قبل از انقلاب، گاهی وقتها ناپرهیزی میشد و مأموران ساواک مرا دستگیر و بازداشت میکردند.
در سلولی زندانی بودم. یکی از مأموران که رئیس شهربانی بود وقتی با من آشنا شد بسیار دلباخته من گردید و نسبت به من، شور و اشتیاق زیادی نشان میداد. او سرهنگ و رئیس شهربانی بجنورد بود و من یکشب جمعه در آنجا بود. آن سرهنگ، فرد خوب و محترمی بود. او پرسید حاج آقا! بچه کجایید؟ گفتم: سرچشمه. گفت پس بچه محل هستیم! من هم بچه تهران هستم. خیلی به من حرمت گذاشت. دستور داد دو پتوی تمیز برای من آوردند و مرا به زندان عمومی بردند. او به دلیل شوق خود، در همان یکشنبهروزی که در شهربانی بجنورد بودم چندبار مرا صدا میزد که آقای فلانی! برای نخستین بار هرچه مرا صدا زد که فلانی! پاسخ ندادم او باز مرا صدا میزد. سرانجام پرسیدم از من چه میخواهی؟ من آن شخصی که تو فکر میکنی نیستم. آیا من خدا هستم؟ آیا پیغمبرم؟ آیا بایزیدم؟ من کیام؟ آن مأمور درویشمسلک بود و گرایش عرفانی و معنوی داشت و مرا که یافته بود، گویی جواهری معنوی را کشف کرده است. آن شب، رئیس شهربانی وارد سلول من شد و بدون مقدمه مرا بغل کرد، بوسید و سپس از سلول خارج شد. چند مأمور ساواک هم با او هماهنگ بودند. مأمورین ساواک اما دستشان درد نکند که اینجا انسانهای بسیار خوب و باصفایی رزق ما شده بودند. روحش شاد، آن رئیس شهربانی نیز انسان بسیار خوبی بود. تصور نکنید همیشه تمام انسانها بد و بدکار هستند. آن رئیس به ناموسش قسم میخورد و میگفت تا زمانی که تو در این سلول زندانی هستی، من به خانهام باز نمیگردم. سرانجام، من از زندان آزاد شدم و او به منزلش در احمدآباد مشهد بازگشت. او با سرهنگی از نظام شاهنشاهی آشنایی داشت. ظاهرا پرونده مرا دستکاری و بازسازی کرد و مرا آزاد کرد. از این موارد کم و بیش اتفاق میافتاد و برای همین بود که ساواک پرونده روشنی از من در اختیار نداشت.
فردای آن شب، وی میخواست مرا پیش سرهنگ مافوق خود ببرد. او گفت حاجآقا! جناب سرهنگ، قصد ملاقات شما را دارد. یکی از نگهبانها از من خواست چشمهایم را با چشمبند ببندم. گفتم قول میدهم چشمهایم بسته بماند، چشمهایم را به اختیار میبندم و هیچچیزی نمیبینم و من چنین توانی دارم که حتی با چشم باز نبینم. نگهبان ابتدا سخنم را نپذیرفت و گفت باید با جناب سرهنگ هماهنگ کند. سرهنگ خواستهام را قبول کرد. رئیس شهربانی آنقدر از فضایل من پیش جناب سرهنگ سخن گفته بود که او تحت تأثیر قرار گرفته بود. من هم انصاف را رعایت کرده و چشمانم را به طور کامل بستم و هرگز چیزی ندیدم. در واقع، قصد زرنگی و فریبکاری نداشتم. من دیدم آنها اهل صفا و صداقت هستند، من نیز با چشمان کاملا بسته راهروی زندان را طی کردم. جناب سرهنگ به من نگاهی کرد و چیزی نگفت. حتی سؤالی نیز از من نپرسید؛ اما عصر آن روز، از زندان آزاد شدم. من حتی اگر چشمهایم بسته باشد، از پشت سر میبینم. این طبیعت شخص راهرفته است که یک حس وی تمامی حواس را در خود دارد و حتی اگر وی را حلقآویز کنند میتوانند از منافذ پوست خود تنفس داشته باشد تا زمانی که حکم برای رفتن داشته باشد. در زیارت جامعه نیز «واجسادکم فی الاجساد» حاوی اشارات فراوانی برای اهل راه است. این مأموران بر چشم من چشمبند نزدند، اما این روزها مأمورانی چشمبند را بر چشمان من برای ساعتها در هر روز و آن هم نزدیک به دو ماه میزدند و در آن حال مرا با پرسشهای تکراری و بیهوده خسته میکردند. سطح معرفت و ابتلا به ظاهرگرایی به اسم دین، حرمانزاست. مقایسه این زندانها و مأموران و بازجویان، حکایتی شنیدنی میآفریند که آن را در کتابی مستقل آوردهام و البته نشر آن ممکن است به بیستسال آینده موکول شود. در این مدت نیز دیدههای فراوانی داشتم که برخی از آن را به زبان شعر در کتاب دو جلدی «زخمه چکاوک» آوردهام. این کتاب بیش از هفتصد و سی غزل را در خود دارد، اما تاکنون اجازه نشر آن را ندادهام و تنها مقدمه آن در یکی از پایگاههای اینترنتی در دسترس است. این روزها هفت ماهی نیز در زندان اوین بودم؛ سال ۱۳۹۴٫ دیدههای خود از زندان اوین را به صورت کاملا مستند به نگارش درآوردهام و بازیگران صحنه سیاسی و اقتصادی ایران را توضیح دادهام. این کتاب قطور نیز در گاوصندوق زمان مدفون میماند تا روزی که با جابهجاییهای لازم و گذر زمان و کهنهشدن دادههای آن، میدان مناسب برای انتشار بیابد. از زندان ۹۴ اوین نیز دیوان شعری دارم به نام «دیوان اوین».