خوشی سعدی در سال ۶۵۶ و دعوا بر سر الاغ ملا

سعدی در مقدمه کتاب گلستان چنین آورده است:

در آن مدت که ما را وقت خوش بود

ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

مراد ما نصیحت بود و گفتیم

حوالت با خدا کردیم و رفتیم

در عصر سعدی شیرازی، مغولان بیش از یک دهه به ایران به صورت مداوم حمله می‌کردند. نوابغ و دانشمندان با درگیر شدن حکومت خوارزمشاهیان با مغولان، فرصت تنفسی یافته بودند؛ زیرا حاکمان عصر، درگیر جنگ بودند و مجال ایجاد مزاحمت برای آنان را نداشتند. شیوه حاکمان همواره چنین بوده است که نوابغ و بزرگان علمی را مورد آزار و مزاحمت قرار می‌دادند و آن‌ها را اگر تسلیم می‌شدند از این قصر و کاخ به آن قصر و کاخ می‌کشاندند و به قول معروف، به حضور می‌طلبیدند و یا اگر سرسختی می‌کردند، آواره بیابان‌ها و کویرها و صحراها و یا سیاه‌چال‌ها، انفرادی‌ها و زندان‌های عمومی می‌ساختند. از شاه گرفته تا وزیران، نوابغ را دوره می‌کردند و به قول معروف، سین‌جینشان می‌کردند؛ زیرا قصد داشتند، از نبوغ و مغز آن‌ها در جهت منافعشان استفاده کنند. سعدی شیرازی، در این شعر از این‌که مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گیرد، احساس خوشی دارد، هرچند این سال‌ها مصادف با هجوم ویرانگر مغول‌ها بوده است و مردم، تحت آتش ظلم و یوغ ستم مغولان قرار داشتند و به دست آن‌ها قتل‌عام می‌شدند. سعدی در این ایام از خوشی خود می‌گوید و این نشانگر سختی و مشکلات بیش از حد و اذیت‌های فراوان این نوابغ علم و حکمت از سوی حاکمان وقت بوده است. اگر از سعدی شیرازی بپرسیم چرا با این‌که مردم در کنارت زیر هجوم وحشیانه مغولان جان می‌سپردند، تو وقعی نمی‌نهادی و توجه خاصی نشان نمی‌دادی و از خوشی سال‌های خود می‌گفتی، او پاسخ می‌دهد که من آن‌قدر از دست حاکمان وقت در عذاب و زحمت بودم که برایم مجال فکر و اندیشه نگذاشته بودند و فقط متوجه شدم با وقوع این جنگ، آزارها از ما برداشته شده است. گاهی شخصی چنان ظلم می‌بیند و زیر فشار دستگاه‌های امنیتی احساس ناامنی می‌کند که دیگر به اوضاع زمانه خویش بی‌تفاوت و بی‌خیال می‌شود تا این‌که یک تغییر و جابه‌جایی اساسی، آب سردی بر او می‌شود و به خود می‌آید که زمانه را چه شده است که دیگر کسی مجال آن را ندارد که او را با بازداشت و تجسس و تفحص و استنطاق و تفتیش و استبداد و استکبار و تهدید و بهتان و اتهام و زندان بیازارند. وقتی چنین فضایی باشد، بسیاری بی‌خیال اوضاع می‌شوند؛ زیرا مغز آنان سست شده است و ما در جایی دیگر از این بیماری روانی گفتیم. در آن‌جا گفته‌ایم اگر کسی با استبداد و ظلم دیگری، مدام تحقیر شود در حالی که در موضع ضعف و ناتوانی است، دچار اختلال روحی و روانی می‌شود. تحقیر و سرزنش وقتی مدام باشد، مغز را سست و غیر قابل استفاده می‌کند. با سست شدن مغز، فرد مسایل مهم و باارزش را یا توجه نمی‌کند و یا به فراموشی می‌سپارد. بی‌توجهی به نیروهای فکری و اندیشاری یا ظلم به آنان و گرفتن امنیت روانی آن‌ها، پدیده زشت نخبه‌کشی و نخبه‌سوزی را موجب می‌شود و آنان را نسبت به اوضاع زمانه به بی‌خیالی می‌کشاند. تاریخ از نمونه‌های آدم بی‌خیال را رستم دستان آورده است. می‌گویند رستم دستان، بی‌خیال و بی‌تفاوت نسبت به دشمنانش، در کوهستانی خوابیده بود. دشمنان رستم که زور بازوی او را می‌شناختند و می‌دانستند کسی حریف قدرت او در میدان رویارویی مستقیم با او نیست، تصمیم گرفتند ناجوانمرادنه به او ضربه بزنند و او را بدون روریارویی از میان بردارند. آنان از آن کوهستان بالا رفتند و تخته سنگی را به سمت رستم هل دادند. یکی از دوستان رستم متوجه نقشه دشمنان شده بود و خواست که رستم را از وجود آن باخبر کند، اما رستم حتی به فریادهای آن شخص، وقعی نمی‌نهاد. انگار که رستم ناشنواست. تخته‌سنگ از کوه سرازیر شد و همین که به رستم نزدیک شد، رستم لگد قدرتمندی به تخته سنگ زد و سنگ به عقب پرتاب شد. بله! رستم عجب بی‌خیال و بی‌تفاوت بوده است؛ چرا که پشت‌گرمی او به قدرت متصل به خود بوده است و دلیل بی‌خیالی‌اش نیز همین بوده است.

دعوا بر سر الاغ ملا

این روزها دعواها بیش‌تر بر سر الاغ ملاست و چنان‌چه شما الاغتان را رها کنید، دعواها به پایان می‌رسد. الاغ رها شود، دیده می‌شود که حرف‌ها و حدیث‌ها همه بیهوده است. می‌گویند ملا نصرالدین و پسرش الاغی داشتند، ولی پیاده، راه را طی می‌کردند و از آن الاغ استفاده نمی‌کردند. مردم با تماشای آن‌ها، شروع به پچ‌پچ و حرف و سخن کردند که این دو نفر، عجب بی‌عقل هستند، با این‌که الاغ دارند، پیاده می‌روند. ملا و پسرش، سوار الاغ شدند. باز مردم نظر دادند که این‌ها عجب آدم‌های بی‌رحمی هستند، هر دو نفرشان، سوار بر الاغ شده‌اند و به الاغ بیچاره، رحم نمی‌کنند. ملا تصمیم گرفت که فقط پسرش بر الاغ بنشیند، اما حرف و سخن مردم پایان نگرفت که عجب دوره و زمانه بدی شده است، پسر بدتربیت، سوار بر الاغ شده و پدر پیرش، پیاده راه را طی می‌کند. این‌بار، ملا سوار بر الاغ شد. مردم گفتند عجب پدر بی‌رحمی! کودک ناتوان را از الاغ پیاده کرده و خودش سواری می‌کند. مشکل ملا و پسرش این‌گونه حل و فصل می‌شد که باید الاغ را رها می‌کردند و هر دو نفر، پیاده و بدون الاغ، راه را می‌پیمودند. در این صورت، هیچ کس سخنی نمی‌گفت و نظری نمی‌داد؛ یعنی دعوا فقط بر سر الاغ ملا بود و بس. حالا هم دعوا فقط بر سر همان است که هست و آن‌چه غیر از آن گفته می‌شود، بهانه است و حقیقت ندارد.

مطالب مرتبط