در ایام جنگ، وقتی با چند نفری که همراه من بودند به جزیره مجنون رفته بودیم، رانندهای آذریزبان که سوار خودروی حمل تانک روی جاده باریک جزیره بود، از من خواست تا با او همراه شوم.
به دوستان همراه که با پاترول میآمدند گفتم شما آرام آرام بیایید تا من با دوست آذری بیایم و این دلخوشی را از او نگیرم. به او گفتم شما چگونه ماشین سنگینِ به این بزرگی را میرانید؟ گفت حاجآقا پشت فرمان بنشین. مرا به اصرار پشت فرمان نشاند و خود کنار من نشست. با آنکه از نوجوانی راننده بودم، وقتی دست به فرمان آن ماشین گرفتم، احساس کردم که ماشین میخواهد از دست من بگریزد. به او گفتم حرام است که من پشت این ماشین بنشینم، چون من راننده آن نیستم و آن را به آب میدهم. من میتوانم چهارچرخ را برانم، نه خودرویی با بیش از چهل چرخ را. خود شما رانندگی کنید و من رانندگی شما را نگاه میکنم.