جلسه سوم: حروف مقطع

عقیده نگارنده پیرامون حروف مقطع

ما در طرح هر بحثی دو غرض داریم: نخست آن‌که، خود آن بحث را تبیین نموده و شفاف کنیم. دوم این‌که، ثابت نماییم اسلام، دینی منطقی و علمی است، نه عامیانه. پیرامون حروف مقطع نیز همین عقیده را داریم؛ بنابراین، در باب حروف مقطع نیز مطالبی باید مورد اهتمام باشد که دارای زمینه‌های علمی و عملی بوده و به طور واقعی قابل پی‌گیری باشد. آن‌چه در این‌باره بیان می‌شود، اموری است که مورد پسند مؤلف بوده و دارای واقعیت است و می‌توان برای آن دلیل ارائه نمود.

در این‌که حروف مقطّع جزو آیات قرآنی است، بحثی نیست و نمی‌شود گفت که این حروف، جزو آیات نیست و یا همانند اسمای قرآن، برگرفته‌ای از آیات است. افزون بر این‌که حروف مقطع جزو آیات الهی است، در تعداد و خصوصیات آن‌ها هم اختلافی نیست و در بحث تحریف هم پیرامون این حروف مشکلی وارد نشده است. این حروف بسیط است، نه ترکیبی؛ البته این حروف در تلفظ و خواندن، به صورت ترکیبی ادا می‌شوند؛ ولی این، منافاتی با بسیط بودن آن‌ها ندارد. الف همان «ا» و لام همان «ل» و میم همان «م» است. همه حروف مقطع، بسیط است و آن‌چه در برخی از تفاسیر، پیرامون ترکیبی بودن بعضی از این حروف آمده است، اساس درستی ندارد و بر پایه همان تفکر ادبیاتی است، نه بر اساس وزان حروف و علوم غریبه. این‌که می‌گوییم این حروف بسیط است، یعنی ابتدا در کلمات است و با آن‌ها می‌توان کارهای عظیم و عجیب و غریبی را دنبال نمود.

امر دیگری که باید بدان توجه نمود، این است که سوره‌هایی که دارای حروف مقطع است، با سوَری که حروف مقطع ندارد، متفاوت است و این حروف نیز با آیات همان سوره، دارای ارتباط کامل است و این‌گونه نیست که بتوان این حروف را برداشت و یا آن را بر ابتدای سوره‌های دیگر گذاشت و یا حروف مقطع دیگری را جایگزین آن نمود.

این حروف و یا آیات با آیات دیگر قرآن کریم متفاوت است؛ چراکه آن آیات، دارای ترکیب است؛ ولی این حروف و آیات، بسیط است و در ظرف شناخت می‌توان این حروف یا آیات را ترکیب نمود. برخلاف تصور برخی، که حتی این حروف را جزو آیات متشابه هم نمی‌دانند ـ چون دلالت مفهومی ندارد ـ این حروف، آیات هستند؛ با این تفاوت که این حروف، آیاتی هستند که می‌شود در آن‌ها ورود پیدا نمود و آن‌ها را با هم ترکیب کرد؛ ولی آیاتِ ترکیبی قرآن کریم، این ویژگی را ندارد و نمی‌توان به این صورت به آن‌ها ورود داشت. حتی در استفاده از اذکار، می‌توان آیات را در کنار هم گذاشت و برخی از فقرات آیه‌ای را برگزید و از آن به عنوان ذکر استفاده نمود؛ ولی نمی‌توان آن‌ها را با هم ترکیب کرد؛ چراکه دیگر در آن صورت قرآن نیست؛ ولی اگر در حروف مقطع قدرت ترکیب پیدا شود، باز هم آیه است.

از جمله تفاوت‌های قرآن کریم با سایر کتاب‌های آسمانی، در این است که همه کتاب‌های آسمانی مقطعی و محدود هستند؛ چراکه تنها با یک امت سر و کار دارند؛ برخلاف قرآن کریم که چون آخرین کتاب الهی است، به همه امت‌ها خطاب دارد و کتابی کامل است و باید تا نهایتِ ناسوت و دنیا بازدهی داشته باشد و بتواند بشر را سیراب کند.

یکی از دلایل بسیار مهمی که موجب شده است قرآن کریم حروف مقطع را در خود بیاورد این است که همان‌طور که در عالم هستی اشیا و اموری با آثار و ویژگی‌های خارجی وجود دارد، دسته‌ای از موجودات مرموز و غیرملموس نیز در عالم وجود دارند و هنوز استعداد نوع بشر به درجه‌ای نرسیده است که آن موجودات را شناخته و با آن‌ها دم‌خور باشد و ارتباط بر قرار نماید؛ اما قرآن کریم از آن مصادیق و موجودات، به فراوانی خبر داده است. ما باید بتوانیم در خود ایجاد قدرت نماییم و در عالم، ایجاد معنا کنیم؛ نه این‌که تنها بنشینیم و با لفظ بازی کنیم؛ به طور مثال، جن از جمله موجوداتی است که چیستی و کیستی او برای نوع بشر در ابهام است و قرآن کریم از آن خبر داده و حتی سوره‌ای را هم

(۲۴)

به این نام فرستاده و در موارد بسیاری، از جن نام برده است. تعداد اجنه بیش از تعداد انسان‌هاست؛ با این حال، در این هزاره و چندصدسالی که از نزول قرآن کریم می‌گذرد، ما نتوانسته‌ایم با این موجودات، ارتباطی داشته باشیم و تنها به صورت تعبدی، وجود این موجودات را پذیرفته‌ایم و اگر قرآن کریم نامی از آن‌ها نمی‌برد، ما هیچ اطلاعی از وجود آن‌ها نداشتیم؛ اما اکنون تنها به خاطر این‌که صادق مصدق فرموده است، ما پذیرفته‌ایم؛ اما باید توجه داشت که تعبد، کارآمد نیست و این باور، تنها از آنِ کسانی است که دانشی نیاموخته‌اند. برای وصول به این تعبد، نیاز نیست کسی پنجاه‌سال موی خود را در دانش‌اندوزی سفید کند. اگر بنا باشد انسان پس از سالیان سال درس‌خواندن، باز هم مانند کسی باشد که هیچ درسی نخوانده است، پس دانش چه فایده‌ای دارد؟!

جن نیز برای نوع افراد، چنین است و کسی نه می‌تواند منکر وجود آن‌ها شود و آنان را دروغ پندارد، نه می‌تواند بگوید چگونه هستند؛ چون نه آنان را دیده و نه صدایشان را شنیده است و تنها به صرف تعبد، وجود آن‌ها را پذیرفته است.

قدرت جن

اجنه در قدرت، فراتر و پر توان‌تر از انسان هستند؛ ولی ادراک انسان از آن‌ها قوی‌تر است؛ از همین‌روست که اجنه به انسان ارادت و علاقه پیدا می‌کنند. ولی اگر بخواهند کسی را آزار دهند، قدرتی بسیار برتر از قدرت انسان دارند. قدرت یک جن، گاه با قدرت دویست انسان برابر است و استعاذه و معوذات به خاطر حفظ انسان ضعیف در برابر چنین قدرت‌هایی است که حساب آن‌ها از شمارش ما خارج است. شرایط امروز دنیا را نباید آخر کار دنیا دانست. در آینده بشر قدرت ارتباط با جن را پیدا می‌کند و می‌تواند به دنیای آن‌ها وارد شود. در گذشته به ندرت، عالمی بزرگوار و یا محققی وارسته ـ که آن هم اگر از محبوبین بود ـ می‌توانست ارتباطی با اجنه داشته باشد؛ ولی ما به صراحت می‌گوییم در آینده، جن با انسان در قدرت و معرفت مشارکت می‌کند و آن‌گاه جهان، دیدنی است. امروز برخی از کشورهای پیشرفته در پی این امور هستند؛ ولی ما هنوز خفته‌ایم. اگر جز انسان و حیوان، موجودات دیگری در عالم است، چرا ما نتوانیم با آن‌ها ارتباط پیدا کنیم؟

قرآن کریم از جن بسیار سخن گفته است و اگر بنا بود انسان و جن همواره از هم جدا باشند، لزومی نداشت که قرآن، از موجوداتی که بی‌ارتباط و بی‌حشر و نشر با آدمیان هستند، این‌قدر سخن بگوید.

باید به آینده امید داشته باشیم؛ چراکه هنوز ما در ابتدای دنیا قرار داریم و ارتباط انسان با جن و سایر موجودات مرموز، روی خواهد داد. بشر در آینده، این موجودات را زیارت می‌کند و آن‌وقت، قدرت وی دیدنی است. امروز ما هیچ قدرتی نداریم و اگر کلیدمان گم شود، یک هفته به دنبال آن می‌گردیم و باز هم نمی‌توانیم آن را بیابیم. اگر کودکی گم شود، پس از یک‌هفته که به دنبال آن می‌گردند، مرده‌اش را هم نمی‌توانند پیدا کنند. چه بسیار کسانی در دنیا هستند که حاضرند پول بسیاری دهند تا اثاثیه منزل آنان پیدا شود و برخی هم هستند که چنین اقتداراتی را دارند؛ ولی در جامعه‌ای که چنین کارهایی جرم است و مذموم شمرده می‌شود، باید همچون دیگران زیست و خود را به بی‌خبری زد.

خداوند انسان را با قدرت‌های بسیاری آفریده است و در قرآن کریم می‌فرماید:

«یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالاْءِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ فَانْفُذُوا لاَ تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطَانٍ»(۱)

مراد از «سلطان» در آیه بالا ـ که ملاک توانمندی در نفوذ به آسمان‌هاست ـ هر نوع وسیله، تکنیک و یا صنعت، از

۱- الرحمن / ۳۳٫

(۲۵)

جمله فضاپیماست که امروزه بخشی از آن وجود دارد و در آینده بشر سلطنتی پیدا خواهد نمود که حتی بدون وسایل مادی، می‌تواند در عوالم دیگر سیر و حرکت نماید. همان‌طور که حرکت دوچرخه و یا موتور در مقایسه با جت، همانند حرکت گاری است، بشر به جایی خواهد رسید که فضاپیماهای کنونی با سرعتی که دارند در برابر سرعت سیری که برای بشر به دست خواهد آمد، همانند حرکت گاری و دوچرخه است. معراج پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و سیر شبانه آن حضرت از مسجدالحرام به سوی مسجدالاقصی امری تأویلی و یا مَجاز، کنایه و استعاره نیست؛ بلکه گزارش کار حضرت است. این‌که موسی و خضر علیهماالسلام از صبح تا شب، شرق و غرب عالم را به هم دوختند، برای این بود که خداوند سلطنت و قدرتی در اختیار آنان قرار داده بود.

قرآن کریم با بیان حروف مقطع ـ که در واقع، حروف غریبه است ـ نخست، شناخت را مطرح می‌سازد. هیچ‌کدام از کتاب‌های آسمانی دیگراز موجودات غیبی و ناشناخته خبر نداده‌اند؛ ولی قرآن کریم با آوردن «الم»، «المر» و… خبر می‌دهد که در عالم هستی، ورای موجودات ملموس و شناخته شده، موجودات دیگری هم هستند؛ به ویژه که خداوند خود می‌فرماید: «لاَ رَطْبٍ وَلاَ یابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُبِینٍ»(۱) و بدون این حروف، این سخن ناقص است. عالَم، بسیار بزرگ‌تر از آن است که ما می‌شناسیم و می‌پنداریم. وقتی خداوند، حروف غریبه و مقطعه را بیان می‌کند، از همه عالم سخن می‌گوید. کتاب‌های آسمانی پیشین، چون محدود و مقید به زمان بودند، فرصت و زمینه بیان این امور را نداشتند و حتی اگر می‌خواست در آن کتاب‌های آسمانی چیزی از این امور بیاید، مهمل بود؛ چراکه در میان آن امت‌ها چیزی از این موجودات ظاهر نشده و حتی در بیش از هزارسالی که از نزول قرآن کریم می‌گذرد نیز چیزی از امور غیبی ـ به‌جز موارد نادری که در زمان غیبت روی داده است ـ چیز دیگری رخ نداده است و هنوز این حروف و کلمات و موجودات برای ما مرموز هستند. تنها کتابی که این موجودات را معرفی کرده است، قرآن است و این به خاطر ویژگی «دارا بودن هر رطب و یابس» قرآن کریم است، و این موجودات نیز با گذر زمان و رشد بشر، شناخته خواهند شد. در عالم، موجوداتی حرفی وجود ندارد که دارای حرکت هستند. این موجودات، مورد معرفت واقع می‌شوند و به عمل در می‌آیند و مورد تأثیر و تأثر قرار می‌گیرند، دارای انعکاس هستند، مرکب می‌شوند و محرّک و مبین می‌گردند. هرکدام از این موجودات، دارای آثاری ویژه هستند و اگر ذکر آن‌ها در کتب آسمانی پیشین می‌آمد، مهمل به شمار می‌رفت؛ اما ذکر آن، در آخرین کتاب آسمانی آمده است؛ چراکه اسلام باید خود را نشان دهد و عالم‌گیر شود.

اگر کسی تنها از مردم شهر سخن بگوید، روستاها را به حساب نیاورده است و اگر تنها از زن‌ها سخن بگوید، مردها را به حساب نیاورده است؛ هم‌چنین اگر تنها از باسوادها بگوید، بی‌سوادها را از قلم انداخته است. کتاب‌های پیشین نیز این امور را از قلم انداخته‌اند؛ چراکه جز برای خود انبیا قابل شناسایی نبوده‌اند؛ ولی در امت نبوی صلی‌الله‌علیه‌وآله این امور قابل کشف است و قرآن کریم در آینده همه تر و خشک‌های خود را نشان خواهد داد. کسانی‌که با این اسما و حروف در ارتباط هستند و آن‌هایی که این حروف را می‌شناسند و با آن‌ها حرکت می‌کنند، می‌بینند که قرآن کریم آن‌ها را شناخته و آن‌ها را بیان نموده است. اگر هزارسال دیگر جن، مورد شناسایی واقع شود و ما بگوییم قرآن کریم هزارسال پیش از آن خبر داده است، چندان مهم نیست؛ اما اگر پس از هزارسال دیگر، موجوداتِ مرموزی خود را در دنیا نشان دهند، مایه اقتدار خواهد بود که بگوییم هزارسال پیش قرآن کریم در مورد آن‌ها سخن گفته است؛ ولی این‌که ما استفاده‌ای از آن‌ها نمی‌کنیم، نقص ما است. این‌ها موجوداتی‌اند که دارای حرکت بوده و همچون شطرنج و جدول حرکت می‌کنند و جابه‌جا می‌شوند و محیط را می‌گیرند و می‌بندند و آثار خارجی دارند. آن‌ها وجودات عینی و اقتداری بوده و دارای

۱- انعام / ۵۹٫

(۲۶)

رموزاتی هستند که برای اهلشان باز می‌شوند.

ما با زبان حروف مقطع آشنا نیستیم. در نظر بگیرید کسی‌که فارسی صحبت می‌کند، کلمات وی هم معنا دارد؛ ولی کسی که انگلیسی‌زبان است و به زبان فارسی آگاهی ندارد، گویا به گوش او مهملات می‌رسد؛ اما وقتی یک فارس، سخنان او را می‌شنود، می‌فهمد که چه می‌گوید. مشکلی که اکنون ما در زمینه شناخت حروف مقطع داریم، همین است که با زبان آن آشنا نیستیم؛ از این‌رو، برای ما مهمل می‌نماید؛ در حالی‌که وقتی می‌گوییم «الم»، در عالم چیزی حرکت می‌کند و جابه‌جا می‌شود. اینان موجوداتی خارجی و فلسفی و دارای وجود هستند؛ ولی ما هنوز با آن‌ها هیچ آشنایی نداریم؛ مگر عده‌ای بسیار قلیل از بزرگان و اعاظم که در طول این هزارسال گذشته وجود داشته‌اند. آن‌هایی که صاحب حروف بودند و با این زبان آشنا هستند و چیزهایی گفته‌اند. البته این امور اختراع قرآن کریم هم نیست؛ بلکه قرآن کریم تنها از وجود این مغیبات آگاهی می‌دهد. این موجودات، پیش از نزول قرآن و از همان ابتدای عالم وجود داشته‌اند و قرآن آن‌ها را ارائه داده است. البته در هزاره نخستِ پس از نزول قرآن کریم که هیچ آشنایی‌ای با این موجودات صورت نگرفته و استفاده‌ای از آنان نشده است و هنوز باید منتظر هزاره دوم و یا سوم باشیم. تا ظهور آقا امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ هم بسیار مانده است و حضرت هنگامی تشریف می‌آورد که عالَم باز شود. در آن هنگام، خداوند عقل بندگان خویش را جمع می‌نماید. به بیان ما، شیری که خراب باشد، هنگام جوشاندن، بریده بریده می‌گردد؛ اما شیر سالم با گرم شدن، نه تنها بریده نمی‌شود، بلکه همه چربی خویش را یک‌دست بالا می‌دهد. عقل بشر امروز، حکایت شیر خراب را دارد که بریده بریده است و پراکندگی دارد. هم از یک‌دیگر پراکندگی دارد و هم هر فردی در خود به این پراکندگی دچار است؛ چنان که وقتی می‌خواهیم نماز بخوانیم، همواره این‌طرف و آن‌طرف می‌رویم و نمی‌توانیم استجماع نماییم و خود را در نماز نگاه داریم؛ با آن‌که چندین‌بار هم استعاذه می‌گوییم.

به هر روی، دنیا همواره چنین نخواهد ماند و مغیبات قرآن کریم رخ نشان خواهد داد. صد، دویست، و یا پانصدسال دیگر، جهان به گونه‌ای دیگر است و برخی از موجوداتِ ناشناخته امروز، در آن روز شناخته خواهند شد. بشر به جایی خواهد رسید که با جن ارتباط برقرار می‌کند و با او زندگی نموده و حتی ازدواج می‌کند؛ اما اکنون به محض این که انسان یک سیاهی ببیند، چه بسا سکته می‌کند و حتی اگر در فیلمی نقشی از جن ببیند، شب خواب ندارد. البته همین شوخی‌هایی که پیرامون جن می‌شود، کم‌کم جدی می‌گردد. در فیلم‌های هالیوودی، امور محال را ممکن می‌کنند تا کم‌کم به جایی دسترسی پیدا کنند. ما نیز به عکس عمل می‌کنیم و امور ممکن را محال جلوه می‌دهیم و می‌گوییم نمی‌شود بشر در آینده با این موجودات ـ که همه دارای آثار واقعی و خارجی هستند ـ ارتباط برقرار کند!

برای حروف مقطع، روایاتی وارد شده است که اگر ما بخواهیم یک روایت را از میان این روایات برگزینیم، به این روایت اشاره می‌کنیم. برای مستند ساختن سخن هم باید از صاحب‌المغیبات ـ که امامان معصومین علیهم‌السلام هستند ـ کمک جست. البته ممکن است روایاتی که در این زمینه است، ضعیف باشد؛ ولی به بیان مرحوم آقای شعرانی «در تعبدیات، نیازمند سند هستیم و در موارد عقلایی، نبود سند زیانی را وارد نمی‌کند». به طور مثال، در این‌که تسبیحات اربعه را یک بار، دو بار و یا سه بار بگوییم، نیازمند دلیل و سند شرعی هستیم و این دلیلِ نقلی است که تکلیف ما را در این زمینه روشن می‌کند؛ وگرنه مخالفت نمودن با دلیل، نماز را دچار مشکل می‌سازد؛ ولی در امور عقلی، وجود سند لزومی ندارد؛ بلکه دلالت امری لازم است و حتی اگر سندی هم در کار باشد، باز هم به کار ما نمی‌آید؛ چراکه در آن صورت، جزو ظنّیات است و در بحث حاضر، جای ظن و گمان نیست؛ بلکه این‌جا محل ارائه دلیل است. پس آن‌چه از روایات می‌آوریم، برای مواردی است که برای آن‌ها دلالت داریم.

روایت به شرح زیر است:

(۲۷)

استناد روایی

روایت نخست:

ابن بابویه عن احمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی قال حدثنا علی بن ابراهیم عن ابیه عن یحیی بن ابی عمران عن یونس بن عبدالرحمن عن سعدان عن ابی بصیر عن أبی عبدالله علیه السلام قال : ” الم ” هو حرف من حروف اسم الله الاعظم المقطع فی القرآن ، الذی یؤلفه النبی صلی الله علیه وآله والامام ، فاذا دعا به اجیب(۱)؛

حضرت صادق علیه‌السلام فرمودند: «الم»، حرفی از حروف اسم اعظم است که در قرآن کریم تقطیع شده است و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و امام علیه‌السلام آن را تألیف و ترکیب می‌کند. پس هنگامی که با آن می‌خواند، اجابت می‌شود.

پیامبر و یا امام، این حروف را با هم ترکیب و تألیف می‌کند. و هنگامی که ترکیب نمود، صدایش می‌کند و آن‌گاه آن‌ها پاسخش را می‌دهند. این امر، عجیب نیست؛ زیرا مگر نه این است که حضرت ابراهیم علیه‌السلام چهار مرغ را سر بریدند و گوشت آن‌ها را با هم مخلوط نموده و سپس هر قسمت از آن را بر سر کوهی گذاشتند و هر پرنده را صدا نمودند و آن‌ها هم نزد حضرت آمدند؟ یا مثلا وقتی هارون، امام موسی‌بن‌جعفر علیهماالسلام را با خشونت به قصر می‌آورد، می‌بیند دهانه شیر به دهانه او قرار گرفته است.

پس اگر این حروف با هم ترکیب شده و سپس خوانده شوند، احضار حروف و کلمات می‌شود. البته در این روایت، انجام این کار به نبی و امام مقید شده است؛ ولی این مرحله، مرتبه عالی و برد بلند کار است؛ وگرنه هرچه در قرآن کریم آمده، برای همگان است و منحصر به نبی و امام نیست و هرکسی با این شیوه بخواند، اجابتش می‌کنند. حتی کافران هم می‌توانند از این حروف استفاده کنند، همانند ورزش‌کار باستانی‌کاری که می‌تواند فردی مؤمن و مسجدی، یا شراب‌خوار و کافر باشد. یا همچون مکانیکی که می‌تواند هر دینی داشته باشد، حتی کفر. این موجودات، دینی نیستند تا ویژه دین‌داران باشند؛ بلکه موجودات عالم هستند و حتی شیاطین هم می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند؛ اما باید زبان و موقعیتشان را دریافت و با آن‌ها ایجاد قرب نمود؛ هرچند اولیای خدا در این وصول بر همه پیشی دارند. محبوبین و اولیای خدا لشکر دارند و دارای موکل هستند؛ گرچه ممکن است هیچ‌گاه قدرت خویش را ظاهر نسازند و چیزی از داشته‌های خود را به رخ کسی نکشند. در عالم، موجوداتی هست که به دور اولیای خدا پرسه می‌زنند. «الم» و «کهعص» و… همه موجوداتی هستند که در عالم، کار می‌کنند و آثار دارند و پیش از نزول قرآن هم بوده‌اند و قرآن کریم، که کتاب جامعی است، از آنان خبر داده است. البته پیش از این‌که دنیا به آخر برسد، این کلمات ظاهر می‌شوند آینده حروف، آینده جاودانی است و برخی افراد از آن‌ها استفاده می‌کنند. در آینده دنیا به جایی می‌رسد که این حروف، موجب سلطنت می‌شود و «لاَ تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطَانٍ»(۲) با استفاده از همین حروف، خود را نشان می‌دهد.

گرچه رسول و امام در بُرد بلند و عالی کار هستند، اما در ظرف متوسط و دانی، دیگران هم می‌توانند چنین ترکیب و تألیفی را انجام دهند. حتی می‌توان این امر را آموزش داد؛ همانند علم استخاره که ما پیش از این انجام دادیم و همه آیات قرآن کریم را به طور علمی مورد بررسی قرار دادیم. بیش از هزارسال است که علما استخاره می‌کنند؛ ولی به طور نوعی، نمی‌دانند استخاره چیست و چگونه علمی است؛ چراکه در واقع استخاره، علمی جدای از تفسیر قرآن است. بسیاری قرآن را باز نموده و «خوب» و یا «بد» می‌گویند و با خوب و بدی که می‌گویند، عده‌ای را بیچاره می‌سازند؛

۱- نور الثقلین

۲- الرحمن / ۳۳٫

(۲۸)

چراکه با زبان استخاره آشنایی ندارند. ممکن است شخصی استخاره کند تا مادر خویش را عمل نماید؛ ولی پس از عمل، باید در پی کفن و دفن مادر خویش باشد. استخاره می‌کند که به مسافرت برود، اما در راه تصادف می‌کند و می‌میرد و یا بسترنشین می‌شود. برای ازدواج، استخاره می‌کند، ولی طلاق فرجام کار او می‌شود! کسی‌که با این زبان آشنا نیست، حق ندارد در این زمینه دست به قرآن کریم برد و ناآگاهانه نسخه‌ای بپیچد.

ما در کتاب پنج‌جلدی «دانش استخاره» دوره‌ای کامل از اصول و قواعد استخاره را همراه با رموزات و اسرار نوع استخاره ـ همانند علم فیزیک و شیمی ـ بر همه آیات الهی تطبیق نموده‌ایم؛ طوری که برای همه قابل استفاده است و منحصر به عالمان دینی نیست و حتی کافران را هم عالِم به استخاره می‌سازد و زمینه استفاده استخاره از قرآن کریم را برای آنان فراهم می‌سازد؛ چراکه استخاره، علم اسلامی نیست. در واقع علم، دینی و غیردینی ندارد. در کتاب یادشده، ما حتی کلامی از تفأل سخن نگفته‌ایم؛ زیرا علم تفأل، غیر از علم استخاره است. با تفأل به قرآن کریم و معادله دادن به آیات الهی، می‌توان بلندا را دید. می‌توان گفت فردا و فرداها و حتی چندسال دیگر در دنیا چه روی می‌دهد. اگر این علم، قاعده‌مند شود، دریافت وجه در برابر آن، بدون اشکال است و حتی به خاطر اهمیت این کار، می‌توان پول‌های کلان هم گرفت، البته پول‌های کلان را باید از دولت‌های دنیا و پول‌دارها گرفت و نه از ضعفای شیعه. از جمله مشکلاتی که ما برای دین ایجاد کردیم، این است که دین را در قوطی مسلمین قرار دادیم تا مبادا دست دیگران به آن برسد؛ حال آن‌که، دین را باید آزاد گذاشت؛ زیرا دین برای همه است و همگان می‌توانند از آن استفاده کنند.

روایت دوم:

فی تفسیر علی بن ابراهیم قال : ” الر ” هو حرف من حروف الاسم الاعظم من حروف المنقطع فی القرآن فاذا ألفه الرسول و الامام فدعی به اجیب بها(۱).

گرچه روایات در این زمینه متعدد است، اما لسان و نطاق همه واحد است؛ اما مقید به رسول و امام است که در ظرف عالی است و البته ظرف متوسط و دانی هم دارد، و همان گونه که گفته شد، آموزش‌پذیر هم می‌باشد.

روایت سوم:

عن امیرالمومنین علیه‌السلام ان الحروف المقطعه فی القرآن اسم الله الاعظم ، الا انا لا نعرف تألیفه منها(۲)؛

از مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده است: حروف مقطعه در قرآن کریم، اسمای اعظم الهی است.

این حروف در قرآن کریم جزو رموزات است و همه نسبت به آن آگاهی ندارند و تنها کسانی با آن آشنا هستند که با زبان ویژه‌اش آن آشنا باشند؛ همچنان‌که اگر کسی زبان بیگانه را نیاموخته باشد، با آن زبان ناآشنا و غریبه است. روایاتی مشابه این روایات هم در کتاب‌های حدیثی آمده است.

در این روایت، برخلاف دو روایت پیشین که تألیف و ترکیب حروف مقطعه را مقید به نبی و امام نمود، حضرت امیر علیه‌السلام این شأن را از خودشان نفی می‌کند. «ما نمی‌توانیم»، به این معنا نیست که مقام نبوی هم نمی‌تواند؛ افزون بر این‌که، در دو روایت پیش، این مقام را برای امام نیز می‌دانست.

وجودات حرفی

۱- نور الثقلین

۲- تفسیر برهان

(۲۹)

همان گونه که بیان شد، خداوند مخلوقات گوناگون و متنوعی دارد که منحصر به انسان، ملایکه، اجنه و بهایم نیست و افزون بر آن‌ها، در عالم وجوداتی هستند که ما از آن‌ها به عنوان وجودات حرفی نام می‌بریم. البته وقتی از وجود حرفی نام می‌بریم، ممکن است حرفی که در ادبیات در مقابل فعل و اسم است، به ذهن بیاید، درحالی‌که این بخش از بحث، وزان ادبی است که در این‌جا مراد ما نیست.

لازم است در ابتدای هر کتابی، اصطلاحات خاص کتاب معنا شود تا با دیگر کلماتِ مشابه مشتبه نگردد و این کار، از مبادی هر علمی به شمار می‌آید. در بحث حاضر نیز همین‌گونه است؛ زیرا به محض این‌که می‌شنویم «حروف مقطع»، «حروف غریب» و یا «حروف ابجد» یاد حرف‌های ادبی می‌افتیم؛ چراکه آشنایی ما با حروف، تنها در حد ادبیات است؛ درحالی‌که حروف، منحصر به حروف ادبی نیست؛ از همین‌رو لازم است که مراد خویش را از «مخلوقاتِ حروفی» روشن کنیم تا این مشکل پیش نیاید.

پرهیز از افراط و تفریط در باب حروف

امری که باید در مباحث علمی بدان توجه بسیار داشت، پرهیز از افراط و تفریط است. در بحث حاضر، هم باید از این امر پرهیز نمود و هم نباید پنداشت که حرف، تنها به معنای «بابا آب داد» و «بابا نان داد» است و بیش از این مفاهیمِ ملفوظ، چیزی دیگری نیست. همچنین نباید پنداشت که حروف، موجوداتی هستند که مانند ما ناطق بوده و دارای مزاج و قلب و طبع هستند و دچار رطوبت، یبوست و برودت می‌شوند. سخن ما در این میان، این است که وجودات حرفی که قرآن کریم از آن‌ها نام می‌برد، چیزهای اختراعی و تازه نیست و تنها رویکرد قرآن کریم به آن‌ها، از باب اعلان، آگاهی، آشنایی و معرفت به این موجودات است که پیش از این هم در عالم بوده‌اند. ادیان دیگر هم از آن‌ها نامی نبرده‌اند؛ چراکه نمی‌توانستند آن‌ها را بیان کنند؛ اما قرآن کریم آن‌ها را بیان نموده است؛ زیرا می‌تواند آن‌ها را دنبال نماید و در آینده، این موجودات ظهور پیدا خواهند نمود.

در میان علما و اعاظم، کسانی بودند که درباره این حروف، سخنانی گفته‌اند و اموری را در عالم مکاشفه و توسلات خویش دیده‌اند؛ از این‌رو، نمی‌توان آنان را ناآگاه دانست و پنداشت که ندانسته چیزی گفته‌اند؛ اما اعتقاد ما نسبت به این حضرات، این است که هرچند آنان در عالم مکاشفه و ورود به رؤیت‌ها چیزهایی را دیده‌اند، ولی هنگام نزول، دچار مشکل شده و نتوانسته‌اند مشهودات خویش را به درستی بیان کنند؛ بنابراین، از طرفی بیگانه با مباحث نیستند و از طرفی آن‌گونه که باید مباحث را به دست بیاورند، نیاورده‌اند. در میان این بزرگان، جناب محی‌الدین از جمله کسانی است که درباره این موجودات، سخن‌فرسایی نموده و مفصّل هم وارد این بحث شده است. در این‌جا برخی از عبارات ایشان را بیان نموده و به برخی از مشکلات آن‌ها اشاره‌ای می‌کنیم تا نه بحث دربسته و سربسته باشد، نه طولانی گردد و قضاوت را بر عهده خواننده گرامی می‌گذاریم تا خود، سخن خردمندانه و قابل استناد را بپذیرد.

حروف از دیدگاه محی الدین

«فتوحات مکیه» سنگین‌ترین و علمی‌ترین کتاب جناب محی‌الدین است و کتابی است که جامع همه کتاب‌های ایشان است. ایشان در جلد نخست این کتاب می‌فرماید:

الفصل الاول

فی معرفة الحروف ومراتبها والحرکات

وهی الحروف الصغار وما لها من الاسماء الالهیة

(۳۰)

 إن الحروف أئمة الالفاظ   شهدت بذلک ألسن الحفاظ
 دارت بها الافلاک فی ملکوته   بین النیام الخرس والایقاظ
 ألحظتها الاسماء من مکنونها   فبدت تعز لذلک الالحاظ
 وتقول لولا فیض جودی ما بدت  عند الکلام حقائق الالفاظ

اعلم(۱) أیدنا الله وإیاک أنه لما کان الوجود مطلقا من غیر تقیید یتضمن المکلف وهو الحق تعالی والمکلفین وهم العالم والحروف جامعة لما ذکرنا أردنا أن نبین مقام المکلف من هذه الحروف من المکلفین من وجه دقیق محقق لا یتبدل عند أهل الکشف إذا وقفوا علیه وهو مستخرج من البسائط التی عنها ترکبت هذه الحروف التی تسمی حروف المعجم بالاصطلاح العربی فی أسمائها وإنما سمیت حروف المعجم لانها عجمت علی الناظر فیها معناها ولما کوشفنا علی بسائط الحروف وجدناها علی أربع مراتب ” حروف ” مرتبتها سبعة أفلاک وهی الالف والزای واللام ” وحروف ” مرتبتها ثمانیة أفلاک وهی النون والصاد والضاد ” وحروف ” مرتبتها تسعة أفلاک وهی العین والغین والسین والشین ” وحروف ” مرتبتها عشرة أفلاک وهی باقی حروف المعجم وذلک ثمانیة عشر حرفا کل حرف منها مرکب عن عشرة کما أن کل حرف من تلک الحروف منها ما هو عن تسعة أفلاک وعن ثمانیة وعن سبعة لا غیر کما ذکرناه فعدد الافلاک التی عنها وجدت هذه الحروف وهی البسائط التی ذکرناها مائتان وأحد وستون فلکا أما المرتبة السبعیة فالزای واللام منها دون الالف فطبعها الحرارة والیبوسة ” وأما ” الالف فطبعها الحرارة والرطوبة والیبوسة والبرودة ترجع مع الحار حارة ومع الرطب رطبة ومع البارد باردة ومع الیابس….

به طور خلاصه ایشان می‌گوید: این‌ها چیزی نیست که من در مدرسه پیدا کرده باشم؛ سپس می‌فرماید؛ به این‌ها «بسائط» یا «حروف معجم» هم می‌گویند؛ حروف معجم هم می‌گویند چراکه معنای آن به ذهن نمی‌آید.

در ادامه می‌فرماید: ما حروف را بر چهار مرتبه یافتیم: نخست، حروفی است که مرتبه هفت فلکی دارد. این حروف، عبارتند از: «الف، زاء، لام». قسم دوم، حروفی است که مرتبه آن‌ها هشت فلکی است؛ مانند «نون، صاد، ضاد». قسم سوم، حروفی است که مرتبه آن‌ها نُه فلکی است و آن «عین، غین، سین و شین» است. قسم چهارم، حروفی است که مرتبه آن‌ها ده فلکی است که آن، باقی حروف معجم است…..

ایشان می‌فرماید: طبع «زاء» و «لام»، حرارت و یبوست است و طبع «الف» حرارت، رطوبت، یبوست و برودت می‌باشد و دارای چهار فصل و چهار طبع هستند……….(…..).

چنین تصویری که جناب شیخ از حروف ارائه می‌دهد، همانند تصاویری است که در روزگار ما برخی از جن ارائه داده و برای این موجود، سُم و دُم می‌گذارند و قیافه‌ای وحشتناک و کج و معوج را نشان می‌دهند؛ درحالی‌که جن این‌گونه که آنان به تصویر می‌کشند، موجودی سُم‌دار و دُم‌دار و دراز و یا مچاله شده یا قوز کرده نیست؛ بلکه به عکس، اجنه وجودات زیبایی و «جردٌ مُردٌ» هستند که می‌توانند همانند حوریان باشند؛ چراکه آنان این قدرت را دارند که به اشکال مختلفی درآمده ایجاد وزن و ترکیب نمایند. در میان اجنه، زن‌های زیبایی وجود دارند که به اندازه همه دنیا قیمت دارد. این‌گونه نیست که آن‌ها با گذشت چندسالِ محدود، پیر و فرتوت شوند. حال، جناب شیخ، حروف را مادی فرض نموده و برای آن‌ها چهار طبع فرض می‌کند؛ درحالی‌که درست نیست. اما این‌که می‌گوید آن‌ها موجوداتی هستند، سخن درستی می‌گوید.

ایشان در ادامه می‌گوید: توان شناخت و معرفت به این امور، تنها از عهده اهل کشف بر می‌آید؛ آن هم اهل کشفی که از طریق ما باشد. این امور، چیزی نیست که بتوان آن را در کوچه و بازار پیدا نمود.

البته همان‌گونه که ما عرض نمودیم، وصول به این امور، گرچه آسوده نیست، اما نیازمند اهل کشف هم نیست و کافران هم می‌توانند به این وجودات وصول پیدا کنند. مانند دستگاه موسیقی که هرکسی بزند، صدای آن برون می‌آید؛ چه کافر و چه مسلمان. البته اولیای خدا و انبیای الهی در ظرف عالی آن قرار دارند؛ همان‌طور که به برخی از روایات آن اشاره شد. پس این‌که این وجودات، وجودهایی عادی نیستند، حرفی درست است؛ اما این‌که گمان کنیم این حروف، همان الف، لام و جیمی است که ما مشق آن را می‌نویسیم، نادرست است. حروف مشقی، حرف‌الحرف است و این حروف نیست.

هرچند جناب شیخ در این وادی ورود داشته و ما هم اعتقاد به ورود ایشان داریم و از نوع گفتارشان هم روشن است که چیزهایی را دیده‌اند، ولی به نظر ما ایشان در ارائه رؤیت خویش به اشتباه افتاده و خلط‌هایی در وزان آن موجودات نموده است.

تفسیر تسنیم و یادکرد از محیی‌الدین

«تفسیر تسنیم» از جمله کتاب‌های خوب و به‌روز است و نگارنده آن، از بزرگان و اعاظم مؤمنین هستند و برای آن بسیار زحمت کشیده‌اند. خوب است به جای این‌که ما همواره از گذشتگان سخن بگوییم، به کتاب‌هایی که تازه به نگارش در آمده است، بپردازیم.

(۳۲)

در «تفسیر تسنیم»، نظر جناب محیی‌الدین پیرامون حروف مقطع، چنین دسته‌بندی شده است:

محی‌الدین عربی درباره بیست و نه سوره که مصدر به چهارده حرف مقطع ـ بعد از حذف مکررها ـ است به طور کلی و جامع، در طلیعه سوره‌های بقره و آل عمران بحث کرده و در سایر سور بیست و هفت‌گانه مطلبی درباره حروف مقطعه ارائه نکرده و تنها در مطلع سوره‌های «یس، ص و قلم» مقداری درباره آن‌چه در طلیعه این سه سوره ذکر شده، بحث کرده است. عصاره مطالب ایشان در این پنج سوره، به شرح زیر است:

الف. این حروف، امتی از امم هستند که مخاطب و مکلف‌اند، و رسولانی از جنس خود دارند، و در همان‌جا که قرار دارند، دارای نام‌هایی هستند و برای هر عالمی فرستاده‌ای از جنس خودشان است. آنان دارای شریعتی هستند که به آن متعبدند. آنان دو صنف لطیف و غیر لطیف دارند و تنها خطابی که متوجه آن‌هاست، امر است و نزد آن‌ها نهی وجود ندارد.

ب. حروف دارای مراتبند؛ بعضی عام و برخی خاص و عده‌ای خاص‌الخاص و گروهی صفا؛ اما و حروف اوایل سور، از سنخ خاص و فوق عام‌اند.

ج. معرفتِ حقیقتِ اوایل سور ـ یعنی حروف مقطعه ـ بهره کسی است که از آفرینش انسان به صورت رحمان و از خلقت آدم به صورت الهی بهره‌مند شده باشد و او کسی است که به مقام خلافت، واصل آمده باشد.

د. بیست و نه سوره، مصدر به حروف مقطعه است؛ همانند منازل بیست و نه گانه ماه.

ه. تعداد حروف مقطعه، بدون حذف مکررها، هفتاد و هشت حرف است و این تعداد، مراتب کمالی ایمان است و ایمان کسی کامل نمی‌شود، مگر آن‌که همه مراحل هفتاد و چندگانه آن را حیات کند و اگر کسی حقیقت آن حروف را بدون تکرار بفهمد، آگاه می‌شود که خداوند در آن حروف به حقیقتِ ایجاد و فراوانی قدیم، تنبه داده است.

و. اول آن حروف در نوشتن «الف» است و در خواندن، «همزه» است و آخر آن‌ها «نون» است. «الف» برای وجود ذات کامل است؛ چون نیازی به حرکت ندارد و «نون» برای وجود نیمی از عالم و نصف دایره هستی است که نیمی از آن محسوس و نیم دیگر معقول است و «نقطه»، نشانه نیم‌دایره بودن است .

ز. حروف مقطعه، گاهی یک حرف و گاهی بیش از آن ـ تا پنج‌حرف ـ است. برخی از حروف پنج‌رقمی، متصل است ـ مانند «کهیعص» ـ و برخی منفصل است؛ مانند «حم» و «عسق». علم حروف، فقط نزد اولیاءالله است که مکشوف آن‌هاست و حکیم ترمذی، این علم را علم‌الاولیاء نامیده است…

ح. حروف مقطعه اجسادی هستند که ارواح و فرشتگانِ ویژه، حافظ آن‌ها هستند و هرگونه تأثیری که با کتابت یا تلفظ آن حروف صورت می‌پذیرد، مستند به آن ملایکه است؛ هنگامی که قرائت‌کننده بگوید: «الف، لام، میم»، سه فرشته به او جواب می‌دهند: «چه می‌گویی؟». هنگامی که قرائت‌کننده آن‌چه را که بعد از این حروف قرار دارد بخواند، فرشتگان سه‌گانه می‌گویند: «راست گفتی …».

ط. «الف» در «الم» اشاره به توحید است. الف در قیاس با سایر حروف، همانند واحد، در قیاس با مراتب عدد است؛ همان‌طور که واحد، عدد نیست ولی عدد، به سبب واحد، ظاهر می‌شود. الف، نزد کسی‌که بویی از حقایق برده است، جزو حروف نیست؛ گرچه حروف به وسیله الف پدید می‌آید و توده مردم آن را حرف می‌نامند. هنگامی که محقق گفت «الف، حرف است»، آن را به نحو مَجاز در تعبیر می‌گوید، نه حقیقت. مقام الف، مقام جمع است و نامی که دارد «اسم اللّه» است و از صفات قیومیت برخوردار و واجد همه مراتب حروف است. «میم» اشاره به ملک و سلطانی است که هرگز هلاک نمی‌گردد و «لام» که بین الف و میم قرار دارد، برای

(۳۳)

وساطت بین ذات و سلطنت پایدار است(۱)

ایشان در ادامه چنین می‌آورند:

رأی ابن‌عربی درباره «یس» و «ص» ـ گرچه طبق آن‌چه معروف بین مفسران است، «یس» از حروف مقطعه محسوب می‌شود ـ این است که این کلمه، منادای مرخم تلقی می‌شود؛ از این‌رو در آن تفسیر چنین آمده است: «یس، ندای مرخم بوده و مراد از آن «یا سید» است؛ چنان‌که مراد از «یا اباهر»، یا اباهریره است».

بنابراین، «یس» کلمه‌ای است که از حروف متصل تشکیل شده است؛ نه آن‌که حروف آن ناپیوسته بوده، و مجموع آن حروف، عنوان کلمه نداشته باشد.

جناب ابن‌عربی از یک‌سو «یس» را منادای مرخم می‌داند و از سوی دیگر در طلیعه سوره بقره، مجموع سور مصدر به حروف مقطعه را بیست و نه عدد می‌داند؛ چنان‌که برای سوره‌هایی که مصدر به دو حرف از حروف مقطعه است، به «طس»، «یس»، و «حم» (حوامیم سبعه) و «طه» مثال یاد می‌کند. بنابراین، جمع میان دو بیان مزبور، قابل تأمّل است؛ زیرا در ابتدای امر، ناهماهنگ به نظر می‌رسد.

ابن‌عربی در مطلع تفسیرِ سوره «ص» می‌گوید: «صاد حرفی از حروف صدق، صون و صورت است؛ پس حرفی است شریف و عظیم». این تعبیر، منافات با حرف مقطع بودن «ص» ندارد؛ برخلاف آن‌چه در طلیعه تفسیر سوره یس گذشت؛ زیرا در سوره «ص» تصریح نشد که مراد از این حرف، خصوص مطلب معین است که حرف «ص» جزئی از اجزای نام آن است و اما آن‌چه درباره «ن» در طلیعه سوره «قلم» بیان کرده‌اند، اجمالی از آن در مطلع سوره بقره آمده و منافاتی با حرف مقطع بودن «ن» ندارد.(۲)

این عالم بزرگوار (حفظه الله) بیش‌تر به نقل کلمات محیی الدین اکتفا می‌کند و از پذیرش آن توسط خویش یا عدم پذیرش آن سخنی به میان نمی‌آورند و تنها در این که یس اسم پیامبر است یا از حروف مقطع، منادای مرخم است و یا از حروف مقطع، سخن می‌گویند و بس. انتظار می‌رود که حوزه‌های علمیه ـ به‌ویژه عالمان اندیشمند ـ به نقل کلمات دیگران بسنده ننموده و همراه با سخنی که می‌آورند، نظرات مستند دهند؛ بی‌آن‌که صاحب سخن، آنان را تحت تأثیر قرار دهد. چنین روشی راه پویانگری و تحقیق را باز می‌گذارد و اندیشه‌ها را شکوفا می‌سازد.

ارائه تحلیل و نقدی اجمالی بر کلمات محیی‌الدین

ایشان فرمود: «حروف امتی از امم بوده…». گفتیم حروف دارای وجودهایی هستند؛ ولی وجود آن‌ها از جنس وجود انسان و جن و ملک نیست. خداوند، موجودهای بسیار متنوع دیگری دارد که وجودهای حرفی نیز یکی از آن‌هاست. آن‌ها وجود دارند و دارای تأثیر و تأثر هم هستند؛ حتی دارای مدبّرات مَلَکی نیز می‌باشند تا مراقب آن‌ها باشند؛ اما چنین نیست که دارای پیامبر و یا امام بوده و یا حتی مکلف باشند. شریعتِ عالم حروف، تکوین خود آن‌هاست، نه مانند انسان‌ها که شریعتی ارادی و اختیاری داشته باشند. البته جنیان هم در شریعت و طریقت، تابع بشر هستند و پیامبرانِ جداگانه‌ای ندارند؛ چراکه ظرف عالی ادراک منحصر به انسان است. گرچه همه موجودات، صاحب ادراک هستند، ولی در ظروف متوسط و دانی. حروف، دارای حاکم، محیط، قاعده و رموز هستند؛ ولی پیامبر ندارند و این امور، منحصر به انسان است.

در عبارات محیی‌الدین آمده است: «تنها خطابی که متوجه آن‌هاست، امر است و نزد آن‌ها نهی وجود ندارد».

این بیان درست نیست؛ چراکه عالم حروف، هم دارای امر است و هم نهی. در واقع دسته‌ای از طلسمات، به نهی

۱- تفسیر تسنیم، ج ۲٫ آیت الله جوادی آملی

۲- تفسیر تسنیم، ج ۲٫ آیت الله جوادی آملی

(۳۴)

است؛ به این معنا که اگر شما بخواهید طلسمی را ببندید و یا طلسمی را باطل نمایید، باید آن را با نهی باطل کنید. لازم به ذکر است که بخشی از حروف، برای بستن طلسم و بخشی برای باز نمودن آن است.

گرچه موجوداتِ حروفی، امر و نهی دارند، ولی مکلف به امر نیستند. آن‌ها مکلف به عالم طبیعت بوده و در طبیعت خود، ساختار اقتضایی دارند؛ چه ساختار امری و چه ساختار مانعی، که نهی است. همه عوالم، چنین ساختاری دارند؛ از این‌رو، نمی‌توان گفت عالم حروف، تنها «امری» است و «نهی» به آنان تعلق نمی‌گیرد. در میان موجودات دیگر نیز این زمینه‌های تخلفی هست.

بسیاری از طلسمات، با نهی برداشته می‌شود؛ مانند حروف مقطّعی که در قرآن کریم آمده است و حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و آقا امیرمؤمنان علیه‌السلام از آن استفاده می‌نمودند و دیگران هم می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند. حروف، همگی امری نیست؛ بلکه نهی هم دارد. «لام» از حروف نهی است و «میم» حرفی پیچیده است و کار را می‌پیچاند. با وجود این‌همه پیچیدگی‌ها، خوب است انسان وقتی قرآن می‌خواند، این حروف را به قصد اِخبار بخواند، نه به قصد انشا؛ چراکه ممکن است برای او ایجاد مشکل کند. ما گمان می‌کنیم تنها مادیات دارای اثر هستند و کار تنها از عهده آمپول و یا قرص و کپسول برمی‌آید؛ درحالی‌که گاهی یک حرف، بیش‌تر از هر ابزار مادی اثرگذار است و سیستم فردی را تغییر می‌دهد.

آزمودن علوم مختلف

گاه وقتی حروف و کلمات را سیر می‌دهیم ـ به طور مثال الف ـ تا سیر خود را ادامه دهد و به «باء» برسد. قدرت حروف الفبایی را نباید تنها در فارسی و عربی خلاصه نمود. با حروف سایر زبان‌ها ـ حتی با حروف خط میخی ـ نیز می‌توان کارهای بسیاری نمود. البته این کارها را نباید تنها در حوزه‌های حرفی دنبال نمود؛ بلکه باید بدان‌ها جامه عمل پوشانید و چکش و تیشه به دست گرفت. سخن‌فرسایی برای زمان طاغوت بود؛ اما در زمان کنونی ـ که در برابر زمان طاغوت، یاقوت به حساب می‌آید ـ حرف زدنِ تنها، کاری را پیش نمی‌برد؛ بلکه باید سخنان را در آزمایشگاه‌های ویژه آزمود و بر آنان چکش کوبید تا درستی و یا نادرستی آن روشن شود.

جناب شیخ معتقد است: عالم حروف، «امری» است و آن‌ها «نهی» ندارند؛ ولی ما می‌گوییم آن‌ها هم عالم امری دارند و هم نهیی، و در آزمایشگاه است که روشن می‌شود کدام سخن درست است. آزمایشگاه هم باید در همه علوم باشد: از فقه و اصول گرفته تا فلسفه، عرفان و به ویژه در قرآن کریم که دنیایی از آزمایشگاه را می‌طلبد؛ چراکه قرآن هر «رَطب و یابسی» را در خود جای داده است. البته لازم هم نیست آزمایشگاه‌های حوزوی با آزمایشگاه‌های دانشگاهی مخلوط شود؛ چراکه هر آزمایشگاهی کارْویژه خویش را می‌طلبد. فقدان آزمایشگاه در حوزه‌های دینی، دست علما را بسته است و تحقیقات آنان را برای جامعه ناکارآمد می‌سازد. صِرف نگارش‌های روزنامه‌ای، مقاله‌ای و یا کتابی کافی نیست و اقبال جامعه را در پی نخواهد داشت و بیش‌تر دور ریز شده و بودجه‌های آن اسراف و حرام می‌گردد و نه خدا را خوش می‌آید، نه خلق خدا را؛ به ویژه که فقیران بسیاری در جامعه هستند.

در عالم حروف، افزون بر این‌که امر و نهیی در میانشان هست، نخاله هم درون آن‌ها پیدا می‌شود و این‌که خداوند از مجموع بیست و هشت حرف، تنها چهارده حرف را دور داده و از چهارده حرف دیگر استفاده ننموده است، بی‌مورد نیست؛ بلکه از این باب است که قرآن کریم، رحمتی برای عالمیان است. اگر می‌خواست همه بیست و هشت حرف، ریخته شود، آن گاه به جای قرآن، شاهد چیز دیگری بودیم. اگر چهارده حرفی که به عنوان حروف مقطع آمده‌اند، بررسی شده و شمسی و قمری هر کدام روشن گردد و نیز همین بررسی در چهارده حرفِ باقی مانده هم صورت گیرد و… خصوصیت این حروف تا اندازه‌ای روشن می‌شود و البته به حتم این تحقیق، آزمایشگاه می‌خواهد.

(۳۵)

جناب شیخ هم چنین می‌فرماید: «معرفتِ حقیقتِ اوایل سور ـ یعنی حروف مقطعه ـ بهره کسی است که از آفرینش انسان به صورت رحمان و از خلقت آدم به صورت الهی بهره‌مند شده باشد. و او کسی است که به مقام خلافت، واصل آمده باشد».

چنین بیانی در واقع به کوبیدن میخ ملّا در زمین و ادعای وسط زمین بودن شباهت دارد؛ چراکه بی‌دلیل می‌گوید و می‌رود. همه عالم و همه مخلوقات، به تمام اسما و صفات الهی چهره می‌گیرد و چهره می‌دهد و اصلاً منحصر به «رحمن» و «رحیم» نیست؛ گرچه خود «رحمن»، اسم عام است و دیگر اسما تحت دولت «رحمن» و «الله» هستند.

همچنین این‌که جناب شیخ می‌فرماید: «بیست و نه سوره مصدر به حروف مقطعه است و این، با منازل بیست و نه گانه ماه ارتباط دارد» سخنی غیرمستند است. منازل ماه بیست و نه گانه است؛ زیرا از طلوع تا غروبی که دارد، بیست و نه منزل دارد؛ اما بیست و نه منزل ماه، با بیست و نه سوره‌ای که با حرف مقطع آغاز می‌شود، هیچ ارتباطی ندارد؛ همان گونه که با افلاک بی‌ارتباط است و نیز دارای مزاج، رطوبت و یبوست نیست. عالم حروف هر ویژگی‌ای که دارد بر اساس ظرفیت وجودی ویژه آن است.

این هم که می‌گوید: «اول آن حروف در نوشتن الف است و در خواندن، همزه است و آخر آن‌ها نون است. الف برای وجود ذات کامل است، چون نیازی به حرکت ندارد و نون برای وجود نیمی از عالم و نصف دایره هستی است که نیمی از آن محسوس و نیم دیگر معقول است و نقطه، نشانه نیم‌دایره بودن است.» همه بی‌دلیل است؛ گرچه ایشان مشاهده داشته است، اما در ارائه مشاهدات خویش، دچار خلط شده است……..(……).

جناب شیخ به عالم مشاهدات وارد شده‌اند؛ اما در هنگام پایین آمدن، دچار مشکل شده‌اند. مانند بسیاری که خواب می‌بینند، ولی وقتی بیدار می‌شوند، بخش عمده‌ای از خوابشان را به یاد ندارند و گاهی هم خواب‌های شسته و رُفته‌ای نیست؛ به عکس، برخی از مواقع، هم خواب‌ها شفاف است و هم وقتی فرد بیدار می‌شود خواب خویش را به خوبی به یاد می‌آورد. در مواقعی هم اصل خواب شفاف است، ولی وقتی فرد بیدار می‌شود و آن را به حافظه تحویل می‌دهد، بر اثر دست‌اندازهای ذهنی، مختلف می‌شود و نزول و صعودی متفاوت دارد؛ بی آن که فرد، قصد دروغ گویی داشته باشد. این هم که جناب شیخ می‌گوید «نقطه نشانه نیم دایره بودن است»، از همین‌روست و این هم که می‌گوید «تعداد سوره‌های دارای حروف مقطع برابر با منازل ماه است»، مقایسه‌ای نابه‌جاست. وجودات حرفی وجودهایی غیرتکراری و خاص هستند که با حروف ما ـ که در واقع، حرف‌الحرف است ـ تفاوت دارند.

این‌که جناب شیخ می‌گویند «حروف مقطعه، اجساد هستند»، باید ببینیم که مرادشان از جسد، کدام است؟ آیا مراد، «حرف‌الحرف» است و یا خود حروف. حروف، خود جسد ندارند؛ چراکه ماده نیستند تا جسد داشته باشند. بُرد جسد، بیش از ماده نیست؛ از این‌رو، در طبیعیات به لاشه کسی‌که می‌میرد، جسد می‌گویند؛ چراکه روح ندارد و در واقع جسد، تن مادی فرد است. عالم حروف هم بدون جسد است. حرف‌الحرف، ماده است؛ همانند دیگر موجوداتی که در عالم ناسوت هستند؛ اما ماده نیست تا جسد برای آن ترسیم نماییم.

ایشان در ادامه می‌فرماید: «ارواح و فرشتگانِ ویژه، حافظ موجودات حرفی هستند»؛ این در حالی است که ملایکه برای همه عالم هستی، مدبّر هستند و این امر، منحصر به این حروف نیست.

در ادامه جناب شیخ می‌فرماید: «هنگامی که قرائت کننده گفت: الف، لام، میم، سه فرشته به او جواب می‌دهند». باید

(۳۶)

گفت، موجوداتِ حرفی خود، کار می‌کنند؛ نه این‌که فرشتگان برای آن‌ها کار کنند.

در فلسفه بنابر عقیده افلاطون، عالم مُثُل را ثابت نموده و می‌گویند:

 چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی   صورتی در زیر دارد آن‌چه در بالاستی

اعتقاد به عالم مُثُل، اعتقاد به این است که ما کارتُن‌ها و هیکل‌هایی بیش نیستیم و کدخدای ما بالاست و او از آن‌جا ما را اداره می‌کند؛ ولی ما در مباحث فلسفی به تفصیل این عقیده را نقد نمودیم و چنین باوری را نادرست بر شمرده و گفتیم: نه عالمی به نام «عالم مُثُل» داریم و نه «وجودات مُثُلی»! و افلاطونی هیچ دلیل و سندی برای اثبات این عالم ندارد. شیخ عقیده داشت چراغی را که ما می‌بینیم از فتیله آن روغن بالا می‌آید و می‌سوزد، در حقیقت ملایکه‌ای هستند که این کار را می‌کنند و روغن را به بالای فتیله می‌کشند تا روشنایی دهد و اگر آن ملک، لحظه‌ای در این کار تعلل و درنگ نماید، فتیله خاموش می‌شود! ما در این‌باره می‌گفتیم: آن‌چه موجب می‌شود روغن به بالای فتیله برسد، جنس خود فتیله است که از نخ می‌باشد و اگر مثلاً جنسی پلاستیکی داشته باشد، دیگر روغن بالا نمی‌رود؛ خواه آن ملایکه‌ای که شما می‌گویید، باشند و یا نباشند. این بیان که ملایکه چیزی را باز می‌کنند و یا می‌بندند و یا کارهای دیگری می‌کنند، معنای خاص خویش را دارد که در جای خود باید به آن پرداخت. و در دنیای پیشرفته امروز نباید چیزی را گفت که خنده برخی را در پی داشته باشد. در گذشته، حرف‌ها بُردی نداشت و شنونده‌ای برای آن نبود؛ ولی امروز این‌گونه نیست و همان‌طور که ما صدای دنیا را می‌شنویم، دنیا نیز صدای ما را می‌شنود؛ چراکه آن‌ها منتظر هستند از ما حرفی را بشنوند که عامیانه و یا خرافی باشد و به آن بهانه، بر ضد ما تبلیغ می‌کنند.

به هر روی، حروف خود راه می‌روند و خود کار می‌کنند؛ البته مدبّرات آنان هم جداگانه کار می‌کنند؛ همان گونه که ما هم مدبّرات داریم، ولی خود حرکت و تلاش می‌کنیم و کارتن یا عروسک خیمه‌شب‌بازی نیستیم و البته حرکت و اراده ما، به عنایت الهی و امداد ملایکه است و شیر بیرق و علم نیستیم که «حمله‌مان از باد باشد دم به دم».

راه تفریط در حروف

آن‌چه پیرامون نظر جناب محی‌الدین در مورد حروف گفته شد، بیان‌گر افراط ایشان در مورد این موجودات بود؛ چراکه وی آن موجودات را دارای مزاج، برودت و رطوبت و افلاک (نوشته افلاک یا اخلاط؟) می‌دانست. در مقابل این گروه، کسانی قرار دارند که راه تفریط را پیش گرفته‌اند و معتقدند که حروف، تنها حرف هستند و بس. این گروه، حتی اسمای الهی را هم صِرف حرف می‌دانند و می‌گویند هیچ نقشی در اسمای ملفوظ نیست و تنها قایل به اسمای تکوینی هستند.

دیدگاه نگارنده درباره اسم اعظم

باید توجه نمود یک سمت و سو در اسم، اسم اعظم و حروف مقطع، الفاظ و حروف است. توجه به این نکته ضروری است که در بحث اسم اعظم، گاه بحث ادبی است و گاه بحث از خود اسم و حروف مقطع. متأسفانه چون به این جهت توجه نمی‌شود، خلط در مباحث، بسیار روی می‌دهد. در ادبیات از اسم، فعل و حرف سخن می‌گوییم و توجه داریم که مراد از فعل، فعل خارجی نیست؛ بلکه مقصود فعل لفظی است. البته در کتاب‌های ادبی هم گاهی همین خلط‌ها روی می‌دهد. به طور نمونه، بحث می‌شود که فعل مقدم است و یا فاعل؟ با دیدگاه فلسفی، فاعل مقدم بر فعل است؛ چراکه فعل، ظهور فاعل است و تا فاعل نباشد، فعلی ظهور پیدا نمی‌کند و اگر فاعل مقدم نباشد، نمی‌توان برای فعل، سبقه وجودی ایجاد نمود؛ ولی در ادبیات و در جمله فعلیه، این فعل است که بر فاعل پیشی دارد؛ زیرا تا «ضرب» نباشد نمی‌توان آن را به «زید» نسبت داد و اگر بگوییم «زیدٌ ضرب» جمله اسمیه می‌شود. با این وصف، اگر ما در ادبیات بحث کنیم که فعل مقدم است یا فاعل. بحث بی‌ربطی را مطرح نموده‌ایم. پس باید به نوع بحث توجه داشت و

(۳۷)

مطابق آن، سخن گفت. بحث ادبی، شرایط خود را دارد و بحث فلسفی، شرایط ویژه خود را، و نباید میان مباحث فلسفی و ادبی خلط شود. در ادبیات، به شکل و ظاهر کلمه می‌نگریم؛ ولی در فلسفه به هستی، تعین و ظهورات می‌نگریم. بحث حاضر نیز همین‌گونه است. گاه از اسم، فعل و حرف، به لحاظ ادبی بحث می‌کنیم و گاه از اسم و یا اسمای الهی و یا حروف مقطع یا علم حروف، در حیطه‌ای خارج از ادبیات بحث می‌کنیم، که قسم دوم، شرایط ویژه خود را دارد.

آن‌چه برخی آن را اسم اعظم تکوینی خوانده‌اند، به هیچ وجه وجود خارجی ندارد؛ اما نباید گمان نمود که چون همه اسما، ذیل اسم «رحمن» هستند، پس «رحمن» اسم اعظم است؛ چراکه در این صورت، بحث ادبی می‌شود. اگر می‌شد به همین راحتی فهمید که «اللّه» و یا «رحمن» اسم اعظم است، دیگر مشکلی نبود. اعظم بودن اسم، به معنای بزرگی و درشتی و دولت و زیرمجموعه داشتن نیست؛ از این‌رو، چنین نیست که هرکسی که ادبیات خوانده باشد، اسم اعظم را بشناسد. البته اسم اعظم الهی با همین کلمات و حروف، سیر و دور برمی‌دارد و با اسمایی هم‌چون «الله»، «رحمن»، «کریم»، «مجید»، «رئوف» و غیره؛ اما یک سمت اسم اعظم، حروف و اسم است و سمت دیگر آن، دل سالک و مؤمنِ عارف است؛ از این‌رو، حتی زندیقی می‌تواند عالم به اسم اعظم شود؛ همانند سامری که نه نبی و امام بود و نه مؤمن؛ ولی خود می‌گوید:«بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَکذَلِک سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی»(۱)؛ «او بود که چیزی را دید که دیگران توان دیدنش را نداشتند…». «او بود که دید»، یعنی او شناخت و ترکیب و تجزیه نمود. بنابراین، آگاهی به اسم اعظم، مراتب و خصوصیاتی دارد که یک سمت آن، همین الفاظ است و سمت دیگر آن به معرفت سالک، عالم، عارف، نبی و امام معصوم برمی‌گردد. متأسفانه در طول تاریخ، آن‌هایی که انحراف داشتند، حتی در بعضی مواقع بیش‌تر از اهل ایمان از این امور استفاده کرده‌اند؛ چراکه مؤمنان هیچ‌گاه در پی این امور نبودند و درنتیجه، قدرتی هم نداشتند. البته انبیا و امامان معصوم و نیز محبوبان و بزرگان، دست در کار داشتند و با اسم‌ها کار می‌کردند.

گرچه نباید گمان نمود که وقتی سخن از اسمای الهی و یا اسم اعظم می‌شود، اسم دیگری در نظر است و آن چه بر زبان می‌آید، تنها لفظ و مفهومی بی‌اثر است، اما باید توجه داشت که این لفظ، حاکی از محکی همان اسمی است که در دل مؤمن، سالک و نبی و امام قرار دارد و این اسم و حاکی به منزله استارتی برای آن محکی است. سالک، این استارت را می‌زند و محکی جواب می‌دهد و چیزی هم به نام اسم تکوینی لفظی نداریم. پس باید با موجودی اولی خود ـ که همین الفاظ است ـ ثانی را بشناسیم و به سمت آن برویم و این‌که در شریعت همواره مأمور به دعا، مأثورات و اذکار شده‌ایم، از همین‌روست و اگر این الفاظ و اسما بی‌اثر بودند، لزومی به این همه تأکید بر شناخت آن‌ها نبود.

تکوینی بودن الفاظ

اگر با دقت فلسفی به حروف بنگریم، درمی‌یابیم که حروف نیز دارای وجودی تکوینی هستند و به طور کلی الفاظ، وجودی تکوینی دارند. در مباحث فلسفی، براین اعتقادیم که وجود ذهنی به اعتبار وجود خارجی، ذهنی است؛ وگرنه هردو وجودی خارجی است؛ چراکه فرد و ذهن او، هردو در خارج است. نام‌گذاری وجود ذهنی به این نام نیز از این باب است که تمایزی میان علم و خارج گذاشته شود؛ وگرنه علم نیز خارجی است و خارج هم خارجی است و ما چیزی جز خارج نداریم. به همین صورت، وجود لفظی، خود وجودی تکوینی است؛ چراکه همین الفاظ، وجود خارجی دارد؛ اما جنس وجودی الفاظ را نباید با دیوار و بیل و کلنگ مقایسه نمود؛ چون ما این دو شی‌ء را دارای دو

۱- طه / ۹۶٫

(۳۸)

گونه ساختار وجودی می‌بینیم به یکی وجود لفظی و به دیگری وجود خارجی می‌گوییم؛ وگرنه همه وجود خارجی است. در مباحث فلسفی نیز بیان نموده‌ایم که امور اعتباری هم دارای وجود خارجی است. مجاز هم خود یک حقیقت و حقیقت هم یک حقیقت است و نیز همان‌طور که صدق وجود خارجی است، کذب هم وجود خارجی است؛ چراکه در ذهن است و ذهن هم خارجی است. پس قضیه کاذبه هم وجود، حقیقت و تکوین دارد. در قضیه صادقه‌ای مانند «زید قائم» نفس‌الامر آن به محتوا و ایستادن وی در خارج است؛ اما نفس‌الامر قضیه کاذبه، نسبت به تکوین است، نه محتوا. بنابراین نباید گمان نمود که از الفاظ، کاری برنمی‌آید و اسما و حروف، چیزی جز مفهوم نیستند. همان‌طور که نفَس انسان امری تکوینی است، الفاظی هم که می‌ریزد و از خود ظاهر می‌کند، تکوینی ـ یعنی وجودی ـ است. وقتی لفظ، عدم نیست، پس وجود دارد و در دایره هستی است. تکوین، یعنی هستی و نفَس نیز هستی است و لفظی که با نفَس ترکیب شده و تعین پیدا می‌کند نیز هستی است و بیرون از ظرف وجود و هستی، چیزی نیست.

دیدگاه مرحوم علامه پیرامون اسم اعظم

مرحوم علامه در مورد اسم اعظم، نظری دیگر دارند. ایشان در «تفسیر المیزان» می‌فرمایند:

وفی المعانی، أیضا بإسناده عن أبی بصیر عن أبی عبد الله علیه‌السلام قال «الم» هو حرف من حروف اسم الله الاعظم المقطّع فی القرآن الذی یؤلفه النبی صلی‌الله‌علیه‌وآله والامام فإذا دعا به أجیب. الحدیث.

أقول: کون هذه الحروف المقطعة من حروف اسم الله الاعظم المقطع فی القرآن مروی بعدّة من طرق أهل السنة عن ابن عباس وغیره، وقد تبین فی البحث عن الاسماء الحسنی فی سورة الاعراف أنّ الاسم الاعظم الذی له أثره الخاص به لیس من قبیل الالفاظ، وأن ما ورد مما ظاهره أنه اسم مؤلف من حروف ملفوظة مصروف عن ظاهره بنوع من الصرف المناسب له؛

ترجمه: در «معانی‌الاخبار» به سند خود از ابو بصیر از امام صادق علیه‌السلام روایت نموده که فرمود: «الم»حروفی هستند از اسم اعظمِ خداوند که تکه تکه آن در قرآن آورده شده، و رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله و امام علیه‌السلام می‌توانند آن‌ها را ترکیب نموده و اسم اعظم را درست کنند؛ آن وقت هرگاه با آن اسم اعظم دعا کنند، مستجاب می‌شود.

می‌گویم: این مضمون، به چند طریق از اهل سنت از ابن عباس و غیره نیز روایت شده است و ما در تفسیر سوره اعراف آن‌جا که درباره اسمای حسنی بحث می‌کردیم، گفتیم که اسم اعظمی که اثری خاص به خود را دارد، از قبیل الفاظ نیست و آن‌چه روایت درباره آن وارد شده ـ که ظاهرش این است که اسمی است مرکب از حروف لفظی ـ باید به نوعی تأویل که مناسب آن روایت باشد، تأویل گردد.

مرحوم علامه در ابتدا گریزی به سند حدیث می‌زنند و پیش از این گفتیم که نیازمندی سند در امور تعبدی است و مسائل عقلی، سند نمی‌خواهد و آن‌چه لازم دارد، دلالت است، نه سند. در ادامه هم می‌فرمایند: اسم اعظمی که دارای اثر خاص است، از قبیل الفاظ نیست و روایاتی را که در این باب است، باید توجیه نمود.

توجیه و تأویل

مرحوم شیخ در اصول می‌فرمایند: اگر ما در قرآن و یا حدیث بیانی داشتیم که معقول نبود و از طرفی مستند و محکم نیز هست، باید آن را توجیه و تأویل نمود و یا چیزی را در تقدیر گرفت. به طور مثال، آیه «الرَّحْمَنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی»(۱). از طرفی آیه قرآنی بوده و بحثی در سند آن نیست و از طرف دیگر می‌دانیم که خداوند نمی‌نشیند و نیازمند صندلی و چهار پایه و محل جلوس نیست. پس «استوی» به معنای «نشستن» و یا «تکیه دادن» ـ در مورد

۱- طه / ۵٫ ترجمه: خداوند بر عرش مستقر است.

(۳۹)

خداوند معقول نمی‌باشد. بنابراین «استقرار» را به «قدرت» برمی‌گردانیم. یا مثلا در آیه «وَمَنْ کانَ فِی هَذِهِ أَعْمَی فَهُوَ فِی الاْآَخِرَةِ أَعْمَی وَأَضَلُّ سَبِیلاً»(۱)، طبق ظاهر آیه، اگر هرکسی که در دنیا کور است، در آخرت هم نابینا باشد، در حق او بی‌عدالتی رخ داده است؛ درحالی‌که خداوند کوچک‌ترین ظلمی را به کسی روا نمی‌دارد و در قیامت مُزد کسی را که درد کوری را تحمل نموده است، می‌دهد. پس باید ظاهر آیه را توجیه کنیم و بگوییم مراد از نابینا، نابینایی چشم نیست؛ بلکه «کوردلی» مراد است و هرکسی که این‌جا گمراه باشد، به یقین در آخرت هم آثار گمراهی خویش را می‌بیند.

یا مثلا آیه:«یدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیدِیهِمْ»(۲)، خداوند دست ندارد؛ از این‌رو، می‌گوییم: «ید» با جارحه متفاوت و به معنای «قدرت» است و معنای آیه چنین می‌شود: «قدرت خداوند برتر از دیگر قدرت‌هاست». پس هرجا که ظاهر سند و نقل، معقول نیست، توجیه می‌کنیم؛ اما اگر نقل معقول باشد، باز هم باید آن را توجیه نماییم. به طور نمونه، از قول پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله نقل شده است: «لی مع الله وقت لا یسعه ملک مقرب ولا نبی مرسل ولا عبد مؤمن امتحن الله قلبه للایمان(۳)= برای من با خدا وقتی است که تحمل آن را نه ملک مقربی دارد و نه نبی مرسلی». این روایت در تبیین سعه وجودی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و قرب ایشان با خداوند، روایتی بس مهم و البته درست است؛ ولی مانند مرحوم صدوق بر این گمان است که چگونه می‌شود انبیای مرسل نتوانند آن حالت حضرت را تحمل کنند؛ از این‌رو، به به جای «لا یسعه» و یا «لا یحتمله»، «الا» آورده است و به سلیقه خود، روایت را این گونه درست نموده است! می‌گویند یکی قرآن می‌خواند و به این آیه رسید «شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا…»(۴) و با خود اندیشید که غلط در قرآن نیست و عبارت باید «شَدُرُسنا» باشد؛ از این‌رو، آن را تغییر داد! مرحوم علامه، خود قائل است که روایات چندی در این باب آمده است و با یک لسان از اسم اعظم یاد می‌کند؛ ولی از طرفی می‌فرماید این الفاظ نمی‌تواند اسم اعظم باشد و ناچار هستیم که روایات وارد شده را توجیه کنیم؛ چراکه چیز دیگری مراد است و ما نمی‌دانیم مراد از آن چیست.

از لفظ کار می‌آید و به قوّت هم کار می‌آید. اگر کسی چاقویی در شکم جوانی فرو برد، ممکن است بمیرد و یا نمیرد؛ ولی اگر خبر مرگ کودک و یا جوانی را ناگهانی به مادر وی بگویند، سکته می‌کند و می‌میرد و همان لفظی که ما آن را بی‌اثر می‌دانیم، چه بسا درجا کسی را کشته و همانند چاقویی تیز عمل کند؛ از همین‌رو در فقه و در باب قصاص، نظر ما این بود که لازم نیست ابزار قتل بیل یا کلنگ باشد و اگر احراز شود که لفظی موجب قتل دیگری شده است، گوینده قاتل به شمار می‌آید. اثر و تأثیر در همه زمینه‌ها وجود دارد.

به هر روی، مرحوم علامه می‌فرماید: «اسم اعظمی که دارای اثر است، از قبیل الفاظ نیست». از طرفی، دین همواره توصیه به گفتن اذکاری برای برطرف شدن مشکلات و یا توصلات دارد؛ اذکاری مانند «بسم الله الرحمن الرحیم»، «یا رحمن و یا رحیم»، «یا حی و یا قیوم» و غیره. این‌که اسم اعظم چیست، ما نمی‌دانیم؛ در نتیجه، به طور عملی همه‌چیز را از دست می‌دهیم؛ زیرا با این باور که از لفظ کاری بر نمی‌آید، ناچار هستیم همه را توجیه نماییم.

اگر ما لفظی را گفتیم و کاری از آن نیامد، برای این است که طرف دیگر آن نیست و به عبارتی حاکی هست، ولی محکی نیست. همانند چکی که صاحب حساب در وجه دیگری می‌نویسید و امضا می‌کند، ولی چون پولی در حساب وی نیست، بانک به کسی که چک را در دست دارد، پولی نمی‌دهد؛ چراکه حاکی (چک) هست، ولی محکی (پول) نیست.

۱- اسرا / ۷۲٫ ترجمه: هرکس که در دنیا کور است، در آخرت نیز کور می‌باشد.

۲- فتح / ۱۰٫ ترجمه: دست خدا بالای دست‌های آنان است.

۳- بحار الانوار، ج ۱۸، ص ۳۶۱٫

۴- فتح / ۱۱٫

(۴۰)

از طرف دیگر، اگر پول در حساب باشد، ولی چکی در وجه فرد کشیده نشود، باز هم به او پولی نمی‌دهند؛ زیرا هر چند محکی هست، ولی حاکی ـ که چک باشد ـ نیست و تنها در یک صورت است که بانک به این فرد پول می‌دهد، و آن در صورتی است که حاکی و محکی هردو باشند. پس هم کاغذ و امضای روی آن کار آمد است و به طور تکوینی کار می‌کند و هم پول‌هایی که در حساب است به طور تکوینی کار می‌کند. بانک با صِرف پیغام، به کسی پول نمی‌دهد؛ بلکه باید چک با امضا، آن هم بدون خط خوردگی، باشد تا قبول کنند. همه عالم، عالم تکوین است و حاکی اسم اعظم نیز همین‌گونه است و محکی آن هم ـ که تخلق نبی و امام و یا سالک و مؤمن است ـ همین‌گونه می‌باشد و همان‌گونه که گفته شد، گاهی کافری همانند سامری، همین کار را می‌تواند انجام دهد و بُرد او تا جایی است که گوساله دست‌ساز او صدایی دهد و اگر می‌خواست فرد قوی‌تری باشد، کار بیش‌تری از او می‌آمد.

پس نباید لفظ را مصروف نمود و آن را از کار انداخت؛ چراکه لفظ نیز خود تکوین است و حقیقت دارد و لفظِ ایجاد اراده می‌کند و اراده، ایجاد لفظ می‌نماید. ما مأمور به همین الفاظ هستیم و مأموریم که نماز بخوانیم و با ادعیه، مناجات داشته باشیم. همه اذکار و اوراد، ایجاد اثر می‌کند. فشار یک دکمه گرچه از نظر ما شاید کارایی نداشته باشد، ولی ارّابه‌ای را به حرکت درمی‌آورد و نیز ایستادن در برابر دری بسته، آن را می‌گشاید؛ بی آن‌که مانند گذشته آن را فشار دهیم. باز شدن در، حاکی دارد و دارای انعکاسی تکوینی است و وقتی کسی در برابر آن می‌ایستد، نیروی برق به جای او کار می‌کند. علتِ بخشی از توجیهاتی که ما برای دین می‌نماییم، ناآگاهی ما نسبت به آن بخش از دین است. چه بسا کسانی که «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌گویند و این ذکرِ کیمیا، در آنان اثر می‌گذارد. در روایات هم وارد شده است هرگاه مشکلی پیدا نمودید، زیر آسمان بروید و دست رو به آسمان بگیرید و سه بار بگویید: «بسم الله الرحمن الرحیم…». این ذکر با شرایط گفتاری‌ای که دارد، حاکی است و البته برای استجابت کافی نیست و نیازمند صفای باطن هم می‌باشد. پس به صرف گفتن «بسم‌الله» کاری انجام نمی‌شود؛ ولی بدون آن هم نمی‌شود و با اراده تنها، چیزی صورت نمی‌گیرد. لفظ به تنهایی کارگشا نیست. اسم اعظم نیز دو سویه است و سمت دیگری افزون بر لفظ دارد و این‌دو با هم است که کار می‌کند؛ مانند حکایت همان چکی که پیش از این گذشت.

علم اسما

حوزه‌ها که جایگاه اصلی علوم و به ویژه علوم معنوی است، امروزه با اندراس و کهنگی چند علم مهم و کلیدی رو به رو شده است: تعبیر، استخاره، اسما و ولایت، از جمله همین علوم است. متأسفانه برخی بدون علم، تعبیر می‌کنند و بدون علم، استخاره می‌کنند و… . ما چندین سال است که پیرامون علم اسما تدریس نموده و زمینه‌های آن را آغاز نموده‌ایم. امیدواریم تا به خواست خداوند بتوانیم در آینده بیمارستانی از اسما برپا نماییم که بهترین داروها را داشته باشد و بدون تیغ جراحی، امراض را مداوا کند، تا ثابت شود همان‌طور که از قرص و کپسول کار می‌آید، از اسمای الهی نیز کار می‌آید. البته این بیمارستان، نیازمند طبیبان ماهری است و البته آزمایشگاه و لابراتوار هم می‌خواهد و با وِرد و جادوگری، کاری صورت نمی‌گیرد. علم اسما از پیچیده‌ترین علوم است و آن‌چه بسیاری افراد پیرامون آن می‌گویند، بی‌سوادانی نخوانده ملا هستند و یا این‌که از این کتاب و آن کتاب به صورت خودآموز، چیزهایی را ترسیم نموده‌اند؛ درحالی‌که چنین برخوردی با علوم، درست نیست و هر علمی معلم، مدرسه و دانش‌آموختگان خود را می‌خواهد.

ولایت نیز علمی ویژه است و متولی می‌خواهد. آن‌چه ما امروز از ولایت می‌بینیم و می‌شنویم سینه زدن، زنجیر زدن، پا برهنه رفتن و گِل بر سر و روی مالیدن است که البته حفظ این مظاهر ولایت نیز خود دارای ارزش است و به حمد الهی مردم بیش از علما این مظاهر را دارا هستند و این‌گونه، دین را هزار سال نگاه‌داشته‌اند. چه خوب است که انسان به عشق سلطان عشق، امام حسین علیه‌السلام گِل بر جامه و بر سر زند؛ به ویژه وقتی که جز این کار، کار دیگری از دست برنیاید؛

(۴۱)

ولی ولایت، به همین مرتبه ختم نمی‌شود. این‌که در روایات آمده است «هرکدام از انبیا علیهم‌السلام حدی ویژه در ولایت و در اسم دارند» را باید در علم ولایت جستجو نمود. ولایت انبیا متفاوت است و هر کدام در مرتبه‌ای از اسم هستند و این‌گونه نیست که همه در یک حد و اندازه باشند. گرچه آدم علیه‌السلام شاگرد مکتب حق گردید و اسمای حسنای الهی را فرا آموخت، ولی همه اسم‌ها را به او یاد ندادند. و البته بسیار مهم است که خداوند، خود معلم باشد و به انسان تعلیم دهد؛ به ویژه علمی که ملائکه هم از آن عاجز ماندند. مراد از اسما نیز تکوینی‌های آن نبوده است؛ بلکه اسمای لفظی بوده است؛ اما بدیهی است این الفاظ، تنها نقش حاکی را دارند و باید محکی آن را هم پیدا کرد.

برخی از عقایدی که پیرامون اسم اعظم و حروف مقطّع آمده است، ناخواسته نوعی بی‌اعتقادی به حقایق را در پی دارد. منشأ این انکار نیز این است که آن حقایق در دسترس ما نبوده است؛ درحالی‌که این‌گونه نمی‌توان حقیقت را نفی نمود. مانند کسی که با قطع شدن کنتور برق، وجود سیم‌های رابط و یا لامپ‌ها را هم نفی کند یا آن‌ها را ناکارآمد پندارد و همه را بیرون بریزد. این در حالی است که اگر فیوز برق وصل شود، دوباره از همان چیزی که ناکارآمد پنداشته می‌شد، نور ظاهر می‌شود. اندیشه‌هایی که ظواهر اسما و حروف را هم بی‌اثر می‌دانند، چنین است و موجب محروم‌سازی ما از حقایق می‌شوند؛ درحالی‌که خداوند همه این حقایق را رایگان در اختیار ما قرار داده است و در قرآن کریم و ادعیه، آن‌ها را به فراوانی ریخته است. غرض ما هم از بیان این مباحث، شفاف و روشن شدن آن‌هاست و آرزویمان همواره این است که خداوند به کسانی که قصد خیر دارند و تحقیق می‌کنند و کتاب می‌نویسند ـ چه با اشکال و چه بدون اشکال ـ می‌خواهند به دین کمک کنند، اجر بسیار دهد. خداوند، گاهی به اشتباهات یکی اجر می‌دهد و به دیگری اجری نمی‌دهد؛ چراکه مهم نیت فرد و باطن او در طرح اشکال است. مهم حقیقتِ کار است که اگر در آن، قصد خیر و صفا و تحقیق در علم و دیانت باشد، به یقین اجر دارد و اگر قصد خیر و تحقیق در کار نباشد، هزار کار درست هم که خیکی از علم را تشکیل دهد، در قیامت به اندازه موش مرده‌ای هم نمی‌ارزد.

ادامه دیدگاه تفسیر تسنیم نسبت به اسم اعظم

نویسنده دانشمند «تفسیر تسنیم» در ادامه بحث پیرامون حروف مقطع می‌نویسند:

رأی پنجم: حروف مقطعه، علامت اختصاری و رمز یکی از اسمای الهی است؛ لیکن در این قول، مدعا این است که از ترکیب این حروف، اسم اعظم پدید می‌آید؛ مانند این‌که از تلفیق حروف مقطعه «الر» و «حم» و «ن» «الرحمن» ـ که اسم اعظمی لفظی است ـ پدید می‌آید؛ چنان‌که برای اشاره به نام مبارک حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ از حروف مقطعه «م ح م د» استفاده می‌شود. صاحبان این رأی به برخی روایات استناد کرده‌اند که در بحث روایی، به آن اشاره خواهد شد.

پاسخ : اسم اعظم، گاهی بر اسمای لفظی خدا اطلاق می‌شود و گاهی بر اسم‌های تکوینی او. نام‌های لفظی، کلماتی است که بر ذات و صفات الهی دلالت دارد و برخی عظیم است؛ مانند «قدیر»، «علیم»، «حکیم»، «حی» و «رزاق». برخی اعظم است؛ مانند «الله» و «الرحمن». سرّ اعظم بودن این دو نام، آن است که سایر نام‌های خدای سبحان را زیر پوشش دارد؛ چنان‌که اسم «شافی» زیر پوشش اسم «رزاق» است و اسم «رزاق» زیر پوشش اسم «خالق» و آن زیر پوشش اسم «قادر» و آن زیر پوشش اسم جامع و اعظمِ «الله» است که بر ذات جامع همه کمالات دلالت دارد و هم‌چنین زیر پوشش نام اعظم «الرحمن» ـ که بر همه رحمت‌های الهی دلالت دارد ـ می‌باشد.

شایان ذکر است که غیر از «الله» و «الرحمن»، هر نامی که بر نام دیگر احاطه دارد، نسبت به نام زیرِ پوشش خود، اسم اعظمِ نسبی است؛ اما «الله» و «الرحمن»، اسم اعظم مطلق است.

گاهی نیز مراد از اسم اعظم، اسم تکوینی است ـ نه لفظی و مفهومی ـ و این مصطلحِ اهل معرفت است که از ادعیه و روایات اهل‌بیت علیهم‌السلام اتخاذ شده است. در اصطلاح اهل معرفت، اسم عبارت است از ذات حق با تعیین خاص؛ یعنی ذاتی که صفتی از صفات

(۴۲)

وی مورد نظر ما باشد.

درباره ترکیب حروف مقطعه برای دستیابی به اسم اعظم الهی، به چند نکته باید توجه داشت:

  1. این وجه را به عنوان تفسیر حروف مقطعه نمی‌توان پذیرفت؛ زیرا فاقد هرگونه دلیل معتبر است.
  2. نام‌های «الله» و «الرحمن» که از اسمای اعظم لفظی خداوند سبحان است، به صراحت در قرآن کریم آمده است و نیازی نیست تا از تلفیق و ترکیب حروف مقطعه با آن‌ها دست بیابیم.
  3. درباره اسم اعظم، چنان‌که در تفسیر سوره حمد گذشت، باید گفت: اسم اعظمی که آثار تکوینی ـ همانند احیای مردگان و یا طی‌الارض ـ دارد، از سنخ لفظ نیست و توقع چنان آثاری از لفظ، بر پایه پنداری نادرست درباره اسم اعظم است. همچنین اسم اعظم، مفهومی حصولی نیست تا با فراگیری آن بتوان مردگان را زنده کرد یا طی‌الارض داشت؛ بلکه اسم اعظم، مقامی است که باریافتگان به آن، گرچه نگویند، با صرف اراده، بر چنین کارهایی قادرند.

در نظام هستی که بر اساس حق عینی و در مدار علیت و معلولیت حقیقی اداره می‌شود، نمی‌توان با امور اعتباری مانند لفظ و مفهوم (رابطه لفظ و مفهوم) بر امور تکوینی اثر گذاشت. در چنین نظامی هر علت مؤثری باید بر معلول خود فائق آید و از آن قوی‌تر باشد. البته می‌توان با نیایش‌های ویژه در قرائت آیات یا ادعیه، استعداد مناسب قابلی را فراهم کرد تا مبادی فائقه ـ که به اذن خداوند، سبب فاعلی هستند، علت پیدایش اثر تکوینی شوند؛ اما در این حال، تأثیر از آنِ مبدأ ملکوتی است ، نه لفظ یا مفهوم ذهنی شخص نیایشگر.

انسان‌های ملکوتی و فرشته‌مَنِشی که به مقام اسم اعظم بار یافته‌اند، بر امور ملکی فائقند و در نظام تکوینی هستی تصرف می‌کنند؛ همانند آصف‌بن‌برخیا که با بهره‌گیری از علومی که حضرت سلیمان علیه‌السلام به وی آموخته بود، در زمانی کوتاه‌تر از برهم خوردن پلک چشم، تخت ملکه سبا را از منطقه‌ای دور ـ یعنی از یمن ـ به فلسطین آورد: «قال الذی عنده علم من الکتاب انا اتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک». انسانی که به مقام بار نیابد، از الفاظ یا مفاهیم ذهنی او کاری ساخته نیست.

 گر انگشت سلیمانی نباشد   چه خاصیت دهد نقش نگینی

عمروبن‌معدی کرب که از سلحشوران نامدار عرب بود شمشیری موسوم به «صمصامه» داشت که برندگی‌اش زبانزد بود. خلیفه دوم آن را خواست و چون کارآیی مطلوب را در آن شمشیر نیافت، به عمرو نوشت: «صمصامه تو برخلاف شهرتی که دارد، برندگی لازم را ندارد». عمرو نیز در پاسخ خلیفه نوشت: «من شمشیر برایت فرستادم، نه ساعد را! شهرتی که صمصامه در برندگی دارد، مرهون بازوی توانمند من است».

الفاظ همچون صمصامه‌ای است که تا در دست انسان سلحشوری قرار نگیرد، مؤثر نیست و مقام خاص اسم اعظم تکوینی، ساعدی است که گاهی با صمصامه الفاظ ویژه، در هستی تصرف می‌کند.

آثار تکوینی‌ای که درباره سوره حمد آمده است نیز از همین قبیل است. امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «اگر قرائت سوره حمد مردگان را زنده کند، شگفت آور نیست».(۱)

در کلام مؤلف بزرگوار، برخی از آرایی که پیرامون حروف مقطعه در کلام قرآن‌پژوهان آمده است، نقل و نقد می‌گردد. نظریه پنجم ـ که در عبارات بالا آورده شده و پشتوانه روایی هم دارد ـ این است که از ترکیب حروف مقطعه می‌توان به اسم اعظم دست یافت؛ مانند تلفیق حروف مقطع «الر» و «حم» و «ن» که از مجموع آن‌ها اسم «الرحمن» ـ که

۱- تفسیر تسنیم.

(۴۳)

اسم اعظمی لفظی است ـ پدید می‌آید. در همین‌جا باید یاد آور شویم که «الرحمن» همانند «الله» اسم عام است و اسمای دیگر تحت دولت آن هستند. قرآن کریم هم می‌فرماید: «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَیا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الاْءَسْمَاءُ الْحُسْنَی».(۱) هم «الله» و هم «الرحمن» اسم عام بوده و دولت دارند و اسمی که دولت دارد، با اسم اعظم متفاوت است.

در این قول آمده بود: «چنان‌که برای اشاره به نام مبارک حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ از حروف مقطعه «م ح م د» استفاده می شود»؛ درحالی‌که دلیل ندارد و این‌ها محکی به شمار می‌رود. مؤلف بزرگوار، خود در ادامه می‌فرماید: «اسم اعظم گاهی بر اسمای لفظی خدا اطلاق می‌شود و گاهی بر اسم‌های تکوینی او» و حال آن‌که چنان‌چه اشاره شد، آن‌چه اسمای لفظی به حساب می‌آید، همان‌ها اسمای تکوینی هم است.

ایشان در تبیین اسمای لفظی می‌فرمایند:

نام‌های لفظی، کلماتی است که بر ذات و صفات الهی دلالت دارد و برخی عظیم است؛ مانند «قدیر، علیم، حکیم، حی و رزاق». برخی نیز اعظم است؛ مانند «الله» و «الرحمن». سرّ اعظم بودن این دو نام، آن است که سایر نام‌های خدای سبحان را زیر پوشش دارد؛ چنان‌که اسم «شافی» زیر پوشش اسم «رزاق» است و اسم «رزاق» زیر پوشش اسم «خالق» و آن زیر پوشش اسم «قادر» و آن زیر پوشش اسم جامع و اعظم «الله» ـ که بر ذات جامع همه کمالات دلالت دارد ـ و هم‌چنین زیر پوشش نام اعظم «الرحمن»، که بر همه رحمت‌های الهی دلالت دارد. شایان ذکر است که غیر از «الله» و «الرحمن» هر نامی که بر نام دیگر احاطه دارد، نسبت به نام زیر پوشش خود اسم اعظم نسبی است؛ اما «الله» و «الرحمن» اسم اعظم مطلق است.

آن چه ایشان اسم اعظم می‌خواند ـ «الله» و «رحمن» ـ اسامی عام است و نه اعظم و زیر پوشش‌داشتن دیگر اسما نیز دلیل بر عام بودن آن است، نه اعظم بودن و اگر می‌خواست ما اسم اعظم را بدانیم، این‌قدر معطل نمی‌ماندیم. البته ممکن است بخشی از آن‌ها با گونه‌ای دور دادن‌ها، در اسم اعظم بیفتد.

ایشان در تبیین اسم تکوینی می‌فرمایند:

گاهی نیز مراد از اسم اعظم، اسم تکوینی است ـ نه لفظی و مفهومی ـ و این مصطلحِ اهل معرفت است که از ادعیه و روایات اهل‌بیت علیهم‌السلام اتخاذ شده است. در اصطلاح اهل معرفت، اسم عبارت است از ذات حق با تعیین خاص؛ یعنی ذاتی که صفتی از صفات وی مورد نظر ما باشد.

باید بگوییم که اصلاً چیزی به نام اسم تکوینی نداریم. در سلسله‌مباحث اسما به تفصیل بیان نموده‌ایم که یک وصف داریم ـ همانند عدل، قدرت و علم ـ و یک اسم داریم همانند عادل، قادر و عالم. اما وقتی می‌گوییم اسم و صفت، اسمایی که برای پروردگار در جوشن کبیر و صغیر آمده است، اسمای ملفوظی حاکی می‌شود و محکی آن هم ذات پروردگار و آن، حقیقت الهی است که در خارج است. نه تنها در مورد پروردگار، بلکه در همه‌چیز همین‌گونه می‌باشد. وقتی می‌گوییم «آب»، واژه آب، یک لفظ است که دو حرف دارد و در ذهن است؛ اما مراد ما از این لفظ، آبی است که در لیوان و کاسه خارجی است. آن‌چه در ذهن است، حاکی از آن حقیقت است و این، نیازمند اهل معرفت نیست و در ادبیات نیز همین‌گونه است.

ایشان در ادامه می‌فرماید:

۱- اسرا / ۱۱۰٫

(۴۴)

نام‌های «الله» و «الرحمن» که از اسمای اعظم لفظی خداوند سبحان است، به صراحت در قرآن کریم آمده است و نیازی نیست تا از تلفیق و ترکیب حروف مقطعه با آن‌ها دست بیابیم.

توجه: اسم اعظم، چنان اقتداری می‌آورد که می‌توان با آن ظاهر کرد و می‌توان آن را دور و حرکت داد و از آن استفاده نمود. اگر می‌دانیم که «الله» و «الرحمن» اسم اعظم است، پس چرا این‌قدر دست ما بسته است. ما اسم اعظم را نیافته‌ایم و مجبوریم حروف را دور دهیم تا به اسم اعظم برسیم. «الله» و «رحمن» اسم عام است، نه اسم اعظم. اسم عام، اسمی است که گسترده است و اسمای دیگر زیرمجموعه آن می‌باشد. اگر در روایات از اسم اعظم جویا شویم، آن را با «لَعَلّ» و تمنی می‌یابیم. مثلا می‌فرماید اگر چنین کنید، ممکن است این‌گونه باشد یا ممکن است چنان باشد. اسم اعظم، مطوی است. اسم اعظم سبقه اثری دارد و مثلاً اگر به سنگ بخورد، آن را خرد می‌کند؛ با این حال، چگونه است که اگر هزاربار «الله» و «رحمن» خوانده شود، سنگی خرد نمی‌شود.

ایشان در ادامه می‌فرماید:

(درباره اسم اعظم، چنان‌چه در تفسیر سوره حمد گذشت، باید گفت:

درباره اسم اعظم، چنان‌که در تفسیر سوره حمد گذشت، باید گفت: اسم اعظمی که آثار تکوینی ـ همانند احیای مردگان و یا طی‌الارض ـ دارد، از سنخ لفظ نیست و توقع چنان آثاری از لفظ، بر پایه پنداری نادرست درباره اسم اعظم است. همچنین اسم اعظم، مفهومی حصولی نیست تا با فراگیری آن بتوان مردگان را زنده کرد یا طی‌الارض داشت؛ بلکه اسم اعظم، مقامی است که باریافتگان به آن، گرچه نگویند، با صرف اراده، بر چنین کارهایی قادرند.

از نظر این عالم بزرگوار اگر گمان کنیم الفاظ اسم اعظم دارای اثری است اشتباه نموده‌ایم چراکه هر چه یا الله و یا رحمن بگوییم هیچ فایده‌ای ندارد. مانند لامپ‌هایی که هر چه کلید آن را بزنیم روشن نمی‌شود. اما باید توجه داشت که روشن نشدن می‌تواند از سوختن لامپ باشد و می‌تواند از پریدن فیوز باشد. ما نمی‌توانیم این‌گونه با قاطعیت ویژگی‌های الفاظ را ردّ کنیم و آن‌ها را بی اثر بدانیم.

ایشان می‌فرماید: (همچنین اسم اعظم، مفهومی حصولی نیست تا با فراگیری آن بتوان مردگان را زنده کرد یا طی‌الارض داشت؛ بلکه اسم اعظم، مقامی است که باریافتگان به آن، گرچه نگویند، با صرف اراده، بر چنین کارهایی قادرند.

محکی، یک ضلع آن است و ضلع دیگر آن، حاکی است؛ همان‌طور که نفس و قلب یک سوی آن است، لفظ هم سوی دیگر اسم اعظم است و با وجود هر، دو آثار ظاهر می‌شود؛ به عبارتی، هم لامپ باید سالم باشد و هم کنتور، و هر کدام که دارای ایراد باشد، لامپ روشن نمی‌شود. و یا همانند شرایط وصول چکی که پیش از این گفتیم که در صورت سلامت آن، هرکسی به بانک برود، پول را می‌گیرد؛ حتی اگر آن فرد، سامری باشد. پس این‌که بگوییم اسم اعظم، مفهومی حصولی نیست تا با فراگیری آن بتوان مردگان را زنده کرد و یا طی‌الارض داشت؛ …..(……).

و نیز می‌فرمایند:

بلکه اسم اعظم، مقامی است که باریافتگان به آن، گرچه هم نگویند، با صِرف اراده، بر چنین کارهایی قادرند.

آری! این‌گونه هست که اولیای خدا وقتی می‌خواهند کار کنند، در بسیاری از موارد، با اراده کار می‌کنند، نه با اسم اعظم؛ ولی گاهی هم با اسم اعظم کار می‌کنند. اگر بگوییم اسم اعظم به آن مقام و به آن قلب و اراده است، پس اسم اعظم لغو است و اصلا اسم اعظمی در کار نیست و جز اراده، مقام و باطن چیز دیگری نیست. اگر مقام، باطن و اقتدار اسم اعظم است، دیگر وصف به حال موصوف نیست؛ بلکه وصف به حال متعلق موصوف می‌شود. وقتی می‌گوییم اسم خداوند و یا اسم اعظم الهی، وصف خدا را می‌گوییم؛ نه وصف مقام و مرتبه و تکوین و قلب را.

(۴۵)

اگر کسی اسم اعظم الهی را بگوید و مرتبه‌ای از وصول و ارتباط را پیدا کند، آن‌گاه است که با این اسم، آثار ظاهر می‌شود. البته ممکن است کسی از اسم استفاده نکند و دیگر اقتداراتش را به کار گیرد. اگر بگوییم اسم اعظم مقام است، دیگر اسم معنا ندارد؛ بلکه انکارِ اسم را در پی دارد. اسمای الهی به معنای اسمایی است که صفت الهی است، نه این‌که مقام خلقی است؛ البته مقام خلقی هم جداست. وقتی سنگ را برمی‌دارید و شیشه را می‌شکنید، این کار اسم نمی‌خواهد و اصلاً خود قدرت است. یک وقت هم اسمی را می‌گویید، ولی هیچ قدرتی ندارد. وقتی هم هست که هم اسم را می‌گویید و هم قدرت هست و این گونه از اسم استفاده می‌کنید. اگر در زندگی معصومین علیهم‌السلام هم دقت شود، درمی‌یابیم که آن بزرگان، گاهی از اسم استفاده می‌کردند و گاهی از اقتدار خویش، و کارهایشان نه همه‌اش اسمی بوده و نه همه‌اش مقامی.

ایشان در ادامه می‌فرمایند:

در نظام هستی که بر اساس حق عینی و در مدار علیت و معلولیت حقیقی اداره می‌شود، نمی‌توان با امور اعتباری مانند لفظ و مفهوم (رابطه لفظ و مفهوم) بر امور تکوینی اثر گذاشت. در چنین نظامی هر علت مؤثری باید بر معلول خود فائق آید و از آن قوی‌تر باشد. البته می‌توان با نیایش‌های ویژه در قرائت آیات یا ادعیه، استعداد مناسب قابلی را فراهم کرد تا مبادی فائقه ـ که به اذن خداوند، سبب فاعلی هستند، علت پیدایش اثر تکوینی شوند؛ اما در این حال، تأثیر از آنِ مبدأ ملکوتی است ، نه لفظ یا مفهوم ذهنی شخص نیایشگر.

اگر الفاظ اعتباری باشد، این سخن درست است و حال آن‌که چنین نیست و همین الفاظی که ما آن‌ها را اعتباری می‌دانیم، همه دارای آثار خارجی است. همان‌طور که گفتیم، لفظ می‌تواند جان کسی را بستاند و یا به کسی جان تازه ببخشد. پس صرف نظر از این‌که اعتبار در تکوین اثر می‌گذارد، لفظ هم امری تکوینی است. امور اعتباری هم حقیقی است. شما الفاظی را که در ادبیات است اعتباری می‌دانید، در حالی که چنین نیست؛ ولی حروف مقطعه، علوم غریبه، دور اسما و کلمات و حروف، جداول، مقطعات و مثلثات و سپس ورود در طلسمات، هیچ‌کدام اعتباری نیست. هرچند ادیب لفظ را صرف لفظ می‌پندارد، ولی دیگری آن را چکشی می‌داند که می‌تواند مغز را متلاشی کند. حال‌این چگونه اعتباری است که می‌تواند بر تکوین اثر بگذارد؟ اگر به فردی در میان جمع بی‌احترامی کنند، چگونه است که همین حرف رنگ از رخسار او می‌برد؟! عالم، عالم مؤثرات است و به لحاظ فلسفی نمی‌توان در عالم هستی چیزی را پیدا کرد که اعتباری و یا بی‌اثر باشد.

حکایت اعتباری شمردن الفاظ، همانند سخن میرزایی است که پیش از این می‌گفت: «فوتبال چیست که با دو کیلو باد، همه را سرگردان خویش نموده است؟!» این در حالی است که همین دو کیلو باد، در سیاست جهانی اثر می‌گذارد و حتی قیمت کشوری را بالا و پایین می‌برد. نباید چنین تفکری داشت و الفاظ را اعتباری و بی‌اثر دانست و فوتبال را دو کیلو هوا پنداشت؛ چراکه مثقالی از همین هوایی که از نظر وی بی ارزش است، چنان قدرتی دارد که یک آمپول از آن می‌تواند آدمی را از پای درآورد؛ بی‌آن‌که جلوی دهان او را ببندید.

به هر روی، لفظ در عالم کارایی دارد؛ همان‌گونه که امور دیگر، کارایی‌های ویژه خود را دارند. باب اسمای الهی، باب کارکرد با اسماست؛ اسمایی که اعتباری نیست و اثر تکوینی ملکوتی دارد.

نویسنده محترم تفسیر تسنیم در ادامه چنین می‌فرمایند:

البته می‌توان با نیایش‌های ویژه در قرائت آیات یا ادعیه، استعداد مناسب قابلی را فراهم کرد تا مبادی فائقه ـ که به اذن خداوند سبب فاعلی هستند ـ علت پیدایش اثر تکوینی شوند؛ لیکن در این حال، تأثیر از آنِ مبدأ ملکوتی است، نه لفظ یا مفهوم ذهنی شخص نیایشگر.

(۴۶)

از این سخن چنین برمی‌آید که اگر کسی از الفاظ دعا و مأثورات استفاده کند، می‌تواند استعداد قابلی را فراهم نماید و استعداد قابلی، همان اراده نفسانی است که پیدا می‌شود؛ در نتیجه اثر تکوینی را خواهد دید. پس همین می‌رساند که لفظ، بی‌اثر نیست و به قول شما، زمینه قابلی را فراهم می‌آورد. این در حالی است که پیش از این فرمودند: «باریافتگان به آن، گرچه هم نگویند، با صِرف اراده، بر چنین کارهایی قادرند.» پس صدر و ذیل عبارات ایشان با هم سازگار نیست. آن‌چه ما می‌گوییم، این است که لفظ، اراده، نفس و خداوند، همه با هم آثار خود را دارند و صِرف لفظ ـ که محکی است ـ به تنهایی کاره‌ای نیست؛ گرچه صِرف لفظ هم در محدوده خویش آثار خود را دارد.

در ادامه ایشان می‌فرماید:

انسان‌های ملکوتی و فرشته‌مَنِشی که به مقام اسم اعظم بار یافته‌اند، بر امور ملکی فائقند و در نظام تکوینی هستی تصرف می‌کنند؛ همانند آصف‌بن‌برخیا که با بهره‌گیری از علومی که حضرت سلیمان علیه‌السلام به وی آموخته بود، در زمانی کوتاه‌تر از برهم خوردن پلک چشم، تخت ملکه سبا را از منطقه‌ای دور ـ یعنی از یمن ـ به فلسطین آورد: «قال الذی عنده علم من الکتاب انا اتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک». انسانی که به مقام بار نیابد، از الفاظ یا مفاهیم ذهنی او کاری ساخته نیست.

 گر انگشت سلیمانی نباشد   چه خاصیت دهد نقش نگینی

عمروبن‌معدی کرب که از سلحشوران نامدار عرب بود شمشیری موسوم به «صمصامه» داشت که برندگی‌اش زبانزد بود. خلیفه دوم آن را خواست و چون کارآیی مطلوب را در آن شمشیر نیافت، به عمرو نوشت: «صمصامه تو برخلاف شهرتی که دارد، برندگی لازم را ندارد». عمرو نیز در پاسخ خلیفه نوشت: «من شمشیر برایت فرستادم، نه ساعد را! شهرتی که صمصامه در برندگی دارد، مرهون بازوی توانمند من است».

الفاظ همچون صمصامه‌ای است که تا در دست انسان سلحشوری قرار نگیرد، مؤثر نیست و مقام خاص اسم اعظم تکوینی، ساعدی است که گاهی با صمصامه الفاظ ویژه، در هستی تصرف می‌کند.

آثار تکوینی‌ای که درباره سوره حمد آمده است نیز از همین قبیل است. امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «اگر قرائت سوره حمد مردگان را زنده کند، شگفت آور نیست».

ایشان از این داستان می‌خواهند چنین استفاده کنند که انگشتر در انگشت سلیمان آثار دارد و «صمصامه» در دست فرزند معدی کرب و ذوالفقار در دست مولاعلی علیه‌السلام ؛ وگرنه نه آن انگشتر بی سلیمان اثری دارد و نه ذوالفقار بی علی علیه‌السلام و همه، صِرف مفهوم بود، بی‌خاصیت است؛ ولی ما می‌گوییم هردو (شمشیر و بازو، و نگین و انگشت سلیمانی) با هم کار می‌کند و رستم با رخش خویش رستم است و صمصامه در دست پسر معدی کرب صمصامه بود و او هم با با آن شمشیر بود که سلحشورانه می‌جنگید و اگر شمشیر دیگری به او می‌دادند، نمی‌توانسته کار صمصامه را با آن انجام دهد؛ همان‌طور که وقتی صمصامه را به خلیفه دوم دادند، نتوانست کار صمصامه در دست ابن‌معدی کرب را نماید. همان طور که وقتی «ذوالفقار» به دست مولاست، متفاوت از سایر شمشیرهایی است که در دست حضرت است. ذوالفقار هم اگر دست دیگری بود، نمی‌توانست کار ذوالفقار مولا را نماید. اسم و معرفت نفسانی با هم است که اثر تکوینی برجا می‌گذارد؛ وگرنه صدبار هم «یا رحمن» گفته شود، کاری از پیش نمی‌برد؛ اما این‌گونه هم نیست که اسم بی‌اثر باشد و تنها نفس، کار کند. بنابراین، هم اسم مؤثر است و هم معنا. هم مولا علی علیه‌السلام کارآمد است و هم ذوالفقار حضرت، و این‌گونه نیست که یکی از آن‌ها هیچ باشد.

داستانی را که ایشان نقل می‌کنند، نقض بیان خودشان است؛ چراکه آن شمشیر وقتی در دست خلیفه است، چوب‌دستی است؛ ولی وقتی به دست پسر معدی کرب است، صمصامه است و با آن بازوست که کارآمد می‌شود.

(۴۷)

پس اگر در دست دیگری ناکارآمد بود، ـ آن هم نه ناکار آمد صرف ـ ولی معنی‌اش این نیست که در دست پسر معدی کرب بی‌خاصیت است؛ بلکه در دست اوست که ضربه‌های مهلک می‌زند. پس هردو باهم کاری کنند و با هم کارآمد می‌شوند.

رقیبان انبیا

در مرتبه‌ای از استفاده از حروف و اسما و علوم غریبه، برخی بدون کمک انبیا و اولیا، به اقتداراتی می‌رسند که حتی گمان می‌برند می‌توانند در برابر انبیا و اولیا بایستند و البته بزرگ‌ترین آنتی‌تز انبیا و اولیا نیز همین گروه هستند. این گروه، «سحره» بودند که توانمندی آنان از همین مقوله بوده است؛ اما اقتدارات وحیانی انبیا به اندازه‌ای زیاد بوده است که قدرت ساحران را خنثی می‌نموده‌اند. فرعون با آن همه اقتدارِ لشکری که داشت، از سپاه خویش کمک نگرفت و در پی سحره فرستاد و از آنان مدد جست؛ چراکه می‌دانست اگر هم بناست از کسی کاری برآید، کسی جز سحره نیست و تنها این گروه هستند که می‌توانند در برابر انبیا بایستند و آنان بهتر از هرکسی انبیا را می‌شناختند. آنان اگرچه انداختن خود را با انداختن انبیا در ظاهر مشابه می‌دیدند، ولی حقیقت را می‌یافتند و می‌دیدند که انبیا به‌گونه‌ای دیگر می‌اندازند و آن‌چه آنان دارند، از جنس معجزه و وحی است، نه از جنس سحر و جادو. البته سحر هم امری واقعی بوده و علمی قدرت‌زاست و ساحران اقتداراتی داشته‌اند. بر حوزه‌ها هم لازم است که علما و دانشمندان بزرگی را تربیت کند تا بر رشته‌های مختلف علوم و فنون مسلّح و بر آن‌ها مسلط باشند تا بتوانند در برابر هر مدعی «هل من مبارز»ی در دنیا بایستند.

لازم است در حوزه‌ها اتاق‌های مباحثه باشد؛ همان طور که در دنیا اتاق‌های مباحثه هست. باید با افرادی که مدعی، مباحثه یا مناظره نمود و تنها به صدور فتوا بسنده نکرد؛ به ویژه که امروزه کشور در محاصره عرفان‌های شطحی حمایت شده از سوی کشورهای بیگانه است و کسی جز نیروی انتظامی قادر به مبارزه با آن‌ها نیست؛ درحالی‌که حوزه علمیه باید جلوی آن‌ها را بگیرد و با آن‌ها مبارزه علمی و عملی نماید. وقتی حوزه از انجام این مهم ناتوان است، نیروی انتظامی ناچار است خود را گرفتار کاری کند که توان انجام آن را از طریق علمی ندارد.

در قرآن کریم نیز از سحر بسیار سخن گفته شده است و ما در مباحث فقهی به طور مفصل بیان نموده‌ایم که تعلیم و تعلم سحر بدون اشکال است و تا وقتی که تجاوزی صورت نگرفته است، سحر اشکالی ندارد. سحر، توانمندی است و داشتن توانمندی، هیچ اشکالی ندارد؛ همانند کسی که پول دارد، ولی باید مراقب باشد تا با ثروت خویش دیگران را استثمار نکند. یا همانند علمی که به خودی خود کمال است و تنها باید مراقب عوارض آن ـ از قبیل تکبر و نخوت و غرور ـ بود.

درجات علما

پیش از این «حجت‌الاسلام» آخرین درجه‌ای بود که می‌توانستند به علمای بزرگ بدهند. به طور نمونه به مرحوم کلینی با آن همه عظمت، «ثقة‌الاسلام» می‌گفتند! «حجت‌الاسلام» کسی بود که پهلوان پایتخت بود و هرکسی مباحثه‌ای و اشکالی داشت، نزد او ـ که حجت و دلیل اسلام بود ـ می‌آمد و با وی بحث و گفتگو می‌کرد؛ اما در روزگار ما اگر به کسی حجت‌الاسلام بگویید، به او برمی‌خورد و خود را «آیت‌الله» می‌خواند. البته حق هم با این فرد است؛ چراکه «حجت»، کسی است که از او کاری می‌آید و می‌تواند مدافع اسلام باشد و این «آیة‌الله» است که معنایی پایین نسبت به «حجت‌الاسلام» دارد؛ چراکه همه‌چیز آیتِ‌الهی است؛ ولی هرکسی نمی‌تواند «حجت» باشد.

(۴۸)

متأسفانه ما قرآن کریم را در عمل بوسیدیم و کنار گذاشتیم و از آن هیچ استفاده عملیاتی ننمودیم. ما این فیضِ الاهی را اعتباری و مفهومی دانستیم و با این روند، در نهایت به جایی می‌رسیم که تسلیم شده و تهی از هر قدرتی می‌شویم و تنها از قرآن کریم مبتدا و خبر را می‌شناسیم و در پی فعل ماضی و مضارع آن می‌گردیم و به همین امور صوری بسنده می‌کنیم؛ درحالی‌که فراگیری این امور، کاری نیست که ویژه باشد و تنها عالم به ادبیات عرب می‌خواهد و حتی کافری هم می‌تواند آن را فرا گیرد؛ اما دانستن اسما کار هرکسی نیست؛ اسمایی که انبیا هرکدام تعدادی از آن را داشتند. دارا بودن اسم نیز به معنای دارا بودن قدرت است و صاحبان اسم و یا اسمای اعظم الاهی، تخلق به ظهورات ربوبی هستند.

نویسنده دانشمند «تفسیر تسنیم» در کلمات خویش می‌فرماید:

 «گر انگشت سلیمانی نباشد   چه خاصیت دهد نقش نگینی؟»

باید گفت، هرچند انگشتر با انگشت سلیمانی کارها می‌کند، اما این بدان معنا نیست که نقش نگین بی‌خاصیت باشد. حضرت سلیمان علیه‌السلام نیز اسم داشته و دارای دولت بوده است؛ یعنی آنان هم موکل داشتند. آری! اولیای خدا موکل دارند؛ هم موکل خاص و هم موکل عام. البته موکل عام برای همه است و ویژه اولیای خدا نیست و حتی بارانی هم که از آسمان نازل می‌شود، دارای موکل است.

ایشان در ادامه می‌فرمایند:

الفاظ همچون صمصامه‌ای است که تا در دست انسان سلحشوری قرار نگیرد، مؤثر نیست و مقام خاص اسم اعظم تکوینی، ساعدی است که گاهی با صمصامه الفاظ ویژه، در هستی تصرف می‌کند.

آثار تکوینی که درباره سوره حمد آمده است نیز از همین قبیل است. امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «اگر قرائت سوره حمد، مردگان را زنده کند، شگفت آور نیست».

آری، الفاظ همچون صمصامه است و هنگامی که در دست اهل خویش قرار می‌گیرد، آن را دور می‌دهند و با آن کار می‌کنند.

به فرموده امام‌صادق علیه‌السلام شگفت آور نیست کسی سوره حمد را بر مردگان قرائت کند و آنان را زنده نماید. فردی همین حدیث شریف را در مدرسه‌ای راهنمایی مطرح نموده بود و گفته بود: «هرکه هفتادبار سوره حمد را بر مرده‌ای بخواند، زنده می‌شود». به او گفته بودند: «شما هفتصدبار این سوره را بر مرده‌ای بخوانید، ما ببینیم آیا مرده‌ای زنده می‌شود؟!» این‌که سوره حمد را چه کسی بخواند، بسیار مهم است. البته باید مبادی آن را هم رعایت نماید تا بتواند از قرائت این سوره پاسخ بگیرد؛ همان‌طور که اگر کسی به زبان عربی آگاهی نداشته باشد، بدیهی است که توانایی بهره‌بری از کتابی با زبان عربی را ندارد؛ حتی اگر در آن کتاب مطالبی مهم ذکر شده باشد. در این فرض، کتاب بدون اشکال است؛ ولی آن فرد، توانایی استفاده را از آن ندارد. ولی کسی‌که زبان عربی می‌داند، اگر کتاب در دست او باشد، می‌تواند بخواند؛ همچنان‌که برای خواندن نیز به کتاب نیازمند است؛ مگر آن‌که مطلب دیگری را که خود می‌داند و در بیان آن، نیازمند کتابی نیست، بگوید.

بنابراین، اسم اعظم، لحاظ اقتضایی دارد و از طرفی هم مرتبه‌ای از نفس که اقتدار، عنایت، ربوبیت و قدرت ملکوت دارد، به جای خود محفوظ است و البته هردو هست. کسی‌که می‌خواند اما زبان بلد نیست، هرچه می‌خواند، برای وی مهمل است؛ درحالی‌که کلمات، اهمالی ندارند. سوره حمد هم مهمل نیست و کارآمد است؛ البته باید زبان ویژه آن را هم دانست و این‌گونه نیست که صِرف خواندن آن ـ حتی هفتادمرتبه ـ مرده‌ای را زنده کند؛ البته این‌گونه نیست که بدون سوره حمد هم بتوان مرده‌ای را زنده نمود. به هر روی، اسما دارای آثار ویژه خود است؛ اما چنین نیست که

(۴۹)

بگوییم این اسما و حروف را هرکسی که بگوید، اثر آن را می‌بیند؛ بلکه چنین آثاری، لوازم خویش را می‌طلبد.

نویسنده «تفسیر تسنیم» در ادامه می‌فرمایند:

تذکر: ۱٫ همان‌طور که اشاره شد، آثار تکوینی که برای ادعیه و اذکار ذکر می شود نیز در حقیقت، آثار مقام خاص داعی است . دعاکننده، بر اثر قرب خاصی که به ذات اقدس الهی دارد، در جهان هستی اثر می‌گذارد، یا آن‌که با نیایش و ابتهال، نصاب قابلی را به کمال می‌رساند تا مبدأ فاعلی ، آثار ویژه را ارائه کند. به هر تقدیر، تأثیر تکوینی به نفس قدسی داعی یا مبدأ برتر، بازمی‌گردد.(۱)

باید گفت: دعا با ملکوت نفسی است که اثر می‌کند و با هم است که مؤثر است. این‌گونه نیست که کسی گمان برد بدون نمازخواندن نیز می‌تواند نفس خویش را قوی سازد ؛چراکه نماز، شامل الفاظ و مفاهیم است. فشار آوردن به خویش بیهوده است و جز این‌که وضوی فرد را باطل سازد، چیز دیگری نیست. با زور، کار پیش نمی‌رود و باید نیایش داشت و اسمای الاهی را خواند؛ البته با تجویز و قاعده!

در سلسله‌مباحث اسما به تفصیل بیان نمودیم که همه دعاها و مأثورات را وقتی کسی می‌خواهد به قصد انشا بگوید، باید توسط عارفی ماهر ویزیت شود تا بداند کدام ذکر را چگونه بگوید و این‌که ذاکر بنشیند و مفاتیح را از ابتدا تا انتها بخواند کار نادرستی است؛ وگرنه همانند کسی است که به داروخانه‌ای برود و همه داروها را بدون تجویز پزشک بردارد و بیش از حد هم بخورد. روشن است که چنین فردی از کجا سر درمی‌آورد! پس چنین نیست که دعا و مأثورات اثر نداشته باشد؛ بلکه اسما و ادعیه، همانند کلیدهایی هستند که اگر دنده به دنده در قفل‌های خود با دورها و چینش‌های خاص جا بیفتد، در را باز می‌کند. البته یکی هم در را با قدرت باز می‌کند و این هم خود روشی جداست و با انداختن کلید، متفاوت است.

ایشان همچنین فرموده‌اند:

از برخی ادعیه و روایات برمی‌آید که مراد از اسمای الهی، نام‌های لفظی و مفهومی نیست؛ بلکه اسم‌های تکوینی است و آن‌چه را ما تلفظ می‌کنیم، «اسم‌الاسم» است و این اسمای لفظی، اسم‌های حقیقی خدای سبحان نیست؛ زیرا در این ادعیه و روایات، سخن از اسمی است که ارکان هرچیزی را فرا گرفته و با آن، زمین گسترده شده یا سلسله‌جبال برافراشته شده یا بهشت و دوزخ سخن از لفظ عربی و غیر آن نیست. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به خدای سبحان عرض می‌کند: «وباسمائک التی ملأَت أرکان کل شی‌ء، وأسأَلک باسمک الذی أقمت به عرشک و کرسیک …».

همه آیات الهی اسمای تکوینی اوست؛ هر موجودی که آیه حق است، سمه و علامت اوست؛ پس امور عینی و مقام‌های تکوینی اسمای حقیقی، خداست.

با تأملی بیش‌تر باید گفت: اسم‌های لفظی، اسمِ «اسم‌الاسم» است؛ زیرا اسم‌های لفظی به طور مستقیم اسم و سمه (علامت) امور عینی نیست؛ بلکه نام‌های لفظی سمه معانی ذهنی است که با علم حصولی ادراک می‌شود و معانی ذهنی حصولی اسم و سمه امور عینی، و امور عینی و مقام‌های تکوینی سمه حقیقی خدای سبحان است و همان‌طور که کلام خدا همان فعل اوست (و انما کلامه سبحانه فعل منه)، اسم حقیقی او نیز امور و اعیان تکوینی است، نه امور اعتباری؛ در نتیجه باید گفت: در جهان عینی، تنها از اسم حقیقی اثر تکوینی و عینی بروز می‌کند، نه از اسم‌الاسم ـ که مفهوم حصولی ذهنی است ـ و نه از اسمِ اسم‌الاسم، که کلمه لفظی است.(۲)

۱- تفسیر تسنیم.

۲- تفسیر تسنیم.

(۵۰)

ایشان با توجه به برداشت از روایات و ادعیه، مراد از اسمای الهی را نام‌های لفظی و مفهومی نمی‌دانند؛ بلکه اسمای تکوینی را اسمای الهی برمی‌شمرند. ما اسمای تکوینی نداریم. در واقع، تکوین ـ که وجود است ـ اسم حاکی است؛…….(…..).

توضیح

وقتی واژه آب را می‌گوییم و آب طلب می‌کنیم، مرادمان مفهوم آب نیست؛ بلکه آبی را طلب می‌کنیم که در کاسه و کوزه است؛ پس لفظ آب، حاکی است و محکی خویش را دنبال می‌کند. اسمای الهی نیز همین‌گونه است. وقتی می‌گوییم «رحمن»، «رحیم»، «کریم» و «یا مجید» مرادمان مفهوم نیست؛ بلکه این حاکی به لحاظ محکی مورد نظر است، اما باید «رحمن» را بگوییم؛ از این‌رو، امامان معصوم علیهم‌السلام در مأثورات و دعاها بارها فرموده‌اند که «همانند ما دعا کنید»؛ چراکه ممکن است شما ندانید چگونه دعا نمایید و در نتیجه به مشکل دچار شوید. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله هم می‌فرمایند: «صلوا کما رأیتمونی أُصَلّی= مانند من نماز بخوانید»؛ چراکه اگر آن‌گونه که خود می‌خواهید نماز بخوانید، دچار مشکل می‌شوید. همه این الفاظ و عبارات، حاکی است که به ظرف محکی، ارکان همه‌چیز را پر نموده است؛ پس وقتی سخن از اسم می‌گوییم، مفهوم صِرف، مورد نظر نیست؛ بلکه با لحاظ ملأت است؛ با این وصف، نمی‌توان اسم را فاقد اثر دانست.

راهی میانه

تا بدین‌جا دو نظریه پیرامون باب اسما و حروف مقطّع بیان شد که هردو دچار افراط و تفریط بود. یک بیان، از آنِ جناب محی‌الدین بود که می‌فرمود «حروف، موجوداتی هستند که دارای یبوست و رطوبتند، فلک دارند و…». نظر دوم، از آنِ نویسنده محترم «تفسیر تسنیم» بود که اسما و حروف را مفهوم و بی‌خاصیت می‌دانست. باید راه سومی را برگزید که میان این دو نظر است و آن این‌که اسما و حروف، موجوداتی هستند که ظرف وجودی ویژه خود را دارند؛ نه مَلَک هستند، نه انسان، نه جن و نه حیوان؛ بلکه وجودهای دیگری دارند و خداوند هم موجودات متنوع بسیاری دارد و قرآن کریم هم از آن‌ها خبر داده و برای آن‌ها کارایی گذاشته است. ان‌شاءالله در آینده، انسان از حروف غریبه و از طلسمات استفاده می‌کند و همان‌گونه که ما امروز از انواع قدرت استفاده می‌کنیم، انسانِ آینده از جن استفاده می‌کند؛ همان‌طور که ما امروز از بیل و کلنگ و زمین و زمان استفاده می‌کنیم. ما تا کنون از این موجودات بهره‌ای نبرده‌ایم؛ جز آن‌چه در زمان حضرت سلیمان نبی علیه‌السلام روی داده است. امروز انسان‌ها به تنهایی کار می‌کنند؛ ولی چنین نخواهد ماند. روزگاری فرا می‌رسد که آدمی با جن همراه می‌شود و آن‌گاه است که بشر قدرت پیدا می‌کند. کسی‌که موکل داشته باشد، کارهای بسیاری را می‌تواند انجام دهد: حرکت کند و یا حرکت دهد یا آن که طی‌الارض نماید. طی‌الارض همواره به این نیست که زمین می‌پیچد؛ بلکه گاهی هوا می‌پیچد و گاهی رکاب می‌زند؛ رکابی که گاه جنی است و گاهی مَلَکی، گاه دَمی است، گاهی امدادی و گاهی غیبی. بشر می‌تواند بسیار قدرتمند شود. ما در هزار سال گذشته تنها در الفاظ سیر نمودیم؛ از این‌رو، هیچ قدرتی نداریم و حوزه هم بدون قدرت شده است. نشان ناتوانی حوزه هم این است که اگر بازار دو روز تعطیل شود و نانواها، قصاب‌هاو… اعتصاب نمایند، کشور دچار مشکل

(۵۱)

می‌شود؛ اما اگر حوزه درس‌های خویش را تعطیل کند، چه می‌شود؟ چون حوزه در سیستم و مجاری طبیعی کشور آثار حرکتی و نقش بارز ندارد، از این‌رو تعطیلی درس‌های حوزه نیز اثر خاصی بر جای نمی‌گذارد؛ اما اگر حوزه‌ها قدرتی باشد، در جامعه نقش حرکتی می‌گذارد. اگر یک کارگر شهرداری که در نیمه‌های شب، کوچه و خیابان را تمیز می‌کند و هر خش‌خش جاروی او حقی را بر عهده ما می‌آورد، در قیامت جلوی ما را بگیرد و بگوید «من کوچه شما را جارو نمودم، شما برای من چه کردید؟» چه پاسخی به او می‌توانیم بدهیم؟ آیا باید بگوییم ما برای تو دعا کردیم؟ آیا آن چهار تومان پولی که به او داده شده است، حق او را از گردن ما ساقط خواهد نمود؟ هرگز! چگونه است که او در برابر پول اندکی که می‌گیرد، مسئول و موظف است، ولی ما نسبت به دریافتی خود ـ که چه بسا از او هم بیش‌تر باشد ـ نباید پاسخگو باشیم. اگر حوزه قدرتی نباشد، پس بود و نبود او چه تفاوتی دارد؟ اگر حوزه قدرتمند و پاسخگو نباشد و تنها برای خود سلام و صلوات بفرستد و از خود تعریف و تمجید نماید، محکوم به فناست.

چند نگرش به حروف مقطع

آن‌چه در کتاب‌ها پیرامون حروف مقطّع ذکر شده است، بیش‌تر از طرف کسانی است که در واقع، صاحبان این علم نبوده‌اند؛ چه در کتاب‌های تفسیری و چه کتاب‌های فلسفی؛ چه از سوی مفسران و اهل ظاهر و چه از سوی فلاسفه. آن‌چه را که در مورد حروف گفته شده است، می‌توان به چند بخش تقسیم نمود:

بخش نخست، آن‌چه در مورد صفات ظاهری الفاظ گفته شده است و هرکسی می‌تواند در آن‌ها ورود پیدا کند؛ مانند آن‌که «الف» بلند و کشیده است و «نون» گرد. نون نقطه دارد و الف بدون نقطه است و «واو» سری پیچیده دارد و نون دو سر باز و… . هم‌چنین حرف اهل تجوید پیرامون این حروف این است که دسته‌ای از حروفِ مقطّع، «محموسه» و دسته‌ای «مجهوره» و دسته‌ای «ترقیقی» و دسته‌ای دیگر «تفخیمی» هستند؛ اما این سخنان، هیچ‌کدام ارتباطی به حروف مقطّع و علوم غریبه ندارد و این علوم، چیزی نیست که بتوان آن را در شمار علوم حروف مقطّع و علوم غریبه برشمرد.

دسته دوم، مباحثی است که آثار این حروف را توضیح می‌دهد؛ به طور مثال، حرف «الف» بر ذات اشیا فلان اثر را می‌گذارد و حرف «باء» صفات را چنین و چنان می‌کند و … . این نگرش، هرچند از نگرش نخست بهتر است، ولی نوع حرف‌هایی که در این رابطه گفته شده است، ارتباطی به این حروف ندارد و گویندگان آن، آن مطالب را از خود گفته‌اند و سندی بر آن‌ها ندارند و گفته‌های آنان قابل اثبات، اجرا و استیفا نیست؛ به عبارتی: «ما قُصد لم یقع و ما وقع لم یقصد». آن‌چه که درست است، ارتباطی به اسما و حروف ندارد و آن‌چه مربوط به این اسما و حروف است، درست نیست. مطالبی که در ادامه از مرحوم صدرا و ابن‌سینا آورده می‌شود نیز چنین است و نشان از این دارد که آنان تخصصی در این رشته نیز نداشتند. همان‌گونه که آهنگری جز نجاری است و آهنگر نمی‌تواند نجاری و نجار نمی‌تواند آهنگری کند ـ گرچه در برخی از ابزار مشترک هستند ـ وارد شدن در این حروف نیز همین‌گونه است. مرحوم صدرا و مرحوم ابن‌سینا هرچند عالمان بزرگی بوده‌اند، اما سخن گفتن از این حروف، در رشته تخصصی آنان نبوده است و آن‌چه نوع علما فرموده‌اند، عبارات‌هایی تکراری و کپی‌برداری از یک‌دیگر است. آن‌چه را که در «المیزان» هست، می‌توان در «مجمع‌البیان» یافت و آن‌چه را که در تفسیر مرحوم صدراست، می‌توان در «مجمع‌البیان» دید و کلمات ابن‌سینا را ـ که آن هم از دیگران است ـ نیز می‌توان در تفسیر صدرا یافت و تفاوت، تنها در اجمال و تفصیل و قدری کاسته و افزوده است. البته بر آنان خرده‌ای نیست و آنان به جدّ زحمت خویش را کشیده‌اند. نمی‌توان از آن‌ها توقع عصمت داشت؛ ولی کلمات مقام عصمت، کلمات دیگری است و رنگ و بویی ویژه دارد. چنین نیست که بپنداریم تفاوت «عادل» و «معصوم» تنها در یک قدم است و آن‌سوی عدالت را عصمت بینگاریم؛ بلکه میان این‌دو فرسنگ‌ها فاصله دارد. آن که

(۵۲)

«سلونی قبل أن تفقدونی» سر می‌دهد و می‌فرماید «انّی بطرق السماء اعرف» همتا ندارد و نمی‌توان او را با انسان‌های عادل مقایسه نمود. انبیا، اولیا و حجت‌های الهی، کسانی نیستند که اهل مدرسه و کلاس و درس باشند؛ اما علما نیز با وجود عدالت و دور بودن آنان از مقام عصمت و غربتِ بسیاری که در طول تاریخ داشته‌اند، بسیار زحمت کشیده‌اند؛ هرچند سخنان غیرتخصصی هم گفته‌اند. مرحوم ابن‌سینا با غربتی که در روزگار خویش دارد، به درستی می‌گوید:

 در دهر یکی چو من و آن هم کافر   پس در همه دهر، یک مسلمان نبود

ابن‌سینا دانشمندی نابغه و از مفاخر اسلام و شیعه بوده است. وی طبیب حاذقی بود که فیلسوف گشت و سپس به عرفان گرایید و در کتاب «اشارات» ـ که آخرین کتاب اوست ـ در نمط نه و ده مقامات عرفان را می‌نویسد. ما در کتاب «مقامات عارفان» گفته‌ایم که ابن‌سینا چسبیده به عرفان است ـ نه چکیده عرفان ـ و پس از خسته شدن از طب و فلسفه، به سوی عرفان رفت و با آن‌که چیزی از عرفان در دست نداشت، به زیبایی در این زمینه نگارش نمود؛ چراکه دانش، بیان و تقریر بسیار خوبی داشت. ولی اولیای خدا بدون رفتن به مدرسه و حتی پیش از آن‌که به دنیا بیایند، مقامات عارفان را داشته‌اند. آنان بندگانی «مجتبایی»، «مرتضایی» و «مصطفایی» هستند.

دیدگاه مرحوم صدرا پیرامون حروف مقطع

وآخر الحروف «الواو» ففی الواو قوة جمیع الحروف کما أنّ الهاء أقل فی العمل من جمیع الحروف. فانّ لها البداء وکلمة «هو» جمعت جمیع قوی الحروف فی عالم الکلمات فلهذا کانت الهویة اعظم الاشیاء.

وکذلک الانسان آخر غایة النفس فی الکلمات الالهیة وهی المفارقات وطبائع الاجناس والانواع…..

وهی ثمانیة وعشرون منزلا لثمانیة و عشرین حرفا. فأولها «الهاء» وآخرها «الواو» و یحصل منها «هو» الجامع للاوّل والاخر وفیه سرّ قوله سبحانه «هو الاوّل والاخر».

وکما یکون لحرف واحد القاب متعددة لصفات مختلفة وأحوال متنوعة لاجل الدرجة ومقام له من درجات النفس ومقاماته عند التکوین منه فی مقاطع الحروف یمتاز الذی یقاربه فی المخرج، کحرف «الصاد» غیر معجمة. فانّه من الحروف المهموسة است فیشارک «الکاف» فی الهمس وهو من الحروف الصفیر، فیشارک «الزای» فیه وهو من الحروف المطبقة فیشارک «الطاء» فی الاطباق ومن الرخوة فیشارک «السین» فیها ومن المستعیلة فیشارک «القاف» فی الاستعلاء….

وکذلک نفس الانسان الکامل فیها کلّ الموجودات علی وجه بسیط.

وکذلک الحق الاول أصل الوجود الواحد الاحد الذی لا یقبل التعدد. وان کان واحد العین فهو المسمی بالحی القیوم العزیز المتکبّر الجبّار الی تسعة وتسعین اسما.

فالعین واحدة، والمعانی والاحکام مختلفة، فما المفهوم من الاسم «الحی» هو المفهوم من الاسم «المرید» و «العالم» هو «القادر» کما قلنا فی حرف الصاد، وکذلک سائر البسائط کسائر الحروف.

ومن اعتبر الحروف ثمانیة وعشرین ـ وهی عدد منازل القمر، کان نظره الی الحروف الصّرفة المتعینة بالمخارج المتحیزة بالامکنة من جهة قبولها للحرکة والسکون وهما من صفات الحدثان وسمات النقصان. والالف لیست متحرکة ولا ساکنة الا بالمعنی السلبی التحصیلی…

«الابتداء» فانّ الله تعالی ابتدأ جمیع الخلق، والالف ابتدأ الحروف. «والاستواء» فهو عادل غیر جائر. والالف مستو فی ذاته. «والانفراد» فالله فرد والالف فرد و«اتصال الخلق بالله والله لا یتصل بالخلق وکلّهم یحتاجون الیه والله غنی عنهم» فکذلک الالف لایتصل

(۵۳)

بالحروف والحروف متصلة به وهو منقطع من غیره، والله عزّ وجلّ بائن بجمیع صفاته من خلقه و معناه من الالفة وکما أنه أنّ الله عزّ وجلّ سبب الفة الخلق فکذلک الالف علة تألّف الحروف وهو سبب الفتها.

بحث وتنبیه

(الالف وأسرارها)

انّ ما ورد فی الکشّاف وغیره من التفاسیر سیما الکبیر…لأن المراد من الالف المذکورة‌ها هنا هو ان کان هی الهمزة فقد وقع التصدیر بالمسمّی فی اسمها فان أول حروف لفظ «الالف» هی الهمزة المفتوحة….

ومن تأمل فی أحوال الالف وأسرارها حقّ تأمّل انکشف علیه أسرار شریفة من أحوال المبدء وخصائصه الالهیة.

منها أنه لا اسم لها من جهة ذاتها الاحدیة ولا رسم.

ومنها أنها الاول فی تعداد الحروف من حیث تعینها بالهمزة.

منها أنها بازاء الواحد فی الارقام الحسابیة

ومنها انّها لیست فی ذاتها متحرکة و لا ساکنة…

ومنها انّها أبسط من کلّ حرف فی الوجود الهوائی السمعی وشکلها أبسط أشکال الحروف فی الوجود الکتبی البصری….

حکمة قرآنیة

اعلم هداک الله تعالی الی فهم آیاته أنّ شیخ فلاسفة الاسلام ذهب فی رسالة سماها بالنیروزیة الی أنّ هذه الحروف اسماء للحقائق الذاتیة بعضها لذات الله مطلقا وبعضها لذاته مضافة الی ما أبدعه وبعضها لمبدعاته مطلقة وبعضها لها مضافة علی الوجه الذی سنذکره…

وکما أنّ الواحد مبدأ الاعداد والکثرات کلها علی الترتیب الابسط فالابسط، فکذلک الباری جلّ کبریاؤه مبدع الاشیاء کلّها علی ترتیب الابسط فالابسط…

ثمّ انّ أشرف الموجودات الواقعة بعد مرتبة الواحد الحقّ الاوّل هو عالم العقل و الملائکة المقربین….

وکلّها عشّاق الهیون مشتاقون الی الاول والاقتداء به والاظهار لآمره والابتهاج به والقرب العقلی منه….

فصل آخر

انّ من الضروره أنّه اذا ارید الدلالة علی هذه المراتب بالحروف أن یکون الاوّل منها فی الترتیب القدیم وهو ترتیب «ابجد، هوز» الی آخره…..

فصل آخر فی الغرض

فاذا تقرر ذلک فنقول انّ المدلول علیه (بالم) هو القسم بالاول ذی الامر والخلق و(بالمر) القسم بالاول ذی الامر والخلق وهو الاول والاخر والمر والخلق والمبدأ الفاعلی والمبدأ الغایی جمیعا. و(بالمص) القسم الاول ذی الامر والخلق و المنشی‌ء للکل…و(بکهیعص) القسم النسبة التی للکاف أعنی عالم التکوین الی المبدء الاول… و (حمعسق) قسم بمدلول وساطة الخلق الی الامر… و(طس) یمین بعالم الهیولی الواقع فی الخلق والتکوین.

و(ن) یمین بعالم التکوین وعالم الامر اعنی لمجموع الکل. ولا یمکن أن یکون للحروف دلالة غیر هذا البتة…

قد مرّ أنّ أسماء الحروف ما لم تلها العوامل موقوفة خالیة عن الاعراب…(۱)……..(……).

مطالب مرتبط