انسان، نباید ندانسته سخن بگوید و باید به معنا و مفهوم سخن دیگران دست یابد، تا بتواند با آن مواجهه داشته باشد.
در زمانهای قدیم، مردم داستانی را نقل میکردند که شخصی، هفت تا ده نفر را به قتل رسانده بود. او، میخواست کارش از دیگران مخفی بماند. کارگری را استخدام میکند و به او میگوید، پدر من، فوت کرده، اما او را در هر مکانی دفن میکنم، برمیگردد و به سراغ من میآید. او به کارگر، وعده پولی هنگفت میدهد و از او میخواهد، بدن مرده را در جایی بیندازد که امکان برگشتش نباشد. مثلا آن را در دریا بیندازد. او، بدن مرده را در نمد میپیچد و کفن میکند. سپس به کارگر میگوید، اگر مرده، برنگشت، دستمزدت را میدهم. کارگر، بدن مرده را در مکان دوردستی میاندازد و نزد آن شخص، برمیگردد. آن شخص قاتل میگوید، مرده زودتر از تو برگشته است. کارگر اینبار، بدن مرده را در دریا میاندازد. شخص قاتل میگوید، مرده برگشته است و قرار این بود که اگر مرده، برنگشت، به تو دستمزد بدهم. کارگر تصمیم میگیرد، اینبار سنگی به دست و پای مرده ببندد. به این ترتیب، آن شخص قاتل، همه کسانی را که کشته بود، به دست آن کارگر، مفقودالاثر میکند. سرانجام شخص قاتل، دستمزد کارگر را به او میدهد. این حکایت میرساند در زمانهای قدیم، مردم، بسیار ساده بودند. اینقدر که قاتلی به راحتی میتوانست، مقتولینش را به دست همان مردم، مفقودالاثر کند. در این هزار سال، افراد جامعه، بسیار ساده بودهاند و فراوان سادگی کردهاند و زرنگها با سوءاستفاده از همین سادگیها، کردهاند و فراوان کردهاند آنچه را نباید میکردند و به ریش این سادهلوحان از ته ویل سنگی خود خندیدهاند.