ما قصد نداریم با کسی وارد دعوا و درگیری بشویم و اهل دعوا و اختلاف نیستیم.
مَثَل میزنند که خر ما از کرگی دم نداشت. بعد از پیروزی انقلاب، کسانی که با من آشنایی داشتند از گذشتهها تعریف میکردند که شما داغ و پرشور بودید. در آن زمان، خیلیها عاقل، خردمند و حسابگر بودند. ما شبیه دیوانهها بودیم. امروز که همانها شبیه دیوانهها شدهاند، ما باید عاقل و خردمند باشیم و دیوانه و جنونزده، الحمدالله، به قدر من به الکفایه وجود دارد. در آن زمان، بسیاری از عقل حسابگر برخوردار بودند و جرات و جسارت سخنگفتن را نداشتند؛ زیرا ساواک را میدیدند؛ اما امروز همان عاقلان، از هر چیزی سخن میگویند و هر نظری را ابراز میکنند. ما در آن زمان، بسیار دیوانه بودیم. من کتاب «به سوی تمدن بزرگ» محمدرضا را بالای منبر با استفاده از حافظهام برای مردم بیان و نقد میکردم. در آن زمان، بعضیها واقعا میترسیدند و چنین شجاعتی نداشتند. یادم میآید بعضی از همینها که امروز قدرتمند و مدیر شدهاند، هنگام سخنرانی من، بر ترک موتور مینشستند که اگر حادثهای واقع شد و ساواکیها آمدند، با موتور فرار کنند. بعد از انقلاب، همین آدمها یا وکیل مجلس شدند یا مدیر فلان مرکز؛ زیرا ترسشان از بین رفته بود و با به دست آوردن این مدیرت، دیوانهوار هر چیزی را میگویند. من در آن زمان، مانند آدمهای موجی بودم. در سخنرانیهایی که داشتم به صورت مستقیم به شخص شاه و به اوضاع اعتراض میکردم. بر روی منبر، از اشخاص میخواستم از کارهای اداری و دولتی کنار بکشند. یکبار عدهای زیادی چنین کردند و از کارهای دولتی کنار کشیدند و ساواک ما را مسبب آن میدانست و برای ما مشکلات فراوانی ایجاد کرد. وقتی برای اشخاص، جذبه خرج میکردم؛ آنها واقعا میترسیدند و زهرهشان آب میشد. من در ماه رمضان به منبر میرفتم و سخنرانی میکردم. فاصله منزل ما که در مرکز شهر بود تا محل سخنرانی، به اندازه فاصله این مکان (مدرسه فیضیه) تا خیابان صفاییه بود. من از وسط خیابان با پای پیاده به محل سخنرانی میرفتم. هیچ رانندهای جرأت نداشت، مرا سوار اتومبیلش کند و هیچ خودرویی نیز جرأت سبقتگرفتن از من را نداشت و خیابان بهکلی ترافیک و بسته میشد. مأموران اطلاعات از من میخواستند با اتومبیل آنان راه را طی کنم؛ زیرا هر روز راه بند میآمد و شلوغ میشد. وقتی که پیاده، خیابانها را طی میکردم، با حضرت مسلم نجوا میکردم که دلهای مردم با تو بود؛ اما هیچکس جرأت همراهی با تو را نداشت، درست مانند وضعیت من. به خودم میگفتم تو چه ارتباطی با حضرت مسلم داری. اما این روزها معنای این ارتباط و این تنهایی را بیشتر حس میکنم. خلاصه اینکه سوار بر پیکانی سفیدرنگ شدم. در آن زمان، پیکان، خودروی لوکس ایرانی محسوب میشد. همانطور که گفتم جناب مسلم را درون خودم احساس میکردم؛ زیرا دلها همراه مسلم بود، اما آدمها بزدل و ترسو بودند. ما بابت انقلاب اسلامی، خسارتهای زیادی را متحمل شدیم. متأسفانه بعضی این انقلاب را مفت کالذی به فروش گذاشتهاند. به همین دلیل، ما کاملا عاقل و خردمند شدهایم و اهل دعوا و درگیری نیستیم. همان دیوانگیها به قول معروف، برای هفتپشتمان کافی است. همین که انسان مقاومت کند و مسلِم از دنیا برود و کافر نباشد، عین بُرد و سعادت است. انسان باید مغرور و متکبر نباشد، اهل دعوا و اختلاف نباشد، خدعه نکند و تزویر به خرج ندهد، به بندگان خداوند آزار نرساند و ظلم نکند. باید سعی و اراده انسان بر این باشد که آزارش حتی به یک مورچه هم نرسد، چه برسد به یک انسان. گاهی اراده انسان بر این است که به کسی ظلم نکند؛ اما به طور قهری، ظلم و ستم اتفاق میافتد. پس مراقبت، الزامی است. اولین نکته مورد توجه این است که ما با کسی دعوا و اختلاف نداریم. بعضیها اما دعوا میکنند، درگیری به وجود میآورند و خدایگان خدعه و تزویر میشوند.