عرفان و فلسفه و معنا و مغیبات هیچگاه از داخل کیفهای سامسونت و کتابهایی که زیر لامپهای کممصرف مطالعه میشود و با صبحانهای سرشار از انواع ویتامینها تکمیل میشود و شغلی که در آن چیزی اهمیت ندارد جز پول آن، و تفریحی که با مشاهده آخرین فیلمهای روز در کنار زیبارخان مستانه از غرورهای دنیایی است، به دست نمیآید……
من در زمان طاغوت برای آموزش علوم غریبه به شایستگان آن، ترس و واهمهای نداشتم؛ اما امروزه چیرگانی مسند کار را به دست گرفتهاند که به دلیل جهل نسبت به علوم، با آن دشمنی میکنند و تا از عالمی چیزی میبینند، او را بهراحتی به کفر و زندقه و فسق متهم میکند. من به کسانی که میخواستند این کار را فرا بگیرند، در ابتدا توصیه میکردم سحرها یا صبح زود به حرم حضرت معصومه بروند و بر حوض صحن طلا تمرکز کنند. آنان سحرها پشت در منتظر بودند تا در حرم باز شود و در خلوتی سحرگاهی، بتوانند تمرینهای خود را بیاورند. آب قدرت انعکاس دارد و میتواند انسان را از حس جدا کند و به عالم تجرد و معنا ببرد. گاهی برخی چنان توانمند میشدند که میتوانستند با برزخ ارتباط برقرار کنند. خیرگی اصلی پذیرفته شده در علوم غریبه برای بیرون رفتن از حس و حرکت به سوی عالم معناست. باید این رفتن و حرکت را که به منزله استارت است یاد گرفت. خیرگی را حتی بر گل قالی نیز میتوان داشت. البته در تعلیم این امور نباید غفلت ناشایست پیش آید. گاهی این غفلت با بازی با نسخههای قدیمی کتابهای مربوط به علوم غریبه و سرگرمشدن و دلسپردن به آنها پیش میآید. پیش از انقلاب، کسی را دیدم که نسخهای از یکی از کتابهای مربوط به علامه بحرالعلوم داشت که از مثل اصغر و مصغر سخن گفته بود. او وقتی این نسخه را به کسی میداد تا مطالعه کند، به او شرط میکرد تا از آن نسخه بر ندارد و نسخهبرداری از آن را تحت هیچ شرایطی جایز نمیدانست. او روزی این نسخه را به من داد. من سن و سال چندانی نداشتم. او به من گفت از روی آن ننویسی. گفتم چیزی نمینویسم. من آن نسخه را خواندم و به او گفتم من تمامی اینها را یاد گرفتهام. او تعجب کرد وگفت مگر از روی آن نوشتهای. او به من شک کرد. گفتم مگر من بیکار بودهام که از روی اینها بنویسم. من عین عبارات کتاب را از حفظ برای او خواندم. به شک او افزوده شد و گفت تو حقهبازی و میخواهی مرا گول بزنی. گفتم مگر میشود عرفان که باید آمیخته با صفا باشد، حقهبازی داشته باشد. او فقط در بند نسخه خود بود و حتی مرا برای آن حقهباز خواند. من خندیدم و به او گفتم به من میگویی حقهباز. ما نهایت بعد از مرگ شما به هم میرسیم و میبینید درسهایی را که شما اینجا به زحمت خواندهاید، ما به یک لحظه دیدهایم و آن را رایگان به ما دادهاند. این کارها در ناسوت برای تلفکردن وقت است. ما در ناسوت باید مشغول کارهایی باشیم که در برزخ به این راحتی نمیدهند و آنها را در اینجا بهتر میشود تهیه کرد؛ نه برای کارهایی که در برزخ بهراحتی به ما میرسد. در اینجا برای یافت چنان چیزهایی باید تمرین داشت. بدون تمرین و تمرکز نمیشود جایی را دید. انسان بدون این کار نمیتواند از خودش خبر پیدا کند و معرفت نفس نمییابد.
به هر حال برخی از عالمان را دیدهام که بعد از پنجاه سال درسخواندن، هنوز معطل کتاب و نسخهنویسی هستند و چیزی در بساط ندارد و نفسی علاف، الکی و سرگردان میباشند. روزی کسی پیش من آمد و گفت میخواهم فارغ شوم. برای فارغ شدن باید پول و لباس و کتاب و دیگر داشتههای خود را داد. او وقتی به کتاب هایش رسید، گفت نه من دیگر نمیتوانم. من هفتهای نصف روز فقط خاک کتابهایم را میگیرم و نمیتوانم از این کتابها دست بردارم. اینها برای من حکم عتیقه را دارد. من همانجا از کتاب عتیقه بدآیند پیدا کردم و نسبت به آن آلرژی پیدا کردم. این بیچاره کتابهای عتیقه خود را گردگیری و جابهجا میکند و همینها مانع او از قرب به حقتعالی میشوند بسان خانمهای فریفته دنیا که به طلاها و لباسهای خود دلخشوند.
روزی نیز خدمت یکی از مشاهیر عرفانی بودم. از او نسخهای از کتابی قدیمی را خواستم تا نسخه خود را بر اساس آن تصحیح کنم. او با اینکه به من خیلی علاقه و ارادت داشت و همیشه از ما تعریف میکرد وهمین امر باعث شده بود تا من چنین خواهشی از او داشته باشم؛ اما گفت تو میدانی که من چهقدر شما را دوست دارم، ولی ببخشید، من نمیتوانم این نسخه قدیمی را به شما بدهم؛ چون این کتابها مثل ناموسم میماند! من در اینجا نیز از کتاببازی بدآیند پیدا کردم. او کاغذها را ناموس خود میدانست؛ کاغذهایی که در جای دیگر نیز میشد مثل آن را پیدا کرد. ضمن آنکه ناموس حقیقی هر کسی رب اوست. این بیماری است که روح را به زنجیر میکشد و مانع پرواز میشود. کسی که میخواهد آدم شود، نخست باید داشتههای دنیایی خود را زمین بگذارد تا بتواند سبکبال حرکت کند. کسی که نتواند این فراغت را برای خود ایجاد کند و پله نخست آدم شدن را که فقر است برود، دیگر آدم نمیشود و همانطور از دنیا میرود و تلف میگردد و چه بسا حتی مرگ نیز نتواند چشم او را به سوی عالم معنا بگشاید و در حصار تنگ دنیا بماند و دعوای اموال دنیایی ارثرفته را داشته باشد.
از بهترین تمرینها برای راهیابی به عالم معنا انس با قبرستان است. من در کودکی استادی الهی داشتم که میگفت باید اول خودت را با مرده مساوی و برابر کنی. باید به گونهای شوی که هرچه مرده دارد، تو هم داشته باشی و هرچه را مرده ندارد، تو هم نداشته باشی. برای ایجاد این همگونی و تناسب، او دستورالعملی هجده مرحلهای داشت که از قبرستان، مردهشویخانه، انس با خود مرده تا خوابیدن شبانه با مردههایی که شب دفن نمیشدند را در بر میگرفت. انجام این هجده مرحله، فرد را با مرده برابر میکرد و او را به عالم معنا میبرد. من در چنین فضایی به صورت عملی درس میگرفتم که ترس از ما برداشته شده است. وقتی به قم آمدم، روحانی خیلی بزرگواری را دیدم. به او گفتم ترس دروغ است. او گفت اگر شب تاریک تو را به بیابانی ببرند، میفهمی ترس راست است یا دروغ. به او گفتم: مؤمن! تو عرفانت را زیر نور چراغ خواندهای که ترس را باور داری، همین چراغها ترس را به جان تو ریخته است. عرفان را باید در تاریکی بیابان فرا گرفت. من در تاریکی حتی دل مردهها را میخواندم و گاهی همانجا سر روی پا یا سینه مردهها گذاشته و خوابم برده است و خود را با مردهها برابر کرده که میگویم ترس دروغ است. من گاهی از دیدههایی که در آن قبرستان داشتم، در خواب خود جیغ میزدم. خدا رحمت کند مادر مرا. او میگفت محمد در خواب خیلی جیغ میزدی! تو که اهل دعوا نیستی، چرا جیغ میزدی. این جیغها برآیند فشارهای آن قبرستان بود که حتی مرا در خواب اذیت میکرد. عرفان و فلسفه و معنا و مغیبات هیچگاه از داخل کیفهای سامسونت و کتابهایی که زیر لامپهای کممصرف مطالعه میشود و با صبحانهای سرشار از انواع ویتامینها تکمیل میشود و شغلی که در آن چیزی اهمیت ندارد جز پول آن، و تفریحی که با مشاهده آخرین فیلمهای روز در کنار زیبارخان مستانه از غرورهای دنیایی است، به دست نمیآید.
زندگی در تاریکی و انس با قبرستان از پایههای وصول به عالم معنا و انس با پدیدههای ماورایی است. البته پیش از همه اینها باید میل و شوق خود را به دست آورد و به توان این شوق توجه داشت.