چیستی نَفْس:
انسان در بدن مادی خود محدود نمیباشد و افزون بر آن، بعدی تجری دارد که در بدن مادی وی تصرف میکند و آن را به همین اعتبار «نفس» میگویند.
بُعد تجردی انسان:
دلیل بر وجود نفس و تجرد آن آگاهی و علم آدمی است که اوصاف ماده را ندارد و بنابراین باید غیر مادی باشد که از آن به تجرد یاد میشود.
مادهگرایان درست است آدمی را باطل و خیال نمیپندارند، ولی آن را منحصر در امور مادی میسازند. امور مادی تمامی مقید است به وصف حال و مقید بدون مطلق یا جزء بدون کل تحقق نمیپذیرد و نیاز به منبعی بیپایان و مطلق حتی عاری از قید اطلاق دارد که آن را «خدا» مینامیم.
باید توجه داشت تمامی پدیدهها هیچ گاه نیست نمیشوند و عمر ابدی دارند. نه «نیست» هست میشود و نه «هست» نیست میشود؛ بلکه هر پدیدهای دوران ظهور و عوالم اظهاری خود را در کمون پدیداری ادواری خود طی میکند. تمامی پدیدهها از هستی به ظهور آمدهاند و هیچ گاه رنگ نیستی به خود ندیدهاند و نخواهند دید. خداوند بزرگتر از آن است که دستپروردهٔ خود را به دست نیستی دهد یا خراب کند، بلکه خرابی او آبادی است و بزرگتر از آن است که کسی را که به خود نزدیک کرده است، دور سازد و دور سازی او نزدیکی است و بالاتر از آن است که کسی را که برگزیده است رها سازد و باصفاتر از آن است که فردی را که کفایت کرده و رحمتش نموده است در بلا رها سازد و او را به آب دهد، جز آن که حکمت، جدا سازی او را اقتضا کند.
انسان بیشتر درگیر نفس و امور مجرد است تا مادی؛ زیرا جهت مادی انسان منحصر به بدن و مزاج آن است که وصف فنا دارد؛ بهخلاف نفس که با داشتههای خود که همان معرفت اوست وصف بقا دارد. داشتههای کرداری نفس نیز با رهایی از بدن، به معرفت تبدیل میشود. معرفت در اندیشه و احساس نفس نمود مییابد و اراده را نیز در تسخیر خود میگیرد.
پیدایش نفس در دوران جنینی:
نفس محسوسات و نیز توهمات و مخیلات را درک میکند که در دوران جنینی فعال میشود و نازلترین و ابتداییترین حرکت انسان است.
انسان سیری از نطفه به علقه (پارهای خون لخته) و سپس مضغه (پارهای گوشت و غضروف)، آنگاه عظام (استخوان) دارد و بر استخوانهای او گوشت پوشیده میشود و با خلقتی تازه آفرینش مییابد. با پایان یافتن دوران جنینی، انسان به عالَم دنیا پا میگذارد.
البته، انسان نُه ماه پیش از آن و به گاه انعقاد نطفه به عالم ناسوت پا گذارده است و نوزاد تازه متولد شده را باید در واقع نُه ماهه دانست.هم اینک تاریخ تولد را هنگام به دنیا آمدن فرزند میدانند و در این زمان است که برای کودک خود جشن تولد میگیرند در حالی که این هنگام لقاح نطفه است که تاریخ دقیق تولد و به دنیا آمدن فرد میباشد.
برخی از انسانها میتوانند هنگام نزول نطفهای که خود از آن رشد مییابند، عشق پدر و مادر خویش را ببینند و صدای آنان را بشنوند و نیز صدای فرشتگانی را دریابند که میگویند: فلانی هم پایین رفت. آنان وقتی به دنیا میآیند برای خود آن قدر بزرگ هستند که مانند حضرت حجت (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) به هنگام پایان دورهٔ جنینی، برای پرورگار خویش سجده مینمایند و آنان جز محبوبان الهی نمیباشند.
انسان در دنیا مراحلی دوری و گردشی دارد و بر آن است تا به محدودهٔ اطراف و اختیارات خود بیفزاید. نوزاد به شیر و غذا رو میآورد و غذا گوشت را بر بدن او میرویاند. او اندک اندک میبیند، میشنود، میاندیشد. او اشیا را میبیند و تصاویری را در ذهن خود تنظیم مینماید و احساسهای او قوت میپذیرد. هر یک از احساسات نوزاد که نیرومند میشود، دستهای دیگر از توانهای او را زیر فرمان خود میگیرد و همینطور به قوت، نیرو و امکانات انسان افزوده میشود.
تفاوت نفوس آدمی:
انسانها دارای هویتهای متفاوتی میباشند و تنوع آن به گونهای است که نمیتوان آن را قاعدهمند نمود. هر نفسی برای خود نوعی خاص است و اینکه گفته میشود انسان نفسی یگانه دارد، تنها به صورت اجمال و نوعی گزیدهگویی و اهمال است، نه تقسیم به صورت منطقی. این کار وقتی سختتر میشود که توجه داشته باشیم هر انسانی دارای بینهایت نفس است و در هر لحظه، نفسی متفاوت از نفس لحظهٔ پیش مییابد؛ اگرچه یکتایی و یگانگی خود را در هر صورت از دست نمیدهد، که این امر نیز بر پیچیدگی و گستردگی کار، به توان بینهایت میافزاید.
با این وجود، میتوان در نگاهی کلی گفت نفس آدمیان دارای سه مرتبهٔ ابتدایی، متوسط و نهایی است. البته این پیچیدگی، ویژگی نفس آدمی است. افزون بر این، امتیاز انسان نسبت به دیگر پدیدهها آن است که در مسیر کمال و تعالی، میتواند مقام جمعی داشته باشد و از این روست که میتواند از سنگ سختتر و از گُل نازکتر شود و چرخهای بسیار پیچیده در این میان دارد. انسان بدون توجه به این چرخهٔ شگرف، عظیم و پر رمز و راز، گستردگی خود را نمیشناسد و کاستیها، کجیها و نواقص خود را شناسا نمیشود تا بتواند در جهت ارتقا، سلامت و راستی معنوی خود حرکتی داشته باشد.
باید توجه داشت نباتات، حیوانات و دیگر اجسام و نیز فرشتگان، دارای نفس هستند؛ هرچند نفس آنان متفاوت از نفس آدمی است و تنوع آن، به اندازهٔ تنوع نفس آدمی نیست و چه محدود یا گسترده باشد، این انسان است که بزرگترین و کاملترین آفریدهٔ خداوند در نظام آفرینش است.
نامحدودی نفس آدمی:
انسان برخلاف دیگر پدیدهها از گسترهٔ بیانتها و نامحدودی برخوردار است. وقتی اندکی از اوج این گستره به فهم میآید، که دقت شود هر ذرهٔ نمود بدن وی، نفسی دارد با ابعادی نامتناهی که به محاسبه نمیآید و گسترهٔ آن را نمیتوان با مقیاسی جز علم حقتعالی به سنجش آورد. باید باور داشت گسترهٔ آدمی و کشش وجودی وی به هیچ مرزی محدود نیست و میتواند در هر لحظه بینهایت نمود کنشی را از خود پدیدار سازد. فلسفیان و روانشناسان، بارها گفتهاند انسانها کمترین بهرهوری و برداشت را از موجودی و امکانات خدادادی خود دارند و حتی پرکارترین و بزرگترین و برجستهترین آنان، کمترین درصد از توان خود را به کار میگیرند و بیشترِ انسانها کمترین درصد توان خویش را به فعلیت میرسانند.
شناخت نفس:
آنچه برای آدمی حایز اهمیت بسیار است، این است که خویش را بشناسد و قدر خود را بداند تا با شناخت درستی که مییابد، بتواند دیگر انسانها و پدیدهها را شناسایی و ارزیابی کند. نخستین مهم برای آدمی، آن است که «کیستی» خود را بیابد و بهدرستی به فهم این معنا برسد که از کجا و برای چه آمده است و به کجا میرود و در این سیر و حرکت، در کدام مرتبه قرار دارد؟ آیا رشدی اندک دارد یا فردی پرمحتواست؟ آیا از زمینیان است یا توان پر گشودن به آسمانها را دارد؟ حال و هوای او در بیداری چگونه است و خواب وی چون است؟
وی باید با بررسی حالات متفاوت خود، نموداری از اندیشه و کارهایی را که دارد، برای خویش رقم بزند و نمرهای منصفانه و واقعی ـ که بیانگر رتبهٔ وی در میان صف بلند و بیانتهای پدیدارهاست ـ به خود دهد. برخی مردود و اندکی قبول هستند و البته تجدیدیها و تبصرهایها نیز برای خود حکایتی دارند. چنین کسی میتواند آگاه و دانای به نفس خود باشد و در مسیر آگاهی و شناخت قرار گیرد. کسی که خویشتن خویش را به دقت آزموده است و درصد باطن خویش را میشناسد و انگیزه و ارادهٔ خود و راه و مسیری که به باطن دارد را با آگاهی میپیماید.
رابطهٔ نفس و بدن:
نفسی که پاکیزه گردیده و صاحب مقام و کرامت شده است، هنگامی که در ناسوت است و با بدن مادی همراه است، از این بدن لذت میبرد، از این رو سعی مینماید خطراتی که بدن را تهدید میکند به وی برساند تا آن را از آسیب مصون دارد.
همان گونه که در مورد رابطهٔ خداوند و مخلوقات آمده که خداوند داخل در اشیاست ولی نه به ممازجت و خارج از اشیاست اما نه به مفارقت، روح و جسم آدمی نیز در هم هستند اما نه به ممازجت و خارج از یکدیگر است اما نه به مفارقت و جدایی و هر روحی متجسّم و هر جسمی متروّح است. حکایت بدن و نفس به آب و لوله نمیماند که بدن تنها منفذ و ناقلی برای جریان روح در طبیعت و ناسوت باشد، بلکه جسم و روح ظرف نزولی ادراک است و بدن چیزی غیر از نفس نیست و همهٔ بدن انسان به دلیل قاعدهٔ تشخص، ظرف ادراک به خود میگیرد. بنابراین انتساب کاری به بدن خود یعنی انتساب به روحی که جسم و بدن ظرف تعین آن است.
مرگ، روح و جسم را به سرعت از هم مفارقت نمیدهد و روح و جسم، پس از مرگ تا مدتها به هم آلوده هستند و از یکدیگر دور نمیشوند. اینجاست که روح تا جایی که بتواند از بدن خود بر میدارد تا جایی که برخی ارواح همچون روح اولیای الهی همهٔ بدن خویش را نگاه میدارد و نمیگذارد آسیبی به بدن رسد و آن را از تجزیه باز میدارد.
بدن مرده سه بخش نازل، متوسط و عالی دارد؛ همانطور که روح او سه بخش یاد شده را دارد و با مرگ بخش عالی، روح از بخش عالی جسم جدا میشود و در بقیهٔ موارد روح نازل و متوسط، از بدن نازل و متوسط جدا میشود، از همین رو در شریعت توصیه میشود مرده را آرام بر زمین بگذارید چرا که به بیان ما مرده از مرگ دوباره در امان باشد و دوباره نمیرد به این معنا که روح متوسط یا نازل او نیز از بدن جدا نشود.
معادلهٔ نفس و بدن:
تفاوت آدمیان در نفس، عقل و روح در بعد جسمانی آنان مؤثر است و جسم بر اساس آن است که پرداخت میشود و به خود شکل میگیرد. همانطور که عقل سالم در بدن سالم است، ظاهر زیبا حکایت از زیبایی باطن نیز دارد و نقصهای ظاهری و طبیعی حکایت از ناموزونیهای جسمی، و زشتیهای اندامی خبر از مشکلات نفسی و عقلی میدهد. اما این گزاره به همین سادگی نمیباشد و گاه میشود که این معادله، گونهای عکس میگیرد و زیبارخی با زشتیها و ناشایستهای باطنی و زشترویی با رعنایی و ناقصی با کمالی و فردی بسیار درهم ریخته، کاملی توانا، و سبزه یا تیره چهرهای، در اوج زیبایی باطن میشود؛ به گونهای که گویا این گزارهٔ اولی، موارد نقض فراوان و قوی پیدا کرده و اصل هماهنگی ظاهر و باطن را بهطور اساسی زیر سؤال برده است. کشف این تمایزات، تنها در توان اولیای الهی است. آنان هستند که بر سِرّ قدرِ هر پدیدهای به اندازهٔ سرّ و مرتبهٔ خود شناسا میباشند و چه بسیار کسانی که در کوچه کوچهٔ این اسرار و شرحه شرحهٔ این ماجرا و ذره ذرهٔ این امور، سرگردان میمانند.
البته فهم دقیق میگوید اینگونه نیست که نقض این امر یا خلاف آن رخ دهد؛ بلکه پیچیدگیهای ظاهری و پنهانی و گوناگونی رگههای وجودی است که تفاوتها را ایجاب میکند؛ تفاوتهایی که شناخت آن در خور ادراک هر کسی نیست و تنها برگزیدگان الهی بر آن شناسا میگردند و میتوانند آن را به صورت علمی، روشمند و قاعدهمند نمایند.
تولد نفس:
هر نفسی برای تولید مثل به مدت و زمان نیاز دارد. نفس آدمی در زمانی اندک، بلکه بدون مقیاس زمان و مکان میتواند متولد گردد و زایش داشته باشد؛ همانطور که تولید نفس نیز میتواند اینگونه باشد.
تکون و تولد نفس با انسان همزمان و همزاد است. طفولیت، نوجوانی و برومندی وی اینگونه است. این فرزندان نفسانی همزمان در عرض پدر عرض اندام میکنند و نقش خود را گویاتر از پدر و همزاد خود بازی میکنند.
نفس؛ خواستهٔ دل انسانی
هر آنچه خواستهٔ دل انسانی است همان «نفس» است. نفس کسی مرده است که از دل بخواهیهای خود دست بردارد. برخی تمامی وجودشان نفس است؛ از این رو در درگیری با نفس، این همهٔ وجود آنان است که میسوزد.
نَفْس از دیدگاه قرآن کریم:
در قرآن کریم از نفس انسانی بسیار سخن گفته شده است. برای نمونه، قرآن کریم میفرماید:
«إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»(توبه / ۱۱۱).
و نیز میفرماید:
«وَإِذْ قَالَ مُوسَی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ إِنَّکمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکمْ بِاتِّخَاذِکمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلَی بَارِئِکمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکمْ ذَلِکمْ خَیرٌ لَکمْ عِنْدَ بَارِئِکمْ فَتَابَ عَلَیکمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ»(بقره / ۵۴).
«نفس» از موضوعات مشکل قرآن کریم است که بررسی آیات و درک صحیح و درست از آن دقتی مضاعف و داشتن ملکهای قدسی را میطلبد.
نَفْس؛ بُرد کوتاه آدمی:
انسان در درک و فهم مطالب دارای سه برد کوتاه، متوسط و بلند است. «نفس» ـ که هویت فرد است ـ بُرد کوتاه حرکت آدمی است که تمامی افراد جامعه، چنانچه از مرحلهٔ طبیعت فراتر روند، آن را کم و بیش مورد استفاده قرار میدهند؛ اما برد متوسط آدمی «عقل» و برد نهایی او «روح» وی است.
موتور حرکتی نخست حیوانی و عقلی حسابگر است که وصف آنان که تنها آن را دارند: «وَأَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ» است.
در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت میبرد. انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آنهاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده میکنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست.
البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره میبرند و برخی قوت و قدرت نفسی بیشتری دارند و چنین بهرهوری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درسهای وی از مرتبهٔ نفس وی فراتر نمیرود. دایرهٔ وجود چنین کسی از خانه، همسر و فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیشتر نمیشود و آیندهنگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیشتری دارند به نعمتهای اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمیرسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم مقلد، خوشهچین، تکدیگر و گداست و بر سر سفرهٔ این و آن مینشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد میتواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عقال و پابند کمال وی گردد.
کسی که در دایرهٔ نفس گرفتار است و ادراک یا رؤیت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری میکند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقهٔ وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار میباشد و شخص باید در پی درمان بیماریهای نفسانی خود باشد. حرکت نفسی سرمایهٔ اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، میتواند دومین موتور حرکتی خود را که «قلب» است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد.
موتور دوم عقلانی است و در بسیاری از افراد روشن نمیشود. قلب است که به امور علمی دست مییابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار میگیرد. کسی که صاحب قلب میشود اوج و حضیض بر او وارد میشود و صاحب تقلب و دگرگونی میگردد. وی گاهی در اوج قرار میگیرد و زمانی به حضیض میافتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی میتواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکهٔ قدسی است و این مرتبه باشگاه ادراک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمیآورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیدههای وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولیترین امر برای حصول کمالات است.
برای وصول به کمال و تشبّه به حق و اعطای ملکهٔ قدسی از ناحیهٔ حق تعالی لازم است نفس صافی باشد و از کدورت، کینه و بغض خالی گردد. چنین کسی باید از همه راضی باشد و بغض هیچ کس جز دشمنان معاند خدا را در دل نداشته باشد. کسی میتواند از دیگران راضی باشد که بیابد طلبی از آنان ندارد و نیز دیگران از وی طلبی نداشته باشد و باید از خداوند خواست اگر کسی از او طلبی دارد که وی از آن آگاهی ندارد یا نمیتواند آن را ادا کند، حق تعالی خود آن را جبران کند. همچنین ذهن باید از پیرایهها، اشکالها، شبهات، شکها، رسوبات و افکار عامیانه پاک باشد، وگرنه تلاشی بی فرجام و بینتیجه انجام میدهد؛ مثل چیدن وسایل منزل در خانهای خاکی و کثیف است که وسایل تمیز نیز آلوده میشود. باید ذهن، فکر، فرهنگ و سنتهای اجتماعی در ذهن صاف شود و آنچه پیرایه است از ذهن و قلب دور ریخته شود و هرچه در ذهن و دل میماند، باید برهانی، گویا، روشن، سالم و یقینی باشد، وگرنه هرگز توان پرواز و بر شدن را به آدمی نمیدهد. موتور قلب که قدرت تولید اندیشه و عقلورزی دارد در فرد شکوفا شده باشد. تمام انسانها دارای مزاج، نفس، ذهن و افکار و اعتقاداتی هستند، ولی عقل و قلب دو مرتبهای است که در هر کسی به آسانی بیدار نمیگردد. انسان وقتی عروج مییابد که قلب و توان عقلورزی یافته باشد. ممکن است فردی هفتاد سال داشته باشد، ولی قلب عقلورز وی متولد نشده باشد. ذهن و داشتن قدرت تصورات غیر از عقل است. انسان چون به عقل میرسد باید نسبت به معنویات، کمالات، خیرات و ربوبیات آسمانها بیندیشد و شبهات ذهنی خود را نسبت به این امور برطرف نماید. پس ذهن مربوط به امور زمینی و عقل مربوط به امور آسمانی است. هرگاه موتور عقل استارت بخورد، در ابتدا شک به همه چیز فرد را احاطه میکند، ولی حرکت قلب وی او را از توقف در شک که خطرناک است باز میدارد و به طرف دیگر مراحل علم تا اطمینان و یقین پیش میبرد و شبهات عقلانی او را برطرف میسازد.
برتر از مقام قلب، مقام روح است که ویژهٔ صاحبان ولایت است. استارت موتور روح به رؤیت میانجامد. صاحبان مقام روح کسانی هستند که در مسابقهٔ ناسوت به اذن و ارادهٔ الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینالها قرار گرفتهاند. آنان صاحب رؤیت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رؤیت آنان نیز به ارادهٔ الهی است. صاحب نفس صاحب حظ و کام نفسانی و صاحب قلب دارای علم و ادراک و ملکهٔ قدسی و صاحب روح واجد معرفت و رؤیت و ولایت است.
عقل اولیای خدا همان برد بلند و سوم است که دل آنان میباشد. دل برد بلند است و چیزهایی را میبیند که عقل به آن نمیرسد. انسان در این مرحله با چشم سر نگاه نمیکند و محاسبه نیز ندارد و تنها به آموزهها و رهنمودهای دل رجوع میکند.
انسان در این سه فاز میتواند حرکت کند و فرد کامل کسی است که این سه موتور حرکتی را داشته باشد و از آن بهره برد. این سه مدیریت میتواند در انسان حاکم باشد: مدیریت مزاجی و نفسی، مدیریت عقلانی و مدیریت دل و قلب. دل برد بلند است، برد متوسط از آن عقل است و برد کوتاه مربوط به نفس میباشد. نفس با دل بسیار تفاوت دارد. دل بعد از عقل است و نفس پیش از آن. اگر انسانی با هر سه موتور یاد شده حرکت میکند، به طور حتم ولی اللّه است. دل بسیاری از افراد نسبت به عالم کار نمیکند. آنان به دیگر افراد انسانی عاطفهای ندارند، اما به فرزند خود که میرسند، عاطفهٔ آنان فعال میشود. گرگ و حیوانات درندهٔ دیگر نیز همین طورند. از دل نباید غفلت نمود که حقیقت انسان دل است. اگر انسان آثار و برکات نفس و عقل را دریابد، آنگاه میبیند که دل چه معرکهای دارد.
در معارف گفته میشود قلب و قطب عالم امکان امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف)، و قطب عالم وجود، حق تعالی است. همچنین قطب عالم نفس شیطان است. نفس زیر پرچم عقل و قلب است؛ بنابراین شیطان زیر پرچم امامان علیهمالسلام است. اگر کسی به این سیر توجه داشته باشد، اتصال او به این مسیر و سیر دوری آسان است؛ ولی تصور آن سختتر از اتصال به آن است. اگر تصور ذهنی درستی از این حرکت در ذهن انسان پدید آید، میتواند مرحلهٔ بعد از آن را کاوش کند و آن را در خارج نیز بیابد وگرنه در مرتبهٔ جماد و ماده و دو پای متحرکی که به آن حیوان ناطق میگویند باقی میماند.
کمال نفس:
هر نفسی دارای کمالی ویژه و منحصر است. کمال هر کس و هر چیز، در امری است که در آن از دیگران سبقت دارد و زمینهٔ استعداد وی در آن جهت بیشتر است. برای نمونه، کمال شمشیر در برندگی و کمال اسب در سواری و دویدن است؛ اگرچه تیشه و الاغ هم برندگی و باربری دارد، ولی شمشیر و اسب در این دو صفت ممتاز است. البته، اسب، هنگامی که کندرو شود، بر پشتش پالان میگذارند و آن را به خران ملحق میکنند و شمشیر وقتی کند شود، مانند آهن شکسته با آن برخورد میگردد.
هر پدیدهای باید در مسیر طبیعی خود که «طریق امتیاز» اوست گام بردارد و کوشش کند تا به کمال مطلوب خود برسد. امتیاز انسان و کمال نفس وی «نطق» و معرفت اوست. بنابراین، آدمی باید این امتیاز و ویژگی را دنبال کند، وگرنه چون آهن شکسته و الاغ مانده، بلکه بدتر میشود؛ زیرا غیر انسان در جهت صفات خود بهخوبی گام بر میدارد و در آن جهت، حتی از انسان برتر است؛ به طور مثال، سگ به پارس، خوک به شهوت، شیر به قهر و گاو به خوردن ویژگی دارد؛ ولی انسان در هیچ یک از صفات حیوانی بر حیوانات مقدم نمیشود. حال اگر در صفت خود، فعلیت و سبقتی پیدا نکند، آن زمان است که « أضلّ سبیلاً» خواهد شد.
نطق انسان با دو وصف کلی شناخته میشود: اندیشیدن و عاطفی بودن. نیروی عقلورزی و اندیشه و نیز توان دل و عواطفِ درونی و خصوصی آدمی، او را از دیگر پدیدهها همچون حیوان و فرشته ممتاز میگرداند و فصل مقوم آدمی را که نطق اوست شکل میدهد. این عقل و دل و اوصاف و احکام آن است که آدمی را آدم میکند. کسی که عقل و دل ندارد و اندیشه و احساس در او نیست. نفس آدمی ندارد. خواب و خور و خوراک و شهوت و لذت از اوصاف ذاتی آدمی و ویژهٔ او نیست؛ چرا که تمامی حیوانات این اوصاف را با کیفیتهای برتر و کمیتهای بیشتری دارا هستند؛ اگرچه آدمی بیبهره از این صفات نیست، بلکه او کیفیت و کمیت این گونه امور را با موقعیتها و برتریهای خاص خود داراست. همچنین مزاج و قوای عمومی نیز نمیتواند حقیقت آدمی باشد؛ هرچند توان کافی را در این جهات دارا میباشد و دیگر جهتها و خصوصیتهای عمومی نیز همینگونه است و به حقیقت او اشاره ندارد، بلکه اندیشه و احساس است که وجه تمایز او از دیگر پدیدهها میباشد. کسی که نمیاندیشد و عقلورزی فعلی ندارد و کارهای خود را از روی تعقل انجام نمیدهد و یا عواطف ارادی و ظرایف نهادی وی ناکام است، انسان نیست؛ اگرچه ظاهر انسانی را داشته باشد و عموم افراد او را انسان بنامند. مغز و دلی که درک ندارد و دور از شور و شعور است، دور از معنای آدمی است. این یک گزارهٔ علمی و درست است که کسی که به صفات حیوانی محدود است، حیوانی است در ظاهر انسان. آن کس که مخ و مغز دارد و اندیشه ندارد و آن که دلی دارد تهی از رمز و راز ربوبی، مغزی و دلی دارد بدون هویت و حقیقت. خوب است کسی فریب ظاهر خود را نخورد و خویشتن خویش را مورد آزمایش قرار دهد و دریابد که چیست و کیست و تا کجا خود را به حقیقت ربوبی رسانیده است.
آدم شدن و انسان بودن به صفات حیوانی یا زن و مرد و کوتاه و بلند بودن نیست. آدم کسی است که صاحب درک است و مخالفت هوا دارد. امیال خویش را در تحت لوای امر و نهی مولای خود به کار وا میدارد، از درد و سوز و هجر و خطر و زیان و مرگ باک ندارد و خطی سرخ بر تمامی چهرهٔ باطل میکشد. حقگو و حقپرست است. راه عزت و پاکی میپوید و حیاتش را در جوار حضرت حق و شهادتش را التیامی بر درد هجران خویش استوار میسازد.
نفس دارای مراحل رشد و تکامل است؛ همچنان که بدن چنین میباشد و دارای جدول رشد است. اگر دوران رشد و تکامل جسمانی بهدرستی طی نشود، جسم، بیمار، معلول و ناقص میگردد، همچنین است نفس که اگر مراحل رشد آن به ترتیب و نظم خاصی که دارد سپری نشود، نفس ناقص میماند. برای سلامت نفس باید نخست تخلیه از زشتیها داشت و بعد از اجتناب از رذایل به اکتساب فضایل و تحلیه رو آورد. سیر کمال آدمی در این است که وی ابتدا نواقص خود را برطرف سازد و سپس بر فضایل خود بیفزاید؛ همچون طبیب و رنگرزی که ابتدا مرض و چرک را برطرف میکنند، سپس در جهت رنگآمیزی و تقویت فرد میکوشند. پس آدمی در راه کسب فضایل ابتدا باید نیروی سبعی و بهیمی خود را تابع عقل گرداند تا بتواند حیوان نفس را کنترل کند. اگر آدمی سوار بر اسبی وحشی باشد و سگی هار در پی و شیری درنده در پیش داشته باشد و همه به یک زنجیر بسته شده باشند، در این مجموعه، سگ به دنبال استخوان، اسب به دنبال مرغزار و شیر به دنبال طعمهٔ خود است و به این ترتیب، آسایش و آرامش برای آن فرد باقی نمیگذارند؛ ولی اگر آدمی بتواند آن حیوانات را بهخوبی کنترل کند، میتواند از آنها استفادههای فراوان کند و همه را اسیر خود گرداند و در اختیار گیرد. علم صوری یا حُسن و یا هر صفت دیگری ـ چه در خلقت آدمی باشد و چه با کوشش به دست آید ـ برای سلامت و سعادت آدمی کافی نیست و پیش از آن باید در جهت تخلیه و تعادل و استجماع قوا و هماهنگی آنان گام بردارد تا در مسیر رشد عقلی و اقتدار نفسی قرار گیرد که همین امر، قرب الهی را در پی دارد.
کوتاهی در این دو واجب پر اهمیت (تخلیه و تحلیه)، هلاکت ابدی را به بار میآورد و سبب میشود آدمی در روز حساب مانند طفلی ناقص محشور گردد. فرصت این تربیت نیز دنیاست که مقدمه و کشتزار ابد است و به همین جهت برای خوبان، عزیز و برای نااهلان پست و زشت نمود میکند.
پنج مرحلهٔ کلی نَفْس:
نفس دارای پنج مرحلهٔ کلی است: نفس امّاره، لوّامه، مزینه یا مسوّله، ملهمه و مطمئنه.
ابتدا نفس آدمی بر اثر ظهور از ماده و دارا بودن حال و هوای ناسوت و خور و خواب و شهوات، درگیر هوسها، خیالات و توهّمات میگردد و با غفلت همراه میشود تا جایی که همین نفس، فرماندهٔ جان آدمی میشود و با اقتدار و بیمهابا میتازد، که به لسان قرآن کریم مرتبهٔ «آمریت نفس» است: « انّ النّفس لاَءَمّارة بالسّوء إلاّ ما رَحِمَ رَبّی»، که اگر لطف الهی نصیب حال کسی نشود، در چنین ورطهٔ هولناکی به گمراهی و شقاوت کشیده میشود. این مرتبه از نفس را نفس حیوانی نیز می توان نامید.
«نفس لوّامه» و «وجدان» آدمی را هشدار میدهد که جز نفس و هوسهای نفسانی چیز دیگری نیز در میان است و به حقیقت خوبیها و راستیها توجه میدهد. این قوه از کمال فعلی نفس است که میتواند حامی سلامت و سعادت خود باشد. «إلاّ ما رحم ربّی» همان مرتبهٔ دوّم نفس آدمی را شامل میشود که «نفس لوّامه» یا «وجدان» است.
مرحلهٔ سوّم رشد نفس آدمی توان «پرداختگری» است. این مرتبه از نفس آدمی را «مزینه» یا «مسوّله» مینامند که با نوعی از ظاهرسازی و شیطنت همراه است. این نفس به بدیها چهرهٔ زیبا میدهد و آدمی را گرفتار بدی و کجی میسازد و حامی نفس امّاره میشود. در واقع، مرتبهٔ دوم و سوم نفس با هم درگیر است و اگر وجدان از توانایی بالایی برخوردار باشد، نفس امّاره و مزینه مغلوب میگردد، ولی اگر نفس مزینه تقویت و وجدان در ضعف واقع شود، نفس امّاره کار خود را بهراحتی انجام میدهد.
بیشتر افراد در مرتبهٔ سوم نفس میمانند و بیش از این رشدی ندارند. آنان در مراتب سهگانهٔ نفس به سر میبرند؛ به طوری که یا به تمامی محکوم نفس اماره میباشند و یا گاهی وجدان، آنان را به خیر و خوبی وا میدارد و در بسیاری از آنها نفس مزینه با صورتپردازی، وجدان را سرکوب و نفس اماره را خام میسازد. البته، ممکن است بعضی از افراد عادی به طور کوتاه و یا در خواب، بر اثر حالات و یا اموری به مرتبهٔ توجّهات ربوبی در یک لحظه دست یابند که بسیار کوتاه و اندک است.
مرتبهٔ چهارم کمال نفس ـ که نصیب اهل سلوک و مؤمنانِ متوجّه و اولیای الهی میشود ـ نفس «مُلهِمه» است که بر اثر صفای باطن و پاکی دل با الهامات معنوی مصاحبت پیدا میکنند و دلی فراتر از ناسوت و توهّمات را مییابند.
مرتبهٔ پنجم ـ که میتوان آن را عالیترین مرتبهٔ کمال نفس دانست ـ مقام اطمینان و یقین است که آدمی بر اثر حاکمیت الهی و قرب ربوبی، صاحب اطمینان میشود و حق در دل و جان وی مینشیند و در کسوت بندگی خدایی میکند. اگرچه افرادِ دارای این مرتبه بسیار کم و اندک هستند، موقعیت کمالی آنان به قدری بالاست که همّت و سطوت حق میشوند و کسوت خلافت بر خلق را مییابند.
در قرآن کریم عالیترین مرتبهٔ وصول به آنان اختصاص دارد. این افراد بعد از رجوع به رب، آن هم رب خاص با کاف خطاب (الی ربّک) با قرب و وصول خاص همراه میگردند و همراه تمام حسن رضا (راضیة مرضیة) که اتحاد راضی و مرضی و وصل محب و محبوب با هم است، فرمان «أُدْخُلی» مییابند: (فَادْخُلی)، آن هم دخول در بندگان خاص و جلوات عالی: (فادخلی فی عبادی) و راهیافتگان این مقام در نهایت، فرمان دخول جنت خاص را ـ که لقای تشخّص الهی است ـ به دست میآورند و به مقام وصل عینی (وادخلی جنّتی) و قرب وجوبی، حضور حقی و لقای شخصی نایل میگردند.
چهار قوهٔ کلی نفس آدمی:
نفس آدمی دارای چهار قوهٔ کلی است. این قوا زمینه و بستر اصلی پیدایش و رشد تمامی قوای موجود در نفس انسان را فراهم میآورد. این چهار نیرو عبارت است از نیروی تعقل (عاقله)، نیروی کردار (عامله)، نیروی غضب (سبعیه) و نیروی شهوت (بهیمیه).
از دیدگاهی دیگر می توان نفس را دارای دو قوهٔ عقلی و عملی دانست. از قوهٔ عقلی حکمت نظری و از تابعیت اراده با آن، حکمت عملی تحقق مییابد.
از اعتدال «غضب» و تبعیت آن از عاقله، صفت «شجاعت» ظاهر میگردد و با تبعیت بهیمی و شهوت از عاقله، صفت «عفت» پیدا میشود و بعد از پیدایش حکمت، شجاعت و عفت در فرد، «عدالت» پدید میآید. در این صورت، نفس ناطقه، منش و تفکر آدمی را از خود ظاهر میسازد و صاحب علم و معرفت میشود و حکمت عملی تابع آن میگردد؛ و نفس سبعی و قوّهٔ غضبی، که موجب اقتدار آدمی در مقابل ناملایمات است، فعلیت مییابد و شهوت در آدمی، که به آن «نفس حیوانی» و «بهیمی» گفته میشود و تمامی ناملایمات نفسانی را تدارک میکند، سبب حفظ نسل و ایجاد عفّت در انسان میشود. آنگاه از هماهنگی این قوا تمام قوای دیگر آدمی تأمین میگردد.
جهات فرعی قوای نفس آدمی:
هر یک از چهار صفت تعقل، کردار، غضب و شهوت، جهتی در افراط و جهتی در تفریط دارد که در مجموع، هشت عنوان را پدید میآورد:
یکم. حالت افراط حکمت «جربزه» است؛ مانند فراگیری رقص سر انگشت پا که کار چند سال تمرین مداوم یک رقاص است و حال تفریط آن «بُلْه» است؛ مانند این که فردی مسایل شرعی لازم خود را نداند. این دو از توابع جهل است.
دوم. جهت افراط شجاعت «تهوّر» است؛ مانند: پرخوریهای بیمورد و پرشهای غیرعادی و ورزشهای حرفهای امروز، و جهت تفریط آن، «جبن» و ترس است؛ مانند: ترک امر به معروف و نهی از منکر و دیگر کوتاهیهای مذهبی و عقلی برآمده از ذهنیت یا ضعف نفس و یا کردار خارجی. ترس برآمده از ضعف نفس و نیروی خیال است. کسانی که ترس بر آنان غالب است از خوف و ترس همیشه در مقام حمله به دیگران و پرخاشگری قرار میگیرند و روحیهٔ پرخاشگونهٔ آنان نگرانیها و مشکلات بسیاری برای خود و اطرافیان ایجاد میکند. کسی که شجاعت دارد به آسانی میتواند از حق حمایت کند و باکی از پیآمد آن نداشته باشد. همچنین در ورزشهای رزمی شرط اساسی، شجاعت و دور نمودن ترس از وجود خود است. کسی که ترس دارد هرگز در ورزش موفق نمیگردد. استاد رزمیکار ما میگفت: یک وجب آن طرف ترس، گنج قرار دارد و هرکس خود را از ترس دور بدارد موفق است و قویتر عمل خواهد نمود و به گنج میرسد. کسی که ترس ندارد چون کوهی در مقابل حوادث و مشکلات میایستد، بلکه گاه به استقبال آن میرود. به هر روی، ترس زاییدهٔ ضعف نفس و کدورت ذهن آدمی است و خیال یا توهمی بیش نیست و حقیقت خارجی ندارد. اگر در عالمان و بزرگان دینی در تبلیغات دینی خود خداهراسی ایجاد نمایند و بعد پیوند عاشقانهٔ حق تعالی با بندگان خود را نادیده انگارند، ترس در نهاد افراد جامعه میافتد. ترس بلای بدی است و کسی که میترسد، دیگر موفقیتی برای ایجاد ارتباط دوستانه با کسی که از او هراس دارد نمییابد، مگر آن که بتواند بر ترس خود غلبه کند. در روانشناسی میگویند: برخی از کسانی که در تصادف میمیرند بر اثر تصادف نیست، بلکه چون آنان صحنهٔ تصادف را میبینند، از ترس سکته میکنند و میمیرند.
سوم. جهت افراط عفت «شِره» و بیبند وباری است و جهت تفریط آن، «خمودی» است؛ مانند: چلّهنشینیهای غیر صحیح دراویش و ترک آدمیت هندوها که به صورت نادرست کاری غیر عقلانی و زیانبار است؛ مگر در صورت محاسبهٔ دقیق شرعی و عقلی که با نظارت مربّی سالم انجام شود.
چهارم. جهت افراط عدالت «ظلم» است؛ مانند: ظلم یزیدیان و همگِنان آنها در هر زمان؛ و جهت تفریط آن، «انظلام» و پذیرش ظلم است؛ مانند: کلیساها که در مقابل هر ظلم و زوری سکوت میکنند و یا مانند سکوت در برابر هر ظالم دیگری؛ پس اعتدال، راه مستقیم و دیگر راهها هر یک به نوعی انحراف و باطل است.
سیر مراحل کمال نفس:
نفس انسانی در ابتدا اماره و بسیار فرماندهنده به بدیهاست. تمایلات حیوانی و خسران طبیعت اولی انسانهاست. نفس امّاره را باید با تربیت درست به رشدی رسد که مطمئنه را به دست آورد و نفس اماره مطیع نفس مطمئنه شود تا قوایی را که صورت میزند و قوایی که به معانی جزیی میرسد، همه جذب و مطیع شود و همین صورت را رنگ جهت حقی و قرب حقانی بخشد.
نفس اماره قوای انسانی و حواس را رو به شهوت میآورد و آنگاه که نفس مطمئنه شد قوای نفسانی را صورتی حقی میزند تا آن که نفس مطمئنه ـ که نفس امّاره مطیع آن شده ـ قوای تخیل و وهم را به توهماتی که با امر قدسی مناسب باشد جذب کند. تخیل صورت میزند و وهم معنای جزیی را تمثل میدهد که یا جزیی شیطانی است و یا جزیی رحمانی. اگر نفس اماره حاکم شود، وهم جزیی شیطانی را تمثل میدهد و چنانچه مطمئنه حاکم شود، جزیی رحمانی را مثمثل میسازد. قوای تخیل و توهم اطاعتپذیری محض دارد؛ خواه فرماندهٔ آن اماره باشد یا مطمئنه. قوای نفسانی در صورتی قدرت مهار مییابند که توان انصراف داشته باشند و از توهمات فارغ گردند. قوای وهمی و خیالی، همیشه دو حیث و دو سو دارد و چون در برابر امر نفسی قرار گیرد صورت زمینی میزند و اگر نفس مطمئنه بر آن چیره باشد، صورت آسمانی میزند و از صورتهای زمینی منصرف میشود.
اگر قوای غضب و شهوت و خیال و وهم آدمی در حیطهٔ قدرت عقل انسان قرار بگیرد، نفس، مطمئنه میشود. باید توجه داشت چنین نیست که قوا به طور کلی یا در اختیار نفس اماره باشد و یا در اختیار نفس لوامه، بلکه برای افراد متوسط در ایمان، گاه وی گناهی میکند و تابع نفس اماره میگردد، و گاه وجدان وی او را میآزارد و وی را با ملامت به حرکت به سوی خوبیها در میآورد. بسیاری از انسانها حتی به نفس لوامه نیز نمیرسند و در همان ابتدای راه میمانند و چنین افرادی برای گناه تمکین دارند و لذّت حلال را نمیخواهند؛ بلکه عنوان گناه برای آنان لذّتآور است و اینان همان کسانی هستند که گویی چارپاشنه به جهنم چسبیدهاند. گاه هست که نفس در مرتبهٔ مسوّله و مزینه است و هنوز به وجدان نرسیده است و از ایادی نفس اماره به شمار میرود، پس با این وجود، انسانها افزون بر مراتب طولی نفس، در عرض نیز مختلف میباشند. چنین نیست که کسی که تابع نفس اماره است در همهٔ افعال خود تابع آن باشد، بلکه ممکن است کسی در نوعی از گناه تابع نفس اماره باشد، ولی در گناه و معصیت دیگر صاحب اراده باشد و بتواند خود را کنترل و حفظ نماید. کسی که زیاد دروغ میگوید، ممکن است دزدی یا غیبت نکند یا مال حرام استفاده نکند یا ممکن است کسی مال حرام بخورد، اما نماز خود را ترک نکند.
نفس آدمی هم در طول و هم در عرض درگیر افعال است و باید با خود مبارزه کند تا همهٔ قوا را به تمکین عقل درآورد و وقتی همهٔ قوا را به تمکین عقل درآورد صاحب نفس مطمئنه میگردد و ایمان وی محقق میگردد؛ چنانکه در آیهٔ شریفهٔ: «إلاّ الذین آمنوا وعملوا الصالحات» عمل در پی ایمان ذکر شده است و عمل، وزان تحکیم ایمان و ظهور و ثمرهٔ آن به شمار میرود. کسی که عمل ندارد به صورت قهری ایمان ضعیفی دارد؛ زیرا عمل، معلول ایمان است؛ همانطور که بسیاری از اعمال، معلول ضعف ایمان است و ممکن است اعمالی معلول عدم ایمان و اعمالی هم معلول ضد ایمان، یعنی کفر باشد که مراحل، خصوصیات و موضوعات آن متعدد است. گاهی سیر نفس از مرزی به مرز دیگر، سالی به طول میانجامد و گاه ممکن است به یک لحظه، قرنی از آن سیر را بگذراند.
اگر انسان بتواند با خود چنان رفتار کند که قوای وی تابع عقل او شود، به هر مقدار که قوای وی تابع عقل وی گردد، رشد کرده و به هر مقدار که تابع نفس شود، وی پستی یافته است. گاه مصداق «کالأنعام بل هم أضَلّ» است و از حیوانی پستتر میشود و گاه ممکن است از نفس مطمئنه نیز فراتر رود و در مقام عالیتری قرار گیرد که در آن جا به هیچ وجه پای نفس در میان نیست، بلکه این قلب یا روح است که میانداری میکند!
خیالپردازی، توهمزایی و عقلورزی نفس:
نفس در سیر کمال علمی خود نخست به خیالپردازی میرسد و سپس به توهمزایی و بعد از آن به عقلورزی.
پدیدههای ذهنی صورت ندارد و علم به صوری و حضوری تقسیم نمیگردد. هیچ یک از علم، وهم و دیگر هویتهای علمی، صورت ندارد و صورت در مقام علمی ذهن نیست، بلکه علم از سنخ مجردات و از ظهورهای معنوی است. خیال، وهم و عقل مراحل سهگانهٔ تصور است که نسبت به پدیدههای شعورمند متفاوت است. بنابراین، ما در تفاوت خیال و وهم نمیگوییم خیال صورت میسازد و جزیی است و وهم ادراک معانی جزیی بدون صورت است و عقل معنای کلی محقق میسازد و صورت نیز ندارد؛ هرچند ترتیب یاد شده را میپذیریم.
چنین نیست که تمامی انسانها و افراد بشر که پدیدههای دو پا هستند دارای عقل فعلی باشند. اندکی از انسانها نیروی عقلورزی را بهطور متفاوت دارا هستند و به کاربرد عقل میرسند و غالب آنها از تعقلات کلی و ثابت بیبهره میباشند و بعضی در معانی جزیی و مقام وهم قرار دارند و بسیاری نیز در مقام خیال میباشند و کثیری خیال را بهطور ضعیف دارا هستند و اندکی از افراد بشر حتی خیال را نیز ندارند و در مرحلهٔ طبیعت ماندهاند تا جایی که عدهای از وهم و خیال و از هر دو در حد مطلوب بهره نمیگیرند و حتی از حیواناتی که خیال دارند فروتر میشوند و عقل نظری و عملی در آنان انعطال دارد. بیشتر حیوانات دستکم خیال را بهطور متفاوت دارا هستند و این پدیدهٔ دو پا همین را نیز به فعلیت در اندیشه و عمل ندارد.
قوهٔ پندار و وهم آگاهی نفس را از سنخ معنا، ولی جزیی و بدون صورت میسازد. توهم انسان موجب تغییر مزاج میگردد؛ برای نمونه، کسی که بر بلندی قرار دارد و بر آن راه میرود، واهمه در انداختن وی تأثیر دارد و همین که میبیند روی بلندی است، قوهٔ واهمه او را به طرف پایین میکشاند و پای وی را میلغزاند تا بیفتد؛ چرا که قوهٔ واهمه چنان ترسی به جان فرد میاندازد که افتادن و مرگ به توسط آن را بر ترس از افتادن ترجیح میدهد.
وهم تابع اعتقادات تزریق شده و تلقینی نیز قرار میگیرد و با تلقین اطلاعاتی نادرست از ناحیهٔ افراد فراوانی، وی آن را مسلم میگیرد. همچنین وهم میتواند قوت و نیرومندی یا صحت و سلامت را به مزاج تلقین نماید. تغییر اوهام، مزاج را اندک اندک و یا به صورت ناگهانی تغییر میدهد و فرد نحیف را قوی و کارآمد و فرد قوی را ضعیف و بیعرضه میسازد.
قوت خیال اگر با قوت نفس همراه شود، میتواند هم نیروی اندیشه و توان تولید علم را سامان دهد و هم نقبی به غیب عالم بزند و آن را حکایت کند. اهمیت قوهٔ خیال به سرعت، تلاش و تکاپویی است که دارد. این قوه هر چیزی را که نفس میبیند ـ اعم از مجرد و مادی ـ و به آن اگاه میشود را صورت میزند و آن را به صورت حکایت میکند. این صورت میتواند به چهرهٔ خود آن شیء یا شبیه آن و یا به ضد آن و گاه به صورت چیزی دیگر باشد و به اصطلاح از کوهی کاه و از کاهی کوه میسازد.
اگر نفس قوی باشد بهگونهای که نفس به مدد خیال آید تا صورتهای اشیا در قوهٔ خیال به شکلی روشن و آشکار نقش زده شود، با توجه به مدد نفس هیچ اضطرابی در انتقالات آن پیش نمیآید و صورتی گویا و نیز قوی و شدید در حافظه میافتد و صورت افکار در ذهن میماند.
تأثیر نفس در بدن:
نفس آدمی ـ با آنکه مجرد است ـ میتواند در بدن ـ که مادی و مخالف تجرّد است ـ عمل کند. نفس و بدن با هم ارتباط دارند و نفس در بدن اثر میگذارد. برای نمونه، باور آدمی و خلقیات نفسانی بر بدن اثر ویژهٔ خود را میبخشد . کسی که میترسد رنگ از چهره میبازد، و اگر خجالت کشد، سرخ میشود، و آن که خیانت میکند، خاطرهٔ خیانت بدن وی را متزلزل میکند.
تصرف نفس در امور خارج از بدن:
نفس آدمی چنانچه قوی گردد در خارج بدن و ماده نیز عمل میکند و در واقع، میتواند عالم و اشیا را بدن خود قرار دهد و در آن تصرف نماید تا ماده و مادیات از او متابعت کنند؛ همانطور که ماده و مادیات بدنی وی از او پیروی دارد. در این صورت، نفس قوی هر چیزی را میتواند همانند بدن خود قرار دهد.
انسان چنان قدرتی دارد که میتواند در امور نفسانی به مجردات برسد. اگر کسی تنها نفس تجردی خود را ببیند، به شیاطین و جنیان نزدیک میشود و گاه از آنان نیز پیش میافتد. در این حالت است که او میتواند شیاطین را رشد دهد. کسی که در امور نفسانی به تجرد میرسد، شیطان را میبیند که در خون و رگ او لانه کرده است. البته این امر، باعث کفر وی نمیشود.
برخی از نفوس، ملکه و اقتداری دارند که تأثیر آن از بدن میگذرد و چنان قوی هستند که گویی این نفس همانگونه که مجرد و متعلق به بدن است نفس همهٔ عالم و متعلق به عالم است و در همهٔ آن میتواند تصرف نماید و به همان آسانی که در کیفیت مزاجی اثر میگذارد و از این طریق بدن خود را خواب میکند، در امور خارجی نیز میتواند تأثیر بگذارد و اگر برای نمونه، آمدن باران را اراده کند، نفس بر روی ابرها اثر میگذارد و ابر را به سرعت به منطقهٔ مورد نظر میآورد و یا علل و اسباب آن را ایجاد میکند و این کار برای کسی که بر شهوت و غضب خویش فایق آمده، چیزی نیست.
یکی از اموری که نفس قدرت تصرف در آن را مییابد، مادهٔ کاینات است. چیرگی بر تصرف در مادهٔ کاینات از پایینترین قدرتهای نفسی است و ورای قدرتهای نفسی، قدرتهای قلبی و روحی نیز وجود دارد.
تصرف در مادهٔ کاینات هم در شکل سحر و هم به صورت معجزه انجام میشود. سحر از صفات فعلی انسان است و ارتکاب آن منوط به جری عملی میباشد و باید تکرار عمل یا شیوع آن در جهت کمّی یا دستکم کیفی باشد تا ساحر صدق عنوانی پیدا نماید. سحر از سنخ عمل است و عمل هیچ گاه خالی از اثر نیست. اثر سحر یا زیانبار است و یا نافع. اثر سحر غیر از سحر است و سود و زیان در گرو ارادهٔ فاعل است و در موضوع سحر دخالت ندارد. سحر یکی از اقسام تصرف در مادهٔ کاینات و امری حقیقی است و شامل فعل واحد نیز میگردد و بر دو قسم مضِرّ و بیضرر است. سحر حرام، تصرّف در مادهٔ کائنات است، بهگونهای که برای مسحور زیانبار باشد؛ اگرچه با اجازهٔ وی صورت گیرد یا نوعی بدآموزی اجتماعی نسبت به همگان داشته باشد؛ به این گونه که مفسده یا استحلال و بدعت را موجب شودد تا مصداق مفسد و کافر را پیدا کند که در این صورت، فعل آن، تمامی احکام کفر، قتل و لعن را مییابد و یا اطلاع و تصرّف ساحر بر فردی بدون اجازهٔ او باشد؛ اگرچه زیانبار نباشد که با اطلاق در کثرت با شیوع کمی و یا کیفی، مورد پیدا میکند.
موضوع سحر، تصرّف در مادهٔ کاینات است. از طرفی، تمام اقسام سحر، تصرّف حقیقی در مادهٔ کاینات نمیباشد، بلکه میتواند از طریق تصرّف در خیال و حواس دیگران انجام پذیرد. نفس تصرّف در مادهٔ کاینات کمال انسان و شایستهٔ تحسین است؛ زیرا کمالی که مترتب فسادی نباشد و یا خود مقدمات فساد را نداشته باشد، برای آدمی شایستهٔ احراز نمیباشد؛ گذشته از آن که نفس تعلیم و تعلم هر کمالی در صورتی که با موارد حرمت همراه نباشد، شایسته و نیکوست. با این بیان، باید دربارهٔ کهانت، شعبده و احکام نجومی نیز چنین قضاوتی داشت.
وصول به غیب در بیداری به دو امر نیاز دارد: یکی قوت نفس و دیگری قوت خیال آدمی. اگر نفس به گونهای قوی شود و اقتدار یابد که افزوده بر مدیریت حواس ظاهری در بیداری، توانایی توجه کامل به باطن را داشته باشد و ظاهر، علت غفلت از باطن و توجه به باطن، علت غفلت از توجه به ظاهر نگردد و چنان قدرت داشته باشد که «بنطاسیا» و «خیال مشترک» را در احاطهٔ خود گیرد و از حسّ ظاهر جدا نماید، برای انسان «رؤیت» و «مشاهده» یاد تجربهٔ عرفانی حاصل میگردد. پس توجه کامل نفس به قوای باطن و ظاهر و قدرت خیال احاطهٔ «بنطاسیا» عامل حصول غیب میگردد و این گاه ثابت است و زمانی آنی است.
اگر اقتدار نفس از حواس ظاهری بروز کند سبب «چشم زخم» میشود و چنانچه قوت نفس در خیال افتد موجب «کهانت» میگردد و در صورتی که توانمندی نفس در قوهٔ عاقله ظهور یابد «نبوغ» را رقم میزند.
فرد نابغه قوت درک غیب را به صورت برهانی و معانی کلی مییابد. کمتر میشود که نوابغ قدرت خیال یا چشمزخم داشته باشند. فردی که قوت نفس وی در قوهٔ عاقله او بروز میکند و قدرت خیال و نظر چندانی ندارد از نوابغ وصول به غیب میشود. فرد نابغه قدرت دریافت خواطر، کشف، الهام و حدس را دارد.
آنچه تاکنون گفتیم تمامی در مرتبهٔ نفس است و بسیاری از خرق عادتها یا کرامات که به برخی عارفان ـ درست یا نادرست ـ نسبت داده میشود در ناحیهٔ نفس آنان است که جز غرض نفسی ندارد و نمیتوان برای آن غرض الهی تصور کرد و نباید فریفتهٔ نقل آن کرامات و خرق عادات شد. انسان دارای دو مرتبهٔ برتر از نفس نیز میباشد که یکی قلب و دل است و دیگری روح.
انسان این توان را دارد که در امور عقلانی نیز رشد یابد و بعد از پر شدن عقل مادی و شناخت ذات شیء و ماده به عقل مجرد برسد. او در این صورت است که میتواند با فرشتگان در ارتباط باشد و آنان را ببیند. کسی که در این مرتبه است میتواند مواد جامد، مایع یا گاز اطراف خود را به فرشته تبدیل کند. فرشتگانی که میتوانند در صورت لزوم، او را یاری دهند و فردی که در این مقام است به صورت ملموس آنان را احساس میکند. او در این مقام میتواند به صورت کلی هوا و حتی به صورت خاص، اکسیژنی که به سینهٔ افراد وارد میشود را به صورت فرشته درآورد.
اگر سیر دوری انسان در عقل پیش رود و در چینش عقلی به خطایی دچار نشود، فرشتگان را میبیند. چنانچه سیر آدمی قلبی باشد، در هر جا که قلب اصابت کند همانند قلب میتپد و در اطراف خود از جمادات نیرو جذب میکند.
تا فردی به قلب یا به برتر از آن به روح نرسد، نمیتواند از انگیزههای نفسانی رهایی یابد و چنین کسی هر کاری که کند و هر خوبی که به سامان رساند خودخواه است و نمیتواند از خود رهایی داشته باشد. بدترین نمونهٔ آن وقتی است که نفس قوی، اما شریر باشد و قدرت خود را در مسیر شرور و آفات و آلام قرار دهد که نمونهای از آن، سحر تجاوزگر و حرام است. همچنین است اگر قوت نفس سبب تکبر و خودبزرگبینی شود که فرد را به گمراهی میاندازد و قدر آن را میشکند.
همچنین است قدرت چشمزخم که در صاحبان چهرههای زشت قرار دارد. چشم زخم به قوت و اقتدار نفس باز میگردد. در چشم زخم فردی با دیدن کسی و شگفتی یافتن از آن به آن ضرر یا نقصی وارد میآورد و گاه به راحتی انسانی را به هلاکت میاندازد. ویژگی چنین چشمی این است که وقتی از چیزی تعجب میکند آن را خرد مینماید و از بین میبرد. این بدان معناست که آسیبهایی که ممکن است به زندگی وارد شود و سلامت آن را به خطر اندازد فقط با ملاقات و تماس حاصل نمیشود و برخی از این آسیبها با رؤیت چشم پدید میآید. ملاقات و تماس برای ضرر رساندن لازم نیست و این نوع ملاقات (نگاه) نیز میتواند ضرر وارد کند. چشمزخم از امور پذیرفته شده و حتمی است؛ اما اینکه قدرت یاد شده در چه کسی هست و در چه کسی نیست جزمی نیست و آیهٔ شریفهٔ «وإن یکاد الذین کفروا» برای دفع چنین امری نازل شده است. چشم زخم از قویترین موارد کارهای غیر عادی به شمار میرود؛ چشمی که میتواند مته وار سوراخ کند، آتش بزند یا نابود نماید و بکشد.
باید توجه داشت حوادث غیر طبیعی که میتواند در سلامت زندگی مؤثر باشد و آن را تأمین کند یا به آن آسیب وارد آورد منحصر در قوت نفس و اقتدار نفسانی مانند سحر و چشم زخم نیست، بلکه حضور برخی اجسام که خاصیتهایی غیر عادی دارند از جمله برخی سنگها و نیز قوای آسمانی که با قوای زمینی مخصوص به احوال فعلی یا انفعالی مناسبتی دارند همچون بعضی طلسمات نیز سبب رخداد حوادث غیر طبیعی و خارق عادتها میشوند.
از دیگر امور قدرتی انسان معجزه است. معجزه همانگونه که معنای واژگانی آن به دست میدهد، توان تحقق کاری است که عموم افراد از انجام آن ناتوانی و عاجز میباشند. توانی که قدرت و نیروی عادی در آن دخالت ندارد و عامل عمده در تحقق آن مبدء بودن نیروی بیپایان الهی است. هنگامی که مبدء بیپایان خداوندی در تحقق چنین حقیقتی مشیت داشته باشد، تفاوتی ندارد که نیروی قابل و پذیرندهٔ آن نفس پیامبر باشد یا عصای موسی یا دُم گاو قوم بنی اسراییل. معجزه در محل نیاز صورت مییابد و دلیلی بر حقانیت رسول میباشد. معجزه نمایش باطن به ظاهر است و هنگامی که تمامی اسباب صوری بر عدم تحقق امری مقاوم بودند، اعجاز تحقق میپذیرد و مؤمن صادقی به عنایت حضرت حق، قدرتنمایی میکند. البته، معجزه منحصر به حضرات انبیاست و در مقابل درخواست عموم صورت میپذیرد و این خود باعث تفاوت معجزه با کرامت است که توسط حضرات اولیای الهی صورت میپذیرد؛ هرچند هویت اعجاز انبیا و کرامت اولیا تفاوتی ندارد.
آدمی میتواند بر اثر رشد معنوی به جایی برسد که مادهٔ کائنات و اساس ناسوت در اختیار وی قرار گیرد و در آن تصرفات معقول داشته باشد؛ اگرچه صاحب چنین اقتداری بدون سبب و مناسبت از خود امری را ظاهر نمیسازد و بیشتر هنگامی دست به چنین کاری میزند که توان ظاهری و اسباب صوری، کاربرد چندانی ندارد و مؤمن در ضعف و یا انکار قرار گرفته باشد و برای نفی ضعف و یا اثبات حقانیت و یا هدایت فرد و گروهی تصرفی میکند تا حقّانیت خود را اظهار نماید و عامل هدایت فرد یا گروهی گردد. معجزه با این گزارهها تحلیل میشود: معلول در ولایت علت و علت نسبت به معلول خاصّ خود ولایت دارد. مادهٔ ابتدایی کاینات، واحد است و نه تنها قابلیت تحمل صورتهای فراوان، بلکه با حفظ شرایط، صورتهای غیرمتناهی دارد؛ اگرچه در آنِ واحد، ماده نمیتواند بیش از صورت واحدی داشته باشد. مجرد به لحاظ برتری بر اشیای مادی، توان اثرگذاری در ماده و در سیطره گرفتن شیء مادی را با حفظ شرایط داراست. قوهٔ عاقله که فاعل معجزه است باید از خطا، حیرت، غفلت، نسیان و اشتباه مصون و از مقام ثبات برخوردار باشد. باید سایر قوای نفسی و حسی معجزهکننده تابع قوهٔ عاقلهٔ وی باشد و تمام قوای محسوس و مجرد، پیرو قوهٔ عاقله باشد و او دارای مقام استجماع گردد. فاعل باید پدیدههای هستی و عالم آن را بدن خود سازد و ارادهٔ کامل خود را حاکم بر آن نماید، تا جهان پدیدهها همچون اجزای بدن او به شمار آید. با فرض تحقق شش گزارهٔ گفته شده، برای تحقق معجزه مانعی نیست و همانطور که آدمی در حال عادی و در صورت سلامت به آسانی در دست و پای خود و تمامی اجزای ظاهری بدن خود تصرّف میکند، نبی یا ولی و یا عارف واصل نیز بیهیچ تفاوتی این کار را میکند و این مطلب هیچ گونه بعد عقلی ندارد. بر این اساس، معجزه امری خارق عادت نیست و اگر هم هست، در نزد افراد عادی چنین است، وگرنه معجزه مطابق تمام قوانین کلی نظام طبیعی آفرینش میباشد و تفاوتی از این جهت با امور عادی ندارد جز شتابی که مادهٔ کاینات برای تبدیل صورت خود میگیرد. کسی که میتواند معجزه کند صداقت هم دارد؛ زیرا فرد قادر و توانا نمیتواند کاذب و دروغگو باشد و در اصل نیازی به آن ندارد ؛ گذشته از آن که امکان تحقق کذب با مقام جمعی او سازگار نیست. البته، تفاوت در قدرت و اکتساب مقام جمعی، تنوّع و گوناگونی معجزه را همراه دارد و تمامی، حدود متفاوتی را مییابد؛ اگرچه همه از نوعیت و کلیت واحدی حکایت میکند.
نفس؛ محدوده ابلیس:
محدودهٔ ابلیس نفس است و اگر نفسانی بودن انسان زیاد شود، عقل کم میگردد. مادری که بچه را در سرمای زمستان زیر شیر آب ساعتها میشوید و باز میگوید نجس است، روشن است عقل ندارد و مکلف نیز نیست و رئیس او ابلیس و کارهای وی در محدودهٔ نفس است.
محدودهٔ شریعت، عقل و شرط آن بلوغ است، پس کسی که زیر پرچم شیطان رفته و نفسانیت همهٔ وجود او را فرا گرفته است شریعت را نمیشنود، نمیبیند و درک نمیکند تا به شریعت عمل نماید و این شخص یکی از یاران شیطان و کمککار اوست و جزو شیاطین انسانی قرار گرفته است و شریعت در آن گستره و میدان سخن دارد؛ ولی شنونده ندارد. بر این اساس، عرصهٔ پذیرش وی کمتر میشود.
خدا شیطان را رئیس نفس قرار داده است و اگر در عالم نفس نظم نباشد، همهٔ عالم به هم میریزد؛ بنابراین ریاست نفس آن هم به این خوبی بسیار مفید است؛ پس ابلیس تنها در محدودهٔ نفس اثر دارد.
کفر، شرک، گناه، دشمنی و شیاطین از مزدوران ابلیس میباشد. نفس آدمی به فرماندهی از جانب ابلیس، تمامی این معانی را در خود بازیابی و محقق میکند.
بزرگترین حامی و عامل برای شیطان، نفس آدمی است. نفس با آنکه به دست ما اداره میشود، فرمان از شیطان میبرد و با آنکه نان ما را میخورد، مطیع شیطان است و هر کجا که بتواند، آدمی را گرفتار شیطان میکند. گویی نفس نمک ما را میخورد و نمکدان میشکند.
نفس عقلی و قلبی و عقل و قلب نفسی:
شیطان با نفس است که فرمان میراند. آنکه نفس خود را به زیر حکومت عقل میآورد، شیطانِ خود را عقلانی میسازد و شیطان را زیر پرچم خود نوازش میکند. همچنین نفس، عقل و دل میتواند از شیطان فرمان گیرد. کسی که نفس، دل و عقل را مقهور شیطان نموده است، با هر سه در خدمت شیطان قرار میگیرد و برای خود و دیگران با هر سه است که مشکل میآفریند. مشکلات وی نه تنها در دنیا بلکه در آخرت نیز همواره موجود است. او حتی اگر به بهشت رود و به لقاء اللّه نیز برسد مشکلات نفسی، عقلی و قلبی او را رها نمیسازد. کسی میتواند از این مشکلات چارهجویی کند که نفس، عقل و قلب خود را تحت فرمان حضرت حق تعالی، آموزههای قرآن کریم و رهنمودهای حضرات معصومین علیهمالسلام در آورد. چنین کسی مصداق: «یخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ» میشود و از ظلمت رهایی مییابد و آنگاه است که نفس، عقل و دل وی نورانی میشود و هر سه با هم کار میکند و هر گاه به یکدیگر برخورد کنند و با هم جمع شوند، نورانیت آدمی فزونی مییابد.
انسان در امور نفسانی میتواند چنان رشدی داشته باشد که برای درمان وسواس ـ که امری شیطانی است ـ از نفس استمداد جوید و با چاقوی نفس، حاکمیت نفس وسوسه کنندهٔ شیطانی را به دست گیرد و آن را وسوسه کند و نفس را آرام آرام و رفته رفته عقلی و سپس قلبی نماید.
در مسایل قلبی نیز میتوان به رشدی رسید که حب، بغض، حسن، قبح و دیگر مسایل قلبی را نه تنها بهخوبی درک نمود؛ بلکه قلب ضعیف را با مسایل قلبی درمان کرد یا برای بیماریهای قلبی و باطنی از هر کدام از امور نفسی و عقلی تا مسایل حبی و ربوبی که نیاز بود و به هر مقدار که لازم بود استفاده نمود.
قوّت نفس و اطمینان قلب:
قوت نفس و اطمینان قلب، دو پشتوانهٔ بزرگ برای هر موفقیت و پیروزی است. کسی که قوت قلب ندارد، شکست خوردهٔ خود است.
اقتدار نفس آدمی:
کسی که اقتدار نفسانی، ملکهٔ مستحکم و نفس خود ساختهای داشته باشد مغلوب بدیها، زشتیها، شیاطین و ابلیس نمیگردد. چنین کسی میتواند گروهی از شیطان را آلت دست خود سازد و در فرجام کار خود تمامی آنان را کر و کور نماید و فراری دهد.
ضعف نفس:
ضعف نفس، انسان را به تباهی میکشاند. حتی ایمان با ضعف نفس چندان ارزشی ندارد و هر لحظه در خطر و کمین حملهٔ هوسهاست.
نفس مقتدر و اندکی شواغل و بازدارندهها:
نفس چنانچه به اقتدار و قوت رسد، شاغل، سرگرمی و بازدارندهای جدی برای خود نمیبیند و دیگر از کارهای خود باز نمیماند و هر کاری را بهسرعت سامان میبخشد و برای انجام یک کار، با کار دیگر درگیر نمیشود.
کسانی میگویند ما خیلی کار داریم و سرمان شلوغ است که نفسی بسیار ضعیف دارند و به اصطلاح کمعرضه و واماندهاند وگرنه انسان قوی مظهر: «لا یشغله شأن عن شأن» میشود. کسی که میگوید من بسیار درس میخوانم یعنی نادانی من فراوان است و کسی که فراوان نماز میخواند، یعنی کسی که عقب مانده و در سلوک فردی مفلوک است.
در صورتی که نفس صاحب قوت باشد کار وی کم میگردد. در روایت است: «من یمت یرنی»؛ هر که میمیرد مرا میبیند؛ یعنی نه تنها من او را میبینم، او نیز مرا میبیند و وقتی میمیرد جزم میشود. نفس ضعیف است که شواغل فراوانی دارد.
نفسی که قوی باشد کمتر منفعل میشود و به کارهای فراوانی که به عنوان شواغل و بازدارندهها از آن یاد میگردد سرگرم نمیشود. قرآن کریم میفرماید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاْءِنْسَ إِلاَّ لِیعْبُدُونِ»؛ این به آن معناست که نفس قوی تنها به عبادات میپردازد. این انسانهای ضعیف هستند که مشغول غیر عبادت میشوند؛ چرا که نفس ضعیف به هر چیزی دلبستگی پیدا میکند و هرچه را میبیند هوس میکند و از آن خوشامد دارد و آن را دوست دارد و در این صورت است که مطلوبهای نفس ضعیف و خواستههای او فراوان میشود و شواغل و بازدارندههای بسیاری مییابد.
نفس قوی و توانمند چنین نیست و چیزی غیر حق تعالی را در دل نمیخواهد، نه عاشق چیزی میشود، نه چیزی را هوس میکند، نه دنبال هر چیزی میرود و نه کار زیادی پیدا میکند. چنین نفسی به عبادت مشغول میشود؛ چرا که کار دیگری ندارد و نفس به چیز دیگری توجه پیدا نمیکند. نفس که قوی باشد هر چیزی نمیتواند او را راضی کند. نفس ناتوان و ضعیف است که به همه چیز راضی میشود.
تلویزیون در صورتی میتواند برنامههایی سرد و بیمزه داشته باشد که مخاطبان آن صاحب نفس ضعیف، سست و موهنی باشند که از چنین برنامههایی خوشامد دارند، برنامههایی که فرد عاقل از نگاه به آن خجالت میکشد. نفس ضعیف است که به هر چیزی توجه پیدا میکند و زود راضی میشود. نفس قوی به هر کاری رضایت نمیدهد و بسیاری از کارها را رها میکند و به صورت قهری تنها قوتهایی عقلی برای آن میماند.
نفس قوی با ضعیف شدن حس ظاهر و خیال، میتواند خود را بالا کشد و از غیب و باطن عالم خبر گیرد و به رؤیت و مشاهدهٔ غیب رسد و آن را در خیال ترسیم دهد و حکایت از غیب داشته باشد. نفسی که از هر چیزی خوشامد دارد به کودکی میماند که از هر چیز قشنگی خوشش میآید و هرچه میبیند میخورد و به آن گاز میزند. بچههایی که دارای روح قوی و نفس محکمی باشند و درک و شعور بالاتری دارند از پستانکهای پلاستیکی نمیخورند و آن را از دهان میاندازند.
انسان ضعیف است که برای دیگران وقت و فرصتی ندارد. نفس قوی در مقامی است که بر حضور و بینایی آن شهادت داده میشود: «أشهد أنّک تسمع کلامی وتشهد مقامی». او میتواند همه را از دوست و دشمن و دور و نزدیک دریابد. در زیارت، ما هرچه به ضریح نزدیکتر باشیم توجه بیشتری پیدا میکنیم، از این رو برای به دست آوردن توجه باید به حرم وارد شویم وگرنه دوری و نزدیکی برای اولیای معصومین علیهمالسلام تفاوتی ندارد. دستوراتی که میگوید برای خواندن زیارت به پشت بام روید یا زیر آسمان زیارت بخوانید برای حصول توجه در زایر است وگرنه برای حق تعالی یا اولیای معصومین علیهمالسلام دوری و نزدیکی معنا ندارد. به قول معروف «در یمنی پیش منی»، تو پیش منی ولی من پیش تو نیستم، من اگر بخواهم پیش تو باشم باید از یمن به مدینه بیایم.
خداوند به انسان عنایت کند نسبت به امور نفسانی توجه کند تا عمر خود را با شغلهایی ناکارآمد و بیارزش و به بازی تلف نکند و شواغل را تنها به قدر ضرورت مشغول شود و از معرفت و عبادت که برای آن آفریده شده است باز نماند.
نفسانیت:
میتوان علت آتش افروزیها و کشته شدن انسانهای بیگناه فراوان را نابودی نفس دانست. البته، کسانی همهٔ هستی خود را در طبق اخلاص می گذارند، می جنگند و شهید می شوند؛ ولی پشت صحنه شاید بهگونهای دیگر باشد. بعضی که شهید شدند، شاید در اجداد خود کسانی را داشتند که آلوده بودند یا خود آنها زندگی را دوست داشتند. این امور از نفسانیات است و باید پاک میشد تا عشق در وجود و باطن آنان ظاهر گردد و نیز خداوند پس از ظهور عشق و تلالؤ آن، آنان را بپذیرد. به همین جهت است که در سرزمینی که نور ولایت بر آن جاری است چنانچه جور و فساد فراوان شود، پس از چند دهه جنگی در میگیرد و عدهای کشته میشوند تا پاک بودن زمین به قوّت خود باقی باشد. چنین تلفاتی به تمامی تلف و هلاکت نفس است که به شیطان باز میگردد، ولی روح و عقل شهیدان راه فضیلت و ولایت به حق است که برگشت دارد.
برای نمونه، زمینهای شورهزار تنها شوره میزاید، به همین منوال است فرزندان این زمین که باید به جایگاه شورهای خود باز گردند و اگر به سرزمینی شیرین قدم گذارند گیج میشوند. همچنین چنانچه عدهای که شیرین هستند و از زمینی شیرین برخاستهاند در صورتی که به شورهزار برده شوند گیج میشوند. البته، گذر زمان میتواند آنها را شور کند؛ چرا که زمان و مکان در انسان و نطفهٔ او بسیار مؤثر است.
رهایی از نفسانیت به آن است که خداوند داشتههای آدمی را که آن را دوست میدارد از او میگیرد. برخی گناه و فساد را دوست دارند و عدهای مجسمهای در دلشان جای میگیرد و گوسالهٔ سامری در دلهای آنان قرار میگیرد، عدهای نیز گریه و عزاداری را در دل جای میدهند که همهٔ این امور از نفسانیات است. این گروهها باید خود را از این محبتها دور سازند تا عقلانی شوند و بعد از آنکه عاقل شدند، عشق و محبتی الهی به خود گیرند و حتی خوردن، آشامیدن و حرکت خود را با حق تنظیم کنند.
حیلههای پیچیدهٔ نفس:
گناهکاران بزرگ را در میان دو گروه میتوان یافت: یکی، کسانی که خود را جنایتکار بزرگ و حرفهای میپندارند و دو دیگر کسانی که خود را اهل حقیقت و دور از زشتیها میدانند. گناهانی که برخی از افراد این دو گروه میتوانند انجام دهند بسیار بزرگ است و سبب عمدهٔ نابسامانیهای بشر نیز از این دو گروه ریشه میگیرد.
باید دانست از آنجا که نفس آدمی با او سر حیلهگری دارد گناه گروه دوم از پیچیدگی خاص و بیشتری برخوردار است و آنان بهراحتی بزرگترین گناهان را انجام میدهند بدون آنکه خود را به کمترین ملامت و سرزنشی سزاوار ببینند.
این افراد از خودراضی میاندیشند دل آنان هرگز به بدیها میل ندارد و در نتیجه تمامی کارهایی را که انجام میدهند درست میدانند. آنان ملاک درستی و نادرستی کارهای خود را همین میدانند که هرچه آنان انجام میدهند درست است و هرچه آنان ترک میکنند نادرست و غلط است. گویی ملاک خوبی و بدی، کردار آنهاست و آنها هستند که تعیین کنندهٔ ملاکها میباشند.
این گروه از افراد با آنکه ظاهری خوش دارند، چنان مورد سرقت نفس واقع شدهاند که جز با شِکن عذابهای الهی از غفلت بیدار نمیشوند. آنان تنها در این صورت است که متوجه اسارت خود میشوند. فهم اسارت آنان در دست شیطان و نفس در دنیا کمتر نصیب آنان میشود و درک این معنا در آخرت دیگر برای آنان سودمند نمیباشد.
کسانی که خود را افراد خوبی میپندارند بزرگترین گناهان را بهراحتی انجام میدهند. باید توجه داشت نفس آدمی چنان پیچیده و مرموز عمل میکند که کمتر کسی میتواند پنهانکاریها و حیلهگریهای آن را شناسایی نماید. کسانی که آلوده، نادان و سرکش هستند، چگونگی نفس آنان نمایان است اما این افرادی که ظاهری خوب و خوش دارند و به ظاهر در راه درستی و پاکی گام میگذارند، چه بسیار میشود که مورد فریب و حیلهگری نفس قرار میگیرند و درگیر گردابها و بلایای نفس میگردند.
نفس، ممکن است چنان خود را رام نشان دهد که فردی بهخوبی خود یقین پیدا کند و بهحق خود را خوب بداند و نفس خود را مهار شده پندارد و با خود بیندیشد که در سلوک نفسانی موفق بوده است؛ ولی غافل است از اینکه گاه نفس خود را مطیع نشان میدهد تا فرد را غافل کند و در فرصتی مناسب، او را به گمراهی بزرگ و آلودگیهای بسیار بکشاند.
نفس با این حیلهٔ خود؛ یعنی اینکه فرد به ظاهر امری شایسته را اطاعت میکند و چموشی ندارد، جنایات بزرگی را با آن فرد صورت میدهد. این در حالی است که کسی که خود را آلوده میداند، بیشتر تحت تأثیر تازیانههای وجدان قرار میگیرد تا فردی که خود را خوب میداند و نفس خود را رام و در اختیار خویش میپندارد و گمان میکند دیگر اسیر هواهای نفسانی نیست. هنگامی که فردی خود را این چنین شایسته ببیند، دیگر خود را ملامت نمیکند و شکنجهای از جانب وجدان احساس نمیکند و در این صورت است که به آرامی رام نفس میگردد. چنین شخصی در حالی که به گمان خود، نفس رام اوست و وی هرگز گرد جنایت و گناهی نمیگردد، گناهان بزرگی را مرتکب میشود؛ چرا که خوش رقصیهای نفس و ظاهر سازیهای آن برای این بود که فرد را به این باور برساند که خوب است و کار نیک انجام میدهد و مرتکب هیچ گونه گناه، بدی و خطایی نمیشود و هر کاری که میکند درست است و تمامی کردار وی با عقل و شرع هماهنگی دارد؛ در حالی که ناخودآگاه وی به انواع گناه و طغیان آلوده است.
افرادی که ابزار ظاهری گناه را میبینند و با چشمان خود، گناهان خود را مشاهده میکنند بهتر به کژیهای خود پی میبرند تا کسانی که به شایستگی خود ایمان پیدا کردهاند و خود را از کج روی و طغیان دور میبینند.
افراد بهظاهر شایسته، به جای اینکه خوش باور باشند، بهتر است بیشتر خود را متهم کنند و چه خوب است آنان کمتر به خود اطمینان نمایند و آن را کمتر به حریم خود راه دهند.
آنان که در شناخت نفس و معرفت این گرگ آباد آدمی کمتر کار میکنند و تنها به کردار به ظاهر خوب و شایسته بسنده میکنند بیشتر گرفتار حیلهگریهای نفس واقع میشوند.
باید هر فردی خود را با توجه و کاوشهای پیوسته مورد شناسایی قرار دهد و بیشتر از عمل به ادراک درست نفس بپردازد تا خود را در دام خودخواهیهای نفسانی گرفتار نسازد. هنگامی که این باور در فردی پدید آید که وارسته و شایسته است بیشتر مورد سرقت و شبیخون نفس قرار میگیرد؛ ولی تا زمانی که خود را متهم بداند، چندان خود را گرفتار خوشباوریهای نفسانی نمیکند و راه احتیاط را پیش میگیرد.
لذت نفس سرکش:
اگر نفس آدمی مهار نگردد، خیرها و خوبیها در اندیشهٔ او متزلزل میگردد و نفس، تنها به لذتها تمایل مییابد و به آن خو میگیرد و آرامش خود را در لذتیابی میجوید. آرامشی که هیچ گاه به آن نمیرسد و لذتخواهی چون مالیخولیایی به جان او میافتد و مهار نمیشود.
کنترل نفس:
انسان باید با خود بکوشد و در درون خود در تکاپو باشد تا کجیهای عمقی و نارساییهای نفسانی خود را مهار کند و در راه امیال و خواستههای معقول و مثبت گام بردارد. آدمی باید از سستی و ظاهرسازی دوری کند و این مهم را به خود ببیند که میتواند صاحب ارادهٔ محکم و دارای نیروی کنترل قوای نفسانی خود باشد و خود را در بازی زندگی و سرنوشت خویش مسرور و موفق گرداند و ابد را بر هر حادث و حق تعالی را بر هر پدیده و مثبتها و زیباییها و درستها و هنجارها را بر هر منفی و زشت و ناسالم و ناموزون و ناهنجار ترجیح دهد.
در میان هر قوم و ملتی خصوصیات و صفات و سنتهایی اعم از خوب یا بد وجود دارد که آدمی باید خود را از سادگی و جهالت دور دارد و از خوبان آن مردم باشد.
نقش نیروی اراده در کنترل نفس:
اگر کسی بتواند حواس ظاهری و خواهشهای نفسانی و انگیزههای روانی خود را با نیروی اراده کنترل کند و ناهماهنگیهای آن را برطرف سازد، میتواند به خود امیدوار باشد و به این صفت کمالی خود که زمینهٔ موجودیت بسیاری از کمالات است بهخوبی اعتماد نماید.
گاه میشود فردی در برابر هوس و میلی چنان ناتوان ظاهر میشود که دیگر در خود امید ارزشی را مشاهده نمیکند و خودباختهٔ انگیزه یا میلی میگردد و تمامی موجودی خود را به آسانی در اختیار دست، زبان، چشم و گوشش قرار میدهد و به طور ناخودآگاه از خود صرف نظر میکند و خویشتن خویش را فراموش میسازد.
همچنین گاه میشود فردی چنان نیرومند میگردد که حتی کوهی نمیتواند بار یک اراده و تصمیم او را بکشد و در چهرهٔ یک ارادهٔ او، قامت بلند انسانی مقتدر ظاهر میگردد.
البته، افراد در برابر هوسها و انگیزههای نفسانی مختلف و متفاوت میباشند و ممکن است فردی در جهاتی توانا و در جهاتی ضعیف باشد. برخی به طور کلی در برابر تمامی خواستههای نفسانی ضعیفند. افراد اندکی را میتوان یافت که از نیروی اراده در تمامی امور برخوردار باشند. اینگونه افراد گذشته از اندکی شماره، در امور مادی و معنوی متظاهر و کاسب کار و بازاری نیستند و بیشتر در عمل میکوشند تا حرف و سخن.
بسیاری ادعای چنین امری را دارند و در این کمال متظاهرند و ظاهر همین امر را سرمایهٔ خودنمایی و غیرفریبی و گاه خودفریبی قرار میدهند. اینگونه افراد را میتوان خودفروشانی دانست که برای جلب دیگران از هر نوع معاملهای استفاده میکنند و به هر نوع حیله و فریبی دست میزنند و بیشتر از همه، دین و اخلاق را وسیلهٔ وصول به مقصد شوم خود قرار میدهند و بیمحتوایی خود را با چنین رویکردی اثبات میکنند.
تمام موجودی اینگونه افراد در جهت فریب دیگران است. خودیت آنها از غیریت سرچشمه میگیرد و ارزشی نهانی ندارند و تنها بر ظاهر تکیه دارند و به ظاهر دل میبندند. دیدگاه آنان تا همان ظاهر بیش نیست. برای آنان رابطهای میان خود با خویشتن خویش جز وهم غیربینی و نفسپرستی در کار نیست و تنها بر این موجودی دل میبندند و به آن سرخوشند.
کنترل کامل نفس:
کنترل نفس به طور کامل و در باطن، تنها در اختیار معصومان است و این مهم به صورت کامل برای غیر معصوم ممکن نیست. حضرات معصومین علیهمالسلام با آنکه عصمت و طهارت کلی دارند، از چنین گریزگاههایی میگذرند و آنچه کم و بیش دربارهٔ پیامبران الهی علیهمالسلام به عنوان ترک اولی رسیده است منافاتی با عصمت آنان ندارد.
تربیت نَفْس:
شناخت نفس، بدون تربیت زیر نظر مربی حاذق و شایسته، ممکن نیست؛ تربیتی که سختیها و ریاضتهای آن جانفرسا بوده و همانند عمل جراحی بدونِ بیهوشی است؛ آن هم نه عمل جراحی چند ساعته، بلکه برای سالیان متمادی.
راه های تربیت و کمال نفس:
تمامی پدیدهها دارای سیر ابدی است و نفس نیز چنین میباشد. راه تمامی مقامات و کمالات برای نفس باز است و سیر ابد وی هیچ گاه متوقف نمیشود. نفس با اندیشه و اراده کمال مییابد. کمال اندیشه و قوت آن با حکمت نظری و کمال اراده و مقاومت آن با حکمت عملی فراهم میشود. حکمت مرحلهٔ ابتدایی کمال نفس است و بعد از آن شهود و معرفت است که روح را به کمال میرساند.
مراحل اندیشه عبارت است از: شک بدوی، شک حیرت، خیال، وهم، ظنّ، جزم، علم، اعتقاد، یقین و اذعان که غایت برهان و استدلال است.
این مراحل از اندیشهٔ هیولایی، ملکه و فعل تا مستفاد را در بر دارد. بشر، ابتدا استعداد و درک بدیهیات و بعد از آن به ترتیب کسب نظریات و تنظیم آن، یافت حقایق واقعی استدلال تا مقام مستفاد میرسد که خود غایت وصول استدلال است. بعد از استدلال و برهان نوبت به شهود میرسد که مراحل آن عبارت است از: سِرّ، خفی و اخفی.
مقام مستفاد، وصول به اندیشهٔ برهانی و حکایت تطابق حقیقی است که اتحاد و وحدت نفس آدمی با این حقیقت، مقام سِرّ را صورت میدهد؛ بهطوری که نفس، خود واقع خارجی و تحقق عینی برهان گشته و در مقام چهارم با استدلال اندیشه و برهان، هویتهای واقعی را مییابد، ولی واقع خویش خود را با برهان نمیتوان یافت. این مقام خود به خود حاصل میگردد. زمانی که اتحاد و وحدت وجودی نفس حاصل آید و نفس، خود واقع وصول تطابقی شود، دیگر در وصول اندیشه، حفظ و مرتبهٔ مستفاد و قبل از آن نمیباشد و تمامی، هویتی از مرتبهٔ سِرّ است. مقام سِرّ، ابتدای سلوک شهودی است و دیگر پای حصول و اندیشه و برهان در میان نیست و در اینجا شهود و سلوک عینی در انسان، مقام و قرار میگیرد و سِرّ هر امر قَدَر آن میشود و سِرِّ قدر، خود مقامی از نفس میگردد که عارفِ اندازه و نتیجهٔ هر امر میشود و تمام معنا را اندازه و خود را همهٔ آن امر مییابد و در این اندازه و قَدَر تحقق و تطابق حقیقت با او میباشد، تا خود را در مقام واحدیت حق ببیند که آنجا دیگر سِرّ، بیسِرّ و قدر، بیقدر میگردد و مقام خفی پیش میآید. اینجا دیگر قدر، قضا میشود و قضا، رضا و رضا خود بیرضا میگردد تا مقام اخفی و احدیت شهود حاصل گردد.
پس برهان تا مقام مستفاد ادامه دارد، نه بیشتر و از آن به بعد را باید با معرفت و شهود گذراند، تا استکمال حصول و وصول در برهان و عرفان حاصل گردد؛ خواه در حکمت علمی باشد یا عملی که همان فکر و اراده است. مجموع استکمال اندیشه و شهود را میشود در هفت مقام آورد که بعرات است از: طبع، نفس، قلب، روح: سِرّ، خفی و اخفی. طبع به اعتبار حرکت، نفس به اعتبار جزئیت و انتخاب، قلب به اعتبار کلیت اراده، خلاّقیت و احاطه، سِرّ به اعتبار سیر باطن و خفی و اخفی، در واحدیت و احدیت میباشد که از طبع تا روح برهان و از سِرّ تا اخفی عرفان میباشد.
از سِرّ تا اخفی قابل مقایسه با طبع تا روح که برهان است نمیباشد و آن نسبت به این بسیار گسترده و عظیمتر است و اگر قرآن مجید میفرماید: از علم، شما را بهرهای اندک دادیم، به این مقام ارتباط دارد و نمیفرماید: عرفان به شما ندادیم یا کم دادیم. این علم است که نسبت به معرفت و عرفان اندک است. تفاوت میان «فاعلمو أنّه لا اله إلاّ هو» و «شهد اللّه أنّه لا اله إلاّ هو» بسیار و بیش از بسیار میباشد. آنجا میفرماید: «فاعلموا» و چون علم است، ضمیر «انتم» دوئیت و غیریت در آن است؛ اما اینجا شهادت و «اللّه» است و دیگر «انتم» نیست؛ آنجا عالم و معلوم است و اینجا شاهد عینی و شهود حق که حق واسطهٔ تحقق شهود میگردد.
سرّ، خِفی، اخفی یا طمس و محو و محق از اصطلاحات عارف است و حکیم در آن راهی ندارد و برهان رابطهای نسبت به سِرّ و طمس یا خفی و محو و اخفی و محق ندارد و نهایت سیر حکیمان نیز مقام مستفاد است و آنان به بیش از آن راه ندارند.
گاه مراتب سیر انسان به علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین تقسیم میشود که نخستین آن برهان است و برهان بیش از علم الیقین نیست، که همان عقل مستفاد و روح کلی میباشد. عین الیقین و حق الیقین به مراتب سِرّ و خِفی و اخفی اشاره دارد که همان طمس و محو و محق است و اول عین الیقین است که فنا در بقاست و دوم حق الیقین است که بقای بیفنا میباشد.
گاه مراحل کمال آدمی به چهار سفر تعین مییابد که به ترتیب: «من الخلق الی الحق»، «من الحق فی الحق»، «من الحق فی الحق بالحق»، و «من الحق الی الخلق بالحق» میباشد.
سفر نخست، بریدن از خود و سیر بهسوی حق است، سفر دوم تخلق به اخلاق الهی و تحقّق اسماء اللّه در جان سالک است که هویت هستی میگردد که این دو سفر، صعود نفس در عنقای جان است. سفر سوم، سفر در حق به حق است که نفی تعین به واحدیت و احدیت و تعین و لا تعین ذات است. سیر چهارم، نزول و مقام دستگیری خلق است که دست عارف دست حق و دَم عارف دَم حق میباشد و خلق به واسطهٔ او به حق میرسند و حق او را واسطهٔ فیض خود قرار میدهد و او دستگیر به حق و غمخوار خلق میگردد و مرتبه عالی آن از آنِ انبیا و اوصیا علیهمالسلام میباشد و در مقام تنزیل برای عالم ربّانی ممکن است؛ در حالی که از خود رهیده و به حق رسیده و تخلق یافته و به تحقق درآمده و دلدار آدم و عالم گردیده است که اگر مقام دستگیری نداشته باشد و مدعی آن گردد، هرگز محب خلق نخواهد بود؛ خواه مجتهد باشد یا عارف، و خواه در مدرسه باشد یا خانقاه، که البته، گاه و بیگاه در اینجا و آنجا میان خلق محبتی این چنین در سالکی از حق یافت میشود که او مرد راه است و رمز یار و دستگیری کار وی میباشد و نه منزل خواهد و نه خانقاه، دل دارد که دلدار خواهد بود.
باور ما این است که سالک در مسیر سیر خود سه منزل دارد که هر سه به یک امر بر میگردد: ترک طمع به سه زاویهٔ طمع از غیر، طمع از خود و طمع از حق. اگر دلی توانست طمع را از خود دور سازد، وصول کامل دارد. ترک طمع از غیر آن است که دل از غیر بزداید و در پی نفع و سودی از آن نباشد که این منزل اول است. منزل دوم آن است که دل از خود برگیرد و در گرو خویشتن خویش نباشد و با خود آن کند که با غیر همان مینماید. منزل سوم ترک طمع از حق است که دل به حق دادن میباشد و شرط وصول سالک است؛ با حق چنان باشد که با جان خویشتن رواست و با حق چنان کند که با غیر آن مینماید. دل بر دارایی و داشتن حق نبندد و خدا را چنان دوست دارد که اگر بر فرض محال حضرتش گدای کوچهنشینی هم شود باز با او، آن کند که با حضرتش در ظرف قدرت و غنا مینماید. البته، ترک طمع به معنای بریدن از غیر یا خویش و یا حق نیست، بلکه وصل کامل با همهٔ خلق خداست، بدون آن که شایبهٔ غیری در میان باشد. با نفی طمع وصل کامل حاصل گردد و عشق سالک چهرهٔ عشق حق مییابد و همچون حق که خلق را بدون طمع از سودای جان خویش ظاهر میسازد و تعین میبخشد، سالک نیز هستی را به هویت هستی نه با غیریت و غیر، زیارت مینماید و دل به دل میسپارد و دلدار را مییابد.
وفق نفس در سلوک:
وفق در سلوک، آن حالت تعادلی است که نفس را از افراط و تفریط دور میدارد و آن را همواره برای سواردهی و حرکت آماده میسازد.
نفس تا سبک نباشد قابل کنترل نیست و نفسی به سبکی میگراید که بتوان با آن نوعی هماهنگی و توافق داشت. نفسی که سبک باشد بهراحتی با سالک همراه میگردد و افسار نمیاندازد اما نفسی که سنگین باشد با وی همراهی نمیکند. افراد خوشخواب یا پرخواب و نیز افراد پرخور برای سلوک مناسب نیستند و استعداد سنگین شدن نفس در آنان بیشتر است اگرچه میتوانند برای سلوک به دشواری تربیت شوند. نفسی که از خوردن و یا از خواب، سنگین میشود نمیتواند به راحتی از حالتی به حالت دیگر تحویل رود و آنان مزاج و نفسی متناسب برای پیمایش مسیر سلوک در اختیار ندارند. از همین روست که توصیه میگردد سالک برای آگاهی از اموری که به او در شناخت وفق نفس کمک مینماید طب و پزشکی و شناخت مزاج را به گونهٔ عمومی و متناسب با بدن و نفس خود بخواند. این آگاهیها سبب میشود او بهتر بتواند ساختار طبیعی بدن خود را بشناسد و با آن همگام شود.
سالک باید وفق نفس خود را بشناسد و تمامی کردار مشروع خود را بر اساس آن تنظیم نماید. این قاعده نیز از اصول مهم سلوک است. وفق موقعیتی است در درون هر فرد که به نفس چینشی استوا، نظمی خاص و تعادل جسمی و روحی میدهد تا فرد بتواند در پرتو آن به خوبی حرکت کند. وفق همانند میلتوپ دوچرخه است که میزان بودن آن سرعت بالایی را موجب میشود.
وفق یعنی هماهنگی میان تمامی نیروها، خواهشها و انگیزشهای نفسانی و احتیاط و حزماندیشی لازم برای پیشبینی سرکشیهای نفس و پیشگیری از آن و رام و مهار بودن هموارهٔ نفس در دست سالک و کنترل و هدایت دایمی آن برای این که به صورت دایمی در اختیار سالک باشد و نه در اختیار خود و چنین نباشد که هاری ناگهانی و غیرمنتظره داشته باشد و نیز به ریا و سالوس آلوده نباشد و به ظاهرسازی و خودمکری یا دیگرفریبی رو نیاورد.
سالک باید برای این منظور، نخست بدنی توانا و جسمی سالم داشته باشد و ریاضتهای وی به ضعف جسمانی نینجامد و چنین نباشد که همانند بیماران، از سبب ضعف و اختلال در قوای جسمانی، توان پیوند با نیروهای فرامادی یا مشاهدهٔ آن را بیابد، بلکه وی توانمند باشد و مشاعری سالم و درّاک داشته باشد و با این وجود، بتواند خود را با باری که بر دوش دارد به عالم معنا بر نماید. طبیعی است جسم سالم و توانمند بدون تغذیهٔ سالم و ورزش کافی برای سالک فراهم نمیگردد و هر گونه فشاری که از ناحیهٔ ریاضت بر آن وارد میآید نباید بر اصل اساسی وفق، خلل وارد آورد و بدن، مزاج یا نفس را به خشکی، یا سردی و یبوست بکشاند و آن را همواره در حالت عادی خود به حرکت آورد و همواره نفس را گرم نگاه دارد تا حرکتی سریع، تند یا سنگین که به مقتضای ریاضت و سلوک انجام میگیرد سبب انقباض عضلات نفس نگردد و خواهشها و انگیزشهای آن را به گونهای بر نیانگیزاند که اژدهای خفتهای را بیدار نماید و بر تبار خود آتش تباهی بیافکند. وفق برای سالک همانند تنفس و استراحتی است که در تمرین برای ورزشکاران پیشبینی میکنند. نفس سالک همانند بدن ورزشکار باید نرم باشد تا بتوان آن را با ریاضت و دیگر مسایل و رخدادهایی که در سلوک هست بهراحتی به هر سویی بالانس نمود. وفق سبب میشود نفس خشکی و یبوست نداشته باشد و سالک را همواره سواری دهد.
وفق نفس مسألهای است که در همه چیز حتی در تحصیل نیز باید رعایت گردد وگرنه حتی اگر کسی در دانش خود به اجتهاد برسد و قدرت خلاقیت را در خود بارور نماید، باز در مسایلی تحت سیطرهٔ نفس است که تصمیم میگیرد و خواهشها و انگیزشهای نفسانی و عادتها، تربیتها و سلیقههای نفسانی و مزاجی خود را در آن تأثیر میدهد و بدآمدها و خوشامدهای نفسی را به جای دانش و حقیقت میپندارد.
وفق برای نفس همانند نرمی برای استخوان کودک و خاصیت کشیدگی برای کش است که از گوشت فردی بزرگسال نرمتر است. کسی که وفق نداشته باشد، سلوک ندارد. وفق نیز با هر چیزی به دست نمیآید و خود آدابی دارد. کاغذ را نمیشود با حرارت آتش کوره نرم نمود. کسی که در سلوک و ریاضت، وفق ندارد، نخست مزاج خود را از دست میدهد و سپس نفس از او گرفته میشود و بعد معلومات و در پی آن، عقل و قدرت اندیشهٔ خود را آسیب میرساند. کسی که میخواهد بدون دانش لازم، بر معدهٔ خود ریاضت وارد آورد، ممکن است به خونریزی معده دچار شود. یکی نیز در این مسیر بدون آن که دانشی لازم داشته باشد با فشارهایی که بر خود وارد میآورد، چنان به خشکی میگراید و سخت میشود که قدرت استماع خود را از دست میدهد و دگمی است که بر او چتر انداخته و تحجر است که بر او تنیده است. علم برای چنین کسی زاییدهای جز چموشی نداشته و خرس ناآرامی و استکبار است که بر پشت و بر تن لاغر و تکیدهٔ دانش او افتاده و عقلی برای او جز تمکین از نفس نمانده است.
هیچ سالکی نمیتواند بدون وفق با نفس به رب خویش برسد و رب نیز بدون وفق نفس برای سالک کارایی ندارد. سالک نخست باید وفق نفس خود را به دست آورد و آن را بشناسد. نفس تا نرمی و اتساع نداشته باشد، هر زور و فشاری که از ناحیهٔ خوراک، بیخوابی، شهوت، انواع احساسات و انگیزهها و دانش و آگاهی بر خود وارد آورد جز بر خشکی، سختی و صعوبت آن نمیافزاید؛ به گونهای که یک ساعت دیرخوابی سبب هذیانگویی او میگردد.
در سلوک هم باید «رب» خود را شناخت و هم آن که بر وفق نفس رفتار نمود. کسی که وفق نفس خود را نمیشناسد با پیشامد کمترین ناملایمی هم تب میکند و هم به فشارهای روحی و استرسهای روانی دچار میآید و هم تازیانههای سلوک حتی گاه او را از دین باز میگرداند. وفق نفس در جسم، مزاج، نفس، علم و عقل باید لحاظ گردد وگرنه حتی علم و آگاهی به فضولی میانجامد و یا استکبار و غرور میآورد.
کسی که وفق نفس داشته باشد، در کتمان قویتر است و کسی به راحتی در نمییابد چنین فردی سلوک دارد یا نه، و اهل معرفت میباشد یا خیر. کسی که در سلوک چنان بر خود سخت میگیرد که دندههای وی از زیر لباس او پیداست، مرگ او را میتوان از حالت دندههای وی دید. جسم، مزاج و نفس در بقای ناسوتی بسیار مؤثر است و کسی که میخواهد تنها چند دهه در این جمعیت تمامی عوالم سیر نماید، باید آن را همانند رخشی برای خود نگاه دارد و این اشتباه است که کسی به شوق عرفان در وادی سلوک گام بردارد اما با سختگیریهای غیر عالمانه، بلهی، بیماری، ضعف و روانپریشی را عاید جان خود نماید. بنده نوجوانی بیش نبودم که برای ادامهٔ درس طلبگی به قم آمده بودم و تنها چیزی که با خود داشتم ظرفی ترشی بود که آن را با نان خشک میخوردم و حدود یک ماه چیزی بیش از آن نمیخوردم. هنوز ترشی این ظرف تمام نشده بود که سردردهای شدیدی به من رو آورد. سردردهایی که درد و فشار فراوانی داشت. البته من همواره ورزش میکردم و خوردن ترشی بود که چنین بر من تأثیر گذاشته بود. برخی از دوستان، مرا به مطبی بردند که در گذر خان بود. هنوز نوبت ویزیت ما نشده بود که به یکی از آنان گفتم من دوای درد خود را دانستم. به یکی از آنان گفتم سهریال گوشت چرخ کرده خریداری کند و آن را آبگوشتی درست نماید. از آن خوردم و سپس خوابیدم. بعد از مدتی سردرد من رو به آرامی رفت. چنین کاری بر وفق نفس رفتار ننمودن است و عوارض منفی دارد. بعد از آن دیگر سراغ آن ترشی نرفتم و آن را به دیگری دادم تا نفس با دیدن آن به سردرد نیفتد. باید وفق بدن و وفق مزاج و وفق نفس داشت. کسی که وفق نفس دارد باید بتواند به راحتی در هر جایی به خواب رود. در حیوانات نیز به نسبت هوشمندی که دارند بعضی زود و بعضی دیر به خواب میروند. الاغ مثل گاو و همانند کلاغ دیر به خواب میرود؛ برخلاف قناری و گنجشک که خواب خیلی زود آن را میگیرد. شیرها نیز زود به خواب میروند و با پریدن مگسی نیز بیدار میشوند.
در خواب باید هم وفق نفس را مراعات نمود و هم آن را ارادی کرد وگرنه چنین خوابی با مردار تفاوتی ندارد.
وفق نفس با مراعات تمامی این مسایل به دست میآید؛ همانطور که کشتیگیر به کسی نمیگویند که میتواند دو خم را خوب بگیرد اما از پس کنده بر نمیآید، بلکه وی باید از تمامی فنون آن آگاهی و توان کاربردی داشته باشد. خواب، خوارک و شهوت باید در کنار هم دارای تعادل باشد. به دست آوردن وفق بدن و نفس بر گفتن هر گونه ذکر یا وردی پیشی دارد. البته به دست آوردن وفق به مدت زمانی طولاتی نیاز دارد و چند ماه به طول میانجامد.
نتیجهٔ مراعات این اصل این است که بدن، مزاج، نفس و عقل به نرمی رو میآورد و آن را میتوان همچون موم در هر قالبی در آورد و فشارها و تازیانههای سلوک سبب شکست و خُردی آن نمیگردد و بیشترین فشارها را تحمل مینماید بدون آن که به خودخوری بگراید. تحصیل دانش نیز بدون داشتن بدن و نفسی نرم ممکن نیست و کسی که بیش از اندازه به نفس و بدن خود فشار میآورد تا علم بیشتری به دست آورد، آن را به استکبار و هزاران بیماری دیگر دچار میسازد و قدرت استماع را از دست میدهد و دیکتاتوری علمی بر تمامی ذهن او حکم میراند. در سلوک درست، همانطور که بر نخوردن و ترک غذا توصیه مینمایند و آن را در فصل خود و مدتی انجام میدهند، بر خوردن صحیح و در فصلی بر بیشتر خوردن نسبت به غذای معتاد توصیه دارند که این امر به خصوصیات و شرایط جسمی، به دست آوردن مزاجی و نفسی سالک باز میگردد.
یافت وفق و مراعات آن همانند دانستن فلسفه نیست، بلکه همچون داشتن قدرت ویرایش است که ناخودآگاه هر علامتی را در جای خود مینشاند و هر واژهای را به جای خود میآورد و حق کلمات را ادا مینماید و کاری میکند که بدن و نفس همواره نرم باشد و به شکست، بریدگی و هاری رو نیاورد.
لحاظ وفق نفس در انتخاب اذکار و اوراد نیز نباید مورد غفلت قرار گیرد وگرنه پیآمدی جز ضرر و خسران ندارد. البته ثواب اخروی آن بحثی دیگر است و ما آن را از نظرگاه تأثیر آن بر سلوک بر میرسیم.
سلوک نمیشود صنعتی باشد، بلکه باید آن را علمی نمود وگرنه کمترین فشار، تازیانه یا مصیبتی که در سلوک پیشامد نماید، فرد را درمانده میسازد.
از سوی دیگر، در ملاحظهٔ وفق نباید به افراط مبتلا گردید و به جای پرخوری لازم از خوشخوری سر در آورد و عافیتطلبی پیشه ساخت تا رخوت و سستی زاید و و به جای تلخی سختگذرانی و نه بدگذرانی، طعم خوشگذرانی به کام سالک شیرین آید.
منابع:
۱٫زبان بدن/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫/شابک: ۴ ـ ۸۲ ـ ۶۴۳۵ ـ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫
۲٫دانش زندگی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۳٫دانش سلوک معنوی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۴٫انسان و جهان زندگی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫
۵٫گزاره هاى انسان شناسى /نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۶٫چشمه چشمه زندگی / نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۱/شابک: : ۶ ـ ۲۰ ـ ۶۴۳۵ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫
جستارهای وابسته:
انسان، کمال، عقل، قلب، روح، خیال، توهم، گناه، غیب، سلوک، عرفان، محبوبان، محبان.