معناشناسی مُحِبّ:
حُب؛ گرمی حرکت است و مُحِبّ کسی است که حرارت حاصل از این حرکت، برای رسیدن به مطلوب، جان و روح او را فرا گرفته و در وی ایجاد محبت نموده است.
چیستی محبّت:
کسی که زنده است و آگاهی و شعور دارد، مطلوب پیدا میکند و طالب میشود و برای رسیدن به آن حرکت مینماید. حرکت و سیر نتیجهٔ حیات و آگاهی است.
کسی که حرکت دارد حرارت و گرما تولید میکند.
حرارت حاصل از حرکت برای رسیدن به مطلوب، وقتی جان و روح را میگیرد، «محبت» ایجاد میشود.
تمامی پدیدههای مادی دارای محبت است. هیچ پدیدهای نیست که خواهان نباشد و طالب نگردد؛ چرا که هر پدیدهای در حال حرکت است و ایستایی و سکون در عالم نیست. بر این اساس، کسی و چیزی نیست که محبت نداشته باشد، ولی هر کسی طالب چیزی است؛ هرچند مؤمن نباشد.
«محبت» امری معنوی و مجرد است که میتواند به امور مادی یا مجرد تعلق گیرد. یکی دیگری را برای تنی که دارد میخواهد و یکی برای علم و معرفتی که دارد. یکی کتاب میخواهد و دیگری علمی که در کتاب هست.
تربیت مُحِبّ در کورهٔ ناسوتیِ محبت:
حرارت محبت در کسی که هجران، غم، پریشانی، اشک، آه و مشکلات دیگر دارد شدیدتر است و محب را در مثل کورهای از آتش ذوب میکند و به او قالبی جدید میدهد. چنین اموری که سوزش دارد، افزون بر آن که گداختگی میآورد، همانند پتک است که بر قطعهای آهن گداخته فرو میآید و به آن شکل میدهد. درد و سوزشی که بدون تحمل آن نمیتوان وجود خود را ساخت.
کسی به وادی محبت قدم میگذارد که مصیبتها، سختیها و مشکلات یکی پس از دیگری بر او وارد شده باشد و هنوز درد مصیبتی او را رنج میدهد که مصیبت بعدی بر او وارد میشود و از یک وادی پر مصیبت و پر درد که سالها طول کشیده است بگذرد. او با درک درد مصیبتهای پیوسته و جانکاه چنان محکم میگردد که جرأت مییابد و دل پیدا میکند. دل مقامی است که بعد از طبیعت، نفس و عقل در آدمی شکوفا میگردد.
محبت یک «حال» است. حالی که نتیجهٔ حرارت و گرمی است. حرارتی که از دردمندی و تحمل مصایب و سختیها ایجاد شده است. همانطور که ورزشکاران در پی فعالیت سنگین ورزش بدنی، گرما پیدا میکنند و سرحال میشوند، کسی که دورهای طولانی انواع دردها را کشیده باشد، به حال میآید و حرارت و محبت پیدا میکند.
ناسوت به طور کلی مانند کورهٔ آهنگری است، بلکه هر مادهای را ذوب میکند تا ناخالصیها به تمامی بریزد و خالص آن جدا شود؛ بهگونهای که هر کس خود شود. خداوند بر آن است تا هر بنده و پدیدهای را به این مرحله برساند و این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد به نفاق، ریا و سالوس میگراید و ماسک دیگری را به چهره میزند و نقشی را بازی میکند که غیر اوست، اما ناسوت تا ناخالصیها را از آدمی نگیرد و او را خود واقعی خویش نکند از او دست برنمیدارد.
محبت و مرحمت سبب میشود آتشفشانی بر صفات و داشتههای ذاتی ایجاد شود و صفات خوب یا بد ذاتی فوران کند و آنچه در هویت و ذات محب مرکوز است هویدا شود. امری که دست یافتن به آن بدون مسیر محبت دستنیافتنی است؛ زیرا امور ذاتی، همچون گنج، زیر انبوهی از خاکهای نفسانی، تأثیر پدر و مادر و وراثت، محیط، زمان، مکان و سن پنهان میشود. هرچه آدمی در سن پایین به محبت و مرحمت رو آورد، راحتتر به امور ذاتی خود دست مییابد و خود میشود و هرچه سن بالاتر رود ریاضت و سختی و سوزشی که باید تحمل کند بیشتر میگردد. نزدیک شدن به تربیت اهل محبت و مرحمت در بزرگسالی بسیار خطرآفرین است؛ زیرا تحمل دردهایی که آنان به آدمی وارد میآورند بسیار صعب و مستصعب است. کسی که ناخالصی در وجود او فراوان است، چنانچه این ناخالصیها در باطن او رسوب گرفته باشد و آهنگ آن نماید که به باب مرحمت و محبت وارد شود هرچه بر او بیشتر پتک زده شود مقاومت بیشتری نشان میدهد و سختیها او را خسته و کلافه میکند. این گونه است که نمیتوان بدون پیر کارآزموده به این وادی نزدیک شد که مصیبتها، سختیها، شورها، دردها و مشکلات، آرامش را از آدمی میگیرد و اعصاب را رو به ضعف میبرد.
سیر کمال انسانی:
انسان دارای سه فاز و سه نوع موتور حرکتی است: نفس، قلب و روح. نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک میکند که در دوران جنینی فعال میشود و نازلترین و ابتداییترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت میبرد.
انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آنهاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده میکنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره میبرند و برخی قوت و قدرت نفسی بیشتری دارند و چنین بهرهوری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درسهای وی از مرتبهٔ نفس وی فراتر نمیرود. دایرهٔ وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیشتر نمیشود و آیندهنگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیشتری دارند به نعمتهای اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمیرسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم، مقلد، خوشهچین، تکدیگر و گداست و بر سر سفرهٔ این و آن مینشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد میتواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عقال و پابند کمال وی گردد.
کسی که در دایرهٔ نفس گرفتار است و ادراک یا رؤیت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری میکند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقهٔ وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار میباشد و شخص باید در پی درمان بیماریهای نفسانی خود باشد.
چنین افرادی، اگرچه دارای استعداد قلب میباشند و موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، اما اینان آن را به حرکت نینداختهاند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ أَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، أُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ». چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمیبرند.
حرکت نفسی سرمایهٔ اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، میتواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد. قلب است که به امور علمی دست مییابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار میگیرد. کسی که صاحب قلب میشود اوج و حضیض بر او وارد میشود و صاحب تقلب و دگرگونی میگردد. وی گاهی در اوج قرار میگیرد و زمانی به حضیض میافتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی میتواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکهٔ قدسی است و این مرتبه باشگاه ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمیآورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیدههای وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولیترین امر برای حصول کمالات است.
اما گروه سوم کسانی هستند که میتوانند به عشق برسند. کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام روح را دارند و میتوانند از مرتبهٔ حس و قلب بگذرند و موتور روح و رؤیت را در خود استارت بزنند. آنان کسانی هستند که در مسابقهٔ ناسوت، به اذن و ارادهٔ الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینالها قرار گرفتهاند. چنین عاشقانی صاحب رؤیت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رؤیت آنان نیز به ارادهٔ الهی است. صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد معرفت و رؤیت است.
تفاوت محبت و عشق:
حب؛ گرمی حرکت، و عشق؛ سرعتِ در حرکت و نقطهٔ جوش آن است. محبت حفظ اوصاف داشته و عشق حفظ ذات و حقیقتِ داشته و شوق؛ کسبِ نداشتهها و جنبش برای رسیدن به اوصاف است. عشق و محبت دارای جهت فاعلی است و حراست را میطلبد؛ بر این اساس، عشق، فاعلِ ذات و محبت، فاعلِ وصف است که میخواهد ذات یا وصف چیزی را برای خود نگهداری نماید. عشق؛ شعور وصول و ادراک ذات است.
عشق؛ معقول ثانی فلسفی و وصف ذات وجود یا ظهور است؛ نه ذات آن، و فعلِ ذات است. عشق؛ شدت شعور حبی است و ذات و حقیقت شخص به عشق متصف میشود؛ یعنی ذات است که به شعور وصول دست مییابد.
محبت همواره به صفات مطلوب تعلق میگیرد و این عشق است که تنها ذات مطلوب را میخواهد و به آن تعلق میگیرد. البته خود عشق موصوف نیست و وصف وجود و ظهور است. وصفی که امری ذهنی و کلی نیست؛ هرچند عروض و حمل آن ذهنی است، ولی دارای اتصاف خارجی است. اتصافی که فعلی نیست بلکه ذاتی است و از لوازم ذات وجود و ظهور دانسته میشود. البته این صفت در حضرت حق عین ذات است.
حفظ آبرو، احترام، داشتن کارهای خیر، خدمت به مردم، خشنود نمودن همسر و فرزندان و تأمین نیازها و رفع کمبودهای آنان، هرچند همه نیکوست، همگی در دایرهٔ هوس است؛ چرا که اگر هوس نبود او نباید میان فرزند خود و فرزند دیگری تفاوت میگذاشت. محب وصف: «وَیؤْثِرُونَ عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ»(حشر / ۹) دارد تا چه رسد به عاشق. این محب است که هرچند در خود احتیاجی داشته باشد، دیگری را بر خود مقدم میدارد. عاشق، خودی نمیبیند و غرق در معشوق است. کسی که عشق دارد، به آتش آن سوخته است و چیزی نمیخواهد. او هرچه را دارد به دیگران میدهد؛ زیرا متاعی به کار او نمیآید.
اهل محبت و معرفت:
اهل محبت و معرفت بر دو گروه میباشند: یا «مُحِب» هستند که با سیر و سلوک معنوی و ریاضت وصول مییابند و یا «محبوب»اند که از آنان به «عارفان عاشق» یاد میشود و از ابتدا اهل معرفت بودهاند و این امر همانند خصوصیتی است که ژنتیکی باشد برخلاف محبان که به ریاضت نیاز دارند.
«مُحِبّ» کسی است که به محبت افتاده است و موتور نفسانی خود را به حرکت واداشته و فاز قلبی خود را روشن نموده تا به حرکت کمالی خود شتاب دهد.
«محبوب» کسی است که به عشق و به مقام دل رسیده است. او در این مقام است که «ناز» معشوق را به هر بهایی باشد به جان میخرد؛ وگرنه دل او جلا نمییابد و از تعالی، سیر و رشد خود باز میماند.
مُحب و مَحبوب در میان پدیده های هستی:
تفاوت در آفرینش چشمگیر است و مطالعهٔ آن شکوهی غریب و ناشناخته با موجی از شعف و دلبردگی به خالق پدیدهها را ایجاد میکند و بوسهٔ «تَبَارَک اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ» بر ساحت خدای مقتدر زیباآفرین محکمپدیدارکننده میآورد.
تفاوتهای ظاهری پدیدهها را نهایتی نیست و از آن بیکرانهتر تفاوت باطنی آنهاست. گاه میشود حیوانی ظاهر حیوانی دارد و در باطن، انسان است و میشود انسانی ظاهری انسانی دارد و در باطن، شکل حیوانی دارد. آن انسان به اندک مرتبهای کاستی حیوان شده و این حیوان با اندکی افزوده، انسان شده است و تمامی هم به لطف است. کسی که در باطن حیوان است با نگاه به همجنس خود، از او خوشامد دارد و رفیق سرسپردهٔ او میگردد. همچنین در میان رگههای دیگر پدیدهها مانند جماد، گیاه، جن، فرشته و غیر آن که تداخل مراتب و رنگ گرفتن از هم ممکن است.
تمامی پدیدههای هستی یا محبی است یا محبوبی، از انبیا گرفته تا انسانهای عادی و از اشیای مادی تا گلها، حیوانات و پدیدههای دارای تجرد ماورایی. میشود اصل پدیداری آنها محبی یا محبوبی باشد یا عضو، اندام و صفتی خاص در آنها چنین عنوانی را بپذیرد. برای نمونه صدایی زیبا و نیکو، آیا به تمرین نیکو شده است یا نیکویی آن اعطایی است که برای تشخیص آن راههایی است که در جای خود میآید.
میشود گلی به صورت محبوبی وصف سنگ شدن را داشته باشد، و این وصف در آن ظهور نیافته باشد و باید آن را در شرایط مناسب کشت و باروری قرار داد تا سنگ شود. سفیدی، سیاهی، نرمی، زبری، محکمی، شفافی و خاصیت آینگی از صفاتی است که میشود به سنگی به صورت محبی و با کار بر روی آن داد و میشود این صفت را به صورت محبوبی درون خود داشته باشد.
آیهٔ محبت:
«یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یرْتَدَّ مِنْکمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرِینَ یجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلاَ یخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ ذَلِک فَضْلُ اللَّهِ یؤْتِیهِ مَنْ یشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ»(مائده / ۵۴)؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید، هر کس از شما از دین خود برگردد به زودی خدا گروهی را میآورد که آنان را دوست میدارد و آنان او را دوست دارند. با مؤمنان فروتن، بر کافران سرفرازند، در راه خدا جهاد میکنند و از سرزنش هیچ ملامتگری نمیترسند. این فضل خداست. آن را به هر که بخواهد میدهد و خدا گشایشگر داناست.
آیهٔ شریفه آیهٔ محبت و عشق است که برخی از نکتههای مهم آن توضیح داده میشود:
الف: «یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا»این آیه خطاب به مؤمنان است و خطاب عام ندارد که اهمیت آن را میرساند.
ب : «مَنْ یرْتَدَّ مِنْکمْ عَنْ دِینِهِ»؛ این فراز خطاب به مؤمنان است و به آنان هشدار میدهد ممکن است بسیاری از آنان ریزش داشته باشند؛ بهگونهای که حتی ممکن است تمامی آنان را در بر بگیرد و کسی نماند؛ چرا که «مَنْ»اطلاق را میرساند و اطلاق آن نیز هم لحاظ کمّی و هم لحاظ کیفی دارد.
ج: «فَسَوْفَ»: فای آن برای تفریع است که وقفه و گذشت زمان را میرساند. «سَوْفَ» نیز برای آینده است و به این معناست که محبان باید در آینده بیایند و در عصر نزول قرآن کریم نمیباشند. آیهٔ شریفه از مغیبات قرآن کریم است.
د: «یأْتِی اللَّهُ»: استفاده از اسم جلاله که اسمی کمالی است عظمت این گروه را میرساند.
ه : «بِقَوْمٍ»: این محبان گروهی خاص هستند و منحصر به یک نفر نمیباشد و از قوم سخن میگوید، نه از یک نفر؛ چرا که دوستان خدا باید قوم باشند و با یک گلِ روی آنان بهار نمیشود و حتی در زمان ظهور نیز باید دوستان پیش از آن، گلستانی برپا سازند تا گل سرسبد پدیدههای هستی رخ بنماید.
و: «یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ»: آنان قوم برگزیدهٔ خداوند هستند که نخست خداوند آنان را دوست دارد و آنان به محبت حق است که خداوند را دوست دارند.
ز: «أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرِینَ»: آنان برای برادران ایمانی خود فروتن و در برابر سرکشان معاند، سرسخت میباشند.
ح: «یجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»: آنان اهل مجاهدت هستند، نه فقط اهل علم و بحث. جهادی که در جبههٔ جنگ و نزاع شمشیرها نیست. دلیل این معنا فراز بعد است.
ط: «وَلاَ یخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ»؛ این فراز قرینه برای معنای فراز پیشین است. جبههٔ جنگ جای ملامت و سرزنش نیست و آنان در میان کسانی هستند که همواره بر ایشان خرده میگیرند، اما این محبان الهی هرگز از سرزنش آنان خسته و ملول نمیشوند و باور دارند: «وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الاْءَعْلَوْنَ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ»(آل عمران / ۱۳۹).
ی: آیهٔ شریفه برای زمان غیبت و امت آخر الزمان و برای گروهی از اولیای الهی است که در غربت خلق زندگی میکنند. اولیایی که جوهر نوشتههای آنان از خون شهیدان برتر است، نه خود آنان. کسانی که همواره حق را میشناسند و صاحب بصیرت هستند و حق را میگویند و از کسی باکی ندارند و ملامتها بر آنان مؤثر نیست.
ک : «ذَلِک فَضْلُ اللَّهِ یؤْتِیهِ مَنْ یشَاءُ»: محبت به عنایت است و از امور هبهای و دهشی است، نه کوششی، و کسب و زحمت و سعی و اجتهاد و عبادت در آن دخالت ندارد.
ل: آیهٔ شریفه از محبانی میگوید که مقام جمعی دارند؛ یعنی هم اهل محبّت هستند و هم جهاد دارند، آن هم جهاد علمی و هم حق را در صحنهٔ اجتماع بیان میکنند و در آن حضور دارند و هم ترسی از طعنهزنندگان ندارند.
محب و محبوب از دیدگاه قرآن کریم:
اصطلاح عرفانی «محبوبی و محبی» ریشه در قرآن کریم دارد و نمیتوان آن را انکار و نفی کرد. تفاوت اهل معرفت به دو گروه محبّان و محبوبان، از اصول اولی و روشن عرفان است و کسی که آن را انکار نماید، بهکلی بیگانه از معرفت است. برای نمونه، حضرت عیسی علیهالسلام از محبوبان است که قرآن کریم در وصف او میفرماید: «إِنِّی عَبْدُاللَّهِ آَتَانِی الْکتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیا»(مریم / ۳۰). حضرت عیسی علیهالسلام در حالی که در گهواره است، حال فعلی خود را بیان میدارد و عبد بودن خود را برای خدا به صورت اسمی میگوید ـ که ثبوت آن را میرساند ـ و اعلام میدارد هماینک کتاب به او داده شده است و چنین نیست که مانند حضرت موسی علیهالسلام برای گرفتن کتاب به طور رود؛ بلکه هماینک دارای نبوت فعلی است.
در میان پیامبران الهی علیهمالسلام میتوان حضرت ابراهیم را از برترین محبان نام برد که با ابتلا، به امامت میرسد: «وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُک لِلنَّاسِ إِمَاما»(بقره / ۱۲۴). ابراهیم باید تیغ به نفس و خویشتن خویش بکشد و در اواخر عمر به امامت رسد. باید توجه داشت وقتی ما میگوییم پیامبری همچون حضرت ابراهیم علیهالسلام از محبان است، در برابر پیامبری همچون حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله است؛ نه در برابر کسانی که به عرفان شهرهاند و عصمتی ندارند. اهل عصمت را هیچ گاه نباید با غیر معصوم قیاس نمود.
انعامیها و تابعان آنان:
دو آیهٔ: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ. صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ» در سوره مبارک حمد چهرهٔ بندگان حق تعالی را در قالب چهار گروه و صنف حقیقی بیان میدارد که عبارتند از:
الف ) اِنعامیهایی که خداوند نعمت اطلاقی خویش را بدون هیچ زمینهٔ کسبی و تحصیلی و به گونهٔ عنایی، به آنان داده و «أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ»بیانگر آن است و هدایتجویان صراط آنان را پیجو هستند.
ب ) غضبشدگانی که «الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ» هستند و هدایتجویان دوری از آنان را خواهان میباشند.
ج ) گمراهان: «الضَّالِّینَ»
د) اهل هدایت و هدایتجویان که هرچند ذکر آنان با کریمهٔ «اهْدِنَا» شروع میشود و این درخواست به کسب، تحصیل و تلاش آنان اشاره دارد و تابع و مصداق «وَمَنْ یطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ»(نساء / ۶۹) و مشروط به این پیروی میباشند و بر مدار تلاش مطیعانهٔ خود، توشه دارند: «وَأَنْ لَیسَ لِلاْءِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعَی».
چینش و ترتیبی که قرآن کریم در ذکر این اصناف و گروههای چهارگانه آورده هم مهندسی و بر اساس حقایق است و هم از لحاظ جامعهشناسی منطقی است.
هدایتشوندگان تابعان انعامیها میباشند. آنان کسانی هستند که صراط مستقیم انعامیها را یافتهاند و راهیافته و گروندهاند. گمراهان پیرو غضبشدگان، و راهیافتگان تابع اِنعامیها هستند و با این لحاظ است که سورهٔ فاتحه در ذکر اصناف مردمان نیز «مثانی» است.
هم شمار گروه «الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ» و هم تعداد «الْمَغْضُوبِ عَلَیهِم» در هر دورهای بسیار محدود و اندک است و البته شمارهٔ آنان نیز به همین ترتیب از اندک به افزونی است؛ یعنی انعامیها بسیار اندک هستند چنانچه خطاب در آن فرد است نه به صورت جمع و غضبشدگان در قیاس با آنان بیشتر هستند و هر انعامی دشمنانی چند از غضبشدگان دارد، ولی باز همینان نیز تعداد اندکی دارند و چنین نیست که خداوند بر فراوانی از انسانها غضب کند، بلکه به ندرت پیش میآید خداوند بر کسی غضب کند؛ همانطور که رحمت خداوند بر غضب او پیشی دارد و بیشتر مردمان راهیافته هستند.
باید توجه داشت رحمت خداوند غیر از انعام است. صراط مستقیم به تمامی رحمت است و کفور بودن نیز با مورد غضب واقع شدن تلازمی ندارد؛ چنانچه گمراه شدن به معنای مغضوب شدن نیست.
هر انعامی، شماری چند از مغضوبان را در مقابل خود دارد و گمراهان پیاده نظام مغضوبان هستند. شمار گمراهان بیش از مغضوبان است و چنانچه آنان به حمایت از غضب شدگان برنخیزند، تیغ غضب شدگان برای اولیای انعامی کند میشود.
بهترین طرح اجتماعی در این چینش و ترتیب آمده است. هر جامعهای بدهای بسیار بد که امامان باطل و ایمهٔ کفر باشند و خوبهای بسیار خوب که پیشوایان راستی و درستی باشند اندک است. نمیشود به جامعه چنین دیدی داشت که بدهای بسیار بد آن یا خوبهای بسیار خوب آن فراوان باشند، ولی هم خوبها و هم بدهای عادی و معمولی شمار فراوانی دارند. درست است گفته میشود شمار پیامبران ۱۲۴۰۰۰ نفر است، ولی شمار امامان اندک است و اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام که انعامی خاص و محبوبی کمّل میباشند بیش از چهارده نفر نمیباشند.
هم انعامیها و هم غضب شدگان در صورتی موفقیت مییابند که بتوانند تودههای عادی جامعه را با خود همراه سازند و پیادهنظامها را رهبری کنند. اگر امام کفری بتواند زمام خلق را به دست گیرد و نیروهای فروانی را جذب کند او پیشتاز در بدیها میشود و عرصه را بر انعامیها میبندد.
طرح اجتماعی گفته شده برای کسانی که در مسایل اجتماعی توان طراحی و تصمیمگیریهای کلان دارند و در مسایل سیاسی و نیز در نظام آموزشی حایز اهمیت است.
سورهٔ حمد در این آیات، مسیر حرکت بندگان را به نیکی مشخص کرده و انعامشدگانی که باید از آنان پیروی داشت و مغضوبان و ضالانی که باید از آنان دوری جست را به صورت دقیق تعیین کرده است. این سوره هر روز بارها خوانده میشود تا نمازگزار مسیر خود را بشناسد و بداند باید به چه کسانی رو آورد و از چه کسانی بگریزد. اگر کسی نتواند این مصادیق را از این آیات برداشت کند ایمان وی صوری و غرق در سرگردانی است؛ زیرا مسلمان هدایت یافته کسی است که بر این مسیر باشد.
«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیم» راهی عام است و با «صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ» خاص میشود و به صراط انعامیها اختصاص مییابد؛ زیرا تمام انعامیها بر صراط میباشند، ولی چنین نیست که تمامی اهل صراط انعامی باشند.
توجه شود که آیات «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ. صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ» از زبان بنده آن هم بندگان هدایتجو است و لازم آن باور، معرفت، ایمان و تصدیق به راه انعامیهاست و لحاظ صدق بنده را با خود دارد و از زبان حق تعالی نیست تا جای آن باشد که بنده اظهار بیخبری و ناآگاهی کند، بلکه او از زبان خود بندگان، اِنعامی را خبر میدهد و تصدیق میکند و راه آنان را میطلبد و سندی است اقراری که بنده به آگاهی از وجود چنین بندگانی که مورد انعام حق تعالی بودهاند اعتراف کرده و به آن گواهی و شهادت داده است و روز قیامت به همین گواهی، قابل بازخواست و مؤاخذه است. در این میان، مهم این است که گروه یاد شده از همین آیات و بدون دخالت سندی بیرونی مورد شناسایی قرار گیرند و با این تحلیل، تفسیر آیات شریفه از خود این آیات به دست میآید و از آنجا که قرآن کریم روشنگر هر چیزی است، خود قرآن کریم برای تبیین فرازهای نورانی خویش کافی است و کتابی ناطق و مبین است نه صامت. قرآن کریم برای کسی که اهل آن نیست و توان انس گرفتن با این تنها کتاب وحی را ندارد صامت است. کسی که خود صامت است قرآن کریم برای او صامت است و صامت وصف خلقی قرآن کریم است، وگرنه همین قرآن کریم برای حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام ناطق است؛ چرا که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام خود ناطق است.
محبّان؛ تابعان انعامیها:
«اِنعامی» یا محبوبی و «تابع» یا محبی از اوصافی است که بر پدیدهها اطلاق میشود. این دو عنوان معقول ثانی فلسفی و از اوصاف است که عروض آن در ذهن است و عنوان قرار میگیرد، ولی دارای اتصاف در خارج است و عنوان یاد شده به صورت غیر مستقل و به شکل وصف ذاتی یا آثاری در خارج هست، ولی ذات مستقل و منحاز ندارد و در ضمن پدیدهها نمود دارد؛ مانند زیبایی که وجود منحاز مستقل در خارج ندارد و در ضمن پدیدهای نمود مییابد و با آن قابل دریافت است و به همین اعتبار معقول ثانی است، چون معقول اول، وجود منحاز و مستقلی است که به ذهن میآید و بعد صفتی بر آن حمل میشود و دارای تعقل دوم است که معقول ثانی خوانده میشود. به آن فلسفی میگویند، چون فقط عروض آن در ذهن است و اگر اتصاف آن نیز همانند امور کلی در ذهن بود «منطقی» گفته میشد، ولی چون در خارج دارای اتصاف است، «فلسفی» است و معقول ثانی فلسفی که صبغهٔ وجودی و خارجی دارد خوانده میشود.
دو وصف انعامی (محبوبی) و تابع (محبی) دارای مابازای مستقل در خارج نیست و باید بر وصف ذاتی یا آثاری کسی یا چیزی اطلاق شود. برای نمونه، گِل برخی را با فقر برداشته و سرشت دیگری را با ترس عجین کرده و طینت یکی را با سختی و مکافات ورز داده و دیگری را زیبایی عطا نمودهاند. این دو وصف میتواند بر صفات انسانها، حیوانات، گیاهان و دیگر پدیدهها اعم از مادی و ماورایی و نیز افراد معصوم یا غیر معصوم و انبیای الهی یا غیر آنان اطلاق شود و به صفات انسانی و بشری انحصار ندارد. ممکن است وجود گیاهی محبی و رنگ آن محبوبی یا وجود فردی محبی و شکل چشم او محبوبی باشد؛ همانطور که میشود اصل وجود فردی محبوبی باشد.
از صفاتی که میتواند وصف محبوبی و اِنعامی گیرد نبوغ و سرعت فهم بالا، ضریب هوشی، قامت جسمانی، تناسب اندام و زیبایی را میشود نام برد.
نظام آفرینش گتره و بدون حساب نیست و مکانیکی بر آن چیره است که هر چیزی را به تناسب در جای خود میآورد.
اعتبار نسبیت در اطلاق عناوین محبی و محبوبی:
توجه به این نکته بسیار اهمیت دارد که در اطلاق عنوان محبوبی و اِنعامی، «نسبیت» اعتبار دارد. برای نمونه، حضرت ابراهیم اگر با پیامبرانی که در مرتبه از وی پایینتر هستند مقایسه شود، محبوبی است و چنانچه مقام توحید وی که با مکافات و ابتلا داده شده با توحید پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله مقایسه شود، وی محبی است.
انعامیها صبغهٔ محبوبی دارند و تحقق آنها لحاظ نسبیت، حیثیت و جهت دارد و از محبوبی مطلق که هیچ گونه جهت محبی در وی نباشد نمیشود سخن گفت. این وصف نسبی هم در ذات اشیا و هم در صفات آنها به صورت معقول ثانی فلسفی بروز مییابد و هر کسی به گونهای و در چیزی انعامی است. یکی صراطی میشود و دیگری سبیلی و تمامی هم به لطف است.
وصف انعامی ثقل دارد و سنگین است، ولی بدون تأخیر شکل میگیرد. سبیلیها هم زحمت اکتساب دارند و هم وصف در آنان به تأخیر و زمان طولانی محقق میشود. سبیلی باید بار بندگی را در مراحلی و به اندازهٔ معین بردارد و انعامی همان بار را به یک مرتبه برمیدارد. سبیلی اگر بخواهد همانند اِنعامی این بار را یکجا بردارد، ثقل آن بار سبب میشود وی آسیب ببیند و با توجه به توانی که دارد باید آن را تقسیم کند و همین امر سبب زحمت و کندی و گاه رکود میشود بدون آن که ثقل کار را احساس کند، ولی محبوبی آن کار را با تمام قوت و قدرت انجام میدهد بدون آن که آسیبی به وی رسد، ولی ثقل کار بر او فشار میآورد. وصف محبی زمانبر است و جدول زمانی خاص دارد و بدون گذشت آن زمان، به بار نمینشیند. محبوبی توان حمل بار را در خود به صورت موهبتی و بدون نیاز به اکتساب، دارد، ولی این توان ثقل دارد. هر که هرچه هست، باید خداوند را بر آن شکر گوید. وقتی خداوند را بر این که محبی است شکر میگوید به آن معناست که خدای را سپاس، باری سنگین بر او نگذاشته، و وقتی میگوید الهی شکر که محبوبی هستم به این معناست که کار وی تأخیر ندارد. هر گونه جابهجایی در صفات یاد شده آفت و آسیب به شخص محبی یا محبوبی وارد میآورد. اگر بار اندک محبی به محبوبی داده شود و وی را اسیر زمان و جدول برنامهٔ تعیین شده برای محبان ضعیف سازند، تحمل خود را از دست میدهد و به دیگران آسیب وارد میآورد و خود دچار رکود و سستی میشود. همچنین است اگر بار و وظیفهٔ محبوبی بر دوش محبی گذاشته شود.
این که کسی به صورت موهبتی از اهل صراط و انعامی باشد و این که فراوانی در سبیل و بسیاری در طریق قرار میگیرند تمامی بر اساس علل و مبادی لازم آن است و یافت حکمت و باطن آن پیچیدگیهای خاص خود را دارد. برای نمونه، ازدواج مؤمنی با زنی شایسته و مؤمن سبب میشود فرزند وی مؤمن و اهل صراط گردد و ازدواج همان مرد مؤمن با زنی فاسد، فرزند او را اهل سبیل قرار میدهد؛ همانطور که ازدواج دو سبیلی ممکن است با دعای یکی از اولیای حق همراه شود یا آنان به سبب حرمتی که به بندگان خدا میگذارند، از آنان فرزندی صراطی پدید آورد و غفلتی ممکن است نسلی را به سبیل تنزل دهد و ارادهٔ الهی بر اساس حکمت است که به آن تعلق میگیرد و اراده حکیمانه است نه گزاف یا بر اساس جبر.
سببها نیز هیچگاه دفعی نیست و همواره همراه با تدریج است که پدید میآید؛ همانطور که ناسوت عالم تدریج است و آنچه دفعی خوانده میشود تدریجهای بسیار ظریف است.
محبت مُحبی و عشق مَحبوبی:
مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به این مرتبه، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی میتواند به این مقام بار یابد که بتواند از مرتبهٔ حس بگذرد و با خداوند انس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوهگری میکند که در مرتبهٔ نفس گرفتار است. کسی میتواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رؤیت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند. برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیهٔ «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر میشود که نسبت به خداوند دستکم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسانها میشناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمیرود و چنین خدایی نمیتواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آدمی با وی همراه شود. نخستین گام برای کلید زدن پروژهٔ حرکت تا مقام روح و عشق، به فرجام رساندن داستان خدایی است و باید این رمانی را که هولزا میپندارد به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به پیروزی داشته باشد.
آنچه بسندهکنندگان به مقام نفس در خود از خدا دارند، خدای واقعی نیست و تصور آنان همچون تصوری است که مورچه از خدای خویش دارد و چون داشتن شاخک را کمالی برای خود میداند، خدای خویش را با شاخک به تصویر میکشد که بیان روایی آن در توحید گرانقدر مفضل آمده است. چنین خدایانی مخلوق و آفریدهٔ این افراد است و به سوی آنان باز میگردد: «مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم». اینها خدایان نفسانی است و تنها در برد نخست است که کارگشای امور جزیی نفسانی است و خدای وارثان حقیقی و صاحبان ولایت، عصمت و نبوت چنین خدایی نیست.
کسی به عشق میرسد که خدا را در بیرون از خود و در میدانی وسیعتر از حیطهٔ نفسانی خویش جستوجو کند. باید به این باور حقیقی رسید که خداوند یک شخصیت خارجی است که در بیرون حضور دارد و میتوان به حضور و شهود او بار یافت. خدایی که وجود است و تمامی پدیدهها را به ظهور آورده است. باید خدا را دید و عشق او را لمس کرد. شرح حال بندگانی که توانستهاند با چنین خدایی انس بگیرند را باید در دعاها و مناجات مأثور از حضرات معصومین علیهمالسلام دید.
خدا حقیقتی است شخصی که کلی نیست و رسیدن به چنین خدایی است که فرد را از رفوزگی و مردودی نجات میدهد و آرامش میآورد. البته قرب و نزدیکی به چنین خدایی، قواعد و آدابی دارد که نیاز به تمرین و ممارست و جهد و جد و اجتهاد و کوشش و تلاش خستگیناپذیر و به تعبیری خلاصه و کوتاه «عاشقانه» دارد. از چنین خدایی نباید زیاد گفت که حق، ناموس دل است و نباید برای ناموس دل هو و جنجال به راه انداخت و آن را هر جایی ساخت. ارادهٔ آدمی بدون چنین اتصال و ارتباطی، به سوی معصیت گام بر میدارد و انسان را در خود میبلعد، اما اگر آن خدا در دل قرار بگیرد، هر چیزی در برابر سالک کوچک و حقیر میگردد و سالک دیگر به دنیای کوچکی که میبیند دست نمیآلاید و برای دستیابی به آن پژمرده و افسرده نمیشود و بدون آن خداست که دنیا فرودگاه همت آدمی قرار میگیرد و در چشم وی بزرگ و مهم شمرده میشود. یعنی این نفس است که انسان را به امور کوچک و فرودین مشغول میدارد و دنیا را برای آدمی بزرگ جلوه میدهد و این روح است که آن را کوچک و خرد میشمرد و دل انسان را به تنها حقیقتی که وجود، استقلال و ذات دارد توجه میدهد.
البته خدای نفسی برای مردمان عادی بس است و نیاز نیست بار سنگین خدا را بر دوش ضعیف و پیکر نحیف معرفتی آنان بگذاریم. ذهن آنان لاغرتر از آن است که بتواند خدای نامحدودی را که در جان و دل عاشقی که به مقام قلب یا روح بار یافته است تحمل نماید و برای آنان همان «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» بسنده است.
رسیدن به توحید روحی نیازمند تمرین و کار است. همانطور که ورزشکاران برای تربیت و آمادگی جسم خود ریاضت و زحمت میکشند، کسی که میخواهد به توحید روحی دست یابد باید به خود سختی وارد آورد و از عافیت و رفاه فاصله بگیرد و تمایلات و نفسانیات خود را مهار نماید و به خود فشار وارد آورد و به طور کلی اصول و قواعد سلوک معنوی را مراعات نماید.
رسیدن به توحید نیازمند گرما و حرارت است و این حرارت باید از عشق ناشی شود، نه از شوق. هر کسی شوق را در دل خود احساس کرده و گرمای محبت را دیده است. کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم میگیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار مینماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق میگیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل عاشق بهانه میگیرد تا به بهانهٔ آن بهانه با دوست و معشوق خود باشد. آن بهانه بهانه است و دل برای به دست آوردن معشوق است که اینگونه بهانه میگیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.
گاه دل عاشق برای خداوند تنگ میشود و هوس میکند با خدا باشد. رسیدن به توحید، منزل به منزل از تیزی به تیزتری میرود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش میآید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمیبیند و به او وصول ندارد. او میخواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد، اما او را نمییابد و به او شوق مییابد، ولی اگر عاشق به خدا رسیده باشد و او را در دل خود جای داده باشد، عشق به حق در وجود وی شعلهور میگردد و حرارت موجود در بدن و روح او از شعلههای سوزان عشق به وجود آمده است.
رسیدن به چنین عشقی که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل مییابد، نیاز به اذن دخول دارد؛ اذنی که دل با ندای باطنی خود، آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس سخنی رد و بدل نمیشود و بنده چیزی نمیگوید و سر تا پا گوش است؛ گوش و سَری که به ارادهٔ حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر، بارها با تیزیهای توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او خدا شده است حتی درس که میخواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که میرود این درد را به خواب میبیند و در هرچه نگاه میکند اول خداوند را میخواهد. این شوق به حق است و در این شوق است که به ذکر خفی حق میرسد و حتی در گفت و گو و مباحثه هم دل وی مدام از خداوند یاد میکند. چنین کسی دیگر نمیتواند از خداوند غافل باشد، اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیز دنیایی سر سازگاری دارد، ولی نمیتواند حتی در نماز، با خدا باشد و عبادت در مقام نفس، صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و یاد حق و توجه به او در هیچ شأنی از شؤون فردِ گرفتار به نفس وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر میتواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. «توجه» ذکر است؛ مانند غذا که آنچه خورده میشود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آنچه خورده میشود دفع میگردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن میشود.
ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.
ذکر بر دو قسم شوقی و غیر شوقی است. اگر کسی به یاد دشمن خود باشد در حال ذکر اوست، اما به وی شوق و میلی ندارد، بلکه او را ناپسند میدارد. شوق برای وصول امری لازم است و همچون مادهٔ کاینات به شمار میرود. اگر قلب و روح در وجود آدمی شکوفا نشده باشد فرد کوتولهای میشود که درازا ندارد و کاریکاتوری است که تنها رشد عرضی را نشان میدهد. نخستین مرحلهٔ کمال نیز داشتن شوق است. آدمی اگر بدون حرارتِ شوق باشد، زندگی وی ملالآور میگردد. این شوق، ذوق و بالاتر از آن، عشق است که به زندگی معنا و مفهوم میدهد و ملال تکرار آن را میگیرد. در گذشته به بیابانها میرفتند تا هیزم و خار جمع کنند. اگر کسی پشتهٔ خود را بسیار سنگین میکرد دیگر نمیتوانست آن را بلند کند و تلاش فراوان وی او را به زمین میزد، در باب معرفت نیز چنین است که برخی به بُعد و دوری از حق مبتلا میشوند و هرچه بیشتر تلاش کنند دورتر میشوند. کسی که خدای محکی را در دل دارد، دل وی پر از صفاست و دلی دارد که همواره تازه و بانشاط است؛ هرچند بسیار سالخورده باشد. چنین فردی حتی از جوانها مستتر است و هیچ گونه رخوتی در دل وی نیست.
برد بلند آدمی دل اوست که محبت و عشق در آن ظهور و بروز دارد. البته تعابیری همچون «دوست دارم» یا «خوشم میآید» یا «عزیزم» گرچه از صفات دل است، ولی آنچه در محاورات عمومی وجود دارد مرتبهٔ نازل آن است و از خوشامدهای نفسانی و حسی بالاتر نمیرود.
اولیای کمّل و محبوبان الهی که دارای مقام جمعی هستند هر سه مرتبه را با هم دارند. آنان نفسی رخشگونه دارند که هزار اهل دنیا به پای آنها نمیرسد. عقل آنان هم به گونهای است که هیچ سیاستبازی به گرد آن نمیرسد و دل آنان نیز هنگامهای است که تنها خدا در آن مینشیند.
آدمی دارای سه برد نفس، عقل و دل است. عشق در مرتبهٔ دل ظهور مییابد. بیشتر افراد عشق ندارند؛ زیرا فاز عقل آنان فعلیت نیافته است، چه رسد به فاز دل: «وَأَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ». بیشتر انسانها در مرحلهٔ طبیعت و نفس ماندهاند و چیزی بیش از هوس ندارند. قرآن کریم میفرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ». این اولیای الهی هستند که عاشقپیشهاند و با هر چیزی حتی در خوراک خود عشق دارند. «عمیت عین لا تراک»؛ یعنی کور است کسی که تو را نمیبیند و عاشق نیست؛ چرا که تنها عاشق است که به زیارت شخص خداوند میرسد. عاشق کسی است که خداوند را بیش از همه حتی خود دوست دارد؛ یعنی او را بیش از همه میبیند: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ». اولیای محبوبی خداوند نخست خدا را دیدند و بعد خود، و سپس دیگران را. تابعان آنان نیز محبت بینا دارند و غیر آنان همه دارای محبتی کور و عقیم میباشند؛ به این معنا که معلوم نیست چه چیزی را دوست دارند و دلیل آن چیست؛ چرا که معرفت و باور صادق موجه ندارند و از سر عصبیت دست به کاری میزنند. محبتِ کوری که گاه جنگ هفتاد و دو ملت را در پی دارد. برخی نیز بدون محبت هستند.
سالکان مُحِبّ و عارفان مَحبوب:
اهل معرفت بر دو گروه عمده محبی (ناسوتی) و محبوبی (سماوی) میباشند. مقام قرب و انس هریک از اولیای الهی را بر اساس دعاها و خواستههایی که دارند، میتوان مورد شناسایی قرار داد؛ به این صورت که اولیای محبی، دارای خواسته و طمع میباشند و ارضی هستند و محبوبان، خواسته ناسوتی ندارند و حق را میطلبند و سماوی هستند؛ بر این پایه، هر یک از این گروهها دارای سنخ سلوکی خاص میباشند.
هم چنین بینشی که این دو گروه به هستی دارند، آنان را از هم متمایز می کند. در حقیقت، توانایی هر یک از این گروهها نسبت به دیگری در برقرار کردن ارتباط با هستی است که آنان را متفاوت و متمایز از هم ساخته است. محبوبان بهراحتی به تماشای هستی میروند. آنان برای تماشای هستی مشکلی ندارند، بلکه برای دیدن ناسوت و امور دنیوی است که مؤونه میبرند. محبان بیشتر درگیر ناسوت هستند اما برای بر شدن از آن، گاه به موفقیتهایی نسبی دست مییابند. افراد عادی به هستی کاری ندارند و از اینکه بخواهند این توانایی را در خود به دست آورند که به تماشای آن بروند غفلت دارند.
محبان و افراد عادی از «تجرد» جز مفهوم آن چیزی در ذهن ندارند. آنان بهخوبی نمیدانند «وجود» چیست و چه رابطهای با ماده دارد؟ محبوب هیچ گاه میان هستی و وجود با ماده به صورت از همگسیخته نمیاندیشد و مشاهدهٔ او تام است. باید دقت داشت وجود و ماده هرچند در مفهوم میتواند در طول هم باشد، نمیتواند در مصداق گسیخته از هم باشد. باید هستی را با ماده دید و در نگاه به ماده و ناسوت از نگاه به هستی غفلت نورزید. البته مشکل محبان و افراد عادی آن است که آنان نمیتوانند شهود یا تصوری که از امور مجرد دارند را به احکام ماده نیالایند. آنان با دیدی که به ماده دارند، میخواهند هستی و امور مجرد را نیز همانگونه ببینند. این در حالی است که ماده به اوصافی مانند تقابل، قرب، بعد، غیب و شهود متصف میشود اما هستی در تمامی این حالات یکسان است.
کسی که میخواهد هستی را مشاهده نماید باید نخست تجرد را بهخوبی دریابد تا بتواند تجرد را در چهرهٔ هستی و هستی را در چهرهٔ تجرد مشاهده نماید و دید خود را به احکام ماده که به آن عادت دارد در نیامیزد. سلوک که ویژهٔ محبان است حرکت به سوی مجرد و وصول به مجردات است.
سلوک مُحِبّی و معرفت مَحبوبی:
سلوک ویژه ی محبان است. از این رو، سالک تنها به گروه های محبی گفته می شود و به محبوبان حقی اطلاق عارف می شود. بر عارفان حقی، اطلاق سالک نمیشود؛ زیرا آنان به صورت موهبتی سواره و به مقصد رسیده هستند. محبوبان از ابتدا اهل معرفت بودهاند.
محبان، از اهل معرفت و محبت با سلوک وصول مییابند و محبوبان از ابتدا اهل معرفت بودهاند. تفاوت محبّان با محبوبان در این است که محبوبان در ابتدا نهایات را دارند و آن را رؤیت میکنند و سپس بدایات را مییابند؛ ولی محبّان باید نخست بدایات را ببینند و سپس با سلوکی که دارند، یا به نهایات وصول یابند و یا اینکه در یکی از منازل بمانند و یا با خطر سقوط مواجه شوند.
کسی که در بدایت، نهایت را میبیند، چنین زبان حالی دارد: «روز اول کآمدم، دستور تا آخر گرفتم». محبوبان که نخست در نهایات هستند، به مثابهٔ طفلی میباشند که پیش از دنیا، آخرت را دیدهاند و چون به دنیا پا مینهند، به سجده میروند.
«محبوبان» افراد بسیار نادری هستند که به عنایت پیشین و به جذبهای وصول یافتهاند. ایناناند که معرفت را نقد دارند و در پی چیزی نیستند؛ راهیافتگانی که مسیر بسیار باریکی را به آنی پیمودهاند.
«محبوبی» دارای جمعیت است و حقیقت عالم با حقیقت او شبیهسازی شده است؛ نه این که او نسخهٔ عالم عینی باشد. هر سخنی از او شنیده شود، بخشی و گوشهای از عالم خارجی است که بر زبان او آمده است.
کسی که دارای جمعیت است، مراد همگان میباشد و هر مرید محبی را در خود غرق و هلاک میسازد. مرید، کسی است که به استاد محبوبی خویش ارادت ورزد و او را دوست داشته باشد و نیز محبت وی سبب دریدگی و بیحیایی او نگردد. سالک تا دوستدار استاد محبوبی خویش نگردد، لحاظ فاعلی وی قوت نمیگیرد و صاحب اراده نمیشود و استقامت پیدا نمیکند و تا حیا نداشته باشد، لحاظ غایی او شدت پیدا نمیکند. اگر سالکی دارای حب باشد، اما حیا نداشته باشد، حرمت نگه نمیدارد و چنانچه حیا داشته باشد، ولی بدون حب و دوستی باشد، حرکتی پیدا نمیکند. مرید باید هم حب و هم حیا داشته باشد تا بتواند سیر خود را به سلامت و به سرعت طی کند.
مرید محبی، دارای خوف و رجاست، اما «مراد محبوبی» از این حالات نفسانی ندارد. مرید، مانند غریقی است که در دریای مراد افتاده است. وقتی میبیند سر به زیر آب دارد و در حال خفهشدن است، خوف او را میگیرد و وقتی به بالا میآید، امید به نجات مییابد و به رجا میافتد. او میان مردن و زندگی مراد ـ که جمعیت دارد ـ در دَوَران است. مراد، جمعیت دارد و مرید را در خویشتن غرق میکند. وقتی میگوییم «حق، مراد است» یعنی تمامی پدیدههای هستی غرق در اوست. مراد چنین است.
محبوبان، امور معنوی را بدون هیچ گونه ریاضتی در خود مییابند و محبان با زحمت و تلاش بسیار به اندکی میرسند. محبان هرچند رنج و زحمت بسیار میکشند و با ذکر و ورد و چلهنشینی فراوان به جایی میرسند ولی تمامی رنجهایی که آنان دارند در برابر بلایی که به محبوبان ـ هرچند در مدتی اندک ـ وارد میشود بسیار ناچیز و حقیر است. اگر حزنی که یک محبوب دارد میان هزاران محب تقسیم شود، همه را از پا در میآورد. محبوبان حزنی کوتاه اما سنگین و محبان سختیها و رنجهای بلندمدت اما در قیاس با کار محبوبان، سبک و قابل تحمل دارند.
مُحِبّان مبتدی و مُحِبّان مرید:
محبان از اهل محبت، خواستههای محدودِ ارضی دارند و در پی تامین خواسته خود تلاش میکنند و آن را میطلبند؛ از همین رو، «سالکان ناسوت» نامیده میشوند،. سالکان ناسوتی یا محبّی، به نیکو ساختن اخلاق و رفتار یا ارادت ورزیدن به یکی از اولیای الهی یا خدمت به خلق یا عبادت و ریاضت، بسنده میکنند و بُردی بیش از آن ندارند.
سالکان محبی و ناسوتی در یک تقسیم بر دو گروه میباشند: سالکان مبتدی و سالکان مرید.
سالکان مبتدی، غیر مریدانی هستند که زندگی سالم و سازگار با مردم را پی میگیرند. تفاوت آنان با افراد عادی این است که تمام همت افراد عادی متعلقات زندگی خودشان میباشد. سالکانِ مرید، کسانی هستند که از ارادت ورزیدن به یکی از اولیای الهی خرسند میباشند. برخی از اینان به استاد معنوی خویش دل میبندند و بر آن هستند تا در ظاهر، به وی مشابهت پیدا کنند؛ هرچند در خُلقیات و خَلقیات خویش محصور میباشند، اما ارادت آنان سبب میشود خودخواهیهای خویش را کاهش دهند و کاستیها و کمبودهای نفسانی خود را برطرف سازند. اینان سالکان متوسط میباشند. اگر بلایی بر این گروه وارد شود، به آن رضا نمیدهند و نسبت به عوامل بلا، اعتراض دارند.
سالکان ناسوتی از خواستههای نفسانی جدایی ندارند؛ هرچند این خواستهها دوری از گناهان، وصول به خوبیها، اصلاح نفس، داشتن حیات طیبه یا اصلاح جامعه باشد؛ اما این امور را میخواهند به شرط آنکه آفت، شکست و بلایی نبینند و زندگی آنان و متعلقاتی که دارند، سالم باشد. سالک ناسوتی میخواهد فقیر نباشد و از گرفتاریها و بلایا جدا و دور باشد و فرزندان وی نااهل و فاسد نگردند؛ اما تمامی این خواستهها، ناسوتی است و روزی پایان میپذیرد.
این سالکان، نه اینکه دارای خواسته میباشند، بلکه ارزش آنان در این است که خواسته ذهنی و قلبی خود را تامین میکنند و آن را عملیاتی میسازند و سلامت و درستی را به حقیقت دارند.
به هر روی، مرحله نخستِ سیر و سلوک، محدود به ناسوت و تامین خواسته میباشد و ترک طمع از حق، در این مرتبه دیده نمیشود و فرسنگها از آن فاصله دارد. سالکان ناسوتی، که جز غم تامین خواستههای خود ندارند، با همه پاکی و قداست ایمانی، دچار خودخواهی هستند. برای همین است که به این سلوک، سلوک ناسوت گفته میشود؛ زیرا حتی کمالات آن، از سنخ ناسوت میباشد و بلندای برترین کمالات آن، امری نازل است که از ناسوت فراتر نمیرود.
ویژگی های محبان مرید:
مریدان و محبان، جوانمردانی آزاده و بریده از غیر هستند که میان خوف و رجا حرکت دارند. آنان هم حرمت حق را پاس میدارند و هم یأس از حق ندارند. محبی نه ناامید و مأیوس از حق است ـ که نکند وصول یا خیری در زندگی نداشته باشد ـ و نه از پدیدهها دلخور است، که تمامی ظهور وصول حقتعالی هستند. انسان ناامید و مأیوس، در هر موضوعی گمراه است؛ همانطور که امیدواری افراطی و بدون خوف هم سبب میشود حرمت حق پاس داشته نشود. بر این پایه، متعلّق خوف و رجا، تنها حق نیست؛ بلکه تمامی پدیدههای هستی موضوع آن قرار میگیرد.
سالک محبی افزون بر خوف و رجا، دارای حب و حیاست. مرید، کسی است که به استاد محبوبی خویش ارادت ورزد و او را دوست داشته باشد و نیز محبت وی سبب دریدگی و بیحیایی او نگردد. سالک تا دوستدار استاد محبوبی خویش نگردد، لحاظ فاعلی وی قوت نمیگیرد و صاحب اراده نمیشود و استقامت پیدا نمیکند و تا حیا نداشته باشد، لحاظ غایی او شدت پیدا نمیکند. اگر سالکی دارای حب باشد، اما حیا نداشته باشد، حرمت نگه نمیدارد و چنانچه حیا داشته باشد، ولی بدون حب و دوستی باشد، حرکتی پیدا نمیکند. مرید باید هم حب و هم حیا داشته باشد تا بتواند سیر خود را به سلامت و به سرعت طی کند. حب، سبب پیشروی و استقامت و تداوم حرکت در مسیر، و مانع از برش و بریدگی و ناقص شدن و حرمان او میگردد و حیا سبب میشود بسیار نزدیک نشود. خوف و رجا و حب و حیا، چهار دغدغهٔ خاطر سالک در طول مسیر است تا بتواند از بدایات تا ولایات را بگذراند.
مُحِبّان شکوری:
عرفان محبی، عرفانی است که از مرتبه شُکر بالاتر نمیرود. عارف محبی در نعمتها شکرگزار است؛ اما با پیشامد سختیهایی که از جنس بلاهای عارفان محبوبی است، توان ایستایی و مقاومت ندارد و فرار را ترجیح میدهد. البته شمار محبان شکرگزار نیز اندک است؛ چنانکه میفرماید: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشَّکورُ» (سبا / ۱۳). عارفان محبی، همتی بیش از تامین خواستههای ناسوتی ندارند و از آن در نمیگذرند.
سالکان محبی شکوری، تا غرق در نعمت مادی و کمالات معنوی هستند، با خدا همگام میباشند؛ اما اگر بلاهای مخصوص محبوبان قربی ـ بهویژه سختیهای اودیه ذات ـ بر آنان بارش گیرد، با خداوند ناآشنا میشوند و به داشتههای ناسوتی بسنده کرده و به همان، دل خوش میدارند؛ هرچند درصد دل خوش داشتن به این داشتهها، متفاوت است.
در بیشتر ادعیه ـ که صبغه تربیت انسانها در آنها برجسته است ـ درخواستهای ناسوتی دیده میشود؛ زیرا بُرد بیشتر انسانها بیش از آن نمیباشد؛ هرچند این دعاها از زبان محبوبان حقی یا قربی میباشد. در اینگونه دعاها، گاه تکگزارههایی از درخواستهای قربی یا حقی دیده میشود. بهتر است محبان ناسوت، با شناخت این گزارهها، آن را جزو درخواستهای خود قرار دهند و تنها به خواستههای ناسوتی اکتفا ننمایند.
برای عموم افراد چنین است که در تامین خواسته، بهتر است دعاهای کلی داشته و خواستهای معین را از خداوند نخواهند؛ زیرا آنان مصلحت و خیر خود را نمیدانند و ممکن است خواستهای داشته باشند که ابزار شرّ آنان گردد. خواستههای کلی برای فرد ایجاد تناسب میکند؛ برخلاف درخواستهای جزیی که ممکن است به مصلحت نباشد و مستجاب نگردد و در صوت الحاح و اصرار، ممکن است سبب مکر گردد و با استجابت، موجبات اذیت او را فراهم آورد.
اگر برای جامعه، طریق سالکان ناسوت ترویج و نهادینه شود، جامعه به بهشت ارضی تبدیل میگردد. دعای «اللهمّ اصلح کلّ فاسد من امور المسلمین» یکی از ذکرهای این گروه میباشد. شمار این گروه، بسیار اندک است و در میان آنان، کسانیکه در پی مددرسانی به مردم و اصلاح جامعه باشند، اندکتر.
مُحِبّان مَحبوبی و مَحبوبان مُحِبّی:
«سالکان قربی و حقی» مسیر حق را یافته اند. سالکان قربی و حقی یا محبوبان الهی، خواستهای ندارند و بلاکش میباشند.
«سالکان قربی و حقی» دارای دو مرتبه عمده میباشند: محبوبان حقی و محبوبان قربی.
محبوبان حقی، به تمامی محبوبی هستند؛ برخلاف محبوبان قربی که رشحات و رگههایی از محبوبان دارند، اما محب میباشند و لازم است زیر نظر مربی، برای وصول به رگههای محبوبی خویش تلاش داشته باشند.
محبوبان قربی نیز دو گروه عمده دارند: مَحبوبان مُحِبّ و مُحِبّان مَحبوب.
محبوبان محب، کسانی هستند که صفات محبوبی در آنان غلبه دارد، اما غلبه و چیرگی در محبان محبوبی با صفات محبی میباشد. آنان تنها در پی یک لحظه نگاه و رویت میباشند و به همان دل خوش میدارند و با پیشامد بلاها، خود را کنار میکشند و به وارد آمدنِ آسیب به خویش رضایت نمیدهند و تمام حق را نمیطلبند؛ زیرا تحمل دردها و آسیبهای متناسب با آن را ندارند.
سالکان قربی با آنکه خواسته ندارند، اما دعا و ذکر را از باب ادب میآورند. آنان در ذکرها و دعاهای خود، چیزی از خدا نمیخواهند و نداشتن سوال و دعا و ذکر را بیادبی، و برآمده از استکبار و غرور در برابر خدا میدانند و دعا میکنند و ذکر میگویند؛ چون خداوند آن را از بنده خواسته است؛ همانطور که نماز میگزارند؛ زیرا خداوند آن را خواسته است؛ اما ذهن و قلب آنان از خواسته و تامین آن، فارغ است و به هیچوجه نظری به آن ندارند.
سالکان قربی کسانی هستند که بهکلی از دنیا میبرند و خدا را مییابند. این بُرش میتواند در بدو تولد یا در بزرگی باشد. هرچه رتبه محبوبی بالاتر باشد، برش وی از ناسوت، در سن پایینتری میباشد. ویژگی اینان، آن است که به حسب رتبهای که دارند، بلاهای ناسوتی بر آنان هجوم میآورد و دنیا با بلاهایی که برای آنان پیش میآورد، حتی به یکنفر از آنان رحم نمیآورد. اینان کسانی هستند که تحمل بلاپذیری بالایی دارند و در بلاهایی که برای آنان پیشامد میکند، اعتراض و چون و چرایی ندارند.
ویژگی های محبوبان مُحِبّی:
ذهن سالکان قربی از ناسوت فارغ است و پیوسته قرب حق را میطلبند. این قرب یا وصول، به یکی از اسمای حقتعالی است که میتواند مراتب تشبّه، تخلق و تعین تا تجسّم، تمثّل و تشخّص را داشته باشد. شخص شدن، بسیار سنگین است. چنین کسی نسبت به همسر و فرزند و خانه و محیط و جامعه، نه آنکه بیتفاوت باشد، بلکه در مسیر سلوکی وی چنین اموری نمیآید و همواره در آسمانِ یکی از اسما سیر میکند و حق را پی میگیرد. برخی از آنان نیز اولیای حق را دنبال میکنند و در پی آنان به راه میافتند. برخی از آنان بر آن هستند تا با اولیای معصومین علیهمالسلام انس گیرند. بعضی نیز با دیگر اولیا از طریق مکاشفه و معاینه در قبرستان یا در حرمهای آنان ارتباط برقرار میکنند و سپس پی حق را میگیرند تا به یکی از اسمای الهی وصول یابند.
باید توجه داشت محبوبان قربی، اهل سلوک میباشند؛ به این معنا که رفتهرفته از ناسوت فارغ میشوند و به امور ملکوتی و الهی رو میآورند. این سیر تدریجی، سبب میشود هریک از آنان در سنی بهکلی از دنیا ببُرند. چنین کسانی در پی آن نمیباشند که امری ناسوتی برای خود تدارک ببینند. آنان تنها حق را میطلبند و همت آنان وصول به اسما و صفات پروردگار است؛ بهگونهای که اگر کار ناسوتی نیز دارند، برای آن است که حقتعالی چنین کاری را از آنان خواسته است. بُرش آنان از دنیا، امری مطلق نیست و درصد و نسبیت برمیدارد؛ اما برش آنان از دنیا، رشد تضاعفی میگیرد.
سالکان قربی، از میان سالکان ناسوتی پدید میآیند و ابتدای سیر آنان، با سیر سالکان ناسوت مشترک است؛ ولی به آن محصور و محدود نمیگردند و بالاتر میروند. آنان ناسوت را در اختیار دارند و آن را با اراده و با برانگیختگی از کششهای باطنی خود ترک میکنند؛ بهگونهای که ناسوت، دیگر برای آنان مزهای ندارد. بعضی از آنان در هنگام مرگ، هیچ متاع و کالای ناسوتی و هیچ مال و مِلکی نداشتند. آنان از ناسوت، تنها بلایای آن را سهم بردهاند.
نهایت سیر محبوبان قربی، وصول به یکی از اسمای خداوند میباشد. این اسم میتواند از اسمای فعلی ـ مانند «رزاق» باشد ـ یا از اسمای وصفی، مانند «رحمان».
بیشتر پیامبران الهی از محبوبان قربی بودهاند؛ یعنی از محبوبان محب و از کسانیکه با تلاش و ریاضت، در بزرگسالی ـ که ممکن است اوان بلوغ باشد ـ یکی از اسمای حق را یافتهاند. توجه شود که میان عصمت با وصول عرفانی، تفاوت است و نباید میان ایندو، خلط کرد.
اولیای مُحِبّی و محبوبی الهی:
اولیای الهی یا از محبوبان هستند و یا از محبان. محبان کسانی هستند که میگویند خدایا، دنیا را بهخاطر تو کنار گذاشتهایم. آنان گویی کاری شاق را با تحمل سختی تمام انجام دادهاند در حالی که در نظر محبوبان آنان مانند کسی هستند که میگوید خدایا، لجنها را به خاطر تو ترک کردهام! و هنری برای این کار نمیبینند؛ هرچند سختی و تلاش فراوان آنان را که سعی نمودهاند از لجنها کنارهگیری نمایند نادیده نمیگیرند.
«محبان» کسانی هستند که با ترس از خداوند است که گناه را ترک میکنند و به کسی میمانند که میخواهد از شیب تندی بالا رود و کسی نیز باید آنان را از پشت مدد رساند.
محبوبان با عشق زندگی میکنند و عشق سراسر وجود آنان را فرا گرفته و در هر مسیری که میروند و به هر کاری که وارد میشوند به خاطر شدت سرعت گویا باید کسی جلوی آنان را بگیرد. آنان بهراحتی دنیا و تمام امور و اموال دنیایی را رها میکنند، چون عشق از درون آنان میجوشد. آنان هیچ طلبی از حق ندارند. راحت کار میکنند و به کارشان علاقهمند هستند. آنان چون در کارشان عشق دارند اجرت و مزدی برای آن نمیطلبند؛ نه اجرت در دنیا و نه پاداشی در آخرت. آنان حتی حق را نیز نمیطلبند و طمع به خود، خلق و حق ندارند.
محبان صاحبان تلاش بسیارند و باید بسیار زحمت کشند تا راه حق را بیابند و در آن مسیر گامی بردارند و حرکتی نمایند. این در حالی است که محبوبان راه میروند و دردی در پا و بدن خود احساس نمیکنند و خستگی را خسته مینمایند و درد را به ناله و فریاد وا میدارند تا کمی نیز به خاطر ما داد و فریاد سر دهند. خستگی را خسته کردن کجا و خسته شدن در راه محبوب کجا، ناله از درد کجا و درد را خسته کردن کجا!
بینش مُحِبّان به حق تعالی:
بینش و دیدی که محبان و محبوبان به خداوند دارند از هم متفاوت است و هر یک خداوند را بهگونهای میبیند که دیگری آنگونه نمیبیند و ترسیم هر گروه به شکلی است که دیگری آن را نمیپذیرد و این امری طبیعی است؛ چرا که: «از کوزه همان برون تراود که در اوست».
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، علم است که به صفات الهی وصول مییابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد. محبان، خداوند را به واسطهٔ نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند میشناسند.
اگر از محبی در مورد خدا پرسیده شود، پاسخی که او میدهد به هیچ وجه با پاسخ عارفی محبوبی یکسان نیست و او نمیتواند از تعابیری بهره جوید که عارفی محبوب آن را به کار میبرد و در ضمن، پاسخ او در نظر عارف محبوب، ترسیمی درست ندارد. دیدن خدا آنگونه که هست تنها توسط محبوبان ممکن است و گروههای دیگر خدا را نمییابند و به همین جهت ره افسانه میزنند. اگر بیماری که بیماری وی نبودِ خدا در زندگی اوست نزد محبان رود، آنان نمیتوانند راه رسیدن به حق را به او نشان دهند و راهی که آنان پیش پای او میگذارند فرسنگها با خداوند فاصله دارد.
محبوبان هرچه میبینند جزو ادراک آنها واقع میشود، اما نمیتوانند آن را برای دیگران بیان کنند؛ زیرا بیان آنچه مشاهده و رؤیت میکنند ساده و آسان نیست و بلکه بالاتر از آن، بیان کردنی نیست. کسی که تنها زندگی دنیا را میبیند و خواستهای بیش از آن ندارد هرچه از خدا به او گفته شود نمیتواند آن را در باور خود بگنجاند؛ زیرا سدی از امکانات دنیایی و دیواری از پول مانع اوست و نمیتواند در آن سوی دیوار، خداوند را ببیند. جهنم، بهشت، خداوند و دیگر واژههای قدسی و معنوی چنین ماجرایی دارد مگر آنکه فردی بر یکی از محبان یا محبوبان بتواند اعتماد نماید که آنچه وی میگوید همان راست و واقع یا نمودی از آن است و فریبی در کار وی نیست و او به آنچه میگوید اعتقاد و باور دارد و از سر زبان و حافظه و معلومات سخن نمیگوید که در این صورت با پای او میشود به سوی حق و سمت خدا گام برداشت.
تفاوت استاد و مربی محبی و محبوبی:
اعتماد به محبوبان بسیار سهمگینتر و سختتر از اعتماد به محبان است. افراد عادی نسبت به گفتههای محبان پذیرش بیشتری دارند تا گزارههای محبوبان و همنشینی و شنیدن سخن محبوبان بسیار سختتر و به تعبیر برخی از روایات، صعب و مستصعب است و جان شنونده را با هر آنچه در روان وی هست از او بارها و بارها میگیرد. نباید در مسیر راه فراموش کرد که عارف محبوب راهنمای قوی و توانمند راه الهی است و آنچه وی با سالک محب انجام میدهد به صلاح اوست و هرچه از منزلهای بعد با زبان بیزبانی به وی میگوید و بر او وارد میآورد را باید با دیدهٔ عقل پذیرفت و با او طی طریق نمود؛ هرچند طی طریق با عارف محبوبی همچون طی طریق حضرت موسی علیهالسلام ـ که سیری محبی داشت ـ با حضرت خضر علیهالسلام است ـ که سیر محبوبی داشت ـ و همچون حضرت موسای کلیم که خود را برتر از دیگران بر پهنهٔ زمین میدانست نیز تاب تحمل کردههای خضر را نداشت و بعد از چندی مجبور به ترک وی شد. محبان با محبوبان تفاوت از زمین تا ژرفای آسمانها دارند. محبان به سمت حق سیر میکنند و محبوبان از سمت حق به سوی خلق میآیند. برخی از محبوبان نیز تنها مسیر صعود را به پایان میبرند و از مقامی که رسیدهاند باز نمیگردند. برخی از محبان نیز میتوانند بعد از صعود، در مقام نزول برآیند و برای راهنمایی مردم بهسوی حق استعداد یابند. بیشتر پیامبران الهی از این گروه هستند.
قناعت ورزی محبان:
محبان در دنیا به کم قانع هستند؛ ولی به خاطر زیادی آخرت کسی نمیتواند آنها را بخرد؛ مگر محبوبان، انبیا و اولیای الهی. آنان بهقدری به کم قانع هستند که کم هزینهترین و کم مصرفترین انسانها به شمار میروند. پر کار و پرتلاشند؛ ولی عشق و علاقه در آنها ضعیف است. صورتهایشان چروکیده از فشار کار است و به درگاه حق از کار گلایه میکنند و روزی بزرگ میطلبند و امیدشان به روزی حق در قیامت است.
طمع ورزی محبان:
محبان پاداش آخرت را خوش دارند و دنبال آن میباشند و طمع از حق بر نمیتابند و هرچه میخواهند از حق میخواهند. آنان حق را نیز اگر طلب کنند با حالتی فشرده و بدنی لرزان طلب میکنند و نمیتوانند او را به دل خود بنشانند؛ چون دل آنان کوچک است و عظمت حق در آن جای نمیگیرد. هرگز قمار زندگی نمیکنند و وجود خود را در معرض هلاکت قرار نمیدهند؛ بلکه فقط کاسبی آنها با حق فراوان میباشد. خستگی حاصل از عبادت در بدن آنان نمایان و فشار عبادت آزار دهندهٔ روح و جسمشان است. بیشتر آنان از فشار عبادت جسمی لاشه لاشه دارند و عظمت حق در زبان و موی بدنشان نمایان است. از حق، مو در بدنشان راست میشود و با بدنی لرزان و با ذکر لسان طالب خیرات میباشند و هر آنچه هست از حق میطلبند. اینان آخر دنیا را ندیدهاند و حق را از سطح زمین یافتهاند؛ به همین خاطر در بهشت و جهنم، حق را پایان یافته میانگارند، ولی اولیای الهی و محبوبان واقعی از زیر زمین شروع میکنند و در لحظهای تا بالای بهشت و جهنم را با قدم گذاشتن بر خاک ناسوتی دیدهاند و طلبی ندارند. آنان همهٔ داراییهایی که حق به آنان داده است به دنیا و آخرت و ملایکه و جن و هر آنچه هست میسپارند تا مخفی شود؛ ولی باز حق این اعمال را مییابند؛ یعنی فیض حق را به خود میگیرند و به عالم فیض میرسانند.
ریاضت و عبادت محبان:
در پیشانی محبان اثر سجود یافت میشود و زانوهایشان از قیام ورم کرده و از سجده پینه بسته است، اما محبوبان تمام گوشت، پوست، استخوان، مو و خون بدنشان، لحظه به لحظه مرده و حق جانی تازه در آنها نهاده است. از اینرو لحظه به لحظه تازهتر میشوند و بدنشان متغیر و روحشاش مختلف است و تازگی همهٔ وجودشان را فرا گرفته است.
محبان طاقت و تحمل گرسنگی و تشنگی را با زور و زحمت به دست میآورند؛ ولی محبوبان از گرسنگی و تشنگی میمیرند و متوجه نمیشوند و باز خدا جانی تازه به آنها میدهد که هر مردنی را جانی تازه است و خداوند هر جانی را برای مردنی در آنان گذارده است. آنان در دنیا و آخرت تازهپرستند؛ بلکه در دنیای کوچک خودشان که عالمی عظیم است، کنار همسر و فرزند، یک غذا خوردن، شیرینی عالمی را برایشان در بر دارد و تازگی را از آن در میآورند اما محبان هرچه تلاش کنند نمیتوانند با «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» کنار آیند و نمیتوانند حق را هر لحظه تازه بیابند؛ بلکه حق گذشته را عبادت میکنند، آن هم حقی که دیگران گفتهاند نه حقی که دیدهاند و با قلب به درک آن رسیدهاند.
خودشناسی محبان:
نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله چه نیک فرمودهاند: «مَن عرف نفسه فقد عَرف ربّه»(عوالی اللئالی، ج ۴، ص ۱۰۲). باید نخست خود را شناخت تا بتوان مرتبهٔ توحیدی خویش را به دست آورد. خودشناسی، همان نطفهشناسی است. باید خلوت کرد و مرتب خود را ارجاع داد و سعی نمود گذشتهٔ خویش را به دست آورد و دید تا چه مقدار میتوان در گذشتهٔ خود نفوذ داشت و چه موقع را میتوان به یاد آورد. این محبان هستند که برای یافت گذشتهٔ خود باید به سراغ نزدیکان بروند؛ اما محبوبان، گذشتهای را در ذهن خود دارند که حتی جرأت نمیکنند چیزی از آن به پدر و مادر و دیگر نزدیکان خود بگویند.
محبوبان در طفولیت خویش هرچه بخواهند بشوند، به آنها نشان داده میشود. آنان پیش از طفولیت را مییابند. بر این اساس، کسی که چیزی پیش از کودکی و طفولیت خود به یاد نمیآورد، بهحتم از محبان است و نباید خود را سرگردان کند. او مانند کسی است که بعد از دهها سال تحصیل ادبیات، شعری میگوید. چنین کسی شاعر نیست؛ بلکه دانشمندی است که زیبا سخن میگوید. شاعر قدرتمند، کسی است که بدون تحصیل ادبیات، شعر در او جوشش دارد. باید خود را شناخت و دید جزو کدام گروه است؟ کسی که اول، نهایت خود را دیده است، دست اخاذی ندارد و التماس و خواهشی در او ـ حتی از خداوند ـ نیست و معتقد است هرچه هست، برای خداست.
رواج عرفان محبی و شهرت عارفان محبی:
محبوبان الهی، معرفتی اعطایی و موهبتی دارند و نیازمند آموزش و تعلیم و مدرسه و استاد نیستند و در ازل، خداوند آنان را بیواسطه تعلیم میدهد و به یک غمزه، بر حقتعالی و تمامی پدیدههای او شناسا میگردند و از مدرسه و تعلیم برای ابد بینیاز میشوند و در فروهشت ناسوتی خود، به محض زادهشدن، نخست برای خداوند سجده میکنند و تمامی دانش موهبتی خود را باز مییابند. آنان حق را همانگونه که هست و هر چیزی را به حقیقت خود مشاهده میکنند.
به عکس، محبان باید معرفت را در ناسوت و نزد مربی کارآزموده فراگیرند و آن را به همراه تحمل ریاضت، تحصیل کنند تا بلکه اندکی بر شوند و عروج گیرند. عارفان اهلسنت، همگی از محبان هستند. آنان چون پشتوانهٔ حکومتی داشته و مورد حمایت دولتهای وقت بودهاند، توانستهاند عرفان خود را در میان مسلمانان رواج دهند و عارفان شیعی را به محاق کشانند؛ بهگونهای که عارفان شیعی حتی در میان شیعیان به حاشیه و انزوا رانده شده و ناشناخته ماندهاند. البته عارفان شیعی، از ناحیهٔ ظاهرگرایان چیره نیز در تنگنا بوده و جمودگرایان سختظاهر، همواره به آزار و اذیت و ایجاد محدودیت برای عارفان شیعی پرداخته و ایجاد ممنوعیت و محدودیت برای آنان را از سیاستهای اولی خود قرار دادهاند؛ از این رو، عرفان شیعی از ناحیهٔ آنان نیز همواره در محاق بوده است تا آن که آقاي خمینی با انقلاب خود، نام آن را زنده ساخت و جانی دوباره به آن داد؛ اما با این حال، عرفانی که ایشان از آن گفتهاند، همان عرفان وارداتی محبی است و از آموزههای آن تأثیر پذیرفته است.
عارفان محب، نزد تودهها بسیار مشهور و نامآور میگردند. در واقع این عارفان عوام بودهاند که برای جامعه جلوه میکردهاند. بسیاری از گفتههای عرفانی این گروه دارای نقد جدی است و معرفتی عوامانه را ارایه میدهد. در عرفان محبی چنین نیست که یکشبه درهای معرفت برای کسی گشوده شود. عارفان محبوبی نیز تعلیم دیده در ازل هستند، نه در شبی از شبهای ناسوتی. عرفان، دانشی بسیار دقیقتر و باریکتر از دانشهای پیشرفتهٔ امروز است و نباید گزارههای معرفتی آن را هُرهری دانست و سَرسری خواند و پذیرفت.
درست است که عالمان شیعه و بهویژه عارفان آزاداندیش و آزادهٔ این مکتب عصمتی همواره از ناحیهٔ حاکمان و ظاهرگرایان در تنگنا و فشار بودهاند و با افترا و ترور شخصیت از سوی آنان، به انزوا و حاشیه رانده میشدند و در نگارش آرای خود آزادی عمل نداشتهاند، اما آنان زیرکانه، مرام و مقصود خود را در نحوهٔ نگارش خویش پنهان میکردهاند؛ به گونهای که خواننده، مرام واقعی آنان را میتواند از نحوهٔ چیدمان واژگان و چگونگی انتخاب آن به دست آورد؛ بدون آن که بر گفتهٔ صریح آنان اعتماد کند.
محبان و منازل عرفانی:
عرفان محبوبی نَه منازل دارد و نَه مقامات و آنچه در کتابهای عرفان عملی ـ مانند «منازلالسائرین» ـ آمده است، منازل محبان است که برای سالکان متوسط میباشد و با وجود ادعایی که چنین کتابهایی دارند، از نهایات، چیز در خوری در آن نیست؛ همانگونه که آنچه ابنسینا در دو نمط عرفانی «الاشارات و التنبیهات» آورده است، تنها مقامات عارفان میباشد و اندیشهٔ وی از مقام فراتر نرفته است. منازل و مقامات برای عرفان محبوبی جایی ندارد. محبوبی، تنها یک منزل دارد و آن، نفی طمع یا داشتن عشق پاک و ناب است که آن را به صورت دهشی و بدون نیاز به ریاضت و کسب، به او اعطا میکنند. عرفانی که تاکنون در مراکز علمی به سختی از آن سخن به میان آمده است، عرفان ضعیفان و سالکان محب است که از مبادی عرفان گذر نکردهاند. معرکهٔ عرفان را باید در کربلا دید که عشق محبوب و محبوب عشق در آن غوغا بهپا میکند.
عرفان محبی جناب خواجه حافظ رحمه الله:
یکی از شاعران بنام عرفان که به «لسان الغیب»، «ترجمان الاسرار» و «طوطی گویای اسرار» شهره است، خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی است. عارفی که دیده دلش به نور یقظه روشن شده است.
حافظ، نفوذ کلامی بس شگرف و قبول خاطری عام دارد که همه مردم ایران زمین و بسیاری از مردم جهان به او اقبال دارند و آموزههای دیوان وی، دل و جان همگان را پر نموده است و مردم ما بسیاری از عقاید و باورهای خود را بر اساس دادههای اشعار وی هماهنگ ساختهاند.
حافظ گرایش بسیاری به علوم بلاغی داشته و در اشعار وی دقایق بلاغت، بسیار به کار رفته است. در واقع وی یافتههای عرفانی خویش را در قالب شعری که بر ساخت آن تعمد داشته، ارایه نموده و در این راه، از علم بلاغت یاری بسیاری گرفته است. وی بسیار در بند مناسبات لفظی بوده و به نازکاندیشیهای بلاغی، فراوان توجه نموده است.
حافظ در هر بیت از غزلهای خود معنایی جدید را با خواننده در میان میگذارد و چنین نیست که وی از ابتدا تا پایان غزل، یک معنا را پی بگیرد. هر غزل وی معانی و مضامین بسیاری را در خود جای داده و همین امر، آن را برای تفأل و رسم فالگشایی ـ که مردم آن را روزنی به جهان غیب میدانند ـ مناسب ساخته است.
اندیشه حافظ ریشه در آموزهها و عرفان شیخ اکبر، ابنعربی دارد و بسیاری از گزارههای عرفانی ابن عربی در دیوان او منعکس شده است.
عرفان حافظ همانند عرفان شیخ، عرفان محبی است و نه عرفان محبوبان. وی تنها توانسته است به بیان ظرایف سلوک و عرفان به زبان عارفی محبی بپردازد، اما قادر بر بیان واقعیتهای دیار عارفان واصل و وادی عیاران سینهچاک و محبوبان سرگشته حق، که عرفان حقیقی در نزد آنان است، نمیباشد. دیوان حافظ و حتی کتابهای درسی موجود در عرفان، فرسنگها از عرفان محبوبان فاصله دارد.
حافظ از عرفان چیزی شنیده که چیزی از آن گفته است، ولی از آن چیزی ندیده است. او به طور مبهم میگوید: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». او از عرفان سخنی خوب شنیده است، ولی معنای آن را در اختیار ندارد.
تفاوت میان عرفان محبی و عرفان محبوبی در غزلِ «دولت عشق» که در نقد و استقبال غزل زیر آمده است، خود را بیشتر نشان میدهد. جناب حافظ رحمهالله در توصیف عرفان خود چنین میفرماید:
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای بادهپرست
بهجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمنآرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بهجز باد به دست
نقد و استقبال سروده یاد شده را در غزل «دولت عشق» چنین آوردهایم:
دلخرابم همه دم از قد و بالای تو مست
که شدم شهره به دلدادگی از روز الست
دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم
دیده و چهره چه باشد، که دل از هر دو گسست
خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمه عشق
چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست
او همه آگهی از سِرّ قضا میدهدم
عاشق ذات تو را جام می و باده شکست
ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش
چون گذشتیم خود از چهره و از چهرهپرست
زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش
کام دل بُرد هر آن کس که به نزد تو نشست
غنچهاش را به لب آوردم و رفتم ز وجود
بگشودم در این باب هر آن بند که بست
دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بود؟!
در دلم نیست بهجز رشته وصل تو به دست
بودهام آنچه که او بوده، شدهام هستی هست
رفتهام از سر هستی، به بلندی و به پست
ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق
نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست
شد نکو فانی آن ذات و بقای سر و سِرّ
دلم از نقش دو عالم به همین دیده برست(کلیات دیوان نکو، غزل: دولت عشق)
هرچند حافظ در عرفان، تنها جام یقظه را نوشیده است، اما سبوی وی چنان کمپیمانه است که چنین به سرمستی افتاده و خود را شهره عالم و آدم نموده است. او میفرماید:
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جانبین باید
وین کجا مرتبه چشم جهانبین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
وی تنها سودای بتان و نظر بر چهره زیبارخان دارد و حسن شهرت خود را بدون محبت و ارادت، به رخ این و آن میکشد؛ در حالی که عارف محبوبی جز عشق و مستی و دوستی با همگان نمیشناسد؛ چنانکه در این شعر گفتهایم:
عشق و مستی و صفا با همگان، دین من است
درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است
آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان
دیده شوخ من و جام جهانبین من است
یار من در همه عالم به همه ارض و سما
چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است
سربهسر جمله زوایای وجودم همه دم
آیت عشق و همین مایه تحسین من است
من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو
عشق تو حشمت من، مایه تمکین من است(پیشین، غزل: همت عاشقی)
در نخستین غزل دیوان حافظ، درست است که جناب وی هرچند به تشبه، تمنای شراب عشق دارد، اما عشق او چنان ژرف و جان وی چندان مست نیست که از مشکلهای راه نهراسد و از خونریزی جعد مشکین یار برآشفته نگردد و از تازگی دیدار در منزل منزل بیداری شکفته شود و چهره در هم ننماید؛ چرا که او فقط «شوق دیدار» دارد و «خمار» از نگاه یار است نه عاشقی که مست مست است؛ چنانکه میفرماید:
ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا وناوِلها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کآخر صبا ز آن طرّه بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان، چه امن عیش، چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها
او برای خماری دل خویش گوش هوش به خلق میدهد و کسوت موعظه میپوشد که از پیر دست برمدار؛ چون او تنها کسی است که آگاهِ راه است. او بدون دلدار خویش، به گردابی دل نمیدهد؛ زیرا دریا از تاریکی و موج خالی نیست. وی از بدنامیها استقبال نمیکند؛ اگرچه ترسِ از دست رفتن نام نیک و مقام شیخی خویش بر او چیره است. دنیا برای او بار تعلق است، نه چهره شهود آن یار هر جایی؛ همانطور که باز میفرماید:
به میسجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و أَهملها
به عکسِ این شعر که نسیم یقظه در آن است و معنایی از وصول در آن نیست، شعر مستانِ سینهچاک، عارفی را به نمایش میگذارد که تمامی منازل و فراتر از منزل را به یک لحظه پیموده است و از جراحت دل خود که به خلیدگی تیغ عشق، پاره پاره شده است، نه تنها به شِکوه نمیگراید، بلکه با این زخمها و زخمههاست که زنده و سرخوش است و مشکلی نمیشناسد؛ چنانکه این معنا را در استقبال و نقد غزل نخست جناب حافظ، چنین آوردهایم:
من آن رندم که میدانم همه زیر و بم دلها
که با رندی چه خوش طی کردهام یکباره منزلها
صبا و نافه و بویش بود یک طره مویام
جهان ظاهر شده است از من، چه میگویی ز مشکلها
سراسر دلبراناند در برِ ما واله و حیران
که دل شد سینه سینا، هم از ما جمله حاصلها
نگار دلربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر
عیان، شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایلها
مرا منزل بود امن و به دل عیش و طرب هر دم
جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محملها
شبام روز است و دورم از هراس موج و گردابی
شد از ما موج این دریا، هم از دل رام ساحلها(پیشین، غزل نوای عشق)
محبوبانِ بزم الهی چنان در عشق جواناند و سینهای گسترده دارند که هیچ پیر عشق آزمودهای در مستی به آنان نمیرسد. یار برای آنان بیپرده است، و در منزل امن معشوق مأوا دارند. نه رؤیای بدنامی میبینند و نه در بند شهره ناماند و نه سیمای عیش و طرب خود را به سحر میگذارند؛ که نوش آنان دایمی و دولت ایشان ابدی است. بر هر امر کلان آگاه هستند و کاری بر آنان به غفلت هجوم نمیآورد. طبیعت در دست فرمان آنان است که کارپردازی دارد و حادثه ناگهانی برای آنان نیست. دل دریایی ایشان آرامشی همیشگی دارد که هیچگاه ناآرام نمیگردد و دلآرامی همیشگی دارند که از ایشان جدایی ندارد و پیوستگی آن نیز به عشق است. این درهمآمیختگی عاشقانه، آنان را به گرمای صفایی میرساند که چیزی جز نیکویی و شیرینی نمیچشند که چنین میسرایند:
رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده
بهدور از چشم هر سالک، جدا از جمعِ غافلها
چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی
که نقش دل ز روی من دهد رونق به محفلها
دم من از نی هستی، نوای آفرین دارد
نفیر نایام آدم را به رقص آرد چو بسملها
بود موجودیام عشق و مرام و مذهبام عشق است
ابد را در ازل دیدم، بهدور از چشم عاقلها
حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر
نکو کی شِکوهای دارد، أدر کأسا وناولها(پیشین)
حافظ ؛ در دومین شعر خود در پی آن است که معشوقی دل او را به دست آورد؛ در حالی که دل وی صبر و بردباری، از دست شهرآشوبیهای معشوق نهاده است:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکناباد و گلگشت مصلاّ را
فغان کاین لولیان شوخِ شیرینکار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
اما محبوبانی که در این دیوان از آنان یاد میشود، در ناز و غنج و دلال حق، بزمی مدام دارند؛ بزمی که حتی بهشت برین بر آن آفرین میگوید و بخشش سمرقند و بخارا را در برابر آن، جلوهای نیست. محبوبان، دلی گسترده دارند که هزاران شهرآشوب برِ آنان چون یک ناز است و این گونه است که معشوق با عشق آنان به رقص میآید؛ همانطور که گفتهایم:
اسیر عشق آن تُرکم که خوش برده دل ما را
اگرچه خال هندو شد سبب رخسار زیبا را
بده ساقی می باقی ز خُّم آفرینِش تا
که جنّتآفرین گوید میان سینه، سینا را
من از این لولی لوده بدیدم صد هزاران را
که در غوغای دل کشتند از ما جمله پیدا را
ظهور عشقام و عشقام به رقص آورده آن دلبر
نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را
دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی
که ظاهر کرده حسن چهره یوسف، زلیخا را(پیشین، غزل: رقص دل)
محبت در شعر حافظ کمرنگ مینماید و شاعر را به دشت و صحرا حواله میدهد. شاعری که اگر زمانی کوتاه و زودگذر به بزم سرای محبوب حاضر میشود، از رنگ اغیار پاکی ندارد و اگر سر از غیر بر گیرد نیز از زمانه کوتاه بزم، کوتاهتر است و زود سر در لاک غم خویش فرو میهلد:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبّان بادپیما را
در عرفان محبوبان، محبت عمود خیمه معرفت است و کسی که عشق عمیق ندارد، یار هر جایی را نمیشناسد و نمیبیند. عشقی که برای آنان هر پاسخی را نبات ساخته است و هر کرده محبوب بر خوشی و خرمی آنان میافزاید. محبوبانی که جز نشست و برخاست با او نمیشناسند و جز زیبایی از زیبارخ یکتا نمیخواهد:
صبا به دلبر مستم بگو معمّا را
که خود به دار محبت سپرده او ما را
نوای حق به جهان دلنشین و بیهمتاست
کجا مجال دهد طوطی شکرخارا
جمال ناز تو برد از دلم غم غربت
نگاه دولت دل شد نگارِ شیدا را
صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد
شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را
جمالِ خوش بدهد جلوهای دگر بر دل
که دیده داده به دل، رمز و راز سیما را
چو با حبیب نشینی، ز غیر، دل بر گیر
که یاد غیر سزا نیست اهل معنا را
جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است
تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را
سرودِ زُهره ندارد تعجّب از سر عشق
که رقصِ ذره به وجد آورد مسیحا را
به حسن چهره هستی رسیدهام، ای مه!
نه غیر را به دلم ره دهم نه پروا را
نکو نه خصم تو بیند، نه غیر تو خواهد
نه در دلش بدهد ره بهجز تو رعنا را(پیشین، غزل: سرود زهره)
حافظ با آن که میخواهد از مصلحتسنجی دور شود و طریق عاشقی و خرابی پیشه نماید، ولی نمیتواند طریقی بپیماید که خودی نبیند و ارزش دولت خویش را پاس ندارد؛ چرا که او با آن که ادعای خرابی دارد، از دل خویش جدایی ندارد. وی دلگیر و دلآشوب میشود و آه حسرت بر میآورد و آرزوی آبادی دل خویش را با نوشیدن پیمانهْ پیمانهْ شراب ناب دارد. وی راه را از چاه تشخیص میدهد و بیقراری خویش را میبیند که نمیتواند قراری داشته باشد:
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟!
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا
در عرفان محبوبی، عاشق جز حضور یار نمیبیند و فارغ از دل خویش و از هر غیر است. او نه دلی میشناسد و نه خویشی و فقط و فقط حق میبیند و چهره پر ناز و قامت طناز یار را که چهره جلوه وی همه راه است و ماهتاب و همه برایش رفیقی آشناست که عداوت ندارد و جز تیغ جلال سطوتِ آن آفتابِ هر جایی نیست. تیغی که نه تنها از آن پروایی نیست، که عاشق هم رسوای آن است و هم شیدای بوسه نهادن بر لبه برّان و تیزی سوزان آن:
حضور یار کجا، آن دل خراب کجا
غبار ابر کجا و سرشک ناب کجا
دلم رمیده ز غیر و بریدهام از خویش
صلاح کار کجا و خُم شراب کجا
جلال دوست همان دشمنان محبوباند
دل سراب کجا، عین آفتاب کجا
وجود، خود همه راه است و چاه نیست در پیش
رُهاب دل به کمین شد، دگر شتاب کجا
بهدورم از غم حافظ، حضور حق دارم
نکو کجا، غم و اندیشه عذاب کجا(پیشین، غزل: جمال محبوب)
از کاستیهای عرفان حافظ، افزون بر نقصی که در شناخت توحید و مراتب هستی دارد، این است که به قلندری متمایل است و وی کنارهگیری از دنیا و عزلت را ارج مینهد؛ چنانکه میگوید:
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
حافظ با مقام شامخی که در بیان ظرافتها دارد و با وجود دقتهایی که در مسایل و مبانی معرفتی به کار برده و دیگران را با زبان سحرآمیز خود تحت تأثیر قرار داده است؛ ولی خود سرگردانی و انزوا و بیمیلی به مظاهر مادی عالم و آدم را تشویق میکند و این امر سبب میشود که برگزیدن مسیر مشخص، طریق پویا و روش متحرک و زنده، از علاقمندان به وی سلب شود؛ به طوری که نمیتوان آنان را در هیچ قیام و حرکتی اجتماعی پیشتاز دید و عرفان وی در هیچ یک از جهات اجتماعی کارآمد نمیباشد. گوشه انزوا، قفس، محل و مأوای خلوت و خلسه و جایگاه چلههای بیمورد عارفان بیدرد و قلندران بیکار بوده است.
انسان همچون حضرات انبیای الهی و امامان و اولیای حق تعالی علیهمالسلام شیفته عرفان و محبت و توحید و مست جام مهر و وفا و بنده وحدت و صفا و شاهد راز دل و یابنده مردان حق و رونده طی طریق است؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در توهم و خیال و نه در انزوا و تنهایی یا ریش و سبیل و دلق و کشکول گدایی.
به امید روزی که زمزمه ذکر و ترنّم عرفان در میدان مبارزه و دلیری با صدای پرصلابت صلاح و سلاح دمساز گردد. آنگاه است که دیگر شرک و بتپرستی از جهان رخت بر میکند و استعمار مهیب از دنیای ما کوچ میکند. به امید روزی که عارفان، حامیان دین و حافظان نوامیس مسلمانان و پیشتازان جامعه بشری و داعیهداران حرمت و حراستِ محرومان جامعه و مردم باشند! روزی که عرفان واقعی، بدون بوق و منتشا(عصایی که درویشان به دست میگیرند.) و سبیل و ریش رهبر اندیشه بشر باشد. روزی که دیگر بیتفاوتیها کنار رود و عارفان، مردم جامعه را زیر پر و بال اندیشه و نبوغ خود گیرند، روزی که روز رهایی از کجی و حرمان است.
توصیه به انزواطلبی عارفان و قلندر مسلکی و درویش پیشگی در جای جای دیوان حافظ دیده میشود و این کتاب با تمامی ظرافتها و نازکاندیشیهای خاصی که در آن به کار رفته است، متأسفانه انبوهی از مباحث زاید، تکراری و اندیشههای باطل و بیاساس و غیر علمی و غیر فلسفی و بدون پشتوانه درست را در خود جای داده است:
زبان شعر تو یکسر قلندری باشد
چرا که صوفی دلخسته هم خسارت کرد
در اینجا تنها خاطرنشان میگردد که عرفان توحیدی که راستای بلند حیات بشری است با کمال تأسف و اندوه، اسیر دستِ آلوده استعمار گشته و در نتیجه، این موهبت الهی نیز در پنجه خشن استعمار و چهره عفریت بیمرام، آلوده به تظاهر و خودنمایی و بدعتها شده است.
استعمار، در کنار عرفای بزرگ اسلام و مردان عظیم و چهرههای نابغه الهی، عناصر ساختگی و مرشدان سودجوی عارفمآب فراوانی را قرار داده تا راه حقیقت و مرام طریقت ـ که حقیقت و کمال شریعت است ـ در نزد همگان بیارزش و تاریک گردد و چون عنصری زشت، نازیبا، ناتوان و بیخاصیت ظاهر گردد؛ تا جایی که علم عرفان و آموزش آن همانند دیگر مواهب الهی از دست اهل آن بیرون شده و اندک اندک و به مرور زمان به صورت حزبی و فرقهای، در حاشیه دین و دنیا، با نام اسلام، اسیرِ فعالیتهای سیاسی استعمار گشته است.
توحید و وحدت و پاکباختگی آن مردان الهی با چهره «خانقاه» و «بوق» و «منتشا» و «ریش» و «سبیل» و «بوق علیشاهی» و «دوغ علیشاهی»، و مانند آن، معامله و معاوضه شده و جای خود را به آن واگذار نموده است؛ چنان که در میادین عرفانی، دیگر اثر و خبری از عرفان توحیدی و حتی عرفان دیروز یافت نمیگردد. در این محافل عرفانی، همه چیز یافت میشود غیر از عرفان. در پایانِ آن محافل نیز فقط برای خالی نبودن عریضه، خود را به شامی ساده و چند شعر و بیان کراماتی چند ـ راست یا دروغ ـ از پیشینیان، مردم ساده و ناآگاه را سرگرم میکنند. این در حالی است که فراوانی از این سردمداران در خدمت استعمار و بازیگران سیاسی قرار دارند و دستهای از آنها فقیر نمایانی هستند که باید نام آنها را در شمار فقرای میلیاردر و یا به مراتب خیلی بالاتر از این آمار و ارقام قرار داد.
استعمار، چنان این بدنامی را نهادینه و فرهنگ نموده که اگر کسی چیزی در عرفان داشته باشد، هرگز حاضر به اظهار آن نمیباشد و با آنکه در قرآن کریم و در روایات بسیاری از حضرات معصومین علیهمالسلام ، حقایقی درباره ذکر و مناجات به ما رسیده است و با آنکه اسلام دین درک و شعور و عشق و ذکر و حال است، ولی هرگز کسی جرأت ندارد که از آن استفاده نماید؛ تا جایی که شاید در بعضی موارد، استعمال الفاظی همچون «هو» مجوّز شرعی نداشته باشد. استعمار از لفظ «هو» که سراسر قرآن کریم و دین را فرا گرفته است، نگذشته و چه فتنهها از این لفظ بهپا نموده و آن همه کیمیای ذکر و اندیشه را که اثرات بسیارِ وجودی و ایجادی در دل سالک دارد، از فرهنگ مردم و عالمان خارج نموده و تمام سیر و سلوک و اخلاق عرفانی را تنها ابزار دست سبیلهای کلفت نموده است؛ آن هم به سبک خانقاهی که فراوانی از آنها با هر مرام و مسلکی میسازند و اهل آن همیشه دعاگوی هر استعمارگری میباشند.
آنان حلقههای وسیع ذکر در سطح زنان و مردانی دارند که از هیچ زشتیای باز نمیایستند، ذکر «ناد علیا مظهر العجائب» را هر هفته تکرار میکنند و این ذکر را همچون اهل کلیسا مشکلگشای همه گناهان و نواقص سراسر هفته قرار میدهند. این بازی استعمار با توحیدِ به ظاهر عرفانی است که شاید در این عصر، بسیار روشن باشد و نیاز به بررسی بیشتر نداشته باشد؛ اگرچه چگونگی و رموز گردانندگان داخلی و خارجی آن، بررسی بیشتری میطلبد و فرصت دیگری را اقتضا مینماید.
باشد تا عرفان اسلامی بر اساس دین بیپیرایه اسلام و شریعت ناب محمدی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام و دریافتهای حضوری، عرفانی و برهانی و خالی از هر پیرایه و دور از هر کشف خیالی، بهطور کامل شکل گیرد و عرفان، این تنها مأخذ مباحث بلند معرفتی، اساس سالم علمی و عملی و کاربرد اجتماعی خود را باز یابد.
برای نیل به این هدف مقدس، باید بعد از تحلیل مباحث و بررسی دلایل و کاوش در بازیابی مبانی، آن هم بهطور صحیح، در راستای بازشناسی و بازیابی مسایل و تنظیم مراتب، متنی کامل بر اساس توحید خالص و با همان دید بلند عرفان ولایی ترتیب داد تا رهروان سیر و سلوک و عاشقان شاهد و ناظر را از هر گونه انزوای اجتماعی و دشمن پروری باز دارد و عرفان اسلامی عریان از هر پیرایه و بد آموزی به صحنه روزگار و صفحه جان و دل انسان بازگردد؛ چنانکه ما در بررسی، بازاندیشی و نقد متون دینی و نیز متون درسی عرفان نظری و عملی، این کار را در طول سالیانی دراز به انجام رساندهایم و امید است فرصت ارایه و عرضه آن به جامعه اسلامی و جهان اسلام و دنیای انسانی فراهم گردد.
ویژگی های محبان در غزلیات حافظ:
عرفان محبی خواهش، طلب، تمنا و عشق سودگرایانه را پی میگیرد؛ عرفانی که در همان گامهای نخست، مشکلات راه بهجای صاحب راه به چشم سالک میآید:
«ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها»
این سالک محبی است که چون امنیت عیش خود را در خطر میبیند، برای تأمین آسایش خود، به استاد و پیر پناهنده میشود:
«به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها»
«هراس» سالک محب، بیشتر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعهای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخمخورده از تازیانههای سلوک، چنانچه دلبری شوخ و شیرینکار بیابد، صبر از دست مینهد و کنار او میلمد و شعرش میآید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایهٔ معشوق مشغول میشود؛ چرا که چهرهٔ زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.
محب که به شوق سرمست است، نه به عشق، و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن میجوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان میبیند و آن را معمّایی ناگشوده میخواند:
«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت، این معمّا را»
وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز میکند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آوارهٔ کوه و بیابان میبیند؛ آوارهای که کلان شهرِ آباد حق را نمیبیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهادهاند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است:
«شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقّدی نکند طوطی شکرخارا»
منعی که سالک محب برای رؤیت یار در خود میبیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماهسیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد:
«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیهچشم ماهسیما را»
برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و بادهپیمایان حبیب میزند:
«چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبّان بادپیما را»
سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمیبیند و دل از دست مینهد و راز پنهان، آشکار میسازد و بر کشتی شکسته، نوحه میآورد:
کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
سالک محب گاه دوستان خود را رقیب میبیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی میخواند و برای او برندهترین و کشندهترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان میآورد:
«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را»
صفا و سادگی او چنان نیست که کردهٔ یار را عاری از فریب و سیاست ببیند:
«مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا»
سالک محب، سلامتی جان و تن خود را میخواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار میشود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت میکند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازهٔ خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را میبیند و به شعر میآورد و توفیق مددش را طعنهوار میخواهد:
«ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را»
محب سالک، پدیدههای هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم میشمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی میگذرد؛ ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو میدهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حقتعالی نیست، که آن را عنقایی میداند که به شکار هیچ شکارچی درنمیآید:
«عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را»
محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را میبیند و آن را دستمایهٔ ترحمخواهی خویش قرار میدهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمیرود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل میکشد، نه دیدار رخ ماهروی حور:
«هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را»
وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواستهٔ یار میبیند و به آن نیم نگاهی دارد:
«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»
او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده میافشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات:
«حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما»
محب هنگامی که با حق همسخن میشود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل میگیرد و از همسخنی با دلبر، ملول و
نادم میشود:
«که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست»
این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمیداند:
«چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخنشناس نهای جان من خطا اینجاست»
چنین عرفانی با آن که لاف سخنشناسی دارد، ولی در حقیقت این خندهٔ شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم میشمرد. او خود را مرکز فتنهٔ عرفان میداند:
«سرم به دُنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست»
و حال آن که ادعای خموشی دارد و این که دیگری است که در او غوغا میکند:
«در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
سالک محب با آن که خود را مرکز فتنه میخواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصهٔ خفتن و خیال دارد:
«نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟»
او با خیال یار همطریق است و برای همین است که سینهٔ وی پروایی نشده است.
چهرهٔ عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه میدارد. وی با آن که مدعی است که دل و دین بهخاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد و میگوید:
«من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست»
محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه میکند و از اینکه گفتهٔ عاشقانهٔ وی را دست به دست میبرند، نشاط میگیرد و چنان مست میشود و خود را از دست مینهد که خیال جاه سلیمانی، او را میگیرد و میگوید:
«حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بهجز باد به دست»
ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمیرود، ناامیدانه مینالد:
«اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است»
محب، حقتعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی میداند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد:
«ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت»
محب، اندیشهای خیالسوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و دلآرام چه کسی شده است؟
«خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز
کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت»
محب در گروی اندیشهٔ آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمیکند و خطا را به ساحت منزه حقتعالی مستند میکند:
«تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت»
ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچگاه از محب دستبردار نیست:
«خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت»
محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دستنیافتنی میبیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمیرسد، تا چه رسد به آنکه ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی:
«هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت»
محب وقتی نگاهی به گذشتهٔ خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد:
«تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت»
محب، دل خود را قصری میداند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد:
«ای قصر دلافروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت»
نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان میدارد:
«چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست»
نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ بهگونهای که در عنایت معشوق به خود، محب نمیتواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود میخواهد:
«چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رَزان است، نه از خون شماست»
محبی در تعامل با حقتعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمیتواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیدههای آن را با هم و به صورت جمعی ببیند و نگاه او جزیی، محدود و بیشتر منحصر به خود است:
«آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است»
و برای همین است که گاه کبریایی حقتعالی را به خود میگیرد و آواز افتخار ساز میکند:
«آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد، چه عالی مشرب است!»
محب چون خودمحور است و نمیتواند از خودخواهیهای عاشقانهٔ خود جدا شود، عنایت حق سبب میشود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حقتعالی و اشارتهای او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ عالیجناب او:
«خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست»
محب حتی در وصولهای گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمیتواند از اما و اگرها و از پرسشهای خود ـ که کاستیهای وی را میرساند ـ آسودگی داشته باشد:
«جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟»
این کاستیها سبب میشود وی خود را غرق نیازها بداند. نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آنها در ساحت کریمانهٔ حقتعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد:
«ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است؟»
این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّهٔ خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن میآشوبد:
«محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آنِ توست به یغما چه حاجت است؟»
محب حتی در عشقورزی مشتاقانهٔ خود نمیتواند خوی گدایی و طمعورزانهٔ خود را پنهان کند و عنوان «گدا» را بر خویش روا میداند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را میپذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است:
«ای عاشق گدا چو لب روحبخش یار
میداندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟»
محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش میگوید و از تن فراتر نمیرود:
«رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست»
او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی که برای او حکم دام و دانه را دارد نمیبیند:
«به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانهٔ توست»
محب با آن که بارها به خود تلقین میکند که در پی رضای حقتعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه میدارد، ولی با پیشامد فتنهای، مفتون نفس خود میگردد و به دام تسویل در میآید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ میکند، و همچون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قار قار میکند؛ آن هم برای واعظ:
«برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاد است»
محب، دست نیاز و گداییای که در آستین دارد، برای اظهار بینیازی خود بیرون میآورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است:
«گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است»
عرفانهراسی محبّان:
در عرفان محبی چنین گفته میشود: حقتعالی خود را پنهان میکند و محجوب میدارد تا سالک مشتاق و شوریده، در هجری که مییابد، زجر ببیند و اذیت شود. سالک محب زهر هجر سر میکشد تا نالهٔ فراق سر دهد؛ اما در عرفان محبوبی گفته میشود هجر، برآمده از خود محب است و حقتعالی عریان عریان برای همه چهرهنمایی دارد. حجاب و فراق و هجر، از ناحیهٔ سالک محب است که به ضعف و کاستی مبتلاست، نه حقتعالی. همانطور که طفلْ بدون منعْ تربیت نمیشود، محبی نیز بدون تحمل فراق و هجر، تربیت نمیپذیرد و این هجر و فراق را ناراستی باطن محب برای او پیش میآورد، نه خوشایندی آن برای حقتعالی و حلالبودن عاشقکشی. دردها، بلاها، مصیبتها و سختیهای سلوک محبّی، برآمده از مسیر یا غایت آن نیست؛ بلکه این سالک محب است که هرچه مشکلات باطنی و معرفتی بیشتری با توجه به پیشینهٔ خود داشته باشد، نیازمند پالایش و تصفیهٔ بیشتر است. ناصافیها و تعینهای محبان، سبب میشود بلاها بیشتر گردد تا سالک به صورت کلی از خود رفع تعین کند؛ ولی بار سنگین آن را به تأخیر و در دفعات و به تدریج برمیدارند؛ اما محبوبان، تمامی این جام بلا را به یکباره و بدون تأخیر و وارد آمدن زمان، سر میکشند.
مهندسان عرفان اسلامی، که بیشتر از اهل سنت بودهاند، نظام عرفانی خود را بر اساس نظام زجری و منعی پایهریزی کردهاند و سالکان را از همان ابتدا، به عرفانهراسی و خوف و خطرآفرین بودن مسیر سلوک، به اضطراب مبتلا میکردهاند. البته نباید تعینات و حصر و بندها و قبضهایی را که باطن سالک را در خود پنهان داشته است، نادیده گرفت؛ چرا که شکستن تعینات و رهایی از آن، مردی از یلان ولایت را میطلبد که چنان سعهای داشته باشد که به کنده بنشیند و طلب بلا کند.
ما بارها گفتهایم برای وصول به حقتعالی ـ حتی به ذات جناب حضرتش ـ هیچ منع و خط قرمزی وجود ندارد و راه باز است؛ ولی باید از خود، همه چیز را ریخت و رفع تمامی تعینات کرد. خداوند، ترسی در خود ندارد که بخواهد برای دوستان خویش شمشیر به دست گیرد و آنان را آب لب نیشتر دهد. این عرفان استکباری و تحت تأثیر فرهنگ شاهان است که خداوند را شاهانه و همچون آنان ترسو مینماید که برای کسی که بخواهد به او نزدیک شود، قداره میکشد؛ در حالی که بلاها و سختیها، برآمده از طریقی است که در باطن سالک است، و باطن اوست که ناهموار است و درههای هولناک دارد و اگر مؤمن صافی شود و آینهٔ حقتعالی گردد، همانند آینه صاف و هموار و بدون تیغ است.
درگاه پروردگار جلال، جبروت و عظمت را همراه با دوستی، صفا و وفا دارد و تمامی لطف و عشق است و حقتعالی از عاشق خود رضا و خرسند است: «یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِی إِلَی رَبِّک رَاضِیةً مَرْضِیةً. فَادْخُلِی فِی عِبَادِی. وَادْخُلِی جَنَّتِی»(فجر / ۲۷ ـ ۳۰).
خداوند، عاشق بندهٔ مؤمن خویش است و به سر او سنگ نمیزند؛ بلکه آغوش او برای بنده، از آب نرمتر است که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام فریاد میآورند: «فزت وربّ الکعبة» و از لذت خویش میگویند.
عرفان اگر بخواهد از سالک شروع کند، عرفانهراسی همه را میگیرد؛ ولی این دانش باید همانند پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که در همان ابتدا فرمودند: «قولوا لا إله إلاّ اللّه تفلحوا» نخست از حقتعالی شروع کند و زیباییهای جمال و جلال او را بیان دارد و حرف آخر را در همان ابتدا به میان آورد.
خداوند اگر نهی و اموری بازدارنده برای بنده دارد، از روی مرحمت و صفاست و قصد آزار کسی را ندارد و برای او خوشایند نیست کسی از او در فراق و دوری باشد. فراق برای راه و باطن سالک است، وگرنه خداوند دیگرآزاری ندارد. فراق، لازم راه و باطن سالک است و از محبوب نیست. خداوند کسی را رها نمیکند و تنها نمیگذارد و وفا تنها در نزد خداوند و اولیای اوست و بس! باید به رضای خداوند رضا بود؛ نه آن که بلا و سختی را دوست داشت؛ زیرا کسی که به سختیها خو کرده، بیمار است و نیازمند درمان.
خداوند، نازنین و شیرین است و جلال و جبروتش شُکوه زیباییها و لطف است و دلبری است که دل از دست میبرد. تصویر خداوندی که شمشیر در دست دارد، انعکاس برداشت شاهانه و قلدرمآب از حقتعالی است. این برداشت، گاه در برخی حرمهای قدسی نیز دیده میشود و برخی متصدیان، آن را به شمشیر و نیزه و خنجر و سپر میآرایند و پناه امن معصومین علیهمالسلام را تداعیگر میدان رزم میسازند.
منابع:
۱٫معرفت محبوبی و سلوک محبی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/تبیین پیش فرض های بینش محبوبی و محبی/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۲٫قواعد هفتگانهٔ سلوک الهی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/نحوهٔ سیر و سلوک الهی و وصول به معرفت حق تعالی/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۳٫عرفان محبوبی و سالکان محب/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ تبیین قرب محبوبی، مبتنی بر معنویت شیعی و تفاوت آن با منازل سلوک عرفانی به روش سیر محبی رایج، بر پایهٔ کتاب منازلالسائرین/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳/شابک: ۰ ـ ۸۵ ـ ۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫
۴٫محبوبان و محبان/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫
۵٫تفسیر هدی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ چیستی، چگونگی و چرایی تفسیر و تأویل قرآن کریم و پیشفرضهای آن به شیوهٔ اختصاصی انس با هر آیهٔ شریفه/ انتشارات صبح فردا، چاپ اول: ۱۳۹۲/ شابک دوره: ۲ ـ ۰۷ ـ ۹۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫
۶٫چهره ی عشق/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/نویافتههایی از مفهوم، معنا، مصداق، نور، حکم، عظمت و آثار (بسم اللّه الرحمن الرحیم)/ انتشارات صبح فردا، چاپ اول: ۱۳۹۲/شابک: : ۱ ـ ۰۴ ـ ۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫
جستارهای وابسته:
انسان، کمال، نفس، دین، علم، دانش، فلسفه، منطق، فقه، غیب، عرفان، سلوک، حکمت، تعبیر، استخاره، تأویل، تفسیر، اعجاز، قرآن کریم، دعا، ذکر، محبوبان.