محبوب (بخش دوم)

محبوب (بخش اول)

ماجرای محبوبان:

اگر آدمی بخواهد آن سوی عشق به حق را معنا کند، هنگامه‌ای خواهد بود. عشق، ماجرای محبوبان است و حتی آن را در محبان نمی‌توان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب ریاضت‌اند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد می‌آورند و آن‌قدر از بلاها استقبال می‌کنند که هر کسی را به تسلیم می‌کشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمی‌خواهد برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین می‌کشند.

آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را می‌دهند و به خدای خویش وفادار هستند. مانند حکایت حضرت ابراهیم علیه‌السلام که به هر فرشته‌ای که برای کمک به او می‌آمد، می‌گفت «بک لا» و تنها منتظر خدای خود ماند. برخی به خدا می‌گویند هر کار می‌خواهی بکن که من حرفی ندارم. خداوند بعضی را برای خویش خلق نموده و آن‌ها را بسیار خوش دارد؛ زیرا «الجنس مع الجنس یمیل». او با هر بلایی می‌سازد و غمی نیز ندارد. خدا هرچه با آنان نماید، عشق ایشان به خداوند برش ندارد؛ همان‌طور که عشق این ویژگی را دارد که در آن شک و شرطی نیست!

امام حسین علیه‌السلام از این کسان بود. خداوند او را به کربلا مبتلا کرد. خیمه‌هایش را آتش زدند، خودش را ذبح کردند، فرزندانش را آماج تیر و تیغ نمودند، گلوی نازک و لطیف طفلش را به تیر سه شعبه دریدند و هر یک از یارانش را سر بریدند و پاره پاره ساختند و به آن حضرت بی‌حرمتی‌ها نمودند؛ ولی بنا بر نقلی که رسیده است، آن حضرت هرچه به ظهر عاشورا نزدیک‌تر می‌شده، صورتش سفیدتر، نورانی‌تر و زیباتر می‌گردیده است. امام حسین علیه‌السلام در آن روز خدا را پایین (به ناسوت) کشید و خاک‌نشین نمود؛ زیرا امام حسین علیه‌السلام هرچه از دست می‌داده است، باید خدا جای آن را پر نموده باشد. هیچ کس حتی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام چنین توفیقی نیافتند که خداوند را این‌طور به خاک (ناسوت) بکشانند؛ از این رو می‌گوییم امام حسین علیه‌السلام پیامبر عشق است و در این زمینه حتی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام امت او هستند؛ چنان‌که در روایت آمده است: «أنا من حسین».

در مورد حضرت زهرا علیهاالسلام و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام گفته می‌شود خداوند برای آنان مائده آسمانی به زمین نازل نمود؛ ولی باید گفت پایین کشیدن خوراکی چیزی نیست، این که کسی خدا را که صاحب غذاست پایین و به خاک بکشد، بسیار دشوار است. آن هم با بدنی پاره پاره از انبوه تیرها، نیزه‌ها، شمشیرها و سم ستوران. آیا آدمی می‌تواند به چنان قدرت فهم و درکی برسد که دریابد امام حسین علیه‌السلام با حضرت حق چه کرده است؟ بیش‌تر، از این می‌گویند که حضرت حق با امام حسین علیه‌السلام چه کرده است و کم‌تر به آن سوی ماجرای نینوا نگاه می‌شود! اگر کسی چنین فهمی داشته باشد و چنین امری را دریابد، هم‌چون همّام لحظه‌ای در قالب ناسوتی خویش دوام نمی‌آورد و بدن و کالبد وی از هم تلاشی می‌یابد. راستی حسین علیه‌السلام که بود و با حق چه کرد؟ برای درک نَمی از این دریای سوز و حزن، بهتر است گریزی به قربانی حضرت ابراهیم بیندازیم.

زمانی که حق به عشق در ابراهیم نظر کرد و خواست بهترین تعلق خاطر ابراهیم علیه‌السلام را برای خود بگیرد، بر اسماعیل دست گذاشت و او را انتخاب کرد. وقتی حق به ابراهیم فرمود: «اسماعیل را برای من قربانی نما که بسیار زیبا، برومند و نیکوکردار است و آن را در بهترین زمان به آستان من ذبح نما»، ابراهیم تعلل کرد و دل حق از این عشق آزرد و او را از این قربانی خوش نیامد و از آن منصرف شد و آن را به وقتی دیگر وا گذارد. شاید تأخیر قربانی حق به سبب تردید حضرت ابراهیم علیه‌السلام در مرتبه نخست باشد که در ذبح اسماعیل آن‌گونه که شایسته امر حق بود، سرعت عمل نداشت. ابراهیم به خاطر سختی کار یا شیرین‌تر از عسل نبودن این کار نزد وی، در بریدن سر اسماعیل تعلل کرد و حق نیز قربانی وی را نگرفت، اما صبر نمود. حق بردباری پیشه ساخت تا آن که حضرت محمّد صلی‌الله‌علیه‌وآله پا به عرصه ناسوت گزارد و راضی شد حسین علیه‌السلام برای حق قربانی شود و خداوند آن قربانی را از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله پذیرفت.

حق تعالی فرصت را به گونه‌ای فراهم ساخت که گُل‌های سرسبد آفرینش در دامان رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله رشد یابند، و حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام ، حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ، حضرت امام حسن علیه‌السلام ، حضرت محسن علیه‌السلام و حضرت امام حسین علیه‌السلام با فرزندان و خویشان ایشان، وقتی به کمال رسیدند، به قربان‌گاه حق بروند و حق نیز پذیرای قربانی آن بزرگواران شد، ولی دست خود را ناپدید و ناشناخته گرداند. دستانی که حسین علیه‌السلام را در آغوش خود کشید و آن حضرت علیه‌السلام را با همه خویشان و یاران به جوار خود برد، برای حق بود و کم‌تر کسی است که بتواند این دست را ببیند؛ در حالی که این دستان به قدری ملموس بود که چیز دیگری در هستی کارگر نبود.

بذر قربانی امام حسین علیه‌السلام با رحلت پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله توسط حق کاشته شد و او صحنه را برای مشاهده قتل عاشق پاک‌تر از گل خویش، حضرت سالار شهیدان علیه‌السلام آماده گرداند. این صحنه به اندازه‌ای دیدنی بود که حضرت زینب علیهاالسلام آن را با «ما رأیت إلاّ جمیلا» برای تاریخ ثبت نمود. جمیل بودن این صحنه خونین، در همان است که دست حق از پس پرده بیرون آمد و همه آن را مشاهده کردند؛ نه این که حق بر آن بود تا نقشی زند و مردم به نقش بپردازند و نقاش را از یاد برند. خداوند در ماجرای پر غوغای کربلا ـ که عشق را تمام ماجرا و نهایت ظهور بود ـ هر آن‌چه را از دنیا می‌گرفت و هر که را از ناسوت جدا می‌کرد، برای خود بر می‌گزید و او را در آغوش خود جای می‌داد و این داستان پرسوز و گداز چه شیرین است؛ هرچند که حق چنان کهنه‌کار است که نمی‌گذارد دست او حتی در این صحنه سراسر عشق، شور و حماسه نمایان و آفتابی شود.

او قربانی ابراهیم علیه‌السلام را رها نمود و حسین زهرا علیهماالسلام را به قربان‌گاه کشید و او را به عنوان قربانی پذیرفت تا سرانجامِ عشق را به همه بنمایاند و آنان که لاف عاشقی می‌زنند از آنان که در عاشقی راست‌قامت می‌مانند، جدا گردند. او قربان‌گاه را آماده نمود و حسین علیه‌السلام کودکان و عزیزان خود را به قربان‌گاه فرستاد. اینک این ابراهیم نبود که فرزند می‌فرستد؛ بلکه سرداری بود که سربازان و یاران بهتر از فرزند را به میدان می‌فرستاد! اینک این ابراهیم نبود که پاره تن را به دست پرنوازش خود به قربانی می‌فرستد؛ بلکه این حسین علیه‌السلام بود که فرزندان برادر و فرزندان خود را که پاره تن وی بودند، به دست تیغ‌های تیز جلادان بدخیم و شوم می‌فرستاد. این ابراهیم نبود که فرزند را به روی زمین می‌خواباند؛ بلکه حسین بود که فرزندی شیرخواره و شش ماهه را به آغوش می‌گیرد و او را رو به خود نگاه می‌دارد و سپس او را برای حق به قربانی می‌برد. این اسماعیل نبود که با آه و ناله فریاد می‌زند که: پدر! از فرزند خود حیا مکن و خنجرت را بر حنجرم بکش؛ بلکه این علی‌اصغر علیه‌السلام بود که بعد از بریده شدنِ سر با تیری سه شعبه که گوش تا گوش او را از هم جدا کرده بود، لبخند بر لبان کودکانه و معصومانه‌اش نشسته بود و گل شور و شوق بود که در موج خون گم می‌شد.

این ابراهیم نبود که یکی را به قربانگاه می‌فرستاد، بلکه این حسین است که هفتاد یار را یک به یک به مسلخ می‌برد و در انجام، او بود که خود را به زیر شمشیرها می‌کشید با پیراهنی کهنه که آن را نیز به دست خود پاره پاره نمود تا به همه برساند: شمشیرها، اگر دین جدم محمّد با کشته شدنم زنده می‌ماند، پس بر سرم فرود آیید و من خود، آن را از پیراهنم شروع می‌کنم! چه سخت است و چه سان جان‌سوز است! فریاد یا جداه، یا رسول اللّه‌ِ زینب حسین بود که اوج این مصیبت شگرف را نشان می‌داد.

عشق را رازهایی پنهانی و مخفی است که «سِرّ» به شمار می‌رود. کسی که صاحب جهل و عناد است و راهی نرفته و تجربه‌ای نیندوخته است، آن را انکار می‌کند و از این سخنان رو بر می‌گرداند و کسی که به چنین اموری معرفت دارد، آن را بزرگ می‌شمرد. عشق را اموری پنهانی است که وهم از درک آن عاجز و زبان از بیان آن خسته و ناتوان است. عشق آیت‌هایی دارد که تنها بر قلب عاشق می‌ریزد. آیه‌هایی که ناآشنا به انکار آن بر می‌خیزد و دل وی به آن آرامش نمی‌یابد و نمی‌تواند به آن اقرار کند و آگاه و آشنا نیز آن را عزیز می‌شمرد.

شگرف‌ترین کتاب آسمانی عشق، کربلای امام حسین علیه‌السلام است که بر آن پیامبر عشق نازل شد. آن حضرت، پیامبر عشق و کربلای او، قامت رسای تمامی عشق و صاحب‌لوای همه عشاق حقیقی است. اوست که در میدان عشق، تنها دُرّدانه حق بود و گوی سبقت را از همگان ربود و خود را قامت رسای جمال و جلال حق و عشق حقیقی او ساخت؛ چنان‌که این بلندا در دعای عرفه ثبت شده است. حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام در این دعا با شور و حالی عاشقانه می‌فرمایند: «یا من لا یعلم کیف هو إلاّ هو، یا من لا یعلم ما هو إلاّ هو، یا من لا یعلمه إلاّ هو» که در آن، سخن از ذات پروردگار و هویت و وحدت اوست. و سپس این فراز را می‌آورند: «یا مولای مَنْ أنت؟ أنت الذی أنعمت، أنت الذی أقسمت، أنت الذی أجملت» که قرب و لقای ایشان را نشان می‌دهد و پی در پی «أنت، أنت» می‌گویند و بعد از آن، مثل عاشق و معشوقی که با هم نرد عشق می‌بازند «أنا» سر می‌دهد و می‌فرماید: «أنا یا الهی ألمعترف بذنوبی، أنا الذی أطمعت، أنا الذی أخطأت، أنا الذی هممت» هم از خدا و هم از خود می‌گویند، تا این‌که در این دعا به مقامی می‌رسند که دیگر نه «تو» می‌ماند و نه «من»، و می‌فرمایند: «لا إله إلاّ أنت»؛ فقط تو هستی، «سبحانک إنی کنت من الظالمین، لا إله إلاّ أنت، سبحانک إنّی کنت من المستغفرین»، نه؛ خدایا! «من» نه، فقط «تو».

این دعا در کربلاست که به صورت عملی نمایش داده می‌شود. جایی که امام حسین علیه‌السلام تمام نرد عشق را بازی می‌کند و تمام جام وحدت را سر می‌کشد و این‌گونه است که ما ایشان را «پیغمبر عشق» می‌نامیم. اگر پیغمبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خاتم مرسلان است و اگر پدر ایشان حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام امام اول و آخر و اساس ولایت است، امام حسین علیه‌السلام پیغمبر عشق است و کربلایی که امام حسین علیه‌السلام دارد برای هیچ یک از اولیای الهی محقق نشده است. این ویژگی امام حسین علیه‌السلام است که روز عاشورا نسبت به تمام موجودی خویش قمار عشق، بازی می‌کند. این همان قمار عشق است که از آن به «پاک‌باختگی» تعبیر می‌کنند.

ظهر عاشورا جمال مبارک ایشان ملکوتی می‌شود، آن‌قدر زیبا می‌شود کأنّه حق تعالی را به زمین و به کربلا کشیده است و می‌فرماید: «یا سیوف خذینی»؛ شمشیرها مرا را در بر بگیرید. این همان دعای عرفه و عید قربان است! وقتی حضرت می‌فرماید: «شمشیرها مرا را در بر بگیرید»، خداست که در زمین کربلا قرار می‌گیرد. این‌جا دیگر جای ابراهیم و اسماعیل نیست که «وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» و گوسفندی (حیوانی) فدا شود. در این روز، امام حسین علیه‌السلام تمام عشق را در وجود خویش خالی می‌کند و حق را به تمام قامت به کربلا می‌کشاند و تمامی دعای عرفه حضرت اباعبداللّه علیه‌السلام در کربلا تجسم پیدا می‌کند.

فهم و درک عشق امام حسین علیه‌السلام و معرفت به قتلگاه عشاق نینوا هنوز در توان بشر امروز نیست و آنان فقط از ماجرای کربلا خبری می‌شنوند و از حسین اسمی! امید است که آن حضرت دل همه را به عالم عشق رهنمون و چشم همگان را به آن حقیقت باز نماید.

کربلا قمار عشق است. عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی می‌خواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزی خویش را رفته رفته احساس می‌کند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.

عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمی‌خواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمی‌داند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمی‌ماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمی‌باشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان می‌شود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق در پی آن است.

عاشق به حق تعالی عشق می‌ورزد، ولی رضایت و عشق‌ورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد و به چیزی جز آن اعتنا نمی‌کند و حرکت وی عشقی و وجودی است. وجدان غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که کارگر می‌باشد. عشق، امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود اراده‌ای ندارد تا حق را اراده کند. عشق، همان وصول است و عاشق یعنی واجد عشق و معشوق. عاشق، کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است؛ بنابراین شوق، طلب محبوب، و عشق، حفظ موجود است.

عشق به سبب شور، شوق، حزن و سوزی که دارد، باطن را تلطیف می‌کند و به آن لطافت می‌بخشد و جان آدمی را با سوهان درد صیقل می‌دهد. این درد است که بر حقیقت عشق وارد می‌شود. درد، مخصوص ناسوتیان است و قدسیانِ ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژه آدم ناسوتی است که حقیقت عشق، او را نشانه می‌رود و کیمیای سعادت را با مدد گرفتن از گریه و اشک، در دل آدمی قرار می‌دهد. دل عاشق، کاسه چشمش می‌باشد و کاسه چشم تنها ظهور دل عاشق است و این دل و چشم است که از ترکیب اشک و خون و سوز و آه، آب حیات می‌سازد و کوره وجود آدمی را حرارت می‌بخشد و تمام ناخالصی دل را پاک می‌گرداند و عاشق را در مقابل معشوق چنان فانی می‌سازد که سر بر خاک تذلل می‌سپارد و بس. گریه شعار عاشق است و علاج عاشق، اشک است. مناجات و راز و نیاز و عشق‌بازی بدون اشک و آه میسر نمی‌شود و عاشق در طریق معشوق، سکینه و وقار و شجاعت نمی‌شناسد و رشادت وی تذلل است و بس.

آن کس که عشق ندارد مرده است و آن کس که عشق به خود ندیده است، کیست؟ مگو و مپرس که یافت نمی‌شود؛ ولی عشق به معنای زلال و پاکی که دارد، نصیب کم‌تر کسی می‌شود. آن کس که دلش را درد عشق و سوز هجر دریده باشد، معنای این درد شیرین را می‌شناسد.

عشق، حقیقت است و عشق مجازی وجود ندارد. عشقِ چهره‌ها و دیده‌ها، گزیده‌ای از ظهور حقیقت عشق است که دل در گرو آن می‌افتد و این خود بلای عاشقان است که اگر با ولایش همراه گردد، عشق حق دل عاشق را به شور وا می‌دارد؛ تا جایی که بی‌چهره، مهر محبوب را در خود ببیند و حدیث غیر فراموشش شود و تنها اوست که عاشق صادق خواهد بود و این است معنای آن شعر که گوید:

من هرچه خوانده‌ام همه از یادم رفت

الاّ حدیث دوست که تکرار می‌کنم

محبوبان قربی و محبان سلوکی:

ذات حضرت حق‌تعالی تمام حقیقت است و تمام حقیقت حضرت حق‌تعالی ذات ربوبی است که صفات ذاتی و فعلی بی‌نهایت را نیز داراست و همهٔ پدیده‌های هستی، ظهور حضرتش می‌باشند.

در میان پدیده‌ها ظهوراتی برجسته و ممتاز وجود دارد و می‌شود برخی از انسان‌ها مقام جمعی خلقی حقی و جمعیت تمام و کمال داشته باشند. واجدان مقام جمعی و کمال ربوبی، وصول به ذات حق‌تعالی را دور از خود ندارند. وصول به حضرت حق، ویژهٔ برخی از اهل محبت است. اهل محبت به لحاظ سلوک و طریق سیر، بر دو گروهِ «محبوبی» و «محبی» می‌باشند.

«محبوبان» عنوان گروهی از اهل معرفت است که سیر آنان به صورت عنایی، موهوبی و دهشی است. در برابر آنان، گروه عمدهٔ سالکان راه حق و سایران الهی هستند که «محبان» نام دارند. محبان با تلاش، کوشش و ریاضت، راه وصول به جناب حق را طی می‌کنند و سیر آنان از پایین به بالاست. محبوبان چندان درگیر ریاضت و تلاش نیستند. ویژگی آنان درد، بلا، مکافات و مصیبت و سیر از بالا به پایین است.

معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، علم است که به صفات الهی وصول می‌یابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب می‌کنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را می‌طلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل می‌گردد. محبان، خداوند را به واسطهٔ نبی و امام می‌دانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند می‌شناسند.

تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینه‌های فعلی نیز با هم تفاوت دارند که بیان کامل و تفصیلی آن، مقام خاص خود را می‌طلبد.

بسیاری از اهل سلوک، محبانی هستند که باید خود را با ریاضت به عوالم ربوبی بَر سازند و بالا کشند؛ در حالی که اندکی از اهل معرفت، با رؤیت و عشق حقیقی، از بالا به پایین نزول اجلال می‌یابند که «محبوبان» نامیده می‌شوند.

اولیای محبوبی و روش سلوک محبان:

ما مردان الهی را بر دو دستهٔ محبوبان و محبان تقسیم نمودیم. محبوبان نیز دارای افراد گوناگونی هستند و تفاوت مرتبه در آنان محفوظ است. محبوبان یا ازلی یا ابدی و یا هم ازلی و هم ابدی هستند. محبوبان مرتبهٔ نخست دارای صفت جمعی هستند. صفت جمعی به این معناست که آنان کمالی می‌باشند و صفات جمال و جلال را با هم دارند. به تعبیر دیگر استعداد انجام هر کاری و بر شدن به هر اندیشه‌ای در آنان وجود دارد و با پیشامد زمینهٔ آن در آنان فعلیت می‌یابد. اولیای محبوبی که صفت جمعی دارند هم جمالی هستند و هم جلالی و هم هادی هستند و هم مضلّ، هم رحیم هستند و هم جبّار. اولیای محبی بسیار به ندرت می‌شود چنین مقامی بیابند و بیش‌تر یک یا چند سویه هستند و تنها به یک یا چند اسم از اسمای الهی می‌رسند. آنان یا جمالی می‌شوند یا جلالی و نمی‌توانند جمال را با جلال دارا گردند. چون مسیر این مردان الهی یک سویه است، آنان سیری طولی دارند و به همین جهت این توان را ندارند که دیگر انسان‌ها را به تمام زوایای حق آگاه نمایند و اخبار آنان از خداوند در دام تحویلی‌نگری و نظر تک‌بعدی گرفتار می‌آید. آنان نمی‌توانند تمام حق را ببینند و تمام حق را ببویند و از تمام حق بگویند؛ هر چند افرادی بسیار باصفا و خوب هستند. آنان این توان را ندارند که هادی به کمال مطلق باشند و طالبان کمال اگر به این افراد رهنمون شوند و تربیت آنان بر اینان چیره شود، رو به کمالی یک سویه می‌روند و رشد آن‌ها تک‌بعدی می‌گردد و نه کمالی که دارای همهٔ جهات باشد.

اما اولیای محبوبی ازلی و ابدی که در مرتبهٔ نخست قرار دارند و صفت جمعی یافته‌اند مردانی زمینی هستند که در آسمان‌ها رونده‌اند و مردانی آسمانی هستند که بر زمین نیز می‌روند. آنان هم می‌توانند از آسمان‌ها زمین را کنترل کنند و هم می‌توانند از زمین رو به آسمان‌ها در حرکت باشند. این عده حالتی گسترده، و پخشی ویژه دارند که انسان در برابر آنان مات و حیرت‌زده می‌شود و نمی‌داند که با آنان چه کند.

اهل دنیا چون اولیای محبوبی را می‌بینند آنان را همانند خود دنیایی می‌یابند و دنیا را از آنان می‌طلبند و آنان نیز به‌آسانی دنیا را در اختیار دنیاخواهان می‌گذارند. آنان چون در دنیا و با دنیاییان هستند حتی ریزترین و حساس‌ترین پدیدهٔ دنیایی که عقل آخرت‌بین باشد را رها می‌کنند و خیر را در مختار بودن شخص تشخیص می‌دهند و در خیر هر فرد که همان انتخاب و اختیار باشد به او کمک می‌رسانند. دنیاطلبان می‌توانند بهترین راهنمایی‌ها را در کسب دنیای خود از او بگیرند؛ چون اینان مشاور شفیقی می‌باشند و برای همه فقط به دنبال خیر هستند. اهل آخرت که دنیا را پلکان آخرت می‌دانند همهٔ آخرت را در اولیای محبوبی می‌یابند و هر آن‌چه از آخرت می‌خواهند را دست‌کم از جهت علمی در آنان می‌بینند و عارفان محبوبی در این زمینه می‌توانند راهنمای آنان شوند.

اما صفت اولیای محبوبی نه این است و نه آن؛ بلکه جمع بین این است و آن؛ یعنی آنان واپسین‌گرایانی هستند که دنیا را نیز رها نکرده‌اند و تمام احساسات، لذت‌ها و غم‌های عالم را می‌فهمند و آن را با تمام وجود درک می‌کنند و خود نیز درون آن هستند و نیز در دنیا هستند و آخرت را نیز دارند و دنیا را نیز به محکمی می‌گیرند و از هیچ حساب و کتابی برای دنیا فروگذار نیستند و می‌خواهند با دنیا به آخرت بروند. آنان وقتی می‌خواهند از دنیا به سمت حق حرکت کنند از تمام هستی کمک می‌گیرند و با فرشتگان، جن، انسان، حیوان، گیاه و جمادات به سمت بالا می‌روند و همهٔ آن‌ها را حق می‌یابند و همهٔ عالم را جلوهٔ حق می‌بینند و حتی شیطان را مخلوق الهی می‌دانند؛ ولی یک سویه‌ها فقط از حق کمک می‌طلبند و حق را غیر خلق می‌دانند؛ از این رو خلق را مزاحم خلوت خود می‌بینند؛ در حالی که محبوبان تمامی پدیده‌ها را از خدا می‌دانند و شریفهٔ: «قُلْ کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ»(نساء / ۷۸) را به حقیقت می‌یابند و همهٔ عالم را حق می‌بینند و از همهٔ عالم برای رسیدن به ذات حق کمک می‌گیرند و از سوی دیگر نیز برای اصلاح امور دنیایی از حق مدد می‌جویند.

اگر کسی چنین توفیقی یافت که یکی از مردان محبوبی را مورد شناسایی قرار دهد باید رحل اقامت به پیش او به زمین زند و ساکت به نزد وی بنشیند و تنها او را رصد نماید.

در هم‌نشینی با اولیای محبوبی باید توجه داشت ممکن است آنان مطلبی را در روزی با استحکام تمام اثبات کنند و در روزی دیگر آن را نفی نمایند و این نه به خاطر بازگشت از موضع قبلی و تصحیح آن است؛ بلکه اتخاذ مواضع دارای پارادوکس و متناقض‌نما دو توجیه دارد: یکی به خاطر عظمت موضوع و شقوق مختلف آن است که گاه در شخصی به‌گونه‌ای بیان می‌شود که در شخص دیگر به خاطر تبدل موضوع، این حکم تغییر می‌یابد و توجیه دوم به تناسب سیرهٔ علمی هر کسی و تسلط کامل برخی بر معلوم و اطلاع ناقص بعضی دیگر بر آن است. گاه عارف محبوبی گزاره‌های ذهنی شخصی را می‌خواند و شنیده‌ها و خوانده‌های او را به نقد می‌کشد تا مطلب روشن‌تر و واضح‌تر گردد و ممکن است آن شخص بدون توضیح وی باید سال‌ها بر آن اندیشه می‌کرد تا به حقیقت امر پی برد اما ولی محبوبی به لحظه‌ای وی را به حقیقت درون خود می‌رساند و ذهن او را که به مسایلی بسته شده است می‌گشاید و چون جراحی ماهر، دریچه‌های فهم وی را لایروبی می‌نماید. این‌گونه است که قضاوت و حکم در مورد اولیای محبوبی سهل و آسان نیست و باید تا صبح طلوع صبر نمود.

در سلوک، گاه می‌شود که ولی محبوبی برای سالک استفاده از دو اسم «فاعل» و «فعّال» را تجویز می‌نماید. باید دانست فاعل و فعال در سلوک یکی است و این دو اسم سبب می‌شود سالک از شأنی به شأن دیگر گردش نماید و مظهر: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(رحمن / ۲۹) گردد. ولی محبوبی در این صورت، سالک را هم‌چون خدای تعالی از شأنی به شأن دیگر تحویل می‌برد و سالک را به شأنی که خداوند برای او بر آن حال گرفته است در می‌آورد و ذکر مناسب با آن حال را برای او بیان می‌دارد. سالکی که از ذکر: «یا فاعل و یا فعال» بهره می‌برد در واقع به خداوند عرض می‌نماید: خدایا، هر کاری که می‌خواهی بکن. خداوند متعال نیز شأن و مَظهر خود را تغییر می‌دهد. این ذکر به آن معناست که خدایا هر چه دوست داری، با من انجام ده. باید دقت داشت ذکر یاد شده گلوگاه اسم‌هاست؛ گلوگاه و موجی که باید از آن عبور کرد و پی‌گیر آن بود و از مشکلات آن نهراسید. البته چند و چون آن را ولی محبوبی یا مرشد محبی تربیت یافته در دست یکی از عارفان محبوبی باید معین نماید.

گاهی تحویل شأنی به شأن دیگر برای سالک سخت‌تر از مرگ است؛ چرا که مردن و از شأن دنیا به شأن آخرت منتقل شدن یک بار است؛ ولی سالک هر لحظه مرگی را در پی دارد. گاهی خطر چنان سریع و به فور سالک را در بر می‌گیرد که رؤیت فعل با اجرای آن یکی می‌شود. سالک به گاه استفاده از این دو اسم نباید متعلق خاصی به ذهن خود داشته باشد. وی باید مانند کودکی باشد که به پدر خود می‌نگرد و پدر به او می‌گوید چه می‌خواهی و او می‌گوید هیچ و فقط نگاه می‌کند. باید توجه داشت خدای متعال در انتخاب شأن، مناسب‌ترین را بر می‌گزیند تا سالک را تربیت کند و او را برای خود انتخاب کند. این‌چنین است که بودن در کنار اولیای محبوبی و واقع شدن در دایرهٔ تربیتی آنان بسیار سخت است و کم‌تر کسی می‌تواند کنار آنان باشد و پایدار بماند. البته از شروط بودن و انس گرفتن با ولی محبوبی آن است که سالک برای آنان نه شرطی بگذارد و نه لحظه‌ای به آنان شک نماید. این نکته را به خاطر بسپار که بسیار مغنتم است.

اولیای محبوبی در روش تربیتی خود گاه مانند بوکسورها عمل می‌کنند. در بوکس گاه بوکسور چنان با طرف مقابل درگیر می‌شود و او را می‌زند که شخص از پای می‌افتد. در کشتی کج نیز چنین است و گاه بیرون نمودن حریفان به کشته‌شدن آنان می‌انجامد. ولی محبوبی با سالک محبّی چنین برخوردی دارد و گاه سخت‌تر از آنان بر سر و صورت سالکان می‌زند. البته آنان در کار خود ماهر هستند و سالک را این گور و آن گور می‌کنند، ولی او را از پای در نمی‌آورند و او را به نابودی و فنا نمی‌کشانند مگر آن‌که استعداد طرف مقابل اجازهٔ آن را ندهد که به همان میزان با او رفتار می‌نمایند. در کنار اولیای محبوبی بودن با عافیت و راحتی سازگار نیست.

اولیای محبوبی سالک را نخست به شریعت متعهد و پای‌بند می‌نمایند و با حفظ روح شریعت است که به‌گونه‌ای مشاعی او را به طریقت و حقیقت می‌کشانند. شریعت با طریقت و حقیقت است که دین کامل را تشکیل می‌دهد و چنین نیست که یکی از این سه، دیگری را نفی کند. فقیه، فیلسوف و عارف باید مرتبهٔ خود را نگاه دارد و به حریم دیگران تجاوز ننماید. عرفان و فقه دو دانش است که هر یک به دیگری نیازمند است. فقیه باید منصف باشد و در مقام استنباط احکام، احساسات و مسلمات خود را در حکم دخالت ندهد و حتی حکم رقاصی، شراب و انواع فسادها را بدون آن‌که نفرتی از آن داشته باشد بیان نماید و نباید نفرت خود را در استنباط و بیان حکم دخالت دهد.

سگ، کافر، خون، منی و مردار در فقه نجس است و این حکم مربوط به خوردن و آشامیدن و نیز انجام عبادات است و در این دو زمینه است که متوجه مکلف می‌گردد. در عرفان نیز کسی که سگی را به سبب مظهریت آن از حضرت حق(جل جلاله) می‌بوسد، باید به‌گونه‌ای باشد که وقتی انسانی را می‌بیند، گویا فرشته‌ای دیده است، نه این‌که سگ را ببوسد و از هرگونه آزار و دشمنی با بندگان خدا باکی نداشته باشد. عارفی که گوشت غذای خود را به گربه می‌دهد؛ زیرا گربه را مظهر حق می‌داند؛ ولی فرزندان و همسر خود را به ناسزا می‌گیرد، او در حقیقت ادای عرفان را به خود گرفته و از عرفان حقیقی فرسنگ‌ها دور است. عارفی را دیدم که گوشت غذای خود را به سگ و گربه می‌داد و می‌گفت این حیوانات آفریدهٔ خداست و حق همراه آنان است و خدا آنان را دوست داشته که آفریده است؛ اما اشکالی در کار وی بود و آن این‌که او حق تعالی را در همسر خود نمی‌یافت و با همسر و فرزندان خود جدال می‌کرد و هنگام دعوا ظرف غذا را به طرف آن‌ها پرتاب می‌نمود. به او گفتم تو چه‌طور جمال حق را در سگ می‌بینی و غذایت را به آن می‌دهی؛ ولی جمال حق را در همسر خود مشاهده نمی‌کنی؟

عرفان واقعی که نزد عارفان محبوبی است شناخت حقایق، توان اندازه‌گیری اشیا و شمارش درست هر کسی در مرتبهٔ خود اوست. کسی که به انسان‌ها اهمیتی نمی‌دهد و حیوانی را نوازش می‌کند، خود را به بازی گرفته است و به هیچ وجه عارف نیست. عرفان نمی‌تواند با مسایل عقلی در تضاد باشد. اگر می‌گوییم حق تعالی در سیر نزولی و ظهوری خود در کلب نیز جلوه نموده و سگ نیز مظهر حق است، موجب نمی‌شود که وقتی عارف و سالک، سگ و گربه‌ای را می‌بیند بهداشت را فراموش کند و سگ را در خانه یا زیر رخت‌خواب خود جای دهد و یا در خانهٔ او موش و مورچه رفت و آمد کند؛ بلکه هر چیز جای خود را دارد. سگ اگر در موضع خود باشد مورد احترام و اهتمام است ولی چنان‌چه همانند دشمن قصد تجاوز داشته باشد، احترام خود را از دست می‌دهد و باید با آن برخورد مناسب داشت. برای نمونه، یکی از القاب حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام «ابوتراب» است. ایشان که این لقب را به خود اختصاص داده‌اند چون پدر خاک هستند و همان‌گونه که هیچ پدری در حق فرزند خود جفا روا نمی‌دارد هیچ‌گونه جفایی به خاک که فروترین موجود ناسوتی است وارد نمی‌آورند. حضرت سر درون چاه می‌کرد و نصیحت و اندرزهای خود را بر دل خاک می‌نشاند و اگر خاکی از اعماق چاه قصد رشد داشت، حضرت آن را دست‌گیری و زمینه‌های رشد آن را فراهم می‌نمود.

خاک با تمام فرودی خود، بالش انبیای الهی علیهم‌السلام شد و سر مقدس حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام را به خود دید و پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را در بر گرفت و چه پربرکت و نورانی گشت؛ هرچند عده‌ای ابوتراب را به معنای کشاورز گرفته‌اند؛ ولی این معنای ظاهری آن است. البته در این معنای ظاهری نیز نکاتی نهفته است. وقتی خاک جلا یافت و ترقی پیدا کرد به گیاه تبدیل می‌شود و گیاه وقتی رشد نمود، حیوان می‌شود و کمال رشد حیوان نیز به انسان شدن آن است. حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در سال‌های غصب حکومتش، زمینهٔ رشد خاک را فراهم نمود و کشاورزی را به‌گونه‌ای رواج داد که انسان را متحیر می‌کند. ایشان خاک را به سوی نیکوترین شکل خود روانه کرد و آن را به خرما تبدیل نمود، باغ‌های فراوان ایجاد کرد و آن را بر ضعیفان وقف نمود تا فقیران امت از آن بهره برند.

حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام که البته برتر از عارفان محبوبی و از عالین می‌باشند، این‌گونه است که ابوتراب می‌باشند و خاک را به گیاه تبدیل می‌نمایند و شأن گیاه را به این شأن که وارد بدن انسان گردد تغییر می‌دهند تا خاکی به آدمی رشد و کمال یابد و کمال و ترقی انسان نیز به معصوم شدن است و کمال معصوم نیز به خدایی بودن و جلوهٔ حقی بودن اوست. به‌راستی لقب «ابوتراب» برازندهٔ آن بزرگ‌مرد تاریخ است که حتی خاک را از ذکر، دعا، نماز، اشک و آه خود محروم نساخت؛ هم‌چنان که آن را از بیل و کلنگ و نهر و آب و دانه و بذر دنیایی نیز بهره‌مند نمود.

عارفان محبوبی برای آن‌که هویت واقعی سالک را به او نشان دهند و او را از محافظه‌کاری رهایی دهند و ملاحظه و مراعات را از او بگیرند، سالک را در معرض بغض و کینه و دشمنی مفرط یا محبت‌ها و دوستی‌های مفرط قرار می‌دهند تا وی خویشتن خویش را به‌نیکی دریابد و قضاوت اشتباه در مورد خود نداشته باشد.

محافظه‌کاری در تیمارستان‌ها دیده نمی‌شود و تیمارستان بهترین مکان برای شناخت انواع انسانی است. یکی از بیماری‌های روانی آن است که انسانی در یک بُعد، بدون ملاحظه پیش رود و در آن رشد بی‌رویه داشته باشد. انسان معمولی ملاحظهٔ دوستان و اطرافیان خود را دارد و دل خود را باز نمی‌کند و زود شناخته نمی‌شود؛ ولی دیوانه دل خود را باز می‌کند و خود را آشکار می‌سازد. اگر از آن دلی که باز شده، انسان‌ها را شناختید، انسان درون خانه را نیز خواهید شناخت وگرنه اگر دل باز و کتاب گشوده را نخواندید و نتوانستید آن را بخوانید، کتاب بسته را هرگز نخواهید خواند.

انسان دیوانه‌ای است که در زنجیر ملاحظات واقع شده و عاشق است و هر کسی در پی عشق خود می‌باشد و از عشق خود سخن می‌گوید که اگر ملاحظات اجتماعی برداشته شود، نهایت هر کس معلوم است. این ملاحظات در کودکان به گاه بازی و در پیران بسیار کم‌تر به چشم می‌آید. با بازی کودکانه، می‌شود زمان پیری کودک را تشخیص داد و فهمید وی چه سختی‌هایی را در پیش دارد و نیز می‌شود با روان‌شناسی به دست آمده از بازی او، کودک را یاری کرد تا در آینده به گناهانی هم‌چون دزدی، قتل و غارت آلوده نشود. این آلودگی‌ها در برخی از انسان‌ها به‌گونهٔ عشق ظاهر می‌شود و آنان را دیوانهٔ قتل و جنایت می‌سازد.

عارف محبوبی گاه برای سالک محبی ریاضت‌هایی قرار می‌دهد. برای نمونه آن که به دنیا گرفتار است چنان‌چه به آخرت کشیده شود رنج می‌بیند و آن که در بند آخرت است در صورتی که به کاری دنیایی گماشته شود بر وی سخت می‌آید. دنیایی بودن اهل دنیا و آخرتی بودن اهل آخرت است که عشق و حب آنان است. اهل دنیا می‌خواهند همانند زالو باشند که به‌قدری خون می‌خورد که می‌ترکد و می‌میرد و در خوردن، باد کردن و مردن خود عشق می‌کند. آنان دنیا را حتی اگر پای مرگ خود نیز پیش بیاید می‌خواهند. سالک نباید خداوند را فقط در آسمان‌ها ببیند و به او با چنین تصویری عشق بورزد. او باید بتواند دنیا را همان‌گونه که یک دنیاطلب از آن لذت می‌برد گوارا بیابد و خداوند را در همه جا حتی در ناسوت ببیند. او باید در پول، دینار، مسجد و منبر نیز در پی حق باشد. سالکی کامل می‌گردد که هم به دنیا و هم به آخرت به استواری اهتمام ورزد.

دنیاطلبانی که می‌خواهند به سوی حق تعالی روند و خداخواهانی که به دنیا دچار می‌شوند چون به نیرویی قسری برخورد کرده‌اند که باب میل و مطابق شوق آنان نیست اذیت و آزار می‌بینند و باید به خودشان زحمت بدهند و اعضای بدن خویش را به سختی بیندازند تا به آن سو حرکت کنند. محبان که نیازمند ریاضت هستند چنین وصفی دارند. محبوبان عاشقان راهند و محبان خود را با زحمت و تلاش بسیار به عشق می‌اندازند و با سختی پیش می‌روند. خدای تعالی به محبوبان بدون درخواست آنان عنایت کرده و مسایل معنوی را رایگان به‌دست آنان داده است و آنان نیز زحمتی برای آن نکشیده‌اند؛ از همین روست که آنان نیز دانش‌های موهوبی خود را رایگان و بدون زحمت در اختیار دیگران قرار می‌دهند و طبیعی است که میل و رغبت به امور مجانی و رایگان کم باشد؛ بر این اساس، یاران آنان بسیار اندک می‌باشند.

محبوبان برای تربیت سالکان محبی از نیروی ضد آنان بهره می‌برند؛ چرا که انسان را پدیده‌ای فنروار می‌دانند که برای حرکت به پیش باید مقابل خود را نیز ببیند و آن را لحاظ دارد. سالکی که به طور نمونه می‌خواهد آخرت را بیابد، توسط عارف محبوبی نخست محکم به دنیا آلوده می‌شود و او را در دنیا فرو می‌برد و بعد ناگهان او را رها می‌کند تا از دنیا بیرون آید و به سوی آخرت به یک حرکت رها شود. حرکت فنروار و ملاحظهٔ ضد برای سالک بهترین حرکت کمالی است و بیش‌ترین بُرد و اثر را برای او در پی دارد و در کم‌ترین زمان، بیش‌ترین بازدهی را دارد بدین معنا که هر قدر ولی محبوبی سالک محبی را محکم‌تر به زمین زند و بیش‌تر بر او فشار آورد در حرکت به سوی آخرت یا حق، سرعت مضاعفی می‌یابد.

هم‌چنین وی اگر تشخیص دهد باید کسی را به سوی دنیا حرکت دهد، وی را با زور و فشار به سوی آخرت حرکت می‌دهد و او را با همهٔ سختی که برای وی دارد به آخرت می‌رساند و سپس به صورت ناگهانی او را از آخرت رها می‌کند و مانند فنر جمع شده، به سوی دنیا باز می‌گرداند. طبیعی است این شخص با نیروی مضاعفی که از آخرت گرفته است بسیار ژرف‌تر در دنیا فرو می‌رود، به‌قدری که دیگر در دنیاطلبی هم‌پایی برای او یافت نمی‌شود.

در مثالی دیگر باید از کفر و دین گفت. اگر انسان بخواهد به سوی دین رود باید نخست کفر را با تمام زرق و برق آن در دل داشته باشد و به آن متمایل شود، سپس بدی‌های آن را ببیند و به سوی دین حرکت کند. در این حرکت، تمامی مفاهیم دین برای وی وضوح کامل می‌یابد وگرنه بدون حرکت در این مسیر و بدون شناخت ضد، انسان دین را ناقص می‌بیند و به نسبیت دین گرفتار می‌آید. در شناخت کفر نیز باید نخست تمام منابع دینی را دید و با دین بزرگ و تربیت شد، بعد ناگهان به سوی کفر حرکت نمود. در این صورت است که می‌توان به ژرفای کفر رسید و تمامی واقعیت‌هایی که دین یا کفر دارد را دریافت.

این روش تربیتی که در مثل به «تعرف الاشیاء بأضدادها» معروف است در قرآن کریم مورد تأکید قرار گرفته است. قرآن کریم در سورهٔ نساء می‌فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا ثُمَّ کفَرُوا ثُمَّ آَمَنُوا ثُمَّ کفَرُوا ثُمَّ ازْدَادُوا کفْرا لَمْ یکنِ اللَّهُ لِیغْفِرَ لَهُمْ وَلاَ لِیهْدِیهُمْ سَبِیلاً»(نساء / ۱۳۷). البته کسانی که از این میدان پیروز و سرافراز بیرون آیند اندک می‌باشند و آیهٔ شریفه به وجه غالبی آن که ریزش‌هاست اشاره دارد.

اولیای محبوبی همواره حتی برای خود از حرکت فنری بهره می‌برند و برای حرکت به هر سو مقابل خود را نیز می‌بینند. برای نمونه، پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله برای رفتن به معراج، نخست با همسر خود هم‌بستر می‌شود و زمانی که به‌طور کامل از دنیا بهره می‌برد و دیگر میلی به آن ندارد، غسل می‌کند و به سوی آخرت حرکت می‌کند و بیش‌ترین حرکت معراجی را نیز دارند.

کسی که می‌خواهد دین و خدا را اثبات نماید باید تمامی کفر را بداند و برای دیدن بهشت در شب معراج، جهنم را ملاحظه کند بدون آن‌که بدن آدمی از آتش جهنم بسوزد؛ زیرا آن جهنم از غضب حق تعالی و غضب مؤمن است و غضب مؤمن با آتش جهنم سنخیت دارد و او را نمی‌سوزاند.

برای خوردن عسل نیز باید ابتدا زهر را شناخت. برای استفاده از زهر نیز لازم است عسل را دریافت. اگر کسی بخواهد از منطق بهره برد باید سفسطه را بشناسد و برای استفاده از مغالطه، منطق را دریابد. برای عبور کردن از مسیر، باید چاه را شناخت و برای افتادن در چاه، باید مسیر را دانست و برای استفاده از نور، لازم است نخست نار شناخته شود و برای بهره بردن از نار، نور را باید شناخت.

باید دانست حلوا با عسل و عسل با شیره و شربت چه تفاوتی دارد. آیا عسل زهرآلود است یا نه؟ آلیاژ عسل چه مقدار است؟ برای تشخیص این امور باید از تلخ‌ترین ماده که زهر باشد تا شیرین‌ترین آن که عسل است را شناخت.

غرض آن‌که ولی محبوبی برای تربیت سالک محبی از متقابلات بهره می‌برد. هر زمان که سالک بخواهد از مرتبه‌ای به مرتبهٔ دیگر حرکت کند و به مقام بعدی که با مقام پیشین متقابل است برسد و از مقام قبلی رها شود، مانند آن است که تازه متولد شده و آن مکان مانند مادری که فرزندی زاده، آرام و سبک می‌شود. همان‌طور که لقمه‌ای که در گلو گیر کرده باشد و سپس به درون فرو رود، سالک نیز این‌گونه آرام می‌شود و همانند مولای خویش «فزت ورب الکعبه»(بحار الانوار، ج ۲۰، ص ۱۴۸) سر می‌دهد.

عشق پاک و بی‌طمع؛ تنها منزل قرب محبوبی:

سالکان محب ـ که نمایندهٔ بارز آنان جناب خواجهٔ انصاری است ـ برای وصول به حق‌تعالی، صدها منزل ترسیم می‌کنند. برای نمونه، کتاب منازل‌السائرین، این سیر را به ده بخش کلی و صد باب (که هر باب دارای یک منزل سه مرحله‌ای است) تقسیم کرده است. وی منازل را به نقل از کتّانی هزار منزل معرفی کرده است که لحاظ تقسیم در آن جزیی‌تر می‌باشد. ما در عرفان اختصاصی خود، که عرفان محبوبان است، مسیری بسیار کوتاه و سریع را برگزیده‌ایم؛ مسیری که به نیروی محبت و عشق پیموده می‌شود و تنها منحصر در سه منزل است: قطع طمع از غیر، قطع طمع از خود و قطع طمع از خداوند.

تمامی این سه منزل را می‌توان در یک کلمه خلاصه نمود: «عشق پاک». کسی که به حق عاشق باشد و به خداوند و به تمامی پدیده‌های او عاشق باشد، طمع خود را قطع می‌کند و آن را به کلی بر زمین می‌نهد. چنین فروگذاشتنی ریزش تمامی هوس‌ها، امیال و کمالات را در پی دارد و جز عشق چیزی نمی‌ماند. کسی که عاشق خالص است و عشق او پاک پاک است، هیچ گاه از کسی گِلِه و توقعی ندارد و حسرت چیزی را بر دل نمی‌آورد و آه دنیا، بلکه آخرت و بلکه هیچ کمالی در نهاد او شکل نمی‌گیرد. او با همه رفیق می‌شود؛ رفیقِ رفیق. او با حق‌تعالی رفیق می‌شود؛ اما نه از ترس جهنم او و عذاب‌هایی که دارد و نه به شوق بهشت او و نعمت‌هایی که دارد؛ بلکه از آن جهت که خداوند را رفیق می‌یابد و شایستهٔ رفاقت؛ بدون آن که بخواهد از او تکدی نماید. او با خدا رفیق می‌شود، بدون این که به او طمع کند. چنین کسی از سرِ خود برخاسته است، و نه خویشی دارد و نه طمعی؛ بلکه دندان طمع را به کلی از ریشه برکنده است و جز عشق در میان نیست:

 میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز(دیوان خواجه حافظ، غزل ۲۶۶)

کسی که طمع را به کلی از خود بردارد: عبادتی دارد وجودی: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۶۸٫ خدایا تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم؛ بلکه تو را شایستهٔ عبادت یافتم، پس پرستش و بندگی‌ات کردم.).

می‌توان خداوند را دوست داشت، به او عشق ورزید و به او وصول داشت؛ بدون آن که دنبال چیزی ـ حتی معرفت ـ بود. خداوند، خود بنده‌پرور است، و بنده هم نباید طمع به کمال حق داشته باشد.

اگر کسی که در سلوک قرار می‌گیرد، بخواهد تنها خود را سرگرم نکرده و به عادت و نیز عبادت و معرفت وسواس نیابد و در حرکت و سیر خود سرعت داشته باشد و مسیر وی نیز کوتاه باشد، باید طمع به چیزی نداشته باشد و با ترتیب و موالات، سه مرحلهٔ طمع را از خود بردارد. او به خدای خویش نیز طمع ندارد و از او سؤال و خواهشی نمی‌نماید؛ مگر خواهشی که به امر او باشد. وی با خدا دوست است؛ امّا نه به خاطر این که او خدای هر چیز شیرینی است و می‌تواند هر ناخوشایندی را از او بردارد. وی چنان با خداوند رفیق است که بر فرض محال اگر خداوند از خدایی خود کنار کشیده شود و گدایی کوچه‌نشین گردد، وی باز با او رفیق است و کنار او می‌نشیند و با یا رب یا رب خود غزل عشق می‌سراید؛ نه این که او را به خیر و ما را به سلامت.

عاشق بی‌طمع در هر شرایطی، دست از عشق خود بر نمی‌دارد و معشوق خود را رها نمی‌سازد. عشق بی‌طمع هیچ گاه بریدگی ندارد؛ بلکه هر چه زمان بر آن عشق بگذرد، هم‌چون شراب، صافی‌تر می‌شود. کسی که عشق ندارد و طمع همهٔ وجود او را فرا گرفته است، امروز به رئیس ادارهٔ خود سلام می‌کند و فردا که او از ریاست برکنار شد، دیگر او را نمی‌شناسد یا استادی که امروز درس می‌گوید و ده‌ها شاگرد بر گرد او حلقه می‌زنند، فردا که بیمار شد و دیگر نتوانست درسی بگوید، هیچ شاگردی از او سراغ نمی‌گیرد و رابطه‌های آنان تنها برای درس بود و بس. چنین استفاده‌هایی مانند خون‌خوارگی طمع‌ورزانهٔ زالوست که چنان با حرص و ولع خون می‌مکد تا بمیرد. صفت زندگی بسیاری از انسان‌ها زالویی است و اگر جایی برای استفاده و بهره بردن نباشد، به آن‌جا نمی‌روند؛ چرا که عشق و محبتی در میان نیست تا صِرفِ عشق، ایجاد پیوند و رابطه کند.

عشق وقتی عشق است که خالی از انواع طمع باشد و طمع به کلی در آن قطع شده باشد. توحید ذاتی و ولایت با عشق بی‌طمع است که به دست می‌آید؛ وگرنه سرگردانی در یقظه، توبه، تفکر و انابه تا ده‌ها یا صدها منزل دیگر، فرصتی برای دست‌یافتن به توحید ذاتی باقی نمی‌گذارد و سوختی برای حرکت در آن مسیر طولانی به دست نمی‌دهد و موانع‌بازدارنده و انواع سرعت‌گیرها، حرکت وی را بسیار کند، آهسته و نَفَس‌گیر می‌سازد. برای نمونه، سالک بر اساس کتاب محبی «منازل‌السائرین» باید نخست «بدایات» و «ابواب» را بگذراند تا در «معامله» واقع شود. در واقع، سالک در سی‌منزل از منازل، دارای معامله است و معامله، تمامی طمع است. او اخلاق خود را در چهل منزل بهبود می‌بخشد و پس از تحقق به پنجاه منزل، به «اصول» ورود می‌یابد و تازه قلب در او پیدا می‌شود و پیش از این پنجاه منزل، قلبی نداشته است تا عشقی در آن باشد. سالک نیمی از راه را بدون قلب و دل و در نطفه طی می‌کند. بعد از آن، «اودیه» است و از آن‌جاست که بر سکوی پرتاب قرار می‌گیرد و به بالای قله صعود دارد و از آن‌جا به داخل درّه‌ای پرت می‌شود و آن‌گاه است که می‌تواند «عاشق» شود.

پیش از این گفتیم اهل معرفت کم‌تر می‌شود که خواهش علاقمندان به سیر و سلوک و معرفت را پاسخ دهند؛ از این رو در آن تعلل بسیار می‌ورزند؛ زیرا خواهش آنان آمیخته با هوس و شهوت است، نه بر پایهٔ عشق. تفاوت عشق با شهوت و هوس، در همین نکته است که عشق طمع ندارد، اما شهوت و هوس، طمع‌ها دارد. شهوت، مانند خشتی است که تنها نَمی از عشق به آن رسیده است و رطوبت آن نیز با موریانهٔ طمع همراه است. دوست‌داشتن‌های نفسی و محبت‌ها از هوس یا شهوت فراتر نمی‌رود. کسی که امروز همسر زیبا چهرهٔ خود را از روی هوس و شهوت می‌بوسد، چنان‌چه روزی همسرش دچار حریق شود و چهره‌ای کریه یابد، به تجدید فراش دست می‌یازد و آن علاقه، با حریق آشپزخانه تمام می‌شود؛ اما عشق واقعی، در حریق چهره است که شکوفا می‌شود و جلا می‌یابد. عشق چون طمع ندارد و همه اطاعت و نازکشی محض است، عاشق‌کشی را حلال می‌داند. اول و آخر عشق، خونی است و در هیچ مرحله‌ای سرکشی ندارد. البته هستند کسانی که چموشی می‌کنند و از ورود به این وادی می‌گریزند؛ اما همانان چون برگزیده شده‌اند، به دریای پر خون و پر جنون عشق کشیده می‌شوند. آنان می‌ترسند، اما دستی بر پشت ایشان می‌خورد و آنان را به این دریا می‌اندازد و آن‌گاه است که چموشی می‌نهند؛ بلکه دیگر از آن بیرون نمی‌آیند و خود را غریق آن دریا می‌سازند.

توحید ذاتی و باب ولایت، باب بلاست؛ نه باب طمع. اولیای خدا هیچ طمعی ندارند؛ برخلاف افراد عادی که با طمع خلق شده‌اند و سرشت آنان با طمع‌ورزی و زیاده‌خواهی عجین شده است. آنان تنها کسی را دوست می‌دارند که بتوانند از او چیزی بخواهند.

در عشقِ بی‌طمع، می‌شود خود را دوست داشت، امّا از خود چیزی نخواست و می‌شود مردم را دوست داشت و از آن‌ها طلب‌کار نبود و می‌شود خدا را دوست داشت برای خود عشق؛ امّا این که او چیزی عنایت می‌کند، بحثی دیگر است و بنده در کار مولای خود اختیاری ندارد که به او فرمان دهد و امر و نهی کند. کسی که طمع در وجود اوست، به هیچ وجه نمی‌تواند عاشق شود. این که می‌گویند حتی نمک غذای خود را از من بخواهید، برای افراد عادی و ضعیف است که با پیشامد کاستی و ابتلایی، رفع آن را می‌خواهند، نه برای عاشقانی که ریختنِ خویشتن خویش را بازی عشق یافته‌اند. کسی که طمع از او برداشته می‌شود، حتی سلام طمعی به اولیای خدا ندارد. چنین کسی اگر به زیارت حضرت امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) نایل گردد و حضرت بفرماید از من چه می‌خواهی، وی می‌گوید: وجود نازنین شما را به عشق! او بی‌هوسِ بی هوس است؛ برای همین است که چیزی نمی‌تواند در مسیر عشق او مانع شود و وی در عشق خود برش ندارد. چنین عشقی انقطاع ندارد و چنین عاشقی حتی اگر به جهنم برده شود، فریاد: «إنّی أحبک»(صحیفهٔ سجادیه، دعای ۲۰۳، ص ۴۸۵) سر می‌دهد.

این هوس و شهوت است که بُرش دارد و خستگی می‌آورد و گاه حتی سبب نفرت می‌شود. کسی که می‌خواهد حظّ ببرد و در پی خوشامدهای نفسانی است و از ضرر می‌گریزد و حساب و کتاب و عقل پخته برای ملاحظه‌کاری و احتیاط دارد و در پی فنون و کسب فلوس است، از هوس یا شهوت فراتر نمی‌رود و علایق آن با باز و بسته شدن شیر شهوت است که وصل و قهرهای لحظه‌ای و آنی می‌آورد. البته کسی که طمع ندارد، ولی خداست و چون عشق باید بدون طمع باشد، پس عشق حقیقی و خالص، فقط در شأن اولیای خداست و بس. عشق تنها در واصلان به توحید ذاتی و اهل ولایت است و غیر آنان نمی‌شود که جایی بی‌وفایی نکنند و به طمعی جدا نشوند.

نفی و قطع طمع، بدین معناست که سالک با خداوند رفیق باشد؛ اما نه برای بنده‌پروری و گدایی. درست است که او می‌دهد، ولی بنده نباید دستی برای اخاذی داشته باشد. طمع همان شُحّ نفس است. قرآن کریم می‌فرماید: «وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(حشر / ۹)؛ و هر کس از خست نفس خود مصون ماند، ایشان‌اند که رستگاران‌اند.

بریدن طمع از خلق، سخت و دشوار است، از خود واویلاست و از خدا که چه غوغاهاست. شجاعت حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام نه در برداشتن درِ خیبر به یک حمله است، بلکه در گفتن این جمله است: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(بحار الانوار، ج ۶۷، ص ۱۸۶). در خیبر را با ابزاری مکانیکی یا به صورت گروهی نیز می‌توان برداشت؛ ولی کسی نیست که خداوند را به صورت وجودی عبادت کند. شجاعت، در داشتن عشق ناب و قرب محبوبی است. کسی که خداوند را دوست دارد، فقط او را دوست دارد. او دوست دارد، نه برای چیزی. او نه از خداوند مددی می‌خواهد و نه کمکی. او در پی انجام کار هم نیست. او نمی‌خواهد کاری بکند تا نیاز باشد از او کمک بخواهد. خداوند، خودْ هم باعث است و هم وارث، و بنده در این میان، کاره‌ای نیست. اولیای خدا کاری را می‌کنند که او می‌خواهد. او گفته است: «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ»(فاتحه / ۵) بگویید و بنده نیز می‌گوید: «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ»؛ بدون آن‌که مقول انشایی نفسشان باشد و جهت خَلقی در آن دخالتی داشته باشد؛ بلکه در قرب حق‌تعالی، فقط حق است و حق، و فقط گفته می‌شود: «إِیاک».

توصیف فنای محبوبی:

یکی از بلندترین منازل اولیای خدا، «فنا»ست. کسی که به مقام فنا وارد می‌شود، شأن خلقی خود را از دست می‌دهد و به تمام قامت، حقی می‌گردد؛ در نتیجه، گفته‌های وی از حق است و جز حق نمی‌گوید. البته همان‌گونه که می‌شود قرآن کریم برای ظالمان گمراه کننده باشد:

«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآَنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا»(اسراء / ۸۲)، وی نیز افزون بر سِمَت هدایت‌گری، شأن گمراه کنندگی برای خدعه‌پیشگان دارد؛ اما هرچه هست، از حق‌تعالی است.

مقام فنا دارای صعق، بی‌هوشی و نوعی مستی است. در مستی فنا، عارف سخنانی را که باید، می‌گوید و پنهانی ندارد و فردی عادی و معمولی نیست. سخن او از مستی عشق است. عشقی که سر به مستی گذارد، رسوایی دارد. وی در این مقام، دلی دارد بسط یافته که باز و منشرح شده است. او در حال عشق‌بازی است و چنان‌چه به نماز ایستد، از سرِ عشق است؛ نه رفع تکلیف و دوری از فسق و به عهده نگرفتن قضا. او در نماز، قامت عشق می‌بندد و عاشقانه ناز معشوق را می‌خرد و سر به مهر می‌نهد و در سجده ذکر زیر را هزار بار می‌گوید: «لا إله إلاّ اللّه حقا حقا، لا إله إلاّ اللّه ایمانا وتصدیقا. لا إله إلاّ اللّه عبودیةً ورقا. سجدّتُ لک یا ربِّ تَعبدا ورِقّا، لا مستنکفا ولا مستکبرا»(علامه حلی، منتهی المطلب، ج ۱، ص ۳۰۵).

کسی که عاشق است، نه از نماز عشق خود خستگی و تعب می‌پذیرد و نه عشق‌بازی خود را منّتی بر معشوق می‌نهد. کسی که به فنا مست می‌شود، از بی‌هوشی خود، در صفایی همیشگی غرق می‌شود و وصلی مدام می‌یابد و هم‌چون سرگردانی پروانه بر رخ شمع، محو ذکر معشوق می‌گردد و از او چیزی نمی‌ماند و ظهور دایمی حق‌تعالی می‌شود.

عارف در مقام فنا به زیارت چهرهٔ حق‌تعالی نایل می‌شود. او هم حق‌تعالی را می‌بیند و هم پدیده‌های وی را ظهور حضرتش می‌یابد. او چنین نیست که به دقتِ هوش، برگ سبز درختان را صحیفهٔ معرفت بداند و بگوید:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

بلکه وی از هوش به بینش فراتر رفته و هر چیزی را ظهور و نمودِ خداوند یافته است. چهرهٔ حق‌تعالی ظهور حیات الهی است؛ حیاتی که ریشهٔ بزرگ‌ترین اسمای الهی است. به تعبیر دیگر، اسمای الهی ظهور حیات حق است و اسم «حَی» نخستین اسم حق‌تعالی است و «علم» و «قدرت» و دیگر اسما بعد از آن قرار دارد. خداوند چون حیات دارد علم، قدرت و اراده دارد. عارف نیز در صورتی که حیات داشته باشد، می‌تواند به معرفت برسد. اگر کسی تنها به عمود تن خود زنده باشد و حیات معنوی نداشته باشد، به روح خود مرده‌ای عمودی است. مرده نمی‌تواند عارف شود؛ هرچند می‌تواند شغلی را در جامعه پیش گیرد؛ اما وی حتی در شغل خود هم حیات ندارد و تولیدی وی حیاتی از او نمی‌یابد که دوامی داشته باشد. به هر روی، نخستین ویژگی عارف آن است که حیات دارد و زنده است و حیات خداوند را در همه جا می‌بیند.

محبوبان از همان ابتدا در فنای فعلی، وصفی و ذاتی به تفاوتی که در مرتبه دارند، غرق می‌باشند و با عشق زندگی می‌کنند و عشق هیچ گاه اضطرار و نیازمندی ندارد؛ بلکه سوز هجر و آه دوری دارد. محبوبانِ حضرت عشق را سِیری است که با عشق انجام می‌شود و باید مقامات عاشقان را در وصف حال آنان ترسیم کرد. محبوبان در طفولیت، خداوند را در خود دارند و اوست که به آنان فرمان می‌دهد و کار می‌کند و ایشان در جایی سرگردان نمی‌شوند و این طرف و آن طرف نمی‌روند و در جایی پرسه نمی‌زنند. آنان از همان ابتدا می‌بینند کسی با آن‌ها در راه است؛ یعنی صاحب راه در راه است و راه است و او نیز همراه است.

سالکان محب، ریاضتی دارند که با سوز، اشک و آه ناشی از اضطرار آمیخته است؛ ولی ریاضت محبوبان هجر و حرکت برای وصل ـ آن هم وصول به ذات ـ است. محبوبان تنها وقتی که به ذات الهی می‌رسند، زانو می‌زنند و در پی معاینهٔ آن‌چنانی نیستند؛ ولی محبّان از صفات حضرتش پیش‌تر نمی‌روند. محبوبان، حالت اضطرار فعلی و گفته شده را ندارند و به عشق و با سوز و آه و هجر راه می‌پیمایند. محبان، انابه و یأس از عمل دارند و محبوبان به هیچ‌وجه در گرو عمل خود نیستند؛ بلکه همت آنان بروز ذات است. ملاک مهم جدایی محبان از محبوبان، همین نکته است.

محبوب می‌داند چگونه به راه افتاده و چه چیزی به او نشان داده‌اند. محبوبان سالکان محبّ را به‌خوبی می‌شناسند؛ ولی محبّان، راهِ محبوبان را به‌خوبی نمی‌شناسند. محبوبان، صاحب کتمان هستند و حتی آه و گریهٔ آنان به چشم نمی‌آید و محبّان داشته‌های خود را اظهار می‌کنند و اشک و آه و سوز آنان پنهانی ندارد. محبوبی، امام سجاد علیه‌السلام است که از سوز و گداز بی‌پایان او تنها خبری از آن به ما رسیده است؛ چرا که آنان در کتمان بوده‌اند.

خداوند، محبوبان خویش را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از ذات خود جدا می‌کند. محبوبی در این مقام ـ یعنی مقام سلاّخی ذات ـ ندای: «یا سیوف خذینی» سر می‌دهد یا ضرب شمشیر برای او رستگاری می‌آورد و «فزت وربِّ الکعبة» می‌گوید؛ چرا که ذات از او گرفته شده و پاره پاره شدن توسط شمشیرها برای او التیام‌آور است، نه دردزا. او در سلاخی است و چیزی هم نمی‌گوید و از درد خود دم بر نمی‌آورد؛ برخلاف سالکان محب که ندای نالهٔ آنان و فریاد «یا الله» ایشان دل‌ها را پاره می‌کند و جگرها را می‌سوزاند. اولیای محبوبی حق، بدون آن که مهر بر دهان داشته باشند و بدون آن که کسی دهان آنان را دوخته باشد، با دهان باز، چیزی از دردهای خود نمی‌گویند و ذات ایشان (خویشتن خویش) آن‌قدر برای آنان تلخ است که شمشیرهای آخته و بُرنده و مسموم برای آنان شیرینی عسل را دارد. این بُرندگی مقام ذات است که هر زخم زننده‌ای در برابر آن، پناهی شیرین و سایه‌ای خنکا و لذتی بهجت‌زاست.

انسلاخ از ذات و دردی که دارد، برای غیر واصلان قابل فهم نیست. اگر قابل فهم بود، تفسیر «یا أَیهَا الْمُزَّمِّلُ»(مزمل / ۱) و «یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ»(مدثر / ۱) را می‌شد دانست. این برق ذات حق و سلاخی اوست که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را به چنین حالی انداخته است؛ نه چیزهایی که در تفسیرها می‌نویسند. وحی نیز چنین انسلاخی دارد و ما از فشار سهمگین و هول دردناک: «اقْرَءْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَق»(علق / ۱) بی‌خبر هستیم. رسول اکرم «عبده و رسوله» بوده و در این میان، این عبد بودن اوست که آتش به‌پا می‌کرده و سوزناک بوده است، نه رسالت ایشان. هیچ پیامبری برای رسیدن به رسالت، چله‌نشینی نداشته است و کسانی که ریاضت می‌کشند تا چیزی بگیرند، در بازی اهل دنیا سرگرم می‌باشند و کاسب زرنگی هستند.

روش خداوند این است که نخست بندهٔ خود را سلاخی می‌کند و او را حیران می‌سازد و سپس وارد بر بندگان می‌کند. بندگان محبوب خداوند، عاشق هستند و عشق پاک، ناب و صافی دارند و در هیچ عالم و مقام و خیالی یا طمع و سود و نبوت و ولایتی نبوده‌اند. هیچ پیامبری در پی آن نبوده است که پیامبر شود. عاشقان محبوب نیز طمعی ندارند تا دنبال چیزی ـ حتی حضرت حق ـ باشند و برای همین است که از هر خطری استقبال می‌کردند و برای حق‌تعالی هر خطری را به جان می‌خریدند و خود را به خط آتش و خون می‌زدند؛ آن هم به عشق.

تفاوت رؤیت سالک محب با مقرب محبوبی چنین است که وقتی سالک محب به اضطرار می‌رسد، خدای تبارک و تعالی دست او را می‌گیرد و او را حرکت می‌دهد و نیز برای او خودنمایی دارد و خود را به او نشان می‌دهد. دیدن خداوند برای سالک محب در این حالت بسیار زیباست. اگر بخواهیم مثالی عرفی برای خودنمایی خداوند بیاوریم، باید از حالت خودنمایی بانوان بگوییم. برخی زنان وقتی می‌خواهند خودنمایی کنند، گاه چادر خود را باز می‌کنند یا زیوری را که در دست دارند نشان می‌دهند تا بلکه کسی به آنان توجه کند. خودنمایی خداوند برای سالک محبّ چنین است و او می‌خواهد با نشان دادن‌های آنی و لحظه‌ای، او را به سوی خود بکشاند. این رؤیت برای محبان است و رؤیتی که محبوبان دارند، از سنخی دیگر است و خداوند برای آنان با ذات خود ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان، از نمایش ذات است که همواره برای آنان خودنمایی دارد و می‌بینند که نه دست می‌دهد و نه دست می‌گیرد و بی‌دست، دست می‌دهد و دست می‌گیرد و اگر کسی در این زمینه چیز دیگری بگوید، جز معرکه و نمایش نیست؛ معرکه‌ای که حقیقتی در آن نیست و با جادوی بازیگری، بیننده را می‌فریبد. عارف اگر قوی باشد دیده‌های خود را به کسی باز نمی‌گوید و کار خود را انجام می‌دهد؛ بدون این که امیدی به دیگران داشته باشد یا از آن‌ها انجام آن کار را بخواهد.

خداوند دست اولیای محبوبی خود را از نطفه و لقمه می‌گیرد؛ در حالی که نطفه و لقمه دستی ندارد و عصمت را از همان ابتدا به آنان عطا می‌کند. اولیای معصومین و کمّل محبوبان، تمامی کمالات خود را در همان ابتدای ناسوت و پیش از آخرت، با خود دارند و نباید برق لطف الهی را که برای سالکان محب است، با چشم زدن‌هایی که خداوند برای محبوبان دارد قیاس کرد. دست محبوبان به طور کلی از عمل خارج است و آغاز آنان هم‌چون پایان ایشان ذات است. محبوب، تمامی کمالات را به یک لحظه و در نطفه و نقطهٔ شروع دوران جنینی برده است. باید دید فرد محبوبی از چه زمانی در فکر یار بوده است.

«عشق»، «فنا»، «تلاشی»، «ویرانی» و «خرابی»، کلیدواژه‌های عرفان محبوبی است. شرح ماجرای عشق، شنیدنی است؛ اما شنیدنی‌تر، این عشق محبوبی است که عاشق در عشق‌ورزی خود نمی‌خواهد چیزی به دست آورد؛ بلکه هدف و غایت و غرض زایدی ندارد و بی‌دست، از دست می‌دهد تا به‌کلی ویران و خراب شود و چیزی از او نماند! عاشق محبوبی، کسی است که رونق آبرو نمی‌خواهد؛ بلکه بر آن است تا خرابی و ویرانی خود را بنمایاند؛ بلکه عاشقی است که خواستن و بر آن بودن هم نمی‌خواهد و خرابِ خراب است.

ماجرای عشق محبوبی و تفاوت آن با شوریدگی محبی در همین نکته است. عرفان محبوبی می‌خواهد شأن خودی را از سالک بگیرد و به او شأن «از اویی» بدهد؛ بلکه می‌خواهد «من» را از او بگیرد و به جای این واژه، به وی «او» بدهد. می‌خواهد «خودباوری»، «خودخواهی»، «خودستایی» و «خودشیفتگی» را از او بزداید و او را «عاشقی دلباخته»، بلکه «روح‌باخته» نماید؛ عاشقی که جز معشوق نمی‌یابد، بلکه او جز معشوق نیست. عرفان محبوبی می‌خواهد سالک را نه در مقام طلب‌کار، بلکه در جای بده‌کار قرار دهد، تا وامی را که گرفته است، بازپس دهد.

ماجرای عشق محبوبی چنین است که به سالکان محبی، غصهٔ دارایی و اندوه داشته‌ها را می‌دهد، نه غم ناداری و کمبودها، و سعی می‌نماید آنان را منزل به منزل پیش برد تا به «ناداری» و «فقر» وصول دهد. آن که طمع به کمال دارد، سرقت و دزدی کمال و ربودن خیرات هم از او می‌آید و آبادی خود را با خرابی دیگری پی‌جو می‌شود. باید نخواست و طلب نداشت و قطع طمع کرد و دل از هر گونه طمعی برید. مال‌طلبی، جاه‌طلبی، دنیاطلبی، شهرت‌طلبی، عزت‌خواهی، علم‌جویی، عرفان‌پژوهی و واپسین‌گرایی و در پی حور و قصور بهشتی و نور بودن، همه کمال است و در نظرگاه اهل معرفت و محبت، طمعِ به کمال، از شعبه‌های شرک است.

از سرِ خود برخاستن و «یک شهر آباد بس است» شعار عرفان محبوبی و گفتمان آن می‌باشد. عرفان محبوبی می‌خواهد در هر منزل، بخشی از آدمی فرو ریزد تا نیست گردد و در حال خرابی، تنها شهر آباد را که در آن است و از آن جدایی ندارد، بیابد؛ جایی که باید آن‌قدر از خود کاست که کاهیدن به رنج آید، و آن‌قدر از خود زدود، که زدایش به دهشت افتد. باید بی‌دست شد و بی‌پا و بی‌فکر و بی‌دل. باید نهاد و نهاد، و رها شد و رها، و نفی کرد و نفی کرد تا به نفی مطلق رسید و این است حقیقت «وصول» و اوج «توحید»، که جز سیری سرخ چیزی نیست؛ سیری که در آن باید خون خود را ریخت. آباد فقط حق است و بس. همهٔ خیر، همهٔ جمال، همهٔ کمال، اوست. باید رسید به این که خواستِ حق را خواست، و خواست حق این است که جز حق خواسته نشود و خواسته‌ای جز خواست حق نباشد؛ چرا که همه اوست و تنها اوست، و هر خواستی خواست حق است از حق؛ همان‌طور که هر فراری، فرار از حق است به حق و هر پناه‌بردنی، پناه بردن از حق به حق است. حق، حق است و دیگری اگر باشد، تمامی حقِّ حق، بلکه حق است؛ آن هم دیگری که بی‌دیگری است و هیچ در موضوع نگنجد. هر چیزی و هر کمالی که دیده شود، تمامی، چهرهٔ جمال و جلال حق است. قرب آدمی، قرب حق است و با دوری از خود، به حق نزدیک می‌شود و هر قدر از خود دور گردد و بیگانه‌تر شود، حق را در خود بیش‌تر و آشناتر می‌یابد؛ تا آن که در سرخی خون خود غوطه شود و غرقه گردد و دیگر چیزی از او نماند. آدمی آن دم که خود را از دست می‌دهد و شاهرگ خویش را برای زدن، به دست معشوق می‌سپارد، وصالش حق است و فراغ از خود فراغتش می‌باشد.

حق‌تعالی آدمی را برای حق برگزیده و او باید حق را برای خود برگزیند. او آدمی را می‌خواهد، و آدمی باید او را با ترک خویشتن و سیر سرخی که پیش رو دارد، بخواهد. باید خود را نفی کرد و تنها در پی حق بود. باید حق را طالب بود، ولی نه برای خود؛ بلکه برای حق، و جز حق ندید و نخواست.

سرخوشی آدمی تنها به همین است که حق دارد و تنها دل‌خوشی او این است که دارایی همه تنها حق است و جز او نیست؛ هرچه که دیده شود. آن که از خود خبر دارد و در خود است و با خود است و درد خود دارد، دیگر حق نیست. باید از خود گذشت و نور را پیش‌کش و نار را بی اثر دید تا تنها حق را یافت. او اگر بخواهد بسوزاند، در نزد دشمنان به آتش می‌کشد. اگر چنین کند، سوزش آتش عشق او خاکستر بر باد می‌دهد؛ آتشی که همه را به عشق فرا می‌خواند و به عشق آتش می‌زند. ترک خود و فنای خویش، اوج بندگی و حدیث عشق و نشانهٔ وصول است و بس.

دل مقربان محبوبی، از همان ابتدا، غیر خدا نمی‌یابد و حجابی برای آنان پیش نمی‌آید و کار آنان، نه آن که خودکار است، بلکه خداکار است و «غیر» و بیگانه از حریم آنان دور است. سالکی که محب است، دیگر نمی‌تواند محبوب باشد و آنان که تمامی راه را در یک آن رفته‌اند، محبوبان می‌باشند و اولیای کمّل از میان آنان در فینال فینالیست‌ها برگزیده می‌شوند.

فنای عملی برای سالک محب بسیار سخت است؛ بلکه حتی تفکرِ «نفی غیر» از تفکر، برای محبان ـ که سالکانی ضعیف هستند ـ بسیار سنگین می‌باشد و چنین تفکری برای آنان صعوبتی بیش از هفتاد سال عبادت مقبول دارد؛ برخلاف اولیای محبوبی خدا که تمامی راه را می‌روند، بی آن‌که در جایی توقف یا تأملی داشته باشند. آنان برای طی این طریق، ریاضت نمی‌کشند. برای آنان بازگشت به دنیا ریاضت دارد؛ نه رها بودن از آن. ابتلای اولیای خدا این است که خداوند آنان را به ناسوت آورده است. برای همین است که به هنگام وارد آمدنِ ضربت مسموم به سر مبارک حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ، «فزت وربّ الکعبة» می‌گویند. ابن‌ملجم این ضربت را برای آزار زده است و امیرمؤمنان علیه‌السلام از آن لذت می‌برد. ناسوت برای اولیای خدا یک تبعیدگاه است و برای اهل دنیاست که ترفیع است. ناسوت برای اولیای خدا سرزمین هجر، دوری و غربت و برای اهل دنیا بهشتی نقد است.

محبوبان حق‌تعالی ـ که دست‌پروردهٔ او هستند و در مقام فنا می‌باشند و به ذات او باقی‌اند ـ در ناسوت، نه از خوفی رنج می‌برند و نه حزنی ملال‌انگیز دارند: «أَلاَ إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ»(یونس / ۶۲). آنان در بند کرده‌های خود نیستند تا ترس از عمل داشته باشند. برای همین است که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام شجاعانه با خداوند نجوا می‌کنند: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»(بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۱۴٫)؛ حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در برابر حق‌تعالی ایستاده است و می‌فرماید: «آتش جهنم تو چیست و بهشت کدام است؟ من تو را عبادت نکردم، جز برای آن که تو را شایستهٔ عبادت یافتم؛ پس پرستش و بندگی‌ات کردم.» این نجوا، رجز عاشقانه است. گفتن رجزهای عاشقانه جز از شجاع‌ترین افراد عاشق بر نمی‌آید؛ کسانی که شجاعت گفتارها و کردارهایی رجزآمیز و مبارزطلبانه دارند. شجاعت حیدری در این کلمات هویداست؛ نه در برداشتن درِ خیبر که از یک ماشین سنگین نیز برمی‌آید. حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام جهنم و بهشت را به چشم نمی‌آورد و چهره در چهرهٔ حق‌تعالی دارد و رخ به رخ او می‌گوید: دوستت دارم! بدون تردید و بدون شک و با یقین کامل تو را دوست دارم و تو را به صورت وجودی ـ یعنی به گونهٔ عاشقانه و به عشق پاک و بی‌طمع ـ پرستش می‌کنم.

عبادت وجودی از عبادت حبی برتر است. ابراز صادقانهٔ چنین معرفتی، شجاعتی فراوان می‌خواهد. عبادت وجودی، یعنی این که من گرفتار تو شده‌ام، من عاشق تو هستم! کسی که چنین گرفتار است، حتی اگر خداوند او را به جهنم ببرد، می‌گوید آبروریزی می‌کنم و فریاد بر می‌آورم تو را دوست دارم. هرجا مرا ببری، ابایی ندارم از این که بگویم تو را دوست دارم، و مظاهر عشق خود را هویدا می‌سازم. اگر خداوند چنین عاشقی را به جهنم ببرد، دعوای میان عاشق و معشوق دیدنی می‌شود. خداوند، آتش بر سر چنین بنده‌ای می‌ریزد و او را عذاب می‌دهد و عاشقی که به عشق وجودی رسیده است، فریاد بر می‌آورد دوستت دارم، دوستت دارم. این دعوا معرکه‌ای دیدنی برای اهل جهنم و اهل بهشت است. چنین عاشقی، به ذات حق‌تعالی وصول داشته و از ذات او جدایی ندارد.

آیا می‌شود کسی به عشق وجودی نسبت به حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام برسد؛ به‌گونه‌ای که چنین رجزی برای ایشان بخواند و به آن حضرت عرض دارد: من شما را دوست دارم؛ هرچند پاره‌های آتش بر من بریزید و فرمان هجوم دهید به سیل افرادی که خنجر آخته در دست دارند تا پاره پاره‌ام سازند و تمامی فرزندانم را از من بگیرند و آنان را گوش تا گوش سر ببرند و برای من کربلایی خونین بسازند. آیا کسی هست چنین شجاعتی داشته باشد؟! کسی که جگر (وجود) داشته باشد همه چیز خود را به معشوق دهد و باز بگوید: تو را دوست دارم و همه چیز تو زیباست؛ هرچند برادرم حسین را از من گرفته باشی.

کسی که با کم‌ترین تهدیدی، پای وی لرزش و قلب او تپش می‌گیرد و میدان را خالی می‌کند، چگونه می‌تواند ادعای سطح نازل محبت را داشته باشد؛ تا چه رسد به عشق، آن هم از نوع وجودی آن؟!

فنای سرخ محبوبان:

عرفان محبوبی، سیر سرخی است که پایان آن، خرابی و پاکی و خلوص و صفا یافتن و صافی شدن بنده و بی‌تعین گردیدن و ریختن خون گرم اوست. وصولی که تنها با شناسهٔ «خراب» و رمز ورود «عشق» می‌توان آن را یافت. عرفان محبوبی، یافتهٔ روندگانی است که بر این مسیر سرخ و در این وادی خون گام می‌نهند؛ مسیری که توصیه‌ای و فرمانی نیست؛ بلکه توصیفی است از آن‌چه یافتگان در سیر سرخ خود حس می‌کنند، می‌بینند و می‌یابند؛ سیری سرخ، کاهنده، گدازنده، ذوب‌کننده و ریزا که در باطن و نهاد سالکان سائر و عارفان واصل است؛ درونی که در کتمانِ پر سوز و پنهانی پر سازگار خود، غوغای بی‌نمودی دارد؛ درونی که می‌خواهد با هر سوز و درد و بلایی که برای او پیش می‌آید، از خود بریزد و زینت‌آرایی را سَم کشندهٔ خود می‌داند؛ درونی که نمی‌خواهد در برابر حق ایستاده باشد، بلکه می‌خواهد نباشد؛ درونی که حرکت آن به حق و با حق است تا ترک خویشتن خویش با درد بلا و محنت قرب و ولا نموده باشد؛ درونی که می‌خواهد «نفس‌محور» و «خودخواه» نباشد، بلکه بیابد که «حق‌مدار» است؛ درونی که وجدان خود را با «ترک» شروع می‌کند و کمال خود را به ترک کمال و نفی آن‌چه منسوب به اوست می‌داند؛ درونی که همت بر خرابی نفس و آبادی حق دارد و کمال برای او رنگ و رو و مزه ندارد؛ از این رو «حرص»، «طمع» و «خودخواهی» از او برداشته می‌شود؛ درونی که اندیشهٔ حق دارد؛ درونی که می‌خواهد نفی غیر حق را باور و یقین نماید؛ باطنی که منزلگاه ثابت و ابدی او وصول به حق است، نه تحصیل رضوان یا خرامیدن در بهشت‌ها! و حق برای وی غایت نهایی است، نه واسطه؛ بلکه غایت نیز نیست، که تعدد بی‌پایه است؛ درونی که جز برای اندکی بس قلیل میسّر نمی‌گردد؛ زیرا از اندیشه و حساب صوری به‌دور است و تودهٔ مردمان، حساب‌گر می‌باشند و میزان، افزونی، خوشی و خودخواهی خود را دنبال می‌نمایند؛ نه ریختن خون خویش را.

اگر کسی از محبوبان باشد، به مقام ذات حق‌تعالی ـ که مقام بی تعین و بی اسم و رسم است ـ راه می‌یابد. او از اسمای حق‌تعالی و از مقام احدیت ذات فراتر می‌رود و فقط یک ذات می‌بیند و بس. چنین کسی است که از دیدن اسما و صفات رهاست. او می‌تواند خود را در مقام ذات ببیند؛ بدون آن که اسما و صفات را ببیند. چنین کسی در مقام فنای تام ذات است که با هرچه جز ذات است، حتی با اسم و صفت، پیکار می‌کند. البته این راه باز است، اما جز دست محبوبان به آن نمی‌رسد؛ محبوبی که دری را به روی خود بسته نمی‌بیند و چنان جنون عشقی دارد که هر در بسته و هر تعینی را نه در می‌زند، بلکه می‌شکند. البته استخوان‌های چنین کسی را چنان می‌زنند تا نرم شود و او را چنان به نمد ازل و ابد می‌پیچانند که هفت پشت اسما را فراموش می‌کند. بلایای ازل و ابدی که عالی‌ترین صحنهٔ آن را می‌شود در کربلا دید. در کربلا در میان انبوهی از خبیث‌ترین انسان‌ها، امن‌ترین نقطه، شمشیرها بوده است که امام حسین علیه‌السلام به آن پناه می‌برد و می‌فرماید: «یا سیوفُ خذینی»(اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۸۱)؛ ای شمشیرها مرا دریابید. مثل این که پناهی آسان‌تر از تیغ تیز و زخم شمشیر نیست و آن تیغ‌های برنده که بسیار هم می‌باشند ـ زیرا به لفظ جمع آمده است ـ مهربان‌ترین هستند که فرود می‌آیند. این جایگاه اهل نهایات و محبوبان محقق است که هرچه ظهر عاشورا نزدیک‌تر می‌شده، چهرهٔ حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام نورانی‌تر و زیباتر می‌گردیده است؛ یعنی این ذات حق بوده که روی زمین می‌آمده و حسین علیه‌السلام یا اسم و صفتی از حق‌تعالی در میان نبوده است. باید گفت در کربلا این خدا بوده است که روی خاک، خونین نشسته و بر ذوالفقار تکیه داده است. این گونه است که بلندای عرفان تنها در نزد حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام است و بس و هرچه از عرفان در جای دیگر گفته شود، قلندری و درویشی و ذکربافی و حلقه‌بازی است.

عارف، کسی است که حتی خون خود را در راه خدا بریزد و دین پاک حق و تسلیمی را که به او دارد ـ هرچند به اسم خروج بر خلیفهٔ به حق مسلمین و اتهام به کفر باشد ـ آشکار سازد و باک از هیچ کس نداشته باشد. عارف، آن است که هرچه دارد، همه را در طبق اخلاص گذارد و بی دست و طبق، تقدیم حق‌تعالی کند. چنین کسی نمی‌تواند آزاد و حُرّ نباشد. کسی که تا گوش او را می‌گیرند، بینی وی سفید می‌شود و چهرهٔ او از ترس به زردی می‌گراید، بلکه رنگ از روی او می‌پرد و هی نکرده رَم می‌کند، با عرفان و معرفت و با اولیای خدا نسبتی ندارد. اولین ویژگی عارف، حریت، آزادی، استقلال و حق را داشتن و بر حق استوار ایستادن است.

ولی محبوبی که به حقایق وارد می‌شود، به جایی می‌رسد که می‌تواند با همهٔ اسما و صفات وداع کند و مقام بی اسم و رسم را می‌یابد؛ جایی که در آن پی‌ها بریده و بسیاری در راه مانده‌اند. آنان که می‌روند، وداع اسمایی پیدا می‌کنند؛ وداعی که تابلوی وداع امام حسین علیه‌السلام در کربلا را تداعی می‌کند. این وداع، ظهوری از آن وداع اسمایی است. این مقام را محبان ندارند تا بتوانند چیزی از آن بگویند. سخن گفتن از مقام ذات، تنها شأن اولیای محبوبی خداست. از آنِ کسانی که بتوانند برای وداع، محکم بر پا بنشینند و کم‌ترین ترس و سستی به خود راه ندهند. جایی که بند بند تمام استخوان‌ها را نرم می‌کنند، پودر می‌سازند و چیزی باقی نمی‌گذارند! اگر تمامی پدیده‌های هستی را نیز در برابر آنان نرم کنند، کم‌ترین آه و حتی ناله‌ای خفیف و مختصر از آنان شنیده نمی‌شود. آنان می‌سوزند و به رضا می‌سازند، بلکه جز حق در میان نمی‌بینند.

محک دیوان خواجه حافظ رحمه الله توسط عارف محبوبی:

یکی از شاعران بنام عرفان که به «لسان الغیب»، «ترجمان الاسرار» و «طوطی گویای اسرار» شهره است، خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی است. عارفی که دیده دلش به نور یقظه روشن شده است.

حافظ، نفوذ کلامی بس شگرف و قبول خاطری عام دارد که همه مردم ایران زمین و بسیاری از مردم جهان به او اقبال دارند و آموزه‌های دیوان وی، دل و جان همگان را پر نموده است و مردم ما بسیاری از عقاید و باورهای خود را بر اساس داده‌های اشعار وی هماهنگ ساخته‌اند.

حافظ گرایش بسیاری به علوم بلاغی داشته و در اشعار وی دقایق بلاغت، بسیار به کار رفته است. در واقع وی یافته‌های عرفانی خویش را در قالب شعری که بر ساخت آن تعمد داشته، ارایه نموده و در این راه، از علم بلاغت یاری بسیاری گرفته است. وی بسیار در بند مناسبات لفظی بوده و به نازک‌اندیشی‌های بلاغی، فراوان توجه نموده است.

حافظ در هر بیت از غزل‌های خود معنایی جدید را با خواننده در میان می‌گذارد و چنین نیست که وی از ابتدا تا پایان غزل، یک معنا را پی بگیرد. هر غزل وی معانی و مضامین بسیاری را در خود جای داده و همین امر، آن را برای تفأل و رسم فال‌گشایی ـ که مردم آن را روزنی به جهان غیب می‌دانند ـ مناسب ساخته است.

اندیشه حافظ ریشه در آموزه‌ها و عرفان شیخ اکبر، ابن‌عربی دارد و بسیاری از گزاره‌های عرفانی ابن عربی در دیوان او منعکس شده است.

عرفان حافظ همانند عرفان شیخ، عرفان محبی است و نه عرفان محبوبان. وی تنها توانسته است به بیان ظرایف سلوک و عرفان به زبان عارفی محبی بپردازد، اما قادر بر بیان واقعیت‌های دیار عارفان واصل و وادی عیاران سینه‌چاک و محبوبان سرگشته حق، که عرفان حقیقی در نزد آنان است، نمی‌باشد. دیوان حافظ و حتی کتاب‌های درسی موجود در عرفان، فرسنگ‌ها از عرفان محبوبان فاصله دارد. تفاوت میان عرفان محبی و عرفان محبوبی در غزلِ «دولت عشق» که در نقد و استقبال غزل زیر آمده است، خود را بیش‌تر نشان می‌دهد. جناب حافظ رحمه‌الله در توصیف عرفان خود چنین می‌فرماید:

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟

کمر کوه کم است از کمر مور این‌جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن‌آرای جهان خوش‌تر ازین غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست

نقد و استقبال سروده یاد شده را در غزل «دولت عشق» چنین آورده‌ایم:

دل‌خرابم همه دم از قد و بالای تو مست

که شدم شهره به دل‌دادگی از روز الست

دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم

دیده و چهره چه باشد، که دل از هر دو گسست

خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمه عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست

او همه آگهی از سِرّ قضا می‌دهدم

عاشق ذات تو را جام می و باده شکست

ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش

چون گذشتیم خود از چهره و از چهره‌پرست

زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش

کام دل بُرد هر آن کس که به نزد تو نشست

غنچه‌اش را به لب آوردم و رفتم ز وجود

بگشودم در این باب هر آن بند که بست

دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بود؟!

در دلم نیست به‌جز رشته وصل تو به دست

بوده‌ام آن‌چه که او بوده، شده‌ام هستی هست

رفته‌ام از سر هستی، به بلندی و به پست

ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق

نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست

شد نکو فانی آن ذات و بقای سر و سِرّ

دلم از نقش دو عالم به همین دیده برست(کلیات دیوان نکو، غزل: دولت عشق)

هرچند حافظ در عرفان، تنها جام یقظه را نوشیده است، اما سبوی وی چنان کم‌پیمانه است که چنین به سرمستی افتاده و خود را شهره عالم و آدم نموده است. او می‌فرماید:

روزگاری است که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان‌بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

وی تنها سودای بتان و نظر بر چهره زیبارخان دارد و حسن شهرت خود را بدون محبت و ارادت، به رخ این و آن می‌کشد؛ در حالی که عارف محبوبی جز عشق و مستی و دوستی با همگان نمی‌شناسد؛ چنان‌که در این شعر گفته‌ایم:

عشق و مستی و صفا با همگان، دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

دیده شوخ من و جام جهان‌بین من است

یار من در همه عالم به همه ارض و سما

چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

سربه‌سر جمله زوایای وجودم همه دم

آیت عشق و همین مایه تحسین من است

من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

عشق تو حشمت من، مایه تمکین من است(پیشین، غزل: همت عاشقی)

در نخستین غزل دیوان حافظ، درست است که جناب وی هرچند به تشبه، تمنای شراب عشق دارد، اما عشق او چنان ژرف و جان وی چندان مست نیست که از مشکل‌های راه نهراسد و از خون‌ریزی جعد مشکین یار برآشفته نگردد و از تازگی دیدار در منزل منزل بیداری شکفته شود و چهره در هم ننماید؛ چرا که او فقط «شوق دیدار» دارد و «خمار» از نگاه یار است نه عاشقی که مست مست است؛ چنان‌که می‌فرماید:

ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا وناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کآخر صبا ز آن طرّه بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان، چه امن عیش، چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها

او برای خماری دل خویش گوش هوش به خلق می‌دهد و کسوت موعظه می‌پوشد که از پیر دست برمدار؛ چون او تنها کسی است که آگاهِ راه است. او بدون دلدار خویش، به گردابی دل نمی‌دهد؛ زیرا دریا از تاریکی و موج خالی نیست. وی از بدنامی‌ها استقبال نمی‌کند؛ اگرچه ترسِ از دست رفتن نام نیک و مقام شیخی خویش بر او چیره است. دنیا برای او بار تعلق است، نه چهره شهود آن یار هر جایی؛ همان‌طور که باز می‌فرماید:

به می‌سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها

حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و أَهملها

به عکسِ این شعر که نسیم یقظه در آن است و معنایی از وصول در آن نیست، شعر مستانِ سینه‌چاک، عارفی را به نمایش می‌گذارد که تمامی منازل و فراتر از منزل را به یک لحظه پیموده است و از جراحت دل خود که به خلیدگی تیغ عشق، پاره پاره شده است، نه تنها به شِکوه نمی‌گراید، بلکه با این زخم‌ها و زخمه‌هاست که زنده و سرخوش است و مشکلی نمی‌شناسد؛ چنان‌که این معنا را در استقبال و نقد غزل نخست جناب حافظ، چنین آورده‌ایم:

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بویش بود یک طره موی‌ام

جهان ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها

سراسر دلبران‌اند در برِ ما واله و حیران

که دل شد سینه سینا، هم از ما جمله حاصل‌ها

نگار دل‌ربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیان، شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

مرا منزل بود امن و به دل عیش و طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شب‌ام روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رام ساحل‌ها(پیشین، غزل نوای عشق)

محبوبانِ بزم الهی چنان در عشق جوان‌اند و سینه‌ای گسترده دارند که هیچ پیر عشق آزموده‌ای در مستی به آنان نمی‌رسد. یار برای آنان بی‌پرده است، و در منزل امن معشوق مأوا دارند. نه رؤیای بدنامی می‌بینند و نه در بند شهره نام‌اند و نه سیمای عیش و طرب خود را به سحر می‌گذارند؛ که نوش آنان دایمی و دولت ایشان ابدی است. بر هر امر کلان آگاه هستند و کاری بر آنان به غفلت هجوم نمی‌آورد. طبیعت در دست فرمان آنان است که کارپردازی دارد و حادثه ناگهانی برای آنان نیست. دل دریایی ایشان آرامشی همیشگی دارد که هیچ‌گاه ناآرام نمی‌گردد و دل‌آرامی همیشگی دارند که از ایشان جدایی ندارد و پیوستگی آن نیز به عشق است. این درهم‌آمیختگی عاشقانه، آنان را به گرمای صفایی می‌رساند که چیزی جز نیکویی و شیرینی نمی‌چشند که چنین می‌سرایند:

رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم هر سالک، جدا از جمعِ غافل‌ها

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش دل ز روی من دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نی هستی، نوای آفرین دارد

نفیر نای‌ام آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهب‌ام عشق است

ابد را در ازل دیدم، به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شِکوه‌ای دارد، أدر کأسا وناولها

حافظ ؛ در دومین شعر خود در پی آن است که معشوقی دل او را به دست آورد؛ در حالی که دل وی صبر و بردباری، از دست شهرآشوبی‌های معشوق نهاده است:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت

کنار آب رکناباد و گلگشت مصلاّ را

فغان کاین لولیان شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

اما محبوبانی که در این دیوان از آنان یاد می‌شود، در ناز و غنج و دلال حق، بزمی مدام دارند؛ بزمی که حتی بهشت برین بر آن آفرین می‌گوید و بخشش سمرقند و بخارا را در برابر آن، جلوه‌ای نیست. محبوبان، دلی گسترده دارند که هزاران شهرآشوب برِ آنان چون یک ناز است و این گونه است که معشوق با عشق آنان به رقص می‌آید؛ همان‌طور که گفته‌ایم:

اسیر عشق آن تُرکم که خوش برده دل ما را

اگرچه خال هندو شد سبب رخسار زیبا را

بده ساقی می باقی ز خُّم آفرینِش تا

که جنّت‌آفرین گوید میان سینه، سینا را

من از این لولی لوده بدیدم صد هزاران را

که در غوغای دل کشتند از ما جمله پیدا را

ظهور عشق‌ام و عشق‌ام به رقص آورده آن دلبر

نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را

دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی

که ظاهر کرده حسن چهره یوسف، زلیخا را(پیشین، غزل: رقص دل)

محبت در شعر حافظ کم‌رنگ می‌نماید و شاعر را به دشت و صحرا حواله می‌دهد. شاعری که اگر زمانی کوتاه و زودگذر به بزم سرای محبوب حاضر می‌شود، از رنگ اغیار پاکی ندارد و اگر سر از غیر بر گیرد نیز از زمانه کوتاه بزم، کوتاه‌تر است و زود سر در لاک غم خویش فرو می‌هلد:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را

در عرفان محبوبان، محبت عمود خیمه معرفت است و کسی که عشق عمیق ندارد، یار هر جایی را نمی‌شناسد و نمی‌بیند. عشقی که برای آنان هر پاسخی را نبات ساخته است و هر کرده محبوب بر خوشی و خرمی آنان می‌افزاید. محبوبانی که جز نشست و برخاست با او نمی‌شناسند و جز زیبایی از زیبارخ یکتا نمی‌خواهد:

صبا به دلبر مستم بگو معمّا را

که خود به دار محبت سپرده او ما را

نوای حق به جهان دل‌نشین و بی‌همتاست

کجا مجال دهد طوطی شکرخارا

جمال ناز تو برد از دلم غم غربت

نگاه دولت دل شد نگارِ شیدا را

صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را

جمالِ خوش بدهد جلوه‌ای دگر بر دل

که دیده داده به دل، رمز و راز سیما را

چو با حبیب نشینی، ز غیر، دل بر گیر

که یاد غیر سزا نیست اهل معنا را

جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را

سرودِ زُهره ندارد تعجّب از سر عشق

که رقصِ ذره به وجد آورد مسیحا را

به حسن چهره هستی رسیده‌ام، ای مه!

نه غیر را به دلم ره دهم نه پروا را

نکو نه خصم تو بیند، نه غیر تو خواهد

نه در دلش بدهد ره به‌جز تو رعنا را(پیشین، غزل: سرود زهره)

حافظ با آن که می‌خواهد از مصلحت‌سنجی دور شود و طریق عاشقی و خرابی پیشه نماید، ولی نمی‌تواند طریقی بپیماید که خودی نبیند و ارزش دولت خویش را پاس ندارد؛ چرا که او با آن که ادعای خرابی دارد، از دل خویش جدایی ندارد. وی دل‌گیر و دل‌آشوب می‌شود و آه حسرت بر می‌آورد و آرزوی آبادی دل خویش را با نوشیدن پیمانهْ پیمانهْ شراب ناب دارد. وی راه را از چاه تشخیص می‌دهد و بی‌قراری خویش را می‌بیند که نمی‌تواند قراری داشته باشد:

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟!

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا

در عرفان محبوبی، عاشق جز حضور یار نمی‌بیند و فارغ از دل خویش و از هر غیر است. او نه دلی می‌شناسد و نه خویشی و فقط و فقط حق می‌بیند و چهره پر ناز و قامت طناز یار را که چهره جلوه وی همه راه است و ماهتاب و همه برایش رفیقی آشناست که عداوت ندارد و جز تیغ جلال سطوتِ آن آفتابِ هر جایی نیست. تیغی که نه تنها از آن پروایی نیست، که عاشق هم رسوای آن است و هم شیدای بوسه نهادن بر لبه برّان و تیزی سوزان آن:

حضور یار کجا، آن دل خراب کجا

غبار ابر کجا و سرشک ناب کجا

دلم رمیده ز غیر و بریده‌ام از خویش

صلاح کار کجا و خُم شراب کجا

جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا

وجود، خود همه راه است و چاه نیست در پیش

رُهاب دل به کمین شد، دگر شتاب کجا

به‌دورم از غم حافظ، حضور حق دارم

نکو کجا، غم و اندیشه عذاب کجا(پیشین، غزل: جمال محبوب)

از کاستی‌های عرفان حافظ، افزون بر نقصی که در شناخت توحید و مراتب هستی دارد، این است که به قلندری متمایل است و وی کناره‌گیری از دنیا و عزلت را ارج می‌نهد؛ چنان‌که می‌گوید:

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد

فتح آن در نظر رحمت درویشان است

حافظ با مقام شامخی که در بیان ظرافت‌ها دارد و با وجود دقت‌هایی که در مسایل و مبانی معرفتی به کار برده و دیگران را با زبان سحرآمیز خود تحت تأثیر قرار داده است؛ ولی خود سرگردانی و انزوا و بی‌میلی به مظاهر مادی عالم و آدم را تشویق می‌کند و این امر سبب می‌شود که برگزیدن مسیر مشخص، طریق پویا و روش متحرک و زنده، از علاقمندان به وی سلب شود؛ به طوری که نمی‌توان آنان را در هیچ قیام و حرکتی اجتماعی پیشتاز دید و عرفان وی در هیچ یک از جهات اجتماعی کارآمد نمی‌باشد. گوشه انزوا، قفس، محل و مأوای خلوت و خلسه و جایگاه چله‌های بی‌مورد عارفان بی‌درد و قلندران بی‌کار بوده است.

انسان هم‌چون حضرات انبیای الهی و امامان و اولیای حق تعالی علیهم‌السلام شیفته عرفان و محبت و توحید و مست جام مهر و وفا و بنده وحدت و صفا و شاهد راز دل و یابنده مردان حق و رونده طی طریق است؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در توهم و خیال و نه در انزوا و تنهایی یا ریش و سبیل و دلق و کشکول گدایی.

به امید روزی که زمزمه ذکر و ترنّم عرفان در میدان مبارزه و دلیری با صدای پرصلابت صلاح و سلاح دمساز گردد. آن‌گاه است که دیگر شرک و بت‌پرستی از جهان رخت بر می‌کند و استعمار مهیب از دنیای ما کوچ می‌کند. به امید روزی که عارفان، حامیان دین و حافظان نوامیس مسلمانان و پیشتازان جامعه بشری و داعیه‌داران حرمت و حراستِ محرومان جامعه و مردم باشند! روزی که عرفان واقعی، بدون بوق و منتشا(۱) و سبیل و ریش رهبر اندیشه بشر باشد. روزی که دیگر بی‌تفاوتی‌ها کنار رود و عارفان، مردم جامعه را زیر پر و بال اندیشه و نبوغ خود گیرند، روزی که روز رهایی از کجی و حرمان است.

توصیه به انزواطلبی عارفان و قلندر مسلکی و درویش پیشگی در جای جای دیوان حافظ دیده می‌شود و این کتاب با تمامی ظرافت‌ها و نازک‌اندیشی‌های خاصی که در آن به کار رفته است، متأسفانه انبوهی از مباحث زاید، تکراری و اندیشه‌های باطل و بی‌اساس و غیر علمی و غیر فلسفی و بدون پشتوانه درست را در خود جای داده است:

زبان شعر تو یکسر قلندری باشد

چرا که صوفی دل‌خسته هم خسارت کرد

در این‌جا تنها خاطرنشان می‌گردد که عرفان توحیدی که راستای بلند حیات بشری است با کمال تأسف و اندوه، اسیر دستِ آلوده استعمار گشته و در نتیجه، این موهبت الهی نیز در پنجه خشن استعمار و چهره عفریت بی‌مرام، آلوده به تظاهر و خودنمایی و بدعت‌ها شده است.

استعمار، در کنار عرفای بزرگ اسلام و مردان عظیم و چهره‌های نابغه الهی، عناصر ساختگی و مرشدان سودجوی عارف‌مآب فراوانی را قرار داده تا راه حقیقت و مرام طریقت ـ که حقیقت و کمال شریعت است ـ در نزد همگان بی‌ارزش و تاریک گردد و چون عنصری زشت، نازیبا، ناتوان و بی‌خاصیت ظاهر گردد؛ تا جایی که علم عرفان و آموزش آن همانند دیگر مواهب الهی از دست اهل آن بیرون شده و اندک اندک و به مرور زمان به صورت حزبی و فرقه‌ای، در حاشیه دین و دنیا، با نام اسلام، اسیرِ فعالیت‌های سیاسی استعمار گشته است.

توحید و وحدت و پاک‌باختگی آن مردان الهی با چهره «خانقاه» و «بوق» و «منتشا» و «ریش» و «سبیل» و «بوق علی‌شاهی» و «دوغ علی‌شاهی»، و مانند آن، معامله و معاوضه شده و جای خود را به آن واگذار نموده است؛ چنان که در میادین عرفانی، دیگر اثر و خبری از عرفان توحیدی و حتی عرفان دیروز یافت نمی‌گردد. در این محافل عرفانی، همه چیز یافت می‌شود غیر از عرفان. در پایانِ آن محافل نیز فقط برای خالی نبودن عریضه، خود را به شامی ساده و چند شعر و بیان کراماتی چند ـ راست یا دروغ ـ از پیشینیان، مردم ساده و ناآگاه را سرگرم می‌کنند. این در حالی است که فراوانی از این سردمداران در خدمت استعمار و بازی‌گران سیاسی قرار دارند و دسته‌ای از آن‌ها فقیر نمایانی هستند که باید نام آن‌ها را در شمار فقرای میلیاردر و یا به مراتب خیلی بالاتر از این آمار و ارقام قرار داد.

استعمار، چنان این بدنامی را نهادینه و فرهنگ نموده که اگر کسی چیزی در عرفان داشته باشد، هرگز حاضر به اظهار آن نمی‌باشد و با آن‌که در قرآن کریم و در روایات بسیاری از حضرات معصومین علیهم‌السلام ، حقایقی درباره ذکر و مناجات به ما رسیده است و با آن‌که اسلام دین درک و شعور و عشق و ذکر و حال است، ولی هرگز کسی جرأت ندارد که از آن استفاده نماید؛ تا جایی که شاید در بعضی موارد، استعمال الفاظی هم‌چون «هو» مجوّز شرعی نداشته باشد. استعمار از لفظ «هو» که سراسر قرآن کریم و دین را فرا گرفته است، نگذشته و چه فتنه‌ها از این لفظ به‌پا نموده و آن همه کیمیای ذکر و اندیشه را که اثرات بسیارِ وجودی و ایجادی در دل سالک دارد، از فرهنگ مردم و عالمان خارج نموده و تمام سیر و سلوک و اخلاق عرفانی را تنها ابزار دست سبیل‌های کلفت نموده است؛ آن هم به سبک خانقاهی که فراوانی از آن‌ها با هر مرام و مسلکی می‌سازند و اهل آن همیشه دعاگوی هر استعمارگری می‌باشند.

آنان حلقه‌های وسیع ذکر در سطح زنان و مردانی دارند که از هیچ زشتی‌ای باز نمی‌ایستند، ذکر «ناد علیا مظهر العجائب» را هر هفته تکرار می‌کنند و این ذکر را هم‌چون اهل کلیسا مشکل‌گشای همه گناهان و نواقص سراسر هفته قرار می‌دهند. این بازی استعمار با توحیدِ به ظاهر عرفانی است که شاید در این عصر، بسیار روشن باشد و نیاز به بررسی بیش‌تر نداشته باشد؛ اگرچه چگونگی و رموز گردانندگان داخلی و خارجی آن، بررسی بیش‌تری می‌طلبد و فرصت دیگری را اقتضا می‌نماید.

باشد تا عرفان اسلامی بر اساس دین بی‌پیرایه اسلام و شریعت ناب محمدی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام و دریافت‌های حضوری، عرفانی و برهانی و خالی از هر پیرایه و دور از هر کشف خیالی، به‌طور کامل شکل گیرد و عرفان، این تنها مأخذ مباحث بلند معرفتی، اساس سالم علمی و عملی و کاربرد اجتماعی خود را باز یابد.

برای نیل به این هدف مقدس، باید بعد از تحلیل مباحث و بررسی دلایل و کاوش در بازیابی مبانی، آن هم به‌طور صحیح، در راستای بازشناسی و بازیابی مسایل و تنظیم مراتب، متنی کامل بر اساس توحید خالص و با همان دید بلند عرفان ولایی ترتیب داد تا رهروان سیر و سلوک و عاشقان شاهد و ناظر را از هر گونه انزوای اجتماعی و دشمن پروری باز دارد و عرفان اسلامی عریان از هر پیرایه و بد آموزی به صحنه روزگار و صفحه جان و دل انسان بازگردد؛ چنان‌که ما در بررسی، بازاندیشی و نقد متون دینی و نیز متون درسی عرفان نظری و عملی، این کار را در طول سالیانی دراز به انجام رسانده‌ایم و امید است فرصت ارایه و عرضه آن به جامعه اسلامی و جهان اسلام و دنیای انسانی فراهم گردد.

تفاوت های قرب محبوبی و سلوک محبی در غزلیات نقد صافی:

«نقد صافی» به استقبال و نقد دیوان حافظ و داده‌های شعری عارف بزرگوار شیراز می‌پردازد و تفاوت عرفان محبوبی و محبی را می‌نمایاند.

شیوه ما در عرفان نظری و عملی، ترک طمع و پیرایه‌ها در سه منزل به ترتیب زیر است: نفی طمع از غیر، نفی طمع از خود و نفی طمع از حق. تمام مراحل و منازل عرفانی در این سه منزل نهفته است که در واقع یک منزل است و به نفی طمع از دل سالک باز می‌گردد. دل واصل، چهره حقیقی جان سالک است که ابراز ظهور تعین ربوبی است که نفی و غیری در حریم ذات و ظهورش نیست.

در نوشته‌های عرفانی خود بارها آورده‌ام که سالک برای رسیدن به حق و وصول به کمالات الهی، باید خواسته‌ای جز حضرت حق تعالی نداشته باشد و به دست آوردن این معنا این‌گونه است که سالک، طمع از غیر، از خود و از حق بردارد. مقامات عرفان به لحاظ منزل و مقام، منحصر در همین سه امر است و تقسیم آن به هفت شهر عشق یا صد منزل یا هزار مقام و بیش‌تر یا کم‌تر، اساس عرفان ما نیست. باید توجه داشت که طمع از غیر برداشتن، به معنای رهایی یا جدایی یا ریزش و بریدن از عالم و آدم نیست، بلکه به عشق حق با خلق بودن و خدا داشتن بدون شایبه شرک، سالوس و ریا می‌باشد. طمع از خود برداشتن، ترک خود نمودن نیست، بلکه به خاطر خدا خود را داشتن است. مقام نهایی و ترک طمع از حق تعالی، مهم‌تر و رسیدن به آن سخت‌تر است. سالک باید به جایی برسد که بگوید: خدایا، اگر در راه تو سلوک می‌کنم و ریاضت می‌کشم و سوز و گداز و محبت و عشق دارم، نه به خاطر این است که تو صاحب دنیا و آخرت و دارای بهشتی و بی‌نیاز از همه می‌باشی و نه از ترس جهنم و عذاب، و نه خواسته‌ای سبب قرب من به توست، بلکه، اگر بر فرض محال تو گدای کوچه‌نشین هم باشی، باز من تو را دوست دارم و تنها تو را می‌پرستم و از تو اطاعت می‌کنم و هماره برایت نوای «سبوح قدوس» سر می‌دهم و ذکر «ایاک ایاک» را در هر لحظه با خود دارم؛ زیرا به طمعِ چیزی به‌سوی تو نیامده‌ام که با نداری‌ات باز گردم؛ چنان‌که گفته‌ایم:

دیوانه تو هستم، محو جمال ماهت

سیمای حق‌پرستی، برد از دلم هوا را

بیگانه‌ام ز غیرت، بر تو طمع ندارم

دورم ز جور حاجت، در ما مبین گدا را

دل زنده از کلامِ شورآفرین عشق است

در گفتمان حق بین، رندان پارسا را

بیان حاضر، اوج کمال است؛ چرا که به‌طور معمول، دوستی و رفاقت‌ها آلوده به طمع و خواسته‌های بجا یا نابجاست، با آن که دوستی، هنگامی چهره راستین دارد که تنها با انگیزه عشق باشد.

نداشتن احساس و حالت انتظار نسبت به هیچ چیز و هیچ کس ـ که همان وصول کامل است ـ و دل‌نبستن طمع‌گونه، حتی به عنایت‌های الهی، واقعیتی است دست یافتنی:

دل در حضور یار و مگو انتظار چیست؟!

اسباب عیش و صحبت باغ و بهار چیست

اما حافظ گوید:

خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

موجودی و نقد هر انسانی «نقد» است و به صورت کامل به فعلیت رسیده و نباید منتظر اضافه باشد و چون «نقد» است، باید مواظب باشد از نقد خود غافل نشود. انتظار زاید را باید کنار گذاشت. این سخن، بسیار بلند، پیچیده و مهم است که در تیررس ویژگان معرفت نیز نیست و تنها در خور محبوبان الهی است که خرابی خود را به آبادانی حق می‌یابند؛ چنان‌که گفته‌ایم:

خیر هر کس بوده نقد عمر پاکش دم‌به دم

در طریق عاشقی جانا کسی گمراه نیست

ما منتظر اضافه از خواسته حق نیستیم، به حق حرمت می‌گذاریم و ظهور تعین خویش را که خویش حق است پیش رو می‌نهیم، و این کار آسانی است. هرگاه حضرت حق بگوید: بدو، با آن که دویدن صورت است، می‌دویم و چنان‌چه بگوید: بخور، می‌خوریم. این شخص حضرت حق است که با خوردن و بدون خوردن به ما نیرو می‌بخشد. اوست که دل دارد و چه دلی نیز دارد. آن دل می‌شکند و چه بسیار هم می‌شکند. دل او هم از ما می‌شکند و هم از خود و دل‌نازک‌ترین است و چه بسیار هم نازک است. دل او نازک‌تر از دلی است که ما داریم و به خواب دلش خوابیدن چه شایسته و به راه دلش رفتن چه وارستگی است. کسانی که حق را دیده‌اند، این گونه او را توصیف می‌کنند، نه آن‌چنان که عارفان محب گویند که حق تعین ندارد و تنها مُعین است و متَعین نیست که در ظرف ذات چنین است؛ در حالی که حق است که: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». یومی که مرتبه است و شأنی که بی‌حد است و «هو» نیز اسم ذات است که به تعین در مقام فعل می‌شکند.

برخی به سبب غفلت و توهم خویش، در برابر حق می‌ایستند و از پذیرش حق سر بر می‌تابند و چون کار دنیا بر قاعده و حساب است، تحمل ناآگاهی خود را ندارند؛ اگرچه این امر پاسخ‌گوی ناآگاهی‌های آدمی نمی‌باشد. زمان کاشتن، همه می‌کارند و کسی مانع دیگری نیست و هر کس باید برای برداشت بکارد و در بند درو باشد.

ممکن است کسی خود را بهتر از دیگران بشناسد و به استناد احادیثی که شیعیان را بهترین می‌داند، ادعا کند که وی بهترین است؛ اما بیان این مهم، سنگین و بسی دشوار است و در خور هر پندار نیست. البته، به طور کلی خیر هر کس به وی می‌رسد و این دلیل بر بهتر بودن کسی نیست.

گاهی ممکن است کسی را به فردی حواله دهند که مرتبه معنوی وی به ظاهر از او بسی پایین‌تر است؛ اما کرده خداوند این گونه می‌باشد. گاهی روش معکوس را برای رساندن خیر به دیگری پیش می‌گیرد؛ از این رو، آگاهی از سَر و سِرّ حق دشوار است؛ اگرچه حقیقت مراتب پدیده‌های هستی بر تفاضل است و اولویت مرجوح بر راجح در کار نیست.

انسان ببیند که حق چه عظمتی دارد و با این حال دایم در مرتبه فعل می‌شکند: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». هر شأنی یک چهره اوست که می‌پاید، گرچه دل شکسته‌تر از او نیست، پُر شکسته‌تر از او کیست که: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»؛ هرچند لا اسم له و لا رسم له است. حق با آن که روشمند است و پرگاری دقیق و سیستمی ظریف دارد و مانند مهندس مکانیک عمل می‌کند، اما چنین نیست که روشمند، و با پرگار و خط‌کش پیش آید و هر کس نمی‌تواند به روشنی او را دریابد و بیان کند. آنان که به روش و با پرگار و اندازه آمده‌اند، یا ساده‌اند یا مشکل‌دار و او خود این گونه می‌خواهد؛ اما عده‌ای خواسته خود را بر خواسته حق ترجیح می‌دهند و اندکی خدا را تحمل می‌کنند که اینان و گروه پیشین پایین‌ترین‌اند و گروهی که خواسته‌ای ندارند بالاترین‌اند و چنین رؤیتی ارزش است و معیار سنجش در ارزش همین امر است و بس. اگر بدانیم حقیقت چیست و ارزش کدام است و چه بهایی دارد، آرام آرام و اندک اندک دل از غیر بر خواهیم داشت.

پس ای برادر، فقط در پای نقد بایست و دم نزن؛ هر چه از حق آمد، پاس بدار، هر چه دیدی، رها کن و حق را دریاب. این معنا در اشعار ما بسیار به چشم می‌آید؛ چنان که گفته‌ایم:

جز تو بر چهره تو دیده کس ناظر نیست

جز لب غنچه تو، ذکر تو را ذاکر نیست

به عکس شعر حافظ که از خودی خود فاصله نمی‌گیرد:

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

آیا می‌شود انسان با خدای خود رفیق شود و طمعی به او و نعمت‌های بی‌پایان او نداشته باشد و بگوید: خدایا، ما با تو دوست هستیم امّا نه به خاطر داشتن‌ات و اگر بر فرض محال، خداوند متعال از خدایی کنار رود و یا مفلس شود، باز ما با او رفیقیم و کنار او می‌نشینیم و یا رب یا رب می‌گوییم. آیا ممکن است آدمی به جایی برسد که اگر خداوند بنده‌ای نیز شود یا گدایی کوچه‌نشین گردد، رفاقت و دوستی ما با او پابرجا بماند و آن‌گاه غزل عشق سر دهیم و بگوییم: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک» من نه از آتش تو می‌ترسم و نه چشم طمع به بهشت تو دوخته‌ام.

عشق را نباید با طمع مخلوط کرد که هر جا طمع است، عشق ناب نیست. عشق است و درد عشق که دیگر طمع نیست. باب ولایت، باب طمع نیست و به همین جهت اولیای خدا هیچ طمعی ندارند. عشق و عرفان طمع ندارد و البته ولایت ذاتی با ولایت آبگوشتی و ظاهری تفاوت دارد. انسان با طمع به آفرینش رسیده و با آن عجین گشته است، اما آیا می‌تواند کسی را دوست داشته باشد بدون آن که چیزی از او بخواهد؟ آیا می‌شود خود را دوست داشت، ولی از خود چیزی نخواست؟ مگر ممکن است مردم را دوست داشت و از آن‌ها چیزی طلب نکرد؟! آیا می‌شود رابطه انسان با خداوند نیز چنین باشد؟

با وجود طمع، نمی‌شود عاشق شد و نمی‌توان مزه عشق را چشید. هرچند باید نمک و نخود آش را نیز از خدا خواست، اما عاشقی و عرفان با این امر تفاوت دارد و باب عشق؛ ن همعشق ناب و پاک، مقوله‌ای جدا از خواستن است. در این وادی، خواستن خود به امر اوست:

دل گشته غرق عشقت، بی شکوه و شکایت

عشق جمال جانان شد شوری از حکایت

حرفی ز مزد و منّت، هرگز نمی‌توان زد

وقتی دم ظهورت بر ما بود عنایت!

رندان تشنه لب را حاجت به کس نباشد

سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت

رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش

من سرخوشم که دارد عشقش سر حمایت

مشکل به ره نباشد در وصل خوب‌رویان

فارغ شو از نهایت، بی‌وصلی و بدایت

تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم

تو راوی کلامی، من فارغ از روایت

جناب حافظ عارفی است که صاحب روش مستقلی در سلوک نیست؛ هرچند روشن است که بیان وی شیرین و دل‌پذیر است و از این رو، قبول خاطر عام می‌افتد؛ اما آن‌چه از عرفان ارایه می‌دهد، تنها پیروی است و از این روست که در رساندن پیام‌های عرفانی، به معنای بلند و دقیق آن، آسیب می‌رساند.

عارفان به ترتیب منازلی که دارند بر سه قسم تشبّهی، تخلّقی و تحقّقی می‌باشند. حضرت حافظ عارفی تشبُّهی، شوریده و قلندرمآب است و به تخلُّق و تحقُّق نرسیده است. ما از این مراتب، در فصل هفتم این کتاب، سخن می‌گوییم. اولیای خدا که به تخلق و تحقق و تشخص می‌رسند، رنگ و بوی دیگری دارند، اگرچه ممکن است هیچ کدام نیز نتوانند همانند حافظ به زیبایی شعر بگویند و دقایق علم بلاغت و مناسبات لفظی را در بیان خود بیاورند. شعر آنان شعر خون است و دود از دل شعر در می‌آورند.

حافظ عالمی چیره‌دست و استادی بزرگ بوده که بر کتاب عظیم بلاغی «مطوّل» حاشیه زده و استاد این علم و کتاب یاد شده بوده و قرآن کریم را با چهارده قرائت می‌خوانده است ـ هرچند شأن محقق، خواندن قرآن با یک روایت است ـ اما شعرهای وی از تشبُّه در نمی‌گذرد و هیچ یک رنگ و بوی عرفان عینی محبوبان را ندارد.

در دیوان حافظ به هیچ وجه نمی‌توان رد پایی از توحید جمعی و عارفان محبوبی ـ و حتی پایین‌تر از آن را ـ دید و با آن که حافظ عارفی تشبهی است، اما نتوانسته به چنین عرفانی تشبه جوید؛ چرا که حتی گزارشی از این عرفان را در دست نداشته و استادی که از این عرفان با او سخن گوید، به خود ندیده است.

بنابراین، یکی از مشکلات و آسیب‌های عمده‌ای که در دیوان حافظ دیده می‌شود تصوری است که از خدا ارایه می‌نماید. وی کم‌ترین بیان دقیق را از حضرت حق و وحدت شخصی وجود و ظهور خلق، ارایه نمی‌دهد و همانند جناب ابن‌عربی، جهت منفی وحدت را ـ که اوهام دیدن خلق است ـ در شعر خود دارد؛ آن‌جا که می‌گوید:

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

در نقد این بیت آورده‌ام:

جلوه روی تو چون زد به همه قامت و قد

حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد

وی درباره جبر و اختیار چنین نظرگاهی دارد:

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فرازِ مسند خورشید تکیه‌گاه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

تکیه گاه عارف محقق نه مسند خورشید است، بلکه مقام بی‌اسم و رسمی است که از آن نتوان سخن گفت؛ همان‌گونه که حدیث جبر و اختیار در نگاه ما، با توجه به مُشاعی بودنِ عالمِ نمود، معنا می‌یابد؛ البته اگر بحث عشق در میان نباشد، وگرنه جز کشش معشوق ـ که برتر از جبر و اختیار است ـ در میان نیست:

غرض ز روی توام وحدت تماشا بود

سیاهِ خال نگارم به حق گواه من است

شکسته تیغ اجل، رفته خیمه‌ام بر باد

وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است

تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست

ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است

به ذات توست امیدم که عین عشق است آن

رهیدن از سر غیرت که غیر، چاه من است

میان طاق دو ابروی توست دیده و دل

که خال طاق دو ابروت سجده‌گاه من است

رهیدم از سر ریب و ریا و تقوا هم

برون ز هرچه دو رویی، خطِ نگاه من است

نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!

حضور و رؤیت حق، سربه‌سر پناه من است

حافظ در دیوان خود درباره بسیاری از امور مبدء و معاد و آغاز و انجام آفرینش، جایگاه آدمی در نظام خلقت، سِرّ قدر، عقل، عشق، علم، ریاضت و نقد و نکوهش دنیا و بسیاری از گزاره‌های فلسفی و عرفانی سخن گفته است که بسیاری از آن، نیازمند پیرایش و نقد است.

«نقد صافی» بر این مهم بوده است که آسیب‌های نظام معرفتی حافظ را شناسایی کند و با زبان شعر و استقبال، به نقد و تصحیح آن بپردازد.

در این‌جا برای آشنایی خواننده با برخی از تفاوت‌های اساسی و ژرف دو عرفان تشبهی و تحققی، نمونه‌هایی دیگر از این تقابل را آورده و سخن گفتن تفصیلی و گسترده در این رابطه، به مقامی دیگر واگذاشته می‌شود. حافظ گوید:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذّت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

غزل «لطف یار» را در استقبال و نقد شعر یاد شده آورده‌ام:

در ذات دیدمت، نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما

عشق رُخت، حیات دل و شور زندگی است

ذاتت بود مقام وصول دوام ما

* * *

حافظ در شعر دیگری به خیال خود مشغول و مسرور است و از حضور یار محروم است و محجوب:

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجّت موجّه ماست

به صورت از نظر ما اگرچه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

به عکسِ شوریده‌دلی که کنش و رویشی جز با گام حق ندارد و برای او نه گامی است و نه دامی:

طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست

صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان، آیت موجّه ماست

رخ تو از نظرم هیچ گه نشد محجوب

که سرسرای وجودت دل مرفّه ماست

جناب حافظ، رواق چشم را برای دیدار معشوق آماده می‌نماید:

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

اما عاشق تحقّقی، فرش سرخ‌فام دل را برای گام‌های معشوق پهن می‌نماید:

سریر سرخ دل از مهر آشیانه توست

صفای چهره هم از سرسرای خانه توست

ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانه توست

دیوان حافظ در بسیاری از اشعار خود نمی‌تواند از خویشتنِ خویش بگذرد:

دل سراپرده محبت اوست

دیده آیینه‌دار طلعت اوست

من که سر در نیاوردم به دو کون

گردنم زیر بار منّت اوست

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به‌قدر همّت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

هستی در نگاه عارف محبوب نمی‌تواند از عصمت خالی باشد:

هستی آیینه‌دار طلعت اوست

هرچه ظاهر شد از محبت اوست

من ندارم ز خود، خودی هرگز

گردنم بس که زیر منّت اوست!

قامت آن پری، قیامتِ من

طاقتم چهره‌ای ز همّت اوست

نیست آلوده‌ای، عجب نبود

هرچه ما را بود ز عصمت اوست!

جناب حافظ به گفته خود، تنها جرعه‌ای از جام دوست نوشیده و تنها سوسویی از پرتو نور یقظه در قلب او تابیدن گرفته است که چنین غوغایی می‌شود:

سر ز مستی بر نگیرد تا به‌صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمّه‌ای از شرح شوق خود، از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

برخلاف سینه‌چاکان رند که جام خود را شکسته و دریا دریا باده از دست بی‌کرانه یار سر کشیده‌اند:

مستم و بشکسته‌ام، جام می‌ام را از ازل

دجله دجله چون بنوشم می، چه حاجت جام دوست!

من که گویم یکسر از دیدار و شوق و شور یار

می‌کند غوغا همیشه در دلم پیغام دوست

حافظ در غوغای خود چنین می‌گوید:

اگرچه عرض هنر پیش یار بی‌ادبی است

زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است

پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است

درین چمن گل بی‌خار کس نچید آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است

او گلی نیست که خاری حس نکرده باشد؛ در حالی که عالم ذره ذره گل و گل‌پرور است:

هنر، ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است

پری و دیو خراب ظهور او هستند

جمال دیو و پری را چه جای بوالعجبی است

هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است

حافظ در ابتدای راه است که از عشق چنین می‌گوید:

راهی است راه عشق که هیچ‌اش کناره نیست

آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گـه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

چرا که از عشق باید تصویر دیگری ارایه داد:

عشق است بی‌کران که غمش را کناره نیست

جان هست بی‌بها، که به هر غصه چاره نیست

جان در کف است و منتظر یک اشارت است

عاشق اسیر دغدغه استخاره نیست

او عشق ناتمام خود را در غزل زیر آشکارا بیان داشته است؛ زیرا کسی که روی جمال محبوب را سیر ندیده باشد، در عشق خود تقصیر دارد:

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت

در پاسخ وی باید بی‌کرانی عشق را چنین معنا نمود:

لحظه لحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت

غنچه غنچه، گل بشکفته بچیدیم و برفت

رفت و گویی که مرا برد به همراه خودش

دم‌به دم بر سر وصلش برسیدیم و برفت

او با آن که خود را بلند همت می‌داند، اما نظر وی در شعرهای او چندان بلندایی ندارد:

جان بی‌جمال جانان، میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی ز آن دل‌سِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

چرا که عارف متشخص، شهودی دیگر دارد و حق‌تعالی را با تمامی پدیده‌ها می‌بیند:

جان بی‌وصال جانان، دل در جهان ندارد

بی‌فیض آن دل‌آرا، یک ذره جان ندارد

سرتاسر دو عالم باشد نشان آن ماه

گر تو خبر نداری، او این نشان ندارد

بررسی ویژگی های محبوبان و محبان در نقد صافی:

تشبه به عرفان، بیش‌تر در آنان که نور یقظه در نهادشان سوسو می‌زند، دیده می‌شود. یقظه، نخستین نوری است که باطن را روشن می‌سازد. گاه نور یقظه سرمستی و وجد می‌آورد و بیدارشده را به شعر می‌کشاند. نمونهٔ بارز شعر اهل یقظه و عارفان محب، در سطح عالی آن، دیوان خواجهٔ بزرگ شیراز، جناب حافظ است که زبانی نغز و بیانی دلکش و قبولی عام دارد و به همین سبب است که غزل‌های آن را برای استقبال برگزیده‌ام. در این استقبال، گزاره‌های عرفان محبوبی، به زبان شعر آمده و فرصت مناسبی به دست می‌دهد تا مقایسهٔ میان عرفان محبی و محبوبی، در دقیق‌ترین مسایل عرفانی جلوه‌گر گردد.

عرفان محبی خواهش، طلب، تمنا و عشق سودگرایانه را پی می‌گیرد؛ عرفانی که در همان گام‌های نخست، مشکلات راه به‌جای صاحب راه به چشم سالک می‌آید:

«ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها»

این سالک محبی است که چون امنیت عیش خود را در خطر می‌بیند، برای تأمین آسایش خود، به استاد و پیر پناهنده می‌شود:

«به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»

محبوبی‌ها که به عنایت خداوند، یکتایی حق را یافته‌اند، نه تنها از مشکلات ناسوت هراسی ندارند و خود به استقبال مشکلات می‌روند، بلکه ناسوت برای ایجاد مشکل‌ها از ایشان اذن می‌گیرد:

«صبا و نافه و بویش بود یک طرهٔ موی‌ام

جهانْ ظاهر شده از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها»

ولی محبوبی، جان بر کف دارد و منتظر فرصت وصل است تا ناسوت خود را بر زمین نهد:

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

«هراس» سالک محب، بیش‌تر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعه‌ای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخم‌خورده از تازیانه‌های سلوک، چنان‌چه دلبری شوخ و شیرین‌کار بیابد، صبر از دست می‌نهد و کنار او می‌لمد و شعرش می‌آید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایهٔ معشوق مشغول می‌شود؛ چرا که چهرهٔ زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.

محب که به شوق سرمست است، نه به عشق، و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن می‌جوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان می‌بیند و آن را معمّایی ناگشوده می‌خواند:

«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کم‌تر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت، این معمّا را»

وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز می‌کند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آوارهٔ کوه و بیابان می‌بیند؛ آواره‌ای که کلان شهرِ آباد حق را نمی‌بیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهاده‌اند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است:

«شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخارا»

اما مقرّبان محبوبی در پناه ذات حق‌تعالی قرار دارند و غرق عشق می‌باشند و جز عشق ندارند:

«صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را»

منعی که سالک محب برای رؤیت یار در خود می‌بیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماه‌سیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد:

«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه‌چشم ماه‌سیما را»

برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و باده‌پیمایان حبیب می‌زند:

«چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را»

محبوبی الهی چون دوام وصل یار دارد، با هر جلوه‌ای سرخوش است؛ جلوه‌ای که جز جمال یار نیست و شأن آن پدیده، برای وی هویداست:

«جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را»

سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمی‌بیند و دل از دست می‌نهد و راز پنهان، آشکار می‌سازد و بر کشتی شکسته، نوحه می‌آورد:

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

محبوبی واصل دل خود را شکن در شکن می‌بیند و هرچه بیش‌تر شکسته‌تر می‌خواهد بدون آن که دم برآورد و از اوست که کوی الهی نام نیک گرفته است و هم معرفت را دارد و هم قرب را و هم فرخندگی از ماه‌رویان را؛ همان‌گونه که دشمنان و بدخواهان وی نیز محبوب اویند:

«جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا»

برخلاف سالک محب که گاه دوستان خود را رقیب می‌بیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی می‌خواند و برای او برنده‌ترین و کشنده‌ترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان می‌آورد:

«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را»

صفا و سادگی او چنان نیست که کردهٔ یار را عاری از فریب و

سیاست ببیند:

«مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا»

مقربان محبوبی خط منت الهی و عنایت او را پیوسته با خود می‌بینند و خویشتن خویش را زیر باران دمادم رحمت و لطف او مشاهده می‌کنند؛ خواه جمال باشد یا جلال:

«بکشی اگر به تیغم، نی‌ام آن که سر بتابم

خط منتت پذیرم که تویی قرار، یارا!»

سالک محب، سلامتی جان و تن خود را می‌خواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار می‌شود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت می‌کند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازهٔ خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را می‌بیند و به شعر می‌آورد و توفیق مددش را طعنه‌وار می‌خواهد:

«ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را»

محب سالک، پدیده‌های هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم می‌شمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی می‌گذرد؛ ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو می‌دهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حق‌تعالی نیست، که آن را عنقایی می‌داند که به شکار هیچ شکارچی درنمی‌آید:

«عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کآن‌جا همیشه باد به دست است دام را»

محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را می‌بیند و آن را دستمایهٔ ترحم‌خواهی خویش قرار می‌دهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمی‌رود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل می‌کشد، نه دیدار رخ ماهروی حور:

«هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را»

وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواستهٔ یار می‌بیند و به آن نیم نگاهی دارد:

«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»

او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده می‌افشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات:

«حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما»

محبوبی مقرّب، به جای دیدن یار درون پیاله، حق را در ساحت ذات به زیارت می‌نشیند؛ آن هم زیارتی که پیوسته و پایدار است:

«در ذات دیدمت نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما»

محب هنگامی که با حق هم‌سخن می‌شود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل می‌گیرد و از هم‌سخنی با دلبر، ملول و

نادم می‌شود:

«که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست»

این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمی‌داند:

«چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این‌جاست»

چنین عرفانی با آن که لاف سخن‌شناسی دارد، ولی در حقیقت این خندهٔ شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم می‌شمرد. او خود را مرکز فتنهٔ عرفان می‌داند:

«سرم به دُنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک اللّه از این فتنه‌ها که در سر ماست»

و حال آن که ادعای خموشی دارد و این که دیگری است که در او غوغا می‌کند:

«در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

مقرّب محبوبی که به یک نظر، وصل مدام یافته است، حق‌تعالی را خط لطف می‌بیند و نه تنها ناسوت، بلکه قیامت را آشوب تماشای او می‌داند:

«مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت

گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست»

همان‌طور که مرکز فتنه را در ناسوت قرار نمی‌دهد:

«تو را به دُنیی و عقبی دهد فریب، آری

ز توست فتنه؟ نه، هیهات! فتنه از بالاست!»

سالک محب با آن که خود را مرکز فتنه می‌خواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصهٔ خفتن و خیال دارد:

«نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صد شبه دارم، شراب‌خانه کجاست؟»

او با خیال یار هم‌طریق است و برای همین است که سینهٔ وی پروایی نشده است، ولی مقرب محبوبی با طنین گام‌های حق همراه است و دل او در هر گامی زخمه‌ها بر می‌دارد.

«طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست»

دل محبوبی، شکن در شکن است که سینه‌ای دارد بی‌پروا:

«به ساز عشق که در پرده مطربم بنواخت

بریده بند هوا، بس که سینه بی‌پرواست»

محب، بدخواهان مدعی را غیر حق می‌بیند و می‌گوید:

«به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهرهٔ تو حجّت موجّه ماست»

در حالی که غیری نیست و مدعی نیز آیتی از حق است:

«صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان آیت موجّه ماست»

وی گرفتار تصویر ماهی است که در چشمه است و دل وی چشمهٔ جوشان ماه‌رویی نیست که هر لحظه تصویری دارد و دلداری ندارد تا بزم حضور یار داشته باشد و به ناچار به پرده‌دار حرم دست می‌یازد؛ در حالی که «محبوبی»، آسمانی است گسترده بر هر پدیده‌ای:

«چه حاجت است به خلوت‌سرا و حاجب خاص

که پرده‌دار، حرم خود گدای درگه ماست»

چهرهٔ عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه می‌دارد. وی با آن که مدعی است که دل و دین به‌خاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد و می‌گوید:

«من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست»

در حالی که محبوبی دارای انتفای کامل و تمام است:

«خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمهٔ عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست»

محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه می‌کند و از این‌که گفتهٔ عاشقانهٔ وی را دست به دست می‌برند، نشاط می‌گیرد و چنان مست می‌شود و خود را از دست می‌نهد که خیال جاه سلیمانی، او را می‌گیرد و می‌گوید:

«حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست»

ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمی‌رود، ناامیدانه می‌نالد:

«اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است»

اما محبوبی بدون عجز و لابه، همواره در اقتدار و عزت است:

«بر صبا فایق شدم تا دم ز رحمانم رسید

از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است»

محب، حق‌تعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی می‌داند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد:

«ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت»

محبوبی، جناب حق‌تعالی را لوده‌ای پرفتنه می‌خواند که نگاری هرجایی و عریان است و نقاب و حجابی بر او نیست و در عین عریانی، با همه از فراز و فرود هست؛ هرچند کسی را دل با او نیست، جز محبوبان حق‌تعالی:

«ای لودهٔ پرفتنه کجا رفته حجابت

دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت»

محب، اندیشه‌ای خیال‌سوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و دل‌آرام چه کسی شده است؟

«خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز

کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت»

محبوبی از این که معشوقْ غزلِ نوازش برای که به نوا آورده دل‌آشوب است. او از این که حق‌تعالی آهنگ بودن با غیرِ او به ساز می‌آورد، نه آن که آهی جگرسوز دارد، بلکه بی‌هوش و بی‌خویش شده است:

«رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش

زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت»

محبوبی هرچند آماج تیرهای عتاب حق‌تعالی باشد، پروایی از دادن سر ندارد. تیرهایی که در پاره کردن و دریدن به خطا نمی‌رود نزد ایشان عین صواب است:

«تیر تو دریده دل سوداگر ما را

تا باز چه باشد پس از این رای صوابت»

محب در گروی اندیشهٔ آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمی‌کند و خطا را به ساحت منزه حق‌تعالی مستند می‌کند:

«تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت»

ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچ‌گاه از محب دست‌بردار نیست:

«خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت»

محبوبی در ذکر خفی مستغرق است و حق را با تمام عریانی و خلوص می‌خواهد:

«برده ز کفم چهرهٔ تو ذکر خفی را

بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت»

محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دست‌نیافتنی می‌بیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمی‌رسد، تا چه رسد به آن‌که ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی:

«هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت»

محب وقتی نگاهی به گذشتهٔ خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد:

«تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت»

محبوبی دورهٔ پیری را زمان برداشت از داشته‌های ایام شباب می‌بیند و جوانی، بلکه کودکی برای وی خوشایندتر از دورهٔ کهنسالی است:

«پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود

خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت»

محب، دل خود را قصری می‌داند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد:

«ای قصر دل‌افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت»

محبوبی دل خود را مست و خراب می‌بیند:

«در محفل خوبان که پر از عیش و سرور است

آباد مگو، دل که نشد مست و خرابت»

نهایت حرارت شوق، تنها سینهٔ محب را از دوری معشوق به سوزش و تن او را به تب می‌آورد:

«سینه از آتشِ دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت»

محبوبی آه آتشینی در نهاد خود دارد که لهیبی از آن، سراسر خرمن تمامی محبان را به آتش می‌کشد و این جان اوست که در آتش است؛ آن هم نه از دوری معشوق که از حضور پر حشمتِ سراسر هیبت او:

«جانِ پر تاب و تبم بهر تو جانانه بسوخت

در بر حشمت تو خانه و کاشانه بسوخت

در حضورت چو نشستم به سراپردهٔ غیب

هیبت بی‌رمق و کسوت رندانه بسوخت»

محب همواره در شبکهٔ سبب‌سازی گرفتار است:

«حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت»

محبوبی تنها در بند ذات حق‌تعالی است و خود به سبب‌سازی رو نمی‌آورد؛ هرچند سببی را نیز بی‌سبب نمی‌شکند:

«دل به تو دادم و ذات تو شده سودایم

بی سبب نیست که جان برده ز دل ایجادت

چون به هر دور وجودی سر و رویت دیدم

تو شدی خاطر من، جان و دلم شد یادت

جز تو کی ورد زبانم شده نام دگری

ای تو شیرینِ دلم، هست نکو فرهادت»

محب، ساحت حق را آرام می‌پندارد که در منزل خود نشسته و چهرهٔ ماه او قاتل عاشقان، از روی آزادگی است و عاشقان را به کشتنی، رام می‌سازد:

«ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟

منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست؟»

محبوبی، یار را پری چهره‌ای خنجر ابرو می‌بیند که دیدار وی، نه آن که عاشق را به کشتن می‌دهد، بلکه او را در فتنه‌ها نگاه می‌دارد و بسیار بلاپیچش می‌کند و محبوبی از این فتنه‌ها در گریز نیست؛ بلکه جان به کف می‌گیرد و فتنه پسِ فتنه‌ای، انتظار تقدیم آن را می‌کشد:

«ای دل آن یار پری چهرهٔ عیار کجاست؟

دلبر مست پر از فتنه و آزار کجاست؟

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

اشتیاق رخ او مست نموده است مرا

محفلم آتش طور است، شب تار کجاست؟!»

محب، کسی را اهل بشارت می‌داند که این کمال را به تلاش داشته باشد و بتواند رمز و اشارت بداند:

«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی در ابتدا اهل بشارتِ دهشی و اعطایی است. او از این بشارتِ موهوبی، توانِ دریافت رمزها و اشارت‌های معشوق را دارد:

«بی‌بشارت نه کسی رمز و اشارت داند

حق دهد مژده تو را، محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی به هر پدیده‌ای که می‌نگرد، نظری مثبت و اندیشه‌ای سبز و متعالی دارد؛ اما محب چنین توانی ندارد و بسیار می‌شود که منفی‌گرا می‌شود:

«حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟»

محبوبی نه آن که همیشه به نیمهٔ پر لیوان نگاه کند ـ که چنین نگاهی عاری از مشاهدهٔ حقیقت است و از واقع‌بینی دور و خوش‌بینی غیر واقعی است ـ بلکه او حقیقت‌بین است و این حقیقت است که به او نگاه ایجابی و اثباتی می‌دهد و از خوش‌بینی، منفی‌بینی و بدبینی مصون می‌دارد:

«گر کند یار نظر سوی کویر دل ما

هرچه خار است شود گل، تو بگو خار کجاست!

سربه سر مظهر حق است نکو دور وجود

جمله دلدار ببین، سر چه بود، دار کجاست؟!»

نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان می‌دارد:

«چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد

این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست»

محبوبی نه اندیشهٔ غیر دارد و نه غیر می‌شناسد که کم‌ترین التفات به غیر را بزرگ‌ترین مشکل می‌شمرد:

«باده با فکر ملامت نسزد رندان را

این چنین باده‌کشی عیب دل و عین خطاست»

برای همین است که محبوبی نگاه ایجابی دارد و حتی ستم‌های ظالم را در حق خود بد نمی‌بیند:

«بد ندیدم ز کس، از من به کسی بد نرسید

هرچه آمد به سرم حق بود و جمله رواست

دل همی در پی آن جلوهٔ حُسن است مدام:

نقش لطفی که بود در دل من بی‌همتاست»

نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ به‌گونه‌ای که در عنایت معشوق به خود، محب نمی‌تواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود می‌خواهد:

«چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رَزان است، نه از خون شماست»

در حالی که محبوبی جز خط لطف حق‌تعالی مشاهده نمی‌کند و جز با او نمی‌نشیند:

«باده با دلبر طنّاز بزن نه دگری

باده چون از لب لعلش همه دم بر تو سزاست»

محبی در تعامل با حق‌تعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمی‌تواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیده‌های آن را با هم و به صورت جمعی ببیند و نگاه او جزیی، محدود و بیش‌تر منحصر به خود است:

«آن‌که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است»

و برای همین است که گاه کبریایی حق‌تعالی را به خود می‌گیرد و آواز افتخار ساز می‌کند:

«آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ایزد، چه عالی مشرب است!»

ولی محبوبی نگاهی جمعی به هستی و پدیده‌های آن دارد و نظام مشاعی عالم را به نیکی می‌نگرد و آن را از دست نمی‌نهد:

«آن‌چنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبش

جنبش عالم تو گو، ز آن خندهٔ زیر لب است»

او چون تمامی هستی و پدیده‌های آن را در خود دارد، در کتمان دارای کمال و تمامیت است و کلک افتخار به صفحهٔ پدیده‌ها نمی‌کشد:

«داده بر من بی‌صدا آب حیات از کنج لب

بَه، چه شوخ و دل‌ربا، زیبا و عالی مشرب است»

محبوبی نه خودی دارد و نه اصل و ریشه‌ای جز حق‌تعالی، و افتخار او همین است و بس:

«حق اصل و بی‌نسب، دور از همه ایل و تبار

شد نکو خود از تبار حق که بی‌ام و اب است»

محب چون خودمحور است و نمی‌تواند از خودخواهی‌های عاشقانهٔ خود جدا شود، عنایت حق سبب می‌شود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حق‌تعالی و اشارت‌های او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ عالی‌جناب او:

«خدا چو صورت ابروی دل‌گشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست»

محبوبی چون مورد عنایت قرار گیرد، جز بر چهرهٔ حق، دیده نمی‌آورد:

«همین که شوق نگاهت به دل صفای تو بست

نگاه دیدهٔ من روی دل‌گشای تو بست»

او به گشاده‌رویی حق‌تعالی نظر دارد و این آزادمنشی حق‌تعالی، چنان دل محبوبی را به خود می‌گیرد که بی‌دست و سر، بر آن می‌شود رحمی بر حق‌تعالی آورد و بندی بر این آزادی بگذارد:

«گشاده‌رویی تو کرده بس که مجنونم

دو دست خلوتی‌ام بند آن قبای تو بست»

اما آزادمنشی حق چنان است که این بند را می‌پذیرد و دل محبوبی از این آزادی، بی‌دل می‌شود و او نیز نه این که بند بگشاید، بلکه دل می‌بازد و به آزادی می‌آید و مجنون‌وار در پی آزادمنشی حق‌تعالی گام بر می‌دارد؛ هرچند به میل او نباشد و با دگری باشد:

«بریدم از سر هر بند و رفتم از سر قید

که عشق من همه جا دل پی رضای تو بست

چو نافه‌ام دل مسکین ربود از بَرِ عیش

به جرم آن که لبم لب ز هر جفای تو بست

گره زدم سر میل و نداد فرصت وصل

گره به زلف تو دست گره‌گشای تو بست

ز هرچه اهل جفا بوده دل رمیده، ولی

دل رهیده ز غیرم به خود وفای تو بست

نمی‌روم ز دیارت به جور و نتوانی

برون کنی که دلم جان خود به‌پای تو بست»

اما محب چنین هنری ندارد که آزادمنشانه لودگی یارِ هر جایی را بپذیرد و این لودگی را بی‌وفایی، خطا و جور می‌خواند و برای همین است که می‌خواهد بگذارد و برود و حق‌تعالی چنان آزادمنش است که او را نیز برای رفتن آزاد می‌گذارد:

«تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست»

بارها گفته‌ایم محبوبی در عشق پاک خود سرگشته و در کمال غناست. این غنای نهاد او سبب می‌شود نسبت به هیچ رویدادی پرسشی نداشته باشد و اعتراضی به میان نیاورد و سراسر، دیده برای تماشایی مدام باشد:

«دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی

در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟»

ولی محب حتی در وصول‌های گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمی‌تواند از اما و اگرها و از پرسش‌های خود ـ که کاستی‌های وی را می‌رساند ـ آسودگی داشته باشد:

«جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟»

این کاستی‌ها سبب می‌شود وی خود را غرق نیازها بداند. نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آن‌ها در ساحت کریمانهٔ حق‌تعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد:

«ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است؟»

این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّهٔ خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن می‌آشوبد:

«محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آنِ توست به یغما چه حاجت است؟»

محبوبی نیاز و سؤال و تمنایی نه بر زبان دارد و نه در دل، و طریق او دوری از طمع، حتی در ساحت پرعظمت حق‌تعالی است که شکوه آن هر یلی را به طمع می‌اندازد:

«فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم

در کوی عشق پرسش بی‌جا چه حاجت است؟

او بی‌نیاز هست و منم بی‌طمع از او

با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟»

محبوبی چون خود و نفسی ندارد، و پاک پاک است، طمعی نیز ندارد:

«خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش

آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟»

محب حتی در عشق‌ورزی مشتاقانهٔ خود نمی‌تواند خوی گدایی و طمع‌ورزانهٔ خود را پنهان کند و عنوان «گدا» را بر خویش روا می‌داند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را می‌پذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است:

«ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار

می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟»

ولی محبوبی فقط در تماشاست؛ بدون آن که دست به چیزی دراز کند. بلکه او به تماشا نیز نیاز ندارد و تنها آینه و ظهور است و بس:

«محبوبم و محب نی‌ام از ذات عشق خویش

آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟»

محبوبی چون در عشق، پاک، بدون تمنا و طمع است، برای کسی شرط و قیدی ندارد و تقاضایی در نهاد او نیست:

«ما رفته‌ایم از سر سودای شرط و قید

در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است؟»

محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش می‌گوید و از تن فراتر نمی‌رود:

«رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست»

او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی که برای او حکم دام و دانه را دارد نمی‌بیند:

«به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانهٔ توست»

محبوبی دلی به میان می‌آورد که سرخ و خونین است و آن را سریر پادشاهی و سلطنت حق‌تعالی قرار می‌دهد:

«سریر سرخ دل از مهر آشیانهٔ توست

صفای چهره هم از سرسرای خانهٔ توست»

دلی که در گرو خط و خال ظاهر نیست، بلکه باطن را نیز نادیده می‌گیرد و تنها در گرو ذات حق‌تعالی است:

«ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانهٔ توست»

محب چون در بند دام و دانهٔ حق‌تعالی است، هر پدیده‌ای را دام او نمی‌بیند و در شبکهٔ هر شوخی گرفتار نمی‌آید:

«من آن نی‌ام که دهم نقد دل به هر شوخی

درِ خزانه به مُهر تو و نشانهٔ توست»

محبوبی، رخ حق‌تعالی را در هر پدیده‌ای به نیکی، سیر مشاهده می‌کند؛ رخی که شوخ شوخ است و اگر تیر غمی نیز بر دل محبوبی نشانه رود، این اوست که آن را نشانهٔ خود ساخته و چه خوب نشانه ساخته است، و دل محبوبی از آن نشانه، خرم و شاد است:

«دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا

که هر چه تیر غم آید هم از نشانهٔ توست

زمانه شاد و خوش الحان بود به دیدارت

قرار سوسن و سوری دم زمانهٔ توست

به تو بود سَر و سِرّ و ز تو بود فتنه

نشان راز تو خود حیله و فسانهٔ توست»

محب اگر جایی غزل عاشقی سر دهد، آن را شعر خود می‌خواند و فتنهٔ عشق حق‌تعالی را فراموش می‌کند:

«سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانهٔ توست»

محبوبی نگاهی گسترده به عالم و آدم دارد؛ به پشتوانهٔ عشقی که در جمع و وحدت، مقام گرفته است:

«سرور محفل انس جهان ز عشق تو شد

نوای عالم و آدم به‌حق ترانهٔ توست

نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را

بلای شام و سحر، رمز تازیانهٔ توست»

محب با آن که بارها به خود تلقین می‌کند که در پی رضای حق‌تعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه می‌دارد، ولی با پیشامد فتنه‌ای، مفتون نفس خود می‌گردد و به دام تسویل در می‌آید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ می‌کند، و هم‌چون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قار قار می‌کند؛ آن هم برای واعظ:

«برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است

مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاد است»

محبوبی، از این که دغدغهٔ وعظ و دلواپسی این و آن را داشته باشد، آرام آرام است؛ چرا که از خود رهاست:

«برفتم از سر وعظ و هر آن‌چه بیداد است

دلم گرفته قرار و ز جُنبش افتاد است»

فرو شدم به تأمل، برون شدم از جهل

نبوده‌ام چو غرابی که غرق فریاد است

گذشتم از سر عقل و جنون رها کردم

که حق به من، رهِ از خود رها شدن داد است»

محب، دست نیاز و گدایی‌ای که در آستین دارد، برای اظهار بی‌نیازی خود بیرون می‌آورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است:

«گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است»

محبوبی چنان بی‌نیاز است که او را به فقر نیز نیازی نیست و چنان آزاد است که خود را در عشق نیز اسیر نمی‌بیند:

«غنی ز ساحت فقر و فقیرِ بی‌آزم

رهد ز هر دو جهان بنده‌ای که آزاد است»

محب در نگاه به ناسوت، به ویژه آرزوهای آن، نگاهی عاشقانه ندارد و آن را سست بنیاد و بر باد می‌خواند:

«بیا که قصر اَمل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است»

محبوبی اساس ظهور ناسوت را «عشق» و آن را درست بنیاد می‌داند؛ به‌ویژه آن که خود بنیادی قویم دارد و از مثلث بنیاد برافکنِ جهل، ظلم و هوس آزاد است:

«جهان ز عشق و محبت، درستْ بنیاد است

اگرچه قصر امل در زوال چون باد است

مرام خویش بنازم که در صف هستی

ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزاد است»

سروشی که محب آن را پیامی عرشی می‌آورد، صفیری است از سوت‌زننده‌ای نامعلوم که برای آگاهی دادن وی از دامگاه ناسوت می‌دهند:

«تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دام‌گه چه افتاد است»

محبوبی، دلدادگی خویش را مژده‌ای عرشی از سوی حق‌تعالی می‌آورد:

«از اوج عرش چو فریاد می‌کشد دلبر

که مرغ جان تو در دام عشقم افتاد است»

آخرین توصیه‌ای که محب دارد، تعهد به مقام رضاست:

«رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است»

محبوبی از عشق می‌گوید و مستی، از شور می‌گوید و وفاداری، از معرکه‌ای که غصه جز دامی برای گریختن از این معرکه نیست:

«سزای عشق تو رندی به مستی و شور است

که جز حدیث وفاداریت نه در یاد است

جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن

که در مسیر دلت غصه دام بنهاد است»

البته محبوبی نیز نه در غصه، که در داغ است؛ داغی که در نهاد دل اوست. ولی او در این داغ، همانند دیدهٔ وی که در تماشاست، معذور است:

«بی‌خون جگر کنج لب ذات، نهانم

در چهره به‌جز دیدهٔ معذور نمانده است

ما را نه غمِ گریه و نه خنده و درد است

در سینه به‌جز داغ تو ناسور نمانده است

گردیده نکو کشتهٔ ذات تو دل‌آرام

غیر از تو دگر ناظر و منظور نمانده است»

محب بر آن است که سر بسپارد، ولی نه به یار، بلکه به آستان پیر مغان؛ آن هم نه برای خود پیر؛ بلکه برای آن‌که دولت و حشمت را در سرای او می‌بیند:

«از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش، در آن در است»

محبوبی سرسپردگی به غیر ندارد، بلکه فقط به وفاپیشهٔ عشق، آن هم به نازِ دلبری، هم سر را پیشکش می‌نماید و هم دل می‌دهد، و فقط او را دلبر می‌خواند:

«سرهای جمله جمله وفاپیشگانِ عشق

بر آستان دولت ناز تو دلبر است»

محب از این‌که قصهٔ عشق و حدیث دوست را از این و آن می‌شنود، خوشایندی دارد و از آن لذت می‌برد:

«یک قصّه بیش نیست، غم عشق، وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است»

اما محبوبی در وصلی مدام است و جز یار نمی‌بیند و او را نیازی به شنیدن حدیث دوست از زبان این و آن نیست؛ زیرا او از حضرت معشوق، لذتی پیوسته و نو به نو دارد:

«وصلش نموده دل به سراپای خود مقام

در دل نشسته دلبر و سر بر همان در است

وصلش بسی حکایت خوش می‌دهد مرا

شور و نشاط و مستی دل نامکرر است»

محب، گاه به شهر و پیشهٔ خود می‌نازد و دل بر آن خوش می‌دارد؛ به‌گونه‌ای که کم‌ترین ایراد و انتقادی، دل او را مکدر و خاطر او را آزرده می‌سازد:

«شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو

کش میوه دل‌پذیرتر از شهد و شکر است»

محبوبی دلی دارد پر شور از شررهای مستی شهره‌سوز که هیچ ایرادی بر او تنگ نمی‌آید:

«شور و شرر به دل کند آن مست شهره‌سوز

کی عاشقِ چشیده از آن می، مکدر است؟

من زنده از شرار لبت هستم ای عزیز

شور لب تو بهترم از شهد و شکر است»

محب در غیربینی خود مستغرق است که روزی مقدر و شاه را می‌نگرد:

«ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدرّ است»

دلِ حق‌نشینِ محبوبی از هر غیری و از دولت فانی روزگار، فارغ است:

«بردیم آبروی فقر و غنا را ز کار خویش

چون هرچه می‌رسد، به سخاوت مقدر است

دل بی‌خبر ز دولت فانی روزگار

آسوده این دلم ز سر شاه و کشور است

هرگز نکو ندیده چو تو مست دل‌ربا

کو یار و همدمی که ز تو ماه بهتر است»

این‌دیدهٔ غیربین سبب می‌شود که اتهام مجاز به میدان پدیده‌ها آورده شود:

«خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن‌جاست حقیقت نه مجاز است»

اما محبوبی هر پدیده‌ای را حقیقت می‌بیند:

«خُم‌خانهٔ حق جمله جهان است و جهان من

سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است»

حقیقتی که تمام ماجرا را در خود پنهان دارد:

«آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو

شیرازهٔ هر قصهٔ کوتاه و دراز است»

ماجرایی که هر آهنگی از آن، زخمه‌ای بر دل محبوبی می‌زند؛ آهنگی که به دست حق‌تعالی نواخته می‌شود و قول و غزل چهرهٔ پر هیبت و زیبای او را به زبان حق، موسیقار می‌سازد که هر نُت آن جز «ایاک» نیست:

«فارغ شده دل از سر غیر تو به یک‌بار

وصف من و تو، وصف همان زخمه و ساز است»

ماجرایی که به تمام قامت برای محبوبی، قابل مشاهده و رؤیت است:

«عشق من و تو عشق رها از دو جهان شد

همواره نگاهم به سراپای تو ناز است»

شرح حال محبوبان در غزلیات قرب محبوبی:

کسی که آرزوی وصل جناب حضرت حق‌تعالی را دارد، ماجرای آن را می‌تواند از غزل «جناب حضرت حق» جویا شود. حق‌تعالی کسی را به بارگاه خود می‌خواند و در مجلس هیمانی خویش، بی‌گفت و گو به مغازله می‌خواند که نخست «امان»، «امنیت» و «آرامش» را از او گرفته باشد و صبر و بردباری او را بر مصیبتی پسِ مصیبتی آزموده باشد و به خاک افتادن او را بارها تا پایان به تماشا نشسته باشد:

جناب حضرت حق، تا بریدی خود امانم را

گرفتی در صف دوران هماره جسم و جانم را

او عاشق خود را بر خاک می‌زند و در این پیکار خونین، او را خسته و بریده می‌سازد و نای او را می‌گیرد و نوای او را خاموش می‌سازد و پنجه در دل او می‌کشد و چشم او را از گریه به خون، و نهاد او را از سوز به آتش می‌کشد و اگر خاکستری از او بماند، آن را هم به آب دریاها و باد صحراها می‌سپرد تا بی‌نشانِ بی‌نشان گردد:

به خاک و خون کشیدی دم به‌دم این عاشق مخلص

زدی آتش ز هجرانت، دل‌آرایم، نهانم را

البته این نوای محبوبان است که از این زدن‌ها، زخمه‌ها، زخم‌ها، خونین‌شدن‌ها، دردها، سوزها و کشتن‌ها هراسی ندارند و بی‌پروا به استقبال بلا می‌روند، ولی محال است دل از حق‌تعالی بردارند؛ چرا که عشق او را به صورت وجودی یافته‌اند:

بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

اگر هر آن برای تو، فدا سازم روانم را

محبوبان در مقام ذات حق‌تعالی آشیان دارند و وصفشان بی‌تعینی و نامحدودی است و کسی را که وصف چنین است، چه نیازی است به تعین؟ خواه از جنس این دنیا باشد یا عوالم ماورایی دیگر:

دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم

به ذات تو مِهین دلبر چو دادم آشیانم را

عارف محبوبی، هم خود فنا دارد و هم به حق‌تعالی باقی شده است؛ ولی آن‌چه فناپذیر است و بقایی ندارد، ماسوای اوست که در هر دوری از خلقت، تازه می‌گردد و ماجرایی نو می‌آفریند. او در وحدتی مستغرق است که وحدت حق‌تعالی را هم‌چون جریان خون در مویرگ‌های خویش، در خود می‌یابد؛ بدون آن که یابندهٔ غیر حق باشد:

چه فانی شد؟ چه باقی هست؟ در هر دور این عالم!

من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را

او در مقام حیرت حق است که طلب افزون شدن حیرانی خود را از آن مقامِ بدون اسم و رسم و به‌دور از نشانه دارد و حیران است که چه بگوید و چه ببیند و چه بشنود و چه هست و چه خواهد بود:

ندارم لحظه‌ای آرام و جانم گشته حیرانت

ببر حیرانی از عشق‌ام، بگیر از من توانم را

عارف محبوبی، پیوسته شور دارد و هماره شیداست و سرمستی و سرزندگی از او جدایی‌ناپذیر است؛ همان‌طور که حیرت، همراه همیشگی اوست و وی دوام این مقام را می‌طلبد:

سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی

بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را

او گوهری یکتا در خود دارد که کسی شناسای آن نیست و همین متاع، او را دُردانه و غریب ساخته است. غریبی که آزادمنشی و آزادگی‌اش برخاسته از هویتِ بی‌تعینی اوست. آزادی و آزادگی‌اش وی را با تمامی حقیقت همراه ساخته و گمان، خیال و توهم را از ساحت او دور ساخته است؛ از این روست که جز سخن حق‌تعالی بر زبان حق نمی‌آورد:

نکو! آزردهٔ دوران! تو آزادی به دل پنهان

به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را

* * *

دلـم غـرق صفا و عشق و لطـف است

ز شور هر دو عالم، گشته شیـدا!

این شور و صفا، دل محبوبی را عرش حق‌تعالی می‌سازد. دلی که جز حق بر آن اِستوا نمی‌گیرد و کوه «طور» ی است که حق‌تعالی در آن رؤیت می‌شود:

دل دریــایـی‌ام شیــدا اگــر شــد

بـود عـرش خـدا و طـور سینـا

حق‌تعالی با جمال عشق خود بر دل محبوبی تکیه می‌زند. تکیه‌گاهی که غوغایی از تمام ماجراست:

جمال حق که زد تکیه به جانم

به بزم حق شد این دل غرق غوغا

نگاه جناب حق‌تعالی به این دل، آن دل را مست و سرخوش می‌دارد و او را از غیر، فارغ و راحت می‌سازد و رؤیایی بهجت‌انگیز از چهرهٔ دلربای خود به او می‌چشاند:

شدم مست از شهود حق در این دهر

نکو رفت از جهان، در عمق رؤیا

* * *

مقرّب محبوبی از خود رونقی ندارد و تنها به جمال لطف مهرانگیز حق‌تعالی است که مهرپردازی دارد. جمالی که برای عشق، پایانه قرار نداده، و آن را سیری بی‌انتها ساخته است:

رونق عشقم شده از جمالت

عشق رخت بر دل و دیده بس نیست

اگر روزی موسی علیه‌السلام که از محبان پر هیبت و جلال بود، به امید شعله‌ای آتش روان شد و حق‌تعالی او را هم‌سخن خویش نمود، ولی مقرّب محبوبی، دلی ریش ریش از تیر عنایت حق‌تعالی دارد و همیشه چون اولیای الهی بینندهٔ نور سیمای زیبای اوست:

زخـمــه بسـی خـورده‌ام از نگاهـت

چـون که دل مـن به پی قبـس نیست

مقرّب محبوبی از سادگی و همراهْ باوری جدایی ندارد. او حتی در محضر حق‌تعالی هم که نشسته است، ساده و همراه‌باور است و این سادگی به سبب سرخوشی و مستی از لطف حق‌تعالی است. او چنان ساده است که در حضور حق، جز حق نمی‌پاید، و از این و آن، گفت‌وگو ندارد:

ساده نشستم به برت ز مستی

در پی تو دل شد و فکر کس نیست

او وقتی با حق به مغازله می‌نشیند، قربان او می‌رود و از اعطای سر و جان ابایی ندارد؛ هرچند بدخواهی چون داروغهٔ ظلمت‌گَرد، بر او خیرگی و دریدگی داشته باشد:

می‌دهم این سر به رهت، عزیزم!

ترس من از خیرگی عسس نیست

مقرّب محبوبی، نه تنها یک بار، که در هر آن و هر شأنِ خود، جانی به حق‌تعالی می‌بازد و همواره، چون گل، آهنگ کوچ و نوای پرپر شدن دارد:

کشتهٔ زلف تو به هر ظهورم

در دل من نغمه فقط جَرَس نیست

مقرب محبوبی جز حق‌تعالی نمی‌بیند و هر پدیده‌ای را ـ هرچه باشد ـ پذیراست و او را راه پس فرستادن چیزی و «نه» گفتن به کسی نیست و در مقابلِ هر کسی، اُذُن و گوشی شنواست:

هرچه شد از سوی تو می‌پذیرم

بس نکن این تحفه، رهی به پس نیست

عشق مقرّب محبوبی، عشقی پاک و به‌دور از طمع، و نابِ ناب است. چنین عشقی عین خیر و مرحمت بر تمامی پدیده‌هاست و کم‌ترین جفایی بر کسی ندارد. اما آن که کم‌ترین تیرگی و آلودگی‌ای داشته باشد، چون خرمگسی مزاحم، آزار دهنده است:

عشق من آسوده ز هر جفا شد

جان و دل، آلوده چو خرمگس نیست

این عشق، هیچ غیری نمی‌شناسد و کم‌ترین آلودگی‌ای را بر نمی‌تابد و از هر تیرگی‌ای دور است؛ از این رو، آرامشی پایدار دارد و چیزی نمی‌تواند آن را آشفته سازد:

دل ز سر چهره کشیده پرده

بی‌خبر از تو جمله ناس و نس نیست

گفت دلم بر من مست، «حق» بس است

جان من آشفته ز هر دنس نیست

آن‌چه گفته شد، ویژگی عشق محبوبی است. تنها عشقی که بعد از عشق حق‌تعالی، پاک و دور از طمع است؛ بلکه صافی‌ترین ظهور عشق خداوند است که هیچ آلایش و آلودگی‌ای ندارد و تمام، صافی و مصفاست و زلالی و خنکای آب گوارا و بی‌پیرایه با اوست؛ و برای همین است که اجتهاد دینی او نیز بی‌پیرایه و دور از تکلفات و تصنعات سلیقه‌ای و تعصبات جاهلانه و تمامی سخن ناب شرع و علم درست و خِرد منطق‌مدار است:

عشق نکو پاک ز آلایش است

جان و دلش بسته به خار و خس نیست

* * *

لطف حضور حق‌تعالی با بندهٔ محبوبی است و البته محبوبان نیز ارج‌شناس این حضور بی‌تعین و فارغ از اسم و عنوان و رسم و وصف و نشانه می‌باشند:

در پی لطف حضورش بدهم هر دو جهان

قدر حق در بر هستی به سَرِ عاقل ماست

مقرّب محبوب در عشق جمعی مستغرق است. کسی که چهرهٔ جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهرهٔ جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حق‌تعالی دارد:

بی‌خبر گشته دل از چهرهٔ پیدا و نهان

چهرهٔ جمعی عالم همه دم عامل ماست

کسی که مقام جمعی دارد، از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را می‌شناسد. او با سریانی که از باب حضور حق‌تعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیده‌ها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که می‌نشیند:

شد نکو در دل عالم به همه چهره نهان

چون که این چهرهٔ پنهان به دل واصل ماست

* * *

دلِ غوغایی محبوبان با همهٔ ماجراهایی بس شگرف و بزرگ که دارد، ذره‌ای ناچیز و کم‌ترینِ کم‌تران است که خود را فدایی لب‌های پر حرارت دوست و صفای صافی او می‌خواهد:

جان من ذره و آن ذره فدای لب توست

هستی هر دو جهان، کم ز صفای لب توست

لبی که بوسه‌ای از آن، آتش زدن بر خرمن هستی خود است:

روز گرمی، تو به شام دل من، دلبر ناز!

به من این آتش دل، خود ز دمای لب توست

لبی که حق لطف آن، با «خدمت به خلق و مهربانی با مردم» ادا می‌شود. تنها اولیای الهی هستند که به عشق، خدمتگزار تمامی پدیده‌ها می‌گردند:

چهرهٔ هستی ما بوده همه غرق ظهور

خدمت هر دو جهان، حق ادای لب توست

اولیایی که جز سخن دوست، آهنگی سر نمی‌دهند و نوایی نمی‌شنوند:

باخبر بوده دلم از قدم ذره به دل

دلبرا، جان نکو غرق نوای لب توست

* * *

مقرّبان محبوبی آبروداری خداوند را رؤیت می‌کنند. آنان رازدار کمون و نهان جناب حق‌تعالی می‌باشند و به رمز و راز او آشنایی دارند. حکایت آبروداری خداوند برای کسی که عشق پاک حق‌تعالی در دل دارد، شنیدنی‌ترین ماجرا و دردناک‌ترین آن است. حق‌تعالی با هر پدیده‌ای هست. او میهمان هر فراز و فرودی می‌شود. دلی نیست که حق‌تعالی، خود را میهمان او نسازد؛ هرچند میزبان در میزبانی لایق نباشد و مهارت عشق‌ورزی را ـ که می‌تواند به یک لحظه از میهمان بیاموزد ـ پیش نکشد، ولی کسی نیست که حق‌تعالی را به «هر جایی بودن» بشناسد؛ زیرا او آبرودارترین است و «هر جایی بودنِ» خود را پنهان داشته است و آن را به هر مهارتی، کتمان می‌کند:

دیــده دل، درد فــراوان گر ز دوسـت

دلبـر مــن، دلبــری بـا آبـروست

او یاری است هر جایی و بی‌عار. بی‌عاری، ایشان را خاکی و خودمانی نموده است. او به هر منزلی در می‌آید و به هر تشنه‌ای آب می‌دهد؛ بی‌آن که سختی، ناراحتی و ننگی احساس کند. او به عشق، صفا و مرحمت، بنده‌نوازی و پدیده‌داری می‌کند:

یــارِ هــر جایـی چــو شــد هر جـا نشیـن

فـارغ از هـر تشنـه و آب و سبـوست

بی‌عاری او و همه جایی بودنش، سوزشی در دل اولیای خود انداخته که نهادشان را بی‌بنیاد ساخته است:

عشق آن مه کرده جانم را خراب

گرچه دل دنبال او در جست‌وجوست

آنان چنان محو رخسار حق‌تعالی می‌باشند که آمد و شد حادثه‌ها را خبردار نمی‌شوند:

گشته‌ام فارغ ز غوغای جهان

چون که آن دلدار من در روبه‌روست

آنان نه در پی سودند و نه سودایی جز حق‌تعالی دارند. سودایی که سبب شده است همدل حق‌تعالی شوند و آنان نیز با هر پدیده‌ای انس گیرند:

سینه‌ای دارم پر از سودای یار

خُلق و خوی من سراپا هم‌چو اوست

این شباهت، رنگ وحدت دارد و دوگانگی و غیری در میان نیست. گویی این همان حق‌تعالی است که چون هر جایی است، هرجا نشینی، وی را نیز ساده و خاکی ساخته است:

من نمی‌دانم کی‌ام، آن یار کیست؟

حق به جانم آشکارا مو به موست

این وحدت، حقیقت دارد و مغز و پوست را نشاط‌انگیز ساخته و در هم شکسته است و جز «هو» در میان نیست:

شد نکو پیمانهٔ جانش ز عشق

او به جان من بود چون مغز و پوست

* * *

منابع:

۱٫معرفت محبوبی و سلوک محبی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/تبیین پیش فرض های بینش محبوبی و محبی/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۲٫قواعد هفت‌گانهٔ سلوک الهی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/نحوهٔ سیر و سلوک الهی و وصول به معرفت حق تعالی/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۳٫عرفان محبوبی و سالکان محب/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ تبیین قرب محبوبی، مبتنی بر معنویت شیعی و تفاوت آن با منازل سلوک عرفانی به روش سیر محبی رایج، بر پایهٔ کتاب منازل‌السائرین/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳/شابک: ۰ ـ ۸۵ ـ ۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

۴٫محبوبان و محبان/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۵٫محبوب عشق/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۶٫تفسیر هدی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ چیستی، چگونگی و چرایی تفسیر و تأویل قرآن کریم و پیش‌فرض‌های آن به شیوهٔ اختصاصی انس با هر آیهٔ شریفه/ انتشارات صبح فردا، چاپ اول: ۱۳۹۲/ شابک دوره: ۲ ـ ۰۷ ـ ۹۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

۷٫چهره ی عشق/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/نویافته‌هایی از مفهوم، معنا، مصداق، نور، حکم، عظمت و آثار (بسم اللّه الرحمن الرحیم)/ انتشارات صبح فردا، چاپ اول: ۱۳۹۲/شابک: : ۱ ـ ۰۴ ـ ۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

جستارهای وابسته:

انسان، کمال، نفس، دین، علم، دانش، فلسفه، منطق، فقه، غیب، عرفان، سلوک، حکمت، تعبیر، استخاره، تأویل، تفسیر، اعجاز، قرآن کریم، دعا، ذکر، مُحِبّان.

مطالب مرتبط