معنای عشق:
حب؛ گرمی حرکت، و عشق؛ سرعتِ در حرکت و نقطهٔ جوش آن است. محبت حفظ اوصاف داشته و عشق حفظ ذات و حقیقتِ داشته و شوق؛ کسبِ نداشتهها و جنبش برای رسیدن به اوصاف است. عشق و محبت دارای جهت فاعلی است و حراست را میطلبد؛ بر این اساس، عشق، فاعلِ ذات و محبت، فاعلِ وصف است که میخواهد ذات یا وصف چیزی را برای خود نگهداری نماید. عشق؛ شعور وصول و ادراک ذات است.
پدیدهای نیست که بدون این کشش و محبت، بقایی داشته باشد؛ خواه کشش وی ارادی باشد یا طبیعی که اقتدار وی به توانمندی اوست.
عشق؛ معقول ثانی فلسفی و وصف ذات وجود یا ظهور است؛ نه ذات آن، و فعلِ ذات است. عشق؛ شدت شعور حبی است و ذات و حقیقت شخص به عشق متصف میشود؛ یعنی ذات است که به شعور وصول دست مییابد.
حكايت عشق:
عشق، هستی و دل، تمامی رخ و چهرهٔ آدمی را نمایشگر است. آدمی، خود رخ حقتعالی است که در عالم پرتو افکنده است. همین رخ، جنةالخلد و حجت میباشد و دل و عشق نیز از همین رخ است که جلوهگر است.
قادر متعال به توان تام خود و به حرکت وجودی و ایجادی خویش، تمامی پدیدهها را عشق و شوقی جبلی داد. بر این اساس، هیچ سکون، رکود، جبر و قسری در کار نیست. جبلی و عشق است که آب و آتش را حیات میدهد، خورشید و ماه را نور میبخشد، هستی را روشن میدارد و هر یک را به کاری منظم میکشاند؛ کاری که هم آن پدیده میخواهد و آن را دوست دارد و هم مورد ارادهٔ خداوند متعال است. عشق، همهٔ هستی و کل وجود است.
نزدیکترین واژهٔ آشنای دل، عشق است. مشکل میشود دوگانگی و رابطهٔ عشق و دل را با هم درک کرد. باید گفت: عشق، همان دل یا ظهور آن دل، و دلْ خود همان عشق است و ظهور هویت عشق میباشد. عشق و دل، در هم آمیخته و یک حقیقت هستند و بر هستی حکومت میکنند؛ با آنکه عشق، خود حاکم هستی است.
عشق؛ حرکت هستی:
حرکت، هستیبخش است و عشق همان حرکت هستی است؛ ولی هر فردی میتواند به سبب بروز عشقی که دارد و با توجه به کیفیت آن، پدیدهای باشد؛ پدیدهای که خود را از حقتعالی دیده و از او یافته است؛ از این رو، سر بر آستان او دارد و اینگونه است که ابتدا و پایان و آغاز و انجام هر پدیده به اوست و حقیقت انجام، همان آغاز است.
دل؛ موضوع عشق:
موضوع عشق، دل است و عشق بر دل است که مینشیند؛ از این رو، نخست از دل میگوییم و سپس از عشق؛ هرچند سخن گفتن از یکی، شرح ماجرای دیگری است.
دل جای درد است و درد، تنها در دل است که جای دارد و بس. هستی، دل است و دل، هستی است. دل نیز شاخ و برگ و بر و بار دارد. هستی، یک دل است و دل، خود یک هستی است و بالا، پایین، واجب و امکان نیز ندارد. دل است که به امکان افتاده و دل است که واجب است. دل، خود از دل است و میتوان گفت جز دل، چیزی وجود ندارد و هرچه هست، دل است.
هرچند دل میتواند هر اسم و رسمی به خود گیرد، باید گفت دل، ماتمکدهای از غم یا دهکدهای از سرور است که ما آدمیان آن را شهر، مملکت و دنیا به حساب میآوریم؛ مگر دل اولیای خدا که وسعتی بیش از مفاهیم دنیا دارد و به اسم و رسمی در نمیآید.
گوشهای از دل هر کسی را آتشی سخت فرا گرفته است. به هر دلی که سر بکشید، گویی حلقهٔ آتشی در آن نهادهاند؛ با آنکه این آتش، همیشه آدمی را درگیر خود میسازد؛ گویی صفای دل و دوری از تباهی، به همین آتش بستگی دارد. هر کس آه ندارد، آتش نیست و هر کس آتش است، آه ندارد. آهی که نتیجهٔ درد و سوز است و در دامان پر مهر و محبت دل پرورش یافته است، دل را چنین به آتش میکشد، دیگر چه توقعی از خنجر زبان خصم و فریاد دلخراش دشمنان میتوان داشت؟!
این دل است که میل به هر چیز و هر کس پیدا میکند و هر کس و هر چیز نیز به آن است که میل مییابد و هرچه طالب و مطلوب است، تنها دل است و بس.
دل، چنان بزرگ میشود که هستی در مقابل آن ذرهای است و چنان سخت میشود که سنگ در برابر آن، خشتی است و چنان بیرحم میشود که گرگ بیابان در مقابل آن، میش میگردد.
دل از آب شفافتر، از گل نازکتر، از حس حساستر و از دیده بیناتر است. خلاصه، دل آدمی از هر تر و خشکی، تر و خشکتر میباشد.
دل، عصارهٔ وجود آدمی است و حقیقت آدمی را شکل میدهد؛ از این رو، باید به آراستگی دل پرداخت و از آن غافل نبود.
در میان همهٔ دلها، دل آدمی ظریفترین، نازکترین و پاکترین دلهاست. کوچکترین، لطیفترین و شفافترین دل، دل آدمی است.
این دل که در صورت ظاهری بدن انسان یا دیگر حیوانات دیده میشود، دل نیست؛ بلکه صورت دل است و حقیقت آن، جای دیگر است که دارای رنگ و بو و شکل و صورتی دیگر میباشد.
دل، جان و حیات هستی و حقیقت و روح آدمی است. حقیقتِ انسان، هویت آدمی و موجودی هر کس، تنها دل وی میباشد و بس. کسی که دل ندارد، نه اینکه فرد بیدلی است؛ بلکه اصلا کسی نیست و بیدلی وجود ندارد؛ هرچند در زبان عرف، بددلی و دلمردگی را به بیدلی معنا میکنند.
دل، همان باطن آدمی و جهت آن سویی اوست که به حقتعالی بستگی دارد و از همان سو خودش را به ما نشان میدهد؛ بی آنکه از ما بیگانه باشد یا آنکه خود را بهطور آشکاری نمایان کند. این دل، منحصر به آدمی نیست و میتوان گفت همهٔ موجودات دل دارند و حیات هر موجودی، دل آن موجود میباشد؛ ولی ظاهر و صورت دلِ هر یک از موجودات، مختلف است. بر این اساس میتوان گفت حقتعالی نیز دل دارد و حقانیت حق به همان دل حق است، که دل وی سراسر ملک وجوب و امکان را فرا گرفته است. خدا را تنها از راه دلِ موجودات و ممکنات ـ به خصوص آدمی ـ میتوان دید که موجودات را برپا کرده است و خیمهٔ هستی را به این عظمت برافراشته است.
اما اینکه این معنا در حقتعالی چگونه تحقق دارد و ادراک آن چگونه برای ما میسر خواهد شد، خود مقامی است که باز هم مگو و مپرس.
جز راه دل، راهی به حقتعالی نیست. فکر، اندیشه، دلیل، برهان، یقین و اعتماد به حقتعالی تا از دل گذر نداشته باشد، همچون آب قلیلی است که ارزش تطهیر ندارد و راهگشای باطن و ارتباط با حقتعالی نمیباشد.
دل از واژههای بسیار معروف و ظریف هستی انسان است که حیوانات نیز در این معنا چون انسانند؛ ولی به اندازهٔ انسان سهم ندارند و دیگر موجودات، از جماد و نبات تا مَلَک را دیگر تو مگو و مپرس.
هر موجودی دل دارد و به حقیقت، دل هر موجودی همهٔ حقیقت آن موجود است و دل یعنی خودی، خودپرستی و معناهایی از این قبیل.
نباید از دل غافل بود و باید خودی خود را در دل جستوجو نمود. دل، سرچشمهٔ همهٔ خودیها و حقیقت باطنی و ظاهری انسان است.
دل آدمی بی هر اسم و رسمی، همهٔ اسم و رسمهاست. زود میشکند، میسوزد، دود میشود، میبُرد، میریزد، پاره میشود، آب میشود و در آب غرق میگردد. دل میشکند و شکستهٔ آن نیز باز میشکند و این شکستن، خود کارها میکند. آسانتر و راحتتر از شکستن دل، کاری نیست. تنها به یک سخن، یک نگاه، یک برخورد و حتی به کمتر از اینها نیز میشکند، سوزی پیدا میشود، آهی کشیده میشود و عرش به لرزه در میآید و عرش خدا را به کار و فعلی وامیدارد.
از دل و چشمهای حسرتدیدهٔ عاشق و معشوق و رنج فراوان آنها چه گویم! دلی که شکسته و باز میشکند، هرچه میشکند، باز تاب و توان شکستن را در خود پیدا میکند و باز هم به راحتی میشکند.
دل، صد سر دارد و هر سر آن، دارای سرهای فراوانی است و هر یک از آن، مشغول زاد و ولد است و آدمی از کنترل تعدد آن و شمارش زاد و ولد آن عاجز میماند و زایشگاه و ثبت احوالی، تنها برای سرهای دلِ یک نفر آدمی نمیتوان تهیه نمود، چه برسد برای همه.
عشق؛ شروع زندگی:
حیات پدیدهها از عشق میآید. میگویند زیبارویان تاب مستوری ندارند. خداوند زیبایی است که غنای مطلق دارد. او چون عشق و غنا دارد بهخودی خود میجنبد و نمیشود آثار نداشته باشد. او میآفریند، چون زیباست و میخواهد قدرت زیبا آفریدن خود را به تماشا نشیند. او نه خوشامد خودنمایی دارد نه میخواهد جود داشته باشد و ببخشد. او کامل و غنی است و میآفریند چون عشق دارد و همانند چشمهای جوشان که آب میدهد، جوشش و جنبش برای آفریدن دارد و به پدیدهها زندگی میدهد برای عشق خود. شروع زندگی با عشق است و زندگیها آفریدهٔ زیبایی زیباآفرین است که زندگی را زیبایی میدهد. زندگی عشق پروردگار است. آفرینش نتیجهٔ یک عشق است. عشق خدا به خود. عشق غنای تام و حفظ داشتههاست. عشق خدا اظهار و ظهور همهٔ خیرها و خوبیهاست. او در ذات خود عاشق است و به صورت ذاتی میآفریند و زندگی میدهد. زندگی عشق حق تعالی است. آفریدهها ظهور و اظهار حقیقتی زیبا و عاشق است که کامل و تمام است و هیچ گونه نیازمندی و وابستگی ندارد. عشق حفظ داشتههاست و این شوق است که پیجوی نداشتههاست. اساس ربوبیت الهی ظهور و اظهار عشق است و فاعلیت و کنشگری وی نیز به عشق است. زندگی را باید با عشق معنا کرد.
زندگی سالم؛ زندگی آزاد و عاشقانه:
هر کسی طبیعتی دارد و حرکت بر مسیر طبیعت، زندگی سالم و تربیت درست است. حرکت بر مسیر طبیعی هم سلامت زندگی را میرساند و هم عشق را جلوهگر میکند. عالم بر مسیر طبیعی خود در حرکت است؛ پس عالم عالم عشق است و همه عاشقاند و بر طبیعت خود میروند. در عالم عشق کسی مأمور نیست و هر کسی از عشق، در کاری است. هر که از سر عشق هر چه کرد، کرد. تربیت نیز باید بر مسیر طبیعی و بر محور عشق انجام گیرد، نه زور و تهدید و تطمیع در مسیری غیر طبیعی. مربی اگر آگاه و قوی باشد و مسیر طبیعی هر کسی را بداند، نیازی ندارد فریاد برآورد و چوب و شلاق دست گیرد؛ وگرنه مربی فردی جاهل، قلدرمآب، جبار و زورگوست. تربیت معرکهٔ عشق و محبت و حرکت بر مسیر بندگی و راه طبیعی است نه میدان ضرب و زور. کسی که بخواهد بندگان خدا را با زنجیر به سوی بهشت بکشد، آنان را هدایت نکرده است، بلکه به بندگان خدا ستم روا داشته و آنان را از طبیعت خود دور داشته است. در تربیت، باید طبیعت هر کسی را دید و او را به طبیعت خود رهنمون شد. همهٔ پدیدهها بر عشق و بر طبیعت خود میروند جز انسانها که شکارچیان مستکبر و خودخواه انسان، آزادی طبیعی را از او میگیرند، بلکه میدزدند و مانع حرکت طبیعی وی میشوند و سلامت زندگی را از او میگیرند و بزرگترین جهنم زندگی معیوب و بیمار را با سرقت آزادی برای بشر پیش میآورند. شکارچیان انسان وقتی تناسب زندگیها را از بین میبرند، دیگر حتی از دانشمندان آزاده و اولیای حق نیز کاری برای تربیت بشر بر نمیآید جز آن که خود را فدا سازند شاید بشر به خواب رفته و در غفلت نگاهداشته شده شوکی بیابد و بیدار شود. در تربیت، اصل باید بر آزادی گذاشته شود تا هر کسی خود باشد و خود شود. هر فرشی طرف خواب دارد وآن را باید به همان سمت خواباند و عکس آن ممکن نیست و مقاومت میکند، هر پدیدهای نیز طبیعتی دارد که باید آزاد گذاشته شود به سمت خواب خود حرکت کند و حرکت قسری، جز آسیب به زندگی و تضییع عمر وی و معیوب و و بیمار ساختن او پیآمدی ندارد.
عشق به بندگان:
بنده به عشق خداوند است که دیگران را میبخشد و خردهای از کسی به دل نمیگیرد و همانطور که به خداوند عشق دارد به بندگان او نیز عشق میورزد. بنده اگر به عشق رسد در برابر نارواییهایی که به او میشود، کسی را مکافات نمینماید و به عکس، هر که او را بیشتر آزرده است، بیشتر مورد تفقد خویش قرار میدهد و برای او دعا میکند و خیر بیشتری از خداوند برای او میخواهد. مهمترین بستر سازگاری، خانه است و کسی که نتواند با همس خود سازگار باشد سلامت به کلی از او رخت بر میبندد.
در زندگی کسی سلامت کامل دارد که مست، خرم، گشاده، خوشحال و باز باشد و همواره تبسم بر لب داشته باشد و البته کسی میتواند چنین باشد که به عشق عفیف رسیده باشد:
دلی که عشق ندارد کدوی بیبار است
لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است
ابتهاج عشق:
همانطور که عشق درد و سوز دارد، دارای ابتهاج، شادمانی، سرور، خوشامد، خوشی و کامیابی است و عاشق از کمال عشق خود خشنود و مسرور میشود و همانطور که مطلوب خویش را میخواهد، طالب خود است و از عشق خویش لذت میبرد. عشق خوشامد، وجدان، حضور، داشتن و کام است. عشق خود فعلیت است. البته ابتهاج و لذت از لوازم عشق و ظهور آن است و عشق را نباید به آن معنا کرد، بلکه عاشق با توجه به مرتبهای که در عشق دارد به همان میزان دارای لذت و ابتهاج است. این عشق است که ابتهاج، لذت و کام را تحقق میبخشد و لذت و کامیابی عشق، اثر و فعل آن است، نه خود آن.
حضرت عشق:
حضرت «عشق» قابل رؤیت و مشاهده است اما شهود آن عشقِ خالص و پاک، دهشتزاست.
عشق حق:
هستی، بدون عشق نمیباشد و حقتعالی، خود عشق کامل است. هستی را عشق برپا میکند. شور، حرکت، تلاش و زحمت هر کس و هر چیز از کارگاه عشق است و عشق است که در عالم، جنبش بهپا میکند و موجودات را از خمودی و سستی باز میدارد.
خداوند، اولین عاشق هستی است. عاشقِ عشقبازی که همه را با عشق به مسلخ میکشد و همه هم با عشق به مسلخ میروند و عاشقانه و بیقرار میمیرند و جام دلبری سر میکشند. در تمام پدیدههای هستی ـ از حق گرفته تا آنچه به لسان فلسفی، به آن «موجود» اطلاق میشود ـ قانون عشقی بودن عالم هستی، اصلی محوری و اجرا شده است که درصدد بیان آن نیستیم و فقط به آوردن چند مثال از بینهایت تمثیلات بسنده میکنیم:
اگر پروانه، گل و شمع را به دقت بنگرید، میبینید که چگونه با عشق گرد هم میگردند و خویش را میسوزانند؛ ولی باز هم در تکاپو به سر میبرند. گل با تمام زیبایی و جمالی که دارد، آلت دست این و آن میشود؛ هر کس و ناکس آن را به این سر و آن سر میکشاند، ناز عروس و آه داماد را باید تحمل کند و باید خود را در مقابل هر کس و ناکس ببازد. گل، گذشته از تمامی ناملایماتی که در باغ و بوستان دیده است، منت بوستان، قلدری خار، رقص وقت و بیوقت باد، فریاد دلخراش و جنونآمیز بلبل و هزاران درد و رنج دیگر را هم بر خود هموار مینماید و آن را در خود جای میدهد. البته، بلبل که میگویند عاشق است، بیعار نیز هست؛ هرچند آنکه بیعار باشد، عاشق نیست. گل با تمامی نشاط، مستی، جلا و سرور پژمرده نمیشود؛ اما در دست کودک و جوان، چنان پرپر میگردد که دل هر دردمندی به حال او خون میگرید. دیگر از حال و روز پروانه با تمامی هجران او هیچ مگو و مپرس! او هستی را در گرو نیستی نهاده و تمامی هجر و آه را در راه فراق میگذارد و با خود هیچ نمیبرد. پروانه گرداگرد شمع، بزم و محفل وی، خود را چنان سرگردان و سر در گریبان میبیند که تاب و توان را از دست میدهد و بیمحابا خود را بر آتش قهر دوست میزند؛ دیگر نه چیزی از او میماند و نه میفهمد که چه چیزی از او مانده یا نمانده است.
شمع را نیز ببینید که چگونه میگرید و دم بر نمیآورد و آهی از خود سر نمیدهد و تمامی آنچه را که میکشد و بر سرش میآید، تنها میشود در چهرهٔ پرفروغ و مظلوم او بهخوبی دید.
همچنین است معتاد که با چه جنب و جوش و تکاپویی به دنبال مواد افیونی مخدر میرود تا نابودش کند و شهوتپرست دنبال زن، و پولپرست در پی دنیا، و صنعتگر دنبال صنعت، و هنرمند در پی هنر میروند؛ همانطور که هنر، صنعت، پول، دنیا و شهوت، جویندگان خود را از پای در میآورد، این اشخاص نیز در صنعت، پول و دنیا و… تأثیر دارند. رابطهٔ بین این مسایل جزیی نیز همانند عشق دو طرفه میباشد. لابهلای هر ذره، رگ و رویش، میتوان جای پای هزاران شکستگی را دید و حال و روز و رنگ و روی عاشق و معشوق، خود حکایت از اینگونه معانی میکند.
جوانی که عشق فوتبال در سر دارد، بهاندازهای به آن مشغول میشود که خور و خوراک و زندگی او فوتبال میشود؛ تا جایی که او فوتبال را و فوتبال هم او را به انحصار میکشد. این قاعده در سنگ، چوب، خاک و حتی در نباتات برقرار است. همانطور که خاک گُل میخورد، گل هم خاک میخورد. وزن خاک گلدانی که گُل در آن روییده، کمتر از خاک اولیهٔ آن است؛ یعنی گُل، خاک خورده و باعث شده وزن خاک کم شود و از آن طرف، خاک نیز به نسبت کمتر، گل خورده است؛ چون اگر با دستگاههای بویاسنج، خاکی را که گل در آن روییده، با خاکی که هیچ چیزی در آن نروییده است بسنجیم، میبینیم طراوت و مزهٔ خاک گُلخورده، با دیگری تفاوت دارد.
رابطهٔ خداوند با بندگان خود نیز بر اساس عشق و محبت است. خداوند مهربان هیچگاه بنده یا موجودی را به موجود و بندهٔ دیگری واگذار نمیکند و هرگاه حقتعالی دل از چیزی میبُرد یا چیزی و کسی دل از او میبُرد، خداوند مهربان، چیزی و کسی را بر دل وی میرساند و یا وی را بر دل چیزی و کسی میرساند.
خداوند گاهی آنقدر رفیق و دوست میگردد که خود را برای رفیقان خویش بیاختیار میکند و تمام اختیار زمین و آسمان را به آنها میسپارد تا آنان چرخ گردون را به حرکت درآورند و اگر کسی او را از روی رفاقت اذیت کند، لذت میبرد؛ رفاقتی که از روی بزرگی باشد.
ولی افسوس که ما از در رفاقت با خدا وارد نمیشویم و همیشه با عظمت و وحشت از او یاد میکنیم و او را صاحب جهنم میدانیم و کمتر از رحمت یا عشق پروردگار سخن به میان آمده است. عالمان نیز بیشتر سخن از جهنم میگویند و مردم را از جهنم خدا ترساندهاند؛ در حالی که بحث رفاقت، بالاتر از بهشت و جهنم است. حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که عاشق و رفیق خداوند است، نالهٔ: «بل وجدتک أهلاً للعبادة»(۱) سر میدهد و لذت یا به تعبیر ما کیف دنیا و آخرت نیز همین است و چه کیفی از این بالاتر است.
- ابن ابی الجمهور الاحسائی، عوالی اللئالی، ج ۲، تحقیق: عراقی، چ اول، ۱۴۰۳، ص ۱۱٫
عشق خداوند به بندگان، عشقی حقیقی است و او بندگان خود را هرچه که باشند، میخواهد و به قول معروف: «مال بد از برای صاحبش باشد» یا «مال بد ،بیخ ریش صاحبش باشد». مخلوقات خدا و بندگان پروردگار هرچه هستند، خدایی دارند و او همه را زیر پر میگیرد. حتی گرگ با آنکه گرگ است و درندهخوی، بچههای خود را نمیآزارد؛ چه رسد به خدای عالمیان که سراسر لطف و مهربانی است. در نظامی که تار و پود آن را با عشق بافتهاند، کسی نباید خود را از خدای خویش دور ببیند یا احساس تنهایی نماید یا از خود مأیوس گردد که هیچ یک مناسب عاقلی که عشق را در عالم میبیند، نیست.
هیچ مرغی جوجههای خود را دور نریخته است که خدای تعالی بندگان خود را دور بریزد. از سوی دیگر، بزرگی مطلق برازندهٔ خداست و بس. تمامی مخلوقات، هر که و هرچه که باشند، درگیر نزول و صعود فراوانی میگردند و در عین عزت و بلندی، رنج و سختی و سقوط ظاهری را نیز دارند. دولت نیز در این ماجرا نقمت است و نقمت، بزرگترین دولت است.
تنها یوسف علیهالسلام نبود که به چاه افتاد؛ بلکه تمامی خلق به چاه افتادهاند؛ هرچند چاهِ هریک با دیگری متفاوت است. چاه برخی عمقی ندارد و عمق چاه بعضی، از مصیبت چاهِ یوسف علیهالسلام ژرفتر است.
امیرمؤمنان علیهالسلام که درِ خیبر را از جا برکند و کسی را در برابر خود حتی گردی نمیبیند، روزی ریسمان به گردن میبیند و ریسمان، علی علیهالسلام را میکشد. امام حسن علیهالسلام که روزی حُسن رسول صلیاللهعلیهوآله بوده است، «یا مضلّ المؤمنین» میشنود و حسین علیهالسلام که روزی بر دوش رسول خدا صلیاللهعلیهوآله مینشیند، روزی شمر بر سینه و پشت ایشان قرار میگیرد و از قفا با ضربات پی در پی و با لب تشنه، سر از بدن او جدا میسازد.
زینب علیهاالسلام که زینت علی علیهالسلام است، به اسیری کشیده میشود و به خرابه میافتد و بچههای «آل اللّه» نان، خرما و صدقه در مقابل خود میبینند.
کسی که زینت سجود و سجاده است، روزی غل و زنجیر است که زینت ایشان میگردد. همیشه همینطور بوده و خواهد بود و هرچه قرب و منزلت بیشتر باشد، بلا و درد نیز بیشتر است.
حقتعالی عاشق را درون لیوان کوچکی میگذارد و به مردم میگوید او را اذیت کنید. مردم ناآگاه نیز از روی سادگی، او را اذیت میکنند. گاهی نیز حق، مردم را با آزار وی به دنبال هیزم جهنم خودشان میفرستد و آنان با آزردن چنین عاشقی، دنبال هیزم خود میروند و خبر ندارند که چه جهنمی برای خود بهپا میکنند! اگر عارف تکان بخورد و چنین بگوید، همهٔ معادلات دنیا و دنیاداران به هم میخورد.
جدال موش و گربه، مثال خوبی در این زمینه است. فرار موش از گربه خیلی دیدنی است. وقتی گربه موش را میگیرد، او را نمیخورد؛ بلکه رهایش میکند تا فرار کند و همین که پا به فرار گذاشت، باز دوباره به سمت او حملهور میشود. گربه به حمله کردنش افتخار میکند و حمله کردن را تمرین میکند و دوست دارد بهترین و سختترین حمله را داشته باشد و موش نیز دوست دارد به بهترین شیوهٔ ممکن فرار کند؛ اما چه سود! چون باز هم نوازشگر او چنگال تیز گربه است. این عشقی است که گربه و موش دارند؛ یعنی عشق به فرار و عشق به حمله. اگر موش در چنگال گربه ایستاد و حرکت نکرد، آن وقت بازی تمام میشود؛ چرا که گربه تا وقتی موش را چنگ میزند که موش فرار کند؛ ولی وقتی موش باز میایستد، گربه دوست دارد آن را به حرکت وا دارد؛ ولی موش طاقت میآورد. اگرچه طاقت چنگ گربه سخت است، چه باید کرد؟ اگر فرار کند از آن سختتر، فکر دندان گربه، صدا، پشم، مو و پوست گربه است که مو به تن موش راست میکند؛ ولی باید ایستاد؛ چرا که فرار، نه تنها فایدهای ندارد، باعث بدتر شدن وضع میگردد و تازه اول نابودی است. اگر فرار کند، گربه با چنگالهای خود چنان زیر پای موش میزند که با سر به دیوار میخورد و اگر باز فرار کند، وضعیت بدتر میشود؛ اگرچه ایستادن و چنگ گربه را دیدن و تحمل فرو رفتن چنگ تیز گربه به بدن نیز خیلی سخت است.
آنچه گذشت مثالی است برای فهم معنای عاشقکشی. معشوق چنین با عاشق خود عشقبازی دارد؛ یعنی او را راحت نمیگذارد. اگر مطیع باشد، به ظاهر او را اذیتش میکند؛ یعنی به او چنگ و ناخن نشان میدهد و به بدنش سوزن فرو میکند. گوشت او را با قیچی قطعه قطعه میکند تا اگر میخواهد از مسیر اطاعت بیرون برود، خود را معطل نکند. تمامی این فراز و نشیبهایی که معشوق پیش روی عاشق میگذارد، برای تقویت عاشق است و بس. وقتی بنده تحملش زیاد شد و این مراتب اولی را پشت سر گذاشت و اذیتها را تحمل نمود، آنگاه نوبت به مرحلهٔ بعد میرسد. در آن مرحله، حق برتری خود را نشان میدهد و ضعف انسان را ظاهر میسازد؛ از این رو، هرچه تحمل کند، باز حق دست از سر او بر نمیدارد. چنان قطعه قطعهاش میکند که دیگر به کار هیچ کس جز حق نمیآید و مصداق «إربا إربا» میگردد. از این پس است که برای حق میشود و با او دست و پنجه نرم میکند و بس و با تمام توان و نیرو، با اِصرار تمام در پی اطاعت حق میرود؛ حتی اگر حق، هزاران مانع سر راه او قرار دهد.
در این مرحله، حق هر لحظه به شکل بت عیار در میآید و راهی دیگر برمیگزیند. اگر بنده از در اطاعت وارد شود، هر لحظه از سوی او تیرهای عشق و محبت ـ که گاه آتشین و ویرانکننده است ـ به تن بنده اصابت میکند که همه از اوست و غیر او کسی مؤثر در خیر و شر انسان نمیباشد، مگر به اذن او. بحث شیطان، مشکلات، خرابیها و سختیها از آنِ غیر خداست. شیطان از جهت ذات، فاعل مختار است، نه از جهت غیریت؛ یعنی برای بندهای که خدا و غیر خدا را تماشا میکند، غیر خدا را نیز از خدا میداند و میبیند؛ ولی همین بنده مشکلات روحی و جسمی و کرداری را از خود میداند و اعمال شیطان را از خود شیطان میداند؛ اما وقتی ضررهای شیطان به او رسید، همه را از خدا میداند.
به عنوان مثال، در طول زندگی یک فقیه که عبادات او کامل و دایم است، چهقدر شیطان حملهور میشود تا ظاهر اسلامی را از او بگیرد یا عارف چه مشکلات فراوانی را باید تحمل کند تا بتواند در وادی سلوک گام بردارد و یا یک کارگر چهقدر باید سختیهای کار و صاحبکار خود را تحمل کند؟ این تحملها گاه از سر لجبازی است؛ مثل مسؤول ادارهای که میخواهد کارمندی را بدون دلیل اخراج کند و آن شخص میگوید: «اگر میتوانی بهانه بگیر و مرا بیرون بینداز؛ ولی من به هیچ عنوان بهانهای به دست تو نمیدهم». یا خانم خانهای که از هیچ جهتی بهانه بهدست شوهرش نمیدهد تا شوهر بخواهد با همسر خود جدال کند؛ جدالی که گاه زن و شوهر به آن عادت کردهاند و جزو جدا نشدنی زندگی آنان شده و ممکن است حتی جزو عشق آنان شده باشد. زن و شوهری که همیشه مشغول جنگ و جدالند، وقتی یکی از آن دو میمیرد، دیگری ناراحت میشود؛ چرا که همسر، همبحث و همجنگ خویش را از دست داده است.
خدا نیز به این شکل عمل میکند، آنقدر این فقیه را این سو و آن سو میاندازد و برای او مشکل ایجاد میکند ـ از خانه گرفته تا اقتصاد، مشکل مسکن و خصلت و خوی اقوام ـ تا دست از فقه بکشد. به انواع حیلهها متوسل میشود تا این شخص را به فرار تحریک کند و سپس دنبالش برود؛ ولی وقتی لجبازی او را در استقامت دید، رهایش میکند؛ یعنی پس از هر مشکلی، راحتی میدهد و از آنجا که خداوند کهنهکار است، باز او را امتحان میکند و زمینههایی را پیش میآورد تا شاید این شخص بار دیگر حرکت کند و از مسیر فقه خارج شود و این کار را تا آخر عمر تکرار کند.
این قاعده و قانون در هر رشتهای به همین شکل است. برای نمونه، شخصی استاد اخلاق است و برخی بهخاطر خلق وی او را به استادی خویش برگزیدهاند. استاد به خاطر متاع گرانبهایی که میخواهد به شاگردان دهد، بارها آنان را با راههای مختلفی امتحان میکند. گاه آنان را در پی نخود سیاه میفرستد و شاگرد نیز میرود و با آنکه میداند دنبال نخود سیاه فرستاده شده است، ولی آن کار را انجام میدهد تا سخن استاد را به زمین نینداخته باشد؛ زیرا اینگونه اطاعت از روی محبت و عشق است. به استاد میگوید تو را دوست دارم و هرچه لجبازی کنی و بهانه آوری، باز من خود همهٔ آن را تحمل میکنم تا دوستی ما پابرجا بماند و این یک نوع گلاویز شدن است که میگوید هرچه زور داری به کار بر، تا مرا از صحنه بهدر کنی و هرچه کنی، نخواهی توانست؛ زیرا محبت من تمام شدنی نیست.
روزی با عدهای از دوستان به شمال میرفتیم و در بین راه، کنار جنگلی ایستادیم. به جنگل رفتم و فریاد زدم: «خدا، از آن بالا بیا پایین! آن بالا نشستهای و مرا با درس و بحث سر کار گذاشتهای! اگر راست میگویی خودت بیا.»
بنده، در ارتباط با خدای خویش باید همچون سگ اصحاب کهف باشد. سگ اصحاب کهف را هرچه راندند، دور نشد؛ بلکه بیشتر به طرف یاران غار شتافت و به آنان نزدیک شد و این کار موجب رستگاری سگ گردید. حتی او سخن صاحب خود را گوش نکرد و در کنارش آرمید.
اگر انسان نیز مانند این حیوان، خود را به دل معشوق زند و هرچه او گفت، انجام دهد ـ ولی به هوش باشد که آن گفته انسان را از معشوقش دور میسازد و باعث بدبختی او میشود ـ آن زمان است که به معشوق نزدیک میشود و در این صورت نیز، هم باید فعل معشوق را انجام دهد و هم از کار خود بیزار باشد؛ انجام دهد چون معشوق گفته است و از کار خود بیزار باشد چون از محبوب دور میشود.
وصول به ذات عشق(عشق وجودی):
ذات خداوند حقیقتی است که هر لحظه و آن در کاری و همواره در شأنی است و تازه به تازه و نو به نو میشود و در تجلی، ظهور و خودنماییهایی که دارد کاری را به تکرار انجام نمیدهد و پدیدههای او مثل ندارد؛ چنانکه میفرماید: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۱). ذات خداوند حقیقتی است که ایستایی ندارد و در جایی توقف نمیکند و همواره در حرکت است. او پیوسته خود را مینگرد که نو به نو کار میکند. تماشایی
- الرحمن / ۲۹٫
که در آن خواب و چرت راه ندارد: «لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ»(۱). تماشایی که وصول به ذات و عشق است؛ بنابراین خداوند همواره در تماشاست و عشق دایمی و دوام عشق دارد. عشقی که بهجتزاست و برترین کامیابی را به همراه دارد. او در خود ظهور و بروز وجودی دارد و از خود میگیرد و به خود میدهد و سیر دایمی و تکرارناپذیر در خویش دارد.
- بقره / ۲۵۵٫
ذات حق تعالی در این تجلیات که تجلی وجودی نامیده میشود نه غیریت فاعلی دارد نه غایت و غرضی که زاید بر ذات باشد و ذات اوست که تجلی است بدون هیچ لحاظی. در این صورت، برتری و نزولی در او نیست تا گفته شود: «در عشق؛ برتر به فروتر نمینگرد». ذات او لب حقیقت است که در تجلی و حرکت وجودی است و تجلی لحاظ نزول و فرود و فروهشت ندارد. حرکت وجودی، عشق حق تعالی است. عشقی که تشخّص دارد و وصف ذات شخص است. مرتبهای که هیچ گونه تعینی در آن نیست، اما میتواند تعینزا و تعین آفرین گردد. تعینی که به حرکت ایجادی میانجامد.
عشق ایجادی:
خداوند افزون بر حرکت وجودی و تجلیات ذاتی دارای حرکت و تپش ایجادی و تجلیات فعلی است؛ به این معنا که نو به نو شدن خداوند به او تعین و پدیده میدهد. پدیدههایی که به تمامی در حال حرکت و نو به نو شدن است و پدیدهای نیست که بتواند ایستار و توقفگاه داشته باشد و از حرکت باز بماند. بلکه مبدء این حرکت، خداوند و غایت آن نیز ذات حق تعالی است.
خداوند حقیقت غیر ایستا و نامحدودی است که شأن او نه اطلاق دارد و نه عدد، اسم برنمیدارد و رسم نمیشناسد و قابل اشاره نیست و به تعین نمیآید؛ با این حال، قابل وصول و رؤیت است و میتوان با وصول به آن، به عشق پاک و خالص رسید.
عشق پاک عشقی است که طمع را به کلی از میان بر میدارد: «وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یأْتِیک الْیقِینُ»(۱)؛ «الْیقِینُ» در آیهٔ شریفه، اسمِ حق تعالی است. کسی که (الْیقِینُ) در دل او مینشیند تمام هستی و پدیدههای او را در دل خود مییابد و بر هر چیزی آگاه میشود و محال است واقعهای در یکی از عوالم پیش آید و او آن را نداند. چنین دلی معرکهای دارد، اما دَم برنمیآورد.
- حجر / ۹۹٫
حق عشق:
حق عشق در حق تعالی است. او، هم به خود عشق دارد و هم به پدیدههای خویش. پدیدههایی که تمامی آن را میخواهد. پدیدههایی که افزوده ندارند و همه را با هم بر میدارد و کسی را تنها نمیگذارد.
عشق افزوده، ریزش و برش ندارد. عشق تمامی پدیدهها را صافی نموده است: «مَا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ»(۱).
پدیدهها فروهشت و تنزل حق تعالی است. تنزلی که تمثال است. حق چنانچه خود را نزول دهد پدیده میشود و دیگر رابطهٔ خالق و مخلوق در میان نیست، بلکه او در جای خود خالق است و چون پایین آید مخلوق است. پدیدهها جز «إِیاک» «إِیاک»نیست.
- ملک / ۳٫
عشق حق:
تنها مطلوبی که طلب آن عشق است؛ حق تعالی است؛ زیرا عشق به ذات تعلق میگیرد و تنها چیزی که ذات دارد حق تعالی است و پدیدههای هستی تمامی ظهور و نمود هستند و هیچ یک ذات و استقلال ندارد. کسی که حق تعالی را نشناسد به عشق نمیرسد. اطلاق عشق بر محبتهایی که میان پدیدههاست چنانچه بدون لحاظ حق تعالی باشد، کاربرد واژه در غیر مصداق خود است. کسی که شعور وصول به حق تعالی را داشته باشد دست خدا را در میان تمامی دستها میبیند که در مقام نزول، هویت ساری و معیت قیومی او را مییابد و در مرتبهٔ صعود، به واحدیت و احدیت میرسد و در لا تعین است که هر دو را با هم دارد. خداوند را در هر پدیدهای میتوان مشاهده کرد تا آنجا که میتوان او را در افق اعلی دید: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی. ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی. فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنَی. فَأَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا أَوْحَی»(۱). میتوان به مقام ذات حق تعالی رسید و با او وحدت یافت.
خداوند؛ یعنی عشق، و هر حیات و زندگی نیز عشق است. هیچ زندگی نیست که تازگی، شیرینی، شیوایی و صفا نداشته باشد و هیچ زندگی نیست که زیبا نباشد: «انّ اللّه جمیل یحبّ الجمال»(۲)؛ جمیل خداوند است و جمال آفریدهٔ اوست. خداوند تمامی پدیدههای خود را دوست دارد؛ چنانکه: «انّ اللّه جمال یحبّ الجمیل» نیز درست است و خداوند زیبایی است و زیبا؛ یعنی خویش را دوست دارد.
- نجم / ۷ ـ ۱۰٫
- الکافی، ج ۶، ص ۴۳۸٫
عشق حقی و خلقی:
حق تعالی به خود عشق دارد. او، هم به ذات بی تعین و هم به اسما و صفات جمال و جلال و هم به فعل خود عشق دارد. بدایت عشق پروردگار عشق او به خود است. او به فعل خود؛ یعنی آفریدههایی که دارد، عاشق است.
عشق حق تعالی به خود «عشق حق تعالی» است و عشق پدیدهها به او «عشق به حق تعالی» است. عشق به حق تعالی به دو صورت بیواسطه و بدون سبب و با واسطه، در هر پدیدهای وجود دارد. عشق با واسطه عشق پدیدهای به پدیدهٔ دیگر است. کسی که عاشق حق است عشق مُظهری و آن که عاشق خَلق است عشق مَظهری دارد. در حقیقت، پدیدههای عاشق یا عشق خاص دارند که خداوند است و یا عشق عام که به پدیدهای تعلق میگیرد. در تمامی آنان نیز عشق حقیقی است. عشق در هر جا که باشد عشق است و نمیتوان آن را به حقیقی و مجازی تبدیل نمود.
در میان پدیدهها، این آدمی است که میشود عاشق نباشد؛ یعنی خود نباشد و به نفاق، سالوس و ریا گرفتار آید و نیز این آدمی است که غیر به جای حق تعالی میگذارد و دیگری را خواهان میشود.
این آدمی است که میتواند عشق را آلوده کند. اگر آدمی عشق به غیر داشته باشد، میشود در محدودهٔ احکام الهی باشد، و میشود آلوده به معصیت گردد. چنین عشقی همانند آبی است که با عبور از مجرای هوس نفسانی به فاضلاب تبدیل شده است. عشق آلوده و کدر تنها در ناسوت است و عشق در دیگر عوالم، جز پاکی و صفا نیست.
طلب در آدمی میتواند در مرتبهٔ شهوت، مقام گیرد. شهوت از هوای نفس و خواستهٔ آن است. شهوت را به تعبیر دیگر باید نازلترین مرتبهٔ محبت دانست که نَمی از آن را با خود دارد. به تعبیر دیگر، طلب میتواند نفسانی یا حیوانی باشد. طلب نفسانی هوا و حال، و طلب حیوانی شهوت است و تمامی از مراتب سیر حرکت و درجهٔ حرارت است و در هر یک مزهای از عشق وجود دارد.
عشق انسان به حق تعالی عشق الهی و عشق وی به نفس خود عشق هوایی و عشق او به دیگری میتواند الهی یا هوایی باشد. عشق میتواند مثلی باشد مانند عشق مرد به زن. عشق حیاتی، جبلی، ارادی و طبیعی از دیگر اقسام عشق است. باید توجه داشت تمامی اقسام عشق به حقیقت عشق است و هیچ یک مجازی و غیر حقیقی نیست و جنس عشق در تمامی آن حضور دارد.
نفی طمع؛ مسیر وصول به عشق:
مسیر وصول به عشق حق تعالی نفی طمع است. طمع را باید از خود، از خلق و از حق تعالی برید.
کسی که به حق تعالی طمع دارد، چنانچه بر فرض محال به مقام بدون تعین حق تعالی برسد، طمع وی او را وا میدارد تا خود بر آن مقام تکیه زند و از رفتار کودکانه و هوسطلب خود که هر بار چیزی میخواهد و بهانهای میگیرد دست برنمیدارد و حتی بر آن میشود تا خداوند را از خدایی خویش به زیر کشد.
کسی مسیر عشق را میپیماید که رفیق باشد. رفیقی که وفا را از دست نمیدهد. رفیقی که صدق دارد. صدقی که به او انصاف میدهد و حق هر چیزی را ادا میکند و خیر را به هر پدیدهای میرساند و شر را از هر یک باز میدارد.
کسی که طمع را به کلی از خود برداشته رفع تعین از خود کرده است و به مقام ذات وصول یافته و در ذات، مظهرِ ذات و مهمانِ آن میشود و ضیافت حق میبیند. مقامی که سر بر دار میدهد و خون تمامی اعضا را یکی پس از دیگری میریزد و هر یک را ریز ریز و قطعه قطعه میکند.
دلی که طمع از خود بردارد ظهور ذات حق تعالی میشود. البته او پیش از این ولایت دارد و به ولایت اللّه رسیده است که به این لا مقام و بی تعین بار مییابد و شخص حق تعالی را زیارت میکند.
جمود؛ بزرگترین مانع عشق:
عشق در کسی پیدا میشود که نرم باشد و سعی نماید سختی و صعوبت را از خود بردارد. جمود و سختی دل نمیتواند ترنم عشق را بپذیرد و بزرگترین مانع برای آن دانسته میشود. دلهایی که لطیف هستند؛ یعنی افرادی که مدرن و پیشرفته زندگی میکنند و افراد فهمیده یا صاحب علم نوری ـ نه ناری که استکبار، جمود، تنگنظری و استبداد میآورد ـ و هنر و حرفه میباشند استعداد عاشقی دارند. استعداد عشق به چنین افرادی فشار وارد میآورد و وی برای رهایی از آن به هنر، حرفه، صنعت، علم، فلسفه و مانند آن رو میآورد؛ چرا که دست خود را از رسیدن به معشوق کوتاه میبیند. هر چه لطافت و ظرافت فرد بیشتر باشد عشق شدت بیشتری مییابد.
کسی میتواند به عشق برسد که دل دارد و دارای لطف و صفاست. پس عشق نوعی کمال است که در اهل کمال جلوه میکند؛ چرا که دل آنان تا حرارت و گرمی نداشته باشد، از پتک کمالی مانند علم و هنر، نقش نمیپذیرد.
صفای عشق و پایانناپذیری آن:
عشق همان وصول است. کسی که وصول مییابد از غفلت بیرون میآید. عشق با خود صفای نفس و اشباع میآورد. اگر کسی عشق را آلوده به معصیت کند از آن صفا نمیبیند و صافی نمیشود. عشق وقتی نزول پیدا کند و به ناسوت رسد با این آسیب مواجه میشود که میتوان آن را به معصیت آلوده کرد و آن را به غیر حقیقت آمیخت، وگرنه عشق عشق است و تقسیم برنمیدارد. عشقِ آلوده به معصیت دارای اشباع، وصول و خواستهٔ نهایی نیست و احساس فقدان و نداری و تهی بودن، طالب را رنج میدهد. معصیت وقتی حقیقت عشق را آلوده کند، هویت آن را تغییر میدهد و آن را به هوس تنزل میدهد.
عشق تا عشق است همواره با وفا همراه است و عاشق در هیچ مرحله، مقام و عالمی حتی در ملکوت و برتر از آن، برش و ریزش ندارد. عاشق همانند کبوتر جلدی است که هر جا او را برند دوباره به بام معشوق باز میگردد. عشق رفاقتِ نیمه راهی ندارد. در ناسوت، عشقی عشق است که تنها کفن باعث جدایی، آن هم جدایی تنها شود و روحها با وحدت خود باقی است. عشقی که اگر تیغ بر رگ او گذاشتند، در پی معشوق خود بایستد. عشق پاک ناسوت و رفاقت صادقانهٔ آن چنین است. اگر کسی به حقیقت عشق برسد، پر از وفا میشود. کسی که وفا در او نباشد به آسمانی راه نمییابد و او را در میانهٔ راه باز میگردانند و مزهای از عشق نمیچشد. این وفاداران و جوانمردان هستند که به عشق میرسند و هرچه بالاتر روند به فرودستان خود عشق والاتری دارند. چنین کسی است که میتواند به خداوند برسد. او هیچ کس را تنها نمیگذارد و هر کسی را که دست در دست او داشته باشد با خود میبرد. شمشیرهای برنده او را به رقص میآورند و وی به میدان حلقهٔ رقص خونین شمشیرها به عشق میرود و بر آنها با رگ گردن خود بوسه میآورد. او چون وفا دارد، پروا و ترس نمیشناسد و تیزی هیچ شمشیری برای او برندگی و تهدید ندارد.
حرکت دورانی عشق:
وصول به معشوق یک حرکت است. معشوقی که خود هم در حرکت است و سرعت سیر را باید چنان بالا برد تا حرکت عاشق با حرکت معشوق هماهنگ باشد. حرکت عشق، هم در عاشق و هم در معشوق، نه عمودی است، نه افقی، بلکه دورانی است. عشق با حرکت دورانی و صعود و نزولهای مدام و پی در پی شکل میگیرد و وصول میگردد؛ به این معنا که عاشق، هرچند به ملکوت عوالم بار مییابد، ناسوت را از دست نمیدهد و چنین نیست که دلبری ملکوتی دل او را چنان برد که دلبری ناسوتی برای او نماند؛ بلکه وی هرچه به ملکوت بیشتر بر میشود، ناسوتیان بیشتری را دلبری مینماید و صفا و وفایی دارد که حتی سنگ زیر پای خود را نیز با خویش بر میدارد و به آن عشق دارد و یا همانند یاران غار آنجلس که عشق در وجود آنان شعله کشیده بود، سگ خویش را نیز با عشق با خود میبرند.
عشق؛ اوج و حضیضهای پیوسته میان ملکوت و ناسوت است، اما هر حضیضی اوجی بالاتر و هر نزول بیشتری صعود فراتری را با خود دارد. عشق به پایین و ناسوت که میآید صافیتر میشود و سبب میگردد به ملکوت که میرود کاملتر و زیباتر ببیند و آن بینش و شهود صافی موجب میشود ناسوتیان را زیباتر و صافیتر ببیند. این عشق است که سبب میشود کسی که وصف: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی»(۱) را دارد، وصف: «أُذُنُ خَیرٍ لَکمْ»داشته باشد. او در افق برتری است که هر چیزی در چشمانداز اوست، اما صفایی دارد که جفاها را میبیند و گویی نمیبیند و وصف «وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَکنَّ اللَّهَ رَمَی»(۲) میگردد. صفایی که سبب میشود جفا، بدی و معصیت را نبیند و همواره در خوبی پدیدهها سیر نماید.
خداوند نیز «الذی دنا فی علوّه ، وعلا فی دنوّه»(۳) و «الدانی فی علوّه، والعالی فی دنوّه»(۴) است. کسی نیست که عاشق شود و بالا رود و پایین بیاید و عشق ناسوتی خود را از دست دهد، مگر آن که ادعایی بیش نداشته باشد و به جایی بر نشده باشد و عشق نداند.
- نجم / ۷٫
- انفال / ۱۷٫
- مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۲۹٫
- اقبال الأعمال، ج ۲، ص ۸۸٫
آشکاری عشق:
کسی که عشق را بیابد و به معشوق وصول یابد هر عاشقی را که با او همگن است به خوبی میشناسد. اوست که عشق سنگ و سوز بلبل و نالهٔ شمع را درک میکند و همه را عین عشق میبیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمییابد. او عشق فرشتهها و صفای ملکوت را نیز به نیکی میشناسد و حکایت عشق آنان را با خود دارد:
هر آن کس عاشق است از دور پیداست لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست(۱)
او هر پدیدهٔ ناسوتی را ملکوتی میسازد و ملکوتیان را به ناسوت میکشد. او ملکوتی به ناسوت میآید و ناسوتی به ملکوت میرود؛ بهگونهای که فرشتگان عاشق خود را به ناسوت آلوده میکند. جبرییل از این روست که ندای: «لو دنوت أنملةً لأحترقت»(۲) سر میدهد. او کشش همراهی با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را ندارد و خود را در عشق او از دست میدهد که چنین میسوزد. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله حتی همسری را که بر آنحضرت صلیاللهعلیهوآله مرارتهای بسیاری وارد آورد به عشق، صفا، جوانمردی، صفا و حرارت خود درگیر نمود و آن همسر به هنگام مرگ، سر بر قبر مبارک پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نهاد و جان داد؛ هرچند او عشق خود را به بغض حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام و حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام آلوده نمود و رستگار نگردید.
- فائز دشتستانی.
- مناقب آل ابی طالب، ج ۱، ص ۱۵۵٫
درد و عشق:
این درد است که بر حقیقت عشق وارد میشود. «درد» مخصوص ناسوتیان است و قدسیان ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژهٔ آدم ناسوتی است که حقیقت عشق او را نشانه میرود.
عشق اولیای الهی:
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که صدرنشین عشق الهی است محبت دنیا را در پرتو عشق خدایی خود از دست نمیدهد و از دنیا عطر و زن را بر میگزیند و به آن محبت و دوستی دارد. محبتی که حقیقی است؛ نه مجازی و اطفارگونه. در روایت است:
«علی بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن أبی عمیر، عن حفص بن البختری، عن أبی عبد اللّه علیهالسلام قال: قال رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله : ما أحبّ من دنیاکم إلاّ النّساء والطیب»(۱).
- الکافی، ج ۵، ص ۳۲۱٫
اولیای خدا در مقام جمعی عشقی دارند که هیچ پدیدهای به آنان نمیرسد. اولیای الهی در ناسوت با آن که اهل دنیا، عافیت و لذتهای نفسانی نیستند و مظلومیت، غربت و شهادت دارند، ولی اهل عشق میباشند.
عشق را حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام به زهرهٔ زهرایی و ناموس الهی حضرت فاطمه علیهاالسلام داشتند. آنان عشق محض بودند و چه شایسته است که روز ازدواج آن حضرات علیهماالسلام «روز عشق» نامگذاری شود. آنان عشق محض بودند که تمامی فرزندان ایشان مقام عصمت و طهارت داشتند و امام میگردیدند. عشق آنان هیچ ناخالصی نداشته است؛ از این رو اگر حضرت زهرا علیهاالسلام در جوانی به شهادت نرسیده بود هر فرزندی میآورد به مقام امامت میرسید.
مقام جمعی عشق؛ عالیترین مرتبهٔ عشق خلقی:
برترین مرتبهٔ عشق خلقی به مقام جمعی آن است. مقام جمعی عشق، جمع میان اوج و حضیض عشق است که عاشق خواه در ملکوت باشد یا در ناسوت، عشق را دارد و هیچ یک نه تنها مزاحم دیگری نیست، بلکه مددکار دیگری میباشد و این بر شدت آن میافزاید. مقامی که میتواند میان تمامی شأنها که آن به آن در حال نو شدن است و تازه به تازه ظهور مییابد جمع نماید و تمامی مراتب را که وحدت دارد حفظ کند.
مقام جمعی تمرکز در اصل عشق است و میان هیچ متعلقی تفاوتی نمیدهد و مصادیقی که دارد تبدلات آن به شمار میرود.
انسان است که میتواند عشق کامل و تمام را داشته باشد و ظهور عشق حق تعالی گردد؛ زیرا اوست که میتواند به مقام جمعی عشق نایل شود و آن را بالانس و میزان نماید.
عاشق فارغ:
عاشق از هر چیزی فارغ است. اگر کسی او را ببیند میگوید بیخیال است. او برای وصولی که دارد فشاری به خود وارد نمیآورد و در حرارت شدید و لذت مدام خود غرق است.
این محب است که حرارتی پایین دارد و چنان گرم نمیشود که سیر وی سرعت بگیرد و برای وصول به مطلوب خود باید بر او فشار وارد آورد تا بلکه بر سرعت سیر او افزوده شود.
تعادل عشق:
حرکت در مسیری که حب شدت گرفته و عشق شده، نیازمند رعایت تعادل و دوری از افراط و تفریطهایی است که به صورت انحراف در این مسیر قرار دارد و تعادل روحی و روانی و سلامت جسمانی فرد را به مخاطره میاندازد. شبزندهداری، ذوب شدن بدن و لاغری، گود شدن چشمها، رنگپریدگی و زردی پوست، شدت ضربان قلب، آشفتگی روانی تا حد مالیخولیا و توهمی شدن، انزوا و گوشهگیری و غور در خود و تأمل و فکر بسیار در عاشقانی است که مهارت عشقورزی نمیدانند و مربی شایستهای ندارند. حرکت در این مسیر در هر دورهای چیزی از عبادت، کار، تعبد ـ که امری متفاوت از عبادت است ـ تنبیه، سرگرمی و تفریح را میطلبد که باید به تناسب آن اقدام لازم را داشت. وی به جایی میرسد که توان نگاه به معشوق را از دست میدهد. باید گفت حرکت در مسیر شدت حب نیازمند پناه بردن به استادی کارآزموده است که نحوهٔ بالانس و تعادل روح عاشق را به نیکی میشناسد. کسی که بر تمامی مراتب کمال آدمی از طبیعت تا مقام «لا اسم» آگاه است.
عشق را نباید مرضی نفسانی و جنون دانست. عاشقی که مربی شایسته ندارد تعادل خود را از دست میدهد و بیمار جسمی و روانی میگردد. عشق، عروس هستی و حیات انسان و قوت حق و صفای ذات است و کسی را بیمار نمیکند؛ همانطور که ثروت و قدرت به خودی خود فساد نمیآورد و این انسان نظرتنگ، دگم، ضعیف و نادان است که آن را نابجا هزینه میکند. عشق؛ برقی است که نیازمند ترانس برای حفظ تعادل و بالانس متناسب است. عاشق باید مسیر عاشقی را بشناسد یا مربی کارآزمودهای داشته باشد که تعبد به او را پاس دارد. از آسیبهای عشق، احساس سنگینی است؛ یعنی اگر عاشق بپندارد مقامی مهم یافته و افتادگی خود را از دست بدهد مربی وی کارآزموده نیست و نمیتوان به او اعتماد داشت. جامعه باید به رشدی برسد که عشق را بشناسد و مرز تعادل آن را بداند تا اگر کسی به عشق گرفتار شد، بتواند وی را در تعادل کنترل کند و از گرفتاری به افراط و تفریط و اختلال شخصیت باز دارد.
اقتضاءات طبیعی متناسب با عشق:
اقتضاءاتی که بر پیدایش عشق مؤثر است بر دو قسم طبیعی و ربوبی است. اقتضاءات طبیعی مانند امور خَلقی حاصل از وراثت، مزاجها، تولد در سال یا ماهی خاص که با حرکت ستارگان در ارتباط باشد و اقتضاءات خُلقی و تربیت در محیط خاص میتواند علت ناقص برای پیدایش عشق باشد، اما علت تام برای آن نیست و به تعبیر فنی، تنها حکم اقتضا را دارد و میتواند مسیر رسیدن به عشق را هموار نماید و از مشکلات آن بکاهد و راه رسیدن به آن را نزدیک کند؛ همانطور که اگر طبیعت عوامل جمود و بستگی را در مسیر آدمی قرار دهد مسیر رسیدن به عشق را دورتر و رسیدن به آن را سختتر مینماید؛ برای نمونه زندگی در دره که زندگی در سراشیبی است و نیز زندگی در محیطهای کوچک مانند روستا، اقتضای تنگنظری و جمود دارد و به عکس، زندگی در دامنهٔ کوه سبب صلابت میشود. بسیاری از آنچه در طالعشناسی عشق گفته میشود حقیقت ندارد و بخشی از آن نیز تنها در حکم اقتضاست، نه بیشتر. نگارنده طالعشناسی عشق و نیز تفأل را در کتابی مستقل توضیح داده است. طالعشناسی و تفأل میتواند آدمی را در مسیر زندگی شغلی و نیز زندگی مشترک مشورت دهد و خصوصیات کسی که به او بیشترین قرابت را دارد و مددکار و همکار و رفیق او میشود معرفی نماید.
اقتضاءات ربوبی و تجانس روحها با عشق:
اقتضاءات ربوبی نیز حکم مقتضی را برای پیدایش عشق دارد، نه علت تام. درست است که در روایت است:
«حدّثنا أبی ـ رحمه اللّه ـ قال: حدّثنا سعد بن عبد اللّه، قال: حدّثنایعقوب بن یزید، قال: حدّثنی بعض أصحابنا، عن زکریا بن یحیی، عن معاویة بن عمّار، عن أبی جعفر علیهالسلام ، قال: إنّ العباد إذا ناموا خرجت أرواحهم إلی السّماء ، فما رأت الروح فی السّماء فهو الحقّ، وما رأت فی الهواء فهو الأضغاث، ألا وإنّ الأرواح جنود مجنّدة، فما تعارف منها ائتلف، وما تناکر منها اختلف، فإذا کانت الروح فی السّماء تعارفت وتباغضت، فإذا تعارفت فی السّماء تعارفت فی الأرض، وإذا تباغضت فی السّماء تباغضت فی الأرض»(۱).
- شیخ صدوق، الأمالی، ص ۲۰۹٫
آدمی بر اساس اقتضاءات روحی و به تعبیر درستتر ربوبی، گاه از کسی خوشامد دارد و گاه کسی را بد میدارد. این خصوصیات نخست در نگاهها و سپس در گفتههاست که نمود پیدا میکند و کسی به صرف شنیدن سخن دیگری نسبت به او موضع میگیرد. روحها با هم تجانس دارد و روحی که با روح دیگر هویتی هماهنگ داشته باشد در طبیعت با او انس میگیرد. برای همین است که هر کسی در پی آن است تا فردی مانند خود را بیابد. شجاع از شجاع و عالم از عالم خوشامد دارد که زبان روح یکدیگر را درک میکنند. همکاریهای شغلی و زندگی مشترک زناشویی از این عوامل تأثیر میپذیرد. مرد شجاع هیچ گاه نمیتواند با زنی ترسو و بزدل سازگار باشد و میان آنان جنگ اعصاب پیش میآید؛ چرا که دو روح نامتجانس و متنافر دارند؛ هرچند هر دو میتوانند از خوبان و مؤمنان باشند و تلازمی میان این که دو فرد خوب یا بد باید با هم تجانس داشته باشند نیست؛ چرا که تنافر و تجانس به جنس آنان مربوط است؛ همانطور که لباس مخمل و ابریشم تناسبی با هم ندارد و نمیتوان از آن دو در دوخت یک لباس استفاده کرد با این که هر دو از پارچههای مرغوب است.
نگاه به عشق:
این دل است که به عشق میرسد و تنها چشم دل است که میتواند عشق را ببیند. کسی که دل ندارد نه عشق را درک میکند و نه چشمی برای دیدن عشق دارد.
صاحب عشق:
صاحب عشق حق تعالی است که هر چیزی را در عشق سیر میدهد. این صاحب راه است که در راه است و صاحب سیر است. کسی که هیچ کس و هیچ چیز را در راه نمیگذارد.
نور و غنای عشق:
ناسوت غرق در عشق است تا چه رسد به عوالم دیگر. عشقی که روشن است و سیاهی و سیهرویی ندارد. ما ناسوتیان همه ظهور یک عشق هستیم. ما چهرهٔ یک عشق هستیم و هر زندگی یک عشق است. انسان ناسوتی میتواند خود را در آغوش خویش گیرد و فدایی خویش شود که شکوفهٔ یک عشق است. عشقی که تمام جلا و تجلی و غنای محض است و فقر و گدایی ندارد؛ هرچند برای هیچ ظهوری ذات و استقلال نیست.
اندیشهٔ عشق:
عشق نه تنها دل را صافی میکند، بلکه اندیشه را نیز صفا میبخشد. عالمی که با عشق به تماشای هستی و پدیدههای آن مشغول است اندیشهای طلایی، مصفا و باز دارد و از دگماندیشی و جمود دور است؛ به عکس دلی که از کینه پر است. چنین کسی نمیتواند اندیشهای باز و درست داشته باشد:
ای برادر تو همان اندیشهای مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گلی است اندیشهٔ تو، گلشنی ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی(۱)
یا به تعبیر دیگر:
گر گل گذرد از دل تو، گل باشی ور بلبل بی قرار، بلبل باشی
تو جزیی و حق کل است، روزی چند اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی(۲)
- مولوی، مثنوی معنوی. ۲٫ پیشین.
غنای عشق:
دلی که به قاب عشق آذین شده است، به غنا میرسد و نیازی به چیزی پیدا نمیکند. عشق، به عاشق توانمندی و غنا میدهد و او همانند خداوند، خدایی میکند.
حقبینی عشق:
قلب عاشق جز حق نمیبیند که میتواند بر شود، وگرنه اگر کسی بر شود و غلّ و غشی داشته باشد همچون ابلیس است که از درون منفجر میشود و از درگاه پاک عشق رانده و به شهابی آتشین دنبال میگردد.
پدیدهها؛ میوهٔ یک عشق:
تمامی پدیدههای هستی میوه و نتیجهٔ یک عشق حق تعالی و یک تجلی اوست. آدمی نتیجهٔ یک عشق است و آن هم عشق حق است. تمامی عشقها و حتی ولایت رشحهای از آن عشق است؛ هرچند «بنا عُبد اللّه»(۱) و «وبنا فتح اللّه وبنا ختم»(۲) و «محمد حجاب اللّه»(۳) تمامی راه را گرفته است و جایی نیست که ولایت حضور نداشته باشد.
- بصائر الدرجات، ص ۸۱٫
- بحار الانوار، ج ۲۶، ص ۲۵۹٫
- الکافی، ج ۱، ص ۱۴۵٫
این که تمامی پدیدهها غوغایی در عشق دارند سخنی است که خون بسیاری از اولیای الهی بهای گفتن آن شده است.
نه عشق انسان که عشق تمامی پدیدهها به خود و به حق تعالی در تمامی عوالم تنها ظهور یک عشق حق تعالی است. آن هم عشق حق تعالی در مقام فعل.
عشق بیعار:
زن و شوهر میتوانند عاشق بیعار نباشند، اما پدر و مادر عاشق بیعار هستند و فرزند هرچه خطا داشته باشد باز از مهر او دست برنمیدارند؛ همانطور که حضرت نوح از فرزند خود دست بر نداشت تا آنگاه که سیل میان او و فرزندش جدایی انداخت. بالاتر، این خداوند است که بیعارترین عاشق است و بندهٔ خود را در هر حال به سوی خویش میخواند و پناه خود را از آنان برنمیدارد؛ چنانکه میفرماید: «قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»(۱). پیش از این گفتیم تنها کسی که میتواند تمامی گناهان را ببخشد خداوند است: «یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعا» و تنها اوست که توّاب است: «وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ»(۲). خداوند مهر پدر و مادر را مثالی از عشق بیعار خود قرار داده است. هر چه بنده بدی کند باز خداوند از او دست برنمیدارد. خداوند هیچ بندهای را به حال خود وا نمیگذارد و هیچ کس را رها نمیکند و جایی پشت او را خالی نمیکند و هرچه بنده بدی کند باز هم کنار او ایستاده است و هرچه بندهٔ عاصی برای دوری میدود، خداوند دست حمایت و هدایت خود را از او برنمیدارد و بنده را رها نمیکند.
- زمر / ۵۳٫
- بقره / ۱۶۰٫
یأس از رحمت و مهرورزی خداوند بزرگترین گناه و از سر جهل و گمراهی است. عشق خداوند به بنده جایی برای یأس و ناامیدی نگذاشته است. او عاشق بیعار است و حتی در بدترین محیط گناه، او را عار نمیآید و کنار بنده از او حمایت میکند و وی را به هیچ کسی و هیچ فرشته یا پیامبری واگذار نمیکند. او به تمام قوت از بندهٔ خود حمایت دارد و اجازه نمیدهد کسی به او توهینی داشته باشد و دل وی را بشکند؛ هرچند او از خطاکارترین بندگان باشد. او چنان در عشق خود مستغرق است که لحظهای خواب و چرت ندارد و لحظهای چشم محبت از بندهٔ خود برنمیدارد: «لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ»(۱).
- بقره / ۲۵۵٫
حالات عشق:
عشق حالاتی مانند ارتباط، معانقه، معاشقه، معارفه، معاینه، مشاهده، اتحاد، حلول و وحدت دارد. واژههایی که باید معنای اصطلاحی آن را دریافت.
اصطلاحات یاد شده ویژهٔ اولیای حق تعالی است و اگر کسی از عشق بیگانه است، نباید به خود جسارت ورود به این حریم قدسی را دهد.
عشق اتحادی میان نفس و بدن:
روح بر دو گونهٔ روح نوری و روح طینی است. روح نوری حقیقتی گسترده است که نمیتواند به ناسوت تعلق بگیرد و ناسوت کشش آن را ندارد، اما همان روح چنانچه تنزل یابد و فروهشته شود، میتواند به ناسوت تبدیل گردد و از آن روح طینی یا ناسوتی زایش نماید و ماده به مجرد تبدیل شود. رابطهٔ بدن با چنین نفسی رابطهٔ اتحادی و این همانی است و این حیات است که میان هر دو مرتبه مشترک و موضوع آن است. موضوع واحد تمامی تبدلات، حیات است و حیات از ماده تا حق تعالی جریان دارد و میتواند ماده را با تبدلات گوناگون تا ساحت حق تعالی پیش برد؛ چنانکه حجرالاسود از آسمانها به زمین آمده یا برای حضرت زهرا علیهاالسلام میوههایی از بهشتهای تجردی آورده شده است. همچنین «نحن الأسماء الحسنی»(۱) که تعینی مجرد را بازگو میکند، بلکه تعین خود را از دست داده که با اسما وحدت یافته است و چنین میفرماید، با این تحلیل است که معنا مییابد.
- بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۳۸، ح ۵٫
عشق و وحدت دو روح:
کسی که به سوی عشق گام بر میدارد رفته رفته خلق و خوی معشوق را به خود میگیرد و شیوهٔ زندگی خود را همانند او مینماید و ارتباط روحی و قرب و انس آنان چنان تنگاتنگ میشود که نخست به اتحاد و سپس به وحدت میان روح عاشق و معشوق میانجامد.
دو روح چون مجردند میتوانند اتحاد، بلکه وحدت پیدا کنند، اما در ماده، ارتباطی بیش از همنشینی و تراکم نیست.
در عشق، عاشق به چنان ارتباط نفسانی شدید و به تکرری میرسد که حیثیت معشوق را به خود میگیرد و عاشق چیزی جز معشوق نیست. عشق سبب وحدت دو روح میشود و به تعبیر ما: عاشق با معشوق یک روح در بیبدن ـ و نه در یک بدن ـ میشوند.
وحدت دو روح امری برتر از اتحاد است؛ چرا که در اتحاد هنوز تعددی است که به یگانگی و وحدت نرسیده است:
من کیام لیلی و لیلی کیست من ما یکی روحیم اندر دو بدن(۱)
این شعر از اتحاد دو روح میگوید، ولی اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم باید از وحدت آنان سخن گفت و مصرع دوم را به: «هر دو یک روحیم اندر بی بدن» تغییر داد.
- مولوی.
به تعبیر شاعر: «من کیام لیلی و لیلی کیست من» که این تعبیر نیز درست نیست؛ زیرا از عاشق چیزی نمیماند و عاشق همان معشوق است؛ یعنی باید گفت: «من کیام لیلی و لیلی کیست؟ او». این وحدت وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان، دل خوش نماید، بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق حلول میکند و با روح عاشق وحدت مییابد و هر دو روح، یکی میشود و آن هم روح معشوق است؛ هرچند جسمها در کنار هم نباشد:
گر در یمنی، چو با منی، پیش منی گر پیش منی، چو بیمنی، در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی(۱)
- ابو سعید ابوالخیر، دیوان اشعار.
عاشق با وصول به عشق است که فانی میشود و خودی برای او نمیماند. البته نفس آدمی قدرت ایجاد دارد و منشیء است و میتواند حقیقت معشوق را در خود ایجاد کند. وحدت پدیدهها با هم امری شدنی است؛ زیرا هیچ پدیدهای دارای ماهیت نیست و تمامی آن ظهور و نمود است. خداوند نیز ماهیت ندارد و هرچه که ماهیت نداشته باشد میتواند وحدت بیابد. خداوند، هستی و ذات است و تمامی پدیدهها ظهور او میباشند. پدیدههایی که میتوانند از طریق نفس خود با هم در ارتباط باشند و در هم تصرف تخدیری نمایند همانند انرژی درمانی. مردانی که انرژی غالبی دارند همسر خود را یکهشناس و وابسته به خود مینمایند و فضای اندیشاری او را مانند خود میسازند؛ بهگونهای که حتی اگر با هم نزاع و دوری داشته باشند زن برای نزاع با شوهر و عکس العمل و بازخورد او دلتنگ میشود و دوست دارد درگیری ایجاد نماید تا بد خُلقی او را ببیند و بد زبانی او را بشنود و از این که شوهر او را آزار بدنی دهد و کتک بزند خوشامد پیدا میکند. وقتی زن و شوهر عاشق هم باشند و مدتی فقط به هم بنگرند، آنان از نگاه به هم بیشترین کامیابی را میبرند. در عشق نیز این معشوق است که در عاشق تصرف دارد و عاشق فکر و اندیشهٔ معشوق را عملی میسازد و از خود طرح و برنامهای ندارد، بلکه او فقط به «تماشا» مینشیند، تماشای یک ابد که پایانی برای آن نیست؛ چنانکه مؤمن به چنان ارتباط تنگاتنگی با خداوند میرسد که مییابد:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست(۱)
این شعر را میتوان چنین به نثر آورد: زندگی اگر به عشق رسد، چیزی جز کام نیست.
- سعدی، دیوان اشعار، غزل ۱۳٫
پایانناپذیری عشق:
درست است عاشق به معشوق وصول مییابد و با او به وحدت میرسد، اما عشق هیچ گاه پایان و سیری ندارد. عاشق همواره در پی آن است که با معشوق باشد. عاشق قرب و نزدیکی به معشوق را میخواهد اما دل او آرام نمیگیرد و همنشینی و حضور محضر او را میخواهد اما باز قرار ندارد و میخواهد به تنهایی با معشوق باشد اما باز دل او تسکین نمییابد و میخواهد او را ببوسد و ببوید و تنگ در آغوش بگیرد، اما حرارت وی هنوز او را به شوق و اضطراب و پریشانی میاندازد و اشتهایی سیریناپذیر به او میدهد. عشق سیری ندارد و چون روح مجرد و نامحدود است حتی با وحدت دو روح، همواره بر شدت وحدت است که افزوده میشود و عاشق در کنه بی پایان معشوق است که سیر میکند.
کسی که به همسر خود عشق دارد بعد از نزدیکی و انزال، هنوز از او خوشامد دارد و وی را میخواهد، اما کسی که فقط شهوت دارد بعد از انزال، نسبت به او بیتفاوت میشود و گاه بدحال میگردد. جوانمردان که قوت و احساس محبت به همسر خود دارند دارای حالت نخست میباشند؛ چرا که عشق در هیچ مرحلهای برش ندارد و وصول به عشق و وحدت با او نیز پایانناپذیر است و رفته رفته بر شدت عشق افزوده میشود.
اثرپذیری معشوق:
چنین نیست که تنها عاشق از معشوق تأثیر پذیرد تا جایی که روح خود را از دست دهد و تنها روح معشوق باقی بماند، بلکه معشوق نیز از عاشق تأثیر میپذیرد؛ به گونهای که عاشق در روح وی اثر تخدیری میگذارد و او را به خود وابسته میسازد. گاه چنان میشود که معشوق در پی عاشق میدود و این عاشق است که به ناز رو میآورد. برای نمونه، زلیخا نخست عاشق حضرت یوسف علیهالسلام بود اما بعدها که زلیخا از عشق خسته شد، بازخورد عشق چنین شد که این یوسف توانا بود که در پی زلیخا میرفت و زلیخا بود که برای او ناز میکرد و وی را طرد مینمود.
اتحاد و وحدت عشق:
ارتباطهای مادی به شکل تجاذب، اتصال، اختلاط و امتزاج است و «اتحاد» و «وحدت» وصف امور مجرد مانند نفس است. در اتحاد، وصف تعدد و چندگانگی در مفهوم قابل لحاظ است اما در مفهوم وحدت هیچ گونه چندگانگی قابل انتزاع نیست.
وحدت به معنای وصول و رفع تعین به تمامی است. اگر تیر از پای مبارک حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام میکشند و خبر نمیشوند برای آن است که در مقام بیتعین و وحدت است. این وصول به وحدت است که وحدت است و چنانچه فاعل شناسا حضور داشته باشد و ادراک وحدت نماید در مقام اتحاد است. وحدت با نفی ماهیت و نیز نفی کثرت در وجود است که اثبات میشود.
«اتحاد» لحاظ خلقی است که میان مَظهر و مُظهر ایجاد میشود و فاعل شناسا برای آن، دو جهت خلقی و ربی قرار میدهد ولی «وحدت» لحاظ حقی و جهت ربوبی است که میان مُظهر و مَظهر پیش میآید بدون آن که بتوان میان آن لحاظ دوگانگی داشت. «بحول اللّه وقوّته أقوم وأقعد» ذکری است که اتحاد را بیان میدارد و به این معناست که: أقوم بالحول وأقعد بالحول، اما در وحدت، تنها حول حق و یک حقیقت و یک قیام و قعود است و حول الحق حقی است، نه فاعلی که معرفت به جهت خلقی خود دارد که جهتی وابسته به حق تعالی است.
تفاوت میان وحدت و اتحاد در معرفت فاعل شناساست، نه در نحوهٔ ظهور و فعل، و این تفاوت به نفس شناسا ارتباط دارد که اگر وی چنین معرفتی داشته باشد، در «اتحاد»، و چنانچه فارغ از آن باشد، در «وحدت» است. ارتباط اتحادی یا وحدتی به هر یک از پدیدهها ارتباط به حق تعالی است؛ چرا که فعل اوست، ولی در معرفت، ممکن است فرد مرتبط دچار اشتباه شود و نتواند از بدنهٔ حیات که بدن و هیکل است عبور نماید و به حیات رسد که همان جهت ربی پدیدههاست. اتحاد و وحدت در حیات پدیدههاست که شکل میپذیرد. حیاتی که گاه بسیاری به آن نمیرسند. هر حرکتی در حیات محقق میشود و عشق با وصول به حیات، غنا مییابد. حیاتی که پدیده را صافی و اصفی میسازد تا جایی که میتواند وجود مادی را به وجود مجرد تبدیل کند.
فاعل شناسا با عشق میتواند هر یک از اسمای الهی را بیابد و با آن اتحاد داشته باشد؛ زیرا اسم تعین است و وحدت در بیتعین رخ مینماید. اسمای الهی تا ساحت بدون تعین حق تعالی مقرِّب و نزدیککننده است اما در آن ساحت باعث تنزل و تعین میشود و مبعِّد و دورکننده میگردد و تماشاگر را به پایین سوق میدهد. ارتباط عاشق با اسمای الهی که تعین است اتحادی و با مقام بدون تعین و مقام ذات به گونهٔ وحدت است. وحدت یعنی از سر خویش برخاستن. عاشقی که تعین را از خود بر میدارد به وحدت میرسد. مقامی که نمیشود از آن چیزی گفت. مقامی که انسان از خواندن میایستد و دیگر نمیتوان خواند. چنین کسی خداوند را درون خود میبیند که در حرکت است؛ همانطور که گناهکار میتواند شیطان را درون خود و در رگ و مجاری خویش که در حرکت است مورد شناسایی قرار دهد و حلول و اتحاد شیطان در خود را ببیند. وحدت عاشق با معشوق حقیقتی عینی، رؤیتی، مشاهَدی و لمسی است. حقیقتی که باید از آن دم نزد و گفتن «لیس فی جبتی الا اللّه» از سر ضعف است. نه حلول محال است، نه اتحاد. باید این واژههای مختص به اولیای خدا را فهم نمود و از جسارت پرهیز داشت وگرنه باید از خباثت درون خود ترسید.
ماجرای وحدت را باید در روز عاشورا دید. روزی که حق تعالی به ناسوت آمد و جز وحدت چیزی نبود. ما امام حسین علیهالسلام را پیامبر عشق میدانیم. امام حسین علیهالسلام هر چه به ظهر عاشورا نزدیکتر میگردیده است چهرهٔ مبارک ایشان سفیدتر و روشنتر میشده است؛ چرا که خداوند همواره پایینتر میآمده است. چهرهای که عشق حق، بلکه حق در آن نشسته است. از آن طرف حل، و از این طرف دک بوده است. وقتی خدا میآید چیزی از بنده نمیماند و هر اسم و رسمی از بین میرود و بی تعین میشود بدون آن که کسی متوجه شود، اما بنده بیبنده متوجه است که او «مع کلّ شیء لا بمقارنة وغیر کلّ شیء لا بمزایلة»(۱) است؛ یعنی اسم و تعینی هم برای خداوند و هم برای بنده نیست و این عشق و وحدت عاشق با معشوق است که بنده را به این بیمقام میرساند و وی مظهر لا تعین حق تعالی میگرداند.
- نهج البلاغه، ج ۱، ص ۱۶٫
مقامی که از احدیت حق تعالی برتر است و خاکنشینانی چند تا به ذات بی تعین پروردگار راه و وصول دارند و مظهر بی تعین مقام لا تعین میشوند و این گفته نیز بدون تنگی قافیه نیست. البته وصول را نباید با اکتناه اشتباه گرفت که رسیدن به کنه ذات ممکن نیست. مقامی که یاد و خاطره ندارد و هر کسی را پیها بریدهاند. مقامی که «أنا ابن مکة ومنی»(۱) را با «أنا أقلّ الأقلین»(۲) و با تمامی اسما همراه دارد، اما هیچ اسم و رسمی نمیگیرد و بی اسم و رسم است. مرغ دل اگر از بام تعین برخیزد، دیگر به آن باز نمیگردد.
- طبرسی، الاحتجاج، ج ۲، ص ۳۹٫
- صحیفهٔ سجادیه، ص ۳۲۵٫
انحصار عشق وحدتی به حق تعالی:
عشق اقسامی دارد. عشق وحدتی تنها در عشق به حق تعالی وجود دارد، نه در عشق به کمال که عشق سماوی، و عشق به گل که عشق ارضی، و عشق مرد به زن که عشق مثلی، و عشق انسان به خود که عشق هوایی و نفسی است. ارتباط در این عشقها میشود به گونهٔ همنشینی و الصاق باشد. چنین ارتباطی بسیار ابتدایی است. عشق اگر از حالت بدوی و ابتدایی خارج شود و وحدتی شود حقی میگردد. عشق اتحادی نیز عشق خلقی است. عشق به خلق خدا ـ هر کسی باشد ـ عشق خلقی و اتحادی است، نه وحدتی. عشق وحدتی فقط با حق تعالی ممکن است و منحصر به اوست. عاشق در صورتی که از عشق جبلی، طبیعی، ارضی، حیاتی، نفسی، خلقی، مثلی، سماوی و کمالی بگذرد و تمام روحی و تجردی شود و با عالم اله متحد شود دارای عشق اتحادی است و چنانچه از مقام اللّه و احدیت بگذرد؛ یعنی از مقام اسما و صفات فراتر رود و به مقام بیتعین برسد و مَظهر بلا تعین شود و به عشق خداوند و مقام ذات وارد شود به عشق وحدتی میرسد. همانطور که خداوند در تمامی عشق خلق شرکت دارد، انسان نیز میتواند در عشق حق تعالی به خود وارد شود. آدمی میتواند در تمام عشق حق تعالی وارد شود هم در عشق حق تعالی به فعل که در این صورت، به تمام عشقهای پدیدهها وارد میشود و هم در عشق حق تعالی به صفات و اسمای خود و هم در عشق حق تعالی به ذات خود.
تماشای عشق فعلی حق تعالی:
خداوند میفرماید: «فَسَوْفَ یأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ»(۱)؛ این خداوند است که رشتهٔ محبت و عشق را در میان بندگان میگستراند: «لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِی الاْءَرْضِ جَمِیعا مَا أَلَّفْتَ بَینَ قُلُوبِهِمْ وَلَکنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَینَهُمْ»(۲).
- مائده / ۵۴٫
- انفال / ۶۳٫
«وَیحِبُّونَهُ»ظهور و نتیجهٔ «یحِبُّهُمْ» است؛ همانطور که: «رَضِی اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ»(۱)؛ رضایت و خشنودی آدمی از خداوند پس از رضایت او از آدمی است و اگر او راضی نباشد بنده نیز رضا نمیگردد. تمامی عشقهای خلقی عشق فعلی حق تعالی است.
بنده میتواند عشق حق در فعل او را تماشا کند؛ چنانکه خداوند به تیزی در تماشای خلق است: «إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ»(۲)؛ چنانکه بنده نیز با چشم تیز میتواند به آن برسد: «لَقَدْ کنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَکشَفْنَا عَنْک غِطَاءَک فَبَصَرُک الْیوْمَ حَدِیدٌ»(۳)؛ آنچه تماشایی است عشق فعلی حق تعالی است. عشق اسمایی و صفاتی حق تعالی نیز برای آدمی دیدنی است.
- مائده / ۱۱۹٫
- فجر / ۱۴٫
- ق / ۲۲٫
معرکهٔ حلول و وحدت:
اتحاد، حلول و وحدت به معنای خاص خود ممکن و شدنی است. بحث از این الفاظ در زمانهٔ ما به انحراف برده شده است. اولیای خدا در معرکهٔ حلول و وحدت سر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بی تعین میشوند و تماشای عشق حق به ذات دارند و عشق حق را مییابند نه عشق به حق را. عشق به خود غیر عشق حق است. این محبوبان هستند که عشق الإله را زیارت میکنند و حنایی که حق گذاشته است را میبینند و حال و هوای آن را با خود دارند؛ از این رو به ناسوت که وارد میشوند حنای ارض برای آنها رنگی ندارد و به هیچ لقمه، نطفه، گناه و تربیتی آلوده نمیشوند و نیازی به ریاضت برای بر شدن و عروج ندارند.
دو صبغهٔ آدمی:
آدمی دارای دو صبغه و دو جهت خلقی و حقی است. در ناسوت، با آن که صبغهٔ حقی اولیای کمّل الهی بر جهت خلقی آنان چیره است، اما این جهت برای ناسوتیان ناشناخته است و این ساکنان عوالم دیگر هستند که آن را خوب میشناسند؛ برخلاف افراد معمولی که صبغهٔ خلقی آنها در ناسوت شناختهتر است و بالا که میروند برای کسی شناختهشده نیستند.
خداوند غرق در عشق است و عالم و تمامی پدیدههای هستی نیز غرق عشق است و محبوبان دسترشتهٔ عشق حق تعالی هستند و به ناسوت که میآیند میخواهند به گونهای به آن مقام بر شوند و به طریقی آن را رصد کنند، از این رو تا عوالم ملکوتی را طی کنند، چنان به عبادت میایستند که پای ایشان ورم میکند و مدهوش میشوند و خود را از دست میدهند. این امور حق اهل مدرسه و دفتر و کتاب و اصحاب غفلت نیست که در آن دخالت نمایند و در رسالهٔ عوامیهٔ علمیهٔ خود به انکار و کفر آن فتوا دهند.
ترتیب و ترتب مراحل عشق در رشد، نه فعلیت:
رسیدن به عشق نیاز به گذر از مراحلی دارد. مراحلی که هم ترتیب دارد و هم ترتّب. این مراحل عبارت است از شهوت، غضب، مکر و معرفت.
در کودکی تا جوانی این شهوت خوراکی و نزدیکی و میول و تمایلات است که بیدار میشود و میتواند منبع عشق گردد. کودک برای لذت خوراک است که گریه و سوز دارد. شهوت میتواند به شکل آزار و انتقام بروز کند که آن را نباید با غضب اشتباه گرفت.
جوانی با ظهور توانمندی، قدرت و غضب شکل میگیرد. غضب نیاز به حرارت شهوت دارد و کسی که سست، خودباخته و ضعیف باشد یا سرد باشد و شهوت نداشته باشد و برودتی و رطوبتی باشد برش و نابردباری دارد، اما غضب شدیدی نمیکند.
اولیای خدا که دارای مقام تمکین میباشند، افزون بر قدرت، اقتدار دارند و غضب را مهار میکنند.
در میانسالی که سن کارآزمودگی، تجربه و خبرگی است مکر و شیطنت پیدا میشود و آدمی حرارت شهوت را به شکل سیاست ظاهر میکند.
بعد از این مراحل، چنانچه کسی مسیر عرفانی را بیابد به معرفت رو میآورد.
باید توجه داشت مراحل یاد شده در رشد است که ترتیب و ترتب دارد اما بعد از تحقق، فعلیت آن جمعی است، نه ترتیبی، و کسی که غضب یا شیطنت دارد، چنانچه فردی توانمند باشد در همان لحظه، شهوت وی نیز اوج میگیرد؛ همانطور که معرفت بر قدرت شهوت، غضب و توان مکر میافزاید نه آن که سبب تضعیف آن شود، اما چنین نیست که شهوت، غضب یا مکر موجب معرفت شود. به عبارت دیگر، این شهوت است که تبدیل به غضب میشود و سادیسم غضب شدید در شهوت است و اختلال روانی سبب میشود گریه به خنده تبدیل شود و این غضب است که به مکر تبدیل میشود و این مکر است که به معرفت تحویل میرود.
صداقت عشق:
اسطقس و جوهرهٔ عشق صداقت است. کسی عشق دارد که با معشوق خود به صدق رفتار نماید. به مهر «صَداق» گفته میشود؛ زیرا نشانهٔ صدق و صفای مرد به زن است.
صاحبان مقام جمعی و اولیای خدا دارای صداقت و صافیاند و با آن که شهوت، غضب و مکر دارند، ظلم ندارند. غضب سبب میشود اولیای خدا فصل الخطاب و نیز «خَیرُ الْماکرِینَ»(۱) باشند، با این وجود کمترین ظلمی نمیکنند و پر کاهی را به ظلم از دهان هیچ پدیدهای نمیگیرند.
- آل عمران / ۵۴٫
صداقت تمام تنها در نزد اولیای خداست و بس و غیر آنان نمایش صداقت را بازی میکنند؛ بدون آن که کمترین صفایی در آنان باشد. کسانی که نه شهوت دارند نه غضب و نه مکر و از هر یک مشابه آن را دارند و به تعبیر حضرت امیرمؤمنان «اشباه الرجال ولا الرجال»(۱) هستند. ریاکاران سالوسباز و منافقانی که از صداقت تهی و از دروغ پر هستند، با میدانداری خود، اولیای خدا را به انغمار و محاق کشاندهاند. شبیهسازیها، دین و دنیای مردم را بر باد داده است و هیچ چیز در جای خود نیست. امروزه حتی زنان شبیه زنان و مردان شبیه مردان هستند و نه زن زن است و نه مرد مرد. در چنین جامعهای نه صدق است و نه صفا و هر چیزی به صورت مونتاژ و المثنی تولید میشود.
- نهج البلاغة، ج ۱، ص ۷۰٫
در ناسوت، این راستی است که رستگاری میآورد. صداقت یعنی این که هر کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند و در بهیمیت، سبعیت، شیطنت و معرفت، با خود صادق باشد و خود را جای دیگری نگذارد و همان باشد که هست و به تزویر، سالوس، ریا و نفاق نگراید و صفا و صداقت خود را پاس دارد. کسی که خود باشد؛ هرچند بد باشد رستگار میگردد، ولی اگر کسی خوبی نماید در حالی که خود نیست، به انحطاط میرود. کسی که خود نیست هیچ چیز نیست. او نفاق دارد و نفاق یعنی انسان خود نباشد و ظاهر او چیزی را نشان دهد که حقیقت او نیست. عشق این است که انسان خود باشد و چنانچه بهیم است بهیمی نماید، اما تعدی و تجاوز نداشته باشد و برای کسی ایجاد مزاحمت ننماید. اختلاط و نفاق، عشق را آلوده میکند و به نابودی میکشاند. عشق اینجاست که هر کسی خودش باشد نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. مقوم عشق صفاست و کسی که صافی نیست عشق ندارد. حتی کسی که شغلی خاص را دوست دارد و پیشهای دیگر اختیار میکند به عشق خود ضربه زده است؛ چرا که همواره نقش محبوب خود را در شغلی دیگر بازی میکند و اختلاط میآفریند و چیزی مینماید که نیست.
کسی میتواند به عشق وصول یابد که صداقت داشته باشد. یک کلام، معصیت یعنی خویشتن نبودن و بدلکار بودن. جامعه در صورتی دینی است که به همه آزادی دهد خود باشند بدون آن که به حریم دیگران تجاوز و تعدی شود و مزاحمتی ایجاد شود. چنین جامعهای جامعهٔ عشق است. چنین جامعهای است که به سالوس، ریا، عقده، حقارت، یأس و خمودی نمیگراید و از استبداد و اختناق دور است.
عشق، یعنی دل صافی داشتن. صافیتر از عاشقان وجود ندارد. عاشق دلی صاف و روحی صافتر دارد و کینه، عقده و حسرتی در آن نیست. دین میخواهد هر کسی خودش باشد و استبداد و زور را نمیپذیرد؛ همانطور که تعدی و هرج و مرج و استهجان را رد میکند. آزادی؛ یعنی این که بگذاریم هر کسی خود باشد، و معصیت همین آزاد نبودن است. برای دریافت معنای دقیق «آزادی» و پرهیز از سوء برداشت از این گفته، مطالعهٔ فصل «حق آزادی و تعیین سرنوشت» از کتاب «حقوق نوبنیاد» لازم است.
صدق و مراحل عشق:
گیاهان جبلت، بهایم شهوت، وحوش غضب، شیاطین حیله، مکر و وسوسه، و پدیدههای عقلی و فرشتگان معرفت، صمیمیت و صفا و انسان موقعیت جمعی را به استعداد و انسان کامل آن را به فعلیت دارد. به تعبیر دیگر، تمامی صفات عوالم، ظهور انسان کامل است و هر کمالی از انسان به واسطهٔ فصل نوری که دارد به دیگر پدیدهها رسیده است.
بهایم هیچ گاه از شهوت و وحوش هیچ گاه از دریدن و غضب خسته نمیشوند؛ چرا که شهوت و غضب طبیعت آنان است، ولی استعداد انسان بیش از فعلیت بهیمیت و سبعیت است و از شهوترانی، درندهخویی و شیطنت خسته میشود و نمیتواند عمری در پی این امور باشد که حرکتی برخلاف مسیر طبیعت آدمی است و جسم را به ویرانی میکشاند؛ چنانچه افراط در شهوترانی، سَلِس و جریان ادرار میآورد، بلکه نهاد و جبلی آدمی برای امری الهی و خلافت پروردگار و سعهٔ معرفتی است که در کمون ذات او قرار دارد. آدمی تنها از معرفت که لوازم مادی ندارد خسته نمیشود، بلکه اشتهای سیریناپذیر میآورد. اولیای خدا چون به مقام خود علم دارند تعدی و ظلم نمیکنند: «وَمَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ»(۱) و این معرفت است که برای آدمی عشق میآورد.
- صافات / ۱۶۴٫
حیوانی که بهیمیت یا سبعیت دارد چون آن را با صدق اظهار میکند عشق بهیمی دارد. حیوان هرچه را که میخواهد به صدق میخورد و کامیابی خود را به صدق دارد و به طبیعت خود به صدق تخلق میدهد و ریا و سالوس ندارد، از این رو عشق دارد.
فرشتگان نیز صدق دارند. اولیای خدا نیز دارای صدق هستند. صدقی که عین معرفت آنان است. شیاطین صاحب حیله و مکر هستند و صدق ندارند.
انسان معمولی نیز میتواند صدق نداشته باشد و در زندگی، خود نباشد و ایفاگر نقش دیگری باشد. کسی که خود نباشد و به میل و ارادهٔ حقیقی خود زندگی نکند و در موقعیت خود و هویتی که دارد قرار نگیرد و میخواهد مثل این و مانند آن و برای خوشامد دیگران رفتار کند، نه خوشامد خود و انتخابهایش انتخاب خود نباشد، حقیقت خود را از دست میدهد و میانتهی، پوچ و بیارزش میگردد. چنین کسی دیگر نمیتواند عاشق باشد.
عاشق کسی است که صادق باشد و اضافهٔ عاشق به صادق اضافهٔ بیانی است و عاشق همان صادق است. عشق هیچ گاه با دروغ جمع نمیشود. دروغ و خود نبودن و نفاق ریشهٔ تمامی گناهان است و با پیشگیری از این گناه ریشهای میتواند دیگر گناهان را مهار کند. این بحث در عدالت نیز مطرح میشود و عادل کسی است که در مرتبهٔ نخست دارای صدق باشد؛ به این معنا که همان چیزی باشد که هست و نقش غیر خود را بازی نکند. کسی که صدق ندارد زمینه برای انجام هر معصیتی دارد. صدق ریشهٔ هر طاعتی است و کسی که صدق نداشته باشد نمیتواند از هیچ امری اطاعت و پیروی داشته باشد و عبادتهای خود را به ریا و سالوس میآلاید و آن را باطل میکند. این صدق است که معرفت میآورد و بر عشق میافزاید.
عشق در انحصار ولی الهی:
عشق در آدمی با معرفت محقق میشود. عشق شکوفهٔ گزارههای عقلانی و خرد است. از این رو، عشق به اولیای خداوند انحصار دارد و دیگران را باید «محب» نامید. حب عقلانی است که به عشق میانجامد و حب جاهلانه یا جنونآمیز عشق نمیآورد. بر این اساس، در جامعهٔ مدنی نمیتوان عشق را یافت و عشق منحصر به جامعهٔ ولایی و ولی الهی است.
بغض و عشق:
عشق سبب بغض و غیرت میشود. لازمِ عشق به معشوق بغض به ضد معشوق و نیز رد غیر اوست. در عشق هم تلخی وجود دارد، اما تلخی نسبت به غیر معشوق تزریق میشود. همانطور که گلی بیخار نیست، عشقی نیز بدون نفرت نیست. عاشق نسبت به معشوق حساس است و ورود غیر به حریم او را نمیپذیرد و بدگویی از او را تحمل نمیکند. عاشق حق به غیر حق التفاتی ندارد، بلکه بغض به ضد حق دارد. بغضی که تمامی و پایان ندارد و دایمی است.
هیچ فکر و فرهنگی نیست که غضب نداشته باشد و غیر خود را طرد نکند. مؤمنان متدین نمیتوانند بدون بغض باشند؛ اما بغض آنان کور و از سر عصبیت، جهل، استبداد و تنگنظری نیست و لازم محبت آنان است. او با بدیها بد است نه با بدها؛ چرا که بدها میتوانند خوب شوند و نباید به آنان کینه داشت، ولی بدیها تا موضوع آن باقیاست بدی است.
رابطهٔ تابع و متبوعی اسما با عشق:
ذات حق تعالی عین عشق است و تمامی اسمای خداوند حتی اسمای جلالی به آن باز میگردد. عشق در چهرهٔ تمامی اسما نمود دارد.
غضب، ظهور عشق و تابع آن است؛ یعنی اسمای جلالی تابع اسمای جمالی و تمامی اسما تابع عشق است.
رابطهٔ غضب و عشق رابطهٔ امری ذاتی با امری عرضی نیست، بلکه رابطهٔ تابع و متبوع است.
ملاک صدق عشق:
کسی به عشق حق تعالی رسیده است که تمامی محبوبانی که دارد ـ حتی اولیای خدا ـ به حب حق برای او دوستداشتنی است و چیزی به نام غیر نمیشناسد.
محبت و دردمندی:
کسی به وادی محبت قدم میگذارد که مصیبتها، سختیها و مشکلات یکی پس از دیگری بر او وارد شده باشد و هنوز درد مصیبتی او را رنج میدهد که مصیبت بعدی بر او وارد میشود و از یک وادی پر مصیبت و پر درد که سالها طول کشیده است بگذرد. او با درک درد مصیبتهای پیوسته و جانکاه چنان محکم میگردد که جرأت مییابد و دل پیدا میکند. دل مقامی است که بعد از طبیعت، نفس و عقل در آدمی شکوفا میگردد.
محبت یک «حال» است. حالی که نتیجهٔ حرارت و گرمی است. حرارتی که از دردمندی و تحمل مصایب و سختیها ایجاد شده است. همانطور که ورزشکاران در پی فعالیت سنگین ورزش بدنی، گرما پیدا میکنند و سرحال میشوند، کسی که دورهای طولانی انواع دردها را کشیده باشد، به حال میآید و حرارت و محبت پیدا میکند.
اعطایی بودن عشق:
حب و عشق فعلی و وصفی زمینههای اکتسابی دارد و عشق ذاتی دهشی است و زمینهها و اقتضاءات؛ یعنی دردمندی و تحمل مصایب برای آن تنها حکم شخم زدن زمین و پاشیدن بذر را دارد و عنایت خداوند همچون بارش باران برای آن است. عشق از مقولهٔ عقل و معرفت است و همانند آن نیاز به عنایت و دهش خداوند دارد: «العقل حباء من اللّه»(۱). محبّت نتیجهٔ حب حق تعالی به بنده است. خداوند کسی را عشق میدهد که او را دوست داشته باشد؛ یعنی کورهٔ وجود او را گرم و قلب وی را تپنده میسازد. بهترین عامل حب نیز درد است؛ از این رو بلا را برای اهل وِلا میخواهد: «البلاء للولاء»(۲).
- الکافی، ج ۱، ص ۲۴٫
- ر. ک : الکافی، ج ۲، ص ۲۵۲٫
کسی که درد ندارد سرد است و محبتی در او نیست. چنین کسی در هیچ رشتهای رشدی نخواهد داشت. بدترین مکر خداوند به بندهٔ خود آن است که به وی عافیت دهد تا دردی نداشته باشد: «وَلاَ یحْسَبَنَّ الَّذِینَ کفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیرٌ لاِءَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدَادُوا إِثْما وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِینٌ»(۱). محبت را خداوند باید بدهد و امری دهشی است، نه کوششی. امری که به عنایت حق است. برای درخواست محبت لازم نیست صد رکعت نماز گزارد، بلکه دو رکعت نماز کافی است و اگر خداوند بخواهد عنایت کند با همان عطا میکند؛ زیرا آنچه کارساز است در دست خداست، نه در دست بنده.
- آل عمران / ۱۷۸٫
عشق و فنا:
فرجام محبت که حرارت شدت میگیرد آتش است. آتشی که عشق است و هستی عاشق را از او میگیرد. پایان عاشقی تلاشی و فناست.
عشق و ولایت:
عاشق وقتی به فنا میرسد تازه ولایت در او زنده میشود. کسی تا به ولایت نرسد نمیتواند چیزی از حکم خدا و شریعت او بگوید. بسیاری از مدعیان شناخت شریعت، نمیدانند ولایت چیست و شریعت کدام است؟!
عشق و انقیاد:
کسی که عشق دارد سعی و تلاش برای او مشقت و دردی ندارد و برای معشوق انقیاد دارد و مطیع حکم او میشود. وی جذب به معشوق میشود و از خود هوسی ندارد و نفسی برای او نمیماند. ولایت را به چنین عاشقی عطا میکنند که خود را از دست داده است. خداوند داناست و ولایت را به هوسمدارن نفسمحور نمیدهد تا خلق او را اسیر خود سازند و دار و ندار آنان را غارت کنند. فقر بسیاری از مردم برآمده از چیرگی هوسرانان بر مردم است. خداوند ولایت خود را به کسی میدهد که به او اعتماد کند. اعتماد تنها در ترک خویش حاصل میشود. در برخاستن از سر نفس. تنها چنین کسی است که اگر ولایت به او داده شود دیگر خود نیست و نفسی ندارد تا تخلف، خیانت، اهمال و سوء استفادهای پیش آورد، بلکه جز حق در او نیست و تنها به حق کار میکند. چنین کسی برای مردم جز «جلب خیر» و «دفع ضرر» انجام نمیدهد. این تفکر ولایی کجا و آن که میگوید: «من خرج بالسیف کان ولیا وسلطانا» کجا؟!
عشق و قطع طلب:
محبت را به کسی میدهند که صاحب اراده و همت شده و زمام نفس را در اختیار داشته باشد و دست به گناهی نیالاید و کاری را که باید نکند، انجام نمیدهد و به معشوق انس یافته است. وقتی محبت در دل جا بگیرد، محب با گذشت از خود و بذل خویش به معشوق وصول مییابد و عشق پیدا میکند. جایی که جز معشوق نمیبیند و نمیخواهد. او عبادت میکند تا تنها در محضر حق تعالی باشد و بس و به جهنم و بهشت نمیاندیشد. وی حتی از حق تعالی حق را هم نمیخواهد، بلکه خواستن و خواسته به کلی از او برداشته میشود و فقط عشق محض و خالص است و بس. محبت در این جاست که عاشق را کور و کر میکند؛ به این معنا که غیری نمیگذارد و جز معشوق نمیماند. وی طلب را از دست میدهد و دیگر خواستهای ندارد. او خود را نیز از دست میدهد. عاشق تمام هستی خود را به معشوق میدهد و با گذر از خویشتن خویش و حقیقت و روحی که دارد، وصول به قرب معشوق مییابد.
عشق و اولیای مفرَّد:
برخی از اولیای الهی چیزی جز حب الهی بر آنان نیست. به چنین کسانی «مفرَّد» گفته میشود. ما وصف آنان را در مجموعهٔ «سیر سرخ» که تفصیلیترین شرح انتقادی بر کتاب شریف منازل السائرین است، آوردهایم.
عشق و اشک داغ:
محبت و عشق، آتش به هستی عاشق میزند و تمامی مال، منال، جان، عزیزان، عنوان، نام و احترام را از او میگیرد. در عشق است که ناگاه عاشق، فرزند دلبند خود را از دست میدهد. حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله چند فرزند خود را از دست داد. اشک از آتش عشق است که حرارت یافته و داغ شده است. آتشی که به دل میافتد آن را خشک نمیکند، بلکه به جوشش میاندازد و آب گرم اشک را از آن بیرون میدهد.
بلا و وِلا:
دوستی با بلا و درد است که جلا و صفا پیدا میکند و صافی میشود. عشق مسیری پر از خوف و خطر و شکستنهای پی در پی است:
ای که در کوچهٔ معشوقهٔ ما میگذری بر حذر باش که سر میکشند دیوارش(۱)
- خواجه حافظ، دیوان اشعار.
در کوچهٔ عشق، حتی از دیوارهای آن بلا میبارد. دیوارهایی که بر عاشق آوار میشود. دل عاشق همواره شکسته و منکسر است و از غصه، گرفتاری، حرمانهای دنیوی و حتی حرمانهای کمالی رهایی ندارد.
کسی که به عشق گرفتار میشود احساس آزادی خود را از دست میدهد و همچون اسیری میشود که هیچ راه گریزی ندارد و به هر راهی برای فرار رو آورد، رهایی نمییابد. تمام درها برای او از رحمت بسته است و هر تلاشی برای گشودن آن سبب میشود عنایت حق بر آن قفل محکمتری بزند. دنیا این گونه است که برای مؤمن سجن و زندان است.
خود محبت هم بلاست. محبت سقوط آزاد است از بلندای قله بر درهای عمیق که تمامی در چشمانداز عاشق است و عاشق دردهای آن را از همان ابتدا حس میکند.
عاشقی پرت شدن آگاهانه از فراز قلهای است که درهای هولناک دارد. عاشقی ترک خویشتن و بریدن از خود در زمان هوشمندی است. چنین کسی از «نفس» میگذرد و ایمان و یقینی مییابد که شدت محبت را با خود دارد: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(۱). البته عاشق به جایی میرسد که بر بلندی میایستد و به معشوق میگوید: مرا هر گونه که دوست داری، پرت کن.
۱٫بقره / ۱۶۵٫
خون محبوبان؛ بهای عشق ذاتی:
عشق، آتش و خون دارد. محبت و عشق آتشکدهای است که با خون فروزانی مییابد. محبوبان را به عشق آتش میزنند؛ از این رو وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱). کسی که مسموم نمیشود یا شهید نمیگردد، محبوب ذاتی نیست.
- بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
عاشق حق؛ دوستدار واقعی مردم:
کسی که به عشق میرسد و حب خداوند دارد به پدیدهها حب مییابد. غیر از او چنانچه خود را دوستدار مردم بداند کسی نیست جز آن که تزویر میکند.
نشانهٔ عاشقان الهی آن است که به هر کس میرسند محبت مینمایند. آنان عاشق بر همه عالم هستند و به کسی کمترین ظلمی روا نمیدارند. البته ولی الهی و عاشق حق تعالی با استعاذهٔ حق و لعنت او بر ظالمان بغض و لعنت دارد. او ظالم را به لسان اللّه لعن میکند و با قلب حقی به ظالم بغض دارد و بغض و کینهٔ شخصی به کسی ندارد.
او هرچه دارد تمامی حقی است و چیزی از خلق در او دیده نمیشود؛ چنانکه امیرمؤمنان علیهالسلام عمروبن عبدود را با دست الهی خود بر زمین زد و وقتی او آب دهان به چهرهٔ ایشان انداخت، وی از سینهٔ وی برخاست. همچنین آن حضرت ظرف شیری را که برای ایشان آورده بودند به ابن ملجم داد، ولی چنین نبود که حد الهی وی را درگذرند. این حق است که بر دست او کارپردازی دارد و چنین است که دارای ولایت میباشد.او هم محبت و جاذبه دارد و هم نسبت به حق غیرت دارد و دارای دافعه میباشد.
عاشق، خلق خدا را عیال وی میداند و به تمامی بندگان خدا محبّت دارد و رونق آنان را آرزو و برای ایشان دعا میکند و نفرینی ندارد مگر به لسان حق تعالی. از این روست که در صدر اسلام، با کافران حتی جنگهای ابتدایی میشده است. بر کافران چنان سختگیری میشده است که قرآن کریم هشدار میدهد: «فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کنْتَ فَظّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الاْءَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْمُتَوَکلِینَ»(۱).
- آل عمران / ۱۵۹٫
این آیه غیرت الهی حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله را نشان میدهد. غیرت حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام در راه خدا به گونهای شدید بوده است که کسی جرأت نمیکرده است بعضی سخنان را در حضور ایشان بگوید و آن حضرت، قتّال عرب جاهلی گردیده است.
ظاهر عاشق:
میگویند ظاهر عنوان باطن است. کسی که محبت در دل او نیست رنگی پژمرده، چهرهای تاریک و بدون روشنی دارد، اما کسی که به عشق میرسد جلا پیدا میکند و چهرهٔ او روشنی میگیرد و عشق آن را زیبا میکند. زیباییها در هر پدیدهای که باشد از محبت است. محبت هر کسی از حرارت باطنی او حکایت دارد. حرارت جمالی به شکل محبّت و حرارت جلالی به شکل غضب ظاهر میشود. تنها اولیای کمّل هستند که جمال و جلال حق را با هم دارند و همان لحظه که جلال دارند جمال را نیز با خود دارند و بیشتر محبان در جمال حق مستغرق میگردند و کمتر میشود که در جلال وی قرار گیرند. بر این اساس آنان که در حب کمالی واقع میشوند از آنان که فقط حب جمالی یا فقط حب جلالی دارند بالاتر میباشند. در حب کمالی، عاشق، جمال و جلال را به یک عمل ظاهر میسازد، نه به دو عمل متفاوت، و وی در عین حال که به غیرت الهی دست به شمشیر میبرد و برخی را به قتل میرساند، محبت و عشق وی نیز غلیان دارد و از آن، چهها که نمیکشد!
کتمان عاشق:
کسی که عاشق است همواره بر آن است تا محبت خود را پنهان کند. او هیچ گاه تعزیهٔ محبّت و نمایش عشق به راه نمیاندازد. از او به سختی میتوان سخنی شنید که رنگ و بوی محبت در آن باشد؛ مگر آن که در شرایطی باشد که ناخودآگاه چیزی بر زبان وی جاری شود یا در مخمصه قرار گیرد و برای دفاع از معشوق، مجبور به انجام عملکردی گردد. در این صورت است که باطن وی در ظاهر او رخ مینماید و پردهپوشی از او برداشته میشود و از پیچیدگی در میآید. چنین عاشقی سراسر وجود و شراشر هستی او آتش و حرارت است. رنگ او همواره زرد است و طراوتی در چهرهٔ او نیست. او خمار و بد خُلق به نظر میرسد، اما همین خماری و زردی نیز بهراحتی قابل تشخیص نیست؛ زیرا ظاهر او با همهٔ بدخلقی بشاش و شادیبخش است و گویی بیخیالی است که چیزی او را آزار نمیدهد. وی بدنی لاغر دارد و لاغری او از بیماری یا وراثت نیست، بلکه حرکت در گردنههای سخت و وادی پُر پِی بُرِ عشق است که او را نحیف، لاغر و تکیده نموده است. البته لاغری نشانهٔ آن است که وی زیر بار سنگین عشق، در حال از دست دادن تحمل خود است و در باطن به ضعف و کاستی گذاشته است. وی همواره از معشوق میگوید و هرجا میرسد نام او را به نیکی بر زبان میآورد، بدون آن که از خود چیزی بگوید؛ مگر آن که ضعف داشته باشد. عاشق چنان به معشوق وابستگی تنگاتنگ دارد که گویی در هر چیزی به او وابسته است و از هر چیزی صحبت کند به معشوق خود گریز میزند. وی برای او فروتنی دارد و در برابر او خاک شده است و خودی نمیبیند:
حافظ افتادگی از دست مده ز آنکه حسود عرض و مال و دل و دین در پی مغروری داد(۱)
- خواجه حافظ، دیوان اشعار.
عشق و رفع وسوسه:
عشق سبب میشود ضعف نفس از آدمی برداشته شود و وسواس از دل وی برخیزد. عاشق در هیچ کاری وسواس، وسوسه و تردید ندارد. کسی که به عشق میرسد انواع وسوسه و شک و نیز دلنگرانی، استرس و تنیدگی از او پاک میشود و به قطع و یقین میرسد. او هدف دارد و هدف وی معشوق اوست و به هدف خود ایمان و یقین دارد. آنچه آدمی را متزلزل و گرفتار سستی و حرمان میکند و موفقیت را از او سلب مینماید یقین و قطع نداشتن به هدف است و عاشق به هدف خود که وصول به معشوق است و نیز به خودِ معشوق، یقین پیدا میکند و با آمدن عشق، تمامی وسوسهها و شکها از او برداشته میشود. وسوسههایی که آدمی را نسبت به غایت و آینده متزلزل و سست میکند و با سست شدن غایت، فاعل نیز سست میگردد. عشق؛ حرارت و آتشی است که هر ناخالصی را از بین میبرد و وسوسه یکی از این ناخالصیهاست.
عشق و لذت خدمت:
عاشق دوست دارد در خدمت معشوق قرار گیرد. او از کار کردن برای معشوق لذت میبرد؛ زیرا دوست دارد معشوق خود را بزرگ دارد و بزرگداشت او به کوچکی وی در برابر او و خدمترسانی خود به اوست. او از خدمت به معشوق هیچ ناراحتی و صعوبتی حس نمیکند.
کسی از کار ناله و شکایت دارد و آن را سخت و بلند و دارای زحمت و رنج میبیند که عشق و محبتی نداشته باشد و بخواهد آن را برخلاف میل خود به اکراه و اجبار انجام دهد.
خدمت به معشوق برای عاشق لذیذ است. او باکی از بلا و مکافات و سختی ندارد و غم فردا و مشکل سودا ندارد و بیخیال میشود و میگوید هرچه میخواهد بشود، بشود. زحمت هرچه بیشتر باشد انجام آن لذیذتر است. چنین کسی رنجش، کدورت، سستی و کسالت نمیشناسد و هر کاری را با عشقِ خستگیناپذیر و بیپایان انجام میدهد و چیزی برای او زحمت ندارد. اگر از او پرسیده شود زندگی چگونه است، از هیچ چیزی شکایت و گلهای ندارد گویی راحتترین، لذتبخشترین و پرآرامشترین زندگی را داشته است.
عاشق دوست دارد در برابر معشوق هرچه بیشتر تذلل و کوچکی داشته باشد به گونهای که سر بر آستان وی میگذارد و خاک گامهای او را میبوسد، نه گامهای معشوق را. او از این که به عشق او صورت بر خاک بمالد و زمین را ببوسد لذت میبرد. برخی از شیعیان چنان صفایی دارند که در مشاهد مشرفهٔ حضرات معصومین علیهمالسلام چنین میکنند و از خود تذلل نشان میدهند. این عمل همان زیارت، ارادت، محبّت و عشق است. آن که چنین بوسهای ندارد به جمود گرفتار است و گمراه میباشد. مهر نماز را نیز میتوان بوسید. قرآن کریم را نیز باید بوسید.
عشق و خوراکیها:
برخی از خوراکیها که طبعی گرم دارد محبت را در دل میپروراند؛ زیرا دارای حرارت و گرمی است و به نفس صفا و جلا میدهد. در مقابل، بعضی از خوراکیها برای مؤمن ضرر دارد. غذا را باید کم اما خوب خورد. خوراک زیاد سبب ضعف اراده و نیروی کنترل آدمی میشود. برای نمونه مرغهایی که به صورت صنعتی تولید میشود و هدف تنها گوشتی نمودن آن است یا گوسفندی که با نمک به آن وزن میدهند و گوشتی تلخ دارد سبب ضعف اعصاب و ضعف حرارت است. برای همین است که گفته میشود: «المعدة بیت الداء»(۱). البته معده خود یکی از مراکز حرارت است، اما چنانچه دانش تغذیه بر اساس کمال آدمی و سعادت روح و روان و سلامت جسم تدوین نشده باشد در مسیر عاشقی مشکلآفرین و مانعزا میباشد. برخی از غذاها خماری میآورد و نفس را تخدیر و سرد میکند و آن را به خشکی و نیز ثقل و سنگینی میگرایاند، به گونهای که توان برخاستن از رختخواب را از آدمی میگیرد؛ گویی رختخواب، او را تا بنِ دندان گاز گرفته است و رها نمیکند. غذاهایی که طبعی سرد دارد و نیز هر گونه نرمی و عافیت برای چنین بدنی همچون سم مهلک در مسیر کمال اوست.
- شیخ صدوق، الخصال، ص ۵۱۲٫
عاشق و پایبندی به شریعت:
عاشق رفته رفته توجه پیدا میکند زیر بار منت معشوق است و از او و حقوقی که از او بر گردن دارد فراوان شرمنده میگردد؛ از این رو در پی جبران آن بر میآید و به مکتب و مرام او و به سنت معشوق پایبند و مستحکم میشود و شریعت بیپیرایهٔ او را بدون آن که بر وی حرجی باشد متابعت میکند. شیطان بر چنین فردی است که راهی برای نفوذ ندارد و اوست که به گناه نمیآلاید و در زمرهٔ مخلَصان قرار میگیرد: «قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیتَنِی لاَءُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاْءَرْضِ وَلاَءُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاَّ عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ»(۱). شیطان بر چنین افرادی سرمایه گذاری نمیکند؛ زیرا میداند که تلاش وی برای آنها بازدهی ندارد و جز اتلاف وقت و سرمایه نمیباشد. عاشق به اطاعت میرسد و از روی محبت و عشق است که سرسپردگی، بلکه دلسپردگی و اطاعتپذیری دارد، نه از ترس مقام بالاتر یا جهنم یا به طمع بهشت و رسیدن به مقامی فراتر.
- حجر / ۳۹ ـ ۴۰٫
عاشق در هر زمانی ولی شریعت و صاحب آن را میشناسد. او نه سادگی و عوامزدگی دارد که هر کس را که به ضرب تبلیغ و زورِ زر بالا رفت بپذیرد و نه بیباک و تند میشود و شریعت را بدون صاحب میداند، بلکه او سرسپردهٔ حق میگردد و عصمت تنزیلی پیدا میکند. معصیت از ضعف، زبونی و سردی مزاج ایمان و توحید است و محبت است که آن را حرارت و گرما میدهد. عاشق به کلی ترک معصیت میکند و بعد از آن، دیگر حتی اطاعت خود را نمیبیند و از اطاعت نیز منکسر و دلشکسته میشود، نه مغرور.
همه عشق:
خداوند به عشق است که فاعل میباشد و کارپردازی دارد. پدیدههای قابلی نیز به عشق است که پذیرش دارند. جز عشق چیزی در هستی و عالم نیست. جبر و قهر و لطف و مهر و هر واژهٔ دیگری ظهور عشق است و جز عشق معنایی در کار نیست. هر چیزی را در پرتو «عشق» باید تحلیل عقلی داشت. این حقیقت بلند ربوبی را نباید از دست داد که هستی و پدیدههای آن یک عشق است:
زمین عشق و فلک عشق و ملک عشق ز فوق عرش تا تحت ثری عشق
از حق تعالی تا ماده و هیولای اولی عشق است.
مراحل عشق:
عشق دارای سه مرحله است:
یکم: عشق حق تعالی؛ کسانی که در این مرتبه هستند و به ذات حق تعالی وصول یافتهاند عین زیبایی و عشق میگردند، ولی هر کسی به دیدهٔ نفس خود تنها میتواند وجهی از آن را بیابد و چهرهٔ واقعی آنها برای غیر عاشقان مقرب ممکن نیست و جمال زیبا و دلآرای آنان تنها به دید صاحب دیدگان باطن میآید و حقیقت چهرهٔ آنان دیده نمیشود. برای نمونه، حق تعالی بر جمال چهرهٔ ناموس خود؛ حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام حجابی انداخته بود که کسی نمیتوانست آن را ببیند. چهرهٔ دیگر حضرات معصومین علیهمالسلام نیز چنین میباشد. به تعبیر دیگر، در زمان آن حضرات علیهمالسلام عاشقی حقیقی نبوده است که بتواند گزارشگر چهرهٔ جمال ایشان باشد.
دوم: عشق عفیف؛ این عشق همراه با عفت و بهدور از وسوسه است و همان ازدواج شرعی است که زن در مدار آن سبب صفای نفس مرد و مرد نیز برای همسر خود باعث صفای نفس میشود. کسی که در این عشق قرار میگیرد زمینه برای رسیدن به حق تعالی را پیدا میکند؛ چرا که این عشق است که به او حرارت و انرژی لازم برای سیر و بر شدن و عروج را میدهد. عشق عفیف، زمینه و بستر برای پیدایش عشق ربوبی است. مؤمن با مستی شب در کنار همسر خود است که میتواند حق تعالی را در آغوش گیرد.
سوم: عشقی که از چیرگی نفس و از شهوت است. تنها عشق سوم است که ناخالصی، انحراف، گمراهی و آلودگی دارد. گروندگان به این عشق است که زیباییهای معشوق خود را که قیافهای جلف دارد بیان میکنند. کسانی که از درک زیبایی حقیقی عاجز میباشند و نفس آنان زیبایی را در چهرهٔ بدکارهها ترسیم میکند و مصداق این فراز میباشند: «سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی»(۱)؛ و نفس من برایم چنین فریبکاری کرد؛ یعنی نفس افراد آلوده به تسویل میافتد و چهرهٔ فرد آلودهای را برای آلودهای دیگر زیبا مینماید. فرد در این مرحله بندهٔ نفس خود میگردد و تنها هدف وی لذتبردن است. شخص در این مرتبه انصاف و غیرت خود را از دست میدهد و به ناموس دیگران بهراحتی دستاندازی میکند و از آن لذت میبرد. چنین تجاوزهای ناموسی عوارض طبیعی خانمانبراندازی را در پی دارد.
- طه / ۹۶٫
غربت و مظلومیت عشق:
عشق، در زمانهٔ ما، هم غریب است، هم مظلوم. این روزها عفت به خمودی معنا میشود. اگر عفت به خمودی معنا شود معصیت فراوان میشود و انواع وسواسها و وسوسهها به افراد جامعه هجوم میآورد.
زن که میتواند به نفس صفا و جلا دهد همه جا دور داشته میشود. در چنین جامعهای است که مینویسند: «محبت که گناه نیست». دوست داشتن کمال آدمی است و گناه نیست، امّا عشق هم بی حد و مرز و لاابالیگری نیست. عشقی سبب کمال میشود و صفا میآورد که از آلودگی به دور باشد. عشق و محبتی که آلوده باشد خود سبب وسواس، اختلال حواس و پریشانخاطری و غلبهٔ نفس میشود و دل را بهانهگیر، پر توقع، شرور، بیتربیت و لوس مینماید. عشقی که میتواند نور و روشنایی بیاورد با آلودگی لجنمال میشود و سبب تاریکی، نکبت و بیماری روانی میگردد.
روانکاوی هنوز بر این مسأله دقیق نشده است که عشق سبب صفای فراوانی میشود. بسیاری از امراضی که امروزه رایج شده از نبود عشق و صفاست. عشق نه تنها باطن را صاف و بیپیرایه، بلکه حتی بدن را صاف و شفاف میکند. عشق از حیات است و حیات در عشق است و عمر را طولانی میکند. عشق اعصاب را قوی میکند. جامعهای که عشق در آن ضعیف شود انواع بیماریها؛ همچون خباثت، بخل، عناد، ضعف ایمان و ناهنجاریهای جنسی فراوان میشود. بنابراین سلامت جامعه در ترویج عشق عفیف است.
عشق امروزه معنایی انحرافی گرفته و بر وسوسههای نفسانی و شهوت شیطانی اطلاق میشود. امروزه وقتی میخواهند بنوازند و با رقصهای مختلط خوشگذرانی کنند میگویند: «برویم عشق و حال»؛ در حالی که عشق حکایت پر سوز و گذار دل و درد و ناله و اشک و آه است. قمار عشق آن زمان است که آخرین قطرهٔ خون شهید میچکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق؛ امام حسین علیهالسلام است و کربلاست که بارانداز عاشقان نامیده شده است. تمامی انبیای الهی باید در مکتب او عشق بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله اشک میریزد و ناله میزند به گونهای که اهالی مدینه به ویژه دشمنان، تحمل اشکهای آن حضرت علیهاالسلام را ندارند و در پی اعتراض آنان، ایشان به بیت الاحزان میروند. گریهٔ آن حضرت علیهاالسلام شدت هجر آن حضرت را میرساند. عشق این است و آنچه امروزه نام عشق گرفته است بیحرمتی به ساحت قدسی عشق است. این اولیای خدا هستند که عاشق میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی دارند، نه غم دنیا.
عشق؛ قطع غمباد نداشتهها:
عاشق، تنها به معشوق عطف توجه مینماید و ذهن وی به غیر نمیگراید و به دیگری علاقهای ندارد؛ از این رو از دست دادن دیگران و نداشتن آنان برای او نقص و کمبود دانسته نمیشود و غمباد و حسرتی از نداشتهای ندارد و چیزی برای او مصیبت و حزن نمیآورد. او در قلب خود تنها یک علاقه دارد و آن هم معشوق است و قلب او به چیز دیگری تعلق و وابستگی نمیگیرد. او سختی جان کندن، مرگ و رها شدن از تعلقات را در همین دنیا تجربه میکند.
قمار عشق:
عاشق از مصایب دنیا غم و ناراحتی به خود راه نمیدهد. او خود را به دست شلاقهای عشق؛ یعنی هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد میسپارد. اینها نرد عشق است که او میبازد. عشق تمام از خودباختگی است. عشق یعنی باختن. عشق قماری است با باخت کامل. قماری که برد ندارد. کربلا بهترین نمونهٔ عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است و عشقستان حق تعالی است. عاقبت عشق خون است:
ما پروریم دشمن و در خون کشیم دوست کس را وقوف نیست ز چون و چرای ما
این خون عین محبت است؛ از این رو خون گرم و قرمز است. رنگ قرمز آن مظهر جلال است. خون، شهادت و شهید جبروت حق را دارد. جبروتی که ناسوت را متزلزل میکند؛ چنانچه با شهادت امام حسین علیهالسلام از هر سنگی خون میآمد. فهم این مطلب بسیار سنگین است و مسلمانان وقتی به این نکته خواهند رسید که تمدن عظیم علمی خود را در دهها سال دیگر به دست آورند و با بررسیهای دقیق روانکاوانه بر وقایع کربلا، به شناخت حقایق آن دست یابند. اگر دانشگاهها روزی مهد معرفت ربوبیت گردد، آنگاه آخرین درس آن مقتل کربلاست. در آن زمان است که میشود از کربلای امام حسین علیهالسلام گفت، نه امروز که مسلمانان در انحطاط هستند. زمانی که آدمیان به دانشی فوق صنعت دست مییابند. امروزه کمتر تلاشی برای فهم حقایق وجود ندارد. فقه امروز ما هنوز با حادثهٔ کربلا سازگار نشده است و به جای بازسازی خود، کربلا را یک استثنا میداند. فقه ما با فقه امام حسین علیهالسلام نمیتواند آشتی داشته باشد؛ زیرا این فقه پرپیرایه شده و نیازمند بازپیرایی جدی بر اساس فرهنگ ولایی شیعه است.
ختم ناسوتی عاشقی:
شروع عاشقی با نعمت و احسان است و این ختم ناسوتی عاشقی است که با خون همراه است. عشقی که سرکشی ندارد، بلکه انقیاد تمام دارد. سیر سرخ چهرهٔ تمام عشق است.
نیکونگری عاشق:
عاشق، زیباییها را به خوبی میبیند و همه چیز معشوق برای او زیباست:
اگر بر دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی(۱)
جز حسن و نیکویی در عالم چیزی نیست تا دیده شود: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»، بلکه «خود اوست» و او جز حُسن نیست. حسن و نیکویی را باید در کربلا دید. آیندگان دهها سال بعد که به انسانیت برسند درس عشق و محبّت را از حادثهٔ کربلا خواهند آموخت. برخی در شب عاشورا با هم مزاح و شوخی میکردند. این مزاح از ترنم عشق است.
- وحشی بافقی، مثنوی فرهاد و شیرین.
در کربلا جز عشق نبوده است. بسیاری از آنچه دربارهٔ این حادثهٔ بیبدیل گفته میشود پیرایه و خرافه است. برای نمونه، هیچ گونه التماس و خواهشی در چهره و گفتار عاشقان نبوده است. حضرت زینب کبری علیهاالسلام که مظهر حیدر کرار است وقتی سر بریدهٔ برادر را بر ناوک نیزه میبیند چنین نیست که پیشانی بر چوبهٔ کجاوه بزند؛ چرا که او صاحب صبر و حلم امیرمؤمنان علیهالسلام است.
عزت عاشق:
عاشق هیچ گاه ذلیل و خرد نمیگردد. عاشق را حتی اگر به زندان بیندازند در عشق است و سلطانی خود را دارد. او در چاه هم که انداخته شود باز عشق و نشاط خود را دارد. او را ممکن است زیر پا بگذارند، اما نمیتوانند ذلیل سازند و همه جا نشاط و نیز عزت خود را دارد. عاشق، دوستداشتنی میشود؛ به گونهای که حتی دشمنان نیز او را دوست دارند؛ هرچند به خاطر حفظ منافع خود با وی درگیر میشوند و با او دشمنی میکنند. حق تعالی عشق را در عاشق ریخته است و او برای همه شیرین شده است.
مقام جمع عاشق:
عاشق هم میتواند در مسجد با سجادهنشینان بنشیند و هم در سنگر جبهه سلاح به دست گیرد و برای خدا هم خون بریزد و هم خون بدهد. کسی که نتواند برای معشوق خون بریزد عاشق نیست. این عشق حق است که سبب میشود حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام مستمری افراد سرشناس و متنفذی چون طلحه و زبیر را قطع کنند و آنچه را تاکنون گرفتهاند همه را درخواست کنند؛ چرا که این اموال برای فقیران است. آن دو چون به حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که مشغول نوشتن بود وارد شدند، حضرت دست از کتابت برداشتند و چراغ بیت المال را خاموش کردند تا با آنان سخن گویند. آنان گفتند چرا چنین کردید؟ حضرت فرمودند: شما کار شخصی دارید و من باید از روغن چراغ خودم استفاده کنم، نه از چراغ بیت المال. طلحه و زبیر به هم نگریستند و فهمیدند نمیتوانند حق حساب و حکومت یکی از نواحی را بگیرند. عاشق چیزی از خود نمیبیند. او به ظالمان خسارت میرساند: «وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا»(۱). او عاشق حق تعالی و فانی در اوست و دیگر نفس و خودی ندارد؛ از این رو حق میشود و کمترین ظلمی به کسی نمیکند و هر کسی را آنگونه که شایسته است در جای خود قرار میدهد. عاشق کسی است که حق بر او تجلی میکند و چنان توانمندی دارد که از هوش نمیرود. او تحمل حق را دارد و بر آن ایستادگی مینماید. چنین کسی است که چنان صافی شده است که جز جوانمردی و بزرگواری از او سر نمیزند و حیله و خدعه نمیکند. از این روست که حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام با در دست گرفتن خلافت، پناه فقیران میشوند و تمامی دنیاطلبانی که با حیف و میل خلیفهٔ سوم به جایی رسیده بودند به مخالفت با ایشان برخاستند، اما آن حضرت علیهالسلام چون عاشق بودند غیرتی داشتند که وظیفهٔ خود را انجام میدادند. عاشق، حسابگری و منفعتطلبی ندارد.
- اسراء / ۸۲٫
نشانههای عشق:
عاشق حق تعالی هرچه غیر حق است را رها میکند و تنها دل به حق دارد و میلی جز حق در دل او نمیماند و خود و اسم و نام خویش را از دست میدهد و آنچه در او میماند حق است و حق. او خواب هم که میبیند خواب حق را میبیند و بیدار که هست حق است و حق دل او را پر میکند تا جایی که فقط ذکر حق بر زبانش جاری میشود. او هرچه میگوید از حق میگوید و هرچه میاندیشد حق است و قلب او علقه و گره به حق دارد و دل گرفتار حق است. نتیجهٔ این عشق ظهور صفاتی است. برای نمونه، کردار او حق میشود و تخلق حقی پیدا میکند و میتواند در آیات صاحب نظر شود و تمامی آن را از تلخ و شیرین دوست بدارد، بلکه تلخی نمیشناسد و نمییابد و دوستدار خلق الهی میگردد و دل وی در نظر او هویداست و هر چیزی را از دریا و صحرا تا سنگ و گل و خشت آیه میبیند. او شکر و امتنان مخلوقات را دارد و دست نوازش خود را بر تمامی آنها میکشد و حتی دل سنگ را هم نوازش میکند. همه چیز برای او آشناست و او هر چیزی را از خود و آشنا میداند. عاشق غربت ندارد و هرجا میرود آشناست و ایثار و گذشت دارد. عشقی که در دل عاشق است با محبت به پدیدهها و آفریدهها هویدا میشود. وی برای آنان فروتنی، تواضع و احترام دارد. کسی که عاشق است با دیگران زیر یک ردا هم جا میگیرد، امّا کسی که عاشق نیست در یک اقلیم با دیگران نمیگنجد. کسی که حق دل او را پر میکند حسرت ناداری و کمبود و نیز ناسازگاری ندارد. دلی به حسرت، عقده، ناکامی و ناسازگاری گرفتار میشود که محبّت حق در آن فراگیر نیست.
مراتب عشق:
عشق بر سه مرتبهٔ فعلی، وصفی و ذاتی است. دو قسم نخست محبت ظاهر و امری اکتسابی است و آثار و نشانه دارد و مترتب بر عقل و استدلال و محاسبه است، اما نباید به تکاثر و دنیاگرایی و افراط گرفتار شود و در آن به تناسب، بر زن و عطر در دنیا و حور و مانند آن در آخرت، بسنده میشود.
اما قسم سوم، عشق باطن است که امری دهشی و عنایی است و نشانه و بیانی ندارد و عقل غیر شکوفا یارای کشش و تحلیل و محاسبهگری آن را در خود نمیبیند. او خداوند را در اسمای هزارگانه نمیجوید و حسابگری از او برداشته شده است و عقل خود را اعمال نمیکند. نور جمال ذات، چیزی برای او باقی نگذاشته است تا برای آن حسابگری داشته باشد. این عشق برای اهل اللّه است. کسانی که محبوب حق هستند و حق، آتش به آنان میزند. آتشی که تا تجربه نشود دانسته نگردد و عبارتی برای انتقال آن نیست. چنین سرنوشتی برای آنان از ازل نوشته شده است. کسانی که یکی بعد از دیگری میآیند. کسی که آن را مییابد، میداند و آن که نیابد، نمیداند. وی در آتش قرار میگیرد و چیزی ـ حتی خاکستر ـ برای او نمیماند. این مقام ویژهٔ محبوبان و مجذوبان است. در صدر فهرست این گروه، حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام قرار دارد و او بیش از همه در عشق سوخته است که در فضیلت او میفرمایند:
«نحن حجج اللّه علی الخلائق وأمّنا فاطمة حجة اللّه علینا»(۱) و نیز: «لولاک لما خلقت الافلاک ولولا علی لما خلقتک ولولا فاطمة لما خلقتکما»(۲).
- ر. ک الاسرار الفاطمیة، ص ۱۷٫
- مجمع النورین، ص ۱۴٫
این عشق سیر ندارد و سرعت خلقی و حرکت عبادی در آن نیست، بلکه طرف عین است. جایی که اسم و رسم ندارد و مظهر ذات است که سیر ذات میکند. سیر ذات هم جز فنا و ترک تعین نیست. آن که به این مرحله میرسد دیگر هرگز با کسی سخنی ندارد. میان عاشق و معشوق رمزی است؛ یعنی عشق آنان عبارت ندارد و سینه به سینه است. این عشق به عنایت است و عبارت برنمیدارد و غیر اهل حق آن را نمیفهمند؛ چرا که وصف ندارد تا توصیف شود و تمامی ذات است و ذات نفی صفات و رفع آن است و معرفت آن به وجودش است و کسی که آن را دارد بینیاز از تعریف است؛ به این معنا که وصولی است، نه ادراکی.
عشق به این مرحله گفته میشود و لبّ و مغزای آن است. مقامی که ظهور بندگی است و کاسبی ندارد. عشقی که برهان و حکم برنمیدارد و قانون ندارد و خرابی محض است. عاشق نه میخواهد خود را نشان خلق دهد که خلقی نمییابد و نه نشان حق که همه چیز اوست. او غصهٔ جهنم و آرزوی بهشت ندارد. جهنم را نمیتوان به رخ او کشید که وی در آتشِ عشق، هستی خویش از دست داده است و او را به طمع بهشت نمیتوان برانگیخت که خودی ندارد تا نیاز و آرزویی داشته باشد: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک.»(۱)
- بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۱۴٫
طریق عاشقی:
دوست داشتن خوب است و همین را عشق گویند. سخن در این است که متعلق این عشق و طریق آن چگونه است؟ عشق است که انگیزهٔ دل، نوای جان، تپش قلب و چهرهای از اندیشه و عقل آدمی است. عشق از مشاهدهٔ زیبایی ظهور مییابد. زیبایی در جمال جلوه میکند و جمال در زیبایی است. زیبا عفیف است و عفیف تاب مستوری ندارد؛ هرچند آلودگی در حریمش نمیباشد.
شاید متعلق و طرف عشق، خوب و شایسته باشد؛ ولی راه آن، مشکل داشته باشد و یا طرف و متعلق آن مناسب نباشد و با عاشق بیتناسب باشد و نتواند عواطف وی را پاسخ گوید. راه عشق باید صافی و دور از هر آلودگی، انحراف و متعلق آن تنها کمال مطلق باشد و هر چهرهٔ کوتاه و محدودی هدف عشق آدمی نگردد. صفای راه را شریعت تأمین میکند و این شرع است که باید پاکی یا ناپاکی راه را بیان و پیگیری نماید که با عنوان «حرام» یا «حلال»، راه عشق را لایروبی و بیان میکند که کجا دوست داشتن حلال است و کجا باید کنترل شود تا به حرمت منجر نگردد.
شرع برای نمونه میگوید: اگر چشم آدمی در گذرگاهی که میگذرد به گلی افتاد و از آن خوشامد داشت و غرق لذت شد اشکالی ندارد؛ ولی اگر این نظر بر چهرهٔ زیباروی آدمی افتاد، عناوین متعدد میتواند داشته باشد: چنانچه چهره را میستاید و بر خالق آن تحسین میکند چه خوب؛ ولی اگر دیدهٔ تجاوز و خیانت داشته باشد، دیگر چنین دیدهای نمیتواند صفا داشته باشد و نمیتواند از کژی، انحراف، عصیان و گناه بهدور باشد. اگر دیدهای با ملاک شرع، نگاه داشته باشد چه خوب؛ ولی اگر دیدهای ناروا دارد، دیگر نمیتواند عشقی از سرِ صفا و دیدی از سرِ تحسین داشته باشد. اگر میبیند که زن و مردی که زوج یکدیگرند با چه ناز و وقاری در کنار هم و یا دوش به دوش در سیرند و از نقشی چنین، خوشامد دارد و خالق آن و صفای مخلوق را تحسین میکند چه خوب؛ ولی اگر دید طمع در دل میپروراند، نگاه وی نمیتواند از سرِ صفا و سلامت باشد و چنین نگاهی بیمارگونه است و آلودگی نفس و تیرگی آن را سبب میشود. پس میتوان گفت: وقتی آدمی از کسی و چیزی خوشش میآید، باید ببیند از چه چیزی خوشش آمده است: چنانچه خوشامد وی از سر پاکی و صفا باشد، نفس وی پاکی میگیرد، وگرنه حرمان و عصیان است که بر نفس وارد میآورد و آن را تیره و آلوده میسازد. پس خوبها و خوبیها فراوان است؛ ولی باید برای به دست آوردن، اخذ، وصول یا قرب و کامیابی طریق داشته باشد و عشق بیطریق، چیزی جز حرمان و گناه نیست.
بعد از صفای طریق، نوبت به این سخن میرسد که مطلوب عاشق چیست؟ جزء است یا کل، دنیاست یا حق تعالی، هوس است یا عشق؟ اگر مطلوب عاشق چیزی از دنیا باشد و به هوس آلوده گردد که امری جزیی و سرگرمی است و عاشق صادق هیچ گاه در بند آن نمیماند و چیزی نمیگذرد که خود و مطلوب عاشق، حق تعالی و کمال مطلق خواهد گشت. دل عاشق در گرو مطلوبی است که وصول و خیال وصول آن نیز خالی از صفا، صداقت، لذت و کامیابی نمیباشد. باید دل در گرو ابد داشت و از همهٔ حوادث بهراحتی گذشت و اگر دل در گرو حادثی دارد، باید در گرو حق تعالی داشته باشد و مطلوب محدود را نیز در گرو حق تعالی به دل گیرد که هرچه از حق تعالی باشد ماندنی است. بر این اساس، کسی میتواند عاشق باشد که عاصی و گناهکار نباشد و کسی میتواند دل از عشق لبریز نماید که عصیان و گناه را از خود دور سازد و با دید و چهرهای سرشار از صفا به استقبال ابد رود.
عشق حقیقی عشق به حق تعالی است که کمتر نصیب کسی میشود؛ هرچند همهٔ موجودات و به طور قهری انسان، دانسته و ندانسته به معبود خود عشق میورزد و در بسیاری از موارد، عشق به حق تعالی در قالبهای گوناگون خلقی ظاهر میشود.
البته این عشق، امری قهری است که در همهٔ موجودات و به طور شکوفاتر، در انسانها هست. عشق حقیقی که از روی معرفت، حب، قرب و آگاهی باشد، چیز دیگری است و کمتر کسی میتواند نصیب چندانی از آن داشته باشد. بهطور کلی مردم، عشق به حق تعالی را در چهرههای خلقی ظاهر میسازند و مظاهر عشق حقیقی را با هالههایی از عصیان و کژی همراه میگردانند و با آنکه از عشق به حق تعالی تهی نیستند، چندان به خود عشق اهمیت نمیدهند و به آن اهتمام ندارند و تنها مو میبینند و کاری به پیچش مو ندارند. برخلاف اولیای الهی و دوستداران راستین حق تعالی که لباس هستی خود را به قامت حق تعالی میپوشانند و خود را از کژیها و کاستیها تهی و عریان میسازند و چهرهٔ خلقی را نیز حق میبینند و تنها دل در گرو او دارند.
بینیازی عاشق:
در آیین عشق، بحثی است و آن بینیازی عاشق به معشوق در پایان کیفی و نه زمانی عشق رفیق است. چون خداوند غنی مطلق است، به هیچ چیز و هیچ کس نیازی ندارد. حق به ما و افعال ما یا به دعا و مناجات ما هیچ نیازی ندارد.
اگر در ما ذرهای از صفات حق باشد، ما نیز بینیاز میشویم و نغمهٔ بینیازی میسراییم و از هستی بینیاز میشویم و پر از خالی میشویم و از وجود بینیاز میشویم و در منتهی الیه هستی ـ که نیستی است ـ میایستیم و میگوییم: خدایا، من چیزی نمیخواهم و نیاز به چیزی ندارم. تو غنی هستی، من نیز غنی هستم و اگر تو به وجودم آوردی، برای خودت بود و هر زمان هم که بخواهی، نابودم میکنی؛ پس بدن برای من نیست و اگر تنفس و روزی میدهی، منتی بر سر ما نگذار؛ غذا نیاز بدنی است که مخلوق توست و به من هم مربوط نیست. اگر خواستی روزی ما را ندهی، نده؛ ولی تو که روزی مورچهای را نیز میدهی، پس نمیتوانی که روزی مخلوق خودت را ندهی؛ پس چه منتی بر سر ما داری که روزی میدهی! ما اگر غذای تو را میخوریم، گدایی نمیکنیم و چون دستور دادهای، عبادت نیز بهجا میآوریم؛ وگرنه این عبادت، مزد روزی تو نیست و روزی تو مزد ندارد؛ بلکه روزی دادن، عشق توست و عشق ما روزی خوردن است و منتی نیز به هم نداریم. عشق تو رازق بودن است و عشق ما نیز مرزوق بودن است.
مرام عشق صادق و بیطمع، مرام بینیازی است. متأسفانه، متولیان امور دینی بهجای بینیازی، نیازمندی را تبلیغ و مداحان حتی گدایی را سفارش میکنند. تبلیغ نیازمندی، بسیار شده است و بینیازی، نه تنها تبلیغ نمیگردد، که فراموش شده است. چون خدا خود بینیاز است، کسانی را که نیاز به هستی و دنیا ندارند، دوست دارد و از آنان دلجویی میکند و با آنان همنشین میگردد. بالاتر از آنان، کسانی هستند که نیاز به بهشت نیز ندارند و بهشت برای آنان اهمیتی ندارد و اگر خداوند در جهنم نیز به آنان جایی دهد، باکی ندارند؛ چون نیازی به بهشت ندارند و تنها نیازشان به حقتعالی است و تنها به دنبال او میگردند و دیگر هیچچیز برای آنان اهمیت ندارد.
حکایت عاشقانه یوسف:
برای دریافت چیستی و چگونگی عشق، باید عاشق بود یا عاشقی را دید. عشق زلیخا و نیز یعقوب علیهالسلام به یوسف علیهالسلام چه ماجراها که نیافرید. سورهٔ یوسف، حکایتی عاشقانه است و رهیافت به باطن امور را از راه عشق، کنترل عشق و مسیر دادن به آن بیان میکند. این سوره بیشترین راهنمایی را در جوامع امروزی برای آنان که به عشق دچار شدهاند و برای آنان که عاشقی را میبینند، در بر دارد؛ البته اگر عشق را دریابند.
آتش عشق:
تعبیر «آتش عشق» را شنیدهاید؟ در یکی از روزها به ناگاه تمامی عالم را دیدم که آتش گرفته و من در کناری به نظاره ایستادهام و امکان فرار از این عالم برایم نبود. به کجا میتوانستم فرار کنم و اصلاً کجا بود که بتوان فرار کرد و به آنجا پناه برد. همهجا در شعله میسوخت. هرجا مینگریستم، آتش بود و آتش، و شعله شعله شرارهٔ در هم پیچیده، که احدی را پای گریز نبود و «لا یمکن الفرار من حکومتک» را مصداق میبخشید. همهٔ حکومتها در آتش ریخته شده بودند و ماهیان دریا درون آب و آب نیز آتشی برایشان شده بود، میسوختند و سوختهٔ آنان خاک میشد و نابود میشدند و باز از خاکستر آنها ماهی جدید به وجود میآمد و باز در آتشی که از آب بود، میسوختند. همهٔ بناها، کوهها و دشتها و جنگلها آتش بود و آتش. هر انسانی که در آتش میسوخت، از خاکسترش انسانی دیگر آفریده میشد و باز میسوخت و خاکستر میشد.
عالم سراسر آتشکده بود و هر آنچه بود، از عالم و آدم و مخلوقات روی آن و تحت آن، در حال سوختن بود. این چه آتش مهیبی بود که نمیشد از آن فرار کرد و پای گریز و راه گریزی از آن نبود!
عالم در آتش عشق میسوزد و چون خود باعث سوختن خویش میشود، به جهنم آتشین خود ـ که البته برای آن بهشتی است ـ راضی است. وقتی معتادی را ملاحظه میکنیم، با اینکه چندین مرتبه به ترک رو آورده است، ولی باز از نو به مصرف مواد مخدر ادامه میدهد و کاری به نابودی زندگانی ندارد که این آتش خانمانسوز، همه چیز را نابود میسازد و باز بهگونهای دنبال آتش میرود که گویا دنبال مادر میدود. محبتهای دنیایی همه اینگونه است. عشق به عالم، یعنی دوست داشتن آتش؛ یعنی افتادن و سوختن و خاکستر شدن؛ یعنی مثل همان معتاد که بهقدری دنبال مواد مخدر میرود که نه تنها خانواده و دودمانش، بلکه جان خویش را نیز بر سر آن میگذارد و خاکسترش در گوری تبدیل به گیاه و حیوان میشود. همهٔ عالم اینگونه است؛ چه در سمت خیر و چه در جانب شرّ باشد. نماز که بهترین چیزهاست، بهدرد خداوند نمیخورد، بهدرد اولیای او نیز نمیخورد؛ چون عبادت را برای رهایی از جهنم و رسیدن به ثواب و بهشت انجام نمیدهند؛ بلکه آن را به خاطر اطاعت میگزارند.
حال، نمازی که محبت به آن، چنین آتش و حرارتی داشته باشد، انسان را در آن محدوده نگه میدارد و نمیگذارد از بهشت بالاتر رود و او را اسیر بهشت میکند؛ پس باید حساب مسایل دیگر را نمود که گاهی جوانی به خاطر چند تار مو، ساعتها جلوی آینه میایستد و آن را به چپ و راست حرکت میدهد و چنانچه چند تار موی او قیچی شود و بریزد، از غصهٔ آن میمیرد. این چه آتشی است که او را فرا گرفته است و نمیتواند آن را رها کند.
عشق چیست که چنین به هستی عاشق، آتش میزند؟! عشق، حفظ موجود و شوق، طلب مفقود است. البته این تعریف در رابطه با خداوند صدق نمیکند و عشق او برتر از این عشق زمینی است که به طمع آلوده است.
عاشقکشی:
خدای تعالی به هستی و مظاهر خود عشق دارد و هر آنچه هست را به کمال میرساند و نگه میدارد و کسی نمیتواند از حکومت او بیرون رود؛ چون خدای متعال عاشق است و هرجا بنده رود در پی او و همراه وی میرود و بنده را حفظ و نگاهداری میکند و اگر از محدودهٔ خیال بیرون شود و به ظهوری رسدکه هیچ روشنایی در آن نباشد، دیگر نه بندهای است و نه خدایی؛ ولی کسی نمیتواند به آن راه یابد؛ زیرا درها از همه طرف بسته است و بنده هر اندازه در آن پیش رود، این محدوده را به وجود و روشنایی کشانده است و خدای متعال نیز در پی او، برای حفظ وی میرود و هرچه از خیال بالا آید و به گمان، شک، یقین، علم و محبت قدم گذارد و به مرحلهٔ پایان عشق رسد، باز خدای متعال به او و عشق و محبت وی عشق دارد و با او میماند تا بنده را حفظ کند.
در شعر گویند:
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود
این در حالی است که عاشق، راه گریزی ندارد و عشق را گریزی نیست. عشق، یک موهبت است ـ نه یک مشکل ـ و عشق فرد بیرونی یا درونی ندارد و همه در آن داخل هستند. در عشق، همه دام هستند و هیچکس را گریز یا برونشدی نیست. عشق نه اول و آخر دارد و نه برش و ریزش. در عشق، شک و شرطی وجود ندارد. جناب حافظ، تنها اولِ عشق را دیده است و به میانه یا وسط آن نرسیده است. عشق در پایان نیز سرکش و خونی است و در اواخرِ عشق است که عاشقکشی حلال میگردد؛ با اینکه حرام است.
عشق و ولایت:
کسی که به عشق میرسد، تازه آماده میشود تا با سیری دیگر، ولایت در او متولد گردد. ولایت، فرزند عشق است. ولایت وقتی در کسی ظهور و تحقق مییابد که وی عاشق چیزی گردد و در آن ذوب شود و بوی آن را به خود گیرد و بتواند از نزدیک با آن ارتباط برقرار کند. ولایت، عشق، محبت، علم، یقین، اطمینان، گمان، خیال و وهم، مراتبی هستند که از بالا دیده شده و تا به پایین آمده است. فروتر از وهم و وجود وهمی، وجودی نیست و اگر چیزی باشد، تقسیم وهم است و بالاتر از ولایت نیز چیزی نیست و اگر باشد، همان تقسیم ولایت است که از وهم تا ولایت درون هم پیچیده شدهاند. وهمْ درون خیال، خیالْ درون گمان، گمانْ درون اطمینان و یقین، اطمینان و یقین درون علم، علم درون محبت، محبت درون ولایت و همگی در سراسر هستی چیده شده و ساری و جاری است.
عدهای وجود وحیانی دارند. برخی مخزن علم میباشند و دانش و معرفت از آنها جریان دارد. بعضی نیز وجود ولایی یافتهاند و ولایت از آنها ریخته میشود، که هیچ کس غیر از امامان معصوم علیهمالسلام در بلندای این قله ـ یعنی مقام ولایت کلی ـ نمیتواند بال گشاید و پرواز کند؛ اگرچه ممکن است مقام ولایت جزیی در عدهای باشد، که ولایت آنان بالاتر از عشق است.
عدهای روحیهٔ پرندگان و حیوانها را درک میکنند؛ مثلاً کبوترباز چون عشق به کبوتر دارد، گویا درد تخمزایی این پرنده را نیز تحمل میکند و این همان درد ولایت است که از عشق ناشی شده است. برخی در عالم هرچه خوشی و سختی هست، همه را یکجا سر کشیده و ولی حق شدهاند. بعضی نیز در ولایت محدودترند و بسیاری پایان عشقاند و ابتدای ولایت را ندارند و عدهای نیز در پایان علم قرار دارند؛ ولی ابتدای عشق را ندیدهاند و بقیه نیز پایان حدس و گمانند و ابتدای اطمینان را ندارند.
ضریبآفرینی عشق:
عشق، ضریبآفرین و مضاعفساز است و عشق به توان عشق، با عاشق برخورد میکند. گفتیم رتبهها از توهم تا عشق است. توهم، پایینترین و فروترین مرتبهٔ آدمی است. خدای متعال به همه عشق دارد و حتی به متوهم نیز نگاه و توجه توهمی، عشقی، شوقی، محبتی و عقلی دارد. توجه توهمی آن نیز ضریببردار میشود. اگر بنده به وادی شک افتد، حقتعالی در شک، از بینهایت جهان مینگرد، و با شک به شک که مینگرد، شک ضریب برمیدارد و… . در شک، تمام شقوق توهم خوابیده است و همینطور، در ظرف شوق نیز بینهایت میشود و زمانی که شوق به شوق و مشتاق پیدا شد، دیگر جای هیچ سختی نیست. شوق به شوق، عشق نیست؛ بلکه شوق متکثر، متعدد و شوق کثیر است و اگر به مرحلهٔ عشق رسد، پایان شوق و ابتدای عشق است. بسیاری در شوق واماندهاند؛ چه رسد به عشق!
دل عاشق حقتعالی:
عشق حقتعالی بهقدری فراوان و شدید است که خواب ندارد؛ حتی چرت نیز نمیزند. عشق نبیاکرم صلیاللهعلیهوآله نیز تنزلی از همان عشق است؛ اما چرت و خواب جسمی را دارد؛ ولی در خواب، مانند بیداری میبیند و در خواب نیز نمیتواند هستی را رها کند.
حقتعالی عاشق انسان است. ما به او عاشق و او به ما عاشقتر است. ما به او راغب و او به ما راغبتر است. اگرچه بیان این عشق و رغبت آسان نیست. دل هر کس که شکافته شود، ندای «أَنَا رَبُّکمُ الاْءَعْلَی»(۱) سر میدهد؛ ولی دل حق ندای: «مَنْ ذَا الَّذِی یقْرِضُ اللَّهَ قَرْضا حَسَنا فَیضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافا کثِیرَةً»(۲) را فریاد میکند. حقتعالی از روی عشق، جای خود را به عبد داده و خود جای عبد نشسته است و میگوید: شما بالایید و خوبید؛ به خدا هم قرض بدهید.
۱- نازعات / ۲۴٫
۲- بقره / ۲۴۵٫
پایان عشق:
انسانی که به اواخر عشق رسیده است؛ یعنی عشق وی بهواقع عشق است، هرگز با حق درگیر نمیشود؛ همانگونه که خداوند که عاشق بندگان خویش است، با آنان درگیر نمیشود. اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کمکم دنیا و محبت دنیا و آرزوی دنیا را از او میگیرد و این شخص تغییر هویت میدهد و با ریتم حق حرکت مینماید و عشق زنده ماندنش این است که در پی حق است. او در این مرحله است که حاضر است تمامی دنیا و آخرت را بدهد و حق را بگیرد. حق نیز دنیا و آخرت را از او میگیرد و با او همکلام و همنشین میشود. در این صورت است که بنده و خداوند، هردو عاشق هم میگردند و به هم میرسند و ناراحت نیستند که هر دو تعلقی ندارند. این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند. باید توجه داشت همه عشق دارند؛ ولی عاشق صادقی نیستند. اولیای خدا صدق و صفای عشق را دارند و از این راه شناخته میشوند.
درگیری عاشق:
در ابتدای عشق، درگیری هست. عاشق آمده است تا قوت خدا را بیازماید و خداوند نیز میخواهد قوت عاشق را بیازماید و در اصل، آفرینش برای همین امتحانهاست و خداوند بندگان را برای همین آفریده است.
اما در مسیر عشق و در اواخر آن، عاشق حقتعالی به جایی میرسد که هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا میشود و آن را به اجرا میگذارد. عاشقان بهقدری در این مسیر تلاش مینمایند تا حق را از خود راضی گردانند. آنان تمام هستی، امکانات، دل و قلب خود را در اختیار حق میگذارند و خداوند نیز آنقدر از امکانات مادی گرفته تا معنوی و حتی قلب خود را به آنان میدهد تا این گروه از حق راضی شوند و آیهٔ شریفهٔ: «رَضِی اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ»(۱) وصف حال آنان گردد.
۱- ص / ۱۱۹٫
آدمی باید برای وصول کامل و سعادت ابدی، جمال و جلال حقتعالی را با هم در خود به تماشا گذارد و عشق به حقتعالی را با خوف به حقتعالی در خود جای دهد. عاشق باید در حالی که حق را معشوق خود میبیند، از غضب و عذاب الهی، خود را دور نبیند و عشق و حب به حق، موجب بیپروایی از خدای تعالی نگردد.
کسی که عاشق حقتعالی است، او را میپرستد و با او به عشق و مستی میپردازد و خود را در محضر حقتعالی سرمست میبیند، اما این امر نباید سبب شود کبریایی، جبروت، غضب، فتنه و اضلال حقتعالی را نادیده انگارد و خود را از آن دور بداند که اگر اینگونه باشد، گناه و معصیت را گناه و معصیت نمیپندارد و گرفتار و آلوده به پلیدیها و زشتیها میگردد. اگر عاشقی چنین بیندیشد، ناقص است و حریم حقتعالی را نشناخته است و باید با عذاب الهی و غضب حقتعالی در دنیا یا آخرت تربیت شود.
اگر سالک، صفات حقتعالی را در خود بازشناسد، عاشق است و چنانچه صفات جلال را در خود بیابد، مطیع میگردد و کرداری درست خواهد داشت. خوف حقتعالی، موجب قوت ارادهٔ سالک میگردد و نداشتن ترس و بیپروا بودن، موجب گمراهی او میباشد. آنکه حقتعالی را دوست ندارد، بیجمال، و کسی که خوف به دل ندارد، بیجلال است. دوستی و خوف از حقتعالی تنها به ذکر و بیان نیست و آثار حضور و خوف باید در سالک ظاهر گردد.
حب و خوف به حقتعالی چنانچه به توازن در سالک رشد یابد، شور و شوق او را به عشق و حضور میرساند و سالک، حریم حقتعالی را همراه حریم خلق گرامی میدارد و بیمحابا، جسور و خودسر نمیگردد.
معصیت جاهل و ظالم از نادانی است و معصیت سالک بیخوف نیز از بیجلالی میباشد و نوعی جهل است. خوف از حقتعالی بدون شوق جمال، جمود میآورد و شوق به حقتعالی بدون خوف از او جسوری در پی دارد.
به صفات جمال و جلال باید اهمیت داد. باید سالک بود و عنوان هردو را در دل پروراند و دانست که هرچند حقتعالی مهربان، عطوف و بخشنده است، از عذاب خاطی و حرمان طاغی نیز باکی ندارد و رحمش مانع غضب و غضبش مانع عفوش نمیشود. او عطوف است؛ ولی عذاب دردناک را نیز نصیب طغیانگر میسازد و بیهیچ تعللی، اسباب تمام زمینهها را برای افراد و موجودات فراهم میسازد و با آنکه نسبت به تمامی بندگانش رحیم است، اِعمال جبروت هم دارد.
خوف و رجای عشق:
به جهت اهمیت موضوع، دوباره یادآور میشویم: کسانی که در سیر و سلوک عرفانی، به حقتعالی عشق میورزند و او را از هر محبوبی شیرینتر مییابند و تنها خود را در جمال او غرق میسازند و عشق و لطف حقتعالی و خود را در نظر جلوه میدهند و جلال او را از نظر دور میدارند و غضب، مکر و خوف از حقتعالی را نادیده میانگارند، گرفتار مکر، غضب و عذاب او میشوند. همچنین آنان که خوف حقتعالی را تنها حرکت وجودی خود میشناسند و جمال او را از خود دور میدارند، نمیتوانند وصول کامل به حقتعالی پیدا نمایند.
سالکی که جمال حقتعالی را در خود نبیند، شور و عشقی ندارد و اطاعت او از ترس است؛ همانطور که سالک، بیخوف و ترس از حقتعالی نمیتواند ترک کژی و کاستی نماید و در نتیجه، درگیر پلیدیها میگردد.
سالکی که عاشق حقتعالی است و او را بیخوف و غضب میبیند، هرگز نمیتواند خود را از گمراهی دور بدارد و گرفتار پلیدی و زشتی میشود و شاید به جایی رسد که دیگر زشتی را نیز زشتی نبیند و پلیدی را پلیدی نشناسد که این خود، ابتدای گمراهی است.
ناهماهنگی میان خوف و رجا و صفات جلال و جمال، بزرگترین خطر برای اهل سلوک و خوبان در راه میباشد.
تمامی عوارض و نواقص که در اهل سلوک دیده میشود، در ناهماهنگی و توازن میان قوای علمی و عملی است. افراط در علم و تفریط در عمل یا به عکس، چنین نتایج زیانباری را در پی دارد. این پیچیدگی و پیچ و خم و کتلها برای اهل سلوک و مرد راه و برای کسانی است که سوز و ساز و رسم و راهی دست و پا کردهاند و کسانی که از بیخ دور از سیر، سلوک، رسم و راه هستند، مقامی جدا و حکایتی دیگر دارند.
باید به خداوند مهربان عشق ورزید و او را از هر چیز بیشتر دوست داشت و فانی جمال و لطف صفایش شد و در دمادم عمر و سراسر حیات معقول خویش دلباختهٔ جناب حقتعالی بود و نباید این عشق و رفاقت با حق، زمینهٔ سوء تعبیر، بیباکی، طغیان و عصیان سالک باشد. حقتعالی، محبوبهٔ منفعل و رفیق بیقید و شرط نیست و در مقابل عملهای گوناگون، برخوردهای متفاوت دارد.
شاید برخوردهای حقتعالی دیر و زود داشته باشد؛ ولی سوخت و سوز ندارد. باید حریم حقتعالی را نگه داشت و حرمت کلام او را در نظر آورد و مکافات هر بیحرمتی را بر خود هموار نمود.
عشقِ تنها، بیخوف حقتعالی سرکشی میآورد. باید در دل، خوف حقتعالی را بهخوبی جایگزین نمود و در مقابل حقتعالی کرنش داشت و سلم و سلام بود. خَلق را باید ظهور فعلی حقتعالی دانست و حریم او را نیز نگه داشت و در مقابل او صادق بود که خلق هم با آنکه ممکن است محبت را دوست داشته باشد و با کسی طریق دوستی پیشه نماید، ولی از دشمنی نیز باک ندارد و میشود که خصم خونی گردد.
هرچه فراروی آدمی است، هواست و انسان برای تحصیل هوای نفس، خود را به آب و آتش میزند تا نفس خود را اشباع و سیراب گرداند. نسبت به این اصل، خوب، بد، مؤمن و کافر در کار نیست و هرچه هست، برای تحصیل هوای نفس میباشد. برای تحصیل امیال نفسانی و تحقق خواستههای انسانی، آدمی خود را به هر شکل و رنگی درمیآورد و در قالب و لباس کفر و ایمان میرود.
دوری از بغض:
باید دانست کمال محبت، آن است که بغض از دل برداشته شود. محبت به طور کلی بر سه گونه است: محبت به خدا، محبت به خود و محبت به خلق. مؤمن سالک کسی است که محبت خود را در این سه جهت با رابطهای مستقیم با خویشتن خویش و حقیقت حق همراه سازد و خود و خلق خدا را دوست داشته باشد و خویش و غیر را ظهور حقتعالی ببیند. او باید حتی همهٔ آفریدهها و ناسپاسانِ حقتعالی را با دیدهٔ نفرت ننگرد؛ هرچند از بدی و ناسپاسی آنها دوری گزیند و همهٔ ناسپاسان را مانند پسر ناخلف خود به حساب آورد که با همهٔ بدی، به عنوان پدری استوار باشد.
همانگونه که گفتیم، محبت هنگامی به کمال خود میرسد که بغض از دل سالک برداشته شود و بغض وی تنها برای زشتیها باشد ـ نه زشتها ـ و حرمان را برای کژیها بداند، نه کژها.
ریشهٔ تحصیل محبت و علت غایت وصول و موضوع کمال رشد، محبت به حقتعالی است. هر مبتدی، برای تحصیل آن باید ابتدا نعمتهای حقتعالی را مشاهده کند و سپس پیگیر آن باشد و با شهود جمال و جلال حقتعالی عشق خود را به حقتعالی پیدا نماید و تا جایی رسد که جز عشق به حقتعالی در دل نداشته و عشق وی به هستی و همهٔ موجودات، از عشق به حقتعالی باشد و این امر، میسر نمیشود مگر با سلوک و سیر عرفانی و پیگیری مقامات معرفت و کوشش در اندیشه و عمل، از زهد تا عبادت و از نفی خویشتن خویش تا بقای حق و ترک و نفی هر غایت جز حقتعالی، حتی خوف از دوزخ و شهوت به جنت.
عشق بر همه عالم:
بعد از عشق به حقتعالی، عشق به خود و خلق خداست که عارف و سالک از آن بهرهمند میشود. مؤمن سالک نسبت به همهٔ موجودات به دیدهٔ محبت مینگرد. البته محبت به هر چیز و هر کس باید از راه ممکن و صحیح آن باشد؛ وگرنه عشق به هر چیز و هر کس از هر راه، به بیراهه و گمراهی منتهی میگردد. فرق سالک مؤمن و سالک گمراه در همین است که اگر سالکی محبت به خلق خدا را از جهت و راه صحیح آن داشته باشد، مؤمن سالک، وگرنه سالک گمراه است. به طور مثال، اگر دنیا را به سبب اینکه دنیاست و بیحب حقتعالی دوست دارد، سالک گمراه است. اگر زیباییها را به سبب آفرینش آنها میستاید، مؤمن سالک و چنانچه به سبب رسیدن به هوسهای خود دوست دارد، سالک گمراه است. میشود کسی زیبارویان جهان را دوست داشته باشد؛ ولی مؤمن سالک باشد؛ در صورتی که دوستی او به سبب حسن حقتعالی باشد. و میشود دوستی او بر چشم، لب و روی کسی از روی هوس باشد. پس عشق به هر چیزی برای حقتعالی خوب و نیکو، و عشق به هر کسی از روی هوس، باطل و گمراهی است.
در روایت است: «من از دنیای شما سه چیز برگزیدم: زن، عطر و نور چشم من در نماز است.»
اولین برگزیده، زن است و بزرگترین و شگرفترین آن نماز است که نور چشم است و بوی خوش، حد میانی آندو میباشد. برای هر چیزی حتی کردار، بوی خوشی است و بوی خوش و عطر عشق، میان دنیا و آخرت است و نماز، عشق اخروی است که آدمی را به فنا میرساند.
برای شناخت حیثیت محبت به همه و دوست داشتن موجودات از جهات حقی، باید مرشد و مربی داشت تا گمراه نگشت. مرشد و مربی در مرحلهٔ نخست، دین و عصمت است که دور از هر خطا و عصیانی میباشد؛ پس کسی که عاشق است، باید دیندار نیز باشد و کسی که عارف است، باید متشرع هم باشد؛ وگرنه عشق وی گمراهی و عرفان وی تباهی است؛ پس عارفِ بیشریعت و عاشقِ بیدیانت، گمراه است و عرفان و عشقی که دور از حدود الهی و موازین شرعی باشد، چیزی جز هوس و تباهی نیست.
عشق؛ راه اصلی سلوک:
راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است؛ همانطور که اساس دین را محبت و حب تشکیل میدهد و جز محبت و عشق، چیز دیگری در دنیا حقیقت ندارد.
منتهای علم و فرجامِ برهان و حکمت نظری و عملی ـ که همان اندیشه و توان صحیح آدمی است ـ عدالت میباشد؛ همانطور که راه مهر، محبت، عشق، عرفان و ولایت، عدالت است و حب و دوستی بر اساس ایندو برداشت میباشد و معنای صراط مستقیم نیز در سیر و سلوک متفاوت است؛ زیرا محبت به هرچیز و هرکس، صراط مستقیم آن و بغض هریک، ضلالت آن میباشد و هرچیزی از طریق محبت، آخرت است، و حشر بی محبت، دنیایی بیش نیست و کینه و محبت، دو اصل دنیا و آخرت است.
تنها کسانی میتوانند به حقتعالی واصل گردند و راه به قرب حقتعالی یابند و سزاوار وصول گردند که تمامی هستی آنان را معرفت به حقتعالی فرا گرفته باشد و معرفت در جان آنها ریشه کرده باشد و حق را به حق یافته باشند و بهحق، به توحید رسیده باشند و از هر دورویی و کثرتی بریده و حق را از هر واسطه رها نموده و تنها از حق به حق راه یابند و غایت و نهایت تمامی سلوک و تلاش آنان، حق بوده باشد و حق را با تمامی چهره و بیتوقع از هر چهره، ملاقات نمایند و بی هر طمع و چشمداشتی، با حقتعالی مأنوس گردند.
عاشق، با حقتعالی دوست میشود، برای آنکه حق است، نه برای آنکه نیازش را رفع میکند یا غنی است و یا دیگر عناوین و اوصاف را دارد؛ زیرا قرب به حقتعالی با این اوصاف و عناوین میتواند با بدل نیز تحقق یابد و میتوان با هرکس که نیاز آدمی را برطرف مینماید و هرکسی که غنی باشد، انس و الفت پیدا کرد.
پرستش حق در لباس طمع یا نیاز، اینچنین است و میشود که طمع به خود یا به حق را در دل به خود گرفت و از توحید، یکتاپرستی و وحدت مطلوب دور گردید. معرفت، وصول، انس و عشق به حقتعالی زمانی کمال پیدا میکند و «توحیدِ وحدت» است که به دل نپذیرد و «دل» در میان نباشد، چهرهٔ یکتایی به خود گیرد و آدمی بی هر طمع و عنوانی به حقتعالی مأنوس گردد و خدا را بخواهد؛ زیرا خدا خداست و حق؛ چرا که حق، حق است؛ همین و بس.
موحد، عارف و مؤمن، هنگامی به این مقام میرسد که یکهشناس باشد و جز حق را در خود راه ندهد. جز حق نبیند، جز حق نیابد و آنچه در تیررس چشم و دل او قرار میگیرد، بهتمامی، مظاهر حق باشد، نه آنکه حق واسطهٔ وصول او به تمامی آنها باشد.
او بی هر طمع، خدا را بخواهد و با خود و به خدای خود بگوید: خدایا، تو را دوست دارم که خدایی و حقی، و با تو دوست هستم که دوستی؛ نه آنکه با تو دوستم چون غنی هستی، قدرت داری و یا آنکه میتوانی نیازم را رفع کنی یا تو غنی، قادر و توانایی و من فقیر، ناتوان و مسکینم. من با تو دوستم؛ بدون آنکه طمع به تو داشته باشم و بدون آنکه در این دوستی، چشم بر داشتههای تو داشته باشم و یا به جهت کمبودهای خود، تو را به دوستی برگزیده باشم. ما دو دوست هستیم بیهر پیرایه، طمع و چشمداشتی.
تو خدایی و من بنده. تو حقی با تمام اوصاف و کمال و جمال، و منم بنده با تمامی نواقص و کمبودها؛ ولی دوستی ما عاری از تمامی این اوصاف کمال و نقص است. دارایی تو و ناداری من به جای خود، و عشق و حب و دوستی ما نیز به جای خود.
هرچند هرچه هست و نیست، از توست و هرچه دارم و ندارم به سبب توست و جز از جانب تو چیزی و خیری به کسی نمیرسد، اما دوستی ما چیزی برتر از این امور و عاری از این موازین است؛ زیرا خیر تو میرسد، بی آنکه کسی خود را به این مقام برساند و خیر تو به هر دوست و دشمنی واصل میگردد؛ پس دوستی با تو به سبب خیر، نوعی نارفیقی است و رفاقت با تو، باید خالی از تمامی شوایب باشد.
تو در رفاقت هرچند اینگونه هستی و قصد و غرضی از رفاقت جز رفاقت نداری، مهم آن است که بندهای با تو اینگونه رفیق شود که چندان آسان نیست؛ بلکه بسیار بسیار مشکل است، اگرچه ممکن است. میشود بندهای ترک هستی کند و طمع از دل برکند و هوس را دور افکند تا خود را آشنای این راز داند و به این مقام واصل گرداند.
محبت غیر:
اگر کسی مورد عنایت حضرت حقتعالی قرار گیرد و خدا او را دوست داشته باشد، محبت غیر خود را ـ اگرچه با زور و دشواری هم باشد ـ از دل وی بیرون میآورد و بر او خدایی میکند. عشق و محبت به خدا، عالیترین سنجش کمال آدمی است و همهٔ مخلوقات، هرچند عشق به حق تعالی را بهنوعی در «فطرت» خود دارند؛ ولی عشق به حقتعالی از نظر ترکیب، اراده و تحصیل، چیز دیگری است و کمتر کسی به مراحل عالی آن نایل میگردد؛ هرچند مراحل ابتدایی آن را بسیاری دارا میباشند.
البته عشق به خدا با پرستش مخلوقات و حب به موجودات مادی ـ به خصوص مظاهر ملموس طبیعت، همانند زن، فرزند، مال، پست و مقام ـ جمع نمیشود و کسانی که بهطور جدی، دل در مظاهر مادی دارند، کمترین محبت را به خدا دارند.
دل به غیر بستن، امر قسری و جبری است که روزی بریده میشود. از مصادیق غیر، دل بستن به دنیا یا به زن و فرزند، علم، مال، طبیعت و لذت است که همه، اموری قسری میباشند. جوانی میرود، عمر میگذرد، دوست و یار، حتی اگر صادق نیز باشد، میمیرد و هر چیزی روزی انسان را رها میکند و یا انسان آن را رها میکند؛ پس باید دل به چیزی بست که زوال نداشته باشد و قابل بریدن نباشد، که همان انس به حقتعالی و دوستی با اوست. اگر کسی دید انس به حقتعالی ندارد، باید بداند که دل بر اغیار سپرده و انس به غیر، او را ناآرام ساخته است.
بیدلی را نیز گروهی از دلها تشکیل میدهند و بسیاری از افراد از داشتن دل بیخبر میباشند؛ همانطور که بسیاری بیخبر از آناند که آنچه به نام حاصل برای خود همراه میکنند، حاصل نیست و با آنکه دست دارند، چیزی در دست ندارند.
برخی در مقام تعارضِ خدا و دنیا یا فقدان دنیا، معلوم نیست چه وضعی پیدا میکنند. گاهی پیش میآید که فردی بر اثر فقدان امری از امور دنیوی، خدای خود را متهم میسازد و از او ناراضی میگردد. گاه نیز شاید انکار او را پیش کشد و بیخدا شود. کمتر کسی میشود که در صورت فقدان و تعارض، خدا را برگزیند و ایمان به او را حفظ نماید و به رضای او راضی گردد. حقتعالی بسیاری را در امتحانات عادی و معمولی قرار میدهد و امتحانات سخت، تند و تیز را تنها برای گروهی معین قرار میدهد و در میان این گروه نیز، بسیاری شرمنده میشوند و تنها تعدادی بسیار محدود، پیروز این میدان میباشند. این گروه، همان کسانی هستند که خدای مهربان آنان را مورد عنایت خاص خود قرار داده و زمینههای شرک، عناد و بغض را با صیقل دادن نفس آنان، از آنها دور ساخته است.
خداوند، این گروه از افراد را برای خود برمیگزیند و اگر به سختی هم که شده باشد، محبت غیر خود را از دل آنان بیرون میکند تا خود را مهیای عشق به حقتعالی سازند و دل به وی بندند و از غیر حقتعالی رنجیده و بریده گردند. حال، برخی بهسختی ـ مانند دوستان حقتعالی ـ و بعضی بهراحتی، مانند اولیای بهحق که در رأس همهٔ آنها حضرات معصومین و ائمه هدی علیهمالسلام قرار دارند.
پیامبر عاشقان:
حضرت اباعبداللّهالحسین علیهالسلام پیامبر عشاق و دلباختهٔ سینهچاک حقتعالی است که روز عاشورا همهٔ مظاهر طبیعت را از خود دور ساخت و تنها حب و عشق حقتعالی را در دل جا داد و دل را از خود نیز جدا ساخت و به پارهپاره شدن آن راضی شد. آن حضرت علیهالسلام هرچه به ظهر عاشورا نزدیکتر میگردید، بر حسب روایت، زیباتر، روشنتر و شادابتر میشد و هرقدر مظاهر خَلقی از ایشان رها میشد، حقتعالی جایگزین آن میگشت؛ تا جایی که همهٔ خویشان، فرزندان و یاران وی از او جدا گشتند و با پارهپاره شدن بدن مبارک ایشان، جسم و تن نیز جدا گشت و با رضای تمام، نفس خویش را نیز در راه حقتعالی داد و از خودی، بیخودی ماند و از حق، حق؛ تا جایی که گویی خدا خود بود که به زمین آمد و خود شمشیر به دست گرفته بود و میجنگید و خود پارهپاره میگشت.
زیبایی آن حضرت علیهالسلام ، جمال خدایی و روشنایی آن جناب، نور چهرهٔ حقتعالی بود و حقتعالی در پناه خَلقی میدانداری میکرد و آن زیبایی و جمال، چهرهٔ خدایی بود و نوری در کار نبوده است. سایر اولیای خدا نیز هریک به نسبت موقعیتی که دارند، به چنین مصایبی ـ که حکایت شیرین عشق است ـ دچار میگردند. مصایب و مشکلات و پیشامدهای عادی و غیرعادی، از بهترین زمینهٔ تحقق محبت و عشق ـ که مصیبت و نشاط را با خود دارد ـ و ورود آن به قلب بنده است و همانطور که حقتعالی در کمین بندگان است، بندگان خدا نیز باید در کمین کامجویی از این حوادث باشند و بهآسانی آن را رها نسازند و از حضیض ناسوت، خود را به اوج ملکوت رسانند و دل از طبیعت بیرون برند.
تعبیر دیگری از عشق، تعبیر «شیعه» است. شیعه به کسی گفته میشود که تخلق علمی و عملی به حضرات معصومین علیهمالسلام داشته باشد. چنین کسی از محبان برتر است. محبان، کسانی هستند که در هنگام ضرر و زیان نیز به حضرات معصومین علیهمالسلام پشت نمیکنند و بیوفایی نشان نمیدهند و در هرحال، محبت آنها باقی است؛ هرچند تخلق علمی یا عملی به آن حضرات علیهمالسلام نداشته باشند. بعد از محبان، منسوبان هستند. منسوب، به کسی میگویند که در اقرار و ادعا، خود را اینگونه محکم معرفی میکند؛ هرچند در عمل، صادق نباشد و رنگ و بوی آن حضرات علیهمالسلام را چندان به خود نگرفته باشد.
بر اساس آنچه گفتیم، شیعه کسی است که عاشق باشد. باید عشق به حقتعالی داشت و او را مشاهده نمود و دل در بند، چشم بر چشم، لب بر لب و فکر در هوای وی بست. عاشق، جان خود را طواف مرقد وجود وی میسازد و با حقتعالی حالی میکند. عاشق با حقتعالی شوری دارد. عشقی سر میدهد و شوق، شور، ناله و نغمهای بهپا مینماید و دل خود را بی هر اثبات و انکار و یا تصور و تصدیق و سخن و بحث در گرو وی قرار میدهد. عاشق، ذکر حق را از دل جدا نمیسازد و رکوع، سجود، ناله، شیون، نماز و دعای او را کار شبانهروزی خود میسازد. او هرچه بگوید، میگوید اوست؛ هرچه میبیند میگوید اوست و دل به هرچه سپارد به او دل میبندد و خود را در محضر او به رقص، پایکوبی، شور، حال، عشق و غزل مشغول میدارد. عاشق است که میتواند نغمههای آسمانی سر دهد و فریادِ «دوست دوست» از جگر برکشد و زمزمهٔ «یا لطیف و یا لطیف» را کار خود سازد و دل خود را پر از خدا سازد و خدا را قوت، غذا و لباس خود سازد و یکدم از او غافل نگردد و یک نفس «حق حق» کند و در هر نفسی او را به بازی گیرد و تمامی هجر و لقای وی را با دم و نظر، از دل و دیده بگذراند، خود را غرق او سازد، که توحید این است و کمال، عرفان، معرفت و غذای روح و جان آدمی نیز همین عشق است و بس.
عاشق میداند که دلیلی بر اثبات وجود حقتعالی متصور نیست و درک وجود او غیرممکن است و تنها میتوان به قدر سعهٔ وجودی خود، قرب و انس به حقتعالی پیدا نمود که این خود موجب زیادی قرب میگردد. باید به جای بحث و سخن، شوق و انس را گسترش، و عشق و حال را افزایش داد و سخن کوتاه نمود و درصدد اثبات و انکار نبود؛ زیرا حقتعالی نیازی به اثبات ندارد و انکار نیز آسیبی به او نخواهد رساند؛ چون انکار، خود مخلوق اوست و نفس انکار، اثباتگر وجود حق میباشد. انکارگرایان در واقع ضعف و ناتوانی خود را آگاه میسازند و اثباتگرایانِ وجود خدا، عجز خود را به اثبات میرسانند. هیچ عاقل منصفی، قدرت اثبات و انکار را ندارد و منتهای همت، حیرت است و بس. برخی، وقت خود را صرف اثبات میکنند و از این حیرت ـ که اوج مقام عبد است ـ باز میمانند و کسانی که انکار میکنند، در واقع از اشتغال به حقتعالی میبُرند و ناتوان میگردند. عدهای که انکار میکنند، هرچند در اشتباهند، چندان مورد مذمت نمیباشند؛ بهویژه مورد مذمت کسانی که بی فکر و تصور، به حقتعالی اقرار میکنند. اگر اقرارهای عامیانه به شور و حال برسد، ارزش دارد؛ در غیر این صورت، ارزش صوری دارد و تنها چرخش زبان است و آثار صوری دارد. میان کفر، ایمان، انکار و اقرار، رابطههای بسیاری وجود دارد و این خود، موجب کثرت انواع و فراوانی آثار میگردد.
ظاهر ایمان میتواند ظاهر کفر پیدا کند و باطن کفر میتواند ایمان باشد. فکر در باطنِ حقتعالی ممکن است سبب کفر به ظاهر شود و ایمان به ظاهر، ممکن است به بیایمانی بینجامد.
حیرت و نزاع عقل و عشق:
از حیرت گفتیم. حیرت، وصف عقل است یا دل یا هردو؟ در پاسخ باید از جنگی که میان عقل و عشق قرار میدهند، گفت. نزاع عقل و عشق، اساس محکمی ندارد و تعبیری سطحی و عامیانه است، نه عالمانه و دقیق. میان عقل و عشق، تباین نیست تا نزاعی درگیرد. هرگاه عقل اوج گیرد و قامت رسای خود را بهخوبی نشان دهد، عشق ظاهر میگردد. عشق شکوفهٔ عقل است و عقلِ کمال یافته است که خود را در لباس عشق ظهور میدهد. بر این اساس، عقل رسا و قامت بالای آن، «عشق» است.
عقل و عشق، دو حقیقت نیست؛ بلکه یک حقیقت است که در دو ظرف تحقق، چهرهٔ مختلف دارد؛ زیرا عقل، نور است و عشق، ظهورِ تمامِ همین نور میباشد. عقل، از عقال نیست و اینگونه گفتههاست که تباین را در ذهنها به بار آورده است. عقل، نور است و عشق نیز چیزی جز نور نمیباشد.
در روایت است: «العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان»(۱)؛ چنین عقلی نمیتواند عقال باشد؛ بلکه نوری معنوی است که مرحلهٔ عالی آن، همان: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(۲) است.
- شیخ کلینی، اصول کافی، ج ۱، تحقیق: غفاری، ناشر: دارالکتب الاسلامیه، چ پنجم، ۱۳۶۳ش، ص ۱۱٫
۲٫ بقره / ۱۶۵٫
عقلی را عقال گویند که حسابگری داشته باشد؛ همان که دست و پای آدمی را میبندد. در برابر آن، عقل، نوری است که باز است و بسته نیست و پردازش عشق میباشد. عاشق، حسابگری را از خود دور میسازد، نه آنکه عقل را از خود دور کند؛ زیرا دوری از عقل، جهل و عدم است، نه عشق. وصف عاشق، عین عاقل است؛ هرچند حسابگر نیست.
اگر در روایت است: «أوّل ما خلق اللّه العقل»(۱) این اول، آخر نیز هست. اولی که ثانی ندارد و ثانی آن، عدم است و فاعل آن عقل است؛ همانطور که غایت عقل، عشق است، با آنکه فاعل و قابلی در کار نیست و تنها ظهور متعدد یک حقیقت است که با تحقق موضوع و تمثّل، زمینهٔ خود را نشان میدهد. آنچه اولیای الهی و عشّاق حقتعالی و شهدای جمالِ وجود، دارند عشق است؛ ولی نه عشق بی عقل؛ زیرا عشق بی عقل، عشق نیست و اولیا سراپا عقل و عشقند. اگر تشکیک در مراحل کمال انسانی را در نظر بگیریم، عقل و عشق، دو مرتبه از ظهور یک امر است.
- ابن ابی الجمهور الإحسایی، عوالی الئالی، ج ۴، تحقیق: عراقی، چ: اول، ۱۴۰۵، ص ۱۰۰٫
عشق مجازی، خود یک حقیقت است؛ با این تفاوت که متعلق، اشتباه در مصداق پیدا کرده است. آنکه سر در دل محبوب میبرد و آنکه دل در گرو خصم مینهد، غایت هردو یکی است؛ هرچند مصداق، به ظاهر دوتاست.
اینجا دیگر عشق، مجازی و حقیقی ندارد و حقتعالی هیچ آفریدهٔ دورریز و به تعبیری عامیانه «بنجل» ندارد؛ هرچند عبد به اختیار خود میتواند بنجل بسازد.
اگر تشکیک برداشته شود و حقیقت بی پایه و ترتیب، خود را نشان دهد، مرتبهٔ دیگر خود نقص است و نقص چیزی نیست. اینجاست که عبد نیز بنجل و دورریزی نخواهد ساخت و آنچه میسازد، همه یکپارچه حق است که: «إلیه یرجع ما ذمّ وما حمد».
بر اساس آنچه گفته شد، عاقل و عاشق، دو بیگانه از هم نیستند؛ هرچند عشق، مقام بالای خود را حفظ میکند. عقل در این مرتبه، عقال نیست؛ بلکه نور است و همان است که ثانی ندارد و آنگاه که به حساب میافتد و کسی حسابگر میشود، دیگر عاقل نیست؛ بلکه به بیان معصوم علیهالسلام : «تلک النکراء ! تلک الشیطنة وهی شبیهة بالعقل ولیست بالعقل»(۱). حسابگری و حساب، تنزل و خفّت را میرساند و دیگر نور نیست و اگر بر اساس وحدت، نام نور و وجود یابد، خود نمودی از نور وجود است که بر اساس تشکیک و تشخص، تفاوت آن بیان شد.
منابع:
۱٫چهره عشق/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷
۲٫حکایت عشق/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷
۳٫دانش زندگی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷
جستارهای وابسته:
انسان، کمال، نفس،مُحِب، مَحبوب، محبت.