تعریف سلوک:

سلوک حرکت به سوی مجرد و وصول به مجردات است.


«مجرد»:

انسان در بدن مادی خود محدود نمی‌باشد و افزون بر آن، بعدی تجری دارد که در بدن مادی وی تصرف می‌کند و آن را به همین اعتبار «نفس» می‌گویند.

دلیل بر وجود نفس و تجرد آن آگاهی و علم آدمی است که اوصاف ماده را ندارد و بنابراین باید غیر مادی باشد که از آن به تجرد یاد می‌شود.

انسان بیش‌تر درگیر نفس و امور مجرد است تا مادی؛ زیرا جهت مادی انسان منحصر به بدن و مزاج آن است که وصف فنا دارد؛ به‌خلاف نفس که با داشته‌های خود که همان معرفت اوست وصف بقا دارد. داشته‌های کرداری نفس نیز با رهایی از بدن، به معرفت تبدیل می‌شود. معرفت در اندیشه و احساس نفس نمود می‌یابد و اراده را نیز در تسخیر خود می‌گیرد.

سیر کمال نفوس انسانی:

هر نفسی دارای کمالی ویژه و منحصر است. کمال هر کس و هر چیز، در امری است که در آن از دیگران سبقت دارد و زمینهٔ استعداد وی در آن جهت بیش‌تر است. هر پدیده‌ای باید در مسیر طبیعی خود که «طریق امتیاز» اوست گام بردارد و کوشش کند تا به کمال مطلوب خود برسد. امتیاز انسان و کمال نفس وی «نطق» و معرفت اوست. بنابراین، آدمی باید این امتیاز و ویژگی را دنبال کند.

نفس دارای مراحل رشد و تکامل است. برای سلامت نفس باید نخست تخلیه از زشتی‌ها داشت و بعد از اجتناب از رذایل به اکتساب فضایل و تحلیه رو آورد. سیر کمال آدمی در این است که وی ابتدا نواقص خود را برطرف سازد و سپس بر فضایل خود بیفزاید.

نفس دارای پنج مرحلهٔ کلی است: نفس امّاره، لوّامه، مزینه یا مسوّله، ملهمه و مطمئنه.

ابتدا نفس آدمی بر اثر ظهور از ماده و دارا بودن حال و هوای ناسوت و خور و خواب و شهوات، درگیر هوس‌ها، خیالات و توهّمات می‌گردد و با غفلت همراه می‌شود تا جایی که همین نفس، فرماندهٔ جان آدمی می‌شود و با اقتدار و بی‌مهابا می‌تازد.

«نفس لوّامه» و «وجدان» آدمی را هشدار می‌دهد که جز نفس و هوس‌های نفسانی چیز دیگری نیز در میان است و به حقیقت خوبی‌ها و راستی‌ها توجه می‌دهد. این قوه از کمال فعلی نفس است که می‌تواند حامی سلامت و سعادت خود باشد.

مرحلهٔ سوّم رشد نفس آدمی توان «پرداخت‌گری» است. این مرتبه از نفس آدمی را «مزینه» یا «مسوّله» می‌نامند که با نوعی از ظاهرسازی و شیطنت همراه است. این نفس به بدی‌ها چهرهٔ زیبا می‌دهد و آدمی را گرفتار بدی و کجی می‌سازد و حامی نفس امّاره می‌شود. در واقع، مرتبهٔ دوم و سوم نفس با هم درگیر است و اگر وجدان از توانایی بالایی برخوردار باشد، نفس امّاره و مزینه مغلوب می‌گردد. بیش‌تر افراد در مرتبهٔ سوم نفس می‌مانند و بیش از این رشدی ندارند.

مرتبهٔ چهارم کمال نفس ـ که نصیب اهل سلوک و مؤمنانِ متوجّه و اولیای الهی می‌شود ـ نفس «مُلهِمه» است که بر اثر صفای باطن و پاکی دل با الهامات معنوی مصاحبت پیدا می‌کنند و دلی فراتر از ناسوت و توهّمات را می‌یابند.

مرتبهٔ پنجم ـ که می‌توان آن را عالی‌ترین مرتبهٔ کمال نفس دانست ـ مقام اطمینان و یقین است که آدمی بر اثر حاکمیت الهی و قرب ربوبی، صاحب اطمینان می‌شود و حق در دل و جان وی می‌نشیند و در کسوت بندگی خدایی می‌کند. اگرچه افرادِ دارای این مرتبه بسیار کم و اندک هستند، موقعیت کمالی آنان به قدری بالاست که همّت و سطوت حق می‌شوند و کسوت خلافت بر خلق را می‌یابند.

مراحل کمال آدمی:

تمامی پدیده‌ها دارای سیر ابدی است و نفس نیز چنین می‌باشد. راه تمامی مقامات و کمالات برای نفس باز است و سیر ابد وی هیچ گاه متوقف نمی‌شود. نفس با اندیشه و اراده کمال می‌یابد. کمال اندیشه و قوت آن با حکمت نظری و کمال اراده و مقاومت آن با حکمت عملی فراهم می‌شود.

حکمت مرحلهٔ ابتدایی کمال نفس است و بعد از آن شهود و معرفت است که روح را به کمال می‌رساند.

حکمت عبارت است از آگاهی کامل و وقوف تمام نسبت به همهٔ امور؛ آن گونه که هست و پی‌گیری عمل به آن‌ها به قدر توان‌مندی انسان؛ چنان که باید تا به این وسیله، نفس انسانی بتواند به کمال مطلوب خود نایل گردد. حکمت با لحاظ توقف ظهور پدیده‌ها بر ارادهٔ انسان و تصرف و تدبیر او در آن‌ها عملی است، وگرنه در صورتی که ظهور پدیده‌ها بیگانه از ارادهٔ انسانی باشد علمی و نظری است. حکیم کسی که رابطهٔ عقلی و نفسی خود را نسبت به تمامی پدیده‌ها هماهنگ می‌سازد. انسان به اندازه دوری از این معنا، به مشکلات و انحرافات علمی و عملی گرفتار می‌گردد.

مراحل اندیشه عبارت است از: شک بدوی، شک حیرت، خیال، وهم، ظنّ، جزم، علم، اعتقاد، یقین و اذعان که غایت برهان و استدلال است.

این مراحل از اندیشهٔ هیولایی، ملکه و فعل تا مستفاد را در بر دارد. بشر، ابتدا استعداد و درک بدیهیات و بعد از آن به ترتیب کسب نظریات و تنظیم آن، یافت حقایق واقعی استدلال تا مقام مستفاد می‌رسد که خود غایت وصول استدلال است. بعد از استدلال و برهان نوبت به شهود می‌رسد که مراحل آن عبارت است از: سِرّ، خفی و اخفی.

مقام مستفاد، وصول به اندیشهٔ برهانی و حکایت تطابق حقیقی است که اتحاد و وحدت نفس آدمی با این حقیقت، مقام سِرّ را صورت می‌دهد؛ به‌طوری که نفس، خود واقع خارجی و تحقق عینی برهان گشته و در مقام چهارم با استدلال اندیشه و برهان، هویت‌های واقعی را می‌یابد، ولی واقع خویش خود را با برهان نمی‌توان یافت. این مقام خود به خود حاصل می‌گردد. زمانی که اتحاد و وحدت وجودی نفس حاصل آید و نفس، خود واقع وصول تطابقی شود، دیگر در وصول اندیشه، حفظ و مرتبهٔ مستفاد و قبل از آن نمی‌باشد و تمامی، هویتی از مرتبهٔ سِرّ است. مقام سِرّ، ابتدای سلوک شهودی است و دیگر پای حصول و اندیشه و برهان در میان نیست و در این‌جا شهود و سلوک عینی در انسان، مقام و قرار می‌گیرد و سِرّ هر امر قَدَر آن می‌شود و سِرِّ قدر، خود مقامی از نفس می‌گردد که عارفِ اندازه و نتیجهٔ هر امر می‌شود و تمام معنا را اندازه و خود را همهٔ آن امر می‌یابد و در این اندازه و قَدَر تحقق و تطابق حقیقت با او می‌باشد، تا خود را در مقام واحدیت حق ببیند که آن‌جا دیگر سِرّ، بی‌سِرّ و قدر، بی‌قدر می‌گردد و مقام خفی پیش می‌آید. این‌جا دیگر قدر، قضا می‌شود و قضا، رضا و رضا خود بی‌رضا می‌گردد تا مقام اخفی و احدیت شهود حاصل گردد.

پس برهان تا مقام مستفاد ادامه دارد، نه بیش‌تر و از آن به بعد را باید با معرفت و شهود گذراند، تا استکمال حصول و وصول در برهان و عرفان حاصل گردد؛ خواه در حکمت علمی باشد یا عملی که همان فکر و اراده است. مجموع استکمال اندیشه و شهود را می‌شود در هفت مقام آورد که بعرات است از: طبع، نفس، قلب، روح: سِرّ، خفی و اخفی. طبع به اعتبار حرکت، نفس به اعتبار جزئیت و انتخاب، قلب به اعتبار کلیت اراده، خلاّقیت و احاطه، سِرّ به اعتبار سیر باطن و خفی و اخفی، در واحدیت و احدیت می‌باشد که از طبع تا روح برهان و از سِرّ تا اخفی عرفان می‌باشد.

از سِرّ تا اخفی قابل مقایسه با طبع تا روح که برهان است نمی‌باشد و آن نسبت به این بسیار گسترده و عظیم‌تر است و اگر قرآن مجید می‌فرماید: از علم، شما را بهره‌ای اندک دادیم، به این مقام ارتباط دارد و نمی‌فرماید: عرفان به شما ندادیم یا کم دادیم. این علم است که نسبت به معرفت و عرفان اندک است. تفاوت میان «فاعلمو أنّه لا اله إلاّ هو» و «شهد اللّه أنّه لا اله إلاّ هو» بسیار و بیش از بسیار می‌باشد. آن‌جا می‌فرماید: «فاعلموا» و چون علم است، ضمیر «انتم» دوئیت و غیریت در آن است؛ اما این‌جا شهادت و «اللّه» است و دیگر «انتم» نیست؛ آن‌جا عالم و معلوم است و این‌جا شاهد عینی و شهود حق که حق واسطهٔ تحقق شهود می‌گردد.

سرّ، خِفی، اخفی یا طمس و محو و محق از اصطلاحات عارف است و حکیم در آن راهی ندارد و برهان رابطه‌ای نسبت به سِرّ و طمس یا خفی و محو و اخفی و محق ندارد و نهایت سیر حکیمان نیز مقام مستفاد است و آنان به بیش از آن راه ندارند.

«عوالم تجردی»:

عوالم مختلف هستی به سه عالَم تقسیم می‌گرد: عالَم مادی، عالَم برزخی و عالَم تجردی.

عالَم مادی:موجودات این عالم دارای رنگ و روی و شکل می‌باشند و از بو و رایحه برخوردارند و ثقل و وزن و دیگر آثار و عوارض خاص خود را دارند.

عالَم برزخی: در میان دو عالم کاملا متفاوت هیولا و عقل، عالم برزخ قرار دارد. صورت‌های این عالم، ماده و ثقل و سنگینی ندارد؛ ولی آثار مادی در آن دیده می‌شود و بنابر این نه مادی محض است و نه مجرد صرف.

عالَم تجردی:عوالم تجردی هیچ یک از آثار و عوارض عالم ماده را ندارد و از شکل، رنگ، بو، ثقل و وزن به‌دور است و هیچ گونه حالت و کمیتی نمی‌پذیرد و واقعیتی است که با مفاهیم ذهنی ما به چنگ نمی‌آید و در واقع، عالم تجرد، مفارق وجود و وجود مفارق است؛ یعنی از عناوین و مفاهمیی که ما می‌شناسیم به تمام معنا برکنار است؛ با آن که حقیقت خود را دارد و از آثار واقعی و خصوصیات تجردی خود برخوردار است. عوالم تجردی از عالی‌ترین مراحل وجودی برخوردار است.

عوالم تجردی بسیار است و از عالم نفوس و مراتب آن تا عقول و مبادی عالی و تا مبدء تمام فیوضات عالم و سرچشمهٔ تمامی موجودات را در بر می‌گیرد. عالی‌ترین مقام وجودی حضرت حق تعالی و جناب وجود مطلق است که برای آن‌ حضرت‌ دیگر حیث و قید و حد و مرزی قابل تصور نیست و مرز آن حضرت بی‌مرزی است. حضرت حق تعالی با عینیت صفات، برترین هستی، بلکه آن حضرت است که تنها هستی می‌باشد و از آن مقام جز مفهوم در ذهن نیست و صاحبان سلوک قرب آن را خواهان می‌باشند.

عوالم تجردی هیچ یک از آثار ماده و ماده را ندارد و تنها ظهور بی‌ذات را داراست و حد و مرز خلقی آن همان تعین است و این وصف در تمام مبادی عالی به مراتب باقی می‌باشد تا این که به حضرت حق می‌رسد و آن حضرت بی‌قد و قامت، تمام قامت و بی‌تغابن، قیامت است. حد و مرز وجودش وجود است و تنها وجود اوست که حامی ظهور هر چیز است و هویت حق تعالی نیز از بی‌حدی آن حضرت حکایت می‌کند. حق تعالی از هر نقص، امکان، استعداد و حیثیتی به‌دور است و بدون هر استعدادی موجب فعلیت هر استعداد است و تمام فعلیت‌ها ظهور و بروزی از وجود اسما و صفات اوست.

در جهات معنوی و تجردی همان‌طور که روح آدمی می‌تواند با گذشته‌های دوری که از چنگ آدمی گریخته تماس برقرار نماید، می‌تواند با حوادث آینده‌ای که در ظرف مادی تحقق نیافته نیز ارتباط برقرار کند و روح آدمی با روح آن حقایق و امور مرتبط شود؛ زیرا در مرتبهٔ عوالم معنوی، شرایط مادی حاکم نیست و بدون نیاز به هیچ یک از این امور، می‌توان با صفای باطن و زمینه‌های لازم، خود را به آینده‌های بسیار دور رسانید و اگر این‌گونه همگونی‌ها شدت یابد و صفای باطن بیش‌تر گردد، می‌توان در بیداری نیز این زمینه‌ها را صورت داد و کسی با حضور کامل در سفرهٔ دل خود، رزق و روزی همهٔ موجودات در تمامی مراتب آینده و گذشته را تحصیل نماید و خود را دید و دیده‌ای برای حقایق و امور آینده و گذشته سازد.

«وصول وجودی» به عوالم تجردی:

بسیاری، مجرد را جدای از ماده و غیب را ورای شهود می‌دانند. گروهی غیب را به سیاست می‌کشانند و به معنای کارهای پنهانی و زیرزمینی می‌گیرند و گروهی نیز آن را به چیزی ورای ماده و امری جدا و دور از ماده می‌کشانند، در حالی که غیب با دیدی توحیدی و از دیدگاه شهودی مشاهدهٔ هستی و مطلق در سراسر دیدنی‌هاست.

سالک است که طلبش ترک طلب و همتش فقر و غایتش فناست تا یکسر بقای محبوب را نظاره کند. سالک امری جز نفی ندارد و تنها اهل حق است و دل از غیر برکنده و بی‌دل پی حضور اوست؛ بی آن‌که دام و دانه یا چاه و راه و حور و قصور در نظر آرد. سالک با نیستی خود، پدیداری از مقام اطلاقی حق دارد.

سالک هر چه پیش رود از خودی خویش می‌کاهد و در پی آن است که در دنیا و پیش از مرگ و مردن، از خویشتن خویش قالب تهی سازد و بی‌خویش در حضور حق درآید که حقیقت وصول این است. هر کس می‌خواهد حق را با دستانی پر ملاقات نماید و مؤمن سالک بر آن است که بی‌دست گردد. هر کس با عمل، و عارف با هیچ، زیارت حق را خواهد. او حق را مطلق می‌یابد و عارف در پی تحقق دیدار چهرهٔ اطلاق است. حقیقتی که مجرد از تمامی تقیدها؛ اعم از ماده و ماهیت است و نیز با تمامی تقیدها دیدنی است. حقیقتی که با انانیت هر ذره‌ای همراه است و نزدیک‌تر از «ورید» به «ورید» است و در تمامی چهره‌ها «فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»(بقره / ۱۱۵) است، آن هم نه این که خدای تعالی در آن‌جاست؛ بلکه آن‌جا خود چهرهٔ خداست که چهرهٔ هستی و هویت شخصی ذرات را تشکیل می‌دهد.

موضوع و غایت سلوک:

گفتیم سلوک حرکت به سوی مجرد و وصول به مجردات است اما این حرکت نه در مسیری افقی است و نه در پلکانی که عمودی باشد؛ چرا که میان سالک و غایت و مقصد وی که وصول تام به حق نام دارد تقابل وجودی نیست. برای وصول به مجردات و عوالم غیبی باید خود را از تصور حرکت در مسیری افقی یا عمودی و نیز از تقابل‌های مادی و صوری جدا نمود و به جای این‌گونه حرکت‌ها، حرکت در خویشتن خویش را درک نمود. برای فهم این معنا باید خود را یافت و در خود فرو رفت و از قیام به قعود و از سجده به معراج راه یافت، آن هم نه با سجده بر خاک و زمین؛ بلکه با بار گرفتن در پایین‌ترین پایین و بر آن موضعی که از آن پایین‌تر در نظر نیاید که همان «افتقار»، «نیستی» و «عدم خود» می‌باشد.

اگر سالک سر بر دل نهد و از گِل رهد، به آسانی می‌تواند سرّ دل خویش را در تمامی هستی از ماده تا مجرد مشاهده نماید و دید تجردی پیدا کند و چهرهٔ هستی را تنها در قالب ماده مشاهده نکند و افق دید وی در هر پدیده‌ای، مطلق را ببیند و در هر ماده، نمودی مجرد را یابد که این توحید است و بس.

سالک در سلوک قدم بر می‌دارد تا به معرفت حق تعالی دست یابد. معرفت حق تعالی صعب، مستصعب و بسیار سنگین است.

چیستی سلوک و معرفی سالک:

انسان سائر و رونده به سوی خدا را سالک گویند. نخستین حقیقتی که سبب می‌شود انسان سائر و رونده به سوی خدا گردد «بیداری» است. کسی که در همین دنیا بیدار شده است برای سلوک آمادگی دارد و می‌تواند سالک گردد.

عموم آدمیان در خواب هستند و بیدار هم نمی‌شوند و بیداری یک استثناست؛ همان‌طور که قرآن کریم می‌فرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ». «خُسْر» تعبیر دیگری از سُکر، مستی و خواب است.

انسان تا از خواب بیدار نشود از غافلان و افراد عادی است. کسی که در این دنیا خواب است و وقتی سر وی به سنگ لحد می‌خورد تازه بیدار می‌شود آن وقت است که سالک می‌شود و طریق سلوک را می پیماید.

کسی که از قبر می‌خواهد طریق سلوک را بپیماید این راه طولانی و دراز را بسیار آرام می‌رود و حرکت، در برزخ بسیار کند انجام می‌شود و مانند دنیا و ناسوت نیست که به علت جمع بودن، حرکت در آن با سرعت بالا انجام می‌شود. برزخ را برای کسی می‌گذارند که کاستی و کمبود دارد و به او مدت زمانی مهلت می‌دهند تا با کلاس‌های تقویتی به جبران آن بپردازد. چنین کسی در آن دنیا ناراحت است.

راه سلوک در دنیا از طریق عموم مردم جداست و سالک زندگی متفاوتی با آنان دارد؛ هرچند در ظاهر باید کتمان داشته باشد و به گونه‌ای نباشد که مردم او را از خود جدا بدانند. افراد جامعه زندگی عادی خود را دارند و دغدغه‌ای برای رهایی از ناسوت و وصول به حق تعالی ندارند و گذران زندگی خود را می‌خواهند. اگر برای آنان از سلوک هم گفته شود یا سکهٔ مسکوک به ذهن آنان می‌آید یا همشیرهٔ مسلوک. سالک حالتی پیدا می‌کند که افراد عادی آن حالت را ندارند. کسی که مانند همهٔ افراد جامعه زندگی می‌کند خواب است و چنان‌چه علم و تقوایی داشته باشد چه بسا همان بلای جانش می‌شود. وی مانند کافری است که خواب تقوا می‌بیند و رؤیای گزاردن نماز دارد. کسی با خواب نه مسلمان می‌شود نه متقی. برای کسی باید از سلوک سخن گفت که نخست از خواب بیدار شده باشد وگرنه او از سخنان سلوکی و از مقامات معنوی برداشتی نخواهد داشت جز این که آویزان قبایی شود نه این که تکانی به قبای خود دهد. برای آن که بخواهند کسی را که ادعای کَری دارد امتحان کنند، سکه‌ای پشت پای او می‌اندازند، چنان‌چه وی سرش را برگرداند، معلوم است که ناشنوا نیست.

سلوک، اندیشه و نظر:

آن که آهنگ وصول به حق‌تعالی را دارد، باید مسیر دسترسی به آن را بیابد. وی باید دانش مسیریابی داشته باشد و آسیب‌های آن را بشناسد؛ وگرنه کوره‌راه‌های انحراف و گمراهی بسیار، و خطرهای هلاکت‌آور، فراوان است. هر گونه کنش و عملیاتی در این مسیر، بدون آگاهی دقیق و بینش عمیق، ممکن است خطاب تند: «اخْسَئُوا فِیهَا وَلاَ تُکلِّمُونِ»؛ (بروید) در آن گم شوید و با من سخن مگویید»(مؤمنون / ۱۰۸) را در پی داشته باشد.

این معرفت نظری است که به عمل ارزش می‌دهد و معیار سنجش و ارزیابی آن می‌شود. ارزش هر عملی به اندیشهٔ آن عمل است؛ از این رو، هم در فلسفه و حکمت و هم در عرفان، ارزش عرفان عملی و نیز ارزش حکمت یا فلسفهٔ عملی، به عرفان نظری و فلسفهٔ نظری است. بر این اساس، عرفانِ عملی، به خودی خود هیچ موقعیتی ندارد و این عرفان نظری و بلندای آن است که عرفان عملی را ارزش و موقعیت می‌دهد و آن را منتج می‌سازد.

برای نمونه، در روایات، فضیلت کردار حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام چنین است: «لضربة علی یوم الخندق خیر من عبادة الثقلین»(محمد طاهر قمی شیرازی، کتاب الاربعین، ص ۴۳۰)؛ ضربت شمشیر حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در روز خندق، برتر از عبادت ثقلین (جن و انس) است. برتری تمامی کردار حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ـ که در این روایت، تنها نمونه‌ای از آن ذکر شده است و عمومیت دارد ـ از تعداد رکعات نماز نیست؛ زیرا صورت نماز، همین کردار خاص است؛ بلکه این برتری برای معرفتی است که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام نسبت به حقیقت دارند؛ معرفتی که آن را این گونه بیان می‌فرمایند: «مَا عَبَدْتُک خَوْفا مِنْ نَارِک وَلاَ طَمَعا فِی جَنَّتِک وَلَکنْ وَجَدْتُک أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک»؛ خدایا، تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نکردم؛ بلکه تو را شایستهٔ عبادت یافتم؛ پس پرستش و بندگی‌ات کردم. (عوالی اللئالی، ج ۱، ص ۲۰). ارزش عرفان عملی یا فلسفه و حکمت عملی، فرع بر نظر و دانش آن کار است.

دانش سلوک معنوی:

شریعت با تشریع عبادات، سعی نموده است پیروان خود را به میزان ضرور با امور معنوی همراه سازد اما در آن ملاحظهٔ حال عموم شده است و کسانی که استعداد سلوک دارند باید در گزاره‌های غیر فقهی به جست‌وجوی این دانش باشند. عموم افراد مانند کسانی هستند که در منزل، نرمش و ورزش دارند اما سالک به ورزش‌کاری می‌ماند که به باشگاه می‌رود و مربی او را تعلیم می‌دهد. دین اسلام نمی‌خواهد تکلیفی سنگین در امور معنوی داشته باشد و هدف آن این است که مسلمان از امور معنوی جدا نشود نه آن که پیوندی وثیق با آن داشته باشد. مسلمان در شبانه‌روز تنها کافی است هفده رکعت نماز گزارد و معاملات و مصرف خوراکی و آشامیدنی خود را حلال نماید که این امر مؤونه‌ای نمی‌طلبد. خداوند نمی‌خواهد عموم افراد با امور معنوی درگیر شوند، بلکه تنها می‌خواهد آن را به صورت کلی ترک نکنند؛ چرا که امور معنوی بدون عشق به دست نمی‌آید و مسیر آن عاشق‌کشی را حلال می‌داند.

«دانش سلوک معنوی» یا «عرفان عملی» دانشی است بر پایهٔ مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام، که مهم‌ترین اصول و قواعدی که صاحب استعداد سلوک را به عالم غیب و معنویت می‌رساند شرح می‌دهد.

این دانش بر آن است تا صاحب استعداد سلوک را بر اساس قواعد و اصول خود برای رسیدن به دل، یافت غیب و زیارت و رؤیت حقیقت شخصی وجود سیر دهد. این سیر در فرهنگ شیعه مسیری مشخص دارد اما روح معرفت‌طلبی بشر سبب شده است راه‌های گوناگون و متشتتی برای آن ترسیم گردد که به سبب دوری از خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام کم‌تر فاقد ارزش صدق و سلامت می‌باشد.

البته عرفان عملی علمی نیست که به صرف آموزش، در نهاد آدمی بنشیند، بلکه دانشی تمامی پرورشی و تربیتی و مصداق این شعر است:

 علم هرچه بیش‌تر خوانی  چون عمل در تو نیست نادانی

عملیاتی نمودن برخی از اصول این دانش به سال‌ها وقت نیاز دارد و مهم آن است که سالک در پی تجربهٔ امور عرفانی و باطنی باشد که البته این دانش راهنمایی است در این راه که مسیر گم نشود و عرفان شیعی از عرفان‌های کاذب شناخته گردد و خود معترف هستیم که این دانش نیازمند مربی معنوی است. اساتیدی الهی که آنان را باید در میان حوزه‌ها جست؛ هرچند باید سوگمندانه گفت حوزه‌های علمی در این زمینه دارای کاستی بسیار است و عرفانی که در آن تبلیغ می‌شود عرفان اهل ریاضت است که اساس در آن بر منع نفس است از هر چیزی و تنها معرفتی خُرد و کودکانه در آن است نه عرفان اهل معرفت و محبت که ریشه در عرفان بلند توحیدی و ولایی اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام دارد.

دانش سلوک معنوی دانشی پیچیده و تمام عملیاتی است که فرهنگ شیعی غنی‌ترین گزاره‌های آن را داراست. بخشی از این دانش در فرهنگ‌های دیگر نیز وجود دارد و هر مکتبی چیزی از آن دارد با این تفاوت که انحراف و بدفهمی به آن راه یافته است. البته «دانش سلوک معنوی» تاکنون در شیعه به‌طور کامل، علمی و منقح نشده و در متون مذهبی نهفته است.

سلوک و معرفت:

دانش سلوک معنوی بر آن است تا فرد را به «معرفت» برساند. در منطق، معرفت را به «باور صادق موجه» معنا می‌کنند. تفاوت معرفت با علم در این است که علم امری کلی است و معرفت امری جزیی. متعلّق معرفت، امور جزیی شخصی و اشیای خارجی است و به پدیده‌های ذهنی و مفهوم تعلق نمی‌گیرد، برخلاف علم که قابلیت آن کلی‌گرایی ذهنی است.

معرفت، نوری است که قلب را فرا می‌گیرد و دل را باز و گسترده می‌نماید و برایند رؤیت و شهود ذات امور جزیی است با مراتب تشکیکی‌ای که دارد و به وصف تعلق نمی‌گیرد و امری تولیدی و انشایی است که حافظه و معلومات در آن دخالتی ندارد و آفریدهٔ خلاقیتِ یکی از مراتب هفت‌گانهٔ باطنی است و واقع‌نمایی و استدلال‌پذیری و نیز قابلیت نمود خارجی و بیرونی دارد و احتمال خلاف آن داده نمی‌شود؛ یعنی دست‌کم اطمینان‌آور است و می‌شود آن را در ساز و کار تقلید به دیگری انتقال داد.

معرفت قابلیت نمود بیرونی دارد. بر این اساس، عمل از مراتب معرفت و نماد آن است و این معرفت است که شکل کردار، گفتار و رفتار به خود می‌گیرد؛ همان‌طور که در مثل گفته می‌شود: «از کوزه همان برون تراود که در اوست». عمل هر کسی چهرهٔ ظاهرِ حقیقت اوست و هر کار آدمی که به انجام می‌رسد، جلوه‌ای از هویت باطنی اوست؛ از این رو، با نگاه به عمل خود، می‌توان حقیقت خویش را یافت. خطِ نوشته نیز آینهٔ باطن‌نماست و کفش و لباس و مو و رنگ‌های مورد علاقه و دست و پا و خط و عارض و به طور کلی، هیکل ظاهری و تن انسان نمای تماشایی باطن است و چشم‌اندازی بر هویت آدمی است که پنهان او را در افق دید می‌گذارد و آن را آشکار می‌سازد. همان‌طور که خداوند هم باطن است و هم ظاهر، و در فعل خود هویداست؛ به گونه‌ای که: «فَأَینَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ».

شعار سلوک:

از سر خود برخاستن و «یک شهر آباد بس است» شعار سلوک است. سالک در سلوک می‌خواهد بخش بخشِ خود را فرو ریزد تا نیست گردد و در حال خرابی، تنها شهر آباد را که در آن است و از آن جدایی ندارد بیابد. جایی که باید آن‌قدر از خود کاست که کاهیدن به رنج آید، و آن‌قدر از خود زدود که زدایش به دهشت افتد. باید بی دست شد و بی‌پا و بی‌فکر و بی‌دل. باید نهاد و نهاد، و رها شد و رها، و نفی کرد و نفی کرد تا به نفی مطلق رسید و این است حقیقت «وصول» و اوج «توحید» که جز سیری سرخ چیزی نیست. سیری که در آن باید خون خود را ریخت.

آباد فقط حق است و بس. همهٔ خیر، همهٔ جمال، همهٔ کمال اوست. باید رسید به این که خواستِ حق را خواست و خواست حق این است که جز حق خواسته نشود و خواسته‌ای جز خواست حق نباشد؛ چرا که همه اوست و تنها اوست همه، و هر خواستی خواست حق است از حق؛ همان‌طور که هر فراری فرار از حق است به حق و هر پناه‌بردنی پناه بردن از حق به حق است. حق حق است و دیگری اگر باشد تمامی حقِّ حق، بلکه حق است؛ آن هم دیگری که بی‌دیگری است و هیچ در موضوع نگنجد. هر چیزی و هر کمالی که دیده شود تمامی چهرهٔ جمال حق است. قرب آدمی قرب حق است و با دوری از خود به حق نزدیک می‌شود و هر قدر از خود دور گردد و بیگانه‌تر شود، حق را در خود بیش‌تر و آشناتر می‌یابد تا آن که در سرخی خون خود غوطه شود و غرقه گردد و دیگر چیزی از او نماند. آدمی آن دم که خود را از دست می‌دهد و شاهرگ خویش را برای زدن به دست معشوق می‌سپارد، وصالش حق است و فراغ از خود فراغتش می‌باشد. حق تعالی آدمی را برای حق برگزیده و او باید حق را برای خود برگزیند، او آدمی را می‌خواهد، و آدمی باید او را با ترک خویشتن و سیر سرخی که پیش رو دارد بخواهد. باید خود را نفی کرد و تنها در پی حق بود. باید حق را طالب بود، ولی نه برای خود، بلکه برای حق و جز حق ندید و نخواست.

سرخوشی آدمی تنها به همین است که حق دارد و تنها دل‌خوشی او این است که تنها حق دارایی همه است و جز او نیست؛ هرچه که دیده شود. آن که از خود خبر دارد و در خود است و با خود است و درد خود دارد، دیگر حق نیست. باید از خود گذشت و نور را پیش‌کش و نار را بی اثر دید تا تنها حق را یافت. او بخواهد بسوزاند، در نزد دشمنان به آتش می‌کشد، پس چنین کند که سوزش آتش عشق او خاکستر بر باد می‌دهد. آتشی که همه را به عشق فرا می‌خواند و به عشق آتش می‌زند. ترک خود و فنای خویش اوج بندگی و حدیث عشق و نشانهٔ وصول است و بس.

سلوک از دیدگاه قرآن کریم:

قرآن کریم در رهنمون دادن به گروه نخست؛ یعنی اهل سلوک می‌فرماید: «یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا، هَلْ أَدُلُّکمْ عَلَی تِجَارَةٍ تُنْجِیکمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکمْ وَأَنْفُسِکمْ، ذَلِکمْ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ تَعْلَمُونَ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکمْ وَأَنْفُسِکمْ، ذَلِکمْ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ تَعْلَمُونَ. یغْفِرْ لَکمْ ذُنُوبَکمْ وَیدْخِلْکمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ وَمَسَاکنَ طَیبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ، ذَلِک الْفَوْزُ الْعَظِیمُ».(صف/۱۰-۱۲)

در این فراز مبارکه طرحی کلی برای یافت ایمان، معرفت، سعادت و رستگاری بیان می‌گردد که تحت چهار اصل: ایمان به خدا و رسول، مجاهده با مال و نیز جهاد با جان با حفظ وحدت و معرفت تحقق می‌یابد. آیهٔ شریفه در آغاز سخن، مؤمنان را مورد خطاب قرار می‌دهد و در پایان می‌فرماید: این برنامه برای شما خیر و صواب است، اگر دانا و فهمیده باشید. وحدت، ایمان و معرفت از صدر و ذیل آیه به‌نیکی مشاهده می‌شود و تأکیدی بر آن است که ایمان بدون علم و آگاهی به دست نمی‌آید. ایمان فرع بر معرفت است، همان‌طور که علم اگر علم باشد نه صورت علم، بدون ایمان شکل نمی‌پذیرد.

تعبیر «تجارت» در آیه خاطرنشانی برای اندیشه و عقل است تا فراخوانی همگانی برای همهٔ صاحبان اندیشه و ادراک باشد و سخن از دفع زیان و ضرر پیش می‌آورد و نه تنها سود؛ زیرا سود می‌تواند با ضرر همراه باشد و عدم ضرر خود سود است؛ هرچند تجارت بی‌ضرر، سود را همراه ندارد؛ زیرا اصل در تجارت سودآوری است.

آیهٔ مبارکه رستگاری و سعادت را ایمان به خدا و قیامت می‌داند که رسالت به تمامی مراحل آن بیان‌گر این دو امر است و اصول دین را در این سه اصل تکمیل می‌نماید. ایمان به نبوت باور به امامت نیز هست و امامت، خود حفظ رسالت را در بر دارد و قوه و نیروی نگاه‌دارنده، پایدار و مانای آن است.

اما اصل چهارم که ما به آن توجه داریم سیر و سلوک در تحقّق و استکمال این امور و معانی در نفس مؤمن است که در آیهٔ شریفه تحت دو دل‌بستگی از آدمی قرار داده شده است: دل‌بستگی به مال و دل‌بستگی به جان که عزیزترین متاع ناسوتی است و کسی می‌تواند در سیر و سلوک گام زند که بتواند از این دو برای خداوند متعال بگذرد و راه نیستی و عدم خویش را پیش گیرد.

نکته‌ای که در این آیه مهم است پیوند مراحل و مراتب عالی علم، معرفت و ایمان به مراحل سلوک است که آن را در لوای ایمان به خدا، معاد، رسالت و نوع گذشت از دنیا و مال و جان در راه خداوند قرار می‌دهد.

سلوک؛ مسیر ارتباط با غیب:

اعتقاد به «غیب» عالم همواره در میان تمامی ادیان در طول تاریخ مطرح بوده است. نحوهٔ ارتباط با غیب عالم که با جدا شدن از ناسوت ممکن می‌گردد نحله‌های عرفانی بسیاری را به وجود آورده است. بسیاری از انسان‌ها آرزوی ارتباط با عوالم غیب را داشته‌اند و در این راه کوشش‌های بی‌بدیل و راه‌های چندی داشته‌اند تا از فاصلهٔ خود با این عوالم بکاهند. بشر برای وصول به غیب راه‌های چندی را تجربه نموده است که اسلام بسیاری از آن را باطل می‌داند و مجوز استفاده از آن را نداده است.

البته در این میان، تنها اندکی از اندک بوده‌اند که در دست‌یابی به این عوالم موفق بوده‌اند و خبرهای آنان حقیقت بودن غیب را برای آنان که توان بر شدن به این عوالم را نداشته‌اند محقق ساخته است؛ همان‌طور که در زندگی دنیایی نیز تنها اندکی از افراد بشر بوده‌اند که به کشف‌ها و اختراعات ناسوتی رسیده‌اند.

در میان عارفان شیعی، این اولیای کُمَّل هستند که تمامی عوالم غیب را در فتح خود دارند. در میان واصلان به غیب، هیچ کسی به آنان نمی‌رسد. عارفان شیعی و واصلان به غیب، حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام را سلطان تمامی عوالم باطنی یافته‌اند که چیزی بدون اذن آنان فراز و فرود ندارد. موطن اولی آن حضرات عوالم باطنی است و حضور آنان در ناسوت و دنیاست که مشکل است به گونه‌ای که نقل شده است پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله «کلّمینی یا حمیراء» می‌فرماید و فارغ از این که نقل تاریخی عبارت یاد شده درست باشد یا نه، ولی ثقل عایشه که از مظاهر ناسوت است، آن حضرت را در این عالم نگاه می‌داشته است. در واقع، عایشه را باید سکان‌دار کشتی تن پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله دانست وگرنه می‌شد یکی از معراج‌های آن حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله آخرین معراج ایشان گردد. حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام و محبوبان ازلی و ابدی الهی برخلاف بشر عادی می‌باشند. بشر معمولی برای عروج و وصول به عوالم غیب تلاش دارد و آن حضرات علیهم‌السلام با آن که در ناسوت می‌باشند برای ماندن در آن مشکل دارند.

بعد از اولیای الهی، این نوابغ هستند که بدون زحمت و مؤونه می‌توانند عوالم غیبی یا دانش‌های مادی را فهم کنند. به عبارت دیگر، اولیای الهی حقیقت‌های تمامی عوالم را در اختیار دارند اما نوابغ آن را با تلنگر و ترنمی کوچک و زودتر از دیگران به فهم می‌آورند و گاه می‌بینند. نابغه آن‌چه را که بشر عادی در چند سال آینده درمی‌یابد هم‌اینک و بیست سال زودتر می‌فهمد و قدرت دیدن دوردست‌ها را از همین‌جا دارد؛ هرچند همانند اولیای کُمَّل نمی‌باشد و نمی‌تواند آن حقیقت‌ها را در اختیار خود داشته باشد. نابغه برای فهم حقیقت‌ها زحمتی نمی‌کشد بلکه با اندک اندیشه و تأملی حقیقتی به ذهن وی می‌آید برخلاف بشر عادی که با زحمت و تحصیلی بیست ساله به اندوخته‌های یک سالهٔ نابغه می‌رسد و البته معلوم هم نیست آن را به‌درستی بفهمد. اختلاف استعداد نوابغ و افراد عادی در فهم همانند اختلاف مردمان در شامّه است. یکی استشمامی قوی دارد و از داخل کوچه می‌تواند بوی درون خانه را دریابد و دیگری حتی اگر چیزی در جلوی بینی او قرار گیرد متوجه بوی آن نمی‌شود.

سالکان محبوبی (سماوی) و محبی (ناسوتی):

اهل سلوک بر دو گروه عمده محبی (ناسوتی) و محبوبی (سماوی) می‌باشند. مقام قرب و انس هریک از اولیای الهی را بر اساس دعاها و خواسته‌هایی که دارند، می‌توان مورد شناسایی قرار داد؛ به این صورت که اولیای محبی، دارای خواسته و طمع می‌باشند و ارضی هستند و محبوبان، خواسته ناسوتی ندارند و حق را می‌طلبند و سماوی هستند؛ بر این پایه، هر یک از این گروه‌ها دارای سنخ سلوکی خاص می‌باشند.

هم چنین بینشی که این دو گروه به هستی دارند، آنان را از هم متمایز می کند. در حقیقت، توانایی هر یک از این گروه‌ها نسبت به دیگری در برقرار کردن ارتباط با هستی است که آنان را متفاوت و متمایز از هم ساخته است. محبوبان به‌راحتی به تماشای هستی می‌روند. آنان برای تماشای هستی مشکلی ندارند، بلکه برای دیدن ناسوت و امور دنیوی است که مؤونه می‌برند. محبان بیش‌تر درگیر ناسوت هستند اما برای بر شدن از آن، گاه به موفقیت‌هایی نسبی دست می‌یابند. افراد عادی به هستی کاری ندارند و از این‌که بخواهند این توانایی را در خود به دست آورند که به تماشای آن بروند غفلت دارند.

محبان و افراد عادی از «تجرد» جز مفهوم آن چیزی در ذهن ندارند. آنان به‌خوبی نمی‌دانند «وجود» چیست و چه رابطه‌ای با ماده دارد؟ محبوب هیچ گاه میان هستی و وجود با ماده به صورت از هم‌گسیخته نمی‌اندیشد و مشاهدهٔ او تام است. باید دقت داشت وجود و ماده هرچند در مفهوم می‌تواند در طول هم باشد، نمی‌تواند در مصداق گسیخته از هم باشد. باید هستی را با ماده دید و در نگاه به ماده و ناسوت از نگاه به هستی غفلت نورزید. البته مشکل محبان و افراد عادی آن است که آنان نمی‌توانند شهود یا تصوری که از امور مجرد دارند را به احکام ماده نیالایند. آنان با دیدی که به ماده دارند، می‌خواهند هستی و امور مجرد را نیز همان‌گونه ببینند. این در حالی است که ماده به اوصافی مانند تقابل، قرب، بعد، غیب و شهود متصف می‌شود اما هستی در تمامی این حالات یکسان است.

کسی که می‌خواهد هستی را مشاهده نماید باید نخست تجرد را به‌خوبی دریابد تا بتواند تجرد را در چهرهٔ هستی و هستی را در چهرهٔ تجرد مشاهده نماید و دید خود را به احکام ماده که به آن عادت دارد در نیامیزد. سلوک که ویژهٔ محبان است حرکت به سوی مجرد و وصول به مجردات است.

تفاوت سالکان محبوبی و محبی:

محبان‌، از اهل معرفت و محبت با سلوک وصول می‌یابند و محبوبان از ابتدا اهل معرفت بوده‌اند. تفاوت محبّان با محبوبان در این است که محبوبان در ابتدا نهایات را دارند و آن را رؤیت می‌کنند و سپس بدایات را می‌یابند؛ ولی محبّان باید نخست بدایات را ببینند و سپس با سلوکی که دارند، یا به نهایات وصول یابند و یا این‌که در یکی از منازل بمانند و یا با خطر سقوط مواجه شوند.

کسی که در بدایت، نهایت را می‌بیند، چنین زبان حالی دارد: «روز اول کآمدم، دستور تا آخر گرفتم». محبوبان که نخست در نهایات هستند، به مثابهٔ طفلی می‌باشند که پیش از دنیا، آخرت را دیده‌اند و چون به دنیا پا می‌نهند، به سجده می‌روند.

«محبوبان» افراد بسیار نادری هستند که به عنایت پیشین و به جذبه‌ای وصول یافته‌اند. اینان‌اند که معرفت را نقد دارند و در پی چیزی نیستند؛ راه‌یافتگانی که مسیر بسیار باریکی را به آنی پیموده‌اند.

«محبوبی» دارای جمعیت است و حقیقت عالم با حقیقت او شبیه‌سازی شده است؛ نه این که او نسخهٔ عالم عینی باشد. هر سخنی از او شنیده شود، بخشی و گوشه‌ای از عالم خارجی است که بر زبان او آمده است.

کسی که دارای جمعیت است، مراد همگان می‌باشد و هر مرید محبی را در خود غرق و هلاک می‌سازد. مرید، کسی است که به استاد محبوبی خویش ارادت ورزد و او را دوست داشته باشد و نیز محبت وی سبب دریدگی و بی‌حیایی او نگردد. سالک تا دوستدار استاد محبوبی خویش نگردد، لحاظ فاعلی وی قوت نمی‌گیرد و صاحب اراده نمی‌شود و استقامت پیدا نمی‌کند و تا حیا نداشته باشد، لحاظ غایی او شدت پیدا نمی‌کند. اگر سالکی دارای حب باشد، اما حیا نداشته باشد، حرمت نگه نمی‌دارد و چنان‌چه حیا داشته باشد، ولی بدون حب و دوستی باشد، حرکتی پیدا نمی‌کند. مرید باید هم حب و هم حیا داشته باشد تا بتواند سیر خود را به سلامت و به سرعت طی کند.

مرید محبی، دارای خوف و رجاست، اما «مراد محبوبی» از این حالات نفسانی ندارد. مرید، مانند غریقی است که در دریای مراد افتاده است. وقتی می‌بیند سر به زیر آب دارد و در حال خفه‌شدن است، خوف او را می‌گیرد و وقتی به بالا می‌آید، امید به نجات می‌یابد و به رجا می‌افتد. او میان مردن و زندگی مراد ـ که جمعیت دارد ـ در دَوَران است. مراد، جمعیت دارد و مرید را در خویشتن غرق می‌کند. وقتی می‌گوییم «حق، مراد است» یعنی تمامی پدیده‌های هستی غرق در اوست. مراد چنین است.

محبوبان، امور معنوی را بدون هیچ گونه ریاضتی در خود می‌یابند و محبان با زحمت و تلاش بسیار به اندکی می‌رسند. محبان هرچند رنج و زحمت بسیار می‌کشند و با ذکر و ورد و چله‌نشینی فراوان به جایی می‌رسند ولی تمامی رنج‌هایی که آنان دارند در برابر بلایی که به محبوبان ـ هرچند در مدتی اندک ـ وارد می‌شود بسیار ناچیز و حقیر است. اگر حزنی که یک محبوب دارد میان هزاران محب تقسیم شود، همه را از پا در می‌آورد. محبوبان حزنی کوتاه اما سنگین و محبان سختی‌ها و رنج‌های بلندمدت اما در قیاس با کار محبوبان، سبک و قابل تحمل دارند.

سالکان مبتدی و مرید:

سالکان محبی، خواسته‌های محدودِ ارضی دارند و در پی تامین خواسته خود تلاش می‌کنند و آن را می‌طلبند؛ از همین رو، «سالکان ناسوت» نامیده می‌شوند،. سالکان ناسوتی یا محبّی، به نیکو ساختن اخلاق و رفتار یا ارادت ورزیدن به یکی از اولیای الهی یا خدمت به خلق یا عبادت و ریاضت، بسنده می‌کنند و بُردی بیش از آن ندارند.

سالکان محبی و ناسوتی در یک تقسیم بر دو گروه می‌باشند: سالکان مبتدی و سالکان مرید.

سالکان مبتدی، غیر مریدانی هستند که زندگی سالم و سازگار با مردم را پی می‌گیرند. تفاوت آنان با افراد عادی این است که تمام همت افراد عادی متعلقات زندگی خودشان می‌باشد. سالکانِ مرید، کسانی هستند که از ارادت ورزیدن به یکی از اولیای الهی خرسند می‌باشند. برخی از اینان به استاد معنوی خویش دل می‌بندند و بر آن هستند تا در ظاهر، به وی مشابهت پیدا کنند؛ هرچند در خُلقیات و خَلقیات خویش محصور می‌باشند، اما ارادت آنان سبب می‌شود خودخواهی‌های خویش را کاهش دهند و کاستی‌ها و کمبودهای نفسانی خود را برطرف سازند. اینان سالکان متوسط می‌باشند. اگر بلایی بر این گروه وارد شود، به آن رضا نمی‌دهند و نسبت به عوامل بلا، اعتراض دارند.

سالکان ناسوتی از خواسته‌های نفسانی جدایی ندارند؛ هرچند این خواسته‌ها دوری از گناهان، وصول به خوبی‌ها، اصلاح نفس، داشتن حیات طیبه یا اصلاح جامعه باشد؛ اما این امور را می‌خواهند به شرط آن‌که آفت، شکست و بلایی نبینند و زندگی آنان و متعلقاتی که دارند، سالم باشد. سالک ناسوتی می‌خواهد فقیر نباشد و از گرفتاری‌ها و بلایا جدا و دور باشد و فرزندان وی نااهل و فاسد نگردند؛ اما تمامی این خواسته‌ها، ناسوتی است و روزی پایان می‌پذیرد.
این سالکان، نه این‌که دارای خواسته می‌باشند، بلکه ارزش آنان در این است که خواسته ذهنی و قلبی خود را تامین می‌کنند و آن را عملیاتی می‌سازند و سلامت و درستی را به حقیقت دارند.
به هر روی، مرحله نخستِ سیر و سلوک، محدود به ناسوت و تامین خواسته می‌باشد و ترک طمع از حق، در این مرتبه دیده نمی‌شود و فرسنگ‌ها از آن فاصله دارد. سالکان ناسوتی، که جز غم تامین خواسته‌های خود ندارند، با همه پاکی و قداست ایمانی، دچار خودخواهی هستند. برای همین است که به این سلوک، سلوک ناسوت گفته می‌شود؛ زیرا حتی کمالات آن، از سنخ ناسوت می‌باشد و بلندای برترین کمالات آن، امری نازل است که از ناسوت فراتر نمی‌رود.

سالکان مذموم و ممدوح:

سالکان ناسوت، در یک تقسیم بر دو گروه اند:

«سالکان مذموم»: سالکان ناسوت، چنان‌چه در سیر سلوکی خویش، مسیر حق را نیابند یا آن را نپیمایند، «سالکان مذموم» می‌باشند. فرعون از این گروه بوده است که در پی قدرت حاکمیت بر بنی‌اسراییبل بود و خواسته ناسوتی وی به شمار می‌رفت. شمار سالکان جهیمی فراوان است؛ چنان‌که قرآن کریم به نقل از اصحاب یمین، بر سیر حرکتی اهل آتش، اطلاق سلوک کرده و فرموده است: «مَا سَلَککمْ فِی سَقَرَ»  چه چیز شما را در آتش (سَقَر) در آورد؟ (مدثر / ۴۲)

«سالکان ممدوح»:

ممدوحان نیز یا سالکان خیرخواه می‌باشند (که با آن‌که در پی خیر خویش می‌باشند، بدِ کسی را هم نمی‌خواهند) و یا از سالکان افضل هستند که ناسوت خیر را، هم برای خود و هم برای دیگران می‌خواهند.

سالکان محبی شکوری:

عرفان محبی، عرفانی است که از مرتبه شُکر بالاتر نمی‌رود. عارف محبی در نعمت‌ها شکرگزار است؛ اما با پیشامد سختی‌هایی که از جنس بلاهای عارفان محبوبی است، توان ایستایی و مقاومت ندارد و فرار را ترجیح می‌دهد. البته شمار محبان شکرگزار نیز اندک است؛ چنان‌که می‌فرماید: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشَّکورُ» (سبا / ۱۳). عارفان محبی، همتی بیش از تامین خواسته‌های ناسوتی ندارند و از آن در نمی‌گذرند.

سالکان محبی شکوری، تا غرق در نعمت مادی و کمالات معنوی هستند، با خدا هم‌گام می‌باشند؛ اما اگر بلاهای مخصوص محبوبان قربی ـ به‌ویژه سختی‌های اودیه ذات ـ بر آنان بارش گیرد، با خداوند ناآشنا می‌شوند و به داشته‌های ناسوتی بسنده کرده و به همان، دل خوش می‌دارند؛ هرچند درصد دل خوش داشتن به این داشته‌ها، متفاوت است.
در بیش‌تر ادعیه ـ که صبغه تربیت انسان‌ها در آن‌ها برجسته است ـ درخواست‌های ناسوتی دیده می‌شود؛ زیرا بُرد بیش‌تر انسان‌ها بیش از آن نمی‌باشد؛ هرچند این دعاها از زبان محبوبان حقی یا قربی می‌باشد. در این‌گونه دعاها، گاه تک‌گزاره‌هایی از درخواست‌های قربی یا حقی دیده می‌شود. بهتر است محبان ناسوت، با شناخت این گزاره‌ها، آن را جزو درخواست‌های خود قرار دهند و تنها به خواسته‌های ناسوتی اکتفا ننمایند.
برای عموم افراد چنین است که در تامین خواسته، بهتر است دعاهای کلی داشته و خواسته‌ای معین را از خداوند نخواهند؛ زیرا آنان مصلحت و خیر خود را نمی‌دانند و ممکن است خواسته‌ای داشته باشند که ابزار شرّ آنان گردد. خواسته‌های کلی برای فرد ایجاد تناسب می‌کند؛ برخلاف درخواست‌های جزیی که ممکن است به مصلحت نباشد و مستجاب نگردد و در صوت الحاح و اصرار، ممکن است سبب مکر گردد و با استجابت، موجبات اذیت او را فراهم آورد.
اگر برای جامعه، طریق سالکان ناسوت ترویج و نهادینه شود، جامعه به بهشت ارضی تبدیل می‌گردد. دعای «اللهمّ اصلح کلّ فاسد من امور المسلمین» یکی از ذکرهای این گروه می‌باشد. شمار این گروه، بسیار اندک است و در میان آنان، کسانی‌که در پی مددرسانی به مردم و اصلاح جامعه باشند، اندک‌تر.

سالکان قربی و حقی:

«سالکان قربی و حقی» مسیر حق را یافته اند. سالکان قربی و حقی یا محبوبان الهی، خواسته‌ای ندارند و بلاکش می‌باشند.

«سالکان قربی و حقی» دارای دو مرتبه عمده می‌باشند: محبوبان حقی و محبوبان قربی.

محبوبان حقی، به تمامی محبوبی هستند؛ برخلاف محبوبان قربی که رشحات و رگه‌هایی از محبوبان دارند، اما محب می‌باشند و لازم است زیر نظر مربی، برای وصول به رگه‌های محبوبی خویش تلاش داشته باشند.

محبوبان قربی نیز دو گروه عمده دارند: محبوبان محب و محبان محبوب.

محبوبان محب، کسانی هستند که صفات محبوبی در آنان غلبه دارد، اما غلبه و چیرگی در محبان محبوبی با صفات محبی می‌باشد. آنان تنها در پی یک لحظه نگاه و رویت می‌باشند و به همان دل خوش می‌دارند و با پیشامد بلاها، خود را کنار می‌کشند و به وارد آمدنِ آسیب به خویش رضایت نمی‌دهند و تمام حق را نمی‌طلبند؛ زیرا تحمل دردها و آسیب‌های متناسب با آن را ندارند.

سالکان قربی با آن‌که خواسته ندارند، اما دعا و ذکر را از باب ادب می‌آورند. آنان در ذکرها و دعاهای خود، چیزی از خدا نمی‌خواهند و نداشتن سوال و دعا و ذکر را بی‌ادبی، و برآمده از استکبار و غرور در برابر خدا می‌دانند و دعا می‌کنند و ذکر می‌گویند؛ چون خداوند آن را از بنده خواسته است؛ همان‌طور که نماز می‌گزارند؛ زیرا خداوند آن را خواسته است؛ اما ذهن و قلب آنان از خواسته و تامین آن، فارغ است و به هیچ‌وجه نظری به آن ندارند.
سالکان قربی کسانی هستند که به‌کلی از دنیا می‌برند و خدا را می‌یابند. این بُرش می‌تواند در بدو تولد یا در بزرگی باشد. هرچه رتبه محبوبی بالاتر باشد، برش وی از ناسوت، در سن پایین‌تری می‌باشد. ویژگی اینان، آن است که به حسب رتبه‌ای که دارند، بلاهای ناسوتی بر آنان هجوم می‌آورد و دنیا با بلاهایی که برای آنان پیش می‌آورد، حتی به یک‌نفر از آنان رحم نمی‌آورد. اینان کسانی هستند که تحمل بلاپذیری بالایی دارند و در بلاهایی که برای آنان پیشامد می‌کند، اعتراض و چون و چرایی ندارند.

ویژگی های سالکان قربی:

ذهن سالکان قربی از ناسوت فارغ است و پیوسته قرب حق را می‌طلبند. این قرب یا وصول، به یکی از اسمای حق‌تعالی است که می‌تواند مراتب تشبّه، تخلق و تعین تا تجسّم، تمثّل و تشخّص را داشته باشد. شخص شدن، بسیار سنگین است. چنین کسی نسبت به همسر و فرزند و خانه و محیط و جامعه، نه آن‌که بی‌تفاوت باشد، بلکه در مسیر سلوکی وی چنین اموری نمی‌آید و همواره در آسمانِ یکی از اسما سیر می‌کند و حق را پی می‌گیرد. برخی از آنان نیز اولیای حق را دنبال می‌کنند و در پی آنان به راه می‌افتند. برخی از آنان بر آن هستند تا با اولیای معصومین علیهم‌السلام انس گیرند. بعضی نیز با دیگر اولیا از طریق مکاشفه و معاینه در قبرستان یا در حرم‌های آنان ارتباط برقرار می‌کنند و سپس پی حق را می‌گیرند تا به یکی از اسمای الهی وصول یابند.
باید توجه داشت محبوبان قربی، اهل سلوک می‌باشند؛ به این معنا که رفته‌رفته از ناسوت فارغ می‌شوند و به امور ملکوتی و الهی رو می‌آورند. این سیر تدریجی، سبب می‌شود هریک از آنان در سنی به‌کلی از دنیا ببُرند. چنین کسانی در پی آن نمی‌باشند که امری ناسوتی برای خود تدارک ببینند. آنان تنها حق را می‌طلبند و همت آنان وصول به اسما و صفات پروردگار است؛ به‌گونه‌ای که اگر کار ناسوتی نیز دارند، برای آن است که حق‌تعالی چنین کاری را از آنان خواسته است. بُرش آنان از دنیا، امری مطلق نیست و درصد و نسبیت برمی‌دارد؛ اما برش آنان از دنیا، رشد تضاعفی می‌گیرد.
سالکان قربی، از میان سالکان ناسوتی پدید می‌آیند و ابتدای سیر آنان، با سیر سالکان ناسوت مشترک است؛ ولی به آن محصور و محدود نمی‌گردند و بالاتر می‌روند. آنان ناسوت را در اختیار دارند و آن را با اراده و با برانگیختگی از کشش‌های باطنی خود ترک می‌کنند؛ به‌گونه‌ای که ناسوت، دیگر برای آنان مزه‌ای ندارد. بعضی از آنان در هنگام مرگ، هیچ متاع و کالای ناسوتی و هیچ مال و مِلکی نداشتند. آنان از ناسوت، تنها بلایای آن را سهم برده‌اند.
نهایت سیر محبوبان قربی، وصول به یکی از اسمای خداوند می‌باشد. این اسم می‌تواند از اسمای فعلی ـ مانند «رزاق» باشد ـ یا از اسمای وصفی، مانند «رحمان».

بیش‌تر پیامبران الهی از محبوبان قربی بوده‌اند؛ یعنی از محبوبان محب و از کسانی‌که با تلاش و ریاضت، در بزرگسالی ـ که ممکن است اوان بلوغ باشد ـ یکی از اسمای حق را یافته‌اند. توجه شود که میان عصمت با وصول عرفانی، تفاوت است و نباید میان این‌دو، خلط کرد.

تفاوت سالک با عارف کامل:

سلوک ویژه ی محبان است. از این رو، سالک تنها به گروه های محبی گفته می شود و به محبوبان حقی اطلاق عارف می شود. بر عارفان حقی، اطلاق سالک نمی‌شود؛ زیرا آنان به صورت موهبتی سواره و به مقصد رسیده هستند. محبوبان از ابتدا اهل معرفت بوده‌اند.

ویژگی های محبوبان حقی:

عارفان حقی کسانی هستند که توان وصول به ذات حق به آنان موهبت شده است. بر عارفان حقی، اطلاق سالک نمی‌شود؛ زیرا آنان به صورت موهبتی سواره و به مقصد رسیده هستند. ناسوت با محبوبان حقی به شدت در می‌افتد و به مراتب، بلاهایی بیش از سالکان قربی برای آنان پیش می‌آورد؛ به‌گونه‌ای که محبوبان قربی در قیاس با آنان، خرده‌پا در امور معنوی و سلوکی به شمار می‌آیند و عارف حقیقی، تنها محبوب حقی می‌باشد. شمار محبوبان قربی بسیار اندک است و محبوبان حقی باید قرن‌ها بگذرد تا یکی از آنان زاده شود؛ از این رو، جز حضرات خمسه طیبه علیهم‌السلام ، نمی‌توان از ولی محبوبی حقی دیگر، به صراحت سخن گفت.
ناسوت، بلاهایی شگرف برای اینان پیش می‌آورد و تمامی آنان را نخست ترور شخصیت می‌کند و سپس به قتل می‌رساند: یا به سَم کشنده، یا به ضرب گلوله و یا ضربت شمشیر یکی از مغضوبان.
محبوبان قربی ممکن است به تیغ کشیده نشوند؛ ولی محبوبان حقی، به حتم به تیغ کشیده می‌شوند و با شهادت، از دنیا می‌روند و مرگ طبیعی برای آنان نیست. به هر روی، بلاهایی که بر سر این افراد نادر و عزیز وارد می‌شود، قابل شرح و بیان نیست و چنان عظیم و سهمگین است که شاید آنان به توضیح این بلاها راضی نباشند. همان‌گونه که آنان به ناسوت پشت می‌کنند، ناسوت هوشمند نیز به آنان پشت می‌کند، بلکه دنیایی بلاخیز برای آنان رقم می‌زند؛ زیرا کسی‌که به دنیا باج ندهد، دنیا به وی باج نخواهد داد. برای یافت این معنا، دقت بر روایتی که دیدار دنیا را با امیرمومنان در هیات زنی زیبارو بیان می‌دارد، و مصایبی که برای آن حضرت پیش آمد، روشنگر است.
محبوبان حقی از خدا ارتزاق می‌کنند و پیوسته خدا را می‌بینند، نه ناسوت را. آنان چون خدا را می‌بینند، ناسوت را پیش چشم نمی‌آورند و ناسوت هم آن‌ها را اذیت می‌کند. سالک قربی در خدا فانی می‌شود و حق می‌گردد و همان کارهایی را انجام می‌دهد که خدا می‌کند؛ اما از حق‌تعالی خرج و استفاده نمی‌کنند. تنها خواسته آنان خدایی‌شدن است؛ در حالی‌که این خواسته نیز از خود آنان نیست و به آنان موهبت شده است. آنان طمع ندارند و در قاموس فعالیت آنان، «برای» یافت نمی‌شود. آنان دوّار، دیار، طرّار و عیارانی آسمانی می‌باشند که جز حق‌تعالی نمی‌شناسند. خداوند، آنان را دوست دارد و عاشق آن‌هاست؛ برای همین است که به آنان «محبوبی» می‌گویند و مهم نیز همین است که خداوند کسی را دوست داشته باشد.

تشبُّه، تخلّق و تحقُّق در سلوک:

تشبُّه، تخلّق و تحقُّق سه مرتبهٔ کلی معرفت است. سالکی به وصول دست می‌یابد که این سه میدان کلی را طی کند. مرتبهٔ تشبه، همان مرتبهٔ اسلام، و مرتبهٔ تخلقْ همان مرتبهٔ ایمان، و مرتبهٔ تحققْ همان مرتبهٔ احسان است که بالاترینِ آن است و به همان میزان از شمار افراد آن کاسته می‌شود.

در برابر، سالکان متشبّه، مشهورترین افراد در عرفان هستند و شماری فراوان دارند. سالک در این مرتبه به حق تشابه پیدا می‌کند. البته وی در این مسیر، غریب و تنها می‌شود. او از مقامات معنوی، تنها دانش آن را دارد و از آن سخن می‌گوید؛ اما در متن ماجرای این حقیقت قرار ندارد.

سالکی که برخی از مسیر را پیموده و غریب شده است، به حق‌تعالی تشبه دارد و ادای حق را در می‌آورد. محبت و عشق چنین کسی تصنّعی است و خود را به حق می‌مالد تا بویی و رنگی را به صورت ساختگی بگیرد و بیش از این نیست و چنان‌چه بیش از تصنع به وی فشار وارد شود، همه را زمین می‌گذارد. بیش‌تر سالکان با تشبُّه گام برمی‌دارند. اینان هستند که با فشار یکی از اولیای محبوبی، به ارتداد می‌گرایند و «أَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ»(مائده / ۱۰۳) وصف آنان است. آنان را می‌شود به کوه‌پیمایی، نماز جمعه و دیدن فیلم عصر روز جمعه برد؛ اما به جبهه نه! باب تشبُّه یعنی همین رفتن تا این نزدیکی‌ها و داشتن ادعای آن بلندی‌ها. تشبه، همان کوهپایه است که حتی نوزاد شیرخوار و بچهٔ خردسال و زن باردار هم می‌آید؛ اما قلهٔ کوه که جای تحقق است، مسیری صعب‌العبور و طاقت‌فرساست؛ مسیری که ممکن است کسی پرت شود و وقتی آن پایین‌ها به خود می‌آید، لباس‌های خود را پاره‌پاره می‌بیند؛ البته اگر بدنی سالم برای او مانده باشد. در این مسیر، هستند کسانی که به عمد، سالک را پرت می‌کنند، جدی هم پرت می‌کنند. تشبُّه، بودن در فرودست‌ها و حظّ بردن از ادعای بالادست‌هاست و چیزی از بلاهای آن‌چنانی در آن نیست. تشبُّه، به تمامی خیرات است. کسی که در مرتبهٔ تشبه است از نماز خود به حال و وجد می‌آید، از روزه به صفا می‌رسد. روندگان این میدان بسیارند و هرچه تابلوی خطر بیش‌تر نمایان شود، مسیر خلوت‌تر می‌گردد و کم‌تر چهره‌ای را می‌شود در آن دید که به مرز میدان تخلق برسد.

مرتبهٔ دوم، تخلّق است. در این مرتبه، سالک را به انواع بلا می‌پیچانند و وی را تیغ تیغ و دل او را ریش ریش می‌کنند. در باب تخلق، باید مقامات معنوی را داشت؛ برخلاف تشبُّه که سالک به این مقامات باور دارد و وصف او در روایت احسان: «فإن لم یکن تراه فإنّه یراک» است. سالک تشبیه‌گرا رؤیتی ندارد و چیزی نمی‌بیند؛ اما به گفته‌های عارفان و منازل و مقامات معنوی ایمان دارد و آن را به صورت علمی می‌شناسد.

سالک در مرتبهٔ تشبُّه، به خداوند باور دارد و در باب تخلق، خُلق خداوند و صفات او را در خود می‌یابد ـ نه این که فقط به آن باور داشته باشد ـ ولی خدا را نمی‌بیند. او در این مرتبه، از «خدامالی» گذشته و به «خداداری» رسیده؛ اما «خدابین» نشده است. ایثار به تمام معنا در متخلق شکل می‌گیرد و ایمان هم به تمام معنا در اوست؛ ولی وی خداوند را نمی‌بیند.

در مرتبهٔ سوم که باب تحقق است، سالک داشته‌های خویش را می‌بیند. عارفِ محقق می‌بیند که اسمای حسنای الهی را در خود دارد و «أنا أسماء الحسنی» می‌گوید. او در این مقام می‌تواند مکارم اخلاق را تمام کند؛ نه آن که اصل آن را بیاورد: «إنّما بعثت لأتمّم مکارم الأخلاق». یعنی او می‌خواهد پیام‌آور بلندای مکرمت‌های اخلاقی باشد. فعل «تمام کردن» در این روایت به صورت صیغهٔ متکلم وحده «أتمّم» آمده و با حصر «انما» آمده است و این بدان معناست که تمام کردن بلنداهای مکرمت، تنها کارویژهٔ آن حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله است.

محقق را در صحنهٔ کربلا می‌شود دید. آن‌جا که حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به همهٔ یاران می‌فرماید بروید که این قوم تنها با من کار دارند و آن‌ها را با شما کاری نیست. آن حضرت می‌خواستند تنها باشند، بلکه آن قوم خبیث، کم‌تر بچه‌ها و زن‌ها را آزار دهند.

اولیای غیر معصوم نیز می‌توانند به تحقیق برسند، اما پیمودن این مدرج عالی، با بلا و درد و غم و سوز و مکافات همراه است و این دردها او را رفته رفته چونان اشک شمع آب می‌کند و دیگر چیزی در او نمی‌ماند. این که گفته می‌شود «البلاءُ للولاء» برای محققان است و اولیا را باید ظهور بلا دانست.

عارفان تشبُّهی، درگیر سلایق هستند و اختلاف فراوانی با هم دارند؛ به‌گونه‌ای که حتی برخی با بعضی دیگر درگیر می‌شوند. اما اگر کسی به باب تخلق برسد، با دیگر هم‌ردیفان خود درگیر نمی‌شود. آنان تجربه‌های مشابه عرفانی دارند؛ ولی در میان آن‌ها تفاضل است: «فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ»(بقره / ۲۵۳). در باب تحقق، حتی تفاضل نیز برداشته می‌شود و تمامی آنان نور واحد می‌گردند.

شریعت، طریقت و حقیقت در سلوک:

وصول به غیب و سلوک دارای سه مرحله و سه مقطع تحصیلی و عملیاتی است: یکم، شریعت‌گرایی و آگاهی از شریعت و عمل به آن، دوم، طریقت‌روی، سوم، رسیدن به حقیقت و حقیقت‌مداری.

این سه مرحله را مرحلهٔ مبتدیان، متوسطان و عالی یا مرتبهٔ عمل، حال و وصول یا مبادی، منازل و مقامات نام‌گذاری می‌نمایند.

تربیت سالک بر این سه مرحله استوار است. سالک یا مبتدی کارآموز است یا متوسط ره‌پو، یا سالک واصل که البته با عارف کامل تفاوت دارد که دیگر نام سالک بر او اطلاق نمی‌شود. حال و هوای سالک نیز در این سه مرحله متفاوت است و حالات وی نشان می‌دهد وی در «حال» است یا «مقام» و آیا کشف یا مشاهداتی داشته است یا خیر و نیز زمینه‌های ضعف یا کمال و قوت او به دست می‌آید. کسی که به مقامات می‌رسد، دیگر سخنی نمی‌گوید و تنها به اشارهٔ مربی کار می‌کند.

کسی که در مرتبهٔ شریعت یا طریقت است بدون سند و تحلیل عقلی کار نمی‌کند و البته سالک در این مرتبه اگر آگاهی و ذکاوت نداشته باشد موفق نمی‌گردد و آن که به حقیقت می‌رسد سخن استاد را بی چون و چرا عمل می‌کند و در پی سندی از او نیست. البته هیچ سالکی بدون طی طریق شریعت و طریقت نمی‌تواند به حقیقت دست یابد و سالک نباید بپندارد از همان ابتدا می‌تواند سلوکی بدون چون و چرا داشته باشد.

سالکی که در مرتبهٔ نخست است وظیفهٔ حفظ احکام و مراعات آداب و فصاحت در بیان و مرتب و منظم سخن گفتن و پوشیدن لباس نظیف و حفظ آداب درست اجتماعی را دارد. سالک به هر میزان که عمل، ریاضت و ادب داشته باشد به همان اندازه خلق و باطن دارد و نهالی که در باطن دارد می‌شود با تربیت سالم ریشه بدواند و رشد کند. کسی که در این مرتبه از سلوک خسته می‌شود، باطنی خشکیده دارد و باید مسیری دیگر را برگزیند.

سالکی که در سلک اهل شریعت و در این مرتبه قرار دارد باید «دل» خود را پاس دارد تا «دل» داشته باشد. وی نباید دل خود را به دنیازدگی آلوده نماید و دل را برترین سرمایه و اصلی‌ترین آن برای سلوک بداند. سالک در صورتی می‌تواند دل خود را پاس دارد که آن را به سویی سوق ندهد که برای دنیا غنج و دلال داشته باشد. وی در این مرتبه باید در پی مربی باشد. البته مربی باید استادی معنوی و ماهر در امور غیبی باشد نه قلندر، درویش یا فردی ساده‌نگر که تنها مؤمن خوبی است. وی در این فضاست که می‌تواند سلوک داشته باشد. چنین سالکی در ابتدا خواب‌های خوش و نیز گاهی مشاهداتی دارد و هرچه قوی‌تر شود خواب‌های خوش و مشاهدات وی کم‌تر می‌شود تا آن که در مرتبهٔ متوسط حتی آن را از دست می‌دهد مگر آن که استجماع، خلوت و تنهایی داشته باشد. چنین سالکی مقام ندارد و تنها یک حال است که با اوست و چنین حالی از افراد عادی نیز بر می‌آید. سالک باید در مرتبهٔ میانی به تفکر، خلوت، تنهایی، دقت و تحصیل علم و خرد رو آورد و اعتقادات و باورهای خود را سالم، صحیح و بی‌پیرایه نماید و سالم‌سازی اندیشه و رفتار داشته باشد. در این مرحله، خواب‌های خوش و رؤیاهایی که داشت و نیز مشاهدات از او برداشته می‌شود؛ چرا که وی رشد کرده است و ذهن او در ابتدا خالی بود و نفس خلوت داشت و چنین نفسی به صورت قهری مشاهداتی دارد اما در مرحلهٔ توسط که وی به فکر و دقت رو می‌آورد چون مرتبهٔ تحصیل است، ذهن وی سنگین می‌شود و نفس توان دیدن خواب‌های خوش را از دست می‌دهد و اندیشه‌ای که وی دارد به‌مراتب هزاران برابر از دیدن مشاهده‌ای بر ذهن وی فشار می‌آورد و آن را پر می‌کند و حالات خوش ابتدایی را از او می‌گیرد و نیز نفس چون قدرت دارد سرریز نمی‌کند و یافته‌های خود را حفظ می‌کند.

باطن اهل حقیقت از ادب عملی به دست نمی‌آید، بلکه آنان را باید از میزان اراده و ارادتی که دارند شناسایی نمود. اهل حقیقت به اندازه‌ای دارای باطن است که اراده دارد و می‌تواند نفس را رام خود سازد و آن را در اختیار بگیرد و نسبت به آن تمکین داشته باشد نه آن که نفس تعلل داشته و به قوه‌ای قهری برای راه‌اندازی آن نیاز باشد. اهل حقیقت با رشد و تعالی به جایی می‌رسند که با عشق حرکت می‌کنند و قوه‌ای قهری آنان را به حرکت و کوشش وا نمی‌دارد. آنان شاید سالی بگذرد و نفس آنان چموشی نکند. چنین سالکانی مصداق مردمان عصر ظهور می‌گردند که هر صفتِ وحوشی آنان اهل می‌گردد و گرگ و میش را با هم آب می‌دهند و نفسیت آن‌ها با حقیقتشان یکی می‌شود. دل ایشان ترش و شور و تلخ ندارد، بلکه تنها دلی شیرین دارند که شیرین هم حرکت می‌کند. نفس امارهٔ آنان امر کننده هست اما نه به بدی، بلکه به خوبی‌ها. حکایت نفس آنان همانند دزدی است که توبه نمود و نگهبان محله شد تا کسی دزدی نکند؛ چرا که خود با شگردهای دزدها بیش از هر کسی دیگر آشنا بود. او گرچه پیش از این دزد بود ولی اکنون حافظ مال دیگران گردیده است. نفس امارهٔ اهل دل این گونه می‌شود و به خیر امر می‌کند؛ همان‌طور که حضرت یوسف علیه‌السلام فرمود: «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی»(یوسف / ۵۳). نفس اگر زیر چتر رحمت رب واقع شود نفسی خیر می‌شود که جز به خوبی امر نمی‌نماید.

سالک در مرتبهٔ سوم است که دوباره در مشاهده و رؤیت قرار می‌گیرد و آن‌چه را در مرتبهٔ میانی به صورت علمی یافته است در مرتبهٔ نهایی به صورت شکل‌دار، مجسد، متمثل و عینی می‌بیند. ذکر، قرائت قرآن کریم و انس با آن در این مرتبه است که کارآمد است و به سالکی که در مرتبهٔ نخست یا دوم است ذکر داده نمی‌شود. در این مرحله باید در استفاده از ذکر، حد اعتدال را رعایت نمود و از پرذکری و نیز داشتن اذکار متعدد برای سالکی که در این مرحله نوپاست خودداری نمود. «منازل السائرین» نیز از این مرتبه است که قابل پی‌گیری می‌باشد.

سالک در این مرتبه است که رو به مناجات، خلوت، شعر و گاه انس با پدیده‌های ارضی مانند گیاهان و حیوانات یا برخی از انسان‌ها و یا با پدیده‌های سماوی و نیز زیارت اهل قبور و اولیای خدا رو می‌آورد. وی چه بسا که با فرشتگان و عالم عقول و ملکوت ارتباط یابد و چنان‌چه رشد نماید به انس با اسمای الهی و قرب به صفات پروردگار نایل می‌آید و تا قرب ذاتی می‌تواند تعالی داشته باشد. کسی که به قرب ذاتی می‌رسد برزخ خود را در دنیا طی کرده است و قیامت وی در همین دنیا قایم می‌گردد و مرگ حادثه‌ای جدید و پیشامدی نو و ناشناخته برای او ندارد و با معرفت، به دیدار حق تعالی و زیارت او توفیق می‌یابد. وی دیده‌ای خداشناس پیدا می‌کند که خداوند را در هر تجلی می‌شناسد.

رسیدن به این مرتبه شرط سنی ندارد و هر کسی به فراخور استعداد و قوت استاد و مربی خود ممکن است در زمانی کوتاه یا دراز به آن وارد شود.

محبوبانی که محب هستند در مرتبهٔ نخست به مرتبهٔ سوم می‌رسند و محبوبان محبوب از این تقسیم خارج هستند و آنان بدون ریاضت و ذکر، حرکت نهایی خود را به صورت اعطایی دارند و خداوند از آنان دست‌گیری می‌کند.

علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین:

گاه مراتب سیر انسان به علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین تقسیم می‌شود که نخستین آن برهان است و برهان بیش از علم الیقین نیست، که همان عقل مستفاد و روح کلی می‌باشد. عین الیقین و حق الیقین به مراتب سِرّ و خِفی و اخفی اشاره دارد که همان طمس و محو و محق است و اول عین الیقین است که فنا در بقاست و دوم حق الیقین است که بقای بی‌فنا می‌باشد.

سفرهای چهارگانه کمال آدمی:

گاه مراحل کمال آدمی به چهار سفر تعین می‌یابد که به ترتیب: «من الخلق الی الحق»، «من الحق فی الحق»، «من الحق فی الحق بالحق»، و «من الحق الی الخلق بالحق» می‌باشد.

سفر نخست، بریدن از خود و سیر به‌سوی حق است، سفر دوم تخلق به اخلاق الهی و تحقّق اسماء اللّه در جان سالک است که هویت هستی می‌گردد که این دو سفر، صعود نفس در عنقای جان است. سفر سوم، سفر در حق به حق است که نفی تعین به واحدیت و احدیت و تعین و لا تعین ذات است. سیر چهارم، نزول و مقام دستگیری خلق است که دست عارف دست حق و دَم عارف دَم حق می‌باشد و خلق به واسطهٔ او به حق می‌رسند و حق او را واسطهٔ فیض خود قرار می‌دهد و او دستگیر به حق و غمخوار خلق می‌گردد و مرتبه عالی آن از آنِ انبیا و اوصیا علیهم‌السلام می‌باشد و در مقام تنزیل برای عالم ربّانی ممکن است؛ در حالی که از خود رهیده و به حق رسیده و تخلق یافته و به تحقق درآمده و دلدار آدم و عالم گردیده است.

منازل سه گانه ی سلوک:

سالک در مسیر سیر خود سه منزل دارد که هر سه به یک امر بر می‌گردد: ترک طمع به سه زاویهٔ طمع از غیر، طمع از خود و طمع از حق.

اگر دلی توانست طمع را از خود دور سازد، وصول کامل دارد. ترک طمع از غیر آن است که دل از غیر بزداید و در پی نفع و سودی از آن نباشد که این منزل اول است.

منزل دوم آن است که دل از خود برگیرد و در گرو خویشتن خویش نباشد و با خود آن کند که با غیر همان می‌نماید.

منزل سوم ترک طمع از حق است که دل به حق دادن می‌باشد و شرط وصول سالک است؛ با حق چنان باشد که با جان خویشتن رواست و با حق چنان کند که با غیر آن می‌نماید. دل بر دارایی و داشتن حق نبندد و خدا را چنان دوست دارد که اگر بر فرض محال حضرتش گدای کوچه‌نشینی هم شود باز با او، آن کند که با حضرتش در ظرف قدرت و غنا می‌نماید.

البته، ترک طمع به معنای بریدن از غیر یا خویش و یا حق نیست، بلکه وصل کامل با همهٔ خلق خداست، بدون آن که شایبهٔ غیری در میان باشد. با نفی طمع وصل کامل حاصل گردد و عشق سالک چهرهٔ عشق حق می‌یابد و همچون حق که خلق را بدون طمع از سودای جان خویش ظاهر می‌سازد و تعین می‌بخشد، سالک نیز هستی را به هویت هستی نه با غیریت و غیر، زیارت می‌نماید و دل به دل می‌سپارد و دلدار را می‌یابد.

سالکان قربی می‌توانندبه محبوبان حقی تشبه بجویند و برخی از خواسته‌های خود را حقی سازند و برای نمونه، «طمع از غیر» بردارند؛ به این‌گونه که سلامِ همراه با طمع به دارایی‌های دیگران یا برای رهایی از تنهایی یا رسیدن به منفعت و حتی خیر نداشته باشند و دیگران را به چشم ظهور و بنده خدا ببینند. بعد از آن، باید «طمع از خویش» برداشت. این مرتبه از نفی طمع، سخت‌تر می‌باشد. کسی‌که نفی طمع از خود می‌کند، بهره‌بری از خویشتن ندارد. مرتبه سوم آن است که «طمع از حق» برداشته شود؛ آن خدایی‌که رب عالمیان است. در این مرتبه، دوستی با خدا به انگیزه رفاقت می‌باشد و دارایی‌ها و توانمندی‌های حق‌تعالی و بهشت و جهنم او، دخلی در رفاقت ندارد.

کسی‌که ترک طمع از حق می‌کند، شاهرگش را زیر پایش می‌گذارد و این امر، با طمع به تامین خواسته و ایمنی و سلامتی نفس، منافات دارد. به فرض محال، حتی اگر خدای محبوب حقی را از خدایی بیندازند و فرد را نیز «اِربا اِربا» نمایند، باز هم وی بر گِرد خدای خویش، طواف عشق می‌کند و حماسه محبت و وفا برپا می‌دارد. این‌که آدمی تا به کجا با خداوند هست، بسیار مهم است. کسی می‌تواند با خدا همراه شود که رفته‌رفته از تامین خواسته و تکدی‌گری دست برداشته و دیگر دستی برای گرفتن برای خود نگذاشته باشد.

کسی‌که سلوک ناسوتی دارد، باید با معرفت نفس و سنخ خواسته خود، بپذیرد که سالک ناسوت می‌باشد و سخن‌گفتن از ترک طمع از «غیر»، «خود» و «حق‌تعالی» برای او بسیار سنگین می‌باشد. چنین کسی باید در محضر خدا حاضر باشد که برای زدن شاهرگ خود و خُرد شدن ستون فقرات و شکستن زانوی خویش، به کنده بنشیند؛ بدون آن‌که با مشاهده تیغ حق‌تعالی، از جای خود تکان بخورد و باید اجازه دهد تیزی تیغ به حلقوم وی بنشیند و شاهد ریختن خونِ آبرو و حیثیت خود از تمامی شاهرگ‌های اجتماعی باشد. خداوند، کمر چنین انسانی را می‌شکند و البته این‌که خدا تمامی استخوان‌های انسان و زمختی‌های او را نرم کند و شاهرگ آدم را بزند، چه باصفاست.

منازل سلوک محبی:

خودیاب‌های چندی برای «محبان» وجود دارد. یکی از این خودیاب‌ها که وجدان مسیر وصول به حق و ایستارهای آن را برای خودباختگان و محبان ترسیم نموده کتاب «منازل السائرین» است. مؤلف محترم آن‌چه برای واصل به حق در مسیر تنظیم شده توسط این کتاب پیش می‌آید را تبیین کرده است. این کتاب برای مسیر وصول به حق یکصد ایستار قرار داده است. ایستارهایی که هر یک دارای سه طبقهٔ فوقانی است.

«منازل السائرین» به معنای منزل‌های روندگان است. روندگانی که آهنگ وجدان حق را دارند. «منزل» اصطلاح خاص است و همان مسیری را گویند که رونده بر آن در حال حرکت است؛ در نتیجه استقرار و تثبیتی در آن نیست و آن به آن در گذر و تحویل رفتن است و از حالی به حالی دیگر می‌گراید.

جناب انصاری کتاب خود را در ده بخش کلی تنظیم نموده است. هر بخش نیز دارای ده باب است؛ بنابراین این کتاب دارای صد باب می‌باشد و صد اصطلاح اخلاق عرفانی را توضیح می‌دهد. هر باب نیز دارای سه مرحله است، در نتیجه مراحل سلوک به سیصد مرتبه می‌رسد.

ده بخش کلی این کتاب عبارت است از:

بدایات، ابواب، معاملات، اخلاق، اصول، اودیه، احوال، ولایات، حقایق و نهایات.

هر یک از ده بخش یاد شده دارای ده باب به شرح زیر است:

بدایات: یقظه، توبه، محاسبه، انابه، تفکر، تذکر، اعتصام، فرار، ریاضت و سماع.

ابواب: حزن، خوف، اشفاق، خشوع، اخبات، زهد، ورع، تبتل، رجاء و رغبت.

معاملات: رعایت، مراقبت، حرمت، اخلاص، تهذیب، استقامت، توکل، تفویض، ثقه و تسلیم.

اخلاق: صبر، رضا، شکر، حیا، صدق، ایثار، خُلق، تواضع، فتوت و انبساط.

اصول: قصد، عزم، ارادت، ادب، یقین، انس، ذکر، فقر، غنا و مراد.

اودیه: احسان، علم، حکمت، بصیرت، فراست، تعظیم، الهام، سکینه، طمأنینه و همت.

احوال: محبت، غیرت، شوق، قلق، عطش، وجد، دهش، هیمان، برق و ذوق.

ولایات: لحظ، وقت، صفا، سرور، سرّ، نفَس، غربت، غرق، غیبت و تمکن.

حقایق: مکاشفه، مشاهده، معاینه، حیات، قبض، بسط، سکر، صحو، اتصال و انفصال.

نهایات: معرفت، فنا، بقا، تحقیق، تلبیس، وجود، تجرید، تفرید، جمع و توحید.

شروع سیر و سلوک با «توجه»:

سالک برای شروع سیر خود تنها نیازمند «توجه» است. بعد از تحصیل و پیدایش توجه است که آدمی در پی سیر و حرکت بر می‌آید. از «توجه» در برخی از کتاب‌ها به «یقظه» و «بیداری» تعبیر می‌شود.

انسان بعد از آن‌که به بریدگی و غفلت از حق تعالی توجه نمود که اصل وی هست، خواستار انس با حق تعالی می‌گردد و برای حصول انس به راه می‌افتد تا به حضور حق تعالی رسد و کلیم او و مونس وی گردد. اگر کسی از مشرب حق تعالی سیراب نشد و در محضر الهی آرام نداشت، هرگز کسی یا چیزی برای او آرامش و راحتی نمی‌آورد. کسی که با خدای تعالی انس می‌گیرد، هرگز از فقدان چیزی یا کسی نگران نمی‌شود؛ به‌طوری که خود را از دست می‌دهد، اما کسی که چنین انسی را ندارد، ممکن است در این صورت خود را نیز از دست دهد.

انس با حق تعالی در بسیاری از موارد، تنهایی و بیگانگی از غیر را طلب می‌کند و با غیر بودن، آدمی را از حق تعالی دور می‌کند. می‌توان گفت تنهایی به این معناست که ارزش می‌یابد و ضرورت پیدا می‌کند و انسان در بسیاری از جهات باید تنها باشد.

آدمی باید با حق تعالی انس داشته باشد. انس با حق تعالی هرگز با انس با غیر سازگار نیست و لازم است انسان مقداری از عمر خود را در این‌گونه تنهایی‌ها بگذراند. انسان تنها غذا می‌خورد، تنها می‌خوابد، تنها به دنیا می‌آید، تنها رشد می‌کند و تنها می‌میرد. در بسیاری از جهات نیز هرگز نمی‌تواند با غیر باشد، مانند این‌که تنها لباس می‌پوشد و نمی‌توان به طور طبیعی با دیگری در لباسی بود؛ پس جهاتی پیش می‌آید که با غیر بودن در آن نه تنها ممکن نیست؛ بلکه نادرست نیز هست و انس با حق تعالی از این مقوله است.

کسانی از تنهایی و خلوت دل‌تنگ می‌شوند یا دل به غیر دارند که انسی با حق تعالی ندارند. انس با حق تعالی آدمی را از اغیار بی‌نیاز می‌سازد و او را نسبت به اغیار بی‌توجه می‌گرداند و ضعف دل را برطرف می‌سازد.

آدمی هنگامی که میل باطنی خود را متوجه حق تعالی ساخت و از دیگران به طور کلی منصرف شد، رفته رفته انس به حق تعالی او را فرا می‌گیرد. البته این در صورتی است که شیطان ـ که خود یکی از اغیار است ـ او را احاطه نکند و از هشت جهت بر او حمله نیاورد.

سلوک و سه موتور حرکتی انسان:

از اولین اصول برای شروع سیر و حرکت، دانستن این مطلب است که انسان می‌تواند دارای سه موتور حرکتی برای رشد و عروج به عالم بالا و درک حقایق عوالم مختلف باشد. این موتورهای حرکتی موتور حس، نظر و شهود است و تا فاز نظری و عقلی آدمی به کمال نسبی نرسد نمی‌تواند وارد شهود و مشاهده گردد و موتور دل و قلب خود را روشن نماید. باید پس از روشنایی فاز حسی و طبیعی، فاز نظری را که در ابتدا خاموش است روشن کرد. هر کسب و عملی که معیار عقلانیت و نظر ـ یعنی عقلی که به نور الهی روشن شده باشد ـ را نداشته باشد، اثری ندارد. اگر کسی شصت سال نماز بخواند و بُعد عقلی خود را به حرکت وا نداشته باشد اثری از آن نمی‌بیند. چنین شخصی، باید صاحب کرامت گردد اما چگونه است که هیچ اثری از آن، نه برای شخص، نه برای فرزندان وی و نه برای دیگران، مشهود نیست!

سیر و سلوک مشروع با کشتن نفس تفاوت دارد و در عرفان چنین نیست که نفس یا عقل را از بین ببرند، بلکه آن را نخست شکوفا می‌سازند و سپس کنترل آن را به دست می‌گیرند. نفس، میوهٔ تلخ هستی نیست بلکه نخست، باید خود را یافت تا بتوان خداوند را در آن پیدا نمود. شما اگر بخواهی بنشینی، بخوابی، راه روی، سخن گویی یا هر حرکتی داشته باشی بدون روشن کردن فاز حس و خرد ناکارآمد است.

در تقسیمی دیگر می‌توان مراتب کمال آدمی را بر هفت مرتبه دانست. این مراتب از طبیعت شروع می‌شود و به عقل، روح، قلب، سِرّ، خِفی و اَخفی می‌انجامد. کسی که از طبیعت بگذرد و صاحب نفس باشد، پیش از این‌که اتفاقی در ناسوت رخ دهد، این فرد متوجه می‌شود، اگر نفس در خواب نباشد. بعضی‌ها نیز در دنیا به نفس نمی‌رسند و در قیامت است که به آن می‌رسند و صاحب توجه می‌شوند.

نفی کمالات در سلوک:

گفتیم عارف و سالک واصل از خود نفی کمالات می‌نماید. کمالات به طور کلی بر دو دستهٔ حقیقی و اعتباری تقسیم می‌شود. در کمال حقیقی جعل و اعتبار دخالتی ندارد؛ مانند: علم، معرفت، شجاعت و پاکی. کمال تام حقیقی بر دو باور استوار است: نخست، نفی طمع از غیر که سبب صفا، صداقت و درستی با بندگان می‌گردد. باید آدمی در میان بندگان خدای تعالی باشد و در پی هدایت، ارشاد و صلاح همگان گام بردارد بدون آن‌که به کسی و چیزی طمع داشته باشد که این کمال است و بس. اگر برای مردم کاری می‌کند یا چیزی را در فردی می‌بیند، نباید هوس آن را داشته باشد و در اندیشهٔ تسخیر و به دست گرفتن آن بر نیاید و دل به آن نیالاید واگر می‌تواند، خود را از حریم کمالات دیگر پاک بدارد و در دل، پای غیر را باز ننماید که این خود سبب آسایش بندگان و صلاح خویش است.

در مرتبهٔ دوم کمال، آدمی به جایی می‌رسد که خود را مطرح نمی‌کند و حق تعالی را برای خود نمی‌خواهد، بلکه او را از برای او می‌خواهد. در چنین مرتبه‌ای، سالک حق‌دوست است و در وصول و حضور محبوب می‌باشد، بدون آن‌که طمع به حق تعالی داشته باشد؛ هرچند حق‌تعالی خود بنده‌پروری داند. او با حق دوست است، و در دوستی استوار و خالص می‌باشد و دل در گرو خوبی‌های حق ندارد و با خود می‌گوید حق تعالی را دوست دارم؛ هرچند این دوست، گدایی کوچه‌نشین باشد.

او حق‌دوست است و حق را برای حق می‌خواهد و نه برای بهشت، حور و حضور حق. او حق را دوست دارد اما نه برای آب، دانه، رزق و روزی. او حق را بی‌خود و دور از خودی می‌خواهد و عشق را تنها در ظرف عشق استوار می‌سازد و می‌گوید: خدایا، عاشقم، هم با قهر تو و هم با مهر تو. عاشقم، بدون آن‌که دل در گرو قهر و مهر تو داشته باشم. دوستت دارم بدون آن‌که «چرا» و «چگونه» و «برای چه» و «چه‌طور» داشته باشد، که شرط رفاقت ترک تمامی این امور است.

سالک با این خصوصیات می‌تواند داعیهٔ رفاقت داشته باشد و بگوید: «یا رفیقُ و یا شفیق» و «یا مُجیبُ و یا مَحبوب» که تمامی این اوصاف از جانب او فعلی و ثابت است و سالک باید خود را به جایی برساند که ذکر دلش زمزمهٔ «دوست» باشد.

در برابر کمالات حقیقی، کمالات اعتباری قرار دارد که اعتبار از ناحیهٔ غیر در معتبر بودن آن دخالت دارد و بدون وجود و امداد پشتوانهٔ اعتباردهنده زایل و نابود می‌شود؛ مانند: صدارت، ریاست، پست، مقام، مال، منال، مُلک و مِلک، که گذشته از زوال‌پذیری، در ظرف وجود خود نیز نیازمند حافظ و نگاه‌دارنده و نیروی مانا می‌باشد. کمالات حقیقی این‌گونه نیست، بلکه این کمالات است که نیروی پایدار آدمی می‌شود. ریاست و صدارت با یک امضا پدید می‌آید و پشتوانه‌ای جز آن ندارد. ریاست را چون اعتباری است می‌توان بر هر فرد بی‌لیاقتی هموار کرد، برخلاف صفات و کمالات حقیقی مانند علم و شجاعت که به آسانی حاصل نمی‌گردد و نمی‌توان کسی را بدون تربیت، تمرین و زحمت به این‌گونه صفات منسوب نمود.

دانشمند و عالم عالم است؛ خواه کسی بپذیرد که او عالم است یا نه، و فرد شجاع شجاع است؛ خواه در بند باشد یا آزاد. زوال کمالات حقیقی نیز در اختیار فرد یا گروهی نیست و نمی‌شود دستور و حکمی صادر کرد که فلان عالم دیگر عالم نباشد یا فلان زیبا دیگر زیبا نباشد و همین طور دیگر صفات حقیقی و اعتباری که آدمی برای استحکام و عدم یأس و پشیمانی، همت خود را صرف تحصیل و اکتساب آن می‌نماید؛ برخلاف صفات اعتباری که پایداری آن به پشتوانهٔ حکمی آن است و با برداشته شدن آن حکم، استمرار آن از دست می‌رود.

کسانی که به صفات اعتباری دل خوش می‌دارند، زود باشد که مزهٔ تلخ پشیمانی را خواهند چشید و افزون بر آن به یأس و چه بسا افسردگی دچار می‌گردند اما صفات حقیقی، همیشه افراد خود را محکم و پایدار نگاه می‌دارد و از تزلزل آنان مانع می‌شود. افزون بر این، صفات حقیقی اثر استمراری و نیز ابدی به درازای آخرت دارد؛ برخلاف صفات اعتباری که مانایی ندارد؛ مگر آن‌که با واسطه سبب پیدایش اثری واپسینی شود. البته آثاری که گاه از جنس وزر و وبال است و صاحب خود را در آخرت رها نمی‌سازد. با این توضیح است که می‌گوییم سیر و سلوک سبب پیدایش کمالات حقیقی در سالک می‌شود و پایداری او را رقم می‌زند و باقی ماندن نام بسیاری از محبان به سبب کمالات آنان است که از جنس کمالات حقیقی می‌باشد و نه اعتباری.

سلوک و نَفْس آرام:

در مسیر سلوک به مقام نفس رسیدن یک سخن است و داشتن نفس آرام چیز دیگری است. این نفس آرام، صبور و قانع است که قدرت آگاهی یافتن بر حوادث را پیش از وقوع آن می‌یابد.

رسیدن به آرامش نفس مراحل بسیار سختی دارد. نفس، دارای شؤون متفاوتی است و گرسنگی، تشنگی، نیاز به تخلیه، شهوت، قدرت، سیاست و ثروت یا رذایل اخلاقی برخی از خواسته‌های آن است. در واقع، نفس با این همه پیچیدگی که دارد چگونه وقتی شخصی می‌میرد آدمیان به‌راحتی می‌گویند مُرد!

اگر انسان، نفس آرامی داشته باشد مشکلات فردی وی به دل او الهام می‌شود. این علم و تعقل است که می‌تواند نفس را تا حدودی ببندد. آرامش، همین است که در پی آن نباشی که چیزی شوی و انسان به هیچ چیز طمع نداشته باشد. باید نفس را به‌گونه‌ای رام کرد که به کم‌ترین چیزها قانع باشد. آدم باید ببیند دل او به چه مقدار آرام می‌شود. گاهی دل به هیچ چیز آرام نمی‌شود.

داشتن استعداد سلوک:

سلوک کنش و رویشی است که از باطن فرد بر می‌آید و اگر کسی آن را نداشته باشد، هر تلاشی برای نفوذ به آن داشته باشد ثمری ندارد. داشتن چنین ارتباطی آموزشی نیست، بلکه کنشی درونی است. وادی معرفت آبشخواری است که جز یک راه‌آب ندارد و افراد آن یکی یکی گزینش می‌گردند. تمامی انبیای الهی از پیش گزینش شده‌اند و هیچ کدام در پی پیامبری نبوده و برای آن نام ننوشته‌اند. باید عیار وجود خود را شناخت و دید آیا استعداد سلوک وجود دارد یا خیر و می‌تواند نفوذ و ارتباطی با ماورای عالم برقرار کند یا خیر. همان‌طور که بلوغ امری است که فرایند طبیعی دارد، کسی می‌تواند سلوک داشته باشد که زمینهٔ آن را در خود بیابد. همان‌طور که هر ورزشی استعدادی و بدنی متناسب با آن می‌خواهد، سلوک نیز افراد متناسب خود را می‌طلبد.

سلوک، استعدادی موهبتی است و تحصیلی نمی‌باشد و عوامل و ویژگی‌های ذاتی است که این‌گونه شدن را محقق می‌نماید. این امر همانند ویژگی‌های خاص یک فامیل است و برای نمونه، بیش‌تر آنان درشت‌اندام، زیبا، پرحافظه یا دارای فشار بالا می‌باشند که همه ناشی از عواملی فیزیکی و غیراکتسابی است که در بدن و روح مؤثر واقع می‌شود. کسی که استعداد سلوک دارد همانند کسی است که بدن وی آهن بسیار دارد و وقتی لباسی به او برخورد می‌کند جرقه می‌زند. چنین کسی نیازمند خوردن کاهو برای جبران کمبود آهن نیست با این تفاوت که استعداد سلوک به هیچ وجه اکتسابی و جبران‌پذیر نمی‌باشد. فرد باید زمینه‌های معنوی در لقمه، نطفه، ژن، زمان و مکان و دیگر خصوصیات وی باشد تا سالک گردد. سالکان محب با رعایت شرایط تقواست که تعالی و معرفت می‌یابند؛ همان‌طور که به صورت تعلیلی می‌فرماید: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیعَلِّمُکمُ اللَّهُ». امور معنوی چنین است. بسا کسی که استعداد سلوک دارد با ذکری صاحب سرّ می‌شود یا در طفولیت به این خیر می‌رسد و لقمه و نطفهٔ نیاکان آنان در فردی مؤثر می‌افتد و به او استعداد سلوک و صفای باطن می‌دهد؛ همان‌طور که خاک هر منطقه‌ای بر اخلاق، معنویت، روان، شخصیت و ظاهر جسمانی مردم ساکن در آن تأثیر می‌گذارد.

«سرّ» باید به صورت موهبتی در باطن سالک باشد وگرنه کسی با تحصیل عرفان و با کاغذ و قلم صاحب نَفَس نمی‌شود. صاحب دم و نفَس بودن از اوصاف اولیای خداست و به هیچ وجه آموزشی و تحصیلی نیست و چنین نیست که کسی درس بخواند و صاحب دم یا نفَس شود یا صاحب معجزه یا کرامت گردد. باید استعداد سلوک داشت و استاد و نسخه‌های معنوی وی تنها در جلا دادن به آن گنج پنهان مؤثر است اما آن را پدید نمی‌آورد.

تمرکز بر سلوک:

کسی که استعداد سلوک را در خود می‌یابد و گزینهٔ نهایی خویش را عرفان می‌بیند و طمعی در وجود خود احساس نمی‌کند باید عرفان را نخستین کار خود بداند و دیگر امور خود را اشتغال دوم قرار دهد. کسی که از کودکی در خود می‌بیند این مغیبات است که برای او جلوه‌گری دارد باید نخست در همان مسیری که خداوند پیش پای او قرار می‌دهد فقط به عرفان بپردازد. اگر کسی استعداد سلوک را در خود بشناسد اما هر جایی شود و بخواهد هر چیزی را فرا گیرد محال است بتواند این استعداد را تا مقامات عالی آن شکوفا نماید. بله، عارفی که وصول دارد می‌تواند امور دیگر را پی‌گیر شود اما سالک نوپا تنها باید در پی استعداد عرفانی خود باشد و فقط خداوند را هدف خود قرار دهد. کسی که می‌خواهد به همه چیز برسد و خدا را هم داشته باشد هیچ گاه سالک نمی‌گردد و ممکن نیست کشف، کرامت، تصرف، تمکین، اقتدار و مغیبات داشته باشد. آن‌چه اولیای خدا را از دیگران ممتاز می‌کند دلبستگی آنان فقط به خداست. آنان هدف نخستین خویش را عرفان و وصول به حق تعالی برمی گزینند.

استادمحوری در سلوک:

تمامی مراحل سلوک، محوری واحد دارد که همان «مربی» و «استاد» است. هر سه مرتبهٔ سلوک با استادمحوری همراه است و کتاب در حاشیه قرار دارد. به استاد با توجه به مراتب مختلف عناوین «شیخ»، «مرشد» و «قطب» اطلاق می‌شود. سالک ابتدا در خدمت «شیخ» قرار می‌گیرد و سپس به خدمت «پیر» می‌رسد و پس از آن به حضور «قطب» می‌رسد. این امر گاه با مهاجرت و تحمل سختی‌های آن همراه است. گاه پیر همان درس‌های شیخ را تکرار می‌نماید و تفاوت در نوع برخورد، نتیجه و برداشت است. گاه نیز پیر آموزش و قطب اجازه می‌دهد. پیر سبب می‌شود سالک به راه افتد و قطب سبب تثبیت آن می‌شود یا پیر منزل می‌دهد و قطب مقام را اعطا می‌کند.

در عرفان، سند و دلیل، شیخ راه و پیری است کارآزموده که راه‌رفته باشد و راه را بشناسد. کسی که استادی معنوی ندارد، در سلوک راهی می‌پیماید بدون سند و راه‌های رفتهٔ او حجیتی ندارد. البته راه‌های وصول به حق بسیار است و هر یک در کمیت و کیفیت و درازا و کوتاهی با دیگری تفاوت بسیار دارد و همگون و همگن نمی‌باشد، اما خوشا به سعادت کسی که دست در دست پیری نهد که راهی کوتاه و با کیفیت را دیده و رفته باشد؛ هرچند بسیاری از آن‌چه راه و راهنما می‌نماید نیز نه راه است و نه راه‌بلدی، بلکه پیمایش آن جز دوری نمی‌آورد.

ما در زمان غیبت کبری زندگی می‌کنیم و دست مردمانِ زندان در این بند از حجت حق؛ امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) کوتاه است اما چنین نیست که راه ارتباط با غیب در این زمان مسدود شده باشد و رجالی از غیب برای دستگیری افراد مستعد نباشند. خداوند در هر دوره‌ای اولیایی دارد که می‌توانند از خلق دستگیری داشته باشند. اساتید واقعی سلوک، محبوبان هستند و محبان چندان مهارتی در سالک‌پروری ندارند و بسیار می‌شود که ناشیانه نسخه می‌دهند و راه سالک بیچاره را دور می‌نمایند.

نقش استاد در سلوک به منزلهٔ مددکار است و در پیدایش این گنج باطنی و پنهان در وجود سالک نقشی ندارد. او تنها تشخیص می‌دهد آیا فرد استعداد سلوک را دارد یا نه و در این راه به صاحبان استعداد کمک می‌نماید تا به داشته‌های باطنی خود دست یابند.

نفی کم‌ترین شک و شرط:

سالک در مسیر معنوی خود در صورتی می‌تواند با پیری کارآزموده همراه شود که به او شک ننماید و با او به مشارطه نیفتد و شرطی برای همگامی با او ننهد. البته این کار بسیار سخت است و صعب و مستصعب بودن این کار که آن را چونان سوق دادن شتری سرکش از مسیری ناهموار و طوفانی نشان می‌دهد، برای این است که شرح معنویت بسط برهانی ندارد و ذهن سالک نمی‌تواند دلیل منطقی و علت فسلفی برای آن تولید کند. البته این ذهن شکاک است که در تکاپوی دلیل به جست‌وجو و جَست و خیز می‌افتد. ما بارها گفته‌ایم که برای وصول به حق و توفیق رؤیت یار اگر استادی محبوبی یافتید، نه شک بکنید و نه شرط نمایید. کسی که در مسیری معنوی به تماشای صفای دل اولیای الهی می‌نشیند اگر کم‌ترین شکی به آنان نماید، نه تنها فرسنگ‌ها دور می‌افتد، بلکه دروازهٔ ملکوت را برای همیشه بر روی خود می‌بندد: «ومن شک فی علی فقد کفر».

مسیر سلوک برای کسی مفید است که بصیرتی راسخ داشته باشد و به یقین بداند باری که بر دوش وی گذاشته شده شیطانی است یا رحمانی. او اگر در نزد اولیای حقیقی الهی باشد و در این رابطه کم‌ترین شکی داشته باشد دیگر به جایی نمی‌رسد. شاگرد مدرسهٔ عرفان کسی است که بتواند بی‌زبان با استاد خویش هم‌کلام شود و بی‌بیان کار را سامان دهد و پی‌جوی دلیل و برهان نباشد و خردگرایی را به حیطهٔ مسایل خردگریز؛ البته به تناسب خِرد خُرد وی، وارد نسازد و بداند استاد وی طبیبی دلسوز و کارآزموده است که بی‌دلیل نسخه نمی‌نویسد و دارو سفارش نمی‌دهد؛ هرچند وی دورهٔ آموزش پزشکی را ندیده تا بر آن آگاهی داشته باشد. وصول، میدان خردستیزی است و پای خردگرایان بر آستان آن نمی‌رسد. البته خردگرایانی که عقل آنان با شکوفهٔ رؤیت به بار ننشسته و سویدای قلب آنان از معجون شفابخش عشق گرمی نگرفته است وگرنه عقلی که با عشق توسعه نیافته باشد وجه نسخه‌های عرفانی استاد معنوی خویش را در نمی‌یابد.

برنامه روزانه سالک:

سالک باید برنامهٔ شبانه‌روز خود را به‌گونه‌ای تنظیم نماید که بر چهار پایهٔ زیر استوار باشد و اگر جای یکی از موارد یاد شده در این برنامه خالی باشد، کمال برنامه از دست می‌رود. این اصول چهارگانه که می‌تواند حیات ناسوتی و عمر آدمی را پربار گرداند عبارت است از: یکم، تفکر؛ دوم، عبادت و بندگی؛ سوم، مطالعه؛ و چهارم، تحقیق و تفریحات سالم.

سالک باید وقت مناسبی از شب و روز خود را به اندیشیدن و تفکر ویژگی دهد و بخش دیگر را به عبادت و بندگی حق تعالی بگذراند و از تحقیق و بررسی کارهای لازم غافل نشود و همین طور تفریح و نشاط طبیعی را از دست ندهد. انسان تحت این چهار اصل می‌تواند عمری پربار داشته باشد. هرگونه زیاده‌روی در این چهار اصل یا سهل‌انگاری موجب حرمان می‌باشد.

منابع:

۱٫دانش سلوک معنوی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/آموزش مهم‌ترین قواعد سیر معنوی شیعی و اصول سلوک عرفانی با شیوهٔ اختصاصی محبوبان الهی/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۱/شابک: : ۱ ـ ۴۱ ـ ۶۴۳۵ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

۲٫معرفت محبوبی و سلوک محبی/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/تبیین پیش فرض های بینش محبوبی و محبی/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۳٫قواعد هفت‌گانهٔ سلوک الهی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/نحوهٔ سیر و سلوک الهی و وصول به معرفت حق تعالی/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۴٫سير سرخ/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/تفصیلی‌ترین شرح بر کتاب «منازل السائرین» و بیان منازل سلوک شیعی به دو روش سلوک محبی و قرب محبوبی/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۲/شابک دوره: ۵ ـ ۵۶ ـ ۶۴۳۵ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

۵٫عرفان محبوبی و سالکان محب/نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/ تبیین قرب محبوبی، مبتنی بر معنویت شیعی و تفاوت آن با منازل سلوک عرفانی به روش سیر محبی رایج، بر پایهٔ کتاب منازل‌السائرین/ انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳/شابک: ۰ ـ ۸۵ ـ ۷۳۴۷ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸٫

۶٫اصول و قواعد تعبیر خواب/ نکونام ،محمدرضا، ۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق.۱۳۸۵٫

۷٫دانش زندگی/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

۸٫محبوبان و محبان/ نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷/انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳٫

جستارهای وابسته:

انسان، کمال، نفس، دین، علم، دانش، فلسفه، منطق، فقه، غیب، عرفان، حکمت، تعبیر، استخاره، تأویل، تفسیر، اعجاز، قرآن کریم، دعا، ذکر، محبوبان، محبان.

مطالب مرتبط