جامعه

واژه‌شناسی جامعه:

مادهٔ «جمع» به معنای ارتباط و عُلقه یافتن است. «جامعه» به معنای «مُرتبِط» است.

این ارتباط یا طبیعی است؛ مانند نظام جنگل که هر گروه حیوانی را نظمی خاص می‌بخشد.

یا غیر طبیعی و برآمده از ارادهٔ گروهی خاص.

در معنای واژهٔ «جامعه» باید دقت داشت که هر واژه فقط می‌تواند برای یک معنای حقیقی وضع شود. هم‌چنین استعمال، علامت حقیقت نیست.

تعریف جامعه:

در تعریف جامعه باید قیدهایی لحاظ شود که افزون بر جامعِ افراد بودن و در بر گرفتن تمامی جوامع کوچک و بزرگ و منطقه‌ای و فرا منطقه‌ای، مانع اغیار باشد و اجازهٔ ورود در این تعریف را به غیری که جامعه نیست، ندهد.

«جامعه، واقعیتی است زنده که حاصل زندگی مشاعی افراد انسانی است که با یک‌دیگر هم‌سنخ بوده و دارای نیازها، منافع و مصالح (به‌ویژه طمع) مشترک می‌باشند و هدف آنان حصول اقتدارِ تأمین حقوق یک‌دیگر ـ به‌ویژه حق زندگی ـ و برآورده ساختن نیازها برای بقای بهتر است، که این فرایند با رعایت قوانین پذیرفته شده عملی می‌گردد. قوانین نیز از سر آگاهی مورد التزام قرار می‌گیرد و محترم دانستن حقوق و نیازها، دفاع از آن‌ها و نیز توسعه و تنوع دادن به آن‌ها را در بر می‌گیرد».

اگر بخواهیم تعریف یاد شده را با تلخیص بیان کنیم، می‌توان آن را چنین گفت:

جامعه، برآیند اقتدار مشاعی و نظام‌مند ِ حاصل از ارتباط آگاهانه و پذیرفته شدهٔ منطقه‌ای یا مرامی ِ افراد انسانی ِ هم‌سنخ و نیازمند (به ویژه نیاز پاسخ گفتن به طمع‌ها) در جهت رفع خواسته‌های مشترک خود است.

چیستی جامعه:

در این‌که «جامعه» چیست طرح‌های فراوانی وجود دارد، به‌طوری که هر گروهی جامعه را به‌گونه‌ای معرفی کرده است. برای نمونه، برخی حدود جغرافیایی، دوره‌های تاریخی، قومیت‌ها و سنت‌ها را اساس تشکیل اجتماع قرار داده‌اند؛ ولی در ترسیمی گویا و کامل باید گفت: جامعه و اجتماع از شکل‌گیری نوعی وحدت میان عده‌ای در مقام زندگی صورت می‌پذیرد، خواه این عده اندک باشند یا فراوان.

برای تحقق جامعه و اجتماع سالم مردمی، نیازمند ترکیبی سالم در سایه عقیده و فکر هستیم؛ در غیر این صورت آن‌چه وجود دارد اجتماع نیست، بلکه انضمام است؛ چرا که اجتماع آن است که عده‌ای هم‌فکر هرچند اندک در کنار یک‌دیگر قرار گیرند؛ به‌طوری که در تعبیری ظریف و دقیق، حتی بر یک فرد منسجم که امور خود را تحت اراده و تدبیر خویش دارد می‌توان عنوان جامعه نمود و بر افراد بی‌شماری که روابط درست فکری با یک‌دیگر ندارند، نمی‌توان نام جامعه نهاد. بر این اساس است که می‌گوییم یک فرد می‌تواند جامعه باشد، در حالی که می‌شود افراد فراوانی این وصف را نداشته باشند. با این بیان روشن می‌شود برای تحقق جامعه، مرزهای جغرافیایی لزوم چندانی ندارد. چه بسا افرادی جدای از یک‌دیگر در جای جای عالم باشند ولی در یک جامعه حقیقی زندگی می‌کنند که ما این جامعه حقیقی را «جامعه دینی» می‌خوانیم. بنابراین جامعه هنگامی صورت حقیقی به خود می‌گیرد که دارای وحدت فکری باشد؛ هرچند وحدت عمومی، قومی و یا سنتی نیز می‌تواند جامعه نوعی را تشکیل دهد و عناوین متعدد با وحدت فکری و دینی آن منافاتی ندارد.

موضوع جامعه:

موضوع جامعه، ارتباط اختیاری انسان‌هاست. این ارتباط یا برآمده از اشتراک در خاک است و یا از همگونی مرام.

صفات جامعه:

جامعه باید دارای صفاتی باشد؛ از جمله آن که: جامعه باید زنده و پایدار باشد، مردم آن هدفی مشترک داشته باشند و پاسدار و نگهبان آن باشند و برای تحقق آن، متناسب با تخصص مورد نیاز، وظیفه‌ای را متعهد گردند. بر این اساس، بودن در یک منطقه و سرزمین، شرط تحقق جامعه نیست؛ زیرا پیوند مردم با جامعه، امری معنوی است که می‌تواند فرا مرزی باشد. تلاش برای دفاع از حقوق و برآورده ساختن نیازها، به جامعه تکامل می‌بخشد؛ بنابراین خاصیت جامعه، رو به رشد بودن و تکامل‌پذیری است و هرگاه این تکامل متوقف شود و در جایی بایستد، بنیاد جامعه از همان‌جا رو به تَلاشی و نابودی می‌رود.

معنای وضعی واژهٔ «جامعه» بیان‌گر نوعی ارتباط و میل است؛ ولی معنای اصطلاحی آن، نسبت به معنای واژگانی آن، خاص می‌شود و تنها ارتباطات آگاهانه و از روی اختیار ـ که ویژهٔ آدمی است ـ را در بر می‌گیرد و ارتباط‌های طبیعی را خارج می‌سازد.

اجتماع و فرد:

اجتماع آن است که عدهّ‌ای همفکر، کم باشند یا زیاد، با هم همراه باشند؛ خواه در یک محیط باشند یا در چند محیط؛ ولی اگر همفکر نباشند، جامعه‌ای را تشکیل نمی‌دهند، اگرچه هزاران نفر باشند. اجتماع آن نیست که عدهّ‌ای گوشت و استخوان به نام افراد کنار هم جمع شوند؛ چون چنین محیطی محیط سنگی است؛ نه آدمی. پس اندیشه، اعتقاد و ایمان اجتماع و وحدت آن را تشکیل می‌دهد. بنابراین، یک نفر نیز می‌تواند یک جامعه باشد؛ در حالی که یک منطقه می‌تواند دارای افراد از هم گسیخته باشد و جامعه نباشد؛ همان‌طور که افراد یک خانواده چنان‌چه با هم همفکر و همسنخ نباشند و اختلاف و پارکندگی شدید داشته باشند نمی‌شود نام جامعه را بر آن گذاشت.

در مقابل اجتماع، «فرد» است و فرد افزوده بر مورد خود بر افراد بسیار، ولی غیر همفکر صادق است؛ پس فرد آن نیست که واحد باشد، بلکه اگر جمعی همفکر نباشند، فرد محسوب می‌شوند و می‌شود که یک فرد، خود یک جامعه و امت باشد. بر اساس این بیان، بحث از این که «فرد مقدّم است یا جامعه» بی‌مورد است؛ چون فرد به کار نمی‌آید و اجتماع اصل است و اجتماع، بر یک فرد نیز صادق است؛ چرا که یک فرد، اگر افکار سالم و مرتبط داشته باشد، خود یک جامعه است؛ هم‌چنان که اگر عدهّ‌ای مرتبط نباشند، فرد هستند و اجتماعی در کار نمی‌باشد.

پس امام علی علیه‌السلام فرد نیست، بلکه خود یک جامعه است. «ابوذر» یک جامعه است و بزرگان راه حق هر کدام یک جامعه هستند و بر این اساس، تدبیر منزل در این مکتب با تدبیر جامعه یکی است.

نمازِ دو همفکر نماز است و غیر آن سرود. حجّ دو همفکر حج است و غیر آن رژه و روزه‌ای که اعتصاب عمومی در مقابل گناه جهانیان است، روزه است و روزهٔ بدون اندیشه، تنها دهان بستن است. قرآن بر سر گرفتن، اعلان جنگ و ایثار خون است در مقابل ظالم زمان؛ چنان که آمادهٔ کشتن دشمنان حق بودن و کشته شدن است. مؤمنان بحق در راه حق و عدالت مقاوم هستند و همه علی‌وار به دنبال استیفای حق هستند و این رهروان حق که خونشان همیشه در جوشش است، در مقابل باطل که خون ندارد تا بجوشد، ـ همواره ایستادگی و مقاومت دارند.

شهروند جامعه:

همفکران در جامعه با عنوان «شهروند» یاد می‌شوند. در جامعهٔ اسلامی تمامی شهروندان از هر دین و آیین و قومیتی که باشند چون با جامعه همراه هستند باید با کمال آسایش و رفاه و آزادی امنیت بتوانند زندگی کنند و شهروند درجه یک و دو و سه در فرهنگ اسلامی وجود ندارد؛ اگرچه شهروندان غیر مسلمان باید به افکار و عقاید مسلمین در اجتماع احترام بگذارند و از ایجاد ناامنی و هر گونه رفتار هنجارشکن بپرهیزند. دولت اسلامی در قبال تک تک افراد جامعه مسؤول است و باید در رفع هر گونه کمبود و مشکل و گرفتاری و پریشانی آن‌ها بکوشد.

حیات جامعه:

نخستین صفتی که برای «جامعه» یا «مردم» ـ که دو اعتبار یک پدیدهٔ خارجی هستند ـ ذکر می‌شود، «حیات» است. حیات جامعه، آثار و نشانه‌هایی دارد که رشد و ثمردهی، از نمونه‌های آن است. جامعه، یک زیست‌محیط زنده و فعال است. جامعه چون زنده است، تحول، رشد و حتی افول و عقب‌گرد دارد. جامعه امری مفهومی و اعتباری نیست؛ بلکه امری حقیقی بوده و معقول ثانی فلسفی است. به تبع جامعه، تمامی وصف‌هایی که بر آن حمل می‌شود، دارای اتصاف در خارج و عروض در ذهن است. برای نمونه: وصف «باز» برای جامعه، واقعیت خارجی دارد و صفتی است که بر جامعه حمل می‌شود. صفت «بسته» نیز چنین است.

جامعه، پدیده‌ای زنده است که تمامی صفات موجود زنده بر آن بار می‌شود. جامعه رشد دارد و اگر به‌درستی مدیریت نشود، بیمار می‌گردد، سلامت خود را از دست می‌دهد و فاسد می‌شود. شناخت بیماری جامعه و کاستی‌های آن یا شاخص سلامتی آن، در دست جامعه‌شناس است. سلامتی و بیماری جامعه از سلامت و بیماری فرد مهم‌تر است؛ زیرا هم تشخیص بیماری آن از تشخیص بیماری فرد سخت‌تر است و کم‌تر ملموس و محسوس می‌باشد و هم درمان جامعه طول درمان بیش‌تری دارد و هم مهارت بر راه‌های درمان آن، تخصصی چند جانبه است و به دلیل پیچیدگی‌هایی که دارد، مشکل می‌شود در فردی حاصل شود. برخی از بیماری‌های جامعه، بسیار پنهان است و اثر ملموسی ندارد تا به موقع تشخیص داده شود و درمان گردد. از این رو، نسبت به پیدایش شاخص‌های آن، کم‌تر حساسیتی وجود دارد و بیماری مهلک و کشندهٔ آن، بعد از گذشت سال‌ها، اثر تخریبی خود را آشکار می‌سازد.

جامعه دارای حیات است و حیات آن به حیات مردم است. هر صفتی که در مردم زنده باشد، جامعه نیز آن صفت را داراست. بنابراین، جامعهٔ دینی و اسلامی، جامعه‌ای است که دین اسلام در مردم آن زنده و جریان داشته باشد. اگر محتوای نیروهای انسانی جامعه، اسلامی باشد، آن جامعه اسلامی است؛ در غیر این صورت، ساخت بناهای مذهبی و رونق شعارهای دینی و بلند ساختن اذان، و اقامهٔ مراسم‌های آیینی که به درخواست حکومت انجام گیرد ـ نه به خواست مردم ـ نشان‌دهندهٔ صفت جامعه نیست. بر این پایه، هر صفتی که در مردم ثابت و زنده است، همان واقعیت دارد و در خارج است و طرح شعار در جامعه، آن را به صفتی خاص متصف نمی‌سازد.

حیات جامعه به حیات مردم است و حیات مردم به حیات جامعه است و نمی‌شود طول عمر یکی را از دیگری کم‌تر یا بیش‌تر دانست؛ مگر آن که جامعه از میان رود و به افرادی تبدیل گردد که تنها در کنار هم و بدون ارتباط با هم زیست دارند، وگرنه یگانگی میان جامعه و افراد، همانند اتحاد نفس و بدن است که نمی‌شود برای بشر ناسوتی یکی را بدون دیگری لحاظ کرد؛ مگر در صورت تعارض که اصالت به واجد مصلحت بیش‌تر داده می‌شود. در میان جامعه و مردم، هیچ‌گاه ملاحظهٔ منافع گروهی خاص به معنای مصلحتِ جامعه و تمامی مردم نیست. مصلحت جامعه یا نظام باید به تمامی مردم باز گردد؛ وگرنه کور کردن چشم برای زیبا ساختن ابروست.

جامعه در این نگاه، یک واحد مشاعی میان تمامی افراد است و هیچ گاه یک فرد بر دیگران اصالت و برتری نمی‌یابد. فرد در سیستم اجتماعی یک جامعه است، ولی جامعه هیچ‌گاه به معنای یک فرد نیست. در این معنا نه خانهٔ ما به تنهایی، شهر ماست و نه شهر ما به تنهایی، خانهٔ ماست که هر دو شعاری خودخواهانه برای جامعهٔ بدوی است، نه مدنی؛ بلکه شعار درست ـ که نگرش عمیق و سالم دارد ـ این است که این دو در کنار هم آید و هم خانهٔ ما شهر ما و هم شهر ما خانهٔ ما لحاظ گردد. جامعه وقتی به اشاعه با افراد خود در ارتباط است، اصالت با جامعه‌ای است که تأمین فرد می‌کند؛ همان‌طور که رابطهٔ اندام با اعضای بدن چنین است و هر عملی بر اعضا، به اندام و از اندام به اعضا وارد می‌شود یا می‌شود گفت رابطهٔ فرد و جامعه، همانند رابطهٔ ده فرد یک بسته با یک بستهٔ ده‌تایی است.

این که می‌گوییم جامعه هم خود زنده است و هم از مردم زنده می‌گوید، به این معناست که هم تمامی افراد زنده را در بر می‌گیرد و هم تمامی مردمانی که ذهن می‌تواند تداوم حیات آنان و ثأثیر ایشان را در اموری چون فرهنگ، اقتصاد، سیاست و مانند آن لحاظ کند؛ چنان‌که حیات علم، به علم عالم است و تا علم وی مورد نقد و رد قرار نگرفته است، علم او در ضمن نظریهٔ ماندگار خود حیات دارد.

هم‌چنین زنده بودن جامعه، به معنای فعلی بودن آن در حال حاضر نیست؛ بلکه پدیدهٔ زنده، در برابر حرکت نامحسوسِ پدیده‌هایی مانند جمادات است که مرده فرض می‌شوند و منظور از زنده بودن، پدیدهٔ انسانی است که مدنیت اجتماعی دارد.

جامعهٔ منطقه‌ای و مرامی:

گفته شد موضوع جامعه، ارتباط اختیاری انسان‌هاست. این ارتباط یا برآمده از اشتراک در خاک است و یا از همگونی مرام. به مردم همپای جامعه‌ای که به اعتبار خاک و وطن تحقق یافته و دارای لحاظ جغرافیایی و گیتاشناسی است، «ملت» گفته می‌شود؛ مانند ملت ایران و به مردم همگام در جامعه‌ای که با معیار مرام و ایمان شکل گرفته است، «امت» می‌گویند؛ مانند امت مسلمان؛ بر این پایه، جامعه بر دو قسم وطنی و مرامی (مکتبی) تقسیم می‌شود.

هر دو ارتباط یاد شده (بستری و مرامی) دارای نسبیت است؛ از این رو ممکن است افراد یک جامعه به خاک یا آیین خود بسیار اهتمام داشته باشند و عِرْقِ ملی آنان برای همپایی از وطن یا مرام خویش بسیار قوی باشد و جامعه‌ای نیز زمینهٔ چندانی در دفاع از خاک خود نداشته باشند و به‌راحتی از هم بگسلند.

ارتباط با آن که در تمامی پدیده‌های هستی به صورت مشاعی وجود دارد، ولی ارتباطی که در جامعه است، بر پایهٔ خلق مردمی و اختیار انسانی و تعهد جمعی آنان شکل گرفته و بسیار قوی‌تر از ارتباطی است که در میان پدیده‌های غیر بشری است. این تعهد، به سبب نیازمندی و طمعی مشترک پدید می‌آید؛ مانند ضرورت دفاع از سرمایه و ناموس در برابر خطرات احتمالی؛ زیرا داشتن جمعیت و بهره‌مندی از توان و حمایت جمعی و داشتن ارتباطات اجتماعی، آسیب‌پذیری را به حداقل می‌رساند و قدرت دفاع و بازدارندگی را افزایش می‌دهد. امروزه نیز در دنیای سیاست، قدرت با کسی است که بتواند حمایت بیش‌ترین کشورها را کسب کند و هر کشوری که با اتخاذ سیاست‌های نادرست ـ که برآمده از ناتوانی در شناخت روابط اجتماعی و بین دولی است ـ منزوی شود، بسیار آسیب‌پذیر می‌گردد؛ مگر آن که قدرت کتمان داشته‌های خود را داشته باشد تا مورد طمع قرار نگیرد. امروزه بهترین روش برای دفع خطر از خود در برابر هر قدرتی ـ به‌ویژه دولت‌ها که نهاد تمرکز قدرت است ـ داشتن قدرت کتمان داشته‌هاست؛ وگرنه با رو شدن هر داشته‌ای، غارت گستاخانه است که آن را مورد هجوم قرار می‌دهد. تجربهٔ تاریخی و زمینه‌های اجتماعی نیز «راز بقا» را در «قدرت کتمان» یافته است.

کشورهای استعماری برای آن که طرح‌های سودآور خود را بر ملت‌ها تحمیل کنند، آنان را پیوسته مورد تجزیه قرار می‌دهند تا قدرت اجتماعی آنان را محدود کنند و پایگاه مردمی دولت متمرکز واحد را ـ که سدی در برابر نفوذ آنان است ـ تسخیر کنند و در برابر، خود را متمرکز و تابع اتحادیه یا دولت مرکزی ایالات قرار می‌دهند تا بر قدرت خود، هرچه بیش‌تر بیفزایند. هم‌چنین کلان‌شهرها که تمرکز جمعیت دارد، بهتر می‌تواند از منافع مشترک مردم، به سبب اقتداری که واجد آن است، حمایت کند و امتیازاتی را به خود اختصاص دهد که به شهرهای کوچک اعطا نمی‌شود. برخی دولت‌ها برای ایجاد تمرکز قدرت در پایتخت، از بزرگ شدن شهرهای رقیب جلوگیری می‌نمایند و سعی دارند پراکندگی جمعیتی را در آن شهرها به وجود آورند؛ همان‌طور که اگر پایتخت، حاکمیتی را در معرض خطر دهد، سعی در تفکیک قدرت و ایجاد پراکندگی در آن می‌شود.

وحدت معنوی جامعه و مردم:

در تعریف جامعه از واژهٔ «مشاعی» بهره بردیم تا وحدت معنوی میان جامعه و مردم را خاطرنشان شویم. گفتیم جامعه از مختصات گروه‌های انسانی است که تعبیر دقیق آن «مردم» است. مردم در رابطه با اجتماع، به مثابهٔ یک بستهٔ ده‌تایی می‌باشند؛ نه افراد جامعه که همانند ده فرد یک بسته هستند. بر این اساس، هیچ گاه «جامعه» بر موتور ـ که مجموعه‌ای هماهنگ از ابزار مختلف برای تبدیل انرژی به حرکت و جنبش است ـ یا گله‌ای از حیوانات ـ که غریزهٔ طبیعی مشترک و نظام‌مندی دارند ـ و گروهی از انسان‌ها که برای تفریح و استراحت به فضای سبز رفته‌اند، اطلاق نمی‌شود؛ زیرا نفس واحد و وحدت معنوی بر آن‌ها حاکم نیست. هم‌چنان که هر جانداری تنها از اجتماع سادهٔ سلول‌ها پدید نیامده و افزون بر آن، دارای حس عمومی، حیات و نفس جمعی می‌باشد، جامعه نیز تنها از گرد آمدن افراد شکل نمی‌پذیرد؛ بلکه نفسی جمعی و وحدتی بر آن چیره است که به تمامی مردم آن جامعه حیات و فرهنگ زندگی می‌دهد؛ بدون آن که نه جامعه در افراد مضمحل شود و نه افراد در جامعه حل گردند. این بدان معناست که وحدت جامعه و مردم، وحدتی معنوی است و وجود خارجی دارد. بر این پایه، جامعه یک واحد علمی یا امری اعتباری نیست که وجود خارجی و ترکیب حقیقی نداشته باشد.

توضیح این که: در ترکیب جامعه از مردم، یا ترکیب آن حقیقی است ـ به‌گونه‌ای که دیگر نمی‌شود افراد آن را لحاظ کرد و جامعه دارای حقیقتی می‌شود که افراد در آن زمینه می‌گردند و چیزی جز روابط اجتماعی در میان نیست، که همان تولید حقیقی حاصل از ترکیب میان افراد است ـ یا نقش افراد محرز است. در این فرض نیز یا اصالت با جامعه است و افراد فرع می‌باشند، یا بر عکس، اصالت همواره با مردم است و جامعه، فرع آنان و امری اعتباری می‌باشد و تولیدی دست نمی‌دهد، و یا ترکیب میان افراد جامعه ترکیب حقیقی است، ولی این ترکیب حقیقی به زمینه بودن اجزا نمی‌انجامد؛ زیرا اضمحلال افراد در ترکیب حقیقی مادی و در ترکیب طبیعی است و ترکیب حقیقی افراد جامعه، امری معنوی و تجردی است که هویت افراد از بین نمی‌رود و هر کسی خویشتن خویش را در این ترکیب دارد و هر فرد می‌تواند خود را فدای جامعه سازد یا حریم خویش را پاس دارد. این گونه است که می‌گوییم پیوند افراد و جامعه، پیوندی مشاعی است. البته پیوند معنوی یاد شده، امری تشکیکی است و به جامعه قوت و ضعف می‌دهد و در مقایسهٔ جوامع با یک‌دیگر، نسبیت به آن راه می‌یابد؛ از این رو، جامعه‌ای در فردگرایی بیش‌تر و در جامعه‌ای روابط اجتماعی مستحکم‌تر است. روابط اجتماعی در جوامع سیستماتیک در هم‌تنیده است و فرد، کم‌تر می‌تواند لحاظ استقلال و بی‌نیازی داشته باشد. در جوامع سرمایه‌داری، چون اصالت سود حاکم است، هویت افراد توسط کارتل‌های اقتصادی و بنگاه‌داران نادیده گرفته می‌شود و نیازمندی اقتصادی، هم در جهت کسب درآمد و هم در جهت نیروی انسانی به عنوان ابزار کار در آنان بیش‌تر است. در چنین جوامعی، قوانین و رعایت حریم دیگران بهتر رعایت می‌شود تا جوامعی که فردگرایی در آن برجسته است و پیوند اجتماعی ـ به‌ویژه در روابط میان ملت و حکومت ـ نمود چندانی ندارد و مردم در تصمیم‌گیری‌های کلان دخالتی داده نمی‌شوند. این امر در تقسیمات کشوری، اعم از استان‌ها و منطقه‌ها نیز دخالت دارد. حصول اقتدار، از ارکان اساسی هر جامعه‌ای برای تأمین منافع مشترک است.

دقت شود که جامعه با افراد انسانی شکل می‌گیرد و موضوع آن، افراد است، نه گروه‌ها و جمعیت‌ها یا نهادها. هم‌چنین جامعه دارای زیستِ اجتماعی آگاهانه است که نمی‌شود از زیست آن به صفت خاص «وجدان» تعبیر آورد.

هم‌چنین منظور از ارتباطات آگاهانه، جنبهٔ نوعی و غالبی افراد جامعه است و بیمارانِ در حال اغما، اطفال و مجانین را در بر نمی‌گیرد.

باید توجه داشت «جامعه» با «اجتماع» تفاوت دارد. اجتماع، ترکیب قابل انحلال و نوعی گردهمایی است؛ مانند مجالس و مراسم، که اجتماع برخی از مردم است، ولی جامعه بر آن اطلاق نمی‌شود. بر این پایه، به کار بردن اجتماع به‌جای جامعه، به مسامحه در تعبیر مبتلاست.

تعریف‌های گزارش‌گرا نسبت به جامعه:

بیش‌تر تعریف‌هایی که برای جامعه آمده است، جنبهٔ گزارشی نسبت به جامعه دارد و برخی از ویژگی‌ها و رسم‌های آن را برشمرده است؛ بدون آن که بتواند مرزهای جامعه را تبیین کند و شناسهٔ آن را به دست دهد. البته اگر به حیث گزارشگری این تعریف‌ها توجه شود، می‌توان آن را درست دانست. نمونه‌هایی از این تعریف‌ها چنین است:

ـ جامعه مرکب از افرادی است که بر اثر سنن، آداب، رسوم، شیوه‌های زندگی و فرهنگ مشترک، به یک‌دیگر پیوسته‌اند و در آن جامعه، هر فرد احساس می‌کند که به آن تعلق دارد.

ـ جامعه، گروهی از افراد است که به شیوه‌ای کم و بیش منظم سازمان یافته‌اند و دارای روش زندگی ویژه‌ای هستند و اعضای آن خود را هم‌چون واحدی به هم پیوسته در نظر می‌گیرند.

ـ جامعه در یک فضای جغرافیایی مشترک وجود دارد.

تعریف اخیر جامعه را با لحاظ موقعیت جغرافیایی منحصر به ملت‌ها کرده و امت‌ها را نادیده گرفته است.

تعریف‌های گزارش‌گرا یا علت غایی و هدف تشکیل جامعه را بیان داشته است ـ مانند لزوم تعاون یا اقتدار ـ و یا ویژگی‌های فاعلی آن را گفته است؛ مانند انس اجتماعی، و یا علل مادی یا صوری تحقق جامعه را برجسته ساخته‌اند.

حکمت و جامعه:

حکمت بر دو قسم است: نظری، که بر حرکات ارادی توقف ندارد و فلسفه و عرفان نظری از آن بحث می‌کند و عملی است که منوط به تصرّف و تدبیر است. حکمت عملی اگر از نفس شخص بحث کند «تهذیب خلقی» و چنان‌چه از جماعتی کوچک ـ مانند خانه و منزل و کارگروه و تیم ـ گوید «تدبیر منزل» و در صورتی که از جامعه‌ای بزرگ‌تر ـ مانند شهر و مملکت ـ بحث کند «سیاست مدن» است.

صفات هر یک از فرد، خانواده و جامعه یا به «طبع» است یا به «وضع» که اگر طبعی باشد، اختلاف‌پذیر نیست و با تجربه به دست می‌آید، و چنان‌چه وضعی باشد یا به نظر گروهی از انسان‌هاست که «رسوم و آداب» نام دارد و یا از ناحیهٔ وحی است که «نوامیس» گفته می‌شود. نوامیس بر سه بخش نفسی و انفرادی؛ مانند: عبادات فردی؛ احکام کلی؛ مثل: نکاح و معاملات و احکام اهل شهر و دیار است؛ مانند: حدود، دیات و سیاسات. نوامیس موضوع دانش فقه است. انسان مرکب از بدن و نفس است. از ملایمات و ناملایمات بدن، دانش پزشکی و از منافیات نفس و آلام و رذایل آن «علم اخلاق» و نیز «عرفان عملی» بحث می‌کند.

حکمت ـ که همان زندگی بر اساس اندیشه و استحکام است ـ سراسر زندگی بشر را در بر دارد که شامل سه جهت: فردی، خانوادگی و عمومی ـ اجتماعی می‌شود و نقطهٔ شروع سیر آن، فرد و نهایت وجود ناسوتی آن، جامعه و اجتماع است. در زندگی فردی، آدمی خود را می‌یابد و در زندگی خانوادگی، رابطهٔ خود را با دیگران آزمایش می‌کند تا موقعیت اجتماعی خود را دریابد. آدمی بعد از گذشت از مراحل اولی زندگی فردی و خانوادگی، خود را در اجتماع می‌بیند و اجتماع، او را محک می‌زند و موقعیت او را از لحاظ توانمندی‌هایی که دارد معرفی می‌کند و جامعه محک ارزش‌های او قرار می‌گیرد و سبب می‌شود وی نمره ی منفی یا مثبت بگیرد. فرد در جامعه، موقعیت ارزشی خود را باز می‌یابد و چهرهٔ فردی و خانوادگی خود را شکوفا می‌سازد و آنچه در توان دارد، ارایه می‌دهد. بر این پایه، آدمی سه نقطهٔ حساس کلی دارد که ابتدا «موقعیت خودی» اوست، سپس «زندگی متوسط و خانوادگی» او و در نهایت «زندگی اجتماعی و نهایی» وی. بحث از امور گفته شده در حیطهٔ حکمت عملی است.

جمعیت و کمال آدمی:

کسی که توان ارتباط با تمامی پدیده‌ها را دارد، دارای مقام جمعی و جمعیت است. چنین کسی واجد کمالات تمامی آن‌هاست و بر اساس این که کمال ویژهٔ هر پدیده را با خود دارد، می‌تواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند. بر این پایه، جمعی بودن و داشتن جمعیت نمی‌تواند از کامل بودن جدا باشد. کسی که می‌تواند با جمعیت باشد، توان کمال‌بخشی به خود یا دیگران را دارد.

کسی که اجتماعی نیست، مشکل دارد و اجتماعی بودن، صفت کمال افراد برجسته است. هر صاحب کمالی با این صفت می‌تواند کمال خود را به جامعه عرضه کند وگرنه کمال فردی به تنهایی قابل عرضه نیست و ارزش غیری ندارد؛ بلکه تنها ارزش نفسی دارد.

اجتماع؛ ویژه ی ناسوت:

اجتماعی بودن یک ضرورت برای رفع مشکلات مادی انسان است وگرنه با وجود حق تعالی نیازی به دیگران نمی‌باشد و انسان می‌تواند در جوار حق تعالی جمعیت کامل پیدا کند. ناسوت و ماده است که انسان را به دیگران نیازمند می‌کند که در عالم ناسوت به اندازه طبیعی آن، اجتماعی بودن ضرورت دارد وگرنه حقیقت آدمی به دور از ناسوت و ماده، هرگز محتاج دیگران نیست و انس به حق تعالی، قوت حیات و روح هستی اوست.

نیازمندی؛ ریشهٔ جامعه‌طلبی:

ریشهٔ تشکیل جامعه به نیازهای عاطفی و مادی انسان باز می‌گردد. انسانی که در روان خود احساس نیاز دارد و نیاز وی معطوف به اُنس‌گیری با دیگران یا نیازهای مادی اوست، با توجه به محدودهٔ نیازی که دارد، اجتماع را شکل می‌دهد؛ بر این پایه، هرچه نیازهای انسان بیش‌تر باشد، جامعه شکل پیچیده‌تری به خود می‌گیرد و پایدارتر می‌شود و هرچه این نیازها کم‌تر باشد، جامعهْ بدوی و سطحی می‌گردد و ترک آن آسان‌تر است؛ به گونه‌ای که اگر انسانی احساس هر گونه نیاز غیری را از خود بردارد، می‌تواند در تنهایی زندگی کند. این بدان معناست که طبیعت آدمی، از او موجودی اجتماعی نساخته است و احساس نیاز به اجتماع و مدنیت، امری غیر طبعی، ثانوی و برآمده از اضطرار می‌باشد.

این خواستهٔ مشترک و نیاز هم‌سنخ، می‌تواند در جهت دین، مرام، علم، کار، رفتار، جنسیت، علایق، عواطف، دوره یا منطقه باشد. این لحاظْ واقعیتی خارجی است که به صورت مشاعی، در ضمن افراد و مردم می‌باشد. بر این اساس، حزب‌ها، انجمن‌ها، حلقه‌ها، حوزه‌ها و جرگه‌های ادبی، علمی، سیاسی، مذهبی، اقتصادی و نیز اجتماع برای یک بازی دسته‌جمعی، شرکت تجاری، خانواده، ده و شهر یا گروهی از مردم یک شهر ـ مانند جامعهٔ مسلمانان، یهود، ارامنه، کارگران، معلمان، بازاریان و دیگر اصناف که به دنبال نیازمندی‌ها و علایق خود با یک‌دیگر همکاری دارند و تحت یک قانون و نظم مشترک با هم زندگی می‌کنند ـ از مصادیق جامعه هستند؛ به شرط آن که وحدت معنوی و تجمع مشاعی آنان پایدار باشد، وگرنه هیچ یک از این گروه‌ها، هرچند افراد فراوانی را در خود داشته باشند، نمی‌توانند جامعه باشند و همانند خانواده‌ای می‌شوند که همسر و شوهر، هرچند با هم زندگی می‌کنند، دچار طلاق عاطفی‌اند و فرزندان نیز از والدین بریده‌اند.

تنها زیستن یا زندگی اجتماعی:

یکی از مهم‌ترین بحث‌های مربوط به نوع زندگی آدمی در ناسوت که بسیار مطرح است و برخی از آن آدمی را به کج‌روی وا می‌دارد، مسأله «تنهایی» است. آیا آدمی می‌تواند تنها زندگی کند یا این‌که موجودی است اجتماعی؟ گروهی می‌گویند تنهایی بسیار خوب است و آدمی را از تمام نادرستی‌های بشری می‌رهاند. برخی نیز بر این باورند که تنها بودن بدترین صفت زشت آدمی است. هر دو گروه برای خود دلایل و شواهدی می‌آورند که فارغ از این‌که درست است یا نادرست، باید به چیزی اشاره کرد که بسیار روشن است و آن این‌که به طور کلی در بازیابی این بحث، بشر در افراط و تفریط گرفتار آمده است و هر کس به مقتضای موقعیت زندگی، عوارض و مشکلات خود، سخن‌هایی را می‌گوید تا خود را قانع نماید، وگرنه این بحث روشن و گویاست و حق این است که انسان نمی‌تواند تنها باشد؛ بلکه انسان موجودی اجتماعی است؛ خواه نوع اجتماع وی سالم باشد یا ناسالم؛ هرچند اجتماع ناسالم و زندگی با مردم نادرست، آدمی را به حوادث شوم مبتلا می‌سازد و در مقابل، بودن در اجتماع سالم، درستی نسبی را در پی دارد.

اجتماعی بودن انسان امری طبیعی، بسیار خوب و لازم است و هرچه زیان و ضرر است از ناسالم بودن اجتماع است، نه از اصل اجتماعی بودن. تنهایی هرچند بد است و به تمام معنای آن نیز ممکن نیست؛ ولی اگر ممکن باشد، در جهاتی بهتر از اجتماع ناسالم است؛ هرچند برخی از اقسام تنهایی زیان‌بارتر از اجتماع ناسالم است. به طور کلی باید گفت هر یک از این تقسیمات در جهات فردی و شخصی می‌تواند گویا باشد وگرنه به طور طبیعی و عمومی، انسان نمی‌تواند تنها باشد؛ اگرچه تنهایی در برخی مواقع و برای بعضی از افراد لازم و ضروری است.

در این‌جا موضوع قابل دقتی پیش می‌آید و آن این‌که در اصل، اجتماعی بودن یا تنها بودن به چه معناست؟ باید دانست معانی مختلفی در این مورد وجود دارد که در این مقام برای ما قابل توجه نمی‌باشد؛ بلکه آن‌چه مورد نظر است این است که در بسیاری از جهات، تنهایی بسیار اهمیت و ارزش دارد؛ ولی تنهایی از غیر حق تعالی؛ زیرا تنهایی از حق تعالی ممکن نیست؛ ولی تنهایی از غیر حق تعالی در بسیاری از جهات ممکن است و ارزش هم دارد.

انسان؛ سازنده و ساخته جامعه:

همه استعدادهای آدمی بر اثر نگرش، درک و نوع فهم است که شکوفا می‌گردد و در مقام فعلیت جلوه‌گری می‌کند. بسیاری از فعلیت‌های انسان در دانش‌گاه عمومی جامعه متحقق می‌گردد و جامعه به زوایای وجود انسان، رنگ و رویی نو و تازه می‌دهد. با آن‌که انسان، جامعه را می‌سازد، خود نیز ساخته جامعه است و بدون آن‌که دوری در کار باشد، تسلسلی منطقی آن را هماهنگ می‌کند. باید خوبی‌ها و بدی‌های افراد را در سایه علل و اسباب اجتماعی آنان جست‌وجو کرد؛ هرچند باطن افراد نیز در شدت و ضعف آن نقش عمده‌ای دارد. بدی‌های جامعه و مردم، بدی‌های همگان را شکوفا می‌کند و خوبی‌ها همین حکم را دارد. هر انگیزه و عملی، نتایج خارجی خود را به همراه دارد.

دانش‌گاه جامعه:

بزرگ ترین و عالی‌ترین دانش‌گاه که همه دروس آن عملی، عینی و طبیعی می‌باشد و امر ذهنی و ساختگی در آن راه ندارد، دانش‌گاه اجتماع است. اجتماع دانش‌گاهی است که هر نوع محصلی را در خود می‌پروراند و رفوزه‌های خود را نیز به کار می‌گیرد.

اجتماع کوچک خانواده:

زندگی خانوادگی با آن که نقطهٔ متوسط در زندگی آدمی است، ولی شیرین‌ترین موضع زندگی است، بلکه غرض از زندگی فردی و اجتماعی، همان زندگی خانوادگی است. کام زندگی در خانواده است و زندگی خانوادگی غایت و نهایت وحدت ارتباط فرد با اجتماع می‌باشد؛ زیرا زندگی خانوادگی نه به تمام معنا فردی است و نه اجتماع صرف است، بلکه حقیقت فرد و اجتماع است که در زندگی خانوادگی شکل می‌یابد.

بدون خانواده و منزل، فرد ارزش انسانی ندارد و تمام زحمات فردی و اجتماعی وی به نوعی بیهوده است. ارتباط کامل و وحدت تمام بر اساس محبت و ایثار در خانواده شکل می‌گیرد و آدمی خود را در جمع آشنا می‌یابد.

در اجتماع کوچک آدمی، برای بقای شخص و نوع خود، هر فرد محتاج به منزل و تشکیل خانواده است؛ چون انسان در رابطه با غذا، لباس و نوع زندگی غیر از حیوانات است و روش زندگی او با حیوانات بسیار تفاوت دارد؛ از این رو، اقتضای حکمت طبیعی عالم ایجاب می‌کند که آدمی تشکیل خانواده دهد و هر کس برای خود جفت و زوجی مناسب انتخاب نماید و صاحب فرزندانی شود. بر این اساس، آدمی به صورت قهری نیازمند امکانات است و برای فراهم آوردن آن، اقتصاد و سرمایه و شؤون دیگر زندگی را لازم دارد؛ پس ارکان اصلی خانواده‌ای کامل، پنج پایه است: پدر، مادر، فرزند، امکانات و سرمایه.

ابتدا سرپرست منزل باید قدرت و لیاقت ادارهٔ زندگی را داشته باشد وگرنه صلاحیت ازدواج ندارد. خانه باید رئیس داشته باشد و اوست که باید حساب دخل و خرج و حفظ زیادی مال را بنماید.

علّت احتیاج به سرمایه، ابتدا حفظ زندگی شخصی و سپس بقای نوع آدمی است؛ نه فقط برای به دست آوردن زیبایی‌ها و زیاد کردن مال و منال. اگرچه این امور ممکن است تا حدی شایستگی‌های محدود پیدا کند، ولی می‌تواند زیان‌باری‌های فردی و عمومی داشته باشد.

مرد باید نسبت به زن سه برخورد اساسی داشته باشد: هیبت، کرامت، شغل، امکانات و تربیت فرزند. امکانات از ضروری‌ترین امور است. تربیت اولاد از انتخاب نام نیک و تربیت صحیح تا استقلال و ازدواج فرزندان می‌تواند ادامه داشته باشد.

زندگی اجتماعی اوج قلهٔ انبساط و شکوفایی فرد است. در این مرحله، فرد در چهره‌ای گسترده خود را می‌یابد و توانمندی‌های خود را در معرض دید همگان قرار می‌دهد و مقایسه‌های گوناگونی نسبت به خود و دیگران ارایه می‌دهد.

خانواده باید نسبت به زندگی زنان توجهٔ ویژه‌ای مبذول دارد؛ چون هر گونه افراط و تفریطی در این زمینه مشکلات غیر قابل جبرانی برای زن و اجتماع به‌وجود می‌آورد. باید زن مسلمان در جامعهٔ اسلامی بتواند آزادانه رفت و آمد کند و در همهٔ نیازمندی‌های مخصوص به خود همانند پزشکی، فروشندگی و استادی خودکفا باشند و نیازمند مردان نباشند. شرایط زندگی باید به گونه‌ای برای زنان فراهم باشد که نیازمند کارهای سخت و طاقت‌فرسا و طولانی مدت نباشند؛ زیرا چنین کارهایی شادابی و طراوت و زیبایی زن را به سرعت از بین می‌برد و اگر در جامعه‌ای زنان بدین گونه زندگی کنند، مشکلات بسیار زیادی برای خود، فرزندان، شوهر و اجتماع به وجود خواهند آورد.

بنابراین، باید در جامعهٔ اسلامی به زندگی عمومی و خصوصی زن اهمیت ویژه‌ای داده شود تا بتواند در کمال آزادی و عفاف و شادابی به زندگی خود ادامه دهد.

اصناف و گروه‌های جامعه:

جامعهٔ انسانی دارای پنج گروه می‌باشد:

۱) زنان، اطفال و افراد کم سن و سال و سالمند؛

۲) کشاورزان و کارگران؛

۳) نظامیان و پاسداران جامعه و حافظان مرز و بوم؛

۴) اصناف و تجار؛

۵) عالمان و دانش‌پژوهان.

همه این گروه‌های شش‌گانه را دولت و مردم می‌نامند. کودکان و نونهالان جامعه در عرض همه اصناف پنج‌گانه قرار دارند و زمینه فعلی و توقع عملی چندانی از آنان نیست.

این گروه‌ها جز کودکان و بخشی از فعالیت زنان را می‌توان نگاه‌دارنده عملی برای جامعه دانست که پشتوانه علمی آن‌ها مراکز تحقیقی و دانشمندان جامعه می‌باشند.

کارگران و کشاورزان روستاها، پایه عمده کار و تولید کشور به حساب می‌آیند. بنابراین نباید در جهت تحکیم موقعیت آن‌ها کوتاهی کرد؛ زیرا کوتاهی در این مورد نابسامانی‌های عمومی را در پی دارد و وابستگی‌های خارجی و زمینه‌های ترویج جنایت، رشد می‌یابد و فقر و بی‌کاری به بار می‌آید.

بازاریان، اصناف، کسبه و تجار باید از افراد شایسته جامعه باشند که برای تحقق این شایستگی محدودیت‌هایی لازم است. از طرف دیگر آنان نباید دارای آزادی عمل فراوانی باشند؛ زیرا موجب هرج و مرج بازار می‌شود و گروهی با کم‌ترین کار، بیش‌ترین سودها را می‌برند. این گروه باید امتیازات خاصی داشته باشند. برای نمونه، به امانت‌داری، صداقت و سلامت شهرت داشته باشند و از زیاده‌طلبی، نیرنگ و خیانت دور باشند.

کارگزاران جامعه و حافظان نظام هرچند فراوان نیستند؛ باید از بهترین اقشار مردم انتخاب گردند. هم‌چنین باید از اعمال نفوذ بی‌مورد آن‌ها به شدت جلوگیری شود تا گذشته از سلامت کارگزاران و حافظان نظام، سعادت جامعه تأمین گردد.

دانشمندان علمی و دینی گذشته از آن‌که باید مردمان شایسته و نجیب آن جامعه باشند، هم‌چنین باید دارای سلامت و صلاحیت کامل باشند. بنابراین، کم‌ترین سهل‌انگاری نسبت به گزینش این افراد، شایسته نیست؛ زیرا در صورت تخریب این قشر، تخریب نسبی جامعه پیش می‌آید. در جامعه سالم، تبعیت و تقلید طبیعی میان حکومت و مردم نسبت به اندیشه‌های گوناگون دانشمندان علمی و دینی پدید می‌آید. حال اگر چنین تبعیت و تقلیدی صورت نپذیرد، در ابتدا دانشمندان جامعه و آن‌گاه مردم و دولت در جهت قابلیت پذیرش اندیشه‌های اهل علم مورد سؤال قرار می‌گیرند؛ هرچند امکان دارد هر دو قشر، درگیر نابسامانی‌های عمومی شده باشند. در چنین جامعه‌ای، دانشمندان سالم خانه‌نشین می‌شوند و نااهلان سردمداران مردم می‌گردند که در نتیجه، مشکلات اجتماعی روز به روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود و هر روز جامعه و مردم گرفتاری‌های تازه‌ای پیدا می‌کنند؛ بدون آن‌که نسبت به مشکلات پیشین کاری کرده باشند.

زنان جامعه، گذشته از آن‌که باید مدیریت منزل و تربیت فرزندان خود را به عهده داشته باشند، باید در سطح جامعه، نیازمندی‌های خاص خود را که ویژگی آنان است برطرف نمایند، به طوری که در نیازمندی‌های خاص زنان از مردان استفاده نشود، مگر در زمان‌ها و مواردی که ضرورت ایجاب می‌کند.

زن‌ها باید در جامعه سالم، گذشته از برطرف نمودن نیازمندی‌های منزل، نیازمندی‌های اجتماعی خاص خود را نیز برطرف نمایند و مردها نباید در کارهای زنانه؛ اعم از تربیت، آموزش، درمان و دیگر جهت‌های مختلف خاص زنان، دخالت مستقیم داشته باشند.

استاد و معلم زن باید از طبقه زن‌ها باشد، همان‌طور که باید طبیب و جراح زن، زن باشد. فروشندگان اجناس زنانه باید زن‌ها باشند و نباید زن‌های جامعه در عرضه خدمات ویژه زنانه، نیازمند مردان باشند. رشد جامعه زن‌ها به همین امر بستگی دارد، نه به تبلیغات عامیانه و بالا بردن آمار و عدد استفاده از زن‌ها در کادرهای اداری یا خدماتی جامعه. در جامعه‌ای که زنان نتوانند نیازمندی‌های خاص خود را برطرف نمایند، هرگز سلامت کلی پیدا نمی‌شود. جامعه‌ای که وضع حمل زنان یا تدریس سطح عالی آنان را مردها به عهده گرفته و اجناس زنانه را مردها عرضه می‌کنند، هرگز موقعیت سالمی پیدا نمی‌کند و باید پذیرفت که این وضعیت چیزی جز ترویج فساد و پریشانی به بار نمی‌آورد. بر این اساس می‌توان گفت: زنان جامعه هرچند تا اندازه‌ای جهت عرضی دارند؛ ولی مانند مردان تا اندازه‌ای باید جهت طولی داشته باشند و به طور کلی نباید آن‌ها را هم‌چون کودکان و نونهالان به حساب آورد.

نونهالان جامعه و کودکان نیازمند تلاشی فراوان و دقتی لازم و وافر جهت برنامه‌ریزی‌های صحیح می‌باشند تا زمینه‌های اصلی رشد جامعه، گرفتار ضعف یا کج‌روی نگردد. شخصیت جامعه در گرو همین امر است. باید وضعیت کودکان در محیط خانه و در ورود جزیی به اجتماع، به‌گونه‌ای باشد که کودکان و نونهالان جامعه تنها رشد کمّی نداشته باشند؛ بلکه در جهت تربیتی و شناخت زمینه‌های گوناگون رشد، کمال همت و دوراندیشی به کار گرفته شود.

دانش جامعه‌شناسی:

با در دست داشتن تعریف جامعه، می‌توان علم جامعه‌شناسی را چنین تعریف کرد:

«جامعه‌شناسی، قدرت تصور و تحلیل نهاد مشاعی جامعه و انسان‌های هم‌سنخ و شناخت صفات و پی‌آمدهای مشترک ِ برآمده از آن است، به روش فلسفی و با ابزارهای علمی برای تشخیص درصد نیازمندی، اقتدار و پایداری آن‌ها.»

موضوع جامعه‌شناسی:

موضوع جامعه و جامعه‌شناسی، پدیده‌های اجتماعی است که محور آن، گروه انسانی می‌باشد؛ گروهی که با نهادی مشترک برای حفظ خاصه‌ای یکسان یا دستیابی به غرضی خاص، گرد هم آمده‌اند. بر این پایه، حیوانات و دیگر پدیده‌ها، جامعه ندارند و نمی‌توان برای جامعه دو نوع جامعهٔ حیوانی و انسانی قرار داد؛ به صرف آن‌که به صورت گروه‌های منظم با یک‌دیگر زندگی می‌کنند یا در امری خاص، با یک‌دیگر همکاری دارند.

البته، امروزه برخی از دانشمندان با ابزارهای علمی، گروه‌های حیوانی را مورد مطالعه قرار می‌دهند و سعی می‌کنند برخی از کردار جمعی آنان را با مدل‌سازی در جوامع انسانی نهادینه سازند. این کار، بر اساس مشترکات برآمده از خُلق و خوهای حیوانی موجود در انسان امکان‌پذیر است، ولی در مورد صفات اختصاصی، چنین نیست. ضمن آن که انسان را نباید به جنبه‌های حیوانی محدود ساخت.

جامعه‌شناسی یا فیزیک اجتماع، هم با ریخت‌شناسی یا پیکرشناسی جامعه، که شکل خارجی جامعه است (مانند: جمعیت‌ها و تمرکز و پراکندگی و علت جذب و مهاجرت آن‌ها) ارتباط دارد، و هم ساختارشناسی اجتماعی یا علم تشریح اجتماعی، که امور مربوط به ساخت درونی جامعه و اعضا و عناصر تشکیل‌دهنده، نهادها و گروه‌های اجتماعی و جلوه‌های آن (مثل اقتصاد و سیاست) را تبیین می‌سازد، و هم جامعه‌شناسی عمومی یا ورودی، که امور مربوط به رفتارهای گروهی و جمعی و تبیین قواعد کلی زیست اجتماعی را برمی‌رسد، موضوع خود قرار می‌دهد.

معرفی جامعه‌شناس:

جامعه‌شناسی، علمی است که به جامعه‌شناس توان فهم واقعیت‌های اجتماعی ـ به‌ویژه نیازهای مردمی ـ و تفسیر متناسب با آن را می‌دهد. باید توجه داشت هم جامعه‌شناس و هم شناخت وی از اجتماع، معلول جامعه است. گزاره‌های «جامعه‌شناسی» بعد از تحقق جامعه و جامعه‌شناس، در ذهن جست‌وجوگر و آگاه به جامعه، تصور می‌شود و در بسته‌ای روشمند و راهبردی، به عنوان علم «جامعه‌شناسی» ارایه می‌گردد.

ذهن جامعه‌شناس باید با پدیدهٔ خارجی جامعه در ارتباط درست باشد و برای این منظور، وی باید در میان مردم به فلسفیدن بپردازد، نه در پشت میزِ مرکز علمی؛ وگرنه برداشت‌های وی به خطا می‌رود. جامعه‌شناس باید با مردم جامعه‌ای باشد که می‌خواهد از آن بگوید و برداشت‌های خود را به علم تبدیل کند. جامعه‌شناس اگر بریده از افراد جامعه و مردم سخن بگوید و هم از متن جامعه دور باشد و هم نتواند از بلندایی بر آن اشراف داشته باشد، به دخالت وهم و خیال، به نقاشی جامعه‌ای نو می‌پردازد، نه به نسخه‌برداری از جامعهٔ موجود.

جامعه‌شناس به مطالعهٔ واقعیت‌های اجتماعی می‌پردازد. پدیده یا واقعیت اجتماعی انسان‌محور که موضوع علم جامعه‌شناسی قرار می‌گیرد، جریان‌ها و نهادهای اجتماعی قابل مشاهده یا صفات آشکار و موصوفات غیر قابل لمسِ مربوط به گروه‌های هم‌سنخ انسانی ـ مثل هنر، اخلاق، آداب، رسوم و ادیان ـ است که اوصاف آشکار، نشانه‌های آن است.

جامعه‌شناس بر روی عنوان‌های ظاهری و حاکی جامعه و صفات عمومی آن‌ها تحقیق می‌کند. این تحقیق ممکن است به عنوان محکی دسترسی داشته باشد یا خیر، ولی اگر با عنوان محکی هماهنگی نداشته باشد، نیاز به ارایهٔ دلیل خاص دارد. صفات حاکی جامعه، نقشی بیش از اقتضا در رابطه با امور اجتماعی ندارد و سیستم اقتضایی جامعه را به دست می‌دهد که می‌تواند مورد تخلف داشته باشد. این اقتضاءات بر اساس رابطهٔ عِلّی و معلولی شکل می‌گیرد. این بدان معناست که می‌شود محتوای جوامع را با پیش آوردن شرایطی خاص و در روند ویژه‌ای، تغییر داد. جامعه‌شناس، صفات هم‌سنخ و مشترک میان افراد جامعه را مورد شناسایی قرار می‌دهد ـ و حیث امتیازات افراد از حیطهٔ او خارج است ـ تا از این رهگذر، به صفات جامعه نایل شود.

گرچه هر فردی نسبت به جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند شناخت‌هایی دارد ـ به‌گونه‌ای که می‌تواند گزارشی طولانی از آن ارایه دهد ـ ولی چنین دانسته‌ها و اطلاعاتی برای آن که بر وی اطلاق «جامعه‌شناس» گردد، کافی نیست؛ بلکه ممیزی‌ها و خصوصیاتی هم‌چون تجربهٔ اجتماعی، قدرت ورود و نفوذ به لایه‌های جامعه و دریافت ساختار هدایتی آن با مشی فلسفی و با ابزار علمی، برای وی لازم است.

ضرورت فلسفیدن برای شناخت جامعه:

ما در تعریف جامعه‌شناسی، روش فلسفی را در تعریف آن دخالت دادیم؛ زیرا جامعه‌شناسی در حقیقت و هویت خود، از شعبه‌های فلسفه است. اگرچه جامعه‌شناسی می‌تواند نگرش‌های متفاوت تاریخی، تجربی، روان‌شناسی، دینی، عرفی و مانند آن را داشته باشد، چنین رویکردی تنها به بُعدی از جامعه نظر دارد و تنها آن را باید ابزاری علمی در خدمت شناخت فلسفی جامعه قرار داد؛ زیرا جامعه‌شناسی با رویکرد فلسفی، هویت جامعه و ریشه‌ها را مورد مطالعه قرار می‌دهد، نه صفتی خاص را که ویژهٔ رویکردهای علمی غیر فلسفی است. گرایش‌های جامعه‌شناسی که مشی فلسفی را در شناخت جامعه نادیده می‌گیرند، به سطحی‌نگری و مغالطه در داده‌های خود مبتلا می‌گردند.

گرچه جامعه‌شناسی از شعبه‌های فلسفه است، اما نه فلسفه‌ای ایده‌آل‌گرا و بریده از مردم و واقعیت‌های زندگی؛ بلکه فلسفه‌ای که در عین آکادمیک بودن، تجربه‌های ملموس اجتماع را در دست دارد.

برای احاطه بر جامعه‌شناسی فلسفی، باید جامعهٔ جامعه‌شناسان و نظریه‌های علمی و تاریخ و سیر تطور داده‌های آنان و رتبهٔ علمی هر یک را شناخت. جامعه‌شناسی، امروزه به این نتیجه رسیده است که این علم، دور از مشی فلسفی، آزمون رضایت‌بخشی نداشته و به رکود گراییده و به سمت فلسفهٔ علم سوق یافته است.

جامعه‌شناسی فلسفی از این لحاظ نیز اهمیت دارد که بستر شناخت ثابت جامعه را از صفات متغیر آن آماده می‌سازد و می‌شود با آمایش‌ها و پیمایش‌ها و مقیاس‌گیری افراد، به محک تغییرات احتمالی و تعیین درصد وقوع آن رسید و نقطهٔ شروع تغییرات و پایان آن را به دست آورد؛ زیرا دیدگاه فلسفی، صفات مشترک میان انسان‌ها و مختصات و تمایزات آن‌ها را می‌شناسد.

از آن‌جا که خردورزی مردم‌شناسانه، نهاد انسان را ـ که میان تمامی انسان‌ها مشترک است ـ می‌شناسد و نیازها و خواسته‌های آنان را تشخیص می‌دهد، می‌تواند از مطالعهٔ فرد و مشاهدهٔ تغییراتی که در اوست، به مطالعهٔ پدیدهٔ اجتماع برسد و تغییرات آن را پیش‌بینی و از آن، گزاره‌ای حقیقی استخراج کند که ـ به تعبیر منطق ـ سور کلی دارد. این امر، ویژهٔ صفات مشترک و مربوط به نهاد آدمی است، نه صفاتی که برآمده از نحوهٔ تربیت و متأثر از محیط و مربی است.

هم‌چنین رویکرد فلسفی به جامعه‌شناسی، این دانش را اسلامی و غیر اسلامی نمی‌داند؛ بلکه علم، علم است و وصف اسلامی یا غیر اسلامی، تنها امری اعتباری و به لحاظ خاستگاه آن است.

رویکرد فلسفی به علم جامعه‌شناسی، به این علم به اعتبار کنش‌ها و رفتارهای متقابل افراد در جامعه نمی‌پردازد (که بهتر است نام آن را «جامعه‌شناسی کرداری و رفتاری گذاشت) بلکه نهاد جامعه را با شناخت نهاد انسان‌ها پی می‌گیرد، که ریشهٔ این کنش‌ها و رفتارهاست؛ ریشه‌هایی که می‌تواند دینی، فلسفی، عرفی، سُنّتی و عادی باشد و تصمیم‌های جامعه را به صورت قانونمند و روشمند قابل پیش‌بینی سازد. جامعه‌شناس فلسفی، بر معیار ریشه‌ها و بر پایهٔ موازین و قواعد، گزاره تولید می‌کند؛ ولی جامعه‌شناسان تجربی و یک‌سونگر، بر پایهٔ خصوصیات معلولی به مطالعهٔ جامعه می‌نشینند. تفاوت جامعه‌شناس فلسفی با جامعه‌شناسان تک‌بعدی، همانند تفاوت معمار و مهندس ساختمانی ـ که برج و آسمان‌خراش به صورت تخصصی و با دقت بر تمامی ظرایف طراحی می‌کند ـ با بنّای تجربی است که عامیانه چاردیواری می‌سازد.

خردورزی جامعه‌شناس که فلسفیدن بداند و مشی عقل‌ورزی را پاس بدارد، می‌تواند جامعه‌شناسی فلسفی را تئوریزه کند و آن را به علم تبدیل نماید و بعد از چیرگی بر این مهندسی و آگاهی بر علمِ جامعه‌شناسی فلسفی، با اجرایی ساختن مهارت‌های آن با ابزار خاص در اجتماع، آن را تبدیل به «فن» گرداند.

مهندسی جامعه‌شناسی فلسفی، استانداردهای علم جامعه‌شناسی را ارایه می‌دهد و راه ورود به شناخت واقعیت‌های جامعه را هموار می‌سازد.

درست است که «مشی فلسفی» در جامعه‌شناسی دخیل است، ولی نباید این امر را با آن‌چه در «فلسفهٔ جامعه‌شناسی» به عنوان معرفت درجهٔ دوم گفته می‌شود، اشتباه گرفت. جامعه‌شناسی جزو معرفت‌های درجهٔ اول است و متعلق علم در آن، جامعهٔ موجود در خارج به صورت مستقیم است؛ ولی متعلق علم در «فلسفهٔ جامعه‌شناسی» روابط میان گزاره‌های ذهنی علم جامعه‌شناسی و معرفت نخست است. روش معرفت درجهٔ نخست، تابع آن علم در نوع مواجهه‌ای که با جهان خارج دارد، است؛ اما روش معرفت درجه دوم، تحلیل منطقی و بررسی‌های تاریخی در رابطه با مسایل خود علم است.

فلسفه به معنای معقول، کوشش برای قابل فهم کردن پدیده‌های جهان به صورت کلی و انتظام دادن به مراتب آن است و فلسفهٔ جامعه‌شناسی، تلاش برای قابل فهم کردن جامعه‌شناسی، تشخیص موضوع و بیان خصوصیات کلی و مشترک میان مسایل آن و کشف روابطی است که آن‌ها با هم دارند و نیز نظام بخشیدن به داده‌های جامعه‌شناسی و معقول ساختن آن‌ها بر روش متناسب است. شناخت روش مناسب هر علم و متدولوژی آن، به پیشرفت علم منجر می‌شود و نحوهٔ داوری در آن را ارتقا می‌بخشد و معیارهای دقیق‌تری برای داوری و سنجش در رابطه با موضوع علم و تحلیل جزیی‌تر آن به دست می‌دهد.

ما رویکردی فلسفی به جامعه و نیز جامعهٔ روحانیت به صورت خاص داریم و بر آن هستیم تا اصل ظهور و پدیداری آن را بررسیم و از آثار و صفاتی بگوییم که برآمده از هویت آن است. ما هم‌چون برخی از جامعه‌شناسان غربی، نگاهی یک‌سویه و مقطعی به جامعه نخواهیم داشت؛ بلکه هویت جامعه را گزاره گزاره می‌سازیم. از رهگذر این نکته، می‌توان به تفاوت بنیادین این کتاب با نوشته‌های مشابه، به‌ویژه نگاشته‌های جامعه‌شناسان غربی، پی برد؛ زیرا دانش جامعه‌شناسی غربی، به تبع جامعهٔ آن، محصول یک اضطرار است؛ اضطراری که پی‌آمد انقلاب صنعتی، نهادینه شدن شهرنشینی، شکاف نسل‌ها و پیشامد اوقات فراغت به عنوان یک آسیب و خطر، و متناسب با نیازهای عینی آن جوامع است. ولی در جامعه‌شناسی فلسفی، که مشی این کتاب است، افراد انسانی و به تعبیر دقیقْ «مردم»، که در این تحقیق، روحانیان گرامی باشند ـ از آن جهت که صفات و نیازهای مشترک با هم دارند، نه به صورت فردی، موضوع شناخت قرار می‌گیرند. مشی فلسفی، در ابتدا صفات و نیازهای مشترک انسانی را شناسایی می‌کند و سپس به نیازهای متغیر و پی‌آمد تغییرات محیط پیرامونی می‌پردازد. برای شناخت هر جامعه‌ای با ویژگی‌هایی که دارد، باید مباحث بنیادین و مبنایی را در دست داشت و ریشه‌های شناخت را پی‌جو شد و از مبانی، به شناخت بنای جامعه رسید؛ امری که چینش طبیعی و منطق فهم دارد.

این که ما در تعریف جامعه‌شناسی، «روش فلسفی» را دخالت دادیم، به معنای دخالت علوم در یک‌دیگر و نادیده گرفتن مرزهای تخصصی آن‌ها نیست. هر علمی روش خاص خود و متدولوژی دارد. ولی در میان علوم، امتیاز فلسفه این است که مادر علوم است و خطوطی را برای تمامی علوم تعیین می‌کند که هر علمی ملزم به رعایت آن است؛ وگرنه در روشِ منحصر خود، به اشتباه می‌رود. فلسفه در مهندسی روش علم دخالت دارد و کسی که از آن ناآگاه باشد، دچار خطاهای معرفتی و شناختی می‌گردد. فلسفه، موضوع هر علم، مرزهای آن و حدود روش‌ها را به صورت کلی تعیین می‌کند؛ از این رو تمامی علوم به فلسفه نیازمندند؛ هرچند رد قالب فلسفهٔ آن علوم باشد؛ اما موضوع هر علم و شیوهٔ بررسی در آن، در همان علم مورد بحث قرار می‌گیرد. فلسفه به جامعه‌شناس، مسیر حرکت می‌دهد و ذهن او را با موانعی محصور می‌سازد تا راه شناخت جامعه را به دست آورد و روشی را که بی‌راهه می‌رود، به جای راه برنگزیند. اثبات این که جامعه وجود خارجی دارد یا ندارد و کشف علل اِنّی و لِمّی پدیده‌ها، بر عهدهٔ فیلسوف است و جامعه‌شناس در این زمینه وامدار وی است و خود نمی‌تواند به تنهایی بررسی علمی داشته باشد. هم‌چنین جامعه‌شناس، محدودهٔ روش بررسی علمی خود را به صورت کلی از فیلسوف می‌گیرد. البته ما در بحث‌های فلسفی، تعریف دقیق فلسفه را آورده‌ایم و با فلسفهٔ رایج، در مبانی و مسایلِ بسیاری اختلاف داریم و نقدها و اشکال‌ها را باید در آن مباحث برطرف کرد. یکی از نقدهای ما بر فلسفهٔ رایج، ذهن‌گرایی مفرط و بریدگی آن از پدیده‌ها، حوادث، وقایع، شادی‌ها و دردهای جاری در جامعه است که می‌تواند مورد شناخت کلی قرار گیرد و در حیطهٔ امور جزیی نیست که موضوع فلسفه قرار نگیرد.

بیش‌ترین نقش علوم عقلی در جامعه‌شناسی، ترسیم نقشهٔ راه برای حرکت در مسیر شناخت جامعه است؛ همان‌طور که منطق، ساختار تفکر را برای فیلسوف ترسیم می‌کند، در جامعه‌شناسی نیز فلسفه دخالت مستقیم برای شکل بخشیدن به فهم درستِ جامعه‌شناس از جامعه، و سخن گفتن بر معیار رابطه‌ها دارد که از آن به متدولوژی علم یاد می‌شود. فلسفه امور کلی مربوط به جامعه‌شناسی را در اختیار وی قرار می‌دهد، ولی خود فلسفه از جزییات جامعه سخن نمی‌گوید و کشف اوصاف جامعه بر عهدهٔ جامعه‌شناس است؛ ولی وی در شناخت این اوصاف، باید خطوطی را رعایت کند که مورد الزام از ناحیهٔ فلسفه است و ما از آن به «مشی فلسفی» نام بردیم. تفاوت فلسفه با علم، در کلی‌گرا بودنِ موضوع بحث فلسفیان با جزیی بودن موضوع بحث دانشیان است؛ برخلاف وحی که هم می‌تواند از موضوعات کلی و هم از جزییات بحث کند.

نقد تعریف‌های تاریخ‌گرا:

تفسیر و تحلیل ویژگی‌های جوامع درگذشته، در حیطهٔ علم جامعه‌شناسی است؛ ولی این بدان معنا نیست که جامعهٔ انسانی بیش‌تر شامل مردگان باشد تا زندگان؛ زیرا ارتباطات با پیشرفت زمان رو به رشد، تعالی و پیچیدگی است و حیات جامعه در بستر زمان شدت و قوت می‌یابد. تفاوت علم جامعه‌شناسی با علم تاریخ در همین نکته است که اولی از زندگانی می‌گوید و چنان‌چه از مردگان بگوید، به این اعتبار است که زنده بوده‌اند و نقش زندگی آنان پایدار است؛ یعنی از زندگانی که مرده‌اند و دومی از مردگانی سخن دارد که زنده بوده‌اند و حیات سیال آنان به صورت ثابت (مرده) به ما رسیده است. موضوع جامعه‌شناسی، پدیده‌ای زنده است که ایجاد رابطه می‌کند، متولد می‌شود، رشد می‌یابد و می‌تواند به افول رود و مرگ دامان آن را بگیرد؛ ولی سخن گفتن از جوامع مردهٔ گذشته، که روزی حیات داشته‌اند، بیان تاریخ جامعه است و دیگر جامعه‌شناسی نیست.

توضیح یاد شده، نقد وارد به برخی تعاریف جامعه‌شناسی ـ که کلیت جامعه و نحوهٔ تحول آن را در طول تاریخ لحاظ دارد ـ به‌خوبی آشکار می‌سازد؛ زیرا جامعه‌شناسی با مطالعهٔ تحولات تاریخی، که عمر آن به پایان رسیده و مرده است، بیگانه می‌باشد و مردگان، موضوع تاریخ هستند، در حالی که جامعه، هم خود زنده است و هم پدیدهٔ انسانی زنده را به اعتبار این که زندگی داشته است، یا دارد، موضوع خود قرار می‌دهد. چنین تعریف‌هایی، میان «تاریخ جامعه» با «جامعهٔ تاریخی» خلط کرده است. البته تاریخ می‌تواند به عنوان ابزار فهم جامعه مورد استفاده قرار گیرد؛ به ویژه اگر ریشهٔ جامعه‌ای باشد که مورد مطالعه است؛ مانند این تعریف که می‌گوید:

«جامعه‌شناسی، علم قوانین کلی پدیده‌های اجتماعی است که خود حاصل عمل تاریخی و واقعیات اجتماعی پیچیده‌ای است که به صورت کلی اخذ شده و به صورت یک سیستم کلی از قوانین در آمده است.»

افزون بر آن‌چه گذشت، این تعریف در شناخت موضوع جامعه و نیز تعریفی که از جامعه دارد، دچار کاستی است. موضوع جامعه‌شناسی، گروه‌های انسانی و امور مرتبط با آنان است، نه پدیده‌های اجتماعی به اعتبار انحصار روابط بشری. غفلت از انسان ـ آن هم انسان زنده ـ در این تعریف، متأثر از دورهٔ صنعتی شدن جامعه است، که انسان را اسیر جامعهٔ صنعتی و به عنوان ابزار کار می‌خواهد؛ در حالی که انسان، مدیر جامعه و شکل دهندهٔ هویت آن است و حیات جامعه و هویت آن به حیات مردم و هویت آنان است.

نقد تعریف‌های رابطه‌گرا و نهادمحور:

برخی تعریف جامعه‌شناسی را به اعتبار روابط درونی بین گروه‌های انسانی و واقعیت روابط موجود میان افراد تعریف کرده و گفته‌اند:

«جامعه‌شناسی عبارت است از مطالعهٔ رفتار و کردار آدمی، و چگونگی مناسبات متقابل افراد بشر».

این شناسه با تأکید بر روان‌شناسی اجتماعی، جامعه‌شناسی را علم بررسی مناسبات و روابط اجتماعی دانسته و به فرد در برابر جامعه اصالت داده است؛ در حالی که نقش افراد در جوامع، مختلف و محکوم به نسبیت است که توضیح آن گذشت.

در تعریف جامعه‌شناسی، برخی میان یکی از شأن‌های جامعه‌شناس ـ که درک و تجزیهٔ کیفیت و هدف‌های اجتماعات انسانی و چگونگی رشد و پیشرفت و تحولات جوامع و رسوم و آداب آن‌هاست ـ با تعریف جامعه‌شناسی خلط کرده‌اند. تعریف یاد شده همانند این تعریف که «جامعه‌شناسی کنش‌های متقابل اجتماعی را بررسی می‌کند» موضوع این علم را انسان قرار می‌دهد، و این حسن دو تعریف یاد شده است، ولی اصالت در آن، یا به فرد و یا به اجتماع، به صورت ترکیب طبیعی و مادی داده می‌شود و نگاه مشاعی به هر دو نداشته و به این که ترکیب میان آن‌ها حقیقی معنوی است، توجه ندارد.

این تعاریف، بر روابط متقابل افراد تمرکز دارد و حتی پاره‌ای از آن، روابط متقابل انسان‌ها را با اصالت احساس و رفتار آنان آورده است، و در برابر، بعضی شناسه‌ها معطوف به نهادهای اجتماعی است و اصالت را به امور اجتماعی می‌دهد؛ مانند این تعریف که می‌گوید:

«جامعه‌شناسی، علمی است که کوشش می‌نماید تا به درک تفسیر و تفهیم عمل اجتماعی انسان نایل شود، تا بدین ترتیب، به تبیین عِلّی سیر عمل اجتماع و نتایج آن موفق آید.»

حدّ زیر نیز جامعه‌شناسی را به یک پدیدهٔ اجتماعی تنزل داده است:

«واقعه یا پدیدهٔ اجتماعی، هر گونه شیوهٔ عملی ثابت شده یا ثابت نشده است که قادر است فرد را از بیرون مجبور سازد.»

این تعریف، جامعه‌شناسی را ضمیمهٔ هیچ علم دیگری نساخته است و برای آن استقلال قایل می‌باشد و واقعیت اجتماعی را همانند شی‌ء تلقی کرده و معتقد است یک موقعیت اجتماعی را جز با واقعیت اجتماعی دیگر نمی‌توان تبیین کرد.

در تمامی شناسه‌های این گروه، درست آن است که محور تعریف، «انسان» قرار گیرد و نهادهای اجتماعی به عنوان ابزاری در خدمت وی لحاظ گردد؛ ولی در دنیای سیستماتیک غربی، فرد در نهادهای اجتماعی به اجبار مضمحل و مسحور سیستم چیره می‌گردد و کرامت و شأن انسانی او نادیده گرفته شده و جایگاه وی تحقیر می‌گردد و ابزاری در خدمت سرمایه‌داری، اقتصاد و سیاست می‌شود.

جامعه‌شناسی؛ در خدمت سرمایه‌داری:

فرهنگ قرآن کریم هر پدیدهٔ غیر بشری را در تسخیر مجازِ انسان مؤمن قرار داده است: «وَسَخَّرَ لَکمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الاْءَرْضِ جَمِیعا مِنْهُ إِنَّ فِی ذَلِک لاَآَیاتٍ لِقَوْمٍ یتَفَکرُونَ»( جاثیه / ۱۳)؛ جامعه‌شناسی غربی در خدمت نظام سرمایه‌داری و برای کارتل‌های اقتصادی و فرهنگ سکولاریسم نظریه‌پردازی کرده و بر آن بوده است تا در طراحی‌ها و تحلیل‌های اجتماعی، هم سرمایه و هم سیاست و قدرت را برای گروهی خاص تأمین کند و سیستم مناسبِ تأمین منافع آنان را تئوریزه کند. جامعه‌شناسی غربی به این بیماری اجتماعی دچار است که به «انسان» اهمیت نمی‌دهد و او را جز ابزاری مسحور و تسخیر شده با طلسمِ سیستم نمی‌شناسد؛ ابزاری که تنها باید در خدمت سرمایه‌داری باشد. هرچه نفوذ در لایه‌های زیرین کارتل‌های اقتصادی بیش‌تر شود، این معنا به دست می‌آید که شأن انسانی در نظرگاه آنان بیش‌تر رنگ می‌بازد؛ به‌گونه‌ای که اگر منافع آنان ایجاب کند، به‌راحتی در هر منطقه از جهان، جنگ به راه می‌اندازند و هزاران انسان بی‌گناه را طعمهٔ شعله‌های سوزان خواسته‌های شوم خود می‌سازند.

سیستم‌های غربی به مدد دانشمندان، انسان را منحصر به صاحبان قدرت و سیاست می‌سازند و اطلاق عنوان «انسان» را حتی بر مردم غرب نیز روا نمی‌دارند. البته از کارتل‌های اقتصادی که بیرون آییم، مردمان غرب به انسان بودن خود اهتمام دارند، ولی در شبکهٔ سیستم‌های پیچیده و درهم‌تنیدهٔ نظام اجتماعی خود اسیر می‌باشند؛ اسیری که اختیار خود را اختیار سیستماتیک می‌بیند و اسارت خود را یافته و به بی‌هویتی و پوچ‌انگاری رسیده است. این طرح که فرد در سیستم اجتماعی به صورت ترکیب طبیعی مضمحل می‌شود، به استثمار انسان می‌انجامد؛ در حالی که جامعه برای رفع نیازهای اساسی انسان و بهبود زندگی آدمی است، نه برای از بین بردنِ هویت او یا ساخت او به عنوان ابزار سودجویی گروهی خاص.

چنین تعریف‌هایی از جامعه، به سالوسی نیز مبتلاست و آن این که: از گروه‌های مردمی و انسانی می‌گویند ـ چنان‌که برخی معترف هستند اساسی‌ترین واقعیت در جامعه‌شناسی، فرد آدمی است ـ ولی عمل مدیران جامعهٔ غربی و سیستم حاکم، نشان داده است که آنان لفظ «آدمی» را به کار می‌برند، بدون آن که اعتقادی به «مردم» و به «انسان» داشته باشند.

نقد تعریف اندیشه‌محور:

برخی وحدت اندیشاری را رکن مهم جامعه دانسته و در تعریف آن گفته‌اند:

«جامعه متشکل از گروهی انسان با فکری مشابه است که روابط آن‌ها مبتنی بر تفاهم متقابل است.»

این تعریف به نوعی انفعال مبتلاست و برخی جوامع را در بر نمی‌گیرد و جامعیت ندارد؛ زیرا همگونی اندیشاری، متأخر از پیدایش برخی جوامع است. جامعه به صرف اشتراک در منطقه می‌تواند شکل بگیرد و یکسانی یا یکسان‌سازی اندیشاری در طی رشد جامعه و توان گرفتن آن و پیشرفت ارتباطات پیش می‌آید و همگونی فکری و قدرت تحمل‌پذیری آنان را شدت می‌بخشد. به صورت کلی، همگونی فرهنگی به تدریج و در ظرف زمان پدید می‌آید؛ در حالی که شاکلهٔ جامعه، پیش از آن بسته شده است؛ وگرنه فرهنگ در بستر جامعه، قابلیت نهادینه شدن را نداشت.

تاریخ جامعه‌شناسی:

دانش جامعه‌شناسی در پیشینهٔ خود دارای دو بخش جامعه شناسی کهن و باستان و جامعه‌شناسی نوین است که میان آن دو، فترتی طولانی بوده است. نمی‌شود سابقهٔ ذهنی چندانی برای جامعه‌شناسی در نظر گرفت و باید آن را دانش نوپایی دانست که به نظر می‌رسد هنوز بلوغ خود را نیافته است. البته این علم، رشد نسبی خود را یافته است؛ به گونه‌ای که می‌شود برای حوزه‌های متفاوت آن، بیش از پنجاه سرفصل مهم در نظر گرفت که آخرین آن‌ها، بحث جامعهٔ مجازی اینترنت و سایبری است.

نخستین جامعه‌ای که قرآن کریم از آن‌ها گزارش داده است، جامعهٔ انسان‌های شرور، سفاک و خون‌ریز بوده است که دست به هر فسادی می‌آلودند و از آن‌ها به «نسناس» یاد می‌شود، و تاکنون سندی مهم از آنان به دست نرسیده است (در برخی روایات، تعابیری کنایی از آنان شده است. ر. ک : بحار الانوار، ج ۵۴، ص ۳۲۳ و نیز : ج ۶۴، ص ۲۰۰٫) حضرت آدم علیه‌السلام بدون نطفه در چنین جامعه‌ای آفریده شده و نبوت کرده است.

هم‌اینک جامعه‌شناسی دانشی در دست دنیای غرب است و آنان دایهٔ این علم شناخته می‌شوند؛ علمی که نوزادی خود را در یونان باستان و در آثار افلاطون و ارسطو و سپس در دامان عالمانی از دنیای اسلام هم‌چون فارابی گذرانده است و سپس رو به فترت رفته و از اواخر دههٔ اول سدهٔ هیجدهم، خود را در اروپا و در آثار آگوست کنت نشان داده است. نخستین اثر نظریه‌پرداز در امور مربوط به جامعه، از افلاطون (۴۳۷ ق . م) به دست ما رسیده است که از «جمهور» و «مدینهٔ فاضله» گفته است. جامعه‌شناسی در قرن پنجم از میان مسلمانان رخت بربسته و تاکنون جامعه‌شناسی برجسته در میان آنان ظهور نکرده است، با آن که از لحاظ شمار انسانی، بیش از دو میلیارد از جمعیت حاضر جهان را مسلمانان تشکیل می‌دهند و از نظر جغرافیایی، بیش‌ترین خاک را در اختیار دارند؛ زیرا مراکز علمی و حوزه‌های شیعی یا جامعه‌های اهل سنت در مسایل اجتماعی وارد نشده‌اند و خود را به‌کلی از علوم اجتماعی کنار کشیده‌اند. مسلمانان، خود را از منطقهٔ علوم اجتماعی بیرون برده‌اند و نه تنها زنگ خطر آسیب‌های آن بسیار بلند شده، بلکه آسیب‌های این دوری، دامان آنان را گرفته است.

جامعه‌شناسی مردمان:

در طول عمر کوتاه خود، حوادث مختلفی دیده‌ام و در میان مردم گوناگونی بوده‌ام، از بدترین مردم تا خوب‌ترین آن‌ها، از مذهبی تا غیرمذهبی و از عالم و جاهل تا غنی و فقیر. هر یک از افراد و گروه‌های مختلف را در لباس خود و در مکان آنان دیده‌ام. سراغ جامعه و مردم مختلف رفته و سخن‌ها شنیده‌ام و با آن‌ها طی طریق و سیر و سلوک داشته‌ام.

با آن‌که نمی‌خواهم بگویم کجاها رفته و چه کسانی را دیده و چگونه با آن‌ها برخورد نموده‌ام ـ لازم هم نیست بگویم که کلام به درازا می‌کشد ـ ولی این‌قدر بگویم که به اندازه لزوم و حاجت دیدنی‌ها را دیده و به آن با نظر عبرت و دقت نظاره کرده‌ام.

در این‌جا تنها نسبت به افراد انسانی می‌گویم و به طور خلاصه با همین دید محدود کمّی و گسترده کیفی مطالبی را بیان می‌دارم.

با آن‌که تمامی دنیا را نگشته‌ام و می‌توان گفت کم‌تر جایی از دنیا را دیده‌ام، با بیان منطقی از دیده‌ها برای ندیده‌هایم استمداد می‌گیرم. انسان‌ها هرچند با یک‌دیگر تفاوت دارند و دو فرد نمی‌توانند خود را یکی بدانند، تمامی در جهت و مواردی با یک‌دیگر هم‌فکر می‌گردند و اقشار و گروه‌های هم‌نوعی پیدا می‌کنند. در این‌جا از نوعیت آن‌ها سخن به میان می‌آید، نه شخصیت آن‌ها؛ زیرا بحث کلی است.

می‌توان گفت هر فرد مذهبی ـ گرچه مذهب وی کفرآمیز باشد ـ با نوعی تعصب همراه است و فردی می‌تواند از تمامی تعصبات به دور باشد که دور از هر خط و مرامی باشد. دفاع فکری و عملی از یک خط و فکر غیر از تعصب است و کمال یک انسان محسوب می‌شود؛ هرچند میزان شناخت تعصب و دفاع از مرام که همان غیرت و حمیت باشد، چندان آسان نیست.

ارتجاع مذهبی که به معنای جمودگرایی و بی‌فکری است، بدترین نوع تعصب است؛ هرچند بی‌غیرتی، بی‌مرامی و بی‌بندوباری نیز بی‌شخصیتی انسان را می‌رساند. زندگی با افراد مرتجع بسی مشکل و دردناک است و انسان در تمامی آزادی‌های معقول نیز محدود می‌گردد. زندگی در میان افراد لاابالی و بی‌خط نیز پوچی می‌آورد و دنیا و انسان برای چنین فردی جز یک حرکت بی‌هدف و سرگردان نمی‌باشد.

عاقل کم پیدا می‌شود وگرنه هر کسی مهم‌ترین فرد برای زندگی می‌بود؛ هرچند شاید در میان جامعه به طور محدود از این قبیل افراد باشند، به طور گروهی هرگز وجود ندارند. این‌گونه افراد در جوامع امروزی و در هر زمان دیگر به طور انفرادی مشاهده می‌شوند.

زندگی در شهر به مراتب بهتر از زندگی روستایی است؛ هرچند شهر جهنم باشد و روستا بهشت. تنها باید از زیبایی طبیعت روستا استفاده کرد و با آن بی‌رابطه نبود.

این که می‌گویند لات‌ها و داشی‌ها بهترین مردم هستند و از مقدس‌ها، مذهبی‌ها و خوب‌ها هم بهترند، سخن نادرستی است. در میان داش‌ها و لات‌ها آن‌قدر جنایت، بی‌رحمی و نامردی حاکم است که قابل گفتن نیست. تنها چیزی که هست این است که اگر آن‌ها به قول معروف رگشان بگیرد و سر غیرت بیایند، شاید یک‌جا خوب مردانگی کنند وگرنه این‌چنین نیست که همیشه بهترین مردمان باشند. از این رو باید گفت در میان آن‌ها ریا و غیرفریبی کم‌تر پیدا می‌شود و آنان در بند ظاهر نیستند؛ البته این‌ها قدرت مردانگی را در برخی موارد دارند و می‌توانند کارهای بزرگی را انجام دهند؛ ولی سخن این است که در میان جوان‌مردان ـ که تعداد آنان کم است ـ مردان لایقی پیدا می‌شود که نه اهل ظاهرسازی هستند و نه آلودگی لات‌ها را دارند. این‌ها مرد مردانند؛ اگر پیدا شوند!

هر که دوست دارد زیاد بگوید و کم بشنود، با علمای صوری طرح دوستی بریزد؛ هرچند باید مواظب باشد کوچک‌ترین جسارتی نداشته باشد که جدایی برای او حتمی می‌گردد.

عرفا هرچند یافت نمی‌شوند، مدعیان خیالی آن‌ها چیزهایی می‌گویند که شنیدنی است؛ هرچند نباید گرفتار آنان شد. از مسجدیان نیز چیزی به دست نمی‌آید. این روزها تنها باید به آبروی صوری آن اکتفا کرد و دیگر هیچ.

تنهایی هرچند خوب نیست، بهتر از بسیاری از محافل و انس‌هاست؛ البته بهتر است آدمی تنهای تنها نباشد و برای خود هم‌صحبتی داشته باشد. با هر کس دوست می‌شوی او را احترام نما؛ ولی به او چندان اعتماد نداشته باش. تا می‌توانی بودن با هر کس را جلوت به حساب آور؛ آدم باید خلوت را تنها با خود بودن و با خدای خود بودن بداند. خلوت در خانه با اهل و عیال را نیز نباید خلوت به حساب آورد و آن را باید جلوت دانست.

با مردم بی‌ریشه نباید دم‌خور شد که آدمی در مقابل آن‌ها آسیب‌پذیر است. باید با کسانی بود که ریشه دارند؛ چرا که اصالت و ریشه جهاتی از نفع را در هنگام خطر به همراه دارد.

کسانی که تازه به جایی رسیده‌اند، قابل اعتماد نیستند و آنان که پرگو و پرمدعا هستند، کارگشایی ندارند.

به طور کلی به «زن» کم‌تر باید اعتماد کرد و تکیه به زن، ضعف و سستی مردم را می‌رساند؛ هرچند زن‌های شایسته و برجسته موقعیت ویژه خود را دارند. از زن باید بیش‌تر بهره گرفت و در مواقع لزوم هر نوع کام ممکن را برد و در جهات متعدد، به منافع و منابع نقد او تکیه کرد. مرد نیز نسبت به زن باید این گونه باشد و از هر خوشایندی نسبت به زن دریغ نداشته باشد. به استعداد و توانمندی زن باید توجه داشت ولی کم‌ترین و کوچک‌ترین کوتاهی نسبت به او روا ندانست. نزدیک‌ترین فرد به مرد، زن است و نامحرم‌ترین فرد به مرد نیز زن است و مرد نباید مشکلات و سختی‌های خود را در خانه خالی کند و خوب است شادمانی و موقعیت‌های خود را در صورت مصلحت با وی تقسیم کند. گریز از زن هرچند ممکن نیست، درباره آن‌ها باید احتیاط کرد و لازم است در مقابل آنان اندازه نگاه داشت. می‌خواستم چیزهایی بگویم که حالش نیست؛ مصلحت هم نیست؛ زیرا باید وارد خصوصیات مختلف افرادی شد که موازین شرعی درباره آن مورد بحث قرار می‌گیرد و چندان ضرورت چنین سخنی را نمی‌بینم؛ هرچند بسیار مهم و باارزش است و خود دیده‌ام که چه بوده و چه هست این طرفه معجون الهی.

هویت جامعه:

در تعریف جامعه گفتیم: «جامعه برآیند اقتدار مشاعی و نظام‌مند حاصل از ارتباط آگاهانه و پذیرفته شدهٔ منطقه‌ای یا مرامی افراد انسانی هم‌سنخ و نیازمند در جهت رفع خواسته‌های مشترک خود است.» این تعریف، مؤلفه‌های هویت هر جامعه‌ای را با قید «افراد انسانی هم‌سنخ» مشخص می‌سازد.

هویت جامعه، نهاد مشترک و هم‌سنخ پایدار و تاریخی آن است که از طبیعت غیر اکتسابی افراد جامعه برمی‌آید و رفتارها و کردارهای درهم‌تنیدهٔ اجتماعی را سبب می‌شود.

جامعه‌شناس به تناسب ابزارهایی که علم و صنعت در اختیار وی می‌گذارد، قدرت مطالعهٔ هویت جامعه و تشخیص آن را می‌یابد. اگر این ابزارْ پیشرفته باشد، وی آسان‌تر به این هدف نایل می‌آید ـ چنان‌که از مطالعهٔ یک سلول می‌تواند به آن برسد ـ و اگر این ابزار، قدرت تشخیص دقیق و اندازه‌گیری‌های بسیار ریز را نداشته باشد، جامعه‌شناس باید تلاش بیش‌تری در یافت هویت جامعه نماید و گاه به خاطر ابتدایی بودن ابزار مطالعهٔ جامعه، به ضیق گرفتار می‌آید.

باید توجه داشت هرچه صنعت و علوم تجربی پیشرفته‌تر باشد، علوم انسانی ـ به‌ویژه فلسفه و فقه ـ با در اختیار گرفتن آن‌ها می‌تواند توسعهٔ بیش‌تری بیابد و دانش خود را به‌روز نماید و به آن نظم بخشد. برای نمونه، گزاره‌هایی که برای اعمال خیر، ثواب‌هایی نقل می‌کند، نیاز به ابزار سنجش دارد و این علم است که می‌تواند ابزار آن را تولید کند. متأسفانه، هنوز بسیاری از علوم انسانی، نظم خود را نیافته است و ناظم‌محور می‌باشد. خاصیت بحث ناظم‌محور این است که به نزاع می‌انجامد؛ در حالی که علومِ نظام‌مند، با هم سازگاری دارند و از هم رفع نزاع می‌کنند.

شناخت مؤلفه‌های هویت هر جامعه، برای شناخت آن جامعه و داوری دربارهٔ بیماری و سلامت آن، حایز اهمیت است.

توجه شود که هویت دارای دو اصطلاح است: یکی اصطلاح فلسفی آن ـ که با ماهیت تفاوت دارد ـ و دیگری اصطلاحی که ما در این‌جا منظور می‌داریم و آن، مشترکات باطنی و برآمده از ضمیر است.

ماهیت در نظر قایلان به آن، فرع بر وجود و مثار کثرت است. عامل وحدت پدیده‌ها، به «وجود» شدت و ضعف می‌پذیرد و اختلاف ماهیات را به مرتبه سبب می‌شود و طرح جواهر و اعراض را به میان می‌آورد؛ ولی ما به‌کلی منکر ماهیت بوده و قایل به حقیقت وجود هستیم، نه اصالت آن. بنابراین وجود، فرعی به نام ماهیت ندارد و طرح جوهر و عرض و کلیات خمس نیز بی‌پایه می‌گردد. تفاوت‌ها در ظهورِ وجود و مرتبهٔ آن است؛ بدون آن که در آفرینش، تساوی در «وجود» باشد. در خلقت، هر پدیده‌ای دُرّدانه است. هویت از این‌جا به دست می‌آید؛ یعنی هویت به وجود و مرتبهٔ ظهور و تعین آن است؛ که ذات برای آن نیست. ذات، منحصر در اصل وجود است که جز حق تعالی نیست و ظهور، مرتبهٔ فعل اوست. فعل، جز فعل نمی‌آفریند و به هیچ وجه به چیزی ذات و وجود نمی‌دهد. بر این اساس، هویت چون بر مدار وجود است، جز برای خداوند ثابت نیست و پدیده‌ها چون هویت ندارند، مثار تغییر و تبدیل و تبدل می‌باشند. تغییرناپذیری، بر اساس طرح پذیرش ماهیت، به انقلاب ذات منجر می‌شود، نه در این طرح که هر پدیده‌ای به هر پدیده‌ای قابل تبدیل است؛ البته اگر شرایط لازم برای وصول یک پدیده به پدیدهٔ دیگر فراهم باشد.

خداوند نیز دارای حرکت وجودی و ایجادی است و امری ساکن یا بدون ظهور نیست؛ به این معنا که هر لحظه در شأنی است؛ بر این پایه، امری به معنای هویت با مفهوم «یکسانی» وجود ندارد و اگر کسی اصرار به استفاده از اصطلاح ماهیت دارد، باید آن را به هویت، به معنای وجود و تعین ویژه باز گرداند، نه به معنای یکسانی و ثبوت. در این صورت، ماهیت تمامی پدیده‌ها همان انّیت‌شان می‌باشد و هستی‌شناسی بر مدار وجود ـ که ذات مستقل دارد و نمی‌شود ظلم کند ـ و مراتب ظهوری آن (که فاقد ذات و استقلال است و اختیار نامحدودی دارد) می‌باشد.

بر این پایه، پدیده‌ها آزاد آفریده شده‌اند و نمی‌شود جلوی بشر را در جایی ـ چه در جانب خوبی‌ها و کمالات، و چه در جانب بدی‌ها ـ گرفت.

اختیار آدمی چنان گسترده است که می‌تواند تمامی پدیده‌ها را به تسخیر خود درآورد و تمامی عوالم ناسوتی و ماورایی را درنوردد. جامعه نیز ثبوت و یکسانی ندارد و لحظه به لحظه در حال تغییر، تبدیل و تبدل است و نمی‌شود آن را امری ثابت و پایدار دانست و برای آن هویت قایل شد؛ چنان‌که تمامی پدیده‌ها چنین می‌باشند، و همین امر است که بشر را به قدرت تخمین‌ها رسانده است. انسان هنوز چنان رشدی ندارد که به قدرت تحقیق‌ها برسد.

شباهت و هماهنگی دل‌ها در جامعه:

هویت را می‌توان چنین معنا کرد: هر پدیده‌ای مرتبه‌ای از باطن، به نام «دل» دارد و پدیده‌ها در دل‌های خود مشابهت دارند. شباهت در تمایلات دل، برخی پدیده‌ها را هماهنگ، هم‌سنخ و متحد می‌سازد. جامعه نیز بر پایهٔ شباهت و هماهنگی دل‌ها به وجود می‌آید و افراد آن به هم دل می‌دهند؛ چنان‌که در برابر، برخی نسبت به هم در دل، تنافر دارند و حتی اگر هر دو مؤمن هم باشند، نمی‌توانند در کنار هم و با هم سازگار گردند و با دخالت باطنی که دارند، گاه نسبت به هم بدآمد می‌یابند و چنین انسان‌هایی هیچ گاه نمی‌توانند در کنار هم، جامعه پدید آورند. هم‌چنین است اگر جامعه نسبت به افراد یا حاکمان خود دل ندهند، که در این صورت، جامعهٔ آنان از هم گسیخته است. به هر روی، این ساختار باطنی در بشر، که امیال متفاوت و خوشایندها و بدآمدها را رقم می‌زند، شاکلهٔ جامعه را سرشت می‌دهد. ما در تعریف جامعه، از این حقیقت، به «هم‌سنخی افراد انسانی» یاد کردیم. البته نادانی، فقر و استبداد، و در برابر، آگاهی، توان مالی مناسب ـ در حد کفاف و عفاف ـ و آزاد منشی و آزادی، در رشد این امیال مؤثر است؛ ولی تفاوت‌های آن، به دلیل در دست نبودن معیارهای لازم، به تخمین قابل برداشت است، نه به تحقیق. علم هنوز به این رشد نرسیده است که بتواند تفاوت‌ها و شباهت‌ها را اندازه‌گیری و مقیاس‌سنجی کند و تنها بر اساس حد نصاب‌ها، قدرت تخمین را در شناخت افراد جامعه و هویت آن ـ به معنای گفته شده ـ را دارد.

بر این اساس، حکومت‌ها و صاحبان قدرت می‌توانند در «هویت» دخالت کنند؛ آن هم نه در ذات آن، بلکه در امور لازم آن. برای نمونه، اصل باور به خدا و دین‌داری، در هویت تمامی انسان‌ها و جوامع وجود دارد؛ ولی صاحبان قدرت و شاهان، با ابزار قرار دادن این صفت فطری، یا خود را نمایندهٔ خدا بر زمین و یا خود خدا معرفی کردند و استبداد خویش را در صبغهٔ دینی، مشروعیت می‌بخشیدند و استبداد را لازم فطرت دین‌مداری انسان‌ها معرفی می‌کردند. در برابر، انبیای الهی علیهم‌السلام در رسالت خود، آموزه‌های مبتنی بر فطرت اصیل را تزریق می‌کردند و سعی داشتند انسان را به اصل خود باز گردانند و از فطرت الهی در برابرِ تحریف‌گران آن، صیانت داشته باشند.

خدامحوری در تمامی انسان‌ها وجود دارد؛ ولی در ایرانیان از سرچشمهٔ ناب آن، اشراب می‌شود و خداباوری در آنان بیش از سایر ملت‌هاست. قرب به این فطرت الهی، همان‌طور که امتیاز ایرانیان است، ولی همواره با این آسیب روبه‌رو بوده است که خرافات از ناحیهٔ کانون‌های قدرت و ثروت به آنان تزریق شود؛ برخلاف انسان‌های هُرهری‌منش که حتی به الزامات درست فطرت اصیل نیز گردن نمی‌نهند، تا چه رسد به آن که به خرافات بگرایند. تمایل ایرانیان به فطرت اصیلِ خداباوری، این خطر را دارد که زنگار پیرایه‌ها بگیرد و به خرافات آلوده شود. جامعهٔ روحانیت اگر بخواهد از مردم ایران عزیز صیانت کند، لازم است شناخت پیرایه‌ها و خرافه‌ها و زدودون آن‌ها را از مهم‌ترین برنامه‌های آموزشی خود بداند و رسوباتی را که از شاهان مستبد و دوران تقیه و غربت بر فرهنگ شیعه تحمیل شده است، شناسایی نموده و نسبت به آن، به صورت مستدل و مستند، مبارزه داشته باشد.

جامعهٔ ایرانی:

برخی از ویژگی‌های کلی ایرانیان چنین است: روحیهٔ سلحشوری از امتیازات ایرانیان است؛ اگرچه نمی‌توانند سادگی و سهل انگاری را از خود دور دارند. تعدد گروه‌ها و بسیاری قوم‌گرایی و مذهب سازی جامعهٔ ایران را رنج می‌دهد؛ با آن که بعد از اسلام در سایهٔ لطف حق و ولایت و امامت و تشیع، آنان وحدت دینی و انسجام نسبی یافته‌اند.

روحیهٔ تبختر و غرور، آنان را در هر شرایطی سرمست نگه می‌دارد؛ اگرچه ترحم و زودگذری نیز از صفات آنان است.

خشونت و بی‌نظمی شعار موروثی آنان است؛ با آن که رنج، محنت و مشقت بسیاری را در طول تاریخ تحمل کرده‌اند.

نیروی شهوت در آنان بسیار قوی و برجسته است؛ اگرچه مذهب آنان را تا حدی به‌طور محدود و مختلف مهار کرده است. زودباوری و اغفال همچون سایه آنان را دنبال می‌کند و پشیمانی و بازگشت را زود پذیرا می‌گردند.

ملاحظهٔ یک‌دیگر در زندگی آنان کم‌تر دیده می‌شود و برخی از کاسبان آنان جانب انصاف را ملاحظه نمی‌کنند؛ اگرچه انعطاف پذیری آنان جبران این نقیصه را می‌کند.

در ایران می‌توان از هر قوم و ملتی با هر مسلک و آیینی نمونه‌ای یافت؛ با آن که همه با زبان دل همیشه با هم یک راه را دنبال می‌کنند و یک عاقبت را می‌یابند.

در برخی از قیام‌ها و سابقهٔ تاریخی چنین نشان می‌دهد که آنان زود به دنبال هر خوب و بدی یا فریب و تزویری به راه می‌افتند و هنوز چیزی از آن نگذشته است که از آن راه باز می‌گردند و در هر صورت، نسبت به دین و اصل اعتقاد صوری و قلبی پابندی عجیبی دارند.

تاریخ ایران فراز و نشیب‌های فراوان به خود دیده است؛ اما متأسفانه کم‌تر از آن بهرهٔ فکری و رشد عملی برده شده است. فراموشی گذشته از ویژگی‌های ایرانیان است و سرسختی گاه و بی‌گاه، آنان را در طول تاریخ از انحطاط کلی حفظ کرده است.

هویت جامعهٔ ایرانی:

فرایند تاریخی جامعهٔ ایرانی، خصوصیات و ویژگی‌های مشترکی برای آن ثبت کرده است که پرستش خداوند از مهم‌ترین آن‌هاست. این صفت، تمامی ساختار این جامعه و اخلاق، رفتار، آداب و سنن آن را تحت تأثیر خود قرار داده است. همراه با پرستش خداوند، همواره گروهی متولی دین‌داری در این کشور بوده‌اند. گاهی که این متولیان، از انبیای الهی علیهم‌السلام و از تبار آنان بودند، جامعهٔ ایرانی را به فطرت اصیل خود سوق می‌دادند، اما هنگامی که شیادانی حیله‌گری متولی دین‌داری می‌شدند، افراد جامعه را به بت‌پرستی و آتش‌پرستی و مانند آن مبتلا نموده و به انحراف می‌بردند؛ به‌ویژه در زمانی که افروختن آتش کاری بسیار سخت بوده و باید همواره آتش را روشن نگاه می‌داشتند. هنگامی که متولیان دین‌داری، دنیامدار و وابسته به دربار شاهان می‌شدند، پیرایه‌ها و خرافات را در میان مردم نجیب و ساده‌دل می‌گستراندند. البته هم هوشمندی ایرانیان ـ که گزاره‌های درست را می‌پذیرفته‌اند ـ و هم سلامت فطرت آنان و هم این‌که ایران چون منطقه‌ای پرآب و حاصل‌خیز نبوده است و مردم همواره در پی کار برای تهیهٔ خوراک و دیگر نیازمندی‌های خود بوده‌اند، سبب شده است گزاره‌های اصلی دین کم‌تر دچار دستبرد توهمات، دین‌سازی و خرافه‌گرایی قرار گیرد و برای همین است که دین در میان ایرانیان، تعدد فراوانی ندارد؛ ولی استبداد شاهان، همواره مانع شکوفایی و طراوت فطرت اصیل ایرانی شده است. روان‌شناسی نیز می‌گوید هرجا استبداد باشد، دوچهرگی و نفاق و به تعبیر ساده، «جا خالی دادن»، لازمهٔ جدایی‌ناپذیرِ آن است؛ زیرا نفاق، معلول استبداد است.

متأسفانه سلطه‌گری برآمده از گستردگی سلطهٔ شاهان مستبد و دیکتاتور، در کشور ما به رفتاری عادی تبدیل شده است و هر کسی در حیطهٔ اقتدار خود از آن استفاده می‌کند و ناگاه فریادِ استکبار بر دیگری می‌آورد. عمومی و عادی شدن این رفتار، برخی نجیبان را ملازم استبداد ساخته است، تا چه رسد به آنان که چموشی دارند. از سوی دیگر، هر محیطی که استبداد در آن شدت داشته باشد، اختناقِ چیره، نوزادی نامبارک می‌آورد به نام «نفاق». محیط‌های استبدادی، زایشگاه منافقان می‌گردد. استبداد به ضرورت، نفاق می‌آورد؛ بدون آن که تخلفی در این گزاره باشد.

اگرچه مردم ما مردمی دین‌گرا هستند ـ نه دین‌گریز ـ و به فطرت خود احترام می‌گذارند و پی‌جوی دعوت باطن خویش به معنویات و مسایل ربوبی و ولایی می‌باشند و تمایلات مشترکی، چون خون‌گرمی و محبت دارند، ولی نمی‌شود محیط زندگی آنان را، که برای بیش از دو هزار و پانصد سال زیر سلطهٔ شاهان مستبد بوده است، نادیده گرفت و نمی‌شود از لازمهٔ استبداد، که نفاق و سردی است، چشم پوشید؛ همان‌طور که دین برای زندگی در محیط اختناق و استبداد، «تقیه» را پیشنهاد داده است. البته تقیه با نفاق، تفاوت ماهوی دارد؛ ولی هر دو برای ایمن ماندن از آسیب‌های استبداد است.

استبداد در جامعه‌ای گسترده می‌شود که گرفتار جهل باشد و مراکز علمی آن در تولید علمِ درست و آگاهی‌بخشی ناتوان باشند. این ناتوانی می‌تواند از چیرگی دستگاه حاکم باشد که به آنان آزادی لازم برای نشر علوم و فعالیت برای تولید علم را نمی‌دهد و می‌شود از ضعف علمی این مراکز باشد. هر کدام که باشد، استبداد حاکم می‌گردد و حاکمیت استبداد، لازمِ جدایی‌ناپذیری به نام «نفاق» دارد. اختناق، زاییدهٔ جهل و ناآگاهی است و پی‌آمد آن، پیدایش بیماری مهلک «نفاق» و رویش «منافقان» و چندچهرگان است. اگر مردم کشوری آزاد نباشند، پناه بردن به مزبلهٔ پنهان‌کاری و نفاق، بهترین راه برای حفظ حدود و هویت خود است.

استبداد و اختناق برای جوامعی است که حکومت اسلامی ندارند؛ زیرا اسلام به هیچ وجه با اختناق سازگاری ندارد و نمی‌شود جامعه‌ای اسلامی و بر مدار اسلام باشد و اختناق بر آن حاکم گردد. بر این اساس، مردم در کشورهای غیر اسلامی، که مبتلا به اختناق هستند، در واقع به حکم عقل خود به «تقیه» رجوع می‌کنند، نه به نفاق. تفاوت نفاق با تقیه در این است که نفاق به کمبودهای قابلی و به شخصیت روانی و محتوایی افراد باز می‌گردد؛ در حالی که تقیه به اعتبار کمبودهای فاعلی دستگاه حاکم است که علت پنهان‌کاری مردم می‌شود، نه ضعف‌های نفسانی آنان. دستگاه حاکم اگر آگاهی و قدرت مدیریت لازم برای ادارهٔ کشور را نداشته باشد، محیط را اختناقی می‌سازد و ناتوانی‌های خود را در پناه استبداد می‌پوشاند و به مدد آن، حاکمیت خود را حفظ می‌کند؛ ولی اگر حاکمان، آگاهی و تقوای لازم را برای مدیریت شؤون جامعه داشته باشند، همواره آزاد منشی خود را پاس می‌دارند و با روحیه‌ای گشاده و شرح صدر، با مردم خود رفتار می‌کنند و به آنان آزادی می‌دهند.

هویت دین‌مداری جامعهٔ ایرانی:

جامعه‌شناس وقتی جامعه‌ای مانند ایران را مورد مطالعه قرار می‌دهد، دین‌مداری را نهاد درونی این جامعه می‌یابد، که در تمامی رفتارهای اجتماعی در طول تاریخ، هم پیش از اسلام و هم بعد از آن به صورت عمومی جریان داشته و ظاهر بوده است. این دین‌مداری اصیل و برآمده از فطرت انسانی است که در ایرانیان شدت دارد. اصالت دین‌مداری ایرانیان، دین آنان را به صورت موهبتی ولایی ساخته و طینت آنان به صورت غالبی و عمومی، به محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام و ولایت آنان سرشته شده است؛ اما این که اسلام به دست اهل سنت و نقش آنان وارد این سرزمین شد، به سبب اقتدار خلفای این مکتب بوده است، ولی مردم از همان ابتدا به خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام رو آوردند و تا جایی که می‌توانستند با اقتدار خلفا مبارزه کردند، تا آن که تشیع در زمان صفویان آیین فراگیر مردم شد و آنان به فطرت اصیل خود نزدیک شدند. ولی سلطه و استبداد شاهی، امری تحمیلی بر هویت ایرانی بوده است، تا آن که دستگاه شاهنشاهی برچیده شد، ولی فرهنگ استبداد که یادگار سیاهِ شاهان است، هنوز به‌کلی از روان جامعهٔ زندهٔ ایران رخت نبسته است و درمان قاطع آن، نیاز به سیاست‌گذاری دراز مدت دارد.

مطالعهٔ تاریخ ایرانیان نشان می‌دهد که آنان به هیچ وجه استبداد خارجی را نمی‌پذیرند؛ چنان‌که استبداد اعراب و خلفای جور را نپذیرفتند، بلکه آنان فرهنگ اسلام را پذیرا شدند و از همان ابتدا به مبارزه با دستگاه خلافت عربی پرداختند. ایرانیان همواره به خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام ـ که خاندان محبت و مودت بودند ـ عشق می‌ورزیدند و بسیاری از قیام‌های خود را به نام آنان برپا می‌ساختند؛ چرا که فرهنگ اهل بیت علیهم‌السلام را نه تنها استبدادی نمی‌دانستند، بلکه سرشار از دانش، معرفت، عشق، صفا، صمیمت، کمال و آزادی‌بخشی می‌یافتند.

هویت ولایت‌مدار جامعهٔ ایرانی:

هویت ایرانی به تبع فطرت الهی آن، دین‌مداری است؛ ولی این که شکل دین در قالب دین‌های الهی مورد پذیرش قرار گیرد یا در قالب آتش‌پرستی یا غیر آن، به تربیت محیط باز می‌گردد و به هویت داخلی ایرانیان و نهاد آنان ـ که دین‌مداری و ولایت‌پذیری در هر دوره‌ای است ـ ارتباطی ندارد؛ هرچند این نهاد، همواره برای شکوفایی خود، مانع بزرگی چون استبداد شاهان و حاکمان ادعایی داشته است.

اگر بخواهیم از هویت ایرانی بگوییم ـ یعنی از صفات جدایی‌ناپذیر ایرانیان ـ نخستینِ آن، دین‌مداری و احترام به گرایش‌های فطری خود است؛ فطرتی که رنگ ولایت دارد. خاک‌ها در ولایت‌پذیری متفاوت هستند. در این میان، خاک ایران، این ویژگی را دارد. این خاک، پیش از ظهور اسلام و در وقتی که جهان کوچک بود و هم‌چنین در زمان انبساط و گسترش آن و نیز در آینده که زمین گسترش بیش‌تری خواهد یافت، ویژگی گفته شده را همواره داشته و ولایت‌مداری برای خاک ایران محفوظ خواهد ماند. خاک ایران، مهد ولایت است و دانشمندان بسیاری را در خود رشد خواهد داد. برکت این خاک، مدیون ولایت آن است (هرچند از خشکی برخی از افکار چیره که صاحبان ولایت حقیقی و معرفت درست را به محاق و انزوا می‌برند، رنج می‌برد؛ زیرا این خاک همان‌طور که صاحبان ولایت حقیقی را رشد می‌دهد، آنتی تز آنان را نیز با خود دارد و برای ظالمان، خسران عظیم می‌آورد.) ولایت‌مدار بودن خاک ایران سبب شده است که حتی گبرهای آن و هم‌چنین اهل کتابی که در آن زندگی می‌کنند نیز ولایت‌مدار و محبت‌محور باشند؛ بر این اساس باید گفت برخی از کسانی که آلوده و فاسد به شمار می‌آیند و از ایران به کشورهای دیگر مهاجرت یا فرار کرده‌اند ـ همان‌گونه که در روایات از آنان یاد شده است ـ «مستضعف» به شمار می‌روند و ولایت درون آن‌ها شکوفا نشده است. حکومتِ آزاداندیش می‌تواند چنین کسانی را که استعداد ولایی دارند، تربیت کند و ولایت درون آنان را به فعلیت رساند و به جای آن که از آنان دشمنی بسازد، دوستی آنان را دریابد. بدین‌گونه است که در سایهٔ قوهٔ جاذبهٔ نظام و امکانات مالی آن، فرار مغزها نیز کاهش می‌یابد.

مردم ایران ولایت‌محور می‌باشند؛ همان‌طور که از خاکی ولایت‌مدار برخاسته‌اند و دین‌گریزی هیچ گاه در آنان به وجود نخواهد آمد. به‌عکس اگر کسی با دین آنان بستیزد یا دین آنان را دست‌مایهٔ مطامع دنیوی خود سازد و بخواهد روح قدسی و معنوی ایرانیان را متاعی برای سیاست‌بازی‌های خود نماید، منفور این ملت خواهد شد و عاقبت وی نیز ختم به خیر نخواهد گردید. گناه چنین حیله‌گر نیرنگ‌بازی چنان بزرگ و سهمگین می‌باشد که مفتضخ و رسوا به تابوت جهنم در کنار دشمنان ولایت درخواهد آمد. البته سیاست‌های شاهان و استبداد و خشونت و هجوم فرهنگی غرب ممکن است سبب ریزش‌هایی شود، ولی ریزش‌ها در طبقهٔ افراد مستضعف (در اصطلاح باب ولایت) است و اگر باطن همان افراد شکافته شود، دین‌گریزی در لایه‌های باطنی آنان نیست و ممکن است از دینی به دین دیگر ـ هرچند دین معنوی باشد ـ درآیند، نه آن‌که به صورت کلی از دین خسته و گریزان شوند و بی‌دین گردند.

هویت اصیل ایرانیان، دین‌مداری است؛ ولی این هویت اصیل همواره مورد هجوم بوده است و شاهان مستبد، استبداد خود را در لوای نظریه‌پردازی کاهنان، مغ‌ها و روحانیانِ وابسته به دربار خلفای غاصب، تئوریزه می‌کردند و استبداد برای دو هزار و پانصد سال لازمهٔ هویت آنان شده است.

مهم‌ترین آسیب در جوامع استبدادی ـ که به استبداد عادت کرده است و آن را لازم خود می‌داند ـ عادت به نفاق ریشه‌دار است. جامعه در صورتی سیر سالم دارد که ریشهٔ نفاق (= استبداد) را بخشکاند. صفت خاص جامعهٔ استبدادی، نفاق است و اگر جامعه‌ای گرفتار استبداد و نفاق باشد و نتواند با آن‌ها مبارزه کند، به انحطاط می‌رود؛ به‌گونه‌ای که قدرت‌ها در آن به‌راحتی جابه‌جا می‌شوند؛ زیرا افراد چنین جامعه‌ای قابلیت شگفت‌انگیزی در همراه شدن با قدرت حاکم دارند و عادت نموده‌اند از کسی اطاعت داشته باشند که قدرتی چیره است و از کسی درست بردارند که در ضعف و سستی قرار گرفته است. انتقال قدرت در چنین جوامعی به راحتی میان «دولت لئیمه» یا جامعهٔ بسته و «دولت کریمه» یا جامعهٔ باز صورت می‌گیرد. مرکزی‌ترین نقطهٔ رشد هر جامعه‌ای، برداشتن استبداد و نفاق از آن است و جامعهٔ روحانیت در صورتی می‌تواند مددکار شیعیان گردد که در قالب نهضت‌های آزادی‌بخش، جامعه‌ای آزاد و دور از نفاق برای شیعیان و دیگر مردم رقم زند و با از میان رفتن استبداد و نفاق، مسیر برای آزادسازی استعدادها و ارتقای سطح علمی و فقرزدایی هموار می‌شود. جامعه‌ای که نفاق دارد، از نقد عالمانه دور می‌افتد و هرچه صاحبان قدرت و متولیان استبداد انجام دهند، همان خوب و شایسته دانسته می‌شود. اساس نفاق بر آن است که هرچه کانون قدرت انجام می‌دهد، همان را تحسین می‌کند. جامعه‌ای که نقد و توان مناظره از آن رخت بربندد، دیگر میدانی برای رشد و شکوفایی استعدادها باقی نمی‌گذارد. جامعهٔ روحانیت برای آن که استبداد را به‌کلی ریشه‌کن سازد، نیازمند آن است که تمامی شعبه‌ها و موارد استبداد را بشناسد و خود به صورت مستقیم به مبارزه با مظاهر استبداد و تلاش علمی در این زمینه بپردازد.

مغالطه میان وصف متعلق به هویت با هویت جامعه:

در بحث هویت جامعه، بسیار پیش می‌آید که برخی ناآگاهانه وصف به حال متعلق جامعه را به خود جامعه باز می‌گردانند؛ هرچند آن جامعه موضوع این وصف باشد، ولی وصف موضوع بحث آنان به خود جامعه باز نمی‌گردد، بلکه حال متعلق به جامعه و لازم آن را بیان می‌دارد. برای نمونه، گفتیم جامعهٔ ایران، جامعه‌ای مرامی و الهی و نیز منطقه‌ای است. مردم این سرزمین همواره دین‌مدار بوده‌اند. آنان پیش از ظهور اسلام، زرتشتی و بعد از آن، تابع حکومت دینی خلفای جور شدند؛ اما نه دین زرتشتی در هویت مردم ایران است و نه دین با گرایش اهل سنت. آن‌چه هویت مردم ایران را شکل می‌بخشد، فطرت دین‌داری و خداجویی آنان است. در بحث‌های ولایت گفته‌ایم ولایت، امری موهبتی است، نه کسبی، و ولایت در طینت ایرانیان سرشته شده است و در فطرت آنان جای دارد. دین‌داری ایرانیان از سنخ دین ولایی است، نه دین خلفایی. در زمان‌هایی که ایرانیان تابع مرام اهل سنت بودند، دین به شکل اقتداری به آنان تحمیل شده و آنان بر اثر تربیت تحمیلی، از شاکله و سرشت خود دور افتاده‌اند؛ ولی این سرشت ولایی باعث شده است آنان در تمامی ادوار، به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام علاقه و محبت داشته باشند و همواره علیه حکومت‌های دست‌نشاندهٔ خلفا ـ که مرام اهل سنت را داشتند ـ برآشوبند. ایران، منطقه‌ای دین‌مدار است و هر حکومتی که مرام و دین آنان را نادیده یا به بازی گیرد، محکوم به شکست و فناست؛ زیرا دینِ ولایی هویت ملت ایران است. این که شاهان و سلاطین در دوره‌ای طولانی بر مردم این جامعه حکم رانده‌اند، سیستم مشترک در میان تمامی جوامع بوده است و به هویت ایرانی، نه اختصاص دارد و نه ارتباط. شاهان با اقتدار و زوری که داشتند، مردم ناتوان و ناآگاه را به یوغ اطاعت خود می‌بردند؛ ولی پذیرش رژیم شاهنشاهی در خون این مردم جریان ندارد؛ چنان‌که این وصفِ حالِ متعلق موصوف را آقاي خميني از آن زدود؛ در حالی که آخرین شاه رژیم شاهنشاهی، برای فریب جمهور، خود را نظرکردهٔ خدا برای شاهی و کمربستهٔ حضرت عباس علیه‌السلام یا امامزاده داوود می‌دانست و برخی عالمان از او به «تنها شاه شیعه» یاد می‌کردند، ولی پایه‌های دو هزار و پانصد سالهٔ آن فرو ریخت؛ بدون آن که سنگی از آسمان بیفتد یا این ملت به نفرین امامزاده داوود دچار شوند.

هم‌چنین غرب‌گرایی و چیرگی تکنیک و تکنولوژی غربی بر این مملکت، به معنای این نیست که فرهنگ غرب در هویت ایرانیان دخیل است. هویت ایرانی، دین و مرام ولایی است؛ ولی پذیرش نوع حکومت یا استقبال از صنایع غربی، برآمده از هویت آنان نیست. البته شکارچیان انسان ـ که در ادامه از آنان سخن خواهیم گفت ـ در این منطقه، با شناخت این خصیصه، گاه به «دین‌گویی» رو می‌آورند؛ چنان‌چه محمدرضا شاه چنین بود و در مدرسهٔ سپهسالار، مجلس روضه برقرار می‌کرد. هم‌چنین گاه دیکتاتوری چون رضاخان، به سبب جهلی که داشت، آهنگ دین‌ستیزی ساز می‌کرد و برگزاری هر گونه مجلس روضه‌ای را منع می‌کرد. برخی به نام دین قیام می‌کردند تا حاکم شوند؛ چنان‌چه برخی افسران جنگ‌آور در دوره‌های گذشته ـ که اهل سنت بر ایران حاکمیت داشتند ـ چنین بودند. گاه شاهان به برخی عالمان دینی اقبال می‌کردند؛ چنان‌که در دورهٔ صفویه چنین بوده است و از آنان اجازهٔ سلطنت می‌گرفتند و در برابر، شاهان به عالمان اجازهٔ قضاوت می‌دادند. در این میان، با انقلاب اسلامي تمامی آن قرض‌دادن‌ها پایان يافت. و میدان از دست عالمان درباری ـ که به کاخ پهلوی رفت و آمد داشتند و گاه از دست او جایزه‌های علمی و فرهنگی می‌گرفتند و «فردوست» ذکر آنان را در خاطرات مفید خود آورده است ـ گرفته شد. فردوست در کتاب خود مطالبی دارد که از او نقل به معنا می‌شود. او می‌گوید:

«هر عالم دینی که به دربار می‌آمد، از چشم ما می‌افتاد؛ زیرا می‌دانستیم او از جنس مردم نیست و برای منافع خود و گرفتن پول و حقه‌بازی آمده است.»

نقد مقالهٔ «هویت مشوّش»:

اگر کسی هویت جامعه را در دست نداشته باشد و در شناخت آن اشتباه نماید، شناخت عمومی و تشخیص نیازمندی‌ها و راه تأمین اجتماع و نیز در ارزش‌های مدیریت و روش‌های آن، به خطا می‌رود. از همین نمونه است مقالهٔ «هویت مشوش» (سروش، مجلهٔ کیان، ش ۴۰) که به تشویش در تشخیص هویت ایرانی‌ها مبتلاست. این مقاله هویت ملی ایران را شکل یافته از خصیصهٔ شاه‌مداری ـ که هنوز در فرهنگ جامعه نهفته است ـ و صفت هویت غربی ـ که به‌ویژه بعد از انقلاب مشروطه در ایرانیان رواج پیدا کرد ـ می‌داند.

بررسی جامعه‌شناسانهٔ ایرانیان نشان می‌دهد نه سلطهٔ زورمدارانهٔ شاهان و نه سلطهٔ تکنیک و علم غربی، هیچ یک در هویت ایرانی دخالتی ندارد. هر دو صفت گفته شده بیرون از هویت ایرانی بر آن سلطه یافته است؛ چنان‌چه جوامع دیگر نیز زیر نفوذ این دو سلطه بوده‌اند. برای مثال، جامعهٔ انگلستان هنوز که هنوز است، در عصر تمدن و تجدد و پست‌مدرنیسم، سر تعظیم در برابر ملکه پیش می‌آورد و ملکه، هم نماد اتحاد هشت کشوری است که بریتانیای کبیر را شکل می‌بخشد و هم کانون تفکر و فرهنگ غربی است؛ ولی هیچ یک از این دو، هویت جامعهٔ انگلستان نیست، ولی جامعهٔ انگلستان اقتضای حاکمیت این قدرت و فرهنگ آن را در خود دارد که اقتدار خود را در قالب سیستم‌های قانونی اعمال می‌دارد.

اقتدار و سلطهٔ شاهان، ارتباطی به هویت جامعه و مردم ندارد و نباید به دلیل نداشتن تخصص در شناخت جامعه، وصف حالِ متعلق به موصوف را به صورت مستقیم به موصوف نسبت داد و چهرهٔ مردم نجیب ایران را این‌چنین آلوده به گزاره‌هایی ساخت که کاذب است و حقیقت علمی ندارد. پذیرشی که جمهور نسبت به شاهان داشته‌اند، امری اضطراری و ناشی از جهل، ضعف و استبداد بوده است؛ چنان‌که فرعون، ملت خود را تحقیر و خفیف می‌کرد تا اطاعتش کنند. مردم فقط نسبت به مدیران توانمند و صاحب شرایط، پذیرش دارند و به آن‌ها دل می‌دهند و این دلدادگی است که جامعه‌ساز است. آنان برای هر مقتدری که به زور شمشیر یا سیاست سیستم به حاکمیت می‌رسد پذیرش و دلدادگی ندارند. مستبدانی که مردم را در ضعف نگاه می‌دارند تا از آنان اطاعت داشته باشند؛ چنان‌چه سوارکاران حرفه‌ای اسب خود را سیر نمی‌کنند؛ زیرا اسب اسیر سنگین می‌شود و نمی‌تواند به چابکی شتاب داشته باشد، از این رو، آن را تا حدودی گرسنه نگاه می‌دارند، تا قدرت تمکین و شتاب در سیر و مستی و نشاط در تاختن داشته باشد و چون رخش بتازد. مردم در این مملکت می‌خواستند زندگی کنند و چون برای اعتراض خود ثمری جز آشوب و آشفتگی در زندگی نمی‌دیدند، ناچار به تمکین از شاهان قلدر و مقتدر می‌شدند. هم‌چنین سلطهٔ غرب بر کشور ما با تکنولوژی‌ها و فن‌آوری‌هایی که دارد، برآمده از سیستم وارداتی آن است و به هویت ایرانی یا به هویت اسلامی آن، ارتباطی ندارد. اگرچه ساختار زندگی ایرانیان بر اساس فن‌آوری‌های وارداتی شکل یافته است، این سیستم سلطه‌گر همانند نفوذ و سلطهٔ شاهان است و در هویت ایرانی رسوخ و دخالت ندارد؛ برخلاف دین‌مداری که در فطرت جامعه نهادینه شده است. البته تکنولوژی می‌تواند تابع فرهنگ دین‌مداری و سالم شود؛ ولی سخن در این است که شاه‌مداری و غرب‌گرایی را نباید در ردیف دین‌مداری و داخل در هویت ایرانی قرار داد؛ چنان‌که در هیچ کشوری دین از هویت جامعه حذف نشده است؛ هرچند بدیل‌هایی به جای آن آمده است؛ ولی مردم، روزی از تمام امور غیر دینی خسته و وامانده می‌شوند و به دین رو می‌آورند و نسبت به امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) انتظاری همگانی و حالت استقبال می‌یابند.

عقیده‌های گوناگون و تخریب جامعه:

در انقلاب ایران، دو گروه دیده می‌شود: گروهی می‌گویند دنیا مفید است و در آبادانی آن باید کوشید و پاره‌ای بر این عقیده‌اند که دنیاگرایی، ضررآفرین است. یکی می‌گوید آخرت نیست و دیگری می‌گوید من آن را دیده‌ام. یکی راه آخرت را از دنیا جدا می‌داند و دیگری آن را انکار می‌کند. یکی می‌گوید رهبری ضرر دارد و دیگری می‌گوید ولایت باید مطلقه باشد. شخصی بر این باور است که دین افیون دولت‌ها و ملت‌هاست و دیگری می‌گوید دین حتی زخم دست و پا را درمان می‌کند. یکی اقتصاد دولتی را ارج می‌نهد و دیگری اقتصاد مردمی را تبلیغ می‌کند. یکی بهترین کار را دوری از اجتماع، و دیگری بهترین کار را نفوذ در اجتماع و اصلاح آن می‌داند و سومی می‌گوید اجتماع همین است، باید داخل شد و خود را از خرابی نگاه داشت. به خاطر این مواضع ضد و نقیض است که جامعه مثل توپ به این سمت و آن سمت حرکت می‌کند و روزی به فساد و تباهی نزدیک می‌شود و روزی از آن دور می‌گردد و البته آن‌چه در آن دیده نمی‌شود، اصلاح و سامان است.

ارزش جامعه:

در این که ارزش جامعه به چیست اختلاف است. بعضی ارزش را به «اقتصاد» می‌دانند و زیربنای جامعه را پول و ثروت می‌شناسند. عده‌ای «سیاست» و برخی «صنعت» را ملاک ارزش آن می‌دانند و برخی طرح‌های دیگری را معیار می‌آورند که ما درصدد بیان آن نیستیم.

حق آن است که ارزش جامعه به دو چیز است: «راه حق» و «رهبری شایسته و توانا» تا به قرب الهی راه یابد.

جامعه‌ای ارزش دارد که قرآن را راه خود و رهبر خود را علی علیه‌السلام برگزیند برای قرب الهی؛ چرا که در این صورت، همهٔ مواهب آدمی و مکاتب بشری را داراست، ولی جز این دو امر، دیگر مواهب به‌تنهایی گمراهی است. پول، هنر و دیگر امور باید در جامعه با هم باشند و هدف نیز خدا باشد وگرنه سلامت و سعادت نصیب آن جامعه نمی‌گردد. چنین نیست که جوامع شرک‌آلود عافیت و سعادت یافته باشند و به بیان وحی، مهلت کفار برای سنگین‌تر شدن بار آن‌هاست. اگرچه جوامع اسلامی بر اثر عدم اعتنا به قوانین الهی درگیر ناهمگونی‌های فراوانی است، این گونه نیست که دنیای متمدّن با تمام زرق و برقی که دارد، کامی از صفا، سلامت، آرامش و سعادت برده باشد. هرچند نابسامانی‌های جوامع پیشرفته با عقب‌ماندگی‌ها و ناکامی‌های امت اسلامی و کشورهای مسلمان متفاوت و گوناگون است، ولی چنین نیست که آنان فارغ از رنج، کجی و کاستی باشند.

لوای دیانت یا باید در دست معصوم باشد و یا در دست عالمان حقیقی و فقیهان صاحب شرایط که دست‌کم در سیر باطنی، ملکهٔ قدسی به آنان از طرف حق اعطا شده باشد. رهبری جامعه و مردم از این مدار که بگذرد، حال و هوای باطل به خود می‌گیرد و عدم اعتماد و تزلزل عمومی را به بار می‌آورد و گذشته از آن که از مشروعیت برخوردار نیست، لزوم اطاعت کامل ندارد و باید هر فرد در برخورد با آن، دقت و احتیاط را رعایت کند. البته، تا قوانین پوشالی به ظاهر دینی در کشورهای اسلامی برچیده نشود و قانون امام علی علیه‌السلام و ولایت آن حضرت حاکم نگردد و مردمی دور از پیرایه و جمود با اقتدار بر جامعه حاکم نشوند، جامعه روی عدالت اجتماعی را نخواهد دید. برای نهادینه شدن آموزه‌های الهی و آمادگی جامعه برای تحقق قانون امام علی علیه‌السلام و صاحبان ولایت الهی باید هر یک از افراد جامعهٔ اسلامی، معرفت حق را در پیش گیرد و گناه را ترک نماید و محبّت علی علیه‌السلام و خاندان ایشان را در دل قرار دهد تا سلامت و سعادت به جامعهٔ اسلامی باز گردد. محبت اولیای الهی با ترک گناه ارزش دارد و بدون آن ارزش چندانی ندارد.

نقش تولّی و تبری در تشکیل جامعه سالم توحیدی:

از بحث‌هایی که در جهت تحقق رهبری سالم و توانمند و تشکیل جامعهٔ سالم توحیدی ـ ولایی نقش عمده و اساسی دارد، حقیقت «تولّی» و «تبرّی» است. فرهنگ تولی می‌تواند دنیا را در محاصرهٔ فرهنگ خود قرار دهد که فرهنگ حب و اطاعت از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام است. این در حالی است که در دنیا نه عشق است و نه حب و نه اطاعت صادقانه.

«تولّی» از باب «تفعّل» است و اصل مجرد آن «الولی» همچون فلس، به معنای «قرب ذاتی» است که همان چهرهٔ حقیقی «إنّا للّه» است و ناسوت، مرتبه‌ای دور از آن قرب است؛ اگرچه قرب جمعی را در بر دارد. پس در مادهٔ این لفظ، رابطه‌ای حقیقی و ارتباطی واقعی ملاحظه می‌گردد و رهایی، دوری، بیگانگی و جدایی در آن فرض ندارد و چنین وحدتی معانی قرب، حب نصرت و تدبیر را بخوبی با خود دارد.

تولّی، ولایت داشتن و ولی داشتن است که در عبد و حق به معنای حقیقی است و جبر و اختیار و انتخاب و تخلف در آن راه ندارد و اعراض از آن، حرمان و غفلت و اهمال است که معنای تبرّی به خود می‌گیرد.

معنای تولّی صرف دوستی و دوست داشتن نیست، بلکه وصول معنوی و قرب به محبوب حقیقی خود، از طریق دوستی برگزیده و محبوب است.

تولّی حبّی است که طریق دارد و طریق آن، سیر و حرکت برگزیده است و بدون حب و طریق خاص، وصول آن محبوب ممکن نیست. بنابراین، دوست و محب غیر واصل و دور از محبوب و واصل و رسیده‌ای که بدون محبت و طریق خاص باشد، وصولی ندارند؛ اگرچه خود را واصل انگارند.

پس تولّی «وصول خاص» است؛ وصولی از سر محبّت محبوب و حرکتی از طریق خاص محبوب که بدون حب و حرکت و بدون طریقیت خاص هرگز میسّر نمی‌باشد و وصول بدون سمت و سو نیست. تولّی و محبت را باید مرام الهی و مسلمانی معنا کرد، ولی حبّی که از طریق اطاعت باشد؛ نه دوست داشتن هر جایی و نه خواستن بدون طریق. دوست داشتن گناه نیست، ولی طریق دارد و حب دینی طری ولایی دارد. بی‌طریقی هرزگی و هر جایی‌گری است و کسی که دوست دارد، ولی اطاعت ندارد، بی‌مرام است. اطاعتی که از حب باشد ولا می‌آورد نه اطاعتی که از روی ترس، سودانگرای یا سیاست باشد. اعتقاد، اخلاق و عمل در صورتی ارزش دارد که در مسیر حبّ باشد. حب نه چشم می‌خواهد و نه گوش، بلکه دل می‌خواهد. باب ولایت و محبت باب عشق است و حب گرمی است. پیش از باب ولایت باید از حبّ سخن گفت و تولی بر مدار حب است. حب در حکم نرمش برای ورزشِ عشق است؛ همان‌گونه که ورزش نیازمند نرمش است تا بدن گرم شود. اگر محبت، ارادت و عشق نباشد، اطاعت‌پذیری صادقانه نیست و حتی هدایت پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله نیز اثری نمی‌گذارد؛ چنان‌که عایشه تأثیری از هدایت حضرت رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله نپذیرفت و در کودتای سقیفه، جنگ جمل و تشییع جنازهٔ امام حسن علیه‌السلام نقش محوری جبههٔ باطل و مغز متفکر آن را بازی می‌کرد؛ زیرا وی خباثت نفس داشت. خباثت نفس بدبینی می‌آورد و بدبینی سبب سردی باطن می‌شود و زمینه‌ای برای محبت و گرمی باقی نمی‌گذارد.

با بیان تولّی، معنای تبرّی نیز روشن می‌گردد؛ زیرا تبرّی و دور داری تنها دور داشتن خود از دشمن محبوب و دشمنی با غیر محبوب نیست، بلکه دوری از «دشمنی خاص» با «عداوت و بغض خاص» از دشمن محبوب می‌باشد. پس دوری بدون عداوت و عداوت بدون دوری هیچ یک در تحقق تبرّی کافی نیست.

ممکن است با دشمن باشد و تبرّی هم باشد و دور از دشمن باشد و تبرّی نباشد؛ چرا که مراد از قرب به دشمن و بعد از او، قرب و بعد نسبت به چهرهٔ ظاهر او نیست؛ می‌شود نزدیک دشمن و نزد او بود و تبرّی هم باشد و به عکس، می‌شود دور باشد و تبرّی نباشد؛ زیرا عدوات با دشمن و دوری از او و طریق گزینش حرکت در این دوری و نوع بغض با او، خود اتخاذ نظر محبوب را در بردارد. دوری و نزدیکی به دشمن بر اساس عداوت است و عدوات چهرهٔ جلال محبوب است. حضور بغض محبوب، بر هرچه تعلق گیرد، آن خود متعلق تبرّی می‌باشد.

چینش جامعهٔ توحیدی و ولایی بر اساس تولّی و تبرّی هنگامی تحقق عینی و حقیقی می‌یابد که ملاک حب و بغض همهٔ افراد جامعه، حب و بغض محبوب باشد و حب و بغض افراد جامعه، حیات فلسفی و سیر وجودی و حرکت ایجادی داشته باشد و متن محتوای جسم و روح فرد و جامعه، حکایتی از تحقق عینی آن حب داشته باشد.

بر این اساس است که جامعه تحقق توحیدی و ولایی می‌یابد و رهبری اقتدار و توانمندی خاص خود را پیدا می‌کند و دشمن در هر سطحی که باشد، مغلوب می‌گردد و حاکمیت رهبری و شکوفایی جامعهٔ اسلامی شکل مناسب و موزون خود را می‌یابد. باشد تا امت اسلامی و جامعهٔ ولایی این حقیقت را دریابد و در تحقق و عینیت خارجی آن بکوشد و تنها پندار حب و بغض و مفهوم تولّی و تبرّی مسکن افراد جامعهٔ اسلامی نگردد.

ویژگی‌های جامعهٔ باز و سالم:

جامعه‌ای سالم است که سه موضوع اساسی را رعایت کند:

یکم. بیان حقایق و تبلیغ احکام در جهت ارایهٔ حقایق و وظایف و حقوق متقابل نظام، رهبری و مردم در راستای سلامت افراد و جامعه.

سیستم تبلیغی باید از سطح منزل شروع شود و تا مراحل عالی ادامه یابد؛ آن هم با روش‌های درست تجربی، خطابی و برهانی با محتوای اخلاقی و اسلامی و متناسب با سطوح مختلف.

دوم. سیستم صحیح مالی و اقتصاد شخصی و نوعی جامعه در زمینه‌های گوناگون حقیقی و حقوقی، برای درازمدت و نه مقطعی کوتاه.

قدرت مالی را باید از راه سالم‌سازی جامعه به دست آورد و سیستمی مالیاتی درست بنا کرد؛ البته، به طوری که در جهت رفاه جامعه و آسایش اقشار ضعیف باشد، ضمن این که تمام افراد جامعه بهره‌ای از گذشت و انفاق مستمر داشته باشند.

سوم. توانمندی‌های علمی و عملی در جهت ایثار جان و مال در مراحل گوناگون جنگ، دفاع، شهادت، ایثار و دیگر زمینه‌های فردی و عادی برای دفاع از سلامت جامعه. افراد جامعه باید آمادگی جهاد با نفس در راه آرمان‌های اساسی خود و بذل مال و جان در راه هدف را داشته باشند و در صورت احتیاج از آن سر باز نزنند، وگرنه جامعه هم از درون می‌پوسد و هم از ناحیهٔ بدخواهان آسیب خواهد دید.

مردم و جامعهٔ یاد شده را باید زنده و تازه دید و غرق تحول و شادمانی یافت و از مواهب روشنی‌بخش پیروزی بهره‌مند دانست؛ بدون آن که عمومیت جامعه درگیر خباثت و کاستی باشد و مورد تحمیل، استثمار، بهره‌گیری و تسلیم زورمدارانی خودخواه قرار گیرد. افراد چنین جامعه‌ای محو حسن و نیکویی‌های خلقت و آفرینش و کشف تازگی‌های آن می‌گردند؛ خلقتی که سراسر آن نظم و هدف‌مندی است و عالم و آدم را هر لحظه به سرمنزل مقصود نزدیک‌تر می‌سازد.

برداشت یاد شده از جامعه‌ای است که هر یک از مردم جامعه را هدفدار و مبارز و زنده می‌سازد و روح قیام و حرارت را در کالبد وجود آنان می‌دمد و معنویت و ایمان را ملموس می‌سازد. ضعف یا اضمحلال این حقیقت است که آدمی را از میل و عشق به خود و نهایت خود باز می‌دارد و بشر را مأیوس و ناامید می‌گرداند و شکست و حرمان را باور انسان می‌سازد؛ همان‌طور که جای جای تاریخ از تمامی این امور حکایت دارد.

آن‌چه جوامع انسانی را به طور غالب به حرکت در می‌آورد و عامل حرکات کلی آن می‌باشد نیاز است نه صداقت. چیزی که در آن نیاز نباشد، استیفای آن الزام چندانی نخواهد داشت؛ اگرچه الزام صدقی و حقیقی داشته باشد و هرجا که نیاز در کار است، صداقت لازم دیده نخواهد شد و برحسب نیاز، آن مورد لباس تحقّق به خود می‌گیرد و نیاز، الزام آن را تأمین می‌نماید و این چنین جامعه‌ای را باید جامعه‌ای ناسالم و غیر مطلوب دانست و به هیچ رو نام جامعهٔ سالم را بر نمی‌تابد.

همهٔ انبیا و فرستادگان الهی برای آن برانگیخته شدند تا حرکت طبیعی و عوامل رشد و بقای جوامع انسانی را بر اساس صداقت قرار دهند و صداقت عامل حرکت و رشد و بقای جامعهٔ انسانی گردد تا حیاتی نوین و عیشی سالم و دنیایی متمدن و پاک در پیش روی آدمی قرار گیرد، ولی همواره، بدی‌ها و کمبودها، زشتی‌ها و ناخالصی‌ها اساس را بر نیاز استوار کردند و جز آن را به‌طور نسبی نپذیرفتند؛ اگرچه هر یک به طور نسبی، صداقت را به نوعی و در محدوده‌ای بر خود روا داشتند و از آن دریغ ننمودند.

انبیای الهی آمدند تا جوامع انسانی را بر اساس راستی بنیان نهند و نفس بدمنش آن را بر اساس نیاز تربیت نمایند.

صداقت با آن که مطلوب همگان و محبوب آدمی است، مورد عمل همهٔ افراد قرار نمی‌گیرد و زشتی‌ها با آن که مطلوب واقعی آدمی نمی‌باشد، کم و بیش همگان از آن بهره‌مند می‌باشند.

ملاک سلامت و فساد جوامع انسانی را باید بر همین اساس؛ یعنی صداقت و نیاز دانست و در مقابل هر یک باید به نوع خاص خود برخوردی متناسب داشت و این معنای حدیث شریف حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام است که اگر غالب مردم جامعه سالم بودند، اساس را بر خوش‌بینی و اگر ناسالم بودند، اساس را بر بدبینی قرار دهید.

جامعهٔ الهی و عدالتی:

در جامعهٔ سالم و باز، قانون‌مندی‌های عمومی و منش‌های فردی و جمعی، اساس الهی و عدالتی دارد و حکومت چهرهٔ ولایی خود را در لوای حب و عدل و هدایت عمومی و طهارت و صدق اعمال می‌کند و هرگز رنگ زور و قلدری و یا جهل و نادانی به خود نمی‌گیرد که در این صورت، ولایت آن استبداد و فرهنگ آن استعمار است و چیزی جز شکل و ظاهر اسلامی ندارد.

اگر فرهنگ و فکر عمومی جامعه را اهرم‌های زور و استبداد و یا زر و تزویر شکل دهد، آن جامعه، بیمار و آن فرهنگ، مخدر خواهد بود. در چنین جامعه‌ای، ترفندهای کاذب و نقش‌های زورمآبانه و چهره‌های مزوّر، حاکمیت کلی می‌یابد و مجال هر رشد سالمی را به مخاطره می‌اندازد.

ویژگی‌های جامعهٔ بسته و فاسد:

برخی از معیارها برای شناخت جامعهٔ فاسد عبارت است از: دو قطبی بودن جامعه، حاکمیت زور و قدرت، کسب وجاهت از طریق خیانت و ظلم، همکاری و معاونت افراد نیک بر بدی‌ها، چیرگی ایمان صوری و ویژگی داشتنی عید و افتخار به زورمداران و آه، ناله، سوز و زندان به فقیران و بیچارگان.

این امور و مسایل فجیع و بسیاری از فجایع دردناک دیگر باعث انزوای کلی واقعیت‌ها، دوستی‌ها، صداقت‌ها، مروّت‌ها و بسیاری دیگر از صفات شایستهٔ انسانی می‌گردد و آدمی را در میان جمع، مهجور و با خود بی خود و در میان تن‌ها تنها می‌دارد. در جامعهٔ فاسد، افراد آن از دروغ، بسیار می‌خندند، ولی دروغ بسیار می‌گویند. سخن بسیار است، ولی تمامی حرف؛ حرف بسیار است، ولی بیهوده؛ ظاهری برقرار است، ولی نااستوار؛ اجتماعی برپاست، ولی بی‌اساس؛ جمع هستند، ولی خاطری ناجمع را دنبال می‌کنند و هر لحظه دلی مملو از سستی را بر دلداری مهمل می‌سپارند و عمری را با حیرت و سرگردانی دنبال می‌کنند.

با توجه به معیارهای گفته شده این حقیقت به دست می‌آید که دنیای امروز جنگلی است که لباس مدرنیته به خود پوشیده است و جنگل در برابر آن، مدینه‌ای فاضله است. هرچند امروزه جنگل‌ها در جهان سست بنیاد گشته است و دیگر از جنگل‌های طبیعی و بسیار گسترده خبری نیست، دنیای کنونی خود جنگلی بس بزرگ گردیده است؛ به‌طوری که هرگز به تصور هیچ حیوانی نمی‌آید که درنده‌خوتر از خود وجود داشته باشد؛ به صورتی که اگر حیوانی وضع کنونی جهان را تصور کند، به طور حتم نام جنگل را «مدینهٔ فاضله» اعلان می‌نماید.

در جوامع فاسد، ملاک خوب و بد را قدرتمندان زورگو تعیین می‌کنند و منافع از آنِ قدرتمندان و زیان از آنِ ضعیفان می‌باشد و این لباس به هر اندامی اندازه است؛ مؤمن باشد یا فاسق، صالح باشد یا مفسد، مرشد باشد یا مرید، مسلم باشد یا زندیق که هیچ کدام نقش اساسی را ایفا نمی‌کنند و این ملاک‌ها را تنها مظاهر زور و تزویر در دست دارد. در این جوامع، قدرت اساس است نه حق، و زور کارگشاست نه ایمان. تزویر پیش می‌رود نه صداقت، و این طبیعت جوامع فاسد و نظامات شیطانی و پلید دنیای انسانی است که خوبان سرکوب می‌شوند، اگر خوبی باشد و فاسد رشد می‌کند که به طور حتم هم وجود خارجی دارد و تمامی افراد جامعه را تابع خود می‌نمایند؛ چه بخواهند یا نخواهند.

هیهات و صد هیهات از بدی‌های مردم؛ به‌ویژه در دوران وانفسای غیبت، غربت حق و حقیقت، خوشگذران‌های مؤمن و ملحد با تمامی حور و قصور بر چهرهٔ تمامی محرومان مؤمن و ملحد خنده سر می‌دهند و آنان را به بازی می‌گیرند. بنازم قدرت پلیدی و زشتی را که تمامی کفر و ایمان را در سایهٔ حور و قصور و کاخ و کوخ به بازی گرفته است و بی‌نماز و با نماز را به «قُبله» و «قِبله» می‌کشاند و بی‌وضو و باوضو را به نماز وا می‌دارد؛ هم مست و هم هوشیار را به سجاده می‌رساند و با تسبیح و بدون تسبیح همگی را مشغول ذکر می‌نماید؛ عکس مه‌رویان را بی‌خدا و باخدا یکجا ظاهر می‌دارد.

سوز دل مؤمن و کافر در راه مانده که گوش محروم را کر کرده است، فقط گردی بر رخسارهٔ توانگران می‌نشاند که آن هم با نسیمی از سرور دایمی زایل می‌گردد. آه یتیم، مسکین و فقیر که تنها آشنای دل شکستگان می‌باشد، فقط زمزمه‌ای زودگذر را در زوایای تاریک دل توانگر، آن هم برای لحظه‌ای تداعی می‌کند که سرود مدامش، فرصت حفظ آن را نمی‌گذارد.

در جوامع فاسد می‌توان تمامی مردم را تحت عناوین متقابل و دو بعدی از قبیل: مستکبر و مستضعف، فقیر و غنی، عالی و دانی، مترف و مستمند، ضعیف و قوی، ارباب و رعیت تقسیم نمود. در این امر، تمامی کفر و ایمان برابر است و اقتضای گروهی ندارد و تمامی طبقات را شامل می‌گردد. قوی از پیش می‌برد و ضعیف معطل است. در جامعهٔ فاسد، مردمان مؤمن باشند یا کافر و اهل دیانت باشند یا بی‌دیانت و در هر صورت، ملاک تقسیم قوت و ضعف است.

در چنین جوامع فاسدی نمی‌توان شایستگانی از نوع انسانی را جست‌وجو نمود و تحصیل سلامت در جوامع این چنانی به‌طور شایسته ممکن نیست و رشد مناسبی برای ترقی آدمی باقی نمی‌ماند؛ خواه افراد در سایهٔ اعتقاد دینی به سر برند یا دور از تمامی تعالیم آسمانی باشند؛ هرچند مراتب آن متفاوت است؛ اما به‌طور کلی کارگشای جامعه نمی‌باشد.

از صفات مؤمن قوی و کافر پلید، فضای جامعه باز و گسترده می‌گردد و از شؤون مؤمن ضعیف و ملحد بیچاره زندگانی بسته و پر از انواع فشارها و کمبودها می‌شود. آسایش از شؤون مؤمن قوی و توانگر و کافر آن چنانی و رنج و زحمت سزاوار ناتوان وامانده از این قافله است، حد فقیر، حقارت و حد غنی، جسارت، و مرگ ناتوان، حیات و حیات توانگر و زورمدار و سردمدار لذت و سرور و هر گونه خوشی است.

در جوامع فاسد، فرار از زشتی و گریز از بدی کاری بس مشکل است و به صورت غالب برای عامهٔ مردم میسر و ممکن نیست و خواص مردم در آرزوی چنین فرار و خیالِ گریزی به سر می‌برند.

آرامش به‌راحتی در چنین جوامع فاسدی نصیب کسی نمی‌گردد و راهی برای راحتی وجود ندارد و تنها کمی از خوبان و دانایان می‌توانند با زیرکی و متانت تمام راه را به گونهٔ اندک برای خود هموار نمایند و شاید موجودی خود را در گرو آن قرار دهند.

تا حال چنین بوده و امروز مشکل‌تر از آن گشته و باز هم مشکل‌تر خواهد شد که این خود از عوارض دنیای واژگون امروز و جوامع فاسد موجود می‌باشد.

در جوامع فاسد، مرزهای مشخصی وجود دارد که هرگز با معیارهای انسانی سازگار نمی‌باشد و حقیقت آن را هیچ قاموسی جز قاموس دل مردگان در نمی‌یابد.

آنچه مرزهای جوامع فاسد را مشخص می‌نماید عالی و دانی بودن دولت، رعیت، پول، زر، زور و تزویر می‌باشد و دیگر افراد باید خواه ناخواه خود را با این معیارها تطبیق دهند، یا از خود صرف‌نظر نمایند و سر بر دار سپارند.

جامعه‌ای که صاحبان اندیشه، حرف اوّل و آخر را نزنند و قشر علمی و فرهنگی آن، قدرت و اقتدار ابراز اندیشه‌های درست خود را نداشته باشند و نتوانند سخن خود را بیان کنند و یا اندیشه‌ای را بر چیزی جز اساس فرهنگی خویش دنبال نمایند، هرگز جامعه‌ای باز و سالم نخواهد بود.

در چنین جامعه‌ای، اندیشه قفل می‌کند و صاحبان آن فسیل و یا مزدور می‌گردنند و در مقابل کار ناخالص، مزد و پاداش ناخالص دریافت می‌نمایند.

در جامعه‌های بسته، اقتصاد و سرمایه نقش اساسی می‌یابد و استثمار، رشد بالایی پیدا می‌نماید و صداقت بی‌رنگ می‌گردد و بانک‌داری همچون کشاورزی، پول کاری می‌کند و میوه و ثمره‌ای جز استثمار افراد جامعه ندارد. تمامی افراد چنین جامعه‌ای کم و بیش در جهت تحریف حقایق و واقعیت‌ها قرار می‌گیرند و توان کاری آنان در مسیر منافع فردی هدایت می‌گردد و توان فکری آنان مزدوری می‌کند و سرمایه، حاکم بی‌رقیب جامعه می‌گردد و قدم و قلم نیز در جهت ارقام آن‌ها قرار می‌گیرد.

در جامعهٔ بسته، صلاح اشخاص مورد نظر است و صلاح جامعه در خدمت سلاح قرار می‌گیرد و مردم و منافع آن‌ها در اختیار امیال سردمداران خودکامه می‌باشد. مردم، چون گوشت قربانی به حساب می‌آیند و در صورت لزوم با کارد و یا پنبه سر بریده می‌شوند، یا به نوعی نمدمال می‌گردند تا موجبات تحکیم موقّت و استقرار محدود قشر خاصی فراهم گردد.

جامعهٔ توحیدی و طاغوتی:

برداشت ما از جامعهٔ باز و بسته و یا اصطلاح «باز» و «بسته» را می‌توان بر دو عنوان جامعهٔ توحیدی و طاغوتی منطبق ساخت و جامعهٔ توحیدی را همان جامعهٔ باز و جامعهٔ بسته را جامعهٔ طاغوتی و شرک آلود عنوان نمود.

جامعهٔ توحیدی آن است که ولایت در سایهٔ عدالت عمومی و مظاهر توحیدی تحقّق یابد و صلاح دین و مردم مورد توجه سردمداران جامعه باشد و رهبران جامعه چهره‌هایی صالح داشته باشند.

جامعهٔ طاغوتی و شرک آلود آن است که به‌دور از مظاهر توحیدی، منافع افراد و یا گروهی خاص مورد توجه قرار گیرد و منافع دین و مردم در نظر نیاید و دیگر خصوصیات را می‌توان از این عناوین محدود به دست آورد.

عنوان باز و بسته یا جامعهٔ توحیدی و طاغوتی را نمی‌توان مطلق انگاشت؛ زیرا چنین عناوینی؛ آن هم به طور مطلق، دور از عینیت است و آن‌چه از این دو عنوان مورد اهمیت است، غلبه و نسبیت ملاک‌ها می‌باشد.

با بررسی کوتاهی از سراسر جهان امروز روشن می‌گردد که دنیای کنونی ما از شرق تا غرب و از جهان سوم و کشورهای عقب نگاه داشته تا مناطق مترقی و پیشرفته، همه و همه با تمامی گوناگونی که در قوانین و ملاک‌ها دارند، جامعه‌های بسته به شمار می‌آیند. همهٔ قدرتمندان کنونی دنیا، ابتدا مردم خود و سپس در صورت امکان، دیگران را مورد بهره‌برداری قرار می‌دهند. هر یک به نوعی و در تیررس کاری خود مشکلاتی برای آزادی‌های فردی و عمومی فراهم می‌سازند و افکار مردمی را با تبلیغات گوناگون تسخیر می‌کنند و تمامی امکانات را در جهت صلاح خود به کار می‌گیرند.

راه اصلاح جوامع فاسد:

بعد از آمال و آرزو، تنها راهی که برای پایان بخشیدن به تمامی این مفاسد است حرکت خوبان، پیروی دیگران و سرکوبی مفسدان است؛ آن هم خوبانی زیرک و شایسته که از بلوغی لازم برخوردار باشند و بسیاری از خصوصیات ذاتی و اکتسابی طبیعی و اجتماعی را دارا باشند و انصار و ایادی مناسبی از پیش برای خود ترتیب دهند و نیز رشد مردم را تأمین نمایند که با این خصوصیات، چارهٔ تمامی دردهای بشر ممکن می‌گردد.

موضوع قابل تأمل در این زمینه، رعایت اصل «تشکل» و «تناسب» است که نبود آن، کار را تا به امروز به تأخیر انداخته است؛ به‌طوری که هر حرکت و قیامی به سکون و رکود می‌انجامد و ایادی شیطان اندک اندک تمامی آن زحمات را به تاریکی و نسیان می‌سپارند.

باید حرکت نمود و هر کس چنین نماید پیروز است؛ هرچند ممکن است شکست نصیب گردد، اما نیت خیر او همیشه دمساز وی خواهد بود و اثرات فراوان آن را خواهد یافت و کمیت و کیفیت این حرکت مؤثّر در نابودی امیال و سرکوبی فسادگران به‌طور نسبی می‌باشد؛ اگرچه عوارض و ضایعات فراوانی با هر حرکتی همراه است، چیزی از وظیفهٔ آدمی نمی‌کاهد و باید آنان که توان فکری و عملی دارند همیشه در توسعهٔ چنین اموری کوشا باشند و از هیچ گونه کوششی دریغ ننمایند و از هر گونه زیان و ضرر و یا شکست و نابودی به خود اندوهی راه ندهند و در اقامهٔ چنین اموری پیوسته کوشا باشند و با خود زمزمهٔ پیروزی کلی برای حق و نابودی همیشگی برای باطل را فراموش نکنند که هرگز این اندیشه عقیم نخواهد ماند؛ اگرچه به تأخیر افتد.

آدمی باید همیشه با خود چنین اندیشه‌ای را همراه داشته باشد که نهایت خلقت و علت آفرینش گیتی و دنیای آدمی، فساد و زیان نمی‌باشد و امکان پیروزی خوبان و گسترش نجات همگان حتمی است و این امکان، خود دلیلی بر تحقق این موضوع است؛ موضوعی که باید اهداف عالی دین را در سایهٔ آن لباس تحقق پوشید و این خود آرزو و آمال شیعه است که اساس تمامی دیانت حق می‌باشد و آن آرزو این است که روزی حق بر تمامی جهان حاکم گردد و حق، معرکه‌دار دنیای بشری باشد.

باید کوشید و همه بکوشند و از هر حرکت و جنبشی دریغ نداشته باشند و اندیشهٔ هیچ شکست و زیانی را به خود راه ندهند که مؤمنان پیروز خواهند بود؛ امروز یا فردا، زود یا دیر، این اندیشه عملی خواهد شد، به دست ما باشد یا دیگران، از دور یا نزدیک راهگشایی خواهد بود تا آن که سرآمد تمامی این حرکت‌ها و قیام‌ها و در نهایت تمامی این جنبش‌ها و درگیری‌ها، ظهور حضرت حجّت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) تحقق یابد و آن روزی است که دوستان حق آرام می‌گیرند و باطل مضمحل می‌گردد و از بین می‌رود و آدمی غایت آفرینش را به‌خوبی مشاهده می‌نماید و یادی از تمامی زحمات گذشتگانِ خوبان می‌نماید و این خود روز موعود است که دیر یا زود دارد؛ اما هرگز نشد نخواهد داشت و حتی اگر یک روز از عمر دنیا باقی مانده باشد، آن روز چنان گسترده خواهد بود تا چنین طفل اندیشه‌ای رشد سالم خود را ببیند.

این روز است که شیعه به تمامی نفی‌ها خاتمه می‌دهد و یک‌جا و بی‌قید و شرط زبان آدمی می‌گشاید؛ زیرا این روز، روز عدل و روز حق است، روز معرفت و روز انصاف و میزان است و خلاصه روزی است که آرامش و سکون برای همگان دنبال می‌شود؛ به طوری که باطل در می‌یابد دیگر فصل کارزار وی به پایان رسیده است.

آن روز، احکام الهی به عین می‌آید و قوانین آسمانی تحقق می‌یابد و طاغوت و فساد از صحنه‌داری جامعه طرد می‌گردد و تمامی نفوس خبیث و ناشایست لباس عزلت و نابودی به تن می‌کند و جای هیچ اظهار باطلی نمی‌ماند و باطل سر به جیب خود فرو خواهد برد. به امید آن روز.

جایگاه قوّت و ضعف در جامعه:

ملاک و میزان برای مسایل و موضوعات اجتماعی قوت و ضعف است؛ اگر فردی قوی باشد و به نوعی کمیت جامعه را در اختیار داشته باشد، مفتی جامعه نیز می‌گردد و اگر مفتی واقعی باشد و از چنین کمیتی برخوردار نباشد، نبض جامعه و افراد آن در اختیار او قرار نمی‌گیرد. آنان که توانگر هستند ضرر و زیان که نمی‌کنند هیچ، بلکه ضرر و زیان طبیعی خود را به دوش ناتوانان جامعه می‌نهند و محروم و ناتوان باید اگر خدای ناکرده شادی و سروری برای وی پیش آمد بر سر سفرهٔ توانگران افطار نماید تا آنان از آن شادی بی‌نصیب نمانند.

ظالم دست دارد و مظلوم سر هم ندارد، ظالم می‌تازد و مظلوم را به دنبال خود نمی‌برد. در چنین جوامع فاسدی، کسب وجاهت و آبرو از خیانت و ظلم به دست می‌آید و آبرومند و شایستهٔ حقیقی لجن‌مال می‌گردد.

ظالم اگر مهر و محبتی کند، از شهرت است و مظلوم اگر خطا و خیانتی کند، از ناتوانی و محرومیت است. درد را مظلوم می‌کشد و ظالم قهقهه سر می‌دهد، حق ندا سر می‌دهد و باطل دم از حق می‌زند؟

اگرچه رنج و زحمت ضروری دنیاست و کسی را از آن گریزی نیست و دنیا با این محتوا معنا می‌یابد و آدمی باید برای استقبال از تمامی رنج دنیا و کمبود و اندوه مداوم آن خود را آماده نماید، سخن در این است که این امر به‌طور طبیعی و برای همگان است و استثنایی در میان نیست نه آن که هرچه رنج و بلا هست از آن ناتوان و تمامی موهبت‌ها برای زیباپوستان و گلگون چهرگان و عروس مزاجان باشد. دلسوختگان، همیشه میهمان سوزِ این و آن باشند و خوش‌رقصان میزبان خوبان، ناز و نعمت از آن حور بر دلان و رنج و آزار بر جان غمداران نشیند، بوزینه صفتان در حاله‌ای از نور لمیده و سوز بر دلان خود را در منجلابی از اندوه پنهان می‌دارند.

دین اجتماعی:

دین یا فردی است یا اجتماعی. دین نمی‌تواند فردی باشد؛ چون فرد در عالم وجود ندارد؛ هرچه هست ترکیب است. جامعه، فردی از جمع است و افراد زیر مجموعهٔ جامعه هستند. نظام و جامعه اقتضاءات و اصول اولیهٔ دارد که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. مدیریت، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و… هر یک، علمی ویژه‌اند، و وجود و واقعیت دارد. البته، وجود آن وجود معقول ثانی فلسفی است.

جامعهٔ اسلامی بی‌نیاز از اصول اولی هر جامعه‌ای نیست، قانون و مدیریت می‌طلبد و جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، اقتصاد و… نیاز دارد، ولی در جامعهٔ دینی، سیستم دینی حاکم است. نظام دینی «لیس بظلام للعبید» است و در آن ظلم و انحراف نیست. اسلام، مبانی و کلیات این امور را بیان کرده است.

اسلام؛ تنها برنامه سالم برای رهبری جامعه:

اگر همه احزاب و گروه‌های اجتماعی و سیاسی یا مکاتب مختلف موجود انسانی، ادیان و مذاهب موجود با وضعیت‌های خاص تحریفی خود، هر یک به تنهایی یا همگی با اتحاد و هماهنگی بر اساس نظریه‌های علمی و عملی خود، مدیریت و اداره جامعه انسانی را بر عهده گیرند و با صداقت عمل کنند، امروزه هرگز نمی‌توانند جامعه‌ای سالم و ایده‌آل برپا نمایند.

هر طرح و روشی مشکلات جانبی یا اصلی خاص خود را بروز می‌دهد، همان‌طور که تا به امروز، وضعیت نابسامان دنیا این‌گونه بوده است؛ هرچند دروغ‌گویی‌ها و نادرستی‌های مردم و به‌ویژه سردمداران اجتماع نیز بیش‌ترین نابسامانی‌ها را به بار می‌آورند و عوامل قهری همراه با عوامل قسری، جوامع انسانی را دچار فجایع گوناگونی ساخته است.

در این‌جا این پرسش پیش می‌آید که پس چه باید کرد؟ بی‌مقدمه و به‌طور صریح باید گفت: تنها راه اساسی و درست این است که باید به «اسلام» پناه برد و در سایه فرمان‌های کامل و سالم الهی و آسمانی اسلام، جوامع انسانی را از همه حوادث غیر ضروری نجات داد.

اسلام، تنها راه درست و کامل هدایت و رهبری آدمی است و می‌تواند به خوبی، اداره سالم جامعه را بر عهده گیرد.

اسلام با طرح کامل و جامع خود که بر اساس سلامت جسم، روح فرد، جامعه و بر مبنای توحید است می‌تواند مشکلات جوامع بشری را به طور نسبی و متعادل برطرف کند. اسلام بر اساس اصالت اندیشه در انسان نه بر پایه «انسان یک موجود حیوانی» طرح‌ریزی جامعه را پی‌گیری می‌کند، بلکه سعادت جوامع انسانی را با همه گوناگونی‌های آن بر اساس توحید، دیانت، اندیشه و فهم درست همه امور تأمین می‌کند و جامعه بشری را به درستی و راستی رهبری و هدایت می‌نماید.

هرچند اسلام در طراحی خود از جهات مادی غفلت ندارد، بلکه در عالی‌ترین سطح، پیش‌بینی‌های لازم را دارد تا همه جهت‌های مادی جامعه سالم و درست باشد. همه این زمینه‌های مادی، بخش کوچکی از کل طرح جامع یک جامعه را در بر می‌گیرد.

البته این امر باید روشن باشد که مراد از اسلام چیست و آن‌چه از کشورهای مختلف اسلامی در دست است اسلام نمی‌باشد؛ زیرا آن‌ها درگیر نفسانیت‌های فردی و عوارض شخصی یا پیرایه‌های سلیقه‌ای هستند. همه این‌ها طرح سالم و کامل اسلام علمی نیست. در پی‌ریزی جامعه باید ابتدا از طرح عملی اسلامی پیروی کرد تا جامعه زمینه پذیرش و رشد آن را به دست آورد.

نشر آرمان‌های بلند اسلام در جامعه:

ما در زمان طاغوت می‌گفتیم تمدن عظیم، کپسول نیست که رژیم شاهانه آن را در حلقوم مردم فرو کند؛ بلکه این مردم هستند که باید خود در پی تمدن عظیم روند، گذشته از آن که معنای مردم و تمدن برای همگان روشن نیست. امروز نیز زیر پرچم حکومت اسلامی باید گفت: اسلام و آرمان‌های بلند اسلامی چیزی نیست که دولتی یا گروهی آن را بر مردم تحمیل کند؛ بلکه مردم باید خود در پی این معنا باشند، گذشته از آن که باز هم معنای مردم و آرمان‌های بلند اسلامی در لابه‌لای گفته‌های متناقض و دور از عمل، خود را آن‌طور که باید و شاید به خوبی نشان نمی‌دهد.

حاکمان جوامع:

اگر بر تاریخ جوامع گوناگون مطالعه شود آن‌چه در گذشته و حال دنیا دیده می‌شود چیزی جز نابسامانی‌های فردی و عمومی نیست. دگرگونی‌های مختلف، دمار از روزگار همه در آورده است. نادانی‌ها، ستم‌ها، تباهی، بی‌بندوباری‌ها، تعدی، تجاوزها و هزاران فساد، جنایت و زیان‌های دیگر، روح و جان انسان و جوامع انسانی را به تباهی کشانیده است.

اگر گروهی از انسان‌ها در پی خوبان واقعی گام بردارند، درگیر چنان مصایب و آزارهایی می‌گردند که دیگر توان و نیرویی از آن‌ها باقی نمی‌ماند.

باید برای رهایی بشر از تمام نابسامانی‌ها چاره‌ای اندیشید و در فکر فراهم کردن راه‌حلی عملی بود. راهی را که ما ارایه می‌دهیم این است که باید مردم هر جامعه‌ای کسی را که دارای درک و معرفت بالایی است به حاکمیت بر خود برگزینند و وی آمادگی داشته باشد تا خود را در راه مردم قرار دهد و جز به منافع آن‌ها نیندیشد و کسانی را برای اجرای امور برگزیند که این‌گونه باشند و تمامی آن‌ها هم‌چون مردم عادی زندگی کنند و گذشت و ایثار داشته باشند و مقایسه و محاسبه عمومی و شخصی برای خود پیش نکشند.

بعد از اصلاح حاکم و مدیریت اجرایی، مردم از جهت فرهنگی به پویایی برسند و مربیان شایسته‌ای در میان مردم به تربیت مشغول گردند و فرهنگ معنوی از کودکی و سنین پایین زندگی در خانه، مدرسه و اجتماع حاکم گردد و از هرگونه قدرت‌طلبی، ریا، نیرنگ، ظاهرسازی و شعارهای غیر عملی و دور از واقعیت خودداری گردد و تمامی پیرایه‌های قومی، سنتی، دینی و مذهبی را از خود دور سازند و اندیشه واقع‌گرایی و فهم حقایق در مردم منتشر شود تا عمل مردم مطابق قول آنان گردد.

پس با اصلاح حاکمیت و عوامل اجرایی است که می‌شود پویایی فرهنگی، دوری از پیرایه‌ها، بی‌عملی‌ها و آداب و رسوم موزون را محقق ساخت و بهترین جامعه و سالم‌ترین مردم را شکل داد و به طور طبیعی دارای جامعه انسانی بود؛ ولی اگر چنین نباشد و رهبران و حاکمان جامعه و مردم به فکر منافع خود باشند و خود را برتر از دیگران بدانند و این برتری، در زندگی و خلق و خوی آن‌ها ظاهر شود و مردم راه تباهی، پلیدی و خودخواهی را در پیش گیرند و در میان جامعه پیرایه‌های گوناگون را رواج دهند، دنیایی بهتر از حال و گذشته نمی‌شود و روز به روز بدتر و آلوده‌تر می‌گردد.

در پایان، وضع به جایی می‌رسد که معنویت محکوم می‌گردد و خوبی‌ها از میان می‌رود و مردم خود را در چنگال رهبران گرفتار می‌بینند و وضعیت خود را وضعیت گرگ و میش می‌پندارند و همه به فکر منافع خویش می‌باشند و ایثار و گذشت جای خود را به غارت و جنایت می‌دهد و ظالم و مظلوم هر دو درگیر فساد و تباهی می‌گردند؛ چنان که در جوامع مختلف امروزی کم و بیش به تناسب‌های مختلف و در مناطق متفاوت این‌گونه است و خوبی‌ها و افراد خوب به طور آشکار محکوم می‌شوند و زیان‌باران جامعه سردمداران جامعه انسانی می‌گردند.

آن‌چه در گذشته بر مردم وارد شده است اکنون نیز وارد می‌شود؛ البته با قالب، حالت و صفت‌های گوناگون، و باید تکرار مصایب و مشکلات فکری، فرهنگی، مذهبی و اجتماعی را در خود جا داد و آن‌چه لازمه این مصایب و امور است را نیز باید تحمل نمود و بس.

ضرورت رهبری الهی در جامعه:

جامعه باید از اساس توحیدی که همان فکر و فرهنگ سالم است برخوردار باشد. چنین امری بدون رهبری سالم تحقق ندارد. جامعه‌ای که فاقد رهبر باشد یا رهبری سالم و مقتدر نداشته باشد، هرگز رشد و تعالی مناسبی نخواهد داشت. البته، رهبری سالم تنها نزد اولیای معصوم علیهم‌السلام یا تربیت‌یافتگان حقیقی مکتب ایشان وجود دارد، به طوری که فقدان چنین رهبری موجب ناسالمی جامعه و بیش‌تر مردم می‌شود. در میان چنین جامعه‌ای گرگ‌های درنده، آن مرز و بوم را به جنگل یا گرگ‌آبادی تبدیل می‌کنند؛ همان‌گونه که ما امروز در نوع جوامع بشری چنین وضعیتی را به طور آشکار لمس می‌کنیم. دنیایی که با وجود تمامی امکانات و پیشرفت‌ها از فقر، قتل و چپاول برخوردار است و بسیاری از مردم آن گرفتار پریشانی و پژمردگی می‌باشند.

بایسته‌های زمامداری جامعه:

زمامداری و حکومت نیازمند طرح صحیح برای اداره جامعه است که در طراحی آن باید اموری مورد توجه قرار گیرد که به برخی از آن که بیش‌تر مورد غفلت است اشاره می‌گردد:

ابتدا باید همه مدیران و سردمداران جامعه را از افراد لایق و وارسته انتخاب کرد و تنها چماق ریش و سبیل و دین را مطرح نکرد و به عبارت دیگر، نباید تنها سخن از دین و تکلیف سر داد و بایسته‌های علمی مدیریت و کارآمدی مدیران را فراموش کرد. کشورهای اروپایی چون دین و تعصب جهل‌آمیز را رها کردند، از چنگال جهل راحت شدند و خود را به دریای هنر و علم رسانیدند. البته، چون همه دین را تخطئه کرده و اصل دیانت را رها کردند، امروزه خود را گرفتار مفاسد شومی می‌بینند که راه گریزی از آن ندارند؛ البته کشورهای مسلمان نیز چون تنها دین و تعصب استبدادی در آن‌ها حاکم بوده است، به طور کلی از علم و تمدن به دور مانده‌اند و آن‌چه از دین باقی مانده و مطرح است، تنها اموری ظاهری و سطحی می‌باشد.

در جامعه سالم، باید دین و لیاقت، و علم و پاکی جای‌گاه خود را داشته باشد. در چنین جامعه‌ای باید از پرحرفی، شعار و تبلیغات دروغین پرهیز نمود و مردم را تنها به سخن مشغول نساخت؛ بلکه آن‌ها را به سوی کارهای مختلف و لازم سوق داد. حکومتی که تنها هنر آن در حرف باشد، ثمری جز حرف ندارد و در پایان نیز نتیجه‌ای نمی‌دهد.

در جامعه سالم، رئیس اداره کم‌تر به چشم می‌خورد و در برابر، مردم توان کاری خود را بالا برده و روحیه فرمان دادن و ریاست را از خود دور می‌کنند. از طرف دیگر، مدیران جامعه باید در پایین‌ترین سطح ممکن زندگی قرار گرفته و از هرگونه ریاست‌طلبی خودداری نمایند. کشورهایی که هزاران رئیس کوچک و بزرگ دارند، به‌گونه‌ای که هر یک نام شاه را به خود داده‌اند و اموری را به فرمان خود پس و پیش می‌کنند و بر مردم می‌نازند، هرگز روز خوش به خود نمی‌بینند. در جامعه سالم باید لایق‌ترین فرد به تنهایی حاکم باشد، فردی که از قوای لازم برخوردار باشد و با بازویی توانا و اسب زین کرده در میان مردم حرکت کند و هر روز در جایی باشد و از نزدیک بر امور مردم آگاهی و اشراف داشته باشد؛ به این صورت که دایم در سفر باشد، به گونه‌ای که شهر و ده و استان و گمرک و…همه برای وی مرکز باشد نه آن که در مرکز، آن هم در قصری قرار گیرد و از آن‌جا فرمان عزل و نصب صادر کند. این چنین رئیسی صلاحیت فرماندهی را ندارد.

جوامعی که بیش‌تر مردم آن محتاج و نیازمند هستند و تنها دسته اندکی مرفه‌اند و قوانین و دولت‌ها هم فقط حرف می‌زنند و حرف، دیگر از سلامت آن خبری نیست و اگر هم باشد، باید در اندک زمانی این فاصله طبقاتی را از بین برد؛ به‌طوری که هیچ بی‌خانه، بی‌شغل و بی‌همسری به چشم نخورد؛ نه این‌که دسته‌ای در میان بهترین زندگی‌ها باشند و در برابر، بسیاری در بدترین شرایط زندگی کنند و با این وجود، باز مدیران از قانون و درستی حکومت دم زنند و فقط پرگویی کنند. آیا این مسأله خنده‌آور نیست؟ نباید در چنین جوامعی مشکل عمومی مردم را پنهان نمود و تنها ظاهرداری کرد؛ بلکه باید به طور صریح واقعیات را به مردم گفت تا بتوان به کمک آن‌ها مشکلات را رفع نمود؛ زیرا مردم هرگاه صداقت ببینند، آماده کمک و اصلاح می‌شوند.

هر جامعه‌ای که چند میلیون بی‌کار، بی‌زن و شوهر و دزد دارد و فساد آمار بالایی را نشان می‌دهد، جای تظاهر و شعار و به به و چه چه نمی‌باشد. باید واقعیت‌ها را به مردم گفت، باید گفت که کشور چه‌قدر زندانی، بی‌کار، بزه‌کار رسمی و غیر رسمی و معتاد دارد؟ باید گفت چه نوع فسادهایی در جامعه فراگیر است، آن‌گاه در رفع آن مسایل، دولت و مردم، به دور از حرف و شعار، خود را آماده عمل کنند. البته، بدون آن که مردم را به ترس انداخت یا آنان را زندان و اعدام کرد؛ زیرا ترس و زندان و اعدام هرگز راهی درست، نتیجه‌بخش و کارگشا نمی‌باشد.

در چنین جامعه‌ای زن‌ها باید کارهای مناسب خود را به عهده گیرند؛ از معلمی و طبابت گرفته تا فروشندگی‌های مربوط به زنان. چنین نباشد که فروش طلا و جواهرات و لباس زیر زنان را هم مردان در اختیار داشته باشند و زن‌ها تنها در مزارع و باغ‌ها برای دیگران زحمت بکشند و مردها هر نوع کاری را بدون توجه به توان و تناسب زنان، به آسانی از وجود آنان بکشند. در جامعه باید شغل‌هایی که مربوط به زن‌هاست بر مردها حرام باشد و زن‌ها اداره کننده امور مربوط به خود باشند. از طرف دیگر، باید هرگونه کمبودی در این زمینه برطرف شود. همه قشرها و گروه‌ها نیز باید یاری کنند و مجمعی برای ارایه مشکلات داشته باشند. کارگرها، صنف‌ها، راننده‌ها، زن‌ها و دیگر طبقات علمی و عملی باید برای حل مشکلات آماده باشند. در تعاونی‌ها سردمداران گردن کلفت و زورگو نباید قرار گیرند تا نَفَس دیگران را بگیرند. رسانه‌های گروهی نباید تمام وقت در اختیار دولت باشد و دولت نباید با تعصبات و زور و سازماندهی، مردم را خلع سلاح کند. سازماندهی تبلیغاتی و زورمداری دولت بدترین نوع دیکتاتوری است. جامعه‌ای که تنها یک نفر حرف بزند و دیگران حرف او را تکرار کنند و اگر سخنی غیر آن از کسی شنیده شود آن را سرکوب کنند، جامعه نیست؛ چه رسد به آن که جامعه سالم باشد یا ناسالم. قوانین و اهداف جامعه نباید تنها در تدوین خلاصه گردد و کسی آن را در اجرا نبیند.

آزادی و استقلال ملت در گرو آن است که همه افراد ملت بتوانند تصمیم بگیرند و در همه تصمیم‌گیری‌ها مستقل و آزاد باشند و هیچ گونه محدودیتی نداشته باشند، نه آن که از یک ملت تنها چند نفر یا چند دسته با شغل‌های متعدد و مکرر، جامعه را اداره کنند که این بدترین نوع انحصار است. جامعه‌ای که سراسر حرف باشد ـ با یک دنیا محرومیت و هزاران مشکلات ریز و درشت ـ دیگر چه جایی برای حرف و سخن و اصلاح است؟ در چنین وضعی هر کس به فکر خویش است و برای خود فریاد می‌زند. در جامعه‌ای که جهل، فقر و فساد کولاک می‌کند جایی برای قانون و دین ندارد. در چنین جامعه‌ای جای واقع‌گرایی نیست و خودگرایی، دزدگرایی، فسادگرایی و هزاران گرایش دیگر حکومت می‌کند و ظاهر دین نیز نه تنها جز بدنامی ندارد؛ بلکه مورد بی‌مهری و عناد قرار می‌گیرد، به‌ویژه که دین‌مداران دین‌دارنما، کارگزار امور باشند و هر روز، حرف تازه‌ای را چماقی بر سر مردم نمایند و در زبان، شیرین و در پنهان، زور و شکنجه و بیداد باشد. آن‌چه از چنین جامعه و مردمی می‌ماند، بی‌اعتقادی و عناد با دیانت است و اگر هم ظاهری را رعایت کنند، از ترس منافع خود می‌باشد و بس. در چنین جامعه‌ای که مردمش بیچاره هستند، خوب است که انسان سالم، آگاه، آزاد و فهمیده باشد، ولی خود را تلف نسازد؛ بلکه در کناری به آرامی با آه نفس کشد و منتظر مرگ تدریجی باشد؛ زیرا امید پیشرفت و سامان و اصلاحی در کار نیست؛ چرا که هر صداقت و صلاحی با چماق‌های رنگارنگ سرکوب می‌شود. البته روشن است که این جامعه فاسد یک روزه نمی‌تواند درست شود، همان‌طور که یک روزه خراب نشده و آثار استبداد، شاه‌بازی، قلدری و خان‌بازی برای مدت‌های مدیدی دمار از روزگار مردم در خواهد آورد.

نکته دیگر که در زمامداری باید مورد توجه قرار گیرد این است که جامعه در صورتی روی سلامت می‌بیند که سه اساس کلی را مورد توجه و اهمیت قرار دهد و همه مراحل تفصیلی جامعه و مردم را بر این سه امر قرار دهد:

یکم، قدرت بیان حقایق و روش درست ارایه آن به عموم مردم و نیز به گروه‌های متمایز و خاص اجتماعی داده شود؛

دوم، ترسیم کاملی از اقتصاد و پشتوانه مالی و هم‌چنین اقتصاد فردی و نوعی جامعه در دست باشد؛

رکن سوم، پشتوانه‌های مردمی در مواقع لزوم و در جهات مختلف آن هم‌چون جهات مالی یا گذشت و ایثار جانی آماده‌سازی گردد تا هنگامی که حکمت و تحقق امری ایجاب کند، آنان در صحنه حاضر شوند و جهات تبلیغی باید از فرد و منزل صورت گیرد و تا سطح کلی جامعه ادامه پیدا نماید، آن‌هم با روش‌های گوناگون سطحی، عمقی، تجربی، خطابی و برهان تصویری یا معنوی که هر یک افراد مختص به خود را می‌خواهد.

در جهت رکن دوم باید نوع اقتصاد و زمینه‌های مالی و درآمدها با نوع مصرف عمومی افراد هماهنگ باشد و گذشته از استحکام مالی دولت و حکومت، افراد نیز از آزادی عمل با تولیدات فرهنگی برخوردار باشند و با آن که عموم جامعه اهل انفاق، گذشت و ایثار هستند، باید از اضافه درآمد حتمی برخوردار باشند و در جهت نهایی، هر فردی از جامعه باید با آگاهی و بصیرت، توان قیام، حرکت، هجرت و درگیری با خصم و جنگ و دفاع را در خود به آسانی هضم نماید؛ به‌طوری که آرمان جامعه را بر خود مقدم بداند. جامعه‌ای که این جهات سه‌گانه را با ترسیمی درست در سطح رهبری و مردم داشته باشد، هرگز درگیر نابسامانی‌های عمومی نمی‌گردد و از ریزش‌های کلی مصون می‌ماند.

یکی دیگر از اصول رهبری، احترام به اصل برائت از کجی و کاستی است. این اصل باید در جامعه به طور عملی برقرار شود و مردم و مجریان امور و وضع قوانین کلی و جزیی باید در این جهت گام بردارند. صرف قانون‌هایی کلی در این جهت کافی نیست و باید مسؤولان امور، این قانون را اصلی ریشه‌ای و خطای از آن را از گناهان بزرگ بدانند.

پرسش‌های بی‌مورد و تجسس، برای جامعه و حکومت زیان‌بار است. تجسس اگرچه ممکن است آگاهی‌های فراوانی برای حکومت و مردم داشته باشد، زیان‌باری‌های آن به مراتب بیش‌تر و خطرناک‌تر می‌باشد. پرسش‌های بی‌مورد و تجسس، از بدترین نوع اشاعه فحشا و ترویج زشتی و فساد است. اثبات جرم و مجرم‌سازی و کوشش برای اثبات جرم از عوامل تخریب جامعه است. حسن ظاهری که دین مقدس اسلام می‌فرماید، بر همه این امور حکومت دارد و اعمال نظرهای مغرضانه یا اندیشه‌های خام یا تنگ‌نظری‌های عجولانه از بزرگ‌ترین مصادیق جهل و نادانی، و مخرّب دین و دنیا به حساب می‌آید.

در جامعه‌ای که بدی ریشه کرده و در میان مردمی که زشتی رواج دارد؛ اگرچه حسن ظن عامل اغفال و زیان‌باری است، به آن معنا نیست که بتوان سوء ظن را عملی کرد و آن را دارای اثر دانست.

«حسن ظن» و «سوء ظن» دو طرف و دو جانب «واقع‌بینی» است و مردم عادی کم‌تر می‌توانند در مرکز درستی‌ها قرار گیرند و به طور کلی در جهتی از حسن یا سوء ظن قرار دارند و دسته واقع‌بین و واقع‌گرا به مراتب کم‌تر از دو دسته دیگر هستند.

واقع‌بینی چندان آسان نیست و در جوامع محروم و گرفتار، آلات و ابزار آن کم‌تر پیدا می‌شود و ادعای چنین دیدی را کم‌تر کسی می‌تواند داشته باشد. ممکن است بعضی از مردم به طور نسبی و به صورت غیرعادی و محدود، اموری را به درستی دریابند؛ ولی نمی‌شود که این امر در مقیاسی گسترده در محدوده عملی همگان قرار گیرد. واقع‌بینی و حقیقت‌یابی، مبادی و عواملی را لازم دارد که کم‌تر کسی می‌تواند از آن مبادی و عوامل برخوردار باشد.

آن‌چه ممکن است مردم با آن به طور ملموس و فراوان تماس برقرار سازند، حسن یا سوء ظن است که این دو هر یک جهاتی از سود و زیان را به همراه دارد و باید در هر دو جهت، کمال احتیاط و دقت را به کار برد.

حسن ظن می‌تواند ریشه‌های امید را تازه نگه دارد و عامل خوبی برای دوستی و نزدیکی باشد؛ اگرچه ترتب عملی آن نباید فراوان باشد. اعمال حسن ظن نسبت به هر فرد و در هر محیط می‌تواند متفاوت باشد. نباید همه را به یک چوب راند؛ هرچند در جهت ذهنی و عقیدتی آن ـ هر مقدار که باشد ـ بی‌فایده است؛ مگر آن که از مرز حسن ظن بگذرد و صورت نادانی به خود گیرد که دیگر پسندیده نیست.

در برابر، سوء ظن یأس، ناامیدی، سردی و رکود را همراه می‌آورد و رشته دوستی‌ها را پاره می‌کند و نظام اجتماعی را خدشه‌دار می‌سازد، اگرچه ترتب عملی نیز نداشته باشد.

از آثار ذهنی سوء ظن، حرمان، سستی و خمودی است و ترتب عملی سوء ظن به مراتب زیان‌بارتر می‌باشد. اگر سوء ظن بر جامعه‌ای چیره شود، فاجعه می‌آفریند و خطرناک‌ترین و سریع‌ترین عامل برای بی‌اعتقادی و آلودگی جامعه و مردم است.

برای بی‌هویت کردن فرد یا گروه و مردمی از محتوای خود می‌توان به عامل سوء ظن متوسل شد که دولت‌های استعمارگر در سطح دنیا برای تفرقه مردم و فرهنگ‌ها از این عامل به خوبی استفاده می‌کنند و خود را از این طریق به عمق هستی مردم می‌رسانند و آن‌ها را از ریشه فاسد می‌سازند. سوء ظن و گسترش آن در بین مردم بهترین عامل برای حفظ دولت‌های مستبد بوده است.

سوء ظن از عوامل داخلی است که به خودی خود مؤثر واقع می‌شود و ذهنیت آن صورت عملی دارد و سازمان مجری و بودجه و طرح و برنامه عملی نمی‌خواهد. فرد یا مردمی که سوء ظن را در خود زنده می‌سازند، هرگز نمی‌توانند از اصل برائت پیروی کنند و اتهام در آن‌ها غده‌ای می‌شود که گریز از آن هرگز ممکن نیست؛ مگر با درمان اساسی و طبیبی حاذق.

حسن ظاهر و برائتی که دین مطرح ساخته و به آن اهمیت داده به قدری دارای اهمیت و امتیاز است که با ضررها و زیان‌باری‌های جانبی آن قابل مقایسه نمی‌باشد.

سوء ظن زمینه مهمی برای تجسس است و تجسس زمینه کاملی برای از هم‌پاشیدگی و فروریزی اخلاقی است. سوء ظن و تجسس می‌تواند به تنهایی جامعه و مردم را از خود بی‌خود و بدون هویت سازد و آنان را به اضمحلال کامل برساند.

افرادی که دارای بیماری سوء ظن هستند، از مرض تجسس نیز بی‌بهره نیستند و هر فرد یا جامعه و دولتی که از این دو بیماری برخوردار باشد، به طور قطع مستبد و زورگوست. استبداد نیروی نمایشی این دو عامل است؛ اگرچه این دو عامل نیروی فاعلی برای استبداد می‌باشد.

تجسس، اشاعه فحشا را به دنبال دارد و اشاعه فحشا عامل گسترش فحشاست. مردمی که این صفات را دارند، در آلودگی غوطه‌ور هستند و آلودگی دامن آن‌ها را رها نمی‌کند و از پاکی جز شعار چیزی دیده نمی‌شود و به جایی می‌رسد که شعار آنان نیز به تمسخر کشیده می‌شود.

اصول دیگری که باید در رهبری به آن توجه داشت سه اصل کلی «عدل»، «ایثار» و «مجازات» است؛ زیرا مردم یک جامعه از این سه بخش کلی خارج نمی‌باشند: یا آنان مردمی بسیار بزرگوار و شایسته می‌باشند که با ایثار و از خودگذشتگی همیشه سرخوش و مسرور می‌باشند و یا پابند انصاف، عدالت و حق‌شناسی هستند و یا متخلف و ناسپاس می‌باشند.

دسته اول همیشه پیشتاز کارهای شایسته‌اند و از زشتی‌ها پرهیز دارند و همیشه استوانه‌های محکم حفظ تعادل در جامعه در مقابل کمبودها و کاستی‌ها هستند.

دسته دوم بار خود را می‌کشند و از حق و انصاف روی‌گردان نیستند و در صورت کمی و کاستی جهت تعادل و تناسب را مراعات می‌نمایند و همیشه تعادل نسبی جامعه و حرکت عمومی آن را حفظ می‌کنند.

در برابر این دو دسته، دسته سومی هستند که همیشه به دنبال زیاده‌روی و خود بزرگ‌بینی و خیانت و تزویر و جرم و زشتی می‌باشند و در فکر و عمل به دنبال تخریب نظم جامعه هستند و باید در مقابل اینان بدون هرگونه مرزبندی و مراعات در تمامی سطح جامعه و هم‌چنین همه افراد این دسته در هر مرتبه و مقامی که باشند، محکم و راسخ ایستاد و با در نظر گرفتن مراتب درست تربیتی و تعزیری و یا مجازات‌های سخت و تبعید و طرد از جامعه، اقدام مناسب نمود. البته در صورتی که قانون و مجری مناسب باشد و برخوردهای تند یا غیر مناسب نسبت به افراد ضعیف این دسته وجود نداشته باشد و این امر همه افراد این گروه را شامل گردد که امری بسیار مشکل و پیچیده است؛ زیرا جنایت‌کاران حرفه‌ای همیشه با زد و بندهای قانونی یا رابطه‌ای می‌گریزند و متخلفان ناشی و ساده و عقب‌مانده در بند می‌مانند.

جامعه سالم آن است که در آن «اندیشه»، «پژوهش»، «ایمان» و «درستی» رواج داشته باشد؛ در حالی که آزادی اندیشه‌های گوناگون قابل تحمل باشد و روحیه استبداد که علت نفاق و دورویی مردم جامعه می‌شود، بر جامعه حاکم نباشد. جامعه‌ای که تفکر و پژوهش ندارد، از پویایی و حل معضلات خود ناتوان می‌گردد، همان‌طور که غربت ایمان و درستی، علت مهجوری کمالات و ارزش‌های عملی می‌گردد.

در چنین جامعه‌ای اگر دین هم حاکم باشد، ارزش واقعی چندانی ندارد و سیطره دین، نتیجه معکوس می‌دهد و این چنین حاکمیتی، استبداد به بار می‌آورد و استبداد علت ترس، خوف، نفاق، دورویی و بی‌محتوایی باطن اشخاص می‌گردد، همان‌طور که در جامعه دینی و محیطی، مذهب حاکم است یا مذهب در آن رواج دارد. اگر آزادی‌ها، اندیشه‌های گوناگون و عملکردهای معقول محدود و منع شود، هرگز امیدهای تازه در تعالی و تکامل آن جامعه ظاهر نمی‌گردد و موجب خمودی و رکود افراد جامعه می‌گردد و چرخ جامعه از تحرک و تحول کند می‌چرخد و رشته‌های منفی و چهره‌های زشت پنهانی در عمق لایه‌های جامعه به فزونی می‌گراید.

همه امور گفته شده در جهت عکس آن نیز صادق است؛ به این بیان که اگر کفر و الحاد بر جوامع حاکم باشد و افکار توحیدی از آزادی عمل و اندیشه برخوردار نباشد و تعصبات جایگزین آن شده باشد، موجب رکود جامعه می‌گردد.

البته سه اصل یاد شده؛ یعنی «عدل»، «ایثار» و «مجازات» در جامعه‌ای قابل اجراست که دارای قوانین درست و سالم و مجریان خوب و شایسته باشد. در چنین جامعه‌ای است که همه قوانینی که برای آن وضع می‌شود و به مرحله اجرایی درست در می‌آید نبایدسه اصل یاد شده در آن نادیده گرفته شود.

نشانه فهم جامعه:

هنگامی می‌توان جامعه یا فردی را صاحب فهم و درک خواند که ظاهر و باطن را به‌خوبی درک کند و آن را در مقام عمل به‌نیکی ظاهر سازد.

تقدم مصالح جامعه بر فرد:

بر اساس مکتب توحیدی می‌توان گفت: جامعه اهمیت خاص خود را دارد و با آن‌که جامعه از افراد تشکیل می‌شود، بر فرد مقدم است؛ زیرا اساس جامعه سالم را فکر و فرهنگ تشکیل می‌دهد و بر همین اساس می‌توان فرد را در صورت سلامت فکر و فرهنگ، یک جامعه به حساب آورد؛ به طوری که یک فرد بر اساس فکر و فرهنگ سالم که همان اساس توحیدی است می‌تواند یک امت باشد، همان‌طور که اولیای خدا اساس درست جامعه را تشکیل می‌دهند؛ بلکه خود، جامعه و امت هستند. در این بیان، خانواده خود جامعه است، همان‌طور که فرد جامعه می‌باشد. از سوی دیگر، می‌شود خانواده یا جامعه‌ای با همه افراد و کثرت آن از اساس درست فکری و فرهنگی به دور باشند و جامعه‌ای ناموزون و شرک‌آلود را تشکیل دهند. چنین جامعه و مردمی روح ندارند، همان‌گونه که قیام و خون ندارند؛ ولی جامعه توحیدی دارای روح سالم، حیات درست و خون جوشان می‌باشد؛ زیرا اساس درست توحیدی و مبنای محکم فرهنگی آن، فرد، خانواده و جامعه را تحقق می‌بخشد.

تصحیح نسل جامعه:

یکی از مسایل مهم جامعه که بسیار دست‌خوش تغییر و تحول گردیده و نیز این روزها در این باب کتاب‌های چندی در موافقت یا مخالفت آن به بازار آمده است مسأله «کنترل جمعیت» است. کنترل جمعیت به خودی خود یک اقتضاست و علت خوبی یا بدی نمی‌باشد و به این معناست که می‌تواند سبب نقص یا کمال جامعه‌ای باشد. جمعیت، مقتضی هر دو امر است؛ زیرا اگر جامعه‌ای سالم و متعادل باشد و به درستی مورد استفاده قرار گیرد، سبب کمال است و چنان‌چه ناسالم یا نامتعادل باشد و یا آن‌که به طور صحیح مورد استفاده قرار نگیرد، سبب نقص و گرفتاری‌های فراوانی می‌شود؛ پس نمی‌شود در جامعه، نسبت به رشد یا عدم آن بی‌تفاوت بود و باید در تمامی این جهت‌ها عوامل هماهنگ کننده مناسبی وجود داشته باشد تا این کار را به دقت مورد کنترل قرار دهد.

ابتدا باید در جهت تحقق افراد جامعه از عوامل پیش‌گیرنده نقص‌ها، بهره کافی برد تا از رشد افراد معلول و ناتوان در جهت‌های روحی، جسمی و روانی به مقدار امکان کاست؛ زیرا با پیدایش این‌گونه افراد، رشد جامعه دچار رکود می‌شود و می‌تواند جامعه را هم در کوتاه‌مدت و هم در درازمدت گرفتار نابسامانی‌های گوناگونی نماید و حتی ممکن است جامعه‌ای را به نابودی نسبی یا مطلق بکشاند.

باید در جهت تکوین افراد جامعه و نوع ازدواج و خصوصیات آن قانون‌مندی‌های درستی وجود داشته باشد و افراد مشکل‌دار مورد محدودیت قرار گیرند و از اقوام سالم جهت تولید افراد جامعه بهره کافی برده شود.

پس افراد جامعه در تولید مثل و مقدار آن چندان آزاد نیستند و فرد باید تابع جامعه و نیازمندی‌های آن باشد؛ زیرا تحقق فرد ناقص در اختیار فرد است؛ ولی نگه‌داری آن از اختیار وی خارج است و این جامعه و نظام است که باید فرد را حمایت کند و عواطف فردی و احساسات نفسانی نباید سبب تخریب جامعه گردد.

پس افراد هرچند می‌توانند تولید کننده باشند، نمی‌توانند تمامی مشکلات خود را به عهده گیرند و این جامعه است که باید بار مشکلات را به دوش کشد؛ پس جامعه و نظام می‌تواند افراد را در این جهت‌ها محدود سازد و بگوید افرادی که بیماری‌های مسری، رکود ذهنی یا ناتوانی‌های روحی، روانی یا جسمانی دارند، باید در جهت تولید مثل و فرزندزایی تابع قوانین پیش‌گیری باشند و باید تخلف از آن جرم به حساب آید.

هم‌چنین قوانین نظام باید نسبت به اقوامی که جهت رشد روحی و جسمی مناسب و یا بالایی دارند، امتیازاتی در جهت تولید مثل و فرزندزایی بدهد تا جامعه در جهت افراد سالم به طور نسبی رو به رشد قرار گیرد.

پس کنترل جمعیت به معنای تعطیل نمودن تولید مثل یا محدودسازی مطلق تولید مثل در جامعه نیست. هر جامعه‌ای تولید را برای جوان نگه‌داشتن افراد خود لازم دارد و تنها باید در جهت رشد انواع سالم آن کوشش به عمل آید؛ زیرا فراوان بودن جامعه سالم، زیان‌بار نمی‌باشد؛ چنان‌که فراوانی افراد ناسالم جامعه می‌تواند زیان‌آور باشد.

جامعه هنگامی می‌تواند پیشرفته باشد که به طور نسبی دارای افراد سالمی باشد و در جهت تولید مثل، قانون‌مندی‌های دقیقی داشته و در جهت رکود نسل‌های ناسالم موفق باشد، چنان که بسیاری از مشکلات آنان در کشورهای در حال رشد یا عقب‌مانده از این جهت می‌باشد و آن‌ها را دچار بسیاری از معضلات ساخته است.

پس این شعار: «فرزند کم‌تر، زندگی بهتر» ملاک علمی درستی ندارد؛ زیرا افراد جامعه چنان‌چه ناسالم باشند، کم آن نیز زندگی را مشکل می‌سازد و اگر فرزندان سالم و توانا فراوان باشند، می‌توانند در جهت سلامت زندگی و جامعه با تحقق امکانات امتیاز باشند؛ پس اگر نسلی ناسالم باشد، کم آن نیز زندگی را فلج می‌کند و در صورتی که سالم باشد، می‌تواند نافع نیز باشد.

این‌گونه است که می‌گوییم فرزند هرچه سالم‌تر باشد، زندگی کامل‌تر است و زیادی و کمی افراد، موضوع اصلی بهتر بودن را تشکیل نمی‌دهد؛ هرچند زیادی در مواردی که امکانات برای به کارگیری آنان موجود نباشد، می‌تواند زیان‌بار گردد؛ از این رو باید مقدار جمعیت به مقدار امکانات جامعه در جهت‌های ارضی، اقتصادی و دیگر جهات جامعه و کشور باشد.

کشوری که مشکل ارضی و کمبود زمین دارد، زیادی جمعیت، کار را بر آن مشکل می‌سازد؛ هرچند افراد آن سالم باشند، که کم‌ترین مشکل آن مهاجرت است.

باید همه جهت‌ها و امکانات قابل رشد و ناقابل رشد مورد رسیدگی قرار گیرد؛ زیرا امکانات جامعه بر دو قسم است: امکاناتی که قابل بهره‌گیری است و آن‌چه قابلیت رشد و فعلیت ندارد، مانند کمبود اراضی که نمی‌شود تولید زمین کرد؛ ولی اگر زمین به مقدار جمعیت باشد، می‌شود با تولید و بهره‌گیری امکانات به جامعه، آن را فعلیت بخشید.

در این‌جا باید این امر روشن باشد که پیش‌گیری و کنترل جمعیت، به معنای نابودسازی جمعیتِ معلول و مشکل‌دار و عقیم‌سازی افراد جامعه نیست؛ زیرا نابودسازی افراد ناسالم و ناقص بعد از تحقق، در اختیار فرد یا نظامی نمی‌باشد؛ چنان که تولید و تحقق آن در اختیار آن‌هاست. همه اختیارات در جهت تحقق است، نه در جهت نابودسازی؛ پس باید کنترل را در جهت تحقق نطفه اعمال نمود، نه در جهت نابودسازی آن. می‌توان نابودی آن‌چه را که در جامعه فعلی و محقق است جایز ندانست و برای آن پی‌گرد قانونی قرار داد. پیش‌گیری نباید به عقیم‌سازی افراد جامعه تبدیل شود؛ زیرا جامعه‌ای که امروز جمعیت کافی دارد، ممکن است فردا کمبود جمعیت پیدا کند و در صورت عقیم‌سازی افراد جامعه، مشکل اساسی پیش می‌آید.

زن یا مرد می‌توانند از راه‌های پیش‌گیری به نوعی که عقیم‌سازی نداشته باشد، استفاده کنند، همان‌طور که در برخی راه‌های فعلی موجود است؛ ولی نابودی نطفه یا بستن مجرای منی به طوری که در صورت لزوم، امکان استفاده از آن وجود نداشته باشد، جایز نیست.

نباید تمام افراد جامعه را به‌طور یکسان به کمبود یا فراوانی فرزند تشویق کرد. قوانین کلی باید در هر قوم و خانواده‌ای به کار گرفته شود تا گذشته از کنترل جمعیت، سالم‌سازی جامعه نیز رو به رشد رود.

البته نباید جمعیت و کاستن آن به جهت نبود مدیریت درست مسؤولان نظام باشد و در صورتی که نبود به کارگیری افراد جامعه به واسطه ضعف مدیریتی مسؤولان باشد، جواز مسؤولیت آن‌ها مورد سؤال قرار می‌گیرد؛ پس باید کنترل و کاستن افراد جامعه، تنها در جهت رشد طبیعی آن باشد.

باید مسأله «پیش‌گیری» نسبت به کاستی‌های جامعه در سطح بسیار وسیع آن مطرح گردد تا مسأله «گزینش» در تمامی جهات لازم جامعه بتواند صورت مطلوب خود را پیدا کند.

تكثير جمعيت و يا كنترل و محدود كردن آن هيچ كدام گره از مشكلات جامعه باز نمى ‏كند و هر دو انحراف از مسير رشد و تعالى است؛ هرچند محاسنى نسبى، موقت و زودگذر داشته باشد. به جاى بحث‏ هاى كمى‏ گرايانه در اين موضوع، بايد به «تصحيح نسل و ژن‏ ها» انديشيد كه تنها تدبير جمعيتى است كه جامعه را بدون عوارض منفى، به سوى تعالى پيش مى‏ برد.

با اجراى اين سياست، تفاوتى ندارد جمعيت كشور چه مقدار باشد و كثرت و قلت آن بدون عارضه است و جامعه به دليل گرايشى كيفى و نه كمى ‏انگارانه با قوت و سلامت به پيش مى‏ رود؛ در حالى كه نسلى سالم، قوى، هوشمند و با استعداد خواهد داشت؛ چرا كه تنها به چنين خانواده ‏هايى اجازه‏ ى توليد مثل داده مى ‏شود و نظام اسلامى با سياست‏ هاى حمايتى از پدران و مادرانى كه مى ‏توانند فرزندانى با هوش بالا و قوت جسمانى مناسب داشته باشند، آنان را به تكثير نسل تشويق نمايد و در برابر، به بعضى از اقشار كه از لحاظ سلامت نسل مشكلاتى دارند تنها در صورت رفع نواقص و معايب وراثتى و اصلاح نسل و با دست‏كارى ژنتيكى اجازه‏ ى توليد مثل به آنان بدهد و توليد مثل، بارورى و فرزندزايى براى برخى كه نسل معيوبى دارند و امكان تصحيح آن نيز وجود ندارد را ممنوع نمايد.

اين نظريه، محدود نمودن انسان آزاد و نيز دخالت در كار خدا نيست؛ چرا كه نه خداوند مى‏ خواهد كسى فلج، ناتوان و با مشكلات روحى و وراثتى به دنيا آيد و هيزمى براى جهنم فراهم شود و نه حق فرد مقدم بر حق جامعه است. اين نظريه نه تنها بشر را محدود نمى‏ ند، بلكه بدبختى‏ ها و مشكلات او را تصحيح مى نمايد و سبب آسايش جامعه مى‏ شود. جامعه‏ اى كه افراد آن بى ‏استعداد، فقير و بيمار باشند، تكثير آن چه خاصيتى دارد جز آن كه سايه‏ ى آرامش و پيشرفت را بر خود نخواهد ديد و منابع آن تنها بايد براى كم كردن عوارض ناشى از اين مشكلات هزينه شود؛ مشكلاتى مانند بيمارى، جرم، جنايت و هزاران گرفتارى ديگر. براى تصحيح نسل بايد بر اساس شرايط و بدون حب و بغض، درست مانند طبيب و جراحى حاذق عمل نمود.

راه پیش‌گیری از تمام کاستی‌ها در تمام سطوح این است که جامعه نسبت به تمامی افراد، حاکمیت داشته باشد و فرد خود را در برابر جامعه، مسؤول و پاسخ‌گو بداند. باید تمامی افراد جامعه نسبت به تولیدات خارجی، داخلی یا انگیزه‌های فردی خود، ملاحظات جمعی را در نظر بگیرند. اگر فردی می‌خواهد کاری انجام دهد یا در رشد چیزی مؤثر باشد و آن را فرهنگ عمومی نماید یا رشدی را کنترل کند، باید ملاحظات جمعی در نظر گرفته شود و چنین نباشد که هر کس به هر انگیزه و یا به سبب عواطف فردی آزاد باشد تا با اجرایی کردن نظریه خود مشکلات و معضلات اجتماعی را به بار آورد. شغل نامناسب، تولید نامناسب یا غیر لازم و حتی ازدواج نامناسب از بدترین عوامل نابسامانی‌های اجتماعی است.

نباید هیچ فردی ازدواج نامناسب داشته باشد. ازدواج باید با نظر دولت یا اجتماع باشد و باید طرح‌های کلی و چارچوب‌های خاصی در این زمینه وجود داشته باشد و افراد تنها در راستای این طرح‌ها و در چارچوب‌های کلی، آزادی عمل داشته باشند.

نباید به فردی گفت با چه کسی ازدواج کند؛ ولی می‌توان از موضع جمعی گفت: شما باید با افراد سالم ازدواج کنید و نباید افراد معلول یا افرادی که نقص جسمی و روانی دارند، به طور آزاد و بی هر چارچوبی هر ازدواجی را انجام دهند که در این صورت، مشکلات اجتماعی فراوان و سرسام‌آور می‌گردد.

در صورت پیش‌گیری می‌توان هر نوع مشکل عمومی را کنترل کرد و می‌شود معلولیت‌های ذهنی، روانی یا جسمی را برطرف نمود.

پس این سخن درست نیست که یک روز به مردم بگوییم: «فرزند بیش‌تر، اقتدار فراوان‌تر» و روز دیگر فریاد زنیم: «فرزند کم‌تر، زندگی بهتر»؛ بلکه باید گفت: تولید فرزند باید به مقدر مناسب و به میزان لازم و مطلوب صورت گیرد و تمامی افراد در این زمینه برابر نیستند. افرادی باید فرزندان بیش‌تری داشته باشند که فرزندانی سالم و قوی‌تری دارند و افرادی باید محدود یا مسدود شوند تا مشکل بیماری‌ها قابل کنترل شود. پس باید در این فکر بود که کنترل سالم حاکم شود، نه این‌که جمعیت کم یا زیاد شود.

کشور ما و بسیاری از کشورهای دیگر بر اثر این مشکلات در ردیف پر مصرف‌ترین کشورها در جهت حل مشکلات هستند. ما باید به جایی برسیم که صد میلیون جمعیت داشته باشیم، به‌گونه‌ای که بودجه مصرفی ما یک‌پنجم بودجه موجود باشد. البته ممکن است گفته شود بودجه کشورهای پیشرفته به مراتب بیش از ماست؛ ولی باید دانست که بودجه‌های فراوان آن‌ها در جهت رفاه و عافیت است نه در جهت رفع مشکلات و ناهنجارهای اجتماعی؛ پس ما هرچند بودجه کمی داریم، بیش‌تر از همین کم نیز به مصرف اموری می‌رسد که اگر درست از آن پیش‌گیری می‌شد، نیاز به هزینه این بودجه در آن زمینه‌ها نبودیم.

پیش‌گیری امری لازم برای جامعه است؛ البته در صورتی که در چارچوبی علمی باشد؛ زیرا پیش‌گیری‌های لازم در جهت رشد عواطف است؛ برای مثال اگر به فردی بگوییم ازدواجی کنید که مناسب شما باشد، زن سالم یا مرد سالمی را شریک زندگی خود قرار دهید تا فردا فرزند معلولی نداشته باشید و مجبور نشوید آن را در خیابان و محل زباله بیندازید. این سخن نباید جسارتی به عواطف او برساند تا وی فردا این کار را نکند و با ازدواجی نامناسب و با تمامی عاطفه پدری و مادری این کار را عملی نسازد.

افراد جامعه از این‌گونه کمبودها رنج می‌برند و عواطف آنان لگدمال می‌شود و راه چاره‌ای نیز برای آن نمی‌یابند. پس پیش‌گیری نخستین عامل سالم‌سازی جامعه است و برای رشد سلامتی و رفع مشکلات، راهی جز آن وجود ندارد.

اگر بخواهیم بیماری‌ها و معلولیت‌ها برطرف شود و به مقدار مناسب و معقولی برسد و اگر بخواهیم زمینه‌های افراطی جامعه متعادل گردد و جرم و عوامل جرم کاستی پیدا کند و اگر بخواهیم به جای زندان، قتل و شکنجه افراد، مراکز سرور و نشاط داشته باشیم، راهی جز پیش‌گیری و سالم‌سازی جامعه نداریم؛ زیرا بسیاری از بیماری‌ها و معلولیت‌ها و فراوانی از مفاسد، بدخلقی‌ها، انحرافات و جنایت‌ها ریشه عمومی دارد و می‌توان آن را با عوامل پیش‌گیری به کم‌ترین مرتبه خود رساند و یا ریشه آن را خشکانید. برای سلامت اخلاقی جامعه، باید زمینه‌های پیش‌گیری فراهم شود تا جامعه از خوبی‌ها به طور معقول لذت ببرد و از کژی‌ها نفرت پیدا کند.

اگر در جامعه، پیش‌گیری به صورت سالم، علمی و درست محقق شود، می‌توان سخن از گزینش پیش کشید و این امر را پی‌گیری کرد که باید در تمامی زمینه‌ها به گزینش و پی‌گیری استعدادها دقت شود و حرکت افراد بر اساس وجود استعدادها باشد و باید کارهای ضروری و لازم جامعه در تمامی زمینه‌ها؛ اعم از ورزش، صحت، علم، حکمت و سخن، مورد شناسایی قرار گیرد و افراد مناسب گزینش شوند و بعد از به دست آوردن زمینه و معلومات متوسط عمومی، هر کس در جست‌وجوی کاری و راهی باشد که مناسب استعداد اوست.

باید گروه‌های عمومی جامعه از گروه‌های خاص جامعه جدا گردند. برای نمونه، گروهی در بازی و ورزش می‌توانند نابغه باشند، گروهی در صنعت، گروهی در اندیشه‌سازی و گروهی در سیاست و… .

لازم است در تمامی گروه‌های مناسب و معقول، همه افراد خاص و نابغه در رشته مناسب خود شناسایی شوند و از امتیاز خاص آن رشته بهره‌مند گردند.

کسی که فیلسوف نابغه‌ای می‌شود یا کسی که صنعت‌گر ماهری می‌گردد یا می‌تواند ورزش‌کار تردستی شود، در صورت کسب امتیازات لازم باید دارای حقوق خاص اجتماعی و اقتصادی شود و همان‌طور که کسی می‌گوید دانشمند هستم، کسی نیز باید بتواند بگوید من ورزش‌کار هستم و همان‌طور که دانشمند بودن حرفه‌ای به حساب می‌آید، ورزش‌کار بودن نیز باید در رتبه عالی آن شغل به حساب آید و دارای مزایای خاص خود باشد. ورزش‌کار حرفه‌ای که ذخیره ملی این کشور است نباید هم کار کند و هم ورزش داشته باشد. البته این کار در سطح عمومی درست است؛ ولی در سطح خاص حرفه‌ای، نباید این‌گونه باشد. در سطح عمومی می‌شود تمامی افراد آزاد باشند و حتی شغل‌های فراوانی داشته باشند؛ هرچند ما در جای خود گفته‌ایم که جامعه سالم و عدالت‌محور باید افراد را تک‌شغلی نماید؛ ولی در سطح خاص، این امر ضرورت بیش‌تری دارد و نباید آنان برای تأمین هزینه‌های زندگی چند شغله باشند. فردی که در یک رشته نبوغی دارد، نباید در رشته دیگر کار کند و یا توقع رشته دیگر از او داشت؛ پس یک دانشمند نابغه و عالی باید دارای حقوق اجتماعی خاص خود باشد، همان‌طور که هر ورزشی در نوع خود باید شغل به حساب آید تا جامعه در تمامی سطوح، رشد عالی خود را داشته باشد.

بر این اساس، دو اصل «پیش‌گیری» و «گزینش» می‌تواند بسیاری از مشکلات عمده جوامع دارای موانع پیشرفت، چون ما را سامان بخشد و با به کارگیری این دو اصل، می‌توان بسیاری از مصارف بیهوده را برطرف نمود.

ضرورت دردمندی و تولید در جامعه:

کار مونتاژ با کار تولیدی و نو متفاوت است. مصرف نمودن عافیت‌طلبی است و تولید با کوشش و رنج همراه است و از این رو کارهای مصرفی خواهان زیادی دارد تا کارهای تولیدی.

ویژگی جامعهٔ فسیل شده مصرفی بودن آن و ممیزی جامعهٔ پیشرفته تولیدی بودن است.

با حفظ این مقدمه، نگاهی به حوزه‌های علمی کشور می‌اندازیم تا نوع کار آنان مشخص گردد. آیا حوزهٔ ما حوزه‌ای مصرفی است یا حوزه‌ای تولیدی که در آن علم تولید می‌شود و تحقیق تازه را ارج می‌نهد. نوشتن کتاب یا مقاله حتی برای روزنامه چندان آسان و راحت نیست ولی خواندن روزنامه آسان است. تا فردی قلم به دست نگیرد قدر زحمت صاحب قلم رانمی‌داند. گاه برخی از نویسندگان بارها نوشته‌های خود را پاک‌نویس می‌کنند تا خواننده هرچه راحت‌تر و بیش‌تر به مقصود وی نزدیک شود و سعی‌می‌کند تا دید و افقی تازه از بحث را برای او بگشاید و مخاطب و گفته‌خوان را با خود همراه سازد.

هر اندازه که کارهای تولیدی جامعه بیش‌تر باشد، مشکلات آن افزون‌تر می‌گردد اما جامعهٔ عاری از تولید که مصرفی است کم‌تر دارای درد می‌گردد و این اصل در همهٔ رشته‌های کاری صدق می‌کند و زمینه‌های متفاوت اقتصادی، صنعتی و تحقیقات و کاوش‌های علمی را در بر می‌گیرد. جامعهٔ مصرفی بی‌درد است و مشکلی را احساس نمی‌کند و به ظاهر مشکل حادی ندارد اما بزرگ‌ترین بیماری آن این است که درد ندارد. جامعه‌ای که بی‌درد است در پی درمان نمی‌رود و این بیماری که نشانه‌های آشکاری دارد روزی به طور جدی آن جامعه را از پای در می‌آورد.

پیش از هر کار باید به آگاه‌سازی و دردمند کردن افراد جامعه پرداخت؛ زیرا تا درد نباشد، کسی به فکر و چاره‌جویی رو نمی‌آورد و چون مهم‌ترین شاخصهٔ تولید، تفکر است، هیچ تولیدی بدون تفکر ایجاد نمی‌شود و پایان جامعه‌ای که مغز متفکر و نظریه‌پرداز نداشته باشد، به قهقرا، فلاکت و هلاکت می‌انجامد.

باید دانست که دردمندی و احساس کمبود و کاستی، مایهٔ نجات انسان است و در بسیاری از موارد، شکست مایهٔ پیروزی است؛ البته، برای کسی که امیدوار باشد و از تجربه‌های گذشته در آینده بهره‌ور گردد و ما امروز بیش از هر زمان دیگری به دردمندی نیاز داریم. البته ما در امروز بیش از هر زمان دیگری بیمار هستیم اما چشم بر بیماری خود بسته‌ایم و خود را نیازمند درمان و بازیافت سلامت خویش نمی‌دانیم.

چگونه می‌توان خود را دردمند نمود؟ باید دید منشأ بی‌دردی چیست و سبب آن کدام است و چه امری اتفاق می‌افتد که کسی در خود احساس درد می‌کند؟ علت درد کشیدن، بیمار بودن است ولی چگونه می‌شود درد را احساس کرد؟ منشأ درد چیزی جز کمبود و احساساس نیاز و بیماری نیست و تنها عامل دردمندی همین دو امر است. با ادراک درد است که می‌شود بیمار را برای مراجعه به پزشک برانگیخت. می‌توان ادراک دردمندی را تقویت نمود و درد را چنان شدت بخشید که مبتلا به بیماری به پزشک رجوع کند و از همین جا می‌توان گفت کسانی که همواره سعی در تسکین درد با مسکن دارند اشتباه می‌کنند؛ زیرا درد و دردمندی نعمت و موهبتی الهی و در راستای اقتضای حکمت الهی است و افزون بر این، درمان‌های غیر طبیعی؛ مانند تسکین و از بین بردن دردها و…، هرچه که باشد، همه کفران نعمت الهی است؛ زیرا انسان با رو آوردن به درمانی غیر طبیعی، از درمان واقعی آن بیماری غافل می‌شود.

بنابراین، نه تنها نباید درد را تسکین داد یا از بین برد بلکه باید به تشدید آن پرداخت تا جایی که انسان را به فکر علاج و درمان اصلی و واقعی آن بر انگیزد.

بر این اساس، کسانی که کار مصرفی می‌کنند نه تولیدی، کسانی هستند که درد یا دردمندی ندارند و یا ادراک درد را از دست داده‌اند یا وسیلهٔ ادراکی و زمینه‌های علمی آن را نابود ساخته‌اند؛ زیرا وجود این زمینه‌ها غیر از دارایی درد است. کسی دردمند است که علاوه بر آن که درد دارد، آن را می‌فهمد، و می‌یابد که درد دارد و در حقیقت، درد را می‌چشد و آن را لمس می‌کند. گاه نیز با وجود درد و ادراک درد و دردمندی، زمینه‌های انحرافی موجب می‌شود تا به فکر درمان نباشیم.

منابع:

 ۱٫تاریخ همیشه زنده/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۲٫دانش زندگی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

۳٫جامعه شناسی عالمان دینی/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

۴٫مردم شناسی و مردم داری/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

۵٫نظام سلطه/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۶٫مدینه فاضله یا جنگل مدرن/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۷٫چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۸٫نظرگاه های سیاسی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۹٫دردمندی و مشکلات اجتماعی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات ظهور شفق. ۱۳۸۶٫

۱۰٫انقلاب اسلامی و جمهوری مسلمانان/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

جستارهای وابسته:

انسان، کمال، علم، دانش، حکمت، دین، اسلام، سیاست، حکومت، ولایت، رهبر، ولایت فقیه.

 

مطالب مرتبط