توحید

معناشناسی توحید:

توحید از باب تفعیل است. توحید یعنی به واحد رسیدن که برای رسیدن به آن انسان را با تیزی ذبح می‌کنند. ما اگر با توجه به دانش معناشناسی به واژه «توحید» نظر بیفکنیم و ویژگی‌های روان‌شناسانه آن را در نظر بگیریم، توحید پر از تیزی و پیچ و خم است و چینش حروف آن بیان‌گر این معناست.

تفاوت توحید با توحّد در این است که توحید از باب تفعیل است و توحّد از باب تفعل نیست. تفاوت باب تفعیل با باب تفعل نیز در این هست که در باب تفعل اگر فاعل در خواب یا غفلت هم باشد فعل تحقق می‌یابد اما در باب تفعیل چنین نیست و فاعل باید توجه داشته باشد و کار را با ظرافت و تدریج پیش ببرد.

وصول به وحدانیت خداوند متعال:

توحید بر وزن تفعیل است و قصد فاعلی را لازم دارد، در سلوک، سیر و حرکت و وصول لازم است. در این سیر، حرکت آن تدریجی و وصول آن دفعی است. تمام حرکت برای وصول به این حقیقت، حال و مقال است و نقطهٔ پایانی و ظرف وصول، توحید است که تحقق آن آسان نیست؛ زیرا وصول، به نهایت دفعی است؛ در حالی که سیر و حرکت تدریجی است و جان سالک در کش و قوس این حقیقت تدریجی و وصول دفعی به لب می‌رسد، اگر برسد. از این روست که اندکی از اهل سلوک طعم گوارای لقا را می‌چشند؛ چنان که بسیاری در مقام تدریج و حال، قالب تهی می‌نمایند؛ چنان که قرآن کریم مرگ را به لقا تعبیر آورده است که این امر، خود از این معنا حکایت دارد که وصول و لقا بدون تحقق فقر و فنا میسر نمی‌شود؛ زیرا بسیاری از افراد، ملاقات را پس از مرگ می‌یابند و در دنیا وصول توحید که به واحد رسیدن است برای بسیاری آسان نیست؛ به واحد رسیدن بدون آن که به جمود و انکار خلق و یا شرک و دوئیت مبتلا گردد. یکی دیدن در ظرف کثرات، یکی شدن با آن حضرت، یکی بودن بی‌خودیت و غیر، نقطهٔ اوج قلهٔ توحید است. اوج قله‌ای که در آن حق را بی‌پیرایه ملاقات نماید و ملاقات خلق را جز ظهور حق نبیند، یکی دیدن بی‌کثرت، بدون نفی و انکار کثرات، ظرف اوج قلهٔ توحید است که این مقام در قالب گفتار و پندار نگنجد و تنها دیدار میسر است که دیدارش بی طی طریقِ دار و ندار ممکن نیست.

لب گشودن از این معنا و سخن گفتن از این حقیقت، نه آن که در خور این گفتار نیست؛ بلکه اساساً در خور گفتار نیست و باید تن را صیقل داد و روح صافی داشت و دل به دریا زد و سر بر کوه نهاد و پا در راهی گذارد که دمار از نهاد برآید تا حق در آن ظاهر گردد و آن‌گاه دلی بی‌سر و سری بی‌دل، تنی بی‌پا و پایی بی‌سر و روحی بی‌هویت و عاریت، وصول حق را دریابد و آن‌گاه وصف توحید یابد.

ظرف حاکی و محکی توحید:

رسیدن به توحید را برخی مانند منازل السائرین در قالب یک‌صد وادی کلی و نهصد منزل جزیی آورده‌اند و ما در جای خود گفته‌ایم رسیدن به توحید سه منزل کلی دارد: قطع طمع از خود، خلق و خدا. نخستین منزل که انسان را به سوی توحید می‌خواند منزل یقظه و بیداری است. فرد در این مقام که باشد بازاری می‌اندیشد و هنوز در رخت‌خواب است که بیداری بر او عارض شده است اما نهایت منازل، توحید است که رسیدن به محکی می‌باشد. کسی که به توحید می‌رسد خداوند را آن لوده هرجایی می‌یابد که هم در او و هم در تمامی مظاهر و هم در خود وجود دارد. ظرف وصول، تحقق، تعین و کمال، رسیدن به واحد است نه مجتهد، فیلسوف یا عارف شدن که همه در ظرف حاکی است.

فاز سوم معرفت و کمال رسیدن به توحید محکی است و قرآن کریم آن را چنین معرفی می‌نماید: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». این همان مرتبه «اللّه اکبر من أن یوصف» می‌باشد. البته نه این‌که «أکبر من کلّ شی‌ء» به این معنا که کسانی در برابر او بزرگ هستند اما او بزرگ‌تر است، بلکه «أکبر من أن یوصف» می‌باشد. البته این روایت می‌فرماید خداوند به وصف نمی‌آید اما نمی‌فرماید قابل درک یا لمس نیست و نمی‌توان به او وصول یافت و به رؤیت او رسید و قرب او را یافت. انسان می‌تواند حتی به ذات الهی نیز برسد اگر تعین را از خود بر دارد.

وصول به توحید با نیروی عشق:

رسیدن به توحید به گرما و حرارات نیاز دارد و این حرارات باید از عشق ناشی شود، نه از شوق.

کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم می‌گیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار می‌نماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق می‌گیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل شما بهانه می‌گیرد که با دوست خود به پارک روید و با هم شام بخورید. به پارک رفتن و شام خوردن بهانه است و آن‌چه مهم است بودن شما با دوست خود هست که دل برای به دست آوردن آن این‌گونه بهانه می‌گیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.

آیا دل شما برای خدا تنگ می‌شود. انسان گاه تشنه یا گرسنه می‌شود و گاه هوس می‌نماید به خرید رود و لباسی تهیه نماید یا چیزی بخرد. آیا در میان هوس‌های شما این چنین هست که هوس نمایید با خدا باشید. آیا در میان خواهش‌های روزانه دل شما این ندا هست که هر کس هوس رؤیت خدا دارد بسم اللّه. رسیدن به توحید منزل به منزل از تیزی به تیزتری می‌رود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش می‌آید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمی‌بیند و او را در اختیار ندارد. او می‌خواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد اما او را نمی‌یابد و به او شوق می‌یابد اما اگر شما به خدا رسیده باشید و او را در دل خود جای داده باشید عشق به حق است که در وجود شما شعله‌ور می‌گردد و حرارت موجود در بدن و روح شما از شعله‌های سوزان عشق به وجود آمده است.

رسیدن به چنین عشق که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل می‌یابد نیاز به اذن دخول دارد. اذنی که دل با ندای باطنی خود آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس، سخنی رد و بدل نمی‌شود و بنده چیزی نمی‌گوید و سر تا پا گوش است، گوش و سری که به اراده حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر بارها با تیزی‌های توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده است و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او خدا شده است حتی درس که می‌خواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که می‌رود این درد را به خواب می‌بیند و در هر چه نگاه می‌کند اول خداوند را می‌خواهد. این شوق به حق است و در این شوق است که به ذکر خفی حق می‌رسد و حتی در مباحثه هم دل وی مدام از خداوند یاد می‌کند. چنین کسی دیگر نمی‌تواند از خداوند غافل باشد اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیزی دنیایی سر سازگاری دارد اما نمی‌تواند حتی نماز فرد با خدا باشد و عبادت در مقام نفس صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و یاد حق و توجه با او در هیچ شأنی از شؤون او وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر می‌تواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. توجه ذکر است مانند غذا که آن‌چه خورده می‌شود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آن‌چه خورده می‌شود دفع می‌گردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن می‌شود و به تعبیر قدما بدل ما یتحلل است. ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.

اساس توحید در نظرگاه قرآن کریم:

قرآن کتابی عظیم و معجزه‌ای راستین است که بیان‌گر اندیشه‌های بس بزرگ بوده است و در سراسر آن، آگاهی و دقّت نمایان است که با بیانی چکیده و کلّی حقایق بسیاری را بیان می‌دارد. این کتاب که باید آن را تنها کتاب طبیعت و قانون حیات نامید، آشکارا از همهٔ موضوعات بشری و مسایل حیاتی با دقّتی کامل و بیانی منطقی یاد می‌نماید و دربارهٔ علم و قدرت و قهر و غضب و دیگر صفات حضرت باری تعالی با دلیل و برهان سخن می‌گوید؛ ولی حضرت حق در هیچ جای این کتاب عظیم- در عین دارا بودن چنین جامعیتی- هیچ گونه اشاره و دلیلی را بر اثبات ذات و هستی خویش نداشته است. این در حالی است که بیان صفات خداوندی و دیگر موضوعات فراوان، بر پایهٔ اثبات ذات و هست حضرت حق استوار است؛ چنان که چنین روشی در همهٔ کتاب‌های علمی و فلسفی مرسوم است و این خود، شاه‌کار قرآن است؛ چرا که دلیل، راهی برای اثبات ذات حق ندارد؛ زیرا ذات حق محتاج به اثبات نیست و هستی مشهود، خود شاهد اوست؛ تنها هستی و هستی تنها دلیل ذات او می‌باشد و هرگز در مقام کبریایی حق دلیل و برهان راه ندارد؛ چرا که برهان خود ریزه‌خوارِ خوانِ نعمت هستی اوست و این راهی است که ویژهٔ قرآن کریم است و به همین دلیل، اثبات ذات حضرت حق را چنین مسکوت گذاشته است؛ پس کسانی که در پی اثبات ذات و اصل هستی حق می‌باشند باید بدانند که وصول چنین امری با برهان و دلیل منطقی میسر نیست و باید دل از اثبات برید و در پی رؤیت حق بود که این خود بداهت ذات را حکایت می‌نماید که دلیل‌بردار نیست؛ همان‌طور که آمده است: «یا من دلّ علی ذاته بذاته»؛ خدایی که ذات وی خود حکایت ذات دارد و غیری در پی اثبات آن نیست.

مراحل توحید:

 مراحل توحید را می‌توان در چهار بخش کلی تبیین نمود:

نخست، توحید مردمان عامی و اندیشه‌های بسته؛

دوم، توحید برهانی از نظر اندیشمندان؛

سوم، توحید عرفانی عرفای حقیقی؛

چهارم، توحید جمعی حضرات معصومین علیهم السلام؛

توحید عامی:

مرتبهٔ نخست، توحید عامی است و مرتبهٔ همگانی پرستش است که این مرتبه، سراسر باور و سادگی است. این دسته، خدای خود را با اعتقادی ساده و خالی از هر گونه بحث و گفتگو می‌پذیرند و هرگز احتمال خلاف و شبهه و شکی در آن راه نمی‌دهند و اگر کسی با آنان بحث نماید یا بخواهد شکی در آن ایجاد کند، در واقع با خود سخن گفته است؛ نه با ایشان و اگر از آنان پاسخی درخواست کند، پاسخی جز طرد خویش نمی‌یابد.

توحید این افراد با آن که خود مراحل بسیار دارد، در مجموع آنان خود را با دلایل عامیانه و براهین انّی (معلولی) قانع می‌سازند و چون کیمیای هستی را از راه باور به دست آورده و خود چنین باوری را در متن یافته‌اند، هرگز حاضر به شنیدن بحث و گفتگو نمی‌باشند.

البته، این مرتبه از توحید ارزش آگاهی و بینش را دارد؛ زیرا با آن که این گروه گاهی درگیر لغزش‌های زندگی می‌شوند و در مواقعی خدای خود را فراموش می‌کنند؛ ولی باز در همان حال، خود را از جوار معبود دور نمی‌بینند و این غفلت را نوعی خیره‌سری تعبیر می‌کنند.

این نوع پرستش در سطح عادی و عمومی، قابل قبول دین می‌باشد و دین، این گونه افراد را مردان الهی می‌نامد و سایهٔ توحید و یکتاپرستی را نیز بر سر آنان می‌افکند. این گونه افراد موحد، درصدد اثبات توحید خود به دیگران نمی‌باشند و همین اندازه یافتن معبود برای ایشان کفایت می‌کند و آن‌ها را از حریم شرک دور می‌سازد.

توحید برهانی:

 مرتبهٔ دوم پرستش، توحید اندیشمندان برهانی است که سراسر آمیخته با براهین دور و تسلسل و انّ و لِمّ می‌باشد. این دسته که تعداد آنان نسبت به دستهٔ اول خیلی کم‌تر و نسبت به دستهٔ بعدی خیلی بیش‌تر است، همیشه خود را با این گونه براهین منطقی قانع می‌سازند و هر گونه پرسش و یا ایراد منطقی را پاسخ می‌گویند. آنان میدان سخن و استدلال را برای خود بسیار باز و گسترده می‌دانند و خود را از پاسخ گفتن به هیچ گونه شبهه و ایرادی عاجز نمی‌بینند.

با آن که در طول تاریخ، شبهات بسیار و ایرادات فراوانی از جانب منکران خدا بر اندیشمندان منطقی وارد گشته؛ ولی همگی آن‌ها با تحلیل و بررسی‌های منطقی پاسخ داده شده و آن شبهات به کامل نبودن و غیر منطقی بودن محکوم گشته است.

اندیشمند منطقی ثابت می‌کند که توحید یعنی منطق و منطق خود توحید اندیشه است و با بیان تحلیلی ثابت می‌کند که هر گونه پنداری در ردّ خدای عالم، سفسطه و مغالطه و سخنی غیر منطقی است. اندیشمند منطقی، برهان صد درصد را از آنِ خود می‌داند و دیگر دسته‌های اهل سخن را که بر خلاف او سخن گویند، مردمان اهل وهم و احتمال وهمی می‌داند و این‌گونه افراد را هرگز فیلسوف و منطقی نمی‌داند؛ بلکه همگی آن‌ها را فقط متفلسف و مدعی فلسفه می‌داند.

توحید این دسته از افراد، قابل اثبات و عرضه به میدان اندیشه است و چون نوری است که روشنایی آن منحصر به صاحب نور نمی‌باشد بلکه دیگران نیز می‌توانند از آن بهره‌مند گردند.

این نوع توحید اگرچه ویژگی‌های مثبت سادگی و روان بودن توحید عادی دستهٔ اول را ندارد، دارای امتیازات بسیاری نسبت به توحید عادی و عامی می‌باشد.

توحید برهانی، عالی‌ترین و بالاترین مرحله از پرستش در علوم حصولی و عقل نظری است که هر گونه توحیدی برتر از آن، بالاتر از حیطهٔ قدرت بیان می‌باشد.

این نوع توحید و پرستش با آن که منتهای اندیشهٔ آدمی است، نسبت به مقامات عرفانی توحید، چیزی جز قیل و قال نیست و این دسته از اهل توحید، همیشه و در هر حال، خود را تنها با ساخته و معلولی از معلولات ذهن خود همراه می‌یابند و پیوسته سخن از شنیده می‌گویند و خبری از دیدن و چشیدن، در کار آن‌ها نیست.

توحید عرفانی:

مرتبهٔ سوم از مراحل توحید، پرستش کسانی است که از دیده سخن سر می‌دهند و با شنیده و گفته کاری ندارند. عرفای اسلامی و عشاق بی سلسله، از دیدار جمال زیبای حق خبر می‌دهند و به هیچ عنوان خود را مشغول اندیشه و استدلال و گفتار نمی‌سازند.

عرفا، کوی فنا و بقا را دنبال می‌نمایند و توانسته‌اند خود را بی‌خود و بی دست و پا به سرادقات جلال و جمال معبود رسانند و خود را انیس آن یار سازند.

ایشان استدلال و برهان را سست، چوبین و سخت بی‌تمکین می‌دانند و هیچ حریمی برای اندیشمندان منطقی قایل نمی‌باشند و عالمان منطق و فلسفهٔ علمی و نظری را طفل مدرسه و سرگردان در طریق می‌دانند و با بیان رسا در مقابل همهٔ اهل استدلال فریاد می‌زنند:

 ردم خدا شنیده و لکن ندیده‌اند

ما دیده‌ایم آن‌چه خلایق شنیده‌اند

هر دیده‌ای به صورت معنا، جمال اوست

بر ما حجاب صورت و سیرت بریده‌اند

روی خدا به چشم خدا بین که عارفان

بی شک خدای را به همین چشم دیده‌اند

 این دسته، چنان پشت پا به دنیا زده و ترک هستی خود نموده و راه فنا را پیش گرفته‌اند که دیگر سر از پا نشناخته و دیوانه‌وار به کوی او شتافته و سر از گفتار باز داشته‌اند و اگر گفتاری داشته‌اند، سراسر با شوریدگی و سوختگی همراه بوده است و چنان شوریدگی و بی‌پیرایگی خود را در بیانات زیبا و بلند عرفانی ریخته‌اند که هوش از سر آدمی می‌برد.

در میان گفتار آن‌ها جملاتی مانند: «لیس فی الدار غیره دیار» و «لیس فی جبّتی الا اللَّه» یافت می‌شود که نزد عوام، به‌ظاهر ناپسند به نظر می‌آید، با آن که این گفتارها سراپا توحید و روشنایی است. باید گفت این گونه گفتارها، اصطلاحات خاص عاشقان طریق و آشنایان این فریق است و برای دیگران جای گفتار و اشکال نیست؛ چرا که این سخنان، شطحیاتی است که به الفاظ ماند و وضع یک لفظ برای معنایی خاص، نزد واضع و یا پیروان آن قابل اشکال نیست؛ پس دریافت معنای این گونه عبارات را باید به اهل آن واگذاشت؛ چنان که مردم، هر سخن و زبانی را به اهل آن واگذار می‌کنند: فارسی را به فارس و ترکی را به ترک.

این نوع توحید عرفانی، سراسر از حضور و شهود و یافت دم می‌زند و هیچ گونه ارزشی برای وضع الفاظ و علوم نظری و حصولی قایل نیست و همهٔ آن را مقدمات طریق می‌داند. آن کس را که از مقدمات رسته و به خود رسیده است را چشمهٔ عرفان می‌نامد و دیگران را نشخوارکنندهٔ الفاظ و معانی ذهنی خطاب می‌کند. افراد این دسته نسبت به دسته‌های پیشین، بسیار کمیاب هستند و در میان همین عدهٔ کم، تنها اندکی هستند که به صورت کامل به مقصد می‌رسند و البته، رسیدگان حقیقی در این دسته، خود را جام جهان‌نما و آیینهٔ جمال حق می‌یابند و هرگز در حریم غیر قدم نمی‌گذارند و برای غیر، مفهومی جز عدم قایل نیستند و سراسر هستی بیکران را با وحدت سازگار می‌بینند.

این مرام، عالی‌ترین و پر پیچ و خم‌ترین و در عین حال، نزدیک‌ترین و جدی‌ترین راه شناخت می‌باشد.

آنان که رسیده‌اند، سکوت و خلوت را برای خود گزیده و برای همیشه با آن مأنوس می‌باشند و با وجود سکوت و خاموشی، گفتاری دارند که: اگر یافتند خوش یافتند و اگر هم بافتند خوش بافتند.

این مرتبه با مرتبهٔ قبل، قابل مقایسه و سنجش نیست؛ زیرا شخص منطقی از ذهن و معقولات ثانی می‌گوید و عارف از عین سخن می‌سراید. او سخن می‌گوید، ولی این از سوز دل بیان می‌دارد. او قلم می‌زند و این قلم می‌شکند. او در خود می‌چرخد و این در خدای خود. او مدرسه می‌سازد و این مدّرِس تربیت می‌کند. او استادش حصول و این پیرش ذکر و شهود و وصول است.

 عارفان در مقابل فتنه:

این مرتبهٔ عرفانی و مقام رفیع انسانی که زبانزد خاص و عام عالمیان است، با همهٔ رفعت و بزرگی و مقام و مرتبت، خالی از دو فتنهٔ اساسی نیست که هر انسان آگاه و فرد دانا و خردمندی آن را احساس می‌نماید و در میزان شناخت و ترازوی عرفان از آن بی‌تفاوت نمی‌گذرد که در این مقام به طور خلاصه از آن یاد می‌شود و تحقیق آن در جای مناسب خود صورت می‌یابد.

فتنهٔ نخست این است که عرفان توحیدی که شاه‌کار حیات بشری است و درک و شناخت و پرستش حقیقی است و ذکر و فکر و وصول است، با کمال تأسف و اندوه، اسیر دستِ آلودهٔ استعمار گشته و در نتیجه، این موهبت الهی در پنجهٔ بزرگ استعمار و عفریت بی‌مرام به تظاهر و خودنمایی و ساختگی‌ها و بدعت‌ها آلوده شده است.

استعمار، عناصر ساختگی و مرشدان سودجوی عارف‌مآب فراوانی را در کنار عارفان بزرگ اسلام و مردان عظیم و چهره‌های نابغهٔ الهی قرار داده تا راه حقیقت و مرام طریقت- که حقیقت و کمال شریعت است- در نزد همگان بی‌ارزش و تاریک گردد و چون عنصری زشت و نازیبا ظاهر گردد تا جایی که علم عرفان و آموزش آن همانند دیگر مواهب الهی از دست اهل آن بیرون شده و کم کم و به مرور زمان به صورت حزبی و دسته‌ای در حاشیهٔ دین، با نام اسلام، اسیرِ فعالیت‌های سیاسی استعمار گشته است.

توحید و وحدت و پاک‌باختگی آن مردان الهی با چهرهٔ خانقاه و بوق و «من تشا» و چند ریش و سبیل و «بوق علی شاه»، و مانند آن معامله و معاوضه شده و جای خود را به آن واگذار نموده است؛ چنان که دیگر در میادین عرفانی اثر و خبری از عرفان توحیدی و عرفان کامل یافت نمی‌گردد. در این میادین و محافل عرفانی همه چیز یافت می‌شود غیر از عرفان و در پایان محافل نیز برای خالی نبودن عریضه، خود و مردم ساده و ناآگاه را به چند شعر و بیان کراماتی چند- راست یا دروغ- از پیشینیان سرگرم می‌کنند. این در حالی است که فراوانی از این سردمداران در خدمت استعمار و بازی‌گران سیاسی قرار دارند و دسته‌ای از آن‌ها فقیرنمایانی هستند که باید نام آن‌ها را در شمار فقرای میلیونر و میلیاردر و یا به مراتب خیلی بالاتر از این ارقام قرار داد. سر و جان عالمی به فدای این فقرای بیچاره که از فرط ثروت هرگز نان به حلقومشان نمی‌رسد. آن فقیر بیچاره از نداشتن و این فقیر بیچاره از داشتن می‌نالد. به قول آن مرد که می‌گفت: «من و امیرمؤمنان هیچ گاه در نماز از سورهٔ قل هواللَّه نخواهیم گذشت، علی از فرط عشق و محبت به توحید و من از آن جهت که سورهٔ دیگری به خاطر ندارم». آن در خانقاه و زینت‌خانهٔ چون حجله‌گاه عروسان و این درویش شورآبادی، آب هم در بساط ندارد و به‌جای آب، نمک می‌خورد[۱]. استعمار چنان بلای خانمان‌سوزی به جان عرفان انداخته که دیگر دم برآوردن از توحید عرفانی و دفاع از حریم حقیقی آن برای کم‌تر کسی میسر می‌باشد.

استعمار چنان این بدنامی را نهادینه و فرهنگ نموده که اگر کسی چیزی داشته باشد هرگز حاضر به اظهار آن نمی‌باشد و با آن که در قرآن کریم و روایات بسیاری از حضرات معصومین علیهم السلام به نام ذکر و مناجات به ما رسیده و با آن که اسلام دین درک و شعور و عشق و حال است، هرگز کسی جرأت ندارد که از آن استفاده نماید تا جایی که شاید در بعضی موارد، استعمال الفاظی هم‌چون «هو» مجوّز شرعی ندارد. استعمار از لفظ «هو» که سراسر قرآن کریم و دین را فرا گرفته، نگذشته و چه فتنه‌ها از این لفظ بپا نموده است و آن همه کیمیای ذکر و اندیشه را که اثرات بسیار وجودی و ایجادی دارد از صحنهٔ استفاده خارج نموده و تمام سیر و سلوک و اخلاق عرفانی را تنها ابزار دست سبیل‌های کلفت نموده است، آن هم به سبک خانقاهی که فراوانی از آن‌ها با هر مرام و مسلکی می‌سازند و اهل آن همیشه دعاگوی هر استعمارگری می‌باشند.

آنان حلقه‌های وسیع ذکر در سطح زنان و مردانی دارند که از هیچ زشتی باز نمی‌ایستند، ذکر «ناد علیاً مظهر العجائب» را هر هفته تکرار می‌کنند و این ذکر را مشکل‌گشای همهٔ گناهان و نواقص سراسر هفته قرار می‌دهند، درست همانند کلیسای مسیحیان که با هر استعماری می‌سازد؛ از این رو، مردم مرتکب هر گناهی می‌شوند و تنها به امید یک شب از هفته؛ یعنی شبِ طلب آمرزش از حضرت مسیح (آزاد کنندهٔ انسان‌ها) به سر می‌برند.

شگفت این‌جاست که استعمار نام حضرت علی و مسیح علیهما السلام را وسیلهٔ بازی استعماری و مسکن جنایت‌ها و خیانت‌های بی صدای خود قرار داده، با این تفاوت که مسیح را در خارج از عالم اسلام گرفتار این مسلمانان بوق و سبیلی ساخته است!

از دیدگاه استعمار، خانقاه مساوی درویشی و درویشی مساوی سبیل و کشکول و تبرزین است و دیگر چندان مرزی میان حرام و حلال، محرم و نامحرم، زن و مرد و دیگر مسایل- که آگاهان به آن محیط بهتر می‌دانند- وجود ندارد و اگر کسی باشد که به بعضی مسایل مقید باشد، موضوعی است که به خانقاه مربوط نیست و اصولًا قانون کلی خانقاه «خودت را باش» می‌باشد و هیچ گونه مسؤولیت و پرسشی در کار نمی‌باشد. تو سبیل را رها مکن، نماز مهم نیست، دختر و پسرت کجا می‌روند مهم نیست، مهم ذکر خفی است که باید چون ناموس مواظب آن باشی که شیطان از تو ندزدد وگرنه دیگر درویشی فایده‌ای ندارد و ذکر اثر خود را از دست خواهد داد.

این بازی استعمار با توحید به ظاهر عرفانی است که شاید در این عصر، بسیار روشن باشد و نیاز به بررسی بیش‌تر نداشته باشد؛ اگرچه چگونگی و رموز گردانندگان داخلی و خارجی آن بررسی بسیاری می‌خواهد که فرصت دیگری را اقتضا می‌نماید.

 عرفان و عزلت:

فتنهٔ دیگر عرفان که شاهکار بشری و منتهای قدرت اندیشهٔ آدمی است، موهبتی الهی است که خداوند عالمیان به هر کس اندکی از آن را به مقتضای استعداد وی عطا فرموده است. کسانی که در این راه، زحمات طاقت‌فرسای خودسازی را تحمل نموده و گام‌های بسیار بلندی در ریاضت برداشته و سوخت و ساز فراوانی را تحمل نموده‌اند، پیشتاز و پیش قدم طریق می‌گردند، ریاضت‌هایی که با طبع نفس آدمی منافات دارد. این دسته واقعاً ترک هستی و دنیا و تمام منافع مادی و مطامع نفسانی را نموده‌اند تا جایی که دنیا و آن‌چه در آن است را دروغ و هیچ و پوچ دانسته و به کلی همگی آن را ترک نموده و در کنج تنهایی و انزوا، عمری را با راز و نیاز با خدای خود و ذکر و فکر به سر برده و خود را از نیک و بد دنیا کنار کشیده‌اند، تا جایی که هرچه بر سر دنیا آید همه را با جملهٔ «سرّ قدر» جواب می‌دهند و از هر گونه تغییر وضعی دوری می‌جویند و همیشه خود را بر امری ثابت و واحد نگاه می‌دارند.

در مقابل این عرفان توحیدی و این نوابغ عرفانی، هر انسان منصف و آگاهی باید سر تسلیم فرود آورد و در مقابل علو مقام و بلندی مرتبت آنان فروتنی و تواضع نماید، ولی لازم است با کمال پوزش پرسشی از آن‌ها شود که چرا و به چه علت باید این نردبان بلند توحیدی و این مایهٔ ترقی و تکامل روحی انسان، بر پایهٔ هیچ و پوچ استوار باشد؟ چرا این بلندی قامت و رفعت مقام، فقط برای عدهٔ اندکی باشد و چرا این عرفان و توحید بر پایهٔ اجتماع و در میان جامعه ریخته نشود؟ چرا دنیا را هیچ و پوچ بدانیم؟ آیا این معقول است؟ اگر معقول است چرا به یک دسته اختصاص داشته باشد؟ مگر جز این است که دنیا مزرعهٔ آخرت است و این مزرعه همواره محتاج آبیاری است؟

آیا دسته‌ای از مصایب و نابسامانی‌های فراوان دنیای کنونی از همین گوشه‌گیری و دنیاگریزی عارفان ناشی نیست؟ آیا این همه ماده‌پروری و روح‌کشی‌های بزرگ در جامعهٔ انسانی بر اثر انزوای عرفا و کنار بودن افکار بلند آنان از جامعه نمی‌باشد؟ آیا این عرفان، عین بی‌تفاوتی و فرار از هر گونه مسؤولیت و تلاش نیست؟ آیا این توحید با بی‌تفاوتی خود به شرک و کفر و دوری از کمالات انسانی در جامعه دامن نمی‌زند؟ آیا این عرفان، وجود انسان را نمی‌آزارد و روح بشری را به منجلاب ماده نمی‌کشاند؟ آیا این است معنای شناخت و عرفان، که هر کس باید به فکر خود باشد و «دنیا سرّ قدر است» و به کسی کاری نداشته باش، ظالم را رها کن و مظلوم را پایمال ذکر و فکر خود نما، هر کس بُرد ببرد و هر کس خورد بخورد، تو خود را باش و پنبهٔ دوری از دنیا را در گوش خود فرو کن؛ چون دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ است یا بگوید: «ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ» و یا «کلّ ما فی الکون وهمٌ أو خیال».

آیا می‌توان این را شناخت عرفانی دانست؟ این چگونه عرفان و شناختی است که فقط یک بعد دارد؟ آیا عرفان، بی‌هدف است و آیا با کنار بودن از هر گونه مسؤولیتی انتخاب هدف میسر است؟ آیا طی طریق مقامات صدگانه یا هزارگانهٔ عشق ممکن است بر پایه هیچ استوار گردد؟ آیا بر هیچ می‌توان کاخ رفیع هستی مطلق و ابدی را استوار نمود؟ هرگز! چه می‌شد اگر عرفان دارای تمام ابعاد می‌بود؟ چه می‌شد کسی عارف باشد؛ ولی در میان مردم، عارف باشد، در میدان جنگ، عارف باشد، مجاهد فی سبیل اللَّه باشد، نه در کنج عزلت و خمودی و گاه هم دود و حشیش و بنگ.

چه می‌شد کسی عارف باشد و دستگیر خلق نیز باشد؟ چه می‌شد عارف باشد، مربی جامعه نیز باشد؟ چه می‌شد عارف در جامعه، قاضی، تاجر، وکیل و وزیر نیز باشد؟ چه می‌شد عارف حاکم و گردانندهٔ جامعه نیز باشد؟ زیرا عرفان به‌دور از جامعه زحمتی ندارد. آیا اگر عارف در میان اجتماع باشد دیگر ارزش ندارد؟ آیا عرفان یعنی ترک همهٔ مظاهر جمال حق؟ آیا این دنیای مادی، ظهورات اسما و صفات حق نیست؟ چه می‌شد اگر همهٔ مردم دنیا عارف می‌شدند ولی نه بر پایهٔ پوچ و هیچ؛ بلکه بر پایهٔ حقیقت وجود و هستی؟ آیا این عرفان می‌تواند حق خود را به جامعه ادا کند یا اصلًا حقی برای جامعه قایل نیست؟ آیا کاخ عظیم عرفان می‌تواند بر پایه و اساس هیچ و پوچ باقی بماند؟ آیا دیگر اثری از چنین عرفانی باقی خواهد ماند؟ آیا استعمار- این عفریت پلید- ناخودآگاه، گریبان این چنین عرفا را نگرفته است و ناخودآگاه، این توحید عظیم را به شرک مبدل ننموده است؟ آیا «خود را باش» شرک نیست؟ آیا این عرفان (شناخت)، خود را از شناخت جامعه و دنیا محروم نساخته است؟ و آیا عرفانی این چنین، همانند کوزه‌گران کوزه شکسته نمی‌باشد؟ آیا این اسمی بی‌مسما نیست؟ آیا می‌توان کندی و خمودی، سستی و تنبلی را عرفان نامید؟ هرگز! ولی تأسف فراوان که تاریخ عرفان، گواه سکوت و انزوا و عزلت‌گزینی فراوانی از عارفان می‌باشد!

این‌جاست که باید گفت: آدمی هر قدر هم بزرگ باشد خطای وی از خود او بزرگ‌تر خواهد بود، این چنین عارفانی با آن اندیشهٔ بزرگ که هوش ملک نیز به آن نمی‌رسد، این چنین عالم هیچ و پوچی را در خارج از مرز دنیا برای خود ساخته و در آن هیچ، مشغول زندگی گشته‌اند.

ما شیفتهٔ عرفان و محبت و توحیدیم، ما مست جام مهر و وفاییم. ما بندهٔ وحدتیم و کثرت را از خود کنده‌ایم، ما شاهد راز دل و یابندهٔ مردان حق و روندهٔ طی طریق هستیم؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در دروغ و نه در انزوا و تنهایی.

عرفان، شناخت و آگاهی است. عرفان بیداری و هوشیاری است؛ ولی شناخت و آگاهی و بیداری و هوشیاری واقعی نسبت به حقیقت، واقعیت، هستی، خدا و دنیا که همه مظاهر اسما و صفات حق هستند.

عرفان و ذکر و فکر و وصول باید بر پایهٔ حقیقت و واقعیت هستی و جامعه استوار باشد و توحید باید با تعهّد و احساس مسؤولیت نسبت به جامعه همراه باشد. عارف باید مرد اجتماع و کار باشد. مسجد عارف باید متن جامعه و اجتماع باشد؛ نه کنج هیچ و پوچ عزلت.

ذکر و فکر عرفانی باید در همهٔ زوایای اجتماع پیاده شود؛ در خانه، در مسجد، در محیط کار و فعالیت و در میدان جنگ و مبارزه. عارف باید مبارز، جنگجو و دلیر باشد. باید در مسجد، ذکر و در سلوک، فکر و در میدان کارزار، سلاح، دلبر او باشد. عارف نباید اجتماع را به دست مشرکان و کافران واگذار کند، وی نباید توحید را اسیر دست دیوانگان سازد؛ بلکه باید اجتماع را با سلاح ایمان یاری کند و آن را انیس عرفان سازد. جامعه باید جامعهٔ توحیدی و عرفانی گردد و همه باید عارف گردند و عرفان و توحید نه در شخص؛ بلکه باید در جامعه پیاده گردد.

عارف باید فعال، مسؤول و پیشرو در میان جامعه و مردم باشد. در جامعه‌ای توحیدی، عارف باید قاضی و قاضی باید عارف باشد. عارف باید وکیل و وکیل باید عارف باشد. حاکم باید عارف و عارف باید حاکم باشد و خلاصهٔ سخن این که عرفان حق است؛ ولی انزوا باطل، عرفان حق است؛ ولی تنهایی باطل؛ باطلی که گذشتگان ما خودآگاه یا ناخودآگاه به آن مبتلا بوده‌اند و دیگر نباید تکرار شود. هیچ مسلمان آگاهی با هر اندیشه‌ای که دارد، نباید خود را از هم‌نوعان خود جدا و تنها ببیند وگرنه هرگز نمی‌تواند شناخت کامل به دست آورد و تکلیف خود را نسبت به جامعهٔ توحیدی خود ادا نماید.

به امید روزی که زمزمهٔ ذکر و ترنّم عرفان در میدان مبارزه و دلیری با صدای پرصلابت سلاح دمساز گردد. آن‌گاه است که دیگر شرک و بت‌پرستی از جهان رخت بر می‌کند و استعمار مهیب از دنیای ما کوچ می‌کند. به امید روزی که عارفان، حامیان دین و نوامیس مسلمانان باشند! روزی که عرفان واقعی، بدون بوق و سبیل، رهبر اندیشهٔ بشر باشد.

روزی که دیگر بی تفاوتی‌ها کنار رود و عارفان، مردم جامعه را زیر پر و بال اندیشه و نبوغ خود گیرند. آن روز، روز رهایی است. به امید آن روز.

توحید جمعی:

 مرحلهٔ چهارم توحید یا والاترین مرحلهٔ پرستش مخصوص کسانی است که از لحاظ تعداد کم‌ترین افراد و از جهت مقام انسانی برترین هستند. آنان از نظر کمیت نسبت به دیگران بسیار محدود و از نظر کیفیت به هیچ وجه با دیگران قابل مقایسه نمی‌باشند. به این پرستش و شناخت باید «توحید جمعی» نام نهاد که با اندیشه‌های بلند حضرات معصومین علیهم السلام همراه می‌گردد. توحیدی که نه تنها یک بُعد بلکه همهٔ جهات و ابعاد ممکن را در نظر دارد.

توحیدی که همراه با باور و اعتقاد کامل و استدلال و برهان واقعی و شیفتگی و صفای دل است و به قول معروف: «آن‌چه یاران همه دارند تو تنها داری». این بزرگان هنگامی که به زهد و پارسایی مشغول می‌شوند، زهد از دست ایشان عاجز می‌گردد، به دنیا که می‌رسند رهایی‌ساز می‌شوند و به آخرت که می‌رسند، جدایی دم‌ساز جان و اندیشهٔ آنان می‌گردد.

سخن از زندگی و اقتصاد که می‌گویند، مادی مسلک احراز می‌گردند و بر قانون که لب می‌گشایند از دیگر قانون‌ها بی‌نیازند.

با آن که برای همگان سخن می‌گویند، خواص را بی‌نصیب نمی‌گذارند و با آن که مشی عادی دارند، دچار عادت و دل بستگی نمی‌شوند.

از عرفان که چهره می‌گشایند عالم را سکوت فرا می‌گیرد و به میدان که قدم می‌نهند شجاعت از دست ایشان عاجز می‌شود. عارفان دیگر اگرچه صاحب عرفان و معرفت هستند، از دیگر ابعاد غافل مانده‌اند؛ اما این حضرات همه چیز را در عرفان و عرفان را در همه چیز یافته‌اند؛ چنان که هر عارفی کشتهٔ شمشیر عرفان ایشان گشته است. عارفان با وجود شناخت و عرفان خود، متأسفانه جنبهٔ خلقی را از دست داده و جوش دل آنان، هوش از سرشان ربوده و آنان را مست پیالهٔ یار ساخته است و این بدان جهت است که کاسهٔ وجود و پیالهٔ هستی آنان کوچک است و بسیار زود لبریز می‌گردد و با نوشیدن یک قطره، مستی خود را بر عالم و آدم آشکار می‌کنند و فریاد «إنّی أنا اللَّه» و «لیس فی جبتی إلّا اللَّه» و «لیس فی الدار غیره دیار» سر می‌دهند که البته، این از کوچکی ظرف آنان است نه از عیب ایشان.

ولی حضرات معصومین علیهم السلام با آن که عرفان از شناخت آنان عاجز است و جلوه‌های وجودشان درس استادان عشق است و با آن که مرز عرفان را با همهٔ گستردگی و بلندی شکسته‌اند و پیالهٔ وجود و کاسهٔ هستی را با جام سرکشیده‌اند، باز هم بادهٔ بشکسته را در دل پنهان نموده و کم‌ترین مستی از خود نشان نداده و سخنی نگفته و جنبهٔ خَلقی خود را از دست نداده‌اند؛ حتّی نَمی نیز از جام وجود پس نداده‌اند و چون کاسهٔ وجودشان بسیار بزرگ و پیالهٔ دلشان بسیار گسترده بوده است، جنبهٔ خلقی خود را در میان حق و جنبهٔ حقی خود را در میان خلق رها ننموده‌اند؛ به‌طوری که در میدان جنگ و مبارزه با شرک، مناجات و نماز و نیاز را سر داده و در مسجد عبادت و راز و نیاز، مبارزه و شهادت یافته‌اند. در اجتماع، تزکیه و در خلوت، تبلیغ را پیشه نموده‌اند.

آنان یار و یاور مظلومان و خار چشم ظالمان بوده‌اند.

هرگز دنیایی برای خود نساخته‌اند ولی آن را هیچ نپنداشته‌اند.

کوشش می‌کنند ولی نه برای خود. زحمت می‌کشند ولی نه برای شکم.

رنج می‌برند ولی نه برای دل. رنج آنان رنج بینوایان و آه آنان آه دل‌شکستگان است. سوز آنان سوز یتیمان و غم آنان غم غریبان است.

با آن که آن‌ها در همهٔ ابعاد وجود اندیشه نموده و همهٔ مراحل شناخت ممکن را پشت سر نهاده و از هر سو در سر منزل مقصود بار انداخته‌اند و همهٔ پیمانهٔ هستی را یک‌جا سر کشیده و جام وجود را به‌کلّی در یک گوشهٔ دل ریخته‌اند، ذره‌ای مستی خویش را ظاهر نساخته و چهره عیان ننموده‌اند و در عین فراوانی گفتار و پندار، هیچ گاه سخنانی نظیر: «إنّی أنا اللَّه» و «لیس فی جبتی إلّا اللَّه» و «لیس فی الدار غیره دیار» سر نداده و حرفی را که رنگی از خودی در آن باشد بر زبان نیاورده‌اند؛ بلکه در منتهای سوز نهان و آرامی بیان، چنین مناجات می‌کنند:

«لا یمکن الفرار من حکومتک»، «أنا عبدک الضعیف»، «لأی الأمور إلیک أشکوا»، «ومالک رقّی»، «یا من بیده ناصیتی»، «فمن أجهل منّی؟»، «یا الهی برُشدِه ومن أَغفل منّی عن حظّه ومن أبعد منّی من استصلاح نفسه حین أنفِق ما أجریتَ علی من رزقک فیما نهیتنی عنه من معصیتک. وأَشَدُّ إقداماً علی السوء. اللهمّ وهذه رقبتی قد أرقّتْها الذنوب وأنا أفقر الفقراء إلیک. وقد نزل بی یا ربّ: ما قد تَکأدّنی ثِقله وأَلمَّ بی ما قد بهظنی حمله».

این‌ها جملاتی چند از کلمات گهربار حضرات معصومین علیهم السلام است که در مقام مناجات با قاضی الحاجات فرموده‌اند که شرح کامل این عبارات از عهدهٔ قلم و زبان بیرون است و چه بسیار گفتار دیگر که از سرپنجهٔ فکرت آنان ریزش نموده- که البته همهٔ آن سخنان والا، به دست ما نرسیده است- ولی در سراسر این گفتارها چیزی جز عجز و ناداری و فقر و التماس و ادب در مقابل مقام مطلق صمدی به چشم نمی‌خورد و در عین حال، دنیا و مظاهر هستی را نیز هیچ و پوچ و دروغ نپنداشته‌اند.

با آن همه کمالات، از نقص سخن می‌گویند و با آن همه گذشت، از شکایت به پیشگاه خدا دم می‌زنند. با آن همه شناخت، از جهل و غفلت و دوری فریاد می‌کنند و با آن همه بی کرانی، از محدودیت خود و از رقّیت و بندگی در پیشگاه حق، مناجات سر می‌دهند بدون آن که دنیا و مظاهر هستی را هیچ و پوچ پندارند و ظلّ اله را خیال و دروغ بدانند.

توحید جمعی، ایده‌آل بشر:

 خوشا به حال آن که لسان، بیان، افکار، کردار، اندیشه و پندار خود را چنین تنظیم نماید و روش زندگی و فعالیت و کار و کوشش و مسؤولیت خود را از این مربیان الهی الهام گیرد و آن حضرات را برای همیشه سرلوحهٔ حیات و زندگی شخصی و نوعی و اجتماعی خود قرار دهد.

این، معنای شیعه، حقیقت تشیع و ایده‌آل بشر است که در سایهٔ ترقی و تعالی آموزه‌های اسلامی تحقق خواهد یافت.

 

 

مطالب مرتبط