انسان

واژه شناسی انسان:

انسان از ریشه اُنس است. اُنس همان الفت بین شی و شی دیگر است. گاهی هر دو شی دارای عقل و احساس هستند و گاهی هم تنها شی مبدا. بی عقل و احساس ممکن نیست و دست کم باید احساس را داشته باشد اگر چه عقل نباشد.

به عنوان نمونه حیوانات چنین‌اند که عقل ندارند اما به دلیل وجود احساسات اُنس دارند. اگر اُنس بین دو انسان باشد متعلق آن هم با احساس و عقل همراه است اما بین انسان و کتاب متعلق انسان بی احساس است.

در اُنس متعلق نیز ضروری است اگر چه انسان به خود اُنس داشته باشد. اُنس می‌تواند به دیگری یا به حق باشد. اگر عاقل باشد، انس بیشتر و عالی‌تر می‌شود بنابراین، بین شی بنفسه اُنس تعلق نمی‌گیرد؛ به ناچار باید تسرّی و اضافه داشته باشد تا اُنس گفته شود و اقل آن باید با احساس و ادراک همراه باشد.

ماده باید واحد باشد. می‌توان مشتقّات متفاوت باشد اما معنا باید واحد باشد. ماده نمی‌تواند معنای متفاوت داشته باشد. در اِنس نیر اُنس افتاده است. از این رو بین اِنس و جن فرق وجود دارد.

در قرآن اِنس در مقابل جن و انسان در مقابل جان آمده است. چرا؟ چون این اِنس و اُنس ظرف ظهور و پیدایش است؛ اِنس یعنی ظرف ظهور ولی جن یعنی ظرف کتمان و خفا؛ اولی ظرف اظهار است و دومی ظرف پنهان.

تعریف انسان:

انسان پدیده‌ای است مرکب از هوا (جهت خلقی) و خدا (جهت قربی و حقی) که از هر یک که رها گردد، دیگری جایش را می‌گیرد؛ مانند ظرف دربستهٔ آب یا کوزه که هر قدر آبش کم شود، هوا جای آن را می‌گیرد تا جایی که دیگر آب یا هوا نباشد.

ریشه یابی اُنس در واژه انسان:

اُنس عربی و قرآنی است. ماده واحد است اما مشتقّات متفاوت است. اُنس یعنی الفت، قرب، مدنیت، اجتماعی بودن و جمعی بودن. به عنوان نمونه، قرآن می‌فرماید وقتی می‌خواهید وارد خانه‌ای شودید اجازه بگیرید «حتی تستانسوا» (سوره نور آیه ۲۷).

استیناف یعنی طلب. این طلب الفت است یعنی من وارد می‌شوم. در ماثور از ابو ایوب انصاری وجود دارد که تنضح کنید هنگامی که وارد خانه‌ای می‌شوید. می‌توان گفت الله اکبر، الحمد لله، سبحان الله یا مانند مردم ما که با یا الله و یا علی وارد منزلی می‌شوند. نباید سرزده وارد خانه شویم. سوره قصص آیه ۲۹ می‌فرماید «انس من جانب الطور نارا» یعنی حضرت موسی(ع) یکدفعه از سوی کوه طور آتش را می‌ییند یا می‌شناسد. سوره نساء آیه ۶ می‌فرماید «فان انستم منهم رشدا» چه وقتی مال کودکان را در اختیارشان قرار دهیم؟ آن وقتی که رشد در آنها پیدا می‌شود یا بالغ شده‌اند. قرآن نسبت به آقا رسول الله در سوره احزاب آیه ۵۳ دارد که «فاذا طعمتم فانتشروا و لا مستأنسین لحدیث» یعنی هنگامی که خانه‌ای پیامبر(ص) می‌روید و غذا می‌خورید خیلی آنجا نمانید ایشان خجالت می‌کشد به شما بگوید که بروید. آنجا گرم صبحت نشوید. بنابراین، انس لحاظ جمعی، غیری و اضافی دارد. به عبارت دیگر از چیزی است و لحاظ تسرّی دارد.

همانطور که انسان مقابل جان آمده، اِنس هم در مقابل جن می‌آید. سوره ذاریات آیه ۵۶ می‌فرماید «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». واحد اِنس، اِنسی است که حضرت مریم در سوره مریم آیه ۲۶ می‌فرماید «فلن اکلّم الیوم انسیا» یعنی من هیچ موجود اِنسی بر خورد یا کلامی نداشته‌ام. جمع آن اُناسی یا اَناسی به زبان قرآن است که سوره بقره آیه ۶۰ می‌فرماید «مما خلقنا انعاماً و اَناسی کثیرا» یعنی خیلی از چیزهایی که ما خلق کردیم از حیوانات تا انسان‌ها. انسان همگام با حیوان آمده پس تعریف چندانی ندارد. می‌شود شخصی را به واسطه همسایه‌اش شناخت که در اینجا حاکی از بالا نبودن انسان دارد چون در کنار حیوان آمده است. ما بحث عنوان انسان را داریم لذا نباید هم‌اکنون به مصداق رفت. منظور از عنوان همان انسان، بشر، ناس و … است نه آن که موجود خارجی. بنابراین، عنوان انسان در قرآن از لحاظ ویژگی عنوان آبرومندی نیست. انس ۱۸ بار، اناس ۵ بار ، انسی و اناسی هر کدام یکبار و خلاصه اینکه عناوین انس روی‌هم رفته ۲۵ بار در قرآن آمده است.

انسان؛ موجودی اُنسی:

در انسان تنهایی خلاف اصل است نه کثرت. بهترین اصلی که می‌توان در روانشناسی پیدا نمود این است که انسان ذاتاً اجتماعی است چرا که او ذاتاً به دنبال اُنس، الفت و متلعق است. اینکه بسیاری از جامعه‌شناسان معتقدند که مسائل اجتماعی خلاف اصل است و از روی جبر و اضطرار است صحیح نمی‌باشد. آنها می‌گویند چون انسان نمی‌توانست بدون یاری کارهای خود را پیش ببرد اساس اجتماع را قرار داد. این درست نیست چون وحدت عالم و آدم اینگونه نیست که آدم از روی لا علاجی اجتماع و جامعه را برقرار کرده باشد. اگر آدم سرکوهی به تنهایی قرار گیرد یا به خود یا به دیگری توجه پیدا خواهد کرد. این توجه همان اُنس اولی است که انسان دارد. این اُنس اولی در مسائل روانی بسیار مهم است چون خمیر مایه شناخت فردی و اجتماعی است. اگر انسان می‌خواهد دریابد که رابطه‌اش با کسی چگونه است یا آن شخص چگونه آدمی است باید توجه کند آن بدو پیدایش رویت که آنرا دیده است به او چه القا شده است یا چه به ذهنش می‌آید؟ آن شیرمایه اولی معرفت و شناخت است. ممکن است ۲۰ سال با کسی زندگی کنید اما او را نشناسید اما آن چشم اول بسیار مهم است.

شریعت نیز در ازدواج رویت را اصل قرار داده است که همسر خود را ببینند؛ صحبت کردن چندان ملاک نیست چرا که برای به راه اندازی کار می‌توانند به هم خلاف واقع را ارائه دهند. اما دید و چشم اول نمی‌تواند سرکاری باشد. از منظر روانشناختی حتی یک مورد هم در شریعت پیدا نمی‌کنید که حرّافی و گپ زدن را توصیه کند گرچه مشکل شرعی هم نداشته باشد. دید همان اُنس است. به قول معروف، آن شیر اول و آن مایه اصلی خمیر مایه وجود آن نطفه است که ظاهر می‌شود. از این رو انسان با حیوان اشتراک دارند چون همانطور که گفتیم شرط اُنس احساس است. اگر در یک بحث فلسفی عمیق گفتیم که حتی اجسام و گیاهان نیز دارای اُنس هستند، مطلبی است بسیار پیچیده که نباید از آن تعجب کرد.

استخدام ملائکه اقتدار می‌خواهد اما اُنس در انسان اینطور نیست و به آسانی برقرار می‌شود. جن اینطور نیست چرا که وجود کتمانی دارد و با انسان متفاوت است. اُنس احساسی را موجودات دیگر ندارند. اگر ما می‌گوییم حیوانات نیز دارای آن هستند چون انسان هستند اُنس دارند و حیوانات می‌توانند خود را به ظرف انسانها برسانند.

جنیان بین خود و دسته‌جاتی از جن‌ها مشکل دارند و مانند انسانها نیستند که هفت میلیارد در فلاکت و بدبختی زندگی کنند. خود آنها بسیار باهم درگیری دارند. اگر این وضعی که در دنیای انسانی امروز موجود است در عالم جن قرار گیرد تزلزل در عالم هستی ایجاد خواهد شد. انسان نجابت خود را باید مرهون اُنس بداند. این اُنس است که علی‌رغم آشفته بازار دنیای کنونی نمی‌گذارد این رشته گسسته شود. گرگ و میش در یک آبشخور با هم زندگی می‌کنند. این نیست که گفته می‌شود این امر زمان ظهور آقا امام زمان(عج) اتفاق می‌افتد چرا که هم اکنون نیز چنین است.

بنابراین انسان ذاتاً اُنسی ، الفتی ، جمعی ، مدنی و اجتماعی است چون سعه وجود دارد. این نیست که جناب بوعلی در اشارات به این در و آن در می‌زند تا دلیلی بر اجتماعی بودن انسان پیدا کند. اُنس جن در مورد ازدواج ، فرزند و ذرّیه با انسان متفاوت است. حتی ملائکه نیز متفاوتند. اسماء مأنوسه حق هم باید یک به یک در ظرف مصداق دنبال شود تا دریابیم که چگونه است. ما اکنون همچنان در ظرف مفهوم به سر می‌بریم.

نقد ماده شناسی اهل لغت از انسان:

ما گفتیم که انسان از اُنس است و آنهایی که معتقدند انسان از نسیان است در اشتباه هستند چون خلاف اصل است. در باب اشتقاق برای اینکه ماده یا هیأتی را به ماده و هیأت دیگر برگردانند باید دلیل بیاورند چرا که خلاف اصل است.

«نسی» فعلی است نه اسمی که بسیار مهم است. به بیان دیگر فراموشی در انسان ذاتی نیست بلکه فعلی است. انسان از اُنسی است نه نسیان و هیچ دلیلی بر گرفته شدن انسان از نسیان وجود ندارد.

ما می‌گوییم اِنس + ان که الف و نون نشانه تشخص است و گرنه همان اُنس است همانطور که ناس و اناس ماده واحد دارند. در واقع اصل انسان از اِنس است که می‌شود اسم جنس. اِنس اسم جمعی است اما انسان تشخص دارد اگر چه به زن و مرد، فرد و جمع، کم و زیاد آن هم انسان می‌گوییم. واژه اِنسی نیز منسوب به اِنس است. اَناس در واقع جمع انسان است که در اصل اَناسیس بوده است. اُناس همان اِنس است چون اگر همزه آن برداشته شود اِنس و اناس در یک همزه باهم فرق دارند. ناس نیز همان اُناس است چرا که در قرآن هم می‌گوییم «ملک النّاس» و هم می‌گوییم «قد علم کل اناس مشربهم».

بشر:

بشر در مقابل انسان است یعنی ظرف ظاهر، صورت، شکل و جثه است. اگر انسان را باطن و استعداد قرار بدهیم، بشر ظاهر و فعلیت است؛ البته این فعلیت در جهت خَلقی است نه به لحاظ خُلقی. در اینجا ذکر دو مطلب مهم است: ۱ـ بشر یعنی چه و چه خصوصیاتی دارد و ۲ـ قرآن چه عنوانی به بشر می‌دهد؟ به لغت که وارد می‌شویم نوعاً مصداقی بحث می‌شود در حالیکه گفتیم باید از لحاظ ماده یک واژه را دنبال کرد. از این‌رو، به ذکر چند عبارت بسنده می‌نماییم. به عنوان نمونه، در صحاح می‌فرماید «البشر و البشر ظاهر الجلد الانسان» یعنی بشر به ظاهر و پوست انسان گفته می‌شود. «بشره الارض ما ظهر من نباتها» یعنی بشره زمین آنی است که از زمین به صورت نبات ظاهر می‌شود. یا در جای دیگر می‌فرماید اگر کاری را بی واسطه انجام دهیم مباشرت در امور می‌گویند. در مصباح می‌فرماید یبشره مانند فرح یفرح لحاظ شادمانی دارد. این مطلب در صحاح نیامده است. سپس می‌فرماید خوش‌چهره و گشاده‌رو بودن را بشر که جمع بشره می‌باشد و بعد به انسان اطلاق شده است؛ فرقی نمی‌کند که مذکر ، مؤنث، مفرد و یا مرکب باشد همه و همه بشر نامیده می‌شوند. در کتاب مقائیس لغت مطلب را آشکارتر بیان می‌کند «بشر اصل واحد ظهور الشیء مع حسن و جمال» در انسان ظهور شیء بود اما در بشر ظهور الشیئ مع حسن و جمال است.

سپس می‌فرماید «سمّی البشر بشرا لظهورهم» یعنی چون ظاهر شدند؛ البته همه ظاهر شدند بنابراین به ناچار باید گفت مع حسن و جمال . در لسان العرب می‌فرماید «البشر الخلق» در واقع خلق الانسان مراد است و گرنه به دیوار و غیره بشر نمی‌گویند. پس با ذکر چند مثال می‌گوید به مؤنث، مذکر، مفرد، مثنی و جمع بشر می‌گویند؛ البته به قرآن نیز ارجاع داده می‌شود که یک بار هم بشرین گفته شده است (أنومن لبشرین مثلنا).

در کتاب‌های فرهنگ لغت بیشتر برخورد مصداقی شده است و ماده دنبال نمی‌شود. بَشَر، بشارت، بِشر، بشرا، بشیر، تبشیر و استبشار همه در ماده یک معنا دارند. در تمام موارد اشتقاق باید یک معنا ملاحظه شود و آن انبساط طبیعی تکوینی و نه اعتباری است. آن یک ظهور شادمانی است که با وسعت همراه است. وقتی می‌گوییم انبساط دارد حسن و جمال را هم در برمی‌گیرد. جمال یعنی انبساط. ما یک قبض داریم و یک بسط. زشتی از قبض است و جلال می‌باشد. جمال همان بسط است. رزق که قبض و بسط می‌شود این چنین است. وقتی می‌گوییم رزق کسی زیاد است یعنی انبساط دارد و کم است یعنی انقباض دارد. بد اخلاق است یعنی منقبض است. آدم بد اخلاق نمی‌تواند چشمان درشت داشته باشد. آدم خوش اخلاق نمی‌تواند چهره گرفته داشته باشد. افراد منقبض نمی‌توانند چهره زیبا داشته باشند. اینها امور اقتضایی هستند نه علّی.

ممکن است کسی ظاهر زیبا نداشته باشد اما بسیار خوش‌اخلاق باشد. باید پرسید اگر او ظاهر زیبا داشت چه می‌توانست باشد؟! او می‌توانست بسیار خوش‌اخلاق باشد.

چرا بشر را بشر می‌گوییم؟ حیوانات را بشر نمی‌گوییم چون پوشش پشمی، کرکی، و مویی دارند. بشر را بشر می‌گوییم چون پوست بدن او پیداست و مانند میمون آمیخته در مو نیست. بدن در بشر نمایان و آشکار است. حیوانات را بشر نمی‌گویند چون عریان نیست و پیراهن لازم ندارد. دنیای سکس چون بهایم دنباله روی یک عمل حیوانی است و حتی بدتر ای بهایم چون حیوانات پوشش دارند. عریانی در سکس انکار اصل پوشش است.

حیوانات دو نوع پوشش دارند: ۱ـ از لحاظ ظاهر همان مو، کرک و پشم و ۲ـ از لحاظ هیات که خمیده هستند.

اینکه حیوانات راست قامت نیستند خود نوعی پوشش است. در همین راستا در فقه گفته می‌شود اگر پوشش یافت نشد رکوع و قیام نماز برداشته می‌شود چون خود نشستن پوشش است. راست قامتی یکی از امتیازات و خصوصیات بشر است؛ حیوانات و جن با بشر متفاوت‌اند و ملائکه نیز اصلا این بشره جسمانی را دارا نمی‌باشند. مطلب دیگر در نامیدن بشر صرف ظاهر نیست بلکه ظهور زیبایی ، استقامت و گشاده‌رویی است. بشر بشر است چون افضل الموجود است. بشر را بشر می‌گوییم به این اعتبار که زیبایی، صورت، انبساط و گشاده‌رویی دارد.

پس فرق بشر با انسان چیست؟ همانطور که گفتیم انسان ظرف استعداد و باطن است اما بشر ظرف ظاهر و فعلیت خَلقی است. فرق بشر با ناس و اناس چیست؟ در ناس و اناس این ظرف ظهور انبساطی نیست گذشته از آنکه ناس جمع است اما بشر هم جمع و هم مفرد، هم مذکر و هم مؤنث. خصوصیات دقیق بشر چیست؟

یکی اینکه بشر در مقابل همه موجودات است. هیچ یک از حیوانات، جن و ملائکه بشر نامیده نمی‌شوند. نامگذاری بشر یک امر شناخته شده و قبالی است. نه به ملک که زیباتر از بشر است می‌توان بشر گفت و نه به جن و حیوان که پایین‌تر است. پس بشر نوع خاص است که در آن اشتراک نیست. بشر حتی نسبت به ملائکه نیز آن ظهور و جمال را دارد و اگر بنا باشد که ملائکه در ظرف ناسوت بیایند باید به این صورت بیایند. به قول قرآن، اگر بنا باشد ملک را پیامبر کنیم به صورت رجل و مرد می‌آوردیم.

دومین خصوصیت بشر لحاظ عظمت در زیبایی ظاهر است که خداوند نسبت به خلقت بشر به خود می‌نازد (انّی خالق بشرا من طین) یا (من الماء بشرا) مثل اینکه بگوییم از آب کره گرفت که اقتدار در آن وجود دارد. تا اینجا امتیازات بشر بود اما محدودیتهایی نیز دارد. به عنوان نمونه «ما کان لبشر ان یوتیه الله الکتاب و الحکم و النبوه» و «ما کان لبشر ان یکلمه الله الا وحیا او من وراء حجاب» یعنی بشر نمی‌تواند آن کار را انجام دهد الا … .

از این‌رو، بشر به جهت بشره بودن خود نسبت به کمالات نمی‌تواند برد بالایی داشته باشد.

واژه بشر در قرآن کریم:

به قرآن که وارد می‌شویم ماده بشر با تمام مشتقات خود حدود ۱۲۵ بار آمده است. مانند جن که معانی متعدد داشت و خود جن عنوان خاص بود، ماده بشارت هم این است که بشر در مقابل مشتقات خود مصداق می‌شود ولی همه آن خصوصیت را دارا می‌باشند یعنی ظهور، انبساط، جلا و صفا. نکاح یا ملامسه را که مباشرت می‌گویند دارای انبساط و شادمانی است. باشروهنّ آن لحاظ لذت، فرح و شادمانی را دارد. باید ببینم که ویژگیهای عنوانی چیست؟ «قالت رب انی یکون لی ولد و لم یمسسنی بشر» بشر یک موجود شناخته شده است و استقلال خود را دارد. حضرت مریم(ع) نمی‌داند چیست اما هر چه بود بشر نبود چون بشر را می شناسد. اما محدودیت بشر از این آیه مشخص می‌شود «ما کان لبشر ان یوتیه الله الکتاب و الحکم و النبوه» (۷۹ آل عمران) یعنی بشری نیست که کتاب و دین و نبوت داشته باشد. بشر زیبایی دارد اما این زیبایی با قدیست متفاوت است؛ می‌تواند زیبا باشد اما نجس.«بل انتم بشر ممن خلق» شما هم مانند بقیه مخلوقات بشر هستید. «ما انزل الله علی بشر من شی» چیزی بر بشر نازل نشده است. یک اشکالی که به پیامبران می‌کردند آن بود که شما هم مثل ما هستید (ان انتم الا بشر مثلنا) . تا حدی درست می‌گفتند چون محدودیت بشر را خوب می‌دانستند. اینکه انبیا هم مانند آنها بشرند خوب می‌فهمیدند اما اینکه پیامبران صاحب اضافاتی نیز هستند را نمی‌فهمیدند. البته ان اضافات مربوط به بشر نبوده است مانند اینکه بشری عالم یا پیامبر باشد؛ بشر می‌تواند کافر باشد یا با همان زیبایی نجسی و یا حتی کم‌تر از حیوانات باشد. قول شیطان آن بود که «لم اکن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء» من به این بشری که از گل درست کرده‌ای سجده نمی‌کنم. همانطور که می‌بینیم بشر از لحاظ بشره بودن موقعیت محدودی دارد. اینکه بگوییم «ظاهر زیبا پس نمی‌آید همه جا بکار» درست است اما درست نیست که بگوییم «ظاهر زیبا در برخی موارد سودمند نباشد اما در برخی موارد دیگر بسیار کارا خواهد بود؛ البته به هر قیمتی هم بکار نمی‌آید. در آنجا که خداوند می‌فرماید «قل انّما انا بشر مثلکم یوحی الیّ» یعنی من نیز مانند شما بشرم با این فرق که به من وحی می‌شود. به بیان دیگر، بنده اضافاتی دارم که شما ندارید و این اضافات لازمه بشره بودن نیست. این آیه مانند «انّ الانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و …» است که استثنا قایل می‌شود؛ به همین منوال «یوحی الی» استثنای آیه است. «ما انت الا بشر مثلنا فات بایة ان کنت من الصادقین» این آیه حاکی از آن است که آنها برای بشر بودن نشانه نمی‌خواستند بلکه برای همان اضافات مانند وحی و نبوت که درک نمی‌کردند برهان می‌خواستند.

انسان با بشره ظهور پیدا می‌کند. این ظهور انبساطی است نه انقباضی. اینکه می‌گوییم انسان مقام جمعی دارد بعنی چون انبساط دارد. از هر علمی به هر فنی و از هر عنوان انسان که وارد می‌شویم به آن مقام جمعی می‌رسیم.

گفتیم که استعداد انسان بی‌نهایت است پس انبساط بشر هم بی‌نهایت است. اینکه در عرفان گفته می‌شود انسان مقام جمعی دارد. از هر عنوان که وارد می‌شویم این مقام جمعی پیدا می‌شود. خدا نیز به این امر فخر می‌کند.

این فخر به بشر نیست و فخر خدا محدود است. محدود است از آن جهت که خداوند نمی‌گوید من آنم که بشر آفریدم بلکه می‌گوید «هو الذی خلق من الماء بشرا» ، «انّی خالق بشراً من طین» و یا «انّی خالق بشراً من صلصال من حما مسنون». در مقابل شیطان می‌گوید من به بشر سجده نمی‌کنم چون از گل است. هم اقتدار حق و هم انکار شیطان از این اضافه است. اقتدار حق این است که می‌گوید من از آب به این زیبایی خلق می‌کنم. 

بشر به دلیل زیبایی و بشره خود پیشرفت نمی‌کند. تنها زیبارویان پیشرفت نمی‌کنند اگر چه زیبایی نیز باعث پیشرفت هست. بنابراین بشر انبساط و ظهور دارد اما بشر محدودیت نیز دارد و اگر گستردگی دارد چیز دیگری است. باید دید که آن چیست؟!

آدم:

عنوان آدم به علت اسم اولی بودن به انسان و بشر تقدم دارد. آدم معنای گوارایی دارد. برای واژه آدم دو فرهنگ لغت را بررسی نمودیم: یکی فرهنگ معین که آن را آورد اما معنا نکرد و دیگری فرهنگ عمید که از آدم سخنی به میان نیاورد اما واژه اِدام به معنای نان خورش و جمع آن آدام در آن آورده شد.

در مصباح آمده است اَدَمتُ به معنای الفت و اصلاح و ادمت الخبض موقعی است که چاشنی به آن خوب مالیده شده است چه خورش جامد باشد یا مایع. همچنین جمع آن اُدُم است مانند کتب. پس معانی این ماده به نان خورش اشاره دارد. اما معنای دوم که بر آن اطلاق شده مربوط به ادیم به معنای پوست دباغی شده و جمع آن اَدَم است. در مقابیس لغت کلی‌تر معنا کرده است و می‌فرماید طعام ما دوم یعنی خوراکی که دارای خورش است و خوش خوراک می‌باشد. در فرهنگ جامع موارد بیشتری از آن آمده است: نان خورش، اصلاح امور، مقتدا یا پیشوا شدن، گندم گون شدن (زیباترین رنگ پوست انسان) ، الفت و پوست دباغی شده. آدم مذکر، اُدمان جمع آدم، اَدما و اَدمان مونث نادر است. در مفردات به ذکر علت هم پرداخته است. دلیل نام‌گذاری آدم این است که آدم از مواد زمینی تشکیل شده است و رنگ او سبزه یا خاک‌گونه است و همچنین به علت دمیده شدن روح خدا در طین (نفخت فیه من روحی) آدم گوارا شده است مانند اِدام که غذا را خوشمزه می‌کند. از فرهنگ‌های بالا چنین می‌توان دریافت که مزه، شیرینی، گوارایی وا لفت معنای آدم می‌باشد. به عبارت دیگر، آدم خورش و چاشنی مخلوقات است چون می‌گوییم آدم سرآمد مخلوقات است و مقام جمعی دارد. مواردی که آدم در لغت آمده یا به لحاظ شکل یا لحاظ جلد و یا به لحاظ خُلق اوست. کل آنها حیثیت جمعی، شیرینی و گوارایی را دارا می‌باشد. پس آدم مقدس‌تر از انسان و بشر است که به بیان قرآن علی رغم انس و انبساط با چموشی همراه است.

واژه آدم در قرآن کریم:

وقتی به قرآن وارد می‌شویم باید ببینیم که ویژگیهای آدم و بنی‌آدم چیست و آیا آدم شخص است یا کلی؟ اکنون که ما سخن از آدم می‌آوریم مرادمان کلی است مگر آنکه برایش قرینه بیاوریم که مراد حضرت آدم(ع) باشد. اما زبان قرآن با زبان متفاهم ما متفاوت است. وقتی قرآن می‌گوید آدم مرادش شخص است که همان ابوالبشر به بیان راغب است. این همان آدم اولی است. باید ببینیم آیا قرآن به این آدم اولی اشاره می‌کند یا مراد از آدم افراد عمومی یا اطلاق کلی است؟

تفاوت آن در این است که اگر گفته شود مراد آدم ابوالبشر است، این یعنی مصداق اولی می‌باشد که مابقی و هر چه به او نسبت داده شود را می‌گیرد اما اگر گفته شود مراد همان آدم کلی است در این صورت آن فرد خاص قرینه لازم دارد.

آدم نسبت به بشر و انسان زمینه اولی دارد. بنی‌آدم نیز بیان نوع در مصداق است که ۲۵ بار در قرآن کریم آمده که البته ۱۷ بار آن آدم است. بنابراین ۸ بار بنی‌آدم در قرآن آمده است. پس، آدم و بنی‌آدم حدود ۲۵ مورد در قرآن آمده است.

در آیه ۳۱ سوره بقره «و علّم آدم الاسما کلها ثم عرضهم علی الملائکه» خود خداوند بی واسطه معلم آدم شده است. این بسیار مهم است چرا که حق تعالی به همه موجودات علم می‌دهد اما آن با واسطه است. مطلب دوم و مهم این است که سخن از علم اسما است نه هر علمی مانند علم جزیی و عادی، سوم آن که همه اسما را در بر می‌گیرد. چهارم آن که آن کسی که اسما را به ملائکه عرضه می‌کند آدم است نه خدا. پس علم ملائکه از اسما با واسطه است در حالیکه علم آدم از اسما بی‌واسطه بود. بنابراین، این آیه مبارک سرتاسر کمالات آدم است: آدم عالم است؛ معلمش حق تعالی است؛ علمش اسماست آنهم همه اسما و صاحب عرضه اسما به ملائکه هم آدم است. کمال از این بیشتر نمی‌شود! مراد از آدم خاص یعنی حضرت آدم(ع) است.

حرف ما این است که به دلیل جنس و کلی بوده آدم، هر چه برای حضرت آدم(ع) ثابت شود برای مصادیق دیگر نیز صادق است، چه به ظرف فعلیت و چه به ظرف استعداد چون آدم بر اساس طبیعت و سعه است و شذوذ و چیزهای خاص غیر طبیعی و غیر سببی ندارد.

در آیه ۳۳ سوره بقره «قال یا آدم انبئهم باسمائهم» هم فاعل انبه و هم موضوع عرضه آدم است. ملائکه متعلم اسما هم نیستند بلکه فقط آدم متعلم اسماست که خدا معلم او باشد. از آیات در نمی‌آید که ملائکه اسما را فرا گرفته باشند.

باید دو جهت را در نظر داشت: ۱ـ چه معایب و محاسنی بر آدم بار می‌شود؟ و ۲ـ کدام یک از این نواقص یا محسنات ذاتی و کدام یک فعلی یا عرضی است؟ در آیه‌های بالا همه ذاتی‌اند. هنگامی که آدم فاعل انبا می‌شود یعنی توانمند است. در آیه «و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس» آدم قابلیت مسجود بودن را دارد. در آینده که وارد مصداق شویم بررسی خواهیم کرد که آیا آدم مسجود بود یا آدم و حوا هر دو مسجود بوده‌اند؟ این سجده قبل از حوا بوده است یا بعد از او؟ هنگامی که مسئولین بلندپایه کشوری به کشور دیگر سفر می‌کنند گاهی با همسر یا معاونین آنها همراهشان هستند. اگر بگویید حوا پس از سجده پیدا شده است مسئله مرد با زن تفاوت بسیار خواهد داشت. این بحث بسیار مهم است و باید با سند و دلیل محکم دنبال نمود و حتی با یک یا دو حدیث نمی‌توان چیزی را ثابت کرد. باید دید که موقعیت انسان واحد و یا متعدد است؟ آیا زن و مرد در قابلیت‌ها تفاوت دارند یا خیر؟ در این آیه آدم شخص و خاص است. اینکه ملائکه سجده را پذیرفتند همه برای آدم کمال است.

آیه «و قلنا یا ادم اسکن انت و زوجک الجنه و کلا منها رغدا» اشاره به سکونت در بهشت می‌کند نه جهنم و در این جا زوج یا همسر او حوا نیز وجود دارد. از این آیه چنین بر می‌آید که زندگی عمومی انسان بدون همسر میسر نیست و بهشت بی‌همسر دوزخ است به عبارت دیگر زندگی فردی و زندگی نیست. چرا در اسلام رهبانیت و تارک دنیا مذموم است؟! سپس می‌فرماید هرچه می‌خواهی بخور، نوش جانت، این کمال بسیاری است. آیه «فتلقّی آدم من ربّه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم» سخن از تلقی و دریافت واژه‌هایی جهت توبه می‌کند که خود کمال است آنهم بی واسطه از پروردگار. این آیات قداست آدم را می‌رساند و هرگز با آیات مربوط به انسان و بشر قابل مقایسه نیست. حتی از توبه آدم گناه وی در نمی‌آید بلکه بخشش او هویدا می‌شود که باز کمال است.

وقتی می‌گوید «و عصی آدم ربه فغوی» عصیان و نافرمانی منفی است اما در آیه گذشته توبه مثبت است. این هم آدم شخصی است نه نوعی. باید دید کجا نقص، حسن، شخصی و کلی است؟ آیه «انّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران» نیز به آدم شخصی که برگزیده خدا شده اشاره دارد. همانطور که گفتیم وقتی مصداق دارد نوع را هم در بر می‌گیرد اما اگر نوع باشد برای شخص قرینه می‌خواهد و مجاز است. خود برگزیده آنهم به واسطه خدا کمالی آدم است.

در آیه «یا بنی آدم لا یفتننّکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه» با آنکه سخن از آدم کلی است و اخراج به معنای هبوط است چون این هبوط با صعود همراه می‌شود نقص محسوب نمی‌شود. حتی اگر علت اخراج که همان مخالفت با پروردگار است نقص باشد بلکه کمال است. در روایات هم تاکید شده است که گناهی که انسان رابه راه خیر وا دارد با ثوابی که انسان را به معصیت بکشاند متفاوت است. نقص از آیه «و لقد عهدنا الی آدم م قبل فنسی و لم نجد له عزما» پیدا می‌شود اگر چه عهد و ودیعت کمال است که در ابتدای آیه آمده است. فراموشی و عزم سست ویژگیهای منفی هستند. اساس مشکلات بشر ضعف اراده و عرم است. پیش‌تر گفتیم که مشکل انسان در مقابل با ابلیس، شیطان، جن و موجودات دیگر میدان نفس است. نفس لغزنده‌ است و اگر انسان خود را از نفس بیرون بکشد مشکلاتش هموار می‌شود.

«نسی» فعلی است نه اسمی که بسیار مهم است. به بیان دیگر فراموشی در انسان ذاتی نیست بلکه فعلی است.

این همان حرفی است که پیش‌تر گفتیم که انسان از اُنسی است نه نسیان و هیچ دلیلی بر گرفته شدن انسان از نسیان وجود ندارد. قسمت بعدی آیه یعنی «و لم نجد له عزما» بیشتر ذاتی است. به بیان دیگر سستی اراده و عزم در انسان بیشتر از نسیان و فراموشی است. اصل نسیان در انسان کمال است همانطوری که آقا امام صادق(ع) در توحید مفضل می‌فرماید «اگر نسیان در انسان نبود وی در زندگی مشکل پیدا می‌کرد.» مرگ نزدیکان و مصیبت‌های وارده شادی را از انسان می‌گرفت و حال آنکه بشر از ماده انبساط و انسان از اُنس و ظهور است. فقدان یا ضعف اراده و عزم کمال نیست بلکه نقص است و درصد بالایی از شکست انسانها در بی‌عزمی است. بی‌عزمی صفت فعلی نیست که بگوییم عرضی است. از لحاظ روانشناختی بسیاری از مشکلات ضعف اراده می‌آورد. بسیاری از تکالیف شرعی برای قوام اراده است. اینکه بگوییم هنگام نماز صبح ملائکه بسیاری صف می‌ایستند یک بحث است اما انضباط در برنامه انسان خود بحث دیگری است. حتی وقت خود برای قوت اراده است وگرنه یک شخص می‌تواند بگوید «شما از من ۱۷ رکعت در روز نماز می‌خواهید. دیگر چکار دارید که من آنها را کی انجام می دهم؟‍! شرع می‌گوید «۷۰ رکعت هم بخوانید فایده ندارد باید با این شرایط بخوانید.» بنابراین پس از اصل تشخیص ضعف اراده مشکل انسان می‌باشد. در ضمن باید توجه داشت که چه کسی می‌گوید «بنده عزمی در انسان نیافتم؟» ممکن حرف بنده و شما مطابق حقیقت نباشد اما گوینده این جمله خداست. در آینده به بحث مصداق که وارد شدیم دنبال خواهیم کرد که در نظام احسن این دم عزم در خلقت انسان چه حسنی دارد.

در قرآن هرگز مطلبی راجع به اینکه آدم با کسی دشمن است یا دشمنی می‌کند نداریم چون آدم نان خورش هستی است. آیا چاشنی و نمک می‌تواند با خوراک دشمنی کند؟! آدم حتی برای ابلیس مزه است. آیه ۱۱۷ سوره طه «فقلنا یادم انّ هذا عدو لک و لزوجک فلا یخرجنّکما» می‌خواهد دشمن را به آدم بیاموزد. این آدم نیز شخص است و دشمن او هم ابلیس می‌شود. توجه داشته باید که نگفتیم شیطان چون شیطان ذات ندارد و اتصاف است و همچنین مختص به جن نیست بلکه انسان را هم در بر می‌گیرد. اگر آدم را شخص بگیریم به لحاظ مصداق دشمنش هم ابلیس می‌شود اما همانطور که پیش‌تر گفتیم آدم هر چه مصداق دارد کلی هم دارد. پس انسان هم دشمن داخلی دارد (انّ النفس الاماره بالسوء) یا (فنسی و لم نجد له عزما) و یا (و عصی آدم) که همه و همه میدان نفس است و هم دشمن خارجی دارد. همانطور که پیش‌تر گفتیم ۹۵% شکست انسان در میدان نفس است.

میدان نفس مانند حمام لغزنده است و اگر کسی توانست در حمام کشتی نگیرد برنده است. اگر کسی گفت حتی در حمام هم می‌تواند کشتی بگیرد و پیروز شود ساده است. اینکه در شریعت دستور داده شده و حرمت و وجوب پیدا کرده است که در مکانهای مشکوک و معصیت قرار نگیرد به همین است.

در گذشته گفتیم اینکه همه می‌بایست بر آدم سجده کنند کمال است اما آیا اینکه آدم دشمن داشته باشد نیز کمال است؟ باید بگوییم اینکه آدم دشمن داشته باشد کمال نیست بلکه دشمن ناصاف داشته باشد کمال است که در آیه ۱۱۷ سوره طه بیان می‌کند «انّ هذا عدو لک». دشمن که مشخص شد معلوم می‌شود او آدم خوبی است. در مورد آیه ۱۲۰ سوره طه «قال یادم هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لا یبلی» دو مطلب باید ذکر شود: ۱ـ آیا آدم ساده بوده است و ۲ـ آیا ابلیس آدم را ساده می‌دیده و از اول انگیزه گول‌زدن او را داشته است؟ آیا آدم ساده بوده یا ابلیس ماهر و رند بوده است؟ اگر چه خلود کمال است اما درخت که نمی‌تواند جاودانه باشد. این عبارت «شجره الخلد» مانند عبارت «کچل زلفی» است که نمی‌تواند حقیقت داشته باشد. از این برخورد می‌توان دریافت که ابلیس آدم را ساده می‌انگاشته است و چون موفق شده است نمی‌توان گفت که او را خیال برداشته است. آدم هم تصور نمی‌کرده کسی قسم دروغ بخورد. اما تیر خلاص در آیه ۱۲۱ سوره طه «و عصی آدم ربه فغوی» وجود دارد. همانطور که پیش‌تر گفتیم توان معصیت کمالی است اما معصیت نقص است. اینکه کسی نتواند معصیت کند خود نقص است. پس استعداد معصیت کمال است اما فعلیت معصیت نقص است. «عی» نیزز در این جا فعلی است نه اسمی. به غیر از این ۳ آیه که حاکی از نقص در عنوان آدم است عنوان آدم با عناوین انسان و بشر قابل مقایسه نیست چون قداست دارد. انسان و بشر لحاظ نوعی دارد یعنی در واقع بنی آدم است اما خود واژه آدم لحاظ شخصی دارد اگر چه شخص است که نوع را هم در بر می‌گیرد. انسان و بشر به صورت عرضی با بقیه انسانها ارتباط دارد اما آدم به صورت طولی. بنابراین قداست آدم به دلایل زیر از انسان و بشر بیشتر است: ۱ـ آدم اولی است، ۲ـ آدم شخصی است، ۳ـ علم است سپس وضعی می‌شود. ۴ـ تمامی مواد و ریشه آن عربی است و ۵ـ معنای آدم الفت و نان خورش موجودات است. پس آدم در قرآن موجودی مقدس است چرا که معلمش خداست، فاعل انبا، موضوع عرضه و توان به مسجود شدن را دارا می‌باشد. البته باید توجه داشت که براساس آیه لیاقت مسجود شدن آدم این توانمندی از آیه مربوط برای حوا در نمی‌آید. آدم هم از لحاظ معنا و هم از منظر قرآن گوارا است ولی انسان اگر چه در قرآن گواراست اما طغیان فعلی را دارد. حتی عصیانی که راجع به آدم آمده عصیان خاص است و همچنین نقصی که در مورد عنوان آدم آمده بسیار نادر است. اگر عصیان اسمی بود لحاظ کلی پیدا می‌کرد مانند «خسر» اما عصیان در اینجا فعلی است. اگر چیزی مانند «عصی» فعلی و اخبار شود خاص می‌گردد. پس گناه آدم گناه خاص بوده است نه گناه عام و عمومی. ما در اینجا بحث از تقدیس و تکریم عنوان آدم داشتیم نه عصمت که نباید با هم خلط شوند.

نقد و بررسی تعاریف مربوط به انسان، بشر و آدم:

در کتاب معارف قرآن چاپ انتشارات در راه حق جلد ۱ ، ۲ و ۳ صفحه ۴۲۳ راجع به آدم، انسان و مرادفات آن می‌فرماید «با تورقی نه چندان دقیق الفاظ انسان، بشر، ناس، اِناس، اِنس، اِنسی، اُناسی و بنی‌آدم را در مورد انسان در قرآن یافت. بحث در این الفاظ از این جهت که از چه ریشه‌ای گرفته شده‌اند و به چه مناسبتی به هر یک اطلاق می‌شود مثلاً انسان که از ریشه اُنس است یا برخی نظر داده‌اند که از ماده نیسان است تاثیری در فهم معنای هر یک از آنها به عنوان اسم عام برای این نوع از موجود است ندارند.» در ابتدا باید بگوییم که در بحث اصول این مطلب را مفصّل توضیح دادیم که هرگز ترادف در ادبیات نداریم. مگر واضع لغت بی‌کار است که برای یک معنا چند لفظ بیاورد؟! ترادف و تضاد یک حرف کهنه، دروغ و عامیانه است. همانطور که گفتیم انسان عناوین متعددی دارد که مصداق گرچه یک حقیقت گسترده و جامع است ولی به جهات و حیثیات متفاوت، عناوین و اسمای مختلف به خود می‌گیرد. بهترین نمونه سیف و صارم است. اولی به شمشیر ولی دومی به شمشیر برنده گفته می‌شود که با هم متفاوت است. اینها باهم مترادف نیستند. به همین شکل انسان و بشر در کتابها مترادف در نظر گرفته می‌شوند که نشان از بی دقتی است. چرا باید واضع لغت برای یک معنا چند واژه بیاورد؟! ما معنا در عالم زیاد داریم و لفظ به اندازه کافی نیست چون معنا تجردی است ما لفظ مادی. واژه سازی یا واژه یابی دشوار است و گرنه معنا که خود می‌آید. از این رو باید در لفظ قناعت نمود. هیچ‌گاه بشر دو لفظ را روی یک معنای واحد نگذاشته است. اگر دیده شود دو لفظ روی یک معنا آمده حتما دارای دو حیث متفاوت است. مگر خدا و الله با هم مترادفند؟! واضع عاقل است گرچه شخص نیست بلکه نوع است. هر کجا معنا باشد لفظی برای آن درست می‌شود. وضع لغت تعیینی نیست بلکه تعیّنی است. به عبارت دیگر هر چه که پیش می‌آمده واژه‌ای برای آن ساخته می‌شده است. ما تمام این مباحثی که در چندها جلسه قبل تشریح کردیم برای این بوده است که بگوییم بشر، انسان و آدم مترادف نیستند بلکه هر کدام به جهاتی آن حقیقت را دنبال می‌کشند. نکته دیگر اینکه اگر انسان از ماده اُنس یا از ماده نسیان یعنی فراموشی باشد باهم متفاوت نیست؟! حرف ما این بود که ماده انسان از اُنس است و آن همه راجع به آن سخن گفتیم چون بر خلاف بحث جن ظرفیت و کشش داشت و همین طور گفتیم که ماده انسان نمی‌تواند از نسیان باشد چون خلاف اصل است اگر چه انسان فراموشکار باشد. هر که ریش دارد پدر او نیست! انتقاد بعدی این است که آیا دانستن ماده این اسم‌ها تاثیری در فهم معنای این واژه‌های متفاوت ندارد؟! متاسفانه دلیلی هم برای این ادعا نمی‌آورند. این مطالبی که ما در نقد این کتاب می‌آوریم تنها برای روشن شدن موضوع و رد کلی‌گویی و خلاصه‌نویسی است و گرنه صاحب کتاب، انسان خوب و ولایتی است. انسانی که ولایت در او نباشد حتما خباثت در وجود او می‌باشد. این کتاب رساله عملیه نیست که بدون دلیل و مدرک بتوان نوشت! دست کم می‌توانست پی‌نوشت آورد. تنها ایشان ذکر فرمودند «ممکن است این مباحث در اتیمولوژی (علم اشتقاق) و زبان‌شناسی حایز اهمیت باشد اما در علم تفسیر هیچ فایده‌ای ندارد.» لابد قرآن فقط برای ثواب است که این مباحث در آن فایده‌ای ندارد! چرا باید با قرآن چنین برخوردی کنیم؟! مگر یک بخش قرآن که «لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» است اتیمولوژی نیست؟! مگر خود قرآن به زبان‌شناسی ، الفاظ، تسنّم، قافیه، عروض الفاظ، شعر، ریتم و آهنگ اهتمام ندارد؟! مگر عایشه با ترنّم سوره «و التّین و الزیتون» در آن محفل هنری ـ ادبی که با قرآن گل‌آویز شده بودند فاتحه آنها را نخواند؟! شایان ذکر است که دانستن علوم غالب کردن نیست بلکه برای فهم قرآن ما نیازمند محتواییم. یک پزشک برای تشخیص و درمان بیماری که یک بیمار نیازمند علم پزشکی است نه اینکه دانسته‌های پزشکی را به بیمار تحمیل کند. آدمی که اطلاعات علمی ندارد از قرآن چه می‌فهمد؟! هنگامی که ما ارتباط دستور و الفاظ زبان را با معنا موثر در فهم ندانیم دیگر نمی‌توانیم به دنبال آن ارتباط به صورتی جدی و علمی باشیم.

ایشان در کتاب بالا چند نمونه از ترادفات انسان و بشر می‌آورد و نظر برخی را مطرح می‌نماید در مورد اینکه بشر از بشره به معنای پوست و ظاهر انسان ریشه می‌گیرد و انسان نیز از اُنس گرفته شده است که به ابعاد و جنبه‌های معنوی، کمال و فضیلت انسان ارتباط و تناسب دارد. نظر ما این بود که ترادف دروغ است. بشر از بشارت و انبساط است. حتی در آن یک مورد نیز مراد از بشره پوست نبود بلکه حقیقت بشر لواحه بود که تبدّل داشت. موردهای دیگر قرآن هیچ کدام به پوست ربط نداشتند.

حرف ما در مورد اُنس و انسان نیز متفاوت بود چرا که اگرچه انسان از اُنس است اما انسان لحاظ استعداد وسیع و چموشی فعلی را دارد ولی اُنسی یعنی ظهور. در این ۶۵ مورد نسبت به انسان کجا در قرآن لحاظ معنوی به انسان دارد؟! ایشان ادامه می‌دهند حتی اگر در زبان عرب فعلی چنین نکته‌های لحاظ شده باشد تا جاییکه ایشان تحقیق نمودند کاربرد قرآنی ندارد چون شاهدی بر آن مطلب نیافتند. ما گفتیم انسان یک دنیا استعداد است اما در فعلیت آنها مشکل دار است.

اگر ما از ۶۵ مورد انسان در قرآن چیزی نفهمیم از ۶۵ هزار مورد آن هم چیزی نخواهیم فهمید. باید دید از آن همه موارد بکار رفته در قرآن و واژه‌های همجوار چه می‌شود دریافت. این تعداد کم نیست.

ایشان می‌فرمایند انسان در قرآن هم مورد مدح و هم مورد ذم قرار گرفته است. حرف ما این بود در هیچ کجای قرآن واژه‌ای انسان مورد مدح قرار نگرفته است بلکه استعداد او بود که مورد مدح قرار گرفته است. ایشان برای ذم انسان از قرآن مثال می‌آورند اما برای مدح خیر. ما عرض کردیم در آنجایی که ظرف استعداد است و مدح شده است لحاظ خالقی دارد. ایشان اعتقاد دارند اگر جای بشر را با انسان در قرآن عوض کنیم فرقی نمی‌کرد. به عنوان نمونه در قرآن یک آیه می‌گوید انسان را از خاک آفریدیم و در جای دیگر همان مطلب را با واژه بشر آورده است. پس تفاوتی در مورد استعمال این عناوین ببه چشم نمی‌خورد. دلیل این که قرآن یک جا بشر و در جای دیگر انسان می‌گوید را شاید ما نتوانیم هیچ‌گاه دریابیم. نقد ما این بود که چقدر این مسائل ظریف و لطایف دقیق قرآنی راحت برگزار می‌شود؟! مگر کار ما علما چیست؟ آیا جز دریافتن این پرسشها و چالش‌هاست؟ دیگر «نمی‌توانیم و دریابیم» در این عصر از کسی پذیرفته نیست. دانشمندان به دنبال درست کردن آدم و یا پرتاب سفینه به فضا هستند اما ما از دریافتن الفاظ عاجزیم!

ایشان معتقد است فصاحت و بلاغت اقتضا می‌کرده که قرآن چنین بگوید. به بیان دیگر کاربرد الفاظ قرآن رمانی و داستانی بوده است. باز خوب است ایشان در ادامه می‌فرمایند این ظرایف را کسانی که دارای ذوق لطیف و بالا هستند در می‌یابند. باید از ایشان پرسید بالاخره فرقی ندارد یا هست اما همه در نمی‌یابند؟! مطمناً در اقیانوس همه چیز هست که برخی را غواصان در می‌یابند و برخی را خیر اما اقیانوس هرگز خالی نمی‌شود باید رفت و دریافت. چرا باید پس از گذشت ۱۴ قرن اظهار ناآگاهی از این امور داشت؟! سپس ایشان در مفرد و جمع بودن این واژه‌ها سخن می‌راند و معتقد است بازگشت این فرقها به دستور زبان و صرفا قراردادی بودن زبان مربوط است. به عبارت دیگر قراردادی یا من درآوردی است. این حرف با نظر ما بسیاری متفاوت است که قرآن شناسنامه عالم هستی است از حق تا خلق و از انسان تا عالَم و اگر قرآن باز شود نه ذره‌ای از موجودات بی اسم می‌ماند و نه چیزی در قرآن اضافه می‌ماند. مگر ثبت احوال دروغ است؟!

یکی از دغدغه‌های کودکی نگارنده این بود که وقتی کسی بزرگ می‌شود آیا شناسنامه وی هم بزرگ می‌شود و نشانگر سن فرد است؟! هر چه عالَم باز شود، باید شناسنامه آن هم باز شود البته بدون آنکه در آن دست برند. چرا انسان باید این حقایق را منکر شود.

ایشان می‌فرمایند ناس، اناس، و انس و همه اسم جمع هستند اما تفاوتهایی که در کاربرد دارند ناس به کل انسانها اطلاق می‌شود ولی اناس به دسته‌ای. با ذکر چند نمونه دستور آنها را قراردادی می‌داند. ما گفتیم فرق جنس و جمع این است که جمع لحاظ کثرتی دارد ولی جنس لحاظ سعی دارد؛ انسان سعه را می‌گیرد اما جمع کثرت را می‌گیرد. باید حوزه‌های علمی از خستگی خالی شوند. اگر محقق خسته شود باید استراحت کند. شایسته نیست انسان با بیماری یا خستگی آنهم از نوع مفرط آن بحث علمی داشته باشد. متاسفانه هیچ امکاناتی برای رفع خستگی، بیماری و پیری علما وجود ندارد گویا آنها جزو جغرافیای کشور نیستند . یک پزشک هم نباید با خستگی به طبابت بپردازد چون ممکن است به بیمارکشی روی آورد. عالمی که حال ندارد نباید نماز جماعت بخواند. چه کسی گفته است حتما بنده اول وقت امام جماعت شوم؟! خلاصه‌نویسی و کلی‌گویی چه مشکلی را حل می‌نماید؟! حتی اگر برای عوام یا جامعه گفته می‌شود باید در ابتدای تحقیق باشد و نه انحراف. انحراف مطالب علمی زیان بارتر از انحرافات اجتماعی است.

این اساس درستی ندارد که به اسم کتاب و سنت، قرآن و ولایت به ساده انگاری و خلاصه‌گویی متوسل شویم. نمی‌توانیم دریابیم، نمی‌دانیم، ما در حدّ قرآن نیستیم و قرآن برای «من خوطب به» هست از آثار آن است.

 ایشان درباره آدم نیز می‌فرماید مانند بشر است چون از نظر قرآن همه انسانها از نسل آدم هستند به آنها بنی‌آدم گفته می‌شود. برخی گمان کرده‌اند که آدم هم اسم جنس است و چون ما آن را در فارسی تقریبا مرادف انسان به کار می‌بریم. ایشان در بالا از مرادف سخن گفت اما اینجا واژه تقریبا و نه تحقیقا را استفاده نموده است. ایشان ادامه می‌دهند که اندک آشنایی با زبان عربی به ما می‌فهماند که آدم مانند عیسی و موسی اسم خاص است و در قرآن به سایر انسانها اطلاق نمی‌شود. بنابراین ایشان معتقد شده است که زبان قرآن با زبان عموم متفاوت می‌شود. پس این بیان که بگوییم ماده با اشتقاقات یا لفظ با معنا بی رابطه است یا بگوییم ارتباط لفظ و معنا در فرهنگ علمی و ارتفاع جامعه اثر ندارد از جمله افکار زیان بار است و نمی‌دانیم و نمی‌شود را باید از سر به در کرد. اگر کار پژوهش مشکل است باید وقت گذاشت، نیرو و امکانات را فراهم آورد، فکر و تحقیق کرد و کار را دنبال نمود. ارتباط لفظ و معنا یا ماده و اشتقاق از علوم غریبه یا غیبی نیست. انسان برای دانستن زنده است و دیگر دنیا نتوانستن را از انسان نمی‌پذیرد.

در فرهنگ معین که بسیار گسترده است آمده که آدم نخستین انسان است (یعنی آدم شخصی است) . آدمک یعنی انسان کوچک یا پیکری کوچک که به شکل انسان درست کنند (پس معلوم نیست که کدام یک درست است). آدمی یعنی منسوب به آدم. آدمیت یعنی آدم بودن یا به فضایل آدمی آراسته بودن. همانطور که آشکار است ایشان آدم را معنا نکرد. اگر فرهنگ معین کتاب متوسط فرهنگ دهخدا باشد، فرهنگ عمید خلاصه شدهِ‌ی فرهنگ معین است. فرهنگ عمید می‌فرماید اِدام یعنی نان خورش و آدام جمع اِدام است. ادامه یعنی دوام دادن، پایدار نگاه داشتن، پاینده داشتن و پیوسته گردانیدن. حداقل ایشان کمی معنا کرد اگر چه از آدم حرفی نزد. باید ببینیم اصلا آدم چیست؟ آیا آدم نان خورش موجودات است؟! آیا آدم مزه هستی است؟! ما کاری به پیکره و حضرت آدم(ع) نداریم ولی باید بدانیم مفهوم آدم چیست؟ اگر انسان بداند آدم چیست آنقدر شیرین است که دلش ضعف می‌رود. خدا به انسان توفیق فهم آدم را بدهد انشاءالله.

ارزش انسان و امتیاز بشر:

آنچه که قرآن نسبت به انسان توجه داشته اما مورد غفلت عرف علمی شده است این است که عنوان انسان و بشر چیزی جز استعداد گسترده نیست اگر چه فعلیت این استعداد در جهت کمال، خیریت و سعادت نیست. اگر انسان از منظر دین راه صلاح را پیش بگیرد به سعادت می‌رسد و ارزش به شمار می‌آید اما اگر راه کمال را در پیش نگیرد قابل ارزش نیست بلکه ضد ارزش محسوب می‌شود. تمامی موارد بشر که در قرآن آمده در جهت خَلقی یعنی صورت و کیفیت است که بیش از ۱۲۰ بار از حیث ماده و ۳۷ بار راجع به خود بشر می‌باشد. امتیاز بشر انبساط یا ظهور کامل اوست و گرنه هم موجودات دیگر ظاهرند و هم موجودات عظیم و منبسط و منبسط مانند ملائکه وجود دارند.

بنابراین به آنها وجودات انبساطی نمی‌گوییم چون حتی ملائکه نیز از ضیق جهت برخوردارند اما انسان در سعه جهت است که به انسان مقام جمعی اطلاق می‌دهیم. بشر هم جمالی است و هم جلالی اما از نظر حروف هم باء هم شین و هم را و همچنین اعراب بَشَرَ که چیزی جز فتحه نیست جمالی هستند. با اینکه بَشَرَ حرکت انبساطی دارد یعنی بسیط است هم مفرد و هم جمع را در بر می‌گیرد.

یکی از امتیازات بشر نسبت به موجودات دیگر این است که هم منبسط است و هم متبسّم و در منطق از صفات عرضی باب کلیات خمس و ذاتی باب برهان خنده در بشر است چرا که می‌گوییم الانسان ضاحک یعنی انسان خنده روست چرا که متعجب می‌شود و سپس می‌خندد. اگر می‌گوییم خنده عرضی است به اعتبار علت می‌گوییم و گرنه نطق در انسان علت ندارد. بنابراین، خنده در بشر را مربوط به باب عرض در کلیات خمس می‌دانیم. اگر می‌گوییم ذاتی باب برهان است به این اعتبار است که خنده از او جدا نمی‌شود. آنچه که بیش از باب کلیات خمس و ذاتی باب برهان اهمیت دارد این است که چهار صفت در آن به هم پیچیده است (تو مو می‌بینی و من پیچش مو) . خنده به تنهایی صفت انسان نیست چون انسان انبساط، تبسم، خنده و قهقهه (که نقص به شمار می‌آید) دارد. نه ملائکه، نه جن و نه موجودات دیگر این صفات را ندارند. به بیان دیگر قبل از اینکه انسان تبسم داشته باشد گشاده روست و تبسم نیز غیر از خنده است همانطور که خنده غیر از قهقهه است. قرآن نیز در آیه ۱۹ از سوره نمل در مورد مورچه و حضرت سلیمان(ع) می‌گوید «فتبسّم ضاحکا من قولها» یعنی پس از تبسّم خندید.

اگر چه خنده در انسان کمال است اما خنده بی‌مورد صفت کمال محسوب نمی‌شود. اینکه در روانشناسی‌های جدید می‌گویند خنده رفع مشکل می‌کند و آسایش و آرامش می‌آورد درست نیست و این روانشناسی‌ها نپخته است اگر چه دنیای کنونی در طب پیشرفت خوبی داشته است اما در روانشنای مشکل جدی دارد. موضوع علم طب ماده، اعضا و جوارح است. از این رو علم پزشکی از لحاظ تکنیک و تاکتیک و نه از لحاظ پزشک پیشرفت قابل قبولی داشته است. تا به پزشک مراجعه می‌کنید می‌گوید بروید آزمایشگاه چون خود او چیزی نمی‌داند. این نیست که یک پزشک بتواند با نگاه مسایل را دریاد و در صدد آنهم نیست. طب باید با رواشناسی در آمیزد و آینده دنیا این طور خواهد بود. به بیان دیگر، پزشک باید در ابتدا تشخیص دهد و پیوسته خود را در این زمینه بیازماید. در مرحله بعد بیمار را به آزمایشگاه بفرستد و در مرحله آخر تشخیص خود را با آزمایشگاه تطابق دهد نه اینکه بیمار را اول به آزمایشگاه بفرستد. طبیب به خود اجازه نمی‌دهد قبل از نظر آزمایشگاه نظری داشته باشد. از این رو، طب کنونی جهان طب منفصل است نه طب متّصل یعنی طب تکنیکی است و طبی نیست که در طبیب باشد. طبیب خود باید آزمایشگاهی باشد نسبت به مرض و مریض.

روانشناسی به مراتب امروزه پایین‌تر از طب است چرا که روانشناسی کنونی جهان نسبت به شناخت روان مشکل دارد یا دست کم مشکوک است. نمی‌داند که آیا روان مجرد است یا مادی؟ اساسا روح چیزی جز ماده است؟ مگر نه این است که اگر صفات روح مادی باشد یا مجرد تفاوت شگرفی پیدا می‌کند؟!

امام هنگامی که به قرآن، حکمت و عرفان وارد می‌شویم چنین نیست که سالک مشکل فراوان داشته باشد. دنیای دینی ـ علمی نه دینی ـ عوامی در رواشناسی به مراتب از دنیای امروز قوی‌تر است. اینکه پیش‌تر گفتیم روانشناسی کنون خنده را باعث آسایش و آرامش می‌داند در اشتباه است به این دلیل است که اساسا خنده غم‌آورست و خنده مساوی شادی نیست چون خنده در روح خستگی ایجاد می‌کند. خنده غیر از تبسّم و انبساط است اگر چه تبسّم و نه انبساط معلول تعجب است. انبساط صفت ذاتی انسان است و انسان موجودی منبسط است یعنی گسترده، گشاده روح، گشاده جسم و گشاده دل. تمام خصوصیات انسان در ظرف سعه و وسعت است. این مسایل می‌بایست در روانشناسی دنبال شود. به زبان قرآن انسانی که گشاده رو نیست نمی‌تواند تبسّم داشته باشد اما انسان غیر منبسط و بد خُلق می‌تواند خنده داشته باشد. تبسّم و انبساط دو صفت کمالی برای انسان است (المومن بشره فی وجه). مومن باید شادمان و گشاده رو باشد. قرآن نسبت به «بشر» چنین نظری دارد. به عبارت دیگر، انسان ظرف سعه را در باطن دارد اما بشر ظرف سعه را در خلقت دارد اما ظرف سعه که خَلق فعلی و خُلق استعدادی است تنها مولفه تشکیل دهنده انسان نیست؛ انسان می‌تواند همراه نقص و ذم نیز باشد. ممکن است کسی بشر باشد اما ارزش نداشته باشد یا گرفتار حرمان و مکافات باشد.

قرآن در آیه ۲۷ به بعد سوره مدثر می‌فرماید «و ما ادراک ماسقر لا تبقی و لا تذر لوّاحه للبشر» یعنی تو چه می‌دانی که دوزخ چیست؟ کسی را که در آن می‌افتد پیوسته می‌سوزاند و رها نمی‌کند. بشر پیوسته در حال تغییر است. برخی از حضرات گفته‌اند بشر به اعتبار بشره پوست انسان است این نظر درست نیست چرا که می‌بایست قرآن به دلیل استفاده از جمع واژه «بشراً» می‌گفت اما گفته است بشر که جمع و مفرد آن یک واژه است که البته مراد در این آیه همان جمع است «لواحه» تبدیل و تغییر خَلقی بشر است که هم در دنیا و هم در دوزخ چنین است. از این آیه چنین بر می‌آید که از مو و پوست گرفته تا گوشت بدن انسان از لایه‌های متفاوتی تشکل شده که با کوچک‌ترین زخمی قادر به التیام خود است. خلقت انسان یک لایه نیست بلکه لایه‌های متفاوت دارد. مو، پوست، گوشت و استخوان نیز از لایه‌های متفاوت برخوردار است. برخی گفته‌اند بشر در اینجا مجازی است که صحیح نیست بلکه بشر هم در دنیا و هم در دوزخ متغیر است. به اعتبار تبدلات فراوان جمع آمده است (لوّاحه للبشر). پس بشر از حیث بشر بودن موجودی نیست که ارزشی و کمالی باشد اگر چه به لحاظ خَلقی و استعداد این چنین است. بشر به لحاظ سعادت باید همراه ایمان، تقوا و همچنین جهات دیگر شود. قرآن انسان و بشر را از لحاظ استعداد موجودی ارزشی می‌داند اما در ظرف فعلیت خیر. به عنوان نمونه گاهی قرآن به عملکرد انسان حمله می‌کند (قتل الانسان ما اکفره) . گاهی هم قرآن به شخص حمله می‌کند (تبت یدا ابی لهب و تب). بنابراین حسن به خِلقت انسان خورده است اما حسن منحصر به جسم انسان نیست اگر چه جسم انسان نیز انبساطی و ارزشی است.

می‌توان دید قرآن کریم تحول انسان را بسیار فراوان یاد می‌کند و از «من ماء مهین»؛ «من طین» ؛ «من تراب» ؛ «من حماء مسنون» و «من صلصال» شروع می‌کند تا به کمالات عالی می‌رسد یعنی انسان میدانی به این وسعت دارد. هیچ موجودی چنین وسعتی را ندارد. این امتیاز منحصر به جسم و پوست بشر نیست گرچه آن را هم می‌گیرد. قرآن می‌گوید «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» و نمی‌گوید «… فی احسن صورت» بنابراین تقویم فقط جسم نیست. قوام در جسم، روح، استعداد، سعه و انبساط می‌باشد. این حُسن به قوام انسان خورده است نه به جسم یا صورت او. این حُسن در جسم منحصر به انسان نیست و موجودات دیگر را هم در بر می‌گیرد (احسن کلّ شیء خلقه) یعنی هر شی در خلقت احسن است. این حسن به خلقت یا به عبارت دیگر فعلیت می‌خورد.

در واقع وصف احسن در خلقت به اعتبار خلق از جانب حق تعالی است. به عبارت دیگر این حسن از آن اوست چون مخلوق در خلقت خود نقشی ندارد. هنگامی که سخن از نظام احسن است دو بیان دارد: ۱ـ این نظام روی هم رفته احسن است یعنی در یک ساختمان آشپزخانه ، اتاق خواب، حال، پذیرایی و دستشویی با هم یک نظام احسن را می‌سازد. به این نظام احسن کلی می‌گوییم چون یک خانه همه این جهات را نیاز دارد اما در این بیان آیا آشپزخانه یا توالت حق دارند بپرسند که جرمشان چه بوده که چنین شدند ولی اتاق خواب یا پذیرایی نشدند؟ چه چیز این نظام احسن است؟! تنها می‌توان گفت این خانه من حیث مجموع یعنی همان روی هم رفته احسن است. اگر بگوییم این خلقت نظام احسن است مشکل دارد (جهان چون چشم و خط و خال و ابروست                          که هر چیزی به جای خویش نیکوست). این یعنی روی هم رفته احسن است. در این بیان جای سوال و چالش باقی است. ۲ـ زبان قرآن بیان دوم از نظام احسن است (احسن کلّ شیء خلقه) یعنی این نظام ذره به ذره وصف احسن دارد نه روی هم رفته. این بیان بسیار سنگین و عرفانی است و با بیان اول بسیار متفاوت است.این حرف را در ظرف غایت به شدت دنبال کردیم که نظام خلقت وصف نظام احسن روی هم رفته نیست که طلب کار پیدا شود چرا که هر ذره و موجودی در همان ظرف وجودی احسن است؛ چه انسان و چه غیر انسان باشد. این حسن ظرف خالقی است و این غیر از سعادت و شقاوتی است که برای انسان پیدا می‌شود. بنابراین، انسان یا بشر از لحاظ خلقی یا استعداد دارای کمال است اما در ظرف فعلیت تنها انسان یا بشر بودن کافی نیست.

به قرآن که مراجعه می‌کنیم می‌بینیم «و بدا خلق الانسان من طین» می‌فرماید خدا خلقت انسان را از گل شروع کرد؛ این بشره است. سپس خداوند می‌فرماید «ثمّ جعل نسله من سلاله من ماء مهین» خلقت اول با گل آغاز شد سپس با نطفه کار ادامه پیدا می‌کند. پس از آن سخن از نفخ روح می‌شود. پس از آن نیز شنوایی، بینایی و قلب به انسان ارزانی می‌گردد. اما با وجود این نعمتها تنها اندک از آنان شکر گزارند (قلیلا ما تشکرون). بنابراین در می‌یابیم که بشر از حیث بشر بودن کمالی نیست اگر چه در ظرف استعداد چنین است.

این ادعای قرآن در دنیای علمی کنونی قابل هضم نیست. بنا به اصل نسبیت ، نظر هر کس برای خود محترم است. این حرف یعنی نظر مومن و کافر هر دو محترمند؛ کسی بر دیگری برتری ندارد. پس هیچ حقیقتی دیگر احترام ندارد بلکه این افرادند که احترام پیدا می‌کنند. اسلام نظرش این نیست چرا که انسان را با آن هه استعداد انتقاد می‌کند (قتل الانسان ما اکفره). قرآن در بیش از نود مورد به انسان حمله مستقیم می‌نماید و معتقد است که اکثر انسانها مشکل دارند. این حمله به اکثریت در دنیا بسیار قابل انکار است. از این رو دنیای اسلام می‌بایست به صورتی فنی و علمی این مسایل را دنبال کند که انسان و بشر از حیث انسان و بشر بودن ارزشمند و کمالی نیست. اگر این بشر صاحب امام و مربی شد و شنوایی، بینایی و قلب او فعلیت پیدا نمود، می‌تواند به سعادت برسد نه اینکه گوش داشته باشد و نشنود (اذن لا یسمعون بها). به این ترتیب حتی درازگوش هم نمی‌شود چون درازگوش هم می‌شنود؛ پس بی‌گوش می‌شود. نباید این گوشها را جمع در نظر گرفت چون یک فرد چند گوش، چشم و قلب دارد اما نه می‌شنود، نه می‌بیند و نه از قلبهای خود بهره می‌گیرد. بنابراین از نظر قرآن این موجود ارزشی نیست. چگونه این مسایل را باید دنبال نمود که بشر در دنیای کنونی دریابد که بالاتر از بشریت چیزی بنام ایمان، کمال، وصول، معرفت و قرب وجود دارد. هنوز بشر علمی به اینها دست نیافته است. کفار می‌گفتند «ان انتم الا بشر مثلنا» یعنی آنها بیش‌تر از بشر بودن انبیا را قبول نداشتند. مگر دنیای امروز وحی، نبوت و معرفت را پذیرفته است؟! این امور بسیار مورد نزاع است. ما در مورد اثبات و انکارها بسیار محسوساتی عمل می‌کنیم.

این محسوساتی بودن خود یک عنوان قشری در باب کمال است. به بیان دیگر کسی به قرآن حمله‌ور شود همه ناراحت می‌شوند اما اگر کسی به روح چنین کند دیگر آن حساسیت را ندارد. قرآن همان روح است. گویا اگر حقایق را منکر شوند چندان مهم نیست. اما اگر کسی به حضرت عباس چیزی بگویند ناراحت می‌شوند. این یعنی حقیقت و روح هنوز جا نیفتاده‌اند. واقعیت‌ها معنوی، قربی و الهی هنوز جا نیفتاده‌اند اما آنهایی که صورت دارند جا افتاده‌اند. پس در دنیا کفر معنوی وجود دارد. اگر در دنیا اکنون بت‌خانه وجود دارد مسجد هم زیاد است اما کفر معنوی در مسجد هم یافت می‌شود. به همین دلیل او هم مسجد و هم بت‌خانه را خراب می‌کند. از این رو می‌بایست به دنبال ایمان معنوی بود. اکنون در دنیا ما در این موضوع اشکال داریم که با وجود استعداد فراوان انسان نمی‌توان او را از نظر فعلیت ارزشی و کمالی دانست مگر آنکه او ایمان آورد (انّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات)؛ اگر ایمان نیاورد (قتل الانسان ما اکفره). تنها این امر در دنیا بلکه در مورد آخرت هم صدق می‌کند (قال اخسئوا فیها و لا تکلّمون) یعنی (در دوزخ) گم شوید و با من سخن مگویید.

آیا این بی‌احترامی به بشر یا انسان نیست؟! پس انسان یا بشر در ظرف ایمان ارزش معنوی پیدا می‌کند. اگر در هندوستان یک مسجد را به آتش بکشند ممکن است خون یک میلیارد مسلمان به جوش آید و کاری کنند اما این همه روح که به آتش کشیده می‌شود همه بی‌تفاوتند چون محسوساتی هستند. اگر قرآن بشر را در ظرف کمال آن همه مورد تخطئه قرار می‌دهد باید در دنیا جا بیندازیم. اگر بخواهیم شیطان و جن را بشناسیم باید بشر و انسان را بشناسیم تا بتوانیم آدم را بشناسیم چون عنوان آدم

با عنوان بشر و انسان متفاوت است. این مسایل نه تنها دیروز بلکه امروز هم مورد انکار است. اگر در قرآن حُسنی نسبت به انسان و بشر وجود دارد به خلقت، ظاهر و غیر ظاهر نیز می‌خورد. حتی این حسن به غیر انسان هم می‌خورد؛ نه منحصر به انسان است و نه منحصر به شکل او. حتی حُسن با زیبایی متفاوت است. «قد احسن الله له رزقا» یعنی رزق احسن که متعلق احسن همان رزق است. رزق که شکل ندارد. در جای دیگر از قرآن «من احسن عملا» احسن به عمل می‌خورد. البته صورت هم می‌تواند متعلق حُسن قرار گیرد (صوّرکم فاحسن صورکم). اگر صورتها احسن است فقط صورتها احسن نیست بلکه همانطور که گفتیم چیزهای دیگر هم می‌تواند متعلق آن باشد. حسن منحصر به جسم یا صورت نیست (انّ الله یحب المحسنین) چون خود احسان صورت ندارد و معناست.

ظرف نزولی انسان با ظرف صعودی او که ظرف کمالی است متفاوت است. ظرف نزولی او احسن است و وصف حق تعالی است اما در ظرف صعودی اختیار، تقوا، ایمان و معرفت پیش می‌آید، باید این را جا انداخت که انسان و بشر کاسه بزرگی برای فعلیت‌ها است. فرق این کاسه با کاسه‌های دیگر این است که باید در کاسه‌های دیگر چیز ریخت اما در کاسه بشر چیزی لازم نیست ریخته شود چون خود جوشش دارد و فعلیتها را ظاهر می‌کند. بَشَرَ یعنی ظَهَرَ، اِنبَسَطَ، تَبَسَّمَ، ضَحَکَ تا به قهقه هم می‌رسد که همان ظرف نزولی اوست. اگر دنیا در فهم این مطلب مشکل دارد مسلمانان هم در بیان آن کوتاهی کرده‌اند. اگر بشر از حیث بشر بودن حسن و امتیاز داشته باشد موجودات دیگر که نه «قتل» و نه «تبت یدا» دارند بر او برتری دارند. اگر بنا به «من عرف نفسه فقد عرف ربه» باشد می‌بایست انسان خود را ابتدا بشناسد. باید از خودمان بپرسیم که ما چه هستیم؟! دم و یال را که دیگران هم دارند و مربوط به نوع است. چشم، گوش، حلق و بینی که در انسانهای دیگر نیز هست. پس من چی هستم؟! در واقع کمال انسان به فعلیت اوست و فعلیت او وابسطه به آن موجودی اختیاری است. بایددید که او چه اختیار کرده است؟ آیا کمال یا شقاوت، خیرات یا شرور اختیار کرده است؟ اینها را باید در کفه ترازو قرار دهد و بسنجد. آیا «امّا شاکرا» یا «امّا کفورا» است و گرنه «انّا هیدناه السبیل» را که خدا داده است؟! تا انسان نسبت به این معنا وقوف پیدا نکند در باب معرفت لنگ است. خواه مجتهد باشد خواه پروفسور، هیچ گشایشی نخواهد داشت. اینها همه ظرف غفلت می‌شود. اگر در کاسه رنگ هر چه آب بریزید رنگی می‌شود. تا این غفلت در جان انسان باشد، خودش را به وحی، مبدا قرب و کمال وصل نکند، هر چه در خود بریزد رنگی می‌شود.

چه علم بریزد و چه فقه، چه اخلاق بریزد و چه کمال آلوده می‌شود. مرحوم شیخ بها در اربعین خود آورده است «هنگامی که انسان در حال رشد است ]یا به بیان ما هنوز مبدا وصول به وحی را در خود پیدا نکرده است[ «لا یزید الاّ بعدا» هر چه راه می‌رود دورتر می‌شود؛» کار می‌کند دور می‌شود. درس می‌خواند دور می‌شود یا حتی نماز می‌خواند دور می‌شود. وی مثال خوبی می‌زند که در گذشته برخی برای گرم کردن حمام به بیایان می‌زدند تا هیزم و خار بیابند و پیوسته خارها را پشت خود انبار می‌کردند تا جاییکه سنگینی بار ایشان را از پا در می‌آورد. اگر انسان به مبدا وحی، وصول، معرفت و قرب نرسد هر چه بار خود کند او را بیشتر مشکل‌دار می‌کند. تا سبک است می‌تواند راه رود اما اگر سنگین شود دیگر راه هم نمی‌تواند برود. هر چه سبک بال باشد بهتر است. گاهی در فیلم‌ها نشان داده می‌شود که کشتی را پر از طلا کردند اما وقتی دریا طوفانی شد می‌بایست کشتی را سبک کنند و طلاها را به دریا افکنند چرا که جان ایشان مهم‌تر از طلا است. انسان این را در دریا می‌فهمد اما در خشکی این چنین نیست. علم، عبادت، نماز و … را باید به آب ریخت تا خفه نشد (ویل للمصلّین). اما این آیه را چنین معنا می‌کنیم که دامانش ما را نگیرد. اگر بنا باشد طلایی که بسیار ارزشمند است مرا خفه کند بهتر است نباشد.

ما کسی را که از گرسنگی مرده است اما روی تشکی از پول خوابیده بود مسخره می‌کنیم چون محسوساتی هستیم اما آنهایی را که علم دارند، نماز می‌خوانند یا عبادت می‌کنند اما هدایت نمی‌شوند را در نمی‌یابیم! آن همه قرآن می‌خواند اما معصیت می‌کند! تا این نقطه از قبرستان و تا پول باشد دست نوشته شما را می‌خوانند اما از قبرستان به بعد هیچ! انسان نمی‌فهمد. چرا به به دیگران حمله می‌کنیم. خود ما را که بشکافند همان تشک هستیم. اگر کسی به ما بگوید بی‌سواد یا بی‌ایمان بسیار اندوهگین می‌شویم. شاید اگر به ما فحش دهند آنقدر ناراحت نشویم. باید به درون خود برویم و به خودمان بگوییم «ای بی‌سواد؛ ای بی‌ایمان!» این امور نه در دنیای کفر و نه در دنیا ما جا نیفتاده است. ما فقط دنبال نعش و جنازه هستیم.

علم، نماز، عبادت و معرفت ما یعنی ادعا همه جنازه‌اند. به بیان قرآن قرب، معرفت واقعی، سلوک و وصول چیزی بیش از انسان و بشر بودن است (انّ الانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و عموا الصّالحات) یعنی هر که ایمان نداشته باشد باخته است (و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر) یعنی اگر دست هم را بگیرند و یکدیگر را هدایت کنند نه اینکه دست هم را مانند دنیای کنونی بگیرند و برقصند. ای کاش قرآن «لعلّ» می‌گفت تا دلمان خوش باشد! گویا دست هم گرفته نمی‌شود. اگر ادامه سوره «لعلّهم یتقون» یا «لعلهم یشکرون» می‌بود آنگاه می‌گفتید این آیه اضافی است یا همخوانی ندارد؟! اینکه نسبت به این معناست که انسان در دنیا دست دیگری را برای هدایت و حمایت نمی‌گیرد. خدا به انسان توفیق دهد که از ظاهر خود بگذرد. تا اینجای کار با خدا بوده است. آنی که من می‌توانم در آن نقش داشته باشم چیست؟

انسان؛ سرآمد پدیده‌ها:

انسان سرآمد تمامی پدیده‌های مادی است و در این مسأله بحثی نیست و اثبات برتری وی بر دیگر امور مادی آسان است. دنیا با تمامی محتوایی که دارد در خدمت انسان است و اقتدار انسان بر تمامی موجودات دنیوی ثابت است.

آن‌چه مهم است این است که آیا انسان بر فرشتگان مجرد برتری دارد یا خیر؟ البته بحث در این رابطه و مقام، بحثی نوعی است نه شخصی؛ چرا که بحث این است که نوع انسان برتر از فرشته است یا نوع فرشته از نوع انسان برتر است وگرنه روشن است که برخی از افراد انسان‌ها مانند حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام بر تمامی عوالم امکانی اشرفیت دارند. هم‌چنین فرشتگان بر افراد آلودهٔ آدمی برتری دارند.

این بحث در کتاب‌های کلامی تنها به شیوهٔ کلامیان و به‌گونه‌ای نقلی و روایی آمده است و بحث فلسفی آن منقح نشده است. برای آن‌که این بحث به‌طور فلسفی پی‌گیری شود لازم است نخست «انسان» به‌درستی مورد مطالعه قرار گیرد و همین‌طور «فرشته» به‌خوبی شناخته شود تا خصوصیات هر یک منظور گردد. این‌گونه است که به دست می‌آید بررسیدن این امر چندان آسان نیست؛ زیرا کمالات فرشتگان فعلیت دارد و موقعیت کمالی آنان شرافت خاص خود را داراست؛ اگرچه انسان نیز استعداد «فعلیت بخشیدن» را دارد که فرشتگان از آن بی‌بهره‌اند و برتری انسان از فرشته بر این اساس می‌باشد. البته، همان‌گونه که گذشت باید نوعیت انسانی و فرشته به‌خوبی بازیابی گردد تا بحث صورت فلسفی خود را بیابد، هرچند استفاده از قرآن کریم و احادیث به عنوان منابع غنی علمی می‌تواند بهترین نقش را ـ به‌خصوص در جهت مباحث تصوری ـ داشته باشد؛ زیرا تصور ما نسبت به فرشته محدود است و در این زمینه باید از شرع استمداد جست.

دیدگاه قرآن کریم نسبت به انسان:

انسان در قرآن ماده ممدوحی نیست و مورد ذم قرار گرفته است. دو چیز از انسان در قرآن یاد شده است: ۱ـ استعداد فراوان و ۲ـ عملکرد ناشایست. به قرآن که مراجعه کنیم می‌بینیم که انسان ضعف، ستمگر، ناسپاس، عجول، تنگ‌نظر، مجادله‌گر، نادان، خودپسند، کم‌خیر، پرطمع، طاغی و … نسبت می‌دهد.

از این‌رو قرآن دید خوشی به عنوان انسان ندارد. ظرف استعداد ظرف نزول است اما ظرف فعلیّت ظرف صعود است. ظرف صعود استثنا است (انّ الانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات). اگر انسان در راه حق و به دنبال مربی قرار نگیرد به ناچار در ظرف طغیان می‌افتد چون امکان آن صفات را دارد.

۶۵ مورد انسان در قرآن وجود دارد در حالیکه ۱۸ مورد نیز اِنس داریم. غیر از ظرف استعداد انسان که گسترده و کمال‌آلود است ما بقی مفهوم است و عناوین بسیار متعدد وجود دارد. اینکه اسلام کافر را در کنار سگ، خوک، بول، غائط و منی قرار می‌دهد که انسان «من حیث هو انسان» طاغی است مگر اینکه دست خود را به هدایت خاص برساند. منافاتی ندارد که کسی طاغی باشد اما پراستعداد، پرجنبه و گسترده باشد. در این آیه «خلق انسان ضعیفا» انسان را ضعیف می‌داند نه مصداق را که اگر مومن شد دیگر این ظرف نیست. منظور ما از انسان یک انسان کلی نیست که در حاشیه ملا عبدالله یافت می‌شود. اینها قصه‌ایی بیش نبوده است و زمان آنها تمام شده است. ما حرف دیگری را دنبال می‌کنیم. اینها وصف معقولات ثانی فلسفی است؛ کلی که راه نمی‌رود. بنده از چیزی سخن می‌گویم که می‌جنبد و ممکن است از سگ هم نجس‌تر شود. و همان می‌تواند چهره زند و عصمت پیدا کند. این تشخص خارجی است که می‌جنبد. شما که انسان را در رساله‌ها در کنار سگ، خوک، خون، شراب، بول، غائط و منی می‌گذارید باید به دلیل بی‌حرمتی به انسان جواب دهید. اگر در کنار حیوان قرار دهیم، حرجی نیست چون می‌گوییم عموزاده ماست اما انسان را در کنار نجاسات قرار داده‌اید! پاسخ این است که انسان «من حیث هو انسان» گرچه گسترده و با استعداد است اما عنوان شریفی ندارد «الاّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات» آنهم با ِ«تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر» دست یکدیگر را بگیرند، به هم کمک کنند و مواظب یکدیگر باشند و گرنه «بل هم اضلّ سبیلا». این قرآنی که در دستان بنده است هم می‌تواند قرآن باشد، کسی آن را کتاب بخواند، یک شی سبز رنگ، دو کیلو بار و یا یک شی مستطیل لقب گیرد اما همه اینها به یک مصداق اشاره دارد گرچه همه نیز درست هستند. عناوین متعدد به یک مصداق واحد گرچه از حیثیت‌های متفاوت اشاره دارد. اگر به این موجود جنبده انسان بگویید یک خصوصیت دارد.

بشر بگویید که مشخصه دارد، ناس بگویید که چهره پیدا می‌کند، مومن بگویید یک ویژگی دارد، زن ، مرد، سفید، سیاه و … جنبه‌های مختلفی دارند اگر چه تمام اینها درست‌اند. همه به یک مصداق واحد اشاره دارند همان موجودی که می‌جنبد نه یک موجود کلی اما جن اینطور نیست: جن، جان و جنَّ؛ تمام ، دیگر عنوان ندارد. ما بحث عرفانی نمی‌کنیم که بگوییم مقام جمعی، لاهوتی و غیره دارد. این مباحث کالبد شکافی است که اگر در آزمایشگاه قرار گرفتیم و چکشی به ما دادند بتوانیم انسان را خورد کنیم و بگوییم این مصداق انسان، بشر، آدم، مومن، معصوم، کافر و … است. مباحث فلسفی باید عملی باشد نه تنها ذهنی و خیالی.

عناوین معقولات ثانی فلسفی هستند که عروضشان در ذهن ولی اتصاف آنها در خارج است. این خیالات بوده است که برخی می‌گفتند چیزی نیست. حتی اگر مقدار کمی پول در جیب شما باشد نسبت به زمانی که جیبتان خالی باشد متفاوت است. حتی ناچیز هم برای خود چیزی است. برخی کتاب می‌نویسند با عنوان «انسان موجود ناشناخته». اگر این درست باشد و ما خود را نشناخته باشیم پس خدا نیز ناشناخته است. ما بقی دنیا نیز که ناشناخته بوده است! اینکه ما می‌گفتیم این مباحث حدود ۳۰ سال کار می‌طلبد دلیلش این است و ما تازه در مفهوم به سر می‌بریم، مفهوم جن و ملک را گفتیم و اکنون در مورد مفهوم ناس بحث می‌کنیم.

اینکه می‌گوییم انسان مقام جمعی دارد خود را خوب نشان نمی‌دهد و می‌بایست بحث باز شود. این به این مفهوم است که عناوین خصوصیات، معقولات ثانی فلسفی و اتصافات انسان بیش از همه مخلوقات الهی است.

ارزش عناوین با یکدیگر فرق می‌کنند. اتصاف این ذات به انسان غیر از آدم و بشر است. انسان حاکی از یک چیز است و بشر به چیز دیگر. بشر با انسان از حیث اتصاف و عنوان فرق می‌کند. یک شخص هم می‌تواند دکتر باشد، هم مریض، هم مرد و هم زن، همه آنها درست است اگر چه دکتر، مریض،مرد و زن باهم متفاوت باشد. آری، دکتر، مریض، مرد و زن باهم فرق دارند اگر چه ممکن است به یک مصداق واحد ا طلاق شوند.

قرآن در این آین «خلق انسان ضعیفا» به انسان نسبت ضعف داده شده است. یا «و اذا مسّ الانسان الضّرّ دعانا لجنبه او قاعدا» و همین طور «و لئن اذقنا الانسان منّا رحمه ثم نزعناها منه» برای انسان وصف می‌آورد اما در «انّ الشیطان للانسان عدو مبین» متعلق عوض می‌شود. همانطور که پیشتر گفتیم شیطان وصف است هم برای جن و هم برای انس مگر آنکه در این آیه شیطان را خاص‌تر کنیم و بگوییم ابلیس است. اگر وصف بدانیم یعنی هم جن و هم خود انسان برای خود دشمنی آشکار است. اینکه می‌گوید «اعدا عدوک نفسک» یعنی بدترین دشمن تو خودت هستی.

بنابراین دیگر در این ایه شیطان را ابلیس نمی‌گیریم. «این الانسان لظلوم کفار» یعنی انسان بسیار ظالم است و کفران می‌کند. «و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حمامسنون» لحاظ خلقت انسان را بیان می‌کند یعنی ترابی و ناسوتی است که جهت نقص نیست. «خلق الانسان من نطفه» هم نقص نیست بلک به استعداد اشاره دارد. «و یدع الانسان بالشّرّ دعاءه بالخیر و کان الانسان عجولا» می‌گوید انسان عجول است نه آدم، بشر، مومن و نه چیز دیگر. «کلّ انسان الزمناه طائره فی عنقه» یعنی اعمال و هر کسی گریبان او را می‌گیرد حاکی از مسئولیت‌پذیری انسان است و نقص نیست بلکه کمالش است. «و اذا انعمنا علی الانسان اعرض و نا بجانبه» یعنی وقتی به او انعام می‌کنیم از ما روی برمی‌تابد و به یک سو می‌رود. «و کان الانسان اکثر شیء جدلا» یعنی انسان جدلی است اما نمی‌گوید مومن اینطور است.

«وصّینا الانسان بوالدیه حسنا» که انسان مورد وصیت قرار می‌گیرد کمال استعدادی است و حسن است اگر چه عمل بکند یا نکند. «فاذا مسّ الانسان ضرّ دعانا» یعنی هر چه به او لطف می‌کنیم ناسپاسی می‌کند. «و انا اذا اذقنا الانسان منّا رحمه فرح بها»یعنی تا به او رحمتی می‌کنیم خوشحال می‌شود ولی تا یک مشکل برایش ایجاد می‌شود به هم می‌ریزد.

«انّ الانسان لکفور مبین» و آیات دیگر راجع به انسان اشاره به این نکته دارد که عنوان انسان ممدوح نیست اما در آیه «و ان لیس للانسان الا ما سعی» اشاره به استعداد گسترده در انسان دارد اگرچه فعلیت‌ها ناشایست است. باز آیه «خلق الانسان علمه البیان» به استعداد انسان اشاره دارد که بسیار کمال است اما استعدادی. «بل یرید الانسان لیفجر امامه» اگر این آیه را آنطور که ما معنا و تفسیر می‌کنیم دریابید بسیار عظمت استعدادی دارد.

اگر انسان اراده کند می‌خواهد جلوی خود (همه هستی) را بشکافد. هر چه کمال ا ست در استعداد است ولی هر چه فعلیت است متاسفانه چموش است. «بل الانسان علی نفسه بصیره» انسان خود را خوب می‌شناسد و اینطور نیست که برخی انسان را موجود ناشناخته می‌نامند. هیچ موجودی مثل انسان خود، عالم و حق تعالی را نمی‌شناسد چرا که هیچ موجودی استعداد انسان را ندارد اما متاسفانه فعلیت‌ها با استعدادها متفاوت است. ما سخن از افراد عادی و کافر نمی‌کنیم وگرنه این موجود فقط به دنبال کفش و کلاه خود است. آنجا که فعلیت است استعداد هم هست اما آنجا که استعداد هست معلوم نیست که فعلیت هم باشد. وقتی خداوند می‌گوید «یا ایّها الانسان ما غرّک بربّک الکریم» ما غرّک اشاره به فعلیت انسان دارد. «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» اشاره به استعداد دارد. حتی انسان کافر آنقدر زیباست که شما جرأت نمی‌کنید او را کنار سگ بگذارید چرا که خداوند انسان را زیبا خلق کرده است. هیچ موجودی حتی گل و ملک به زیبایی انسان نیست. آیا جرات دارید به سازمان ملل بروید و بگویید از نظر اسلام کافر چون بول و سگ نجس است؟! انسان تنها موجودی است که خدا پس از خلق او فرمود «فتبارک الله احسن الخالقین».

خلق استعداد است. «علم الانسان ما لم یعلم» هم استعداد است. مگر همه آن چیزی که پیامبر بلد است دیگران می‌دانند و حال آنکه «علّم» همه را می‌گیرد؟! آری، همه می‌توانند در حد پیامبر رشد کنند اما به ظرف تنزیل.

اگر نمی‌توانند به این دلیل است که مربی ندارد. این مانند آن شخصی است که جثه و استخوان‌بندی خوبی دارد و اگر به باشگاه ورزشی برود قهرمان می‌شود. بدن خوب است که استعداد است اما باید روی این بدن کار شود. اما «کلاّ انّ الانسان سیطغی» ، «انّ الانسان لربّه لکنود» و «انّ الانسان لفی خسر» همه فعلی‌اند.

در اینجا ذکر یک نکته قابل توجه است و آن این است که انسان با بشر فرق دارد و مطالب بالا برای انسان است نه بشر. باز هم تأکید می‌کنیم مفهوم و مصداق را نباید باهم خلط نمود. مطالب بالا در رابطه با عنوان انسان بود و ما قصد نداریم بگوییم همه انسانها گمراه و بدند. اگر کسی توانست به آن اضافه کند و پسوند بگیرد دیگر آنطور نیست. به عنوان نمونه، اسنان عادل، شریف، مومن، مفعوم، شجاع، عفیف و … البته اضافه‌ها می‌تواند منفی باشد مانند انسان بد، خبیث، شرور و … . در کتاب «قاموس قرآن» بین مفهوم و مصداق خلط کرده است و دو انسان متصور شده است: ۱ـ انسان اولی و ۲ـ انسان دومی؛ می‌گوید انسان در مرحله اول مشمول «انّ الانسان لظلّوم کفّار» و «کان الانسان عجولا» می‌باشد اما در مرحله دوم از اهل «انّه من عبادنا المخلصین» و «انّا وجدناه الصابرا» است. حرف ما این است که اینطور نیست چون انسان همیشه مذموم است. «انّه من عبادنا المخصلین» ظرف ثانی نیست؛ بلکه انسان این استعداد را در جهت «امّا شاکرا» قرار داده است. او می‌گوید پیامبران چنین و چنان هستند. بلی، اما باید پرسید پیامبران انسان مصداقی هستند یا عنوانی؟ عنوان انسان در قرآن مفهوم است. اگر کسی خود را از این ذم آنهم به صورت فعلیت نه استعداد در آورد بحث دیگری است.

عنوان انسان در قرآن این دو چهره را دارد: ۱ـ استعداد گسترده «علّمه البیان» اما در ظرف ۲ـ فعلیت خرابکاری می‌باشد. فرق استعداد با فعلیت را در فلسفه بحث کردیم که استعداد کمال است. یعنی اگر کسی توان این را داشته باشد که آدم بکشد کمال است چون قدرت دارد و می‌تواند بگیرد، ببندد و بکشد. اینکه می‌گوید «چگونه شکر این نعمت گذارم که دست مردم آزاری ندارم» شکر ندارد چرا که شکر در مقابل نعمت است نه عدم نعمت. دست مردم‌آزاری ندارم از بی‌عرضگی است. باید گفته شود «چگونه شکر این نعمت گذارم که دست دارم و مردم‌آزاری ندارم» توان گناه کمال است و انجام گناه نقص است. کشتن کمال است اما اگر بی‌مورد و نابه‌حق بکشد نقص است. توانمندی کمال است و عدم انجام هم کمال است چون هر کس نمی‌تواند نکند. از این رو، خوب شدن استثنا است. اگر انسان یک موجود ضعیف و فاقد توانمندی بود کاری از او بر نمی‌آمد، پس کمال نبود و او نمی‌توانست به مقام علّیین برسد. شمر و ابولهب ۳ ظرف دارند: ۱ـ اینکه شمر می‌تواند روی سینه آقا امام حسین(ع) بنشیند کمال است، ۲ـ اینکه شمر ظرف مدت کوتاه ۶۰ سال و یا ابولهب ۵۰ سال توانست آن استعداد را به فعلیت برساند باز کمال است چرا که مربی قابلی چون امام حسین (ع) یا آقا رسول الله(ص) داشتند؛ اگر مربی وجود نمی‌داشت هزار سال هم که عمر می‌کردند نمی‌توانستند این کار را انجام دهند و ۳ـ واصل شدن ایشان به اسفل السافلین که نقص است. مرحله سوم بنا بود که «شاکرا» باشند اما «کفورا» شدند. این ۳ مرحله را نیز در فلسفه متذکر شده بودیم. اگر شمر و ابولهب و یا حرمله به دنیا نیامده نبودند دنیا ناقص می‌بود چون ایفای نقش وجود نداشت.

استعداد و توانمندی هم برای مومن و هم برای کافر کمال است اما یک ظرف سوم برای مومن وجود دارد که او را به سعادت و «اعلی علّیین» می‌رساند و همین طور چون کمال سوم برای کافر نیست، او به شقاوت می‌رسد.

وصول به شقاوت هم مانند وصول به سعادت کمال است اما چه چیز باعث می‌شود که ما می‌گوییم اولی نقص است اما دومی کمال است؟! مسئله اینجاست که اگر در استعداد کسی باشد و نرسد نقص است و گرنه فعلیت هر آنچه در استعداد باشد که کمال به شمار می‌رود. اینکه انسان به سعادت نرسیده باشد چون در استعدادش نبوده باشد که نقص نیست. مشکل انسان عدم وصول به سعادت است وگرنه وصول به شقاوت هم وصول است و کمال به شمار می‌رود.

حتی نسبت به بهشت هم همه وصول پیدا نمی‌کنند. «ربّ هب لی حکما و الحقنی بالصالحین واجعل لی لسان صدق فی الاخرین واجلعنی من ورثه جنّه النّعیم» خدایا مرا جزو ورثه بهشت قرا بده. مگر کسی در بهشت می‌میرد که ما وارث او شویم؟ ظاهراً یک دسته در بهشت می‌میرند؛ گویا بهشتی هستند و می‌میرند؛ استعداد بهشت را هم دارد اما … . او که اسفل السافلین می‌شود حتی تابوت من النّار (جایگاه مخصوص) را به او (حضرت ثانی) می‌دهند.

پس استعداد کمال است. فعلیت ناسوتی نیز کمال است و وصول اسفلی هم کمال است اما عدم وصول به سعادت نقص است. اگر بگوییم در استعدادش نبوده است باز نقص نیست ولی اگر حرف ما را بگوییم انسان همه استعداد است پس ناقص است چون به فعلیت آنچه در استعدادش هست نمی‌رسد. بنابراین، ما نباید انسان را در استعداد دست کم بگیریم اما در فعلیت چموش است. باید خدا، ملائکه، انبیاء و دین دست انسان را بگیرند. انسان باید با «تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر» دست یکدیگر را بگیرند و مواظب هم باشند.

تعریف منطقی از انسان:

در تعریف منطقی انسان که وی حیوان ناطق معرفی می‌شود، فصل طینی آدمی موضوع بحث قرار می‌گیرد. در این تعریف، حیوان به عنوان جنس تعریف در آن دخیل است و انسان به عنوان حیوان ناطق شناخته می‌شود. از این رو، برای شناخت انسان، هم شناخت مقام حیوانی حایز اهمیت است و هم شناخت نطق به عنوان فصل مقوم وی. حیوان نه به عنوان جنس، در شناسهٔ انسان دخالت دارد و نه به عنوان نوع، و نباید از گفتن حیوان، به نوع آن مانند گاو، گوسفند، شیر، آهو و گرگ منصرف شد. انسان حیوان است به اعتبار حواس، قوای نفسانی و نیازمندهایی که دارد. برخی از شناخت‌های انسان به جنبهٔ حیوانی او باز می‌گردد و چنان‌چه حیوان در جنس طینی او دخالت نداشت، شناخته‌ای فراوانی را نسبت به طبیعت و ناسوت از دست می‌داد و رشد و ارتقا نداشت؛ زیرا نفس دنیایی از سنخ نفس حیوانی قابل مهار و کنترل و دارای آزادی و اختیار است.

فصل «ناطق» نیز نطق و بیان آدمی را اشاره دارد. درست است هر نوعی از حیوانات نیز بیانی ویژهٔ خود دارد، ولی تفاوت انسان و حیوان در این است که نطق حیوانان درون‌گروهی است و آنان نمی‌توانند متفاهم خود را به انسان منتقل کنند، ولی نطق انسان هم دورن گروهی و هم برون‌گروهی است و انسان می‌تواند خواسته‌های خود را به غیر انسان نیز تفهیم کند.

انسان دارای دو فصل طینی و نوری است و دانش زندگی برای تأمین سلامت جسمی، نفسی و روحی آدمی باید به هر دو فصل و مراتب و ساحات ظهوری او توجه داشته باشد و راه معرفت به هر یک از امور گفته شده را شناسایی کند و شیوهٔ طی طریق آن را ارایه دهد.

نظرگاه “فیلسوف محبوبی” نسبت به انسان:

«وجود منحصر در حق تعالی است» و حق تعالی همان وجود است و آفریده‌ها ظهور و پدیدار وجود می‌باشند که ما در نوشته‌های خود از آن به اصطلاح «پدیده» یاد می‌کنیم. «وجود» تنها به «الله» تعالی و «ظهور» به «پدیده‌ها» نسبت دارد. اگر بخواهیم این گزاره را با تعبیر منطقی بگوییم چنین می‌شود: گزاره با محمول وجود، منحصر در جناب حق تعالی است. این گزاره از تمامی حیثیات تعلیلی، تقییدی و حتّی اطلاقی دور است و بدون لحاظ هیچ حیثیتی تحقّق می‌پذیرد و گفته می‌شود: «اللّه موجودٌ»؛ حق موجود است و وجود، حق است ـ که به‌حق هست ـ و دیگر قضایای محمولی، صدق حقیقی نسبت به وجود ندارد و حیث ظهوری را دنبال می‌کند.

گزارهٔ «اللّه موجودٌ» به این معناست که دولت حق سراسر هستی را فرا گرفته و جایی برای غیر باقی نیست و حق است که هست، و هستی است که حق است و دومی و یا غیری در کار نیست. حقیقت کمال و تمام کمال و کمال حقیقی ذات اوست و بس که اسما و صفات حضرت حق را تعین می‌دهد و اوّل حقیقت وجود با آخر و ظاهر آن با باطن آن همراه است و اوّلی در مقابل دوم و ابتدایی در مقابل نهایت ندارد. بر این پایه، اللّه موجود است؛ نه چیز دیگری، و پدیده‌ها ظهور وجود هستند؛ نه آن‌که معدوم باشند.

استخدام کلیدواژه‌های «وجود» و «ظهور» در شناخت فصل مقوم زندگی و هدف دادن به حیات و تصمیم‌گیری برای آن بسیار مؤثر است و باید آن را مادهٔ حیات نامید. «وجود» دارای استقلال و بی‌نیازی از هر گونه وابستگی است، و «ظهور» و پدیداری وابستگی تمام و ربط تام را می‌رساند. کسی که این حقیقت را بن‌مایهٔ زندگی خویش قرار دهد و آن را شیرهٔ جان خود دریابد، ریشهٔ هر گونه سرکشی و نیز ترس و اضطراب را از خود برداشته است و معنای آرامش زندگی و امنیت را درمی‌یابد.

در تعریف انسان گفتیم: انسان پدیده‌ای است مرکب از هوا (جهت خلقی) و خدا (جهت قربی و حقی) که از هر یک که رها گردد، دیگری جایش را می‌گیرد؛ مانند ظرف دربستهٔ آب یا کوزه که هر قدر آبش کم شود، هوا جای آن را می‌گیرد تا جایی که دیگر آب یا هوا نباشد.

ظهور و پدیداری دارای دو چهرهٔ حقی و خلقی (عبدی) است. ظهور به اعتبار پیوند تامی که با حق تعالی دارد چهرهٔ ربی و حقی را بیان می‌کند و به لحاظ نداشتن استقلال و نیازمندی چهرهٔ عبدی و خلقی دارد. هرچه بنده از نیازمندی خود بکاهد و قطع طمع داشته باشد، چهرهٔ حقی او شکوفاتر می‌شود و بیش‌تر نمود می‌یابد و چنان‌چه خود را به ساحت عشق ناب و پاک که دور از هر گونه طمعی است برساند و به کلی قطع طمه از داشته‌های مردم، توانمندی‌های خود و عنایات حق تعالی داشته باشد چهرهٔ عبدی به کلی از او برداشته می‌شود و چهرهٔ ربی در او جایگزین می‌گردد؛ درست مانند بطری آبی که هرچه آب در آن ریخته شود هوا از آن بیرون می‌رود. هرچه جهت عبدی یا بشری یا خلقی کم‌تر آراسته گردد و کمالات خود را فرو نهد و ریزش داشته باشد، سرکشی از آن برداشته می‌شود و حق تعالی است که در دل می‌نشیند. موفقیت زندگی یک کلید دارد و آن همین گزارهٔ گفته شده است. انسان با این کلید است که رمز رهایی از سرکشی، عصیان و گناه را می‌یابد و در برابر، سرمستی و نشاط می‌یابد نه خمودی؛ زیرا خمودی و سرکشی، هر دو برای زندگی انحراف و بیماری است. زندگی در صورتی سلامت تمام می‌یابد که انسان حیث ظهوری خود و پدیده‌ها را با شراشر خود ادراک نماید. جهل به جهت ظهوری و پدیداری خود، سرکشی یا خمودی می‌آورد و آگاهی از آن، بندگی و وابستگی در عین ربوبیت، نشاط، سرمستی، دارایی، غنا و استغنای ظهوری را لازم دارد و عبودیت را باطنی می‌دهد که جز ربوبیت حق تعالی نیست.

توجه و غفلت از حیث ظهوری؛ فصل مقوِّم انسان:

توجه، تنبه و تذکر به حیث ظهوری و غفلت از آن به تعبیر منطقی فصل مقوم، فصل اخیر و حقیقت انسان است. انسانی که به هر دو چهرهٔ خلقی و حقی حیث ظهوری خود توجه دارد و سعی دارد جهت حقی را بر جهت بشری خود غلبه دهد، چنان‌چه احکام دینی این حقیقت را شکل می‌دهد اگر کردار آدمی به جهت قرب الهی انجام گیرد نه به انگیزه‌های نفسانی، وی فصل نوری می‌یابد و منبع کمالات الهی می‌شود، ولی اگر فصل اخیر کسی غفلت و بی‌خبری از حیث ظهوری خود باشد، تا مرتبهٔ حیوانات، بلکه پایین‌تر از آن تنزل می‌کند و تمامی شرور و خبایث از او ممکن می‌شود. اگر انسان با حقیقت ظهوری خود پیوند و اتحاد داشته باشد؛ به‌گونه‌ای که کثرت و غیریت خلقی را از میان بردارد و به قرب حقی برسد فصل اخیر وی ذکر و ذاکر و مذکور می‌شود. آدمی که گویی زیادهٔ فرع بر اصل است، با آن که فصل طینی انسان است، فرع فصل نوری حقیقت جمعی انسان می‌باشد؛ زیرا آن که قرآن را پیش از انسان آموخت و آن که به آدم اسما را یاد داد؛ هرچند حق است، ظهور کامل حضرت حق، خمسهٔ طیبه و اصحاب کسا علیهم‌السلام می‌باشند که فصل نوری انسان و معلم آدم هستند. آدم؛ اگرچه در ناسوت پدر پدر نوری خود و حضرت ختمی در ناسوت پسر پسر نوری خود است، در خلقت نوری، آدم پسر پدر نوری خود است که می فرماید: «کنت نبیا وآدم بین الماء والطین»؛ من پیامبر بودم و آدم در ناسوت میان آب و خاک، گل‌بازی می‌کرد و در پی وصول به اصحاب لولاک بود.

شناخت نورانیت حضرات معصومین علیهم‌السلام و فصل نوری آن حضرات از مسایل صعب و مستصعب و از پیچیده‌ترین مباحث ولایت است که بسیاری از حقایق آن به زبان اشاره و رمز و راز آمده که البته برای اهل معنا از هر زبان صریحی گویاتر است. شناخت حقیقت نوری اهل بیت علیهم‌السلام و ساحت غیبی ایشان ضرورتی است که متأسفانه کم‌تر مورد پژوهش واقع شده و علت آن بیش‌تر صعب و مستصعب بودن معرفت به مقام غیبی ایشان و لزوم داشتن طهارت باطنی و معنوی و صفای نفس برای پژوهش‌گران این عرصه است. حضرات معصومین علیهم‌السلام را نباید تنها با اوصافی چند از مقولهٔ اعمال شایسته و خرق عادات، کرامات و معجزات فعلی بررسی نمود و چنین بیان داشت که برای نمونه، حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام کسی است که در بزرگ خیبر را یک تنه از جای بر کند، عمرو ابن عبدود را نابود نمود، فقیران بسیاری را یاری کرد، هرگز از بیت‌المال استفادهٔ شخصی ننمود، قضاوت‌های عالی داشت و در تمام جنگ‌ها با پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله همگام بود که این صفات، هر یک اگرچه بزرگ است، عظمت حقیقی و حقیقت نوری و مقام نورانیت و ولایت آن حضرت را بیان نمی‌کند؛ زیرا این صفات را با ترکیب و تعدد و مشابهت و تنزل می‌توان در خوبان دیگر نیز کم و بیش دید؛ در حالی که آن حضرت لباس تحقق برای غیر باقی نگذاشته و تنها شناخت فصل نوری و حقیقت علمی، فلسفی و عقلی آن حضرت علیه‌السلام است که پرتویی از مقام بلند و هویت بی‌نهایت ایشان را بیان می‌دارد. حقیقتی که برای فهم نمی از این دریای بی‌کران باید دست توسل به آن بزرگواران زد و از خداوند استمداد جست. البته حضرات معصومین علیهم‌السلام با همهٔ بی‌کرانی که دارند از محدودیت و رقّیت و بندگی در پیشگاه حق مناجات سر می‌دهند؛ بی‌آن‌که دنیا و مظاهر هستی را هیچ و پوچ پندارند و ظهورات حق را خیال بدانند؛ چرا که خلق را جز ظهور حضرتش نمی‌شناسند و خود را در بلندای این قرب، تعین ویژه نمی‌دانند؛ اگرچه در مرتبهٔ «دولت حق»، خود را صاحب مکه و منا و مروه و صفا معرفی می‌نمایند.

درست است تمامی انسان‌ها صورت و ظاهر انسان را دارند، ولی با توجه به این که فصل مقوم خود را غفلت یا ذکر قرار دهند متفاوت می‌باشند و آنان که از حیث ظهوری خود غافل می‌شوند و به خودخواهی‌های نفسانی گرفتار می‌آیند در واقع چنین نیست که انسان باشند. هر یک از انسان‌ها خود نوعی خاص هستند که تحت عنوان حیث ظهوری خویش، نوعیت خاصی به خود می‌گیرند و هویتی مخصوص دارند. در بیانی تقابلی، هر فرد از لحاظ حیث ظهوری خود نوعی منحصر است و تشخصی خاص خود را داراست؛ به‌ویژه آن که وی تنها نوعی است که استعداد و فعلیت مقام جمعی را دارد.

کسی که به مقام خلقی و بشری خود حصر توجه می‌کند و صاحب هوا و هوس و نفس و جهل و حرمان می‌شود، خود را در مزبلهٔ ناسوت گرفتار می‌سازد و «اسفل» پدیده‌ها می‌گردد و آن که صاحب معرفت، پاکی و همّت می‌شود، بلندایی بلند می‌یابد و جایگاه وی تعینّ وصول ربوبی و حضور او حرمت حریم حضرت حق است. آنان که جهل و امور نفسانی را از خود دور می‌سازند، با نفس مخالفت می‌کنند و زهد و پاکی دارند، صاحب صعود و قرب حق می‌باشند و آن‌ها که دل به نفس می‌بندند و مطیع هوای نفس می‌شوند، شهوت‌ها را پیروی می‌کنند و راه نزول ارادی و ظهوری حرمانی را طی می‌نمایند و در نهایت به حرمان ابدی نایل می‌شوند.

کمال آدمی به ریزش خودخواهی نفسانی و جهت خلقی و ترک تمایلات نفسانی است. صاحبان همّت و عنایت می‌توانند در راه کمال و معرفت به جایی رسند که طریق فقر و فنا را طی کنند و عشق و صفا را از مقام مَظهری به مقام مُظهری رسانند و به آن‌جا رسند که بدون نفس و جهت خلقی خویش با حق و جهت ربی خویش دم‌ساز گردند و از خودنمایی به حق‌نمایی نایل آیند و بدون عنوان نفسی به حقیقت حق متحقّق گردند؛ بدون آن‌که تعدد و جهت یا بحث و کلامی باشد. البته، ادراک و وصول به این مقام تنها در خور اولیای الهی علیهم‌السلام است.

اگرچه غافلات و ذاکران، هر یک مراحل و مراتب و نوعیت‌های فراوانی دارند، در نهایت، تقابل ظهوری خود را تحت عناوین جمال و جلال و به طور کلی کمال، ظاهر می‌سازند و ظهور و بروز اسمایی، دولت ربوبی خود را اظهار می‌دارد.

تنها این انسان است که در دو طایفهٔ کلی خودنمایی می‌کند و با آن که دو طایفهٔ کلی است، می‌تواند انواع گوناگونی داشته باشد و هر نوعی سجایای خاص خود را دارا گردد. اگرچه به طور کلی چهره‌های جمالی جلالی خلقی و چهره‌های اصلی آدمی دو طایفه است: گروه اهل همّت و خوبان خوب و گروه بدکاران بسیار بد.

دیدگاه دین اسلام نسبت به انسان:

از منظر دین، انسان موجودی است جمعی و مرکب از آن‌چه که در فرشتگان و در حیوان وجود دارد. او هم ملکوتی است و هم مُلکی. موجودی است عِلْوی و آسمانی و سِفْلی و زمینی که حدیث زیر به آن اشاره دارد: « إنّ اللّه تعالی خلق الملائکة، ورکب فیهم العقل، وخلق البهائم، ورکب فیها الشّهوة، وخلق بنی آدم، ورکب فیهم العقل والشهوة، فمن غلب عقله علی شهوته فهو أعلی من الملائکة، ومن غلب شهوته علی عقله فهو أدنی من البهائم». بحارالانوار، ج۸، ص۹۹،باب۲۳٫

حدیث می‌فرماید: خداوند متعال فرشتگان را با عقل و حیوانات را همراه شهوت آفرید و تنها این انسان است که هم با عقل و هم با شهوت آفریده شده است. اگر در فردی عقل بر شهوت حاکم گردد برتر از فرشته می‌باشد و اگر شهوت بر عقل غالب آید، پایین‌تر از حیوانات است.

اسلام تنها ایده‌آل بشر است که با توجه کامل به جسم و روح بر پایهٔ توحید بنا شده است. اسلام، انسان تربیت می‌کند نه حیوان؛ چنان که قرآن کریم می‌فرماید: « أَم تحسب أنّ أکثرهم یسمعون أو یعقلون، إن هم إلاّ کالأنعام، بل هم أضلّ سبیلاً»؛(فرقان / ۴۴) یا پنداری که اکثر این کافران حرفی می‌شنوند یا اندیشه و تعقلی دارند؟] هرگز! [اینان در بی‌عقلی مانند چارپایان هستند؛ بلکه نادان‌تر و گم‌راه‌تر می‌باشند.

از نظر اسلام، انسان به لحاظ زمینه و استعداد، موجودی از هر جهت رشد یافته است که در خلقت تمام ابعاد وجودی وی مورد توجه قرار گرفته تا به نهایت تعالی و کمال برسد، نه این‌که تنها در بعضی جهات به او توجه شود. این‌جاست که تربیت یافتگان این مکتب در گسترهٔ تاریخ ، نمونه‌ها و الگوهای فراوانی به جامعهٔ بشریت ارایه نموده‌اند. یکی از این شمار، حضرت ابراهیم علیه‌السلام است که از آزمایش‌های بزرگ و گوناگون الهی سربلند و موفق بیرون می‌آید و حتی برای ذبح جگرگوشه‌اش در مقابل مقام ربوبی چه خالصانه حاضر می‌شود و نمایش‌گاهی از بندگی و اطاعت ظهور و بروز می‌دهد.

ملایکه، جن و انسان:

در آغاز می‌بایست بحث را از لحاظ مفهومی دنبال کنیم تا بتوانیم پس از آن وارد مباحث جدی‌تر، علمی و حقیقی بشویم. در اینجا این پرسش پیش می‌آید پس از مفهوم باید از کدام بحث شروع کنیم: جن و شیطان، آدم و ملک یا حق؟ یک بحث این است که از بدو پیدایش آدم مسئله شیطان و ابلیس بوجود آمده است. پیش از آدم نیز ناسوت و موجودات دیگر بوده‌اند. باید دید که دنیا پیش از آدم با وجود شیطان و ابلیس چه وضعیتی داشته است و پس از آدم با ابلیس چه وضعیتی پیدا کرده است. آیا قبل از آدم و بی ابلیس دنیا بهتر بوده است یا پس آنها؟ ما پیوسته گلایه‌مندیم که ابلیس کار دنیا را خراب کرده است؛ پس باید ببینیم وضع موجودات و مخلوقات پیش از خلق آدم و با وجود ابلیس که آن هنگام عزازیل بوده است بهتر بوده است یا خیر؟ این بحث مانند آن است که برخی گلایه می‌کنند مردم خوبند اما علما مشکل دارند و باید صاف شود چون مهم است. باید دید که در زمان انبیا و امامان که وارث آنها یعنی علما نبودند آیا مردم خوب بودند؟ یا ا ین که چون اکنون معصومین در میان مردم نیستند و علما نیز معصوم نیستند مردم بد شده‌اند؟ یا نه، مردم در زمان معصومین بد بوده‌اند و اکنون خوبی آنها با ناشی از خود آنهاست یا علمای ایشان؟ پس مشکل از علمای زمان نیست بلکه حتی امیرمؤمنان(ع) هم این مشکلات را با مردم خود داشته است.

ما نمی‌توانیم از آدم بحث حقیقی خود را شروع کنیم زیرا موجودی حق و مخلوقات از آدم آغاز نشده است. جون پیش از آدم خلقت بوده و ملائکه پیش از همه بوده‌اند. به عبارت دیگر مخلوقات اولی ملائکه هستند نه جن و آدم. بنابراین به صورت و ترتیب منطقی بحث باید از ملک شروع شود هرچند بحث ابلیس، شیطان، جن، ملک و آدم بدون حضرت حق که در رأس همه آنهاست با ابهامات و اجمالات فراوان همراه خواهد بود.

ملائکه الله در راس همه مخلوقات هستند و از نور خمسه طیبه و عصمت خلق شده‌اند. آدم اولی نیست و جن پیش از اوست. جن نیز اولی نبود و پیش از او ملائکه بودند. پس مجردات مخلوقات اولی حق‌اند که مجردات و نوریات اعم از ملائکه الله هستند. ملائکه الله نوری هستند اما هر نوری ملائکه الله نیست. ملائکه اخص از نوریت هستند گرچه ملائکه نیز نوری هستند. تمام منطق که «الانسان حیوان ناطق» در ظرف ناسوت است. اینها امور ابتدایی برای فصل انسان است. اما حرف ما این بود که انسان دو فصل دارد: فصل نوری و فصل طینی. فصل طینی از آدم شروع شده است اما فصل نوری اولین خلقت است و پیش از ملک بوده است. پس از ملائکه نمی‌توانیم آغاز کنیم. اولین مخلوق آن نور عصمتی است که ظهور عصمت الهی است. آن فصل نوری و حقیقی انسانی است. اگر بخواهیم برای عالم قباله تنظیم کنیم که شمال و جنوب، شرق و غرب آن را مشخص نماییم باید بگوییم: حق ـ خلق؛ خلق ـ انسان.

انسان: ۱ـ فصل نوری و ۲ـ فصل طینی؛ فصل طینی ـ آدم؛ فصل نوری ـ عصمت. ملائکه الله ظهور فل نوری عصمت‌اند. پس اینکه در روایات داریم «اول ما خلق الله نوری» یا «اول ما خلق الله العقل» یا حتی «انا» دیگر مشکل پیدا نمی‌کند. اولین خلق به نور او خورده نه به خود او؛ به فصل نوری نیز خلق نخورده است. نوری را می‌توان دو جور معنا کرد: ۱ـ «اول ما خلق الله انا» که چندان مهم نیست و ۲ـ «اول ما خلق الله الله…».

تفاوت اینها می‌بایست در بحث ولایت به شدت دنبال شود. به بیان دیگر اگر «انا» ، «نوری» یا «العقل» پس از «اول ما خلق الله…» بیاید چه فرقی باهم دارد.

پس انسان نباید به فصل اول قانع شود. به عنوان نمونه در منطق داشتیم که انسان اجناس و فصول متعدد دارد: فصل الفصول و جنس الاجناس. انسان فصول و اجناس متوسط نیز دارد. اما حرف ما این بود که فصل الفصول ناطق نیست. ناطق فصل انسان در ظرف طینی است. انسان موجود نوری است که ظهور فصل نوریش ملائکه الله می‌شود. اگر انسان بخواهد در عالم حیطه شهودی پیدا کند نمی‌تواند خود را محدود به فصل طینی کند و باید راه باز باشد و کد بگیرد یا ارتباط داشته باشد. با غفلت، کثرت و زحمت کسی به اینجا نخواهد رسید. اگر انسان بتواند خود را به فصل نوریش مرتبط سازد «همه عالم در توست» بر او صدق می‌کند.

جن کثرت افرادی دارد و قدمت زمانی دارد اما سعه وجودی ندارد. ما بیش از ۳۹ مورد جن در قرآن نداریم در حالیکه بیش از دو هزار مورد عنوان برای انسان در قرآن موجود است. مطلبی که ممکن است گاهی ذهن را به خود مشغول کند این است که آیا در قرآن جن اول آمده یا انس؟ پاسخ این است که گاهی جن و گاهی هم انس اول آمده است. یکی به صورت پیوسته اول نیامده است. از میان ۱۸ بار انس ۷ بار اول انس آمده و ۱۱ بار هم جن اول آمده است. با وجود اینکه ما اینقدر از انس تعریف کردیم، بنا به تعداد اول آمدن جن و انس، به نظر می‌آید که جن از انس پیشی گرفته است. با لحاظ مهندسی و منطقی بودن قرآن چرا این چنین است؟!

در پاسخ به این پرسش که چرا جن در قرآن بیش از انس آمده گفته‌اند چون تعداد جن بیشتر از انسان است. حرف ما اینست که این ادعا درست نیست چون بحث کمیت نیست چرا که تعداد حیوانات نیز بیش از انسان است اگر چه کمتر از جن است. اگر این حرف صحیح بود حیوانات نیز می‌بایست از انسان پیشی می‌گرفت. همچنین برخی پاسخ داده‌اند که جن قبل از انسان خلق شده است. از این رو قدیم و سابق بودن آنها جن را نسبت به انس جلو انداخته است. این حرف نیز درست نیست چون سابق بودن امتیاز نیست. نمی‌شود برادر بزرگتر نسبت به برادر کوچکتر پدری کند و با کارگری برادر کوچکتر را به دانشگاه یا حوزه بفرستد تا او عالمتر از وی شود؟! زمان نقش اساسی در کمال ندارد؛ نقش آن اعدادی است. از آنجایی که قرآن کتاب محکمی از لحاظ منطق، ریاضی و فلسفه است چینش آن هم بسیار دقیق است.

حرف ما راجع به بیشتر بودن جن نسبت به انس در قران این است که زیادی جن مربوط به «هل هو» است که کسی دیگر به وجود جن تردید نکند. همانطور که گفتیم کسی در مورد وجود انسان شک نمی‌کند اما وجود جن مورد اختلاف بشر است. اگر واژه جن کمتر از انس می‌آمد ممکن بود گفته شود نکند اینهم چیز دیگری است. به عنوان نمونه برخی نسبت به «ارضیین سبع» که یکبار در قرآن آمده شک کرده‌اند اما در مورد «سماوات سبع» که هفت بار در قرآن آمده شک نمی‌کند. اگر ملاک مقایسه جن و انس سعه وجودی می‌بود می‌بایست انس را حدود ۱۷ بار و نیم مطرح می‌نمود اما جن شاید نیم بار. اما نقل اثبات آن به حدی دشوار است که از انس پیشی می‌گیرد که دیگر کسی خیال نکند جن ویروس و میکروب است. پس از اثبات هستی (هل هو) به چگونگی و چیستی (ما هو) می‌رسیم. بنابراین تقدم کثرتی جن نه به خاطر عمر طولانی و نه نفرات بیشتر جن است بلکه برای تاکید بر وجود جن است.

تفاوت و شباهت جن به انسان:

ما عالم اجسام و عالم جن داریم ولی عالم جن متفاوت از عالم مثال می‌باشد. عالم مثال ظرف نزول است عالم جن عالم عدل الانسان است چرا که در قرآن کریم آمده‌است: «من الجنه و الناس»؛ تقدم جن بر انس به دلیل قدمت و کثرت جنیان می‌باشد. جنیان زودتر از انسان‌ها خلق شده‌اند. در کثرت نیز بیش از انسان‌ها هستند ولی کیفیت او در گرو انسان است. جنّ صف نعال عالم انسان است. نور و نار انسان از نور و نار جن بسیار بزرگ‌تر و ژرف‌تر است و سلوک انسان نیز بسیار گسترده‌تر و سنگین‌تر از سلوک جن است و مراتب آنان بسیار نازل است. وصول سالک به نور به معنای وصول به مرتبه اجنه نیست. بزرگان از اجنه در حد پایین‌ترین اولیای خدا از آدمیان هستند. جن‌های سالک، دلباخته اولیای انسی هستند.

اجنه روحانیت ندارند. جنیان ظرف ناسوتی و مادی دارند. البته ماده آن‌ها ماده عنصری نیست. آن‌ها در قدرت و توان کمّی از انسان به مراتب نیرومندتر می‌باشند و قادر بر کارهایی هستند که انسان قدرت تحقق آن‌ها را ندارد؛ چون وجود ناسوتی آن‌ها، آمیخته با گِل، خاک و ماده ناسوتی نیست و نیرومندی خاصی در بسیاری از امور و موارد دارند و انسان در این‌گونه امور به طور عادی و معمولی قادر به مقابله با آن‌ها نمی‌باشد. همان‌طور که معرفت و شعور آن‌ها با انسان قابل مقایسه نیست و انسان به مراتب در شعور، معرفت، علم و یقین بالاتر می‌باشد و باید گفت شعور و درک آن‌ها از نوعیت کامل شعور و درک آدمی نمی‌باشد و تنها برتر از نوع حیوانی است.

قیافه‌های آن‌ها نیز تنوع دارد. قدرت جسمی و اقتدار آنان از انسان بسیار بیش‌تر است و زور بازو دارند، یک جن قوی توان بدنی بیش از دویست انسان را می‌تواند داشته باشد ولی به لحاظ علمی، قدرت انسان بیش‌تر است. آنان در قد، پا، دست و صورت با انسان‌ها تفاوت دارند. شعور و فهم و نیز علم آنان به انسان‌ها نمی‌رسد و کم‌تر از آنان می‌باشند.

انسان و روح:

موضوع دیگری که در بحث شناخت انسان دارای اهمیت بسیار است و نقش فراوان دارد، مسألهٔ «روح» آدمی و کیفیت و ابعاد آن است.

در این‌باره از سوی محققان مطالب بسیاری بیان شده است؛ ولی با این همه، هنوز این امر روشن نیست و بیش‌تر بحث‌ها جنبهٔ مدرسه‌ای به خود گرفته و در بازگشایی موضوع چندان سودمند نبوده است. اکنون باید گفت که به‌طور کلی طریق شناخت روح بر دو قسم است: علمی و عملی.

حال می‌گوییم: آن‌چه دانستن آن اهمیت دارد و لازم می‌باشد، طریق عملی است، نه علمی. در واقع، ترویج مباحث علمی مربوط به روح از سیاست‌های استعمار بوده تا اندیشمندان و مسلمانان را به انبوه مباحث نظری مشغول سازد و از پرداختن به جنبهٔ عینی و حقیقتی آن باز دارد؛ هرچند باید دانست که شناخت علمی روح نیز بنای شناخت عینی آن می‌باشد.

در این‌جا لازم است ابتدا این موضوع را در قرآن کریم بررسی کنیم. در قرآن، کلمهٔ روح بسیار تکرار شده و تحت عناوین مختلفی آمده است: روح خدا، روح قدس، روح از امر رب، روح امین، روح قیامی، روح تنزیلی، روح ارسالی، و نفخ روح.

حال، آیاتی چند را در این رابطه از نظر می‌گذرانیم:

« یا بنی، اذهبوا، فتجسّسوا من یوسف وأخیه ، ولا تیئسوا من رَوح اللّه، إنّه لا ییأس من روح اللّه إلاّ القوم الکافرون»(۱)؛ پسرانم، بروید و یوسف و برادرش را جست‌وجو کنید و از رحمت و فرج خدا مأیوس نشوید که تنها گروه کافران از رحمت و گشایش حق مأیوس می‌شوند.


۱ـ یوسف / ۸۷٫

هر کس ایمان به خدا دارد، لازم است معتقد باشد که خدا هرچه بخواهد انجام می‌دهد و به هرچه اراده کند، حکم می‌نماید. هیچ قدرت‌مندی نیست که بر مشیت او چیره شود یا حکم او را به عقب اندازد. آری، هیچ صاحب ایمانی نمی‌تواند و نباید از لطف و رحمت حق ناامید شود؛ زیرا ناامیدی از رحمتش، در حقیقت محدود شمردن قدرت او و کفر به احاطه و سعهٔ رحمت اوست.

« وآتینا عیسی ابن مریم البینات، وأیدناه بروح القدس»(۱)؛ … و عیسی پسر مریم را به معجزات و دلایل روشن حجت‌ها دادیم و او را با «روح‌القدس» قوت و توانایی بخشیدیم.

« ویسألونک عن الروح، قل الروح من أمر ربّی، وما أوتیتم من العلم إلاّ قلیلاً»(۲)؛ [ای پیامبر[ تو را از حقیقت روح می‌پرسند، پاسخ ده که روح به فرمان خداست و آن‌چه از علم داده شده‌اید، بسیار اندک است ]و حقیقت چیزی را با علم جزیی خود در نمی‌یابید].

« نزل به الروح الأمین علی قلبک لتکون من المنذرین»(۳)؛ جبرییل [روح الامین] آن [قرآن [را بر قلب تو فرود آورد تا [به حکمت و اندرزهای آن] خلق را متذکر ساخته و از عذاب خدا بترسانی.


۱ـ روح القدس، حقیقتی است که انبیا با آن با حضرت حق در تماس می‌باشند. بقره/ ۸۷٫

۲ـ اسراء / ۸۵٫

۳ـ شعراء / ۱۹۳ ـ ۱۹۴٫

در این آیهٔ شریفه آمده است که برخی از چیستی روح می‌پرسند و به پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله گفته می‌شود به مردم چنین پاسخ دهید که روح از امر پروردگار من است. نگارنده به یاد دارد در دوران نوجوانی به مدرسه‌ای علمیه رفته بودم و نماز جماعت آن مدرسه به امامت سیدی اقامه می‌شد، من در صف جماعت نشسته و مشغول گفتن تعقیبات بودم که کسی نزد من آمد و پرسید: آقایی که نماز جماعت می‌خواند کیست؟ به او گفتم: خوب یک آقایی است. او کمی ناراحت شد و گفت: اگر نمی‌دانی و نمی‌شناسی بگو نمی‌شناسم، چرا می‌گویی یک آقایی است، مگر من نمی‌بینم که او یک آقاست و خانم نیست. با خود گفتم این بندهٔ خدا درست می‌گوید، این چه پاسخی است! در این آیهٔ شریفه نیز پاسخ یاد شده چنین است.

قرآن مجید در تبیین چیستی «روح» و حقیقت آن، با آن‌که از حقیقت آن پرسش شده است با کوتاه‌ترین بیان می‌گذرد و آن را پایان می‌دهد، گویی پاسخی مناسب و در خور مخاطب برای این پرسش به دست نمی‌آید و باید به طور سربسته و مجمل از آن سخن گفت؛ در حالی که روح عملی و حقیقت عینی آن را سفارش می‌کند و همگان را به آن سو می‌کشاند.

« یوم یقوم الروح و الملائکة صفّا»(۱)؛ روزی که آن فرشتهٔ بزرگ [روح القدس] با همهٔ فرشتگان صف زده و به نظم برخیزند.

« تنزّل الملائکة والرّوح فیها باذن ربّهم من کلّ أمر»(۲)؛ در آن شب، فرشتگان و روح [جبرییل یا ملکی والاتر از او [به اذن خدا] بر امام عصرـ عجل الله تعالی فرجه الشریف]، هر فرمان و دستور الهی] و سرنوشت خلق] را نازل گردانند.

« فارسلنا إلیها روحنا فتمثّل لها بشرا سویا»(۳)؛ ما روح خود را بر او مجسم ساختیم (او در شکل انسانی بی‌عیب و نقص بر مریم ظاهر شد).

« فإذا سوّیته ونفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین»(۴)؛ پس چون آن عنصر(بشر) را معتدل آراستم و در آن از روح خویش دمیدم، همه بر او سجده کنید.


۱ـ نبأ / ۳۸٫

۲ـ قدر / ۴٫

۳ـ مریم / ۱۷٫

۴ـ ص / ۷۲٫

مطالعه در این آیات، ذهن پرسش‌گر از چیستی روح را به این مطلب رهنمون می‌شود که این آیات یا تنها از عملی که روح می‌تواند انجام دهد پاسخ می‌دهد و یا گزاره‌های علمی را به اجمال و ابهام می‌آورد. گویا پاسخ از روح باید همانند خود آن در غیب باقی بماند. در این آیات از تأیید به روح القدس، نزول روح الامین بر قلب پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله ، قیامروح، نزول روح، ارسال روح و نفخ روح بدون کم‌ترین اشاره‌ای به چیستی و حقیقت روح، سخن به میان می‌آید. پرسش این است که چرا علمی‌ترین کتاب آسمانی که در دست بشر است چنین از روح می‌گوید و چه رازی در پس این پاسخ نهفته است؟ در پاسخ باید گفت: گویا قرآن کریم بر آن است تا به همگان این حقیقت را اعلام دارد که «روح بحثی»، «روح پرسشی» و «روح درسی» و روحی که با سخن و حرف فهمیده شود مشکلی را از فرد یا جامعه برطرف نمی‌کند، بلکه برای دریافت حقیقت روح باید اهل کار بود و با عمل به تجسم روح دست یافت. سخن و بحث از روح را باید رها ساخت و فهم آن را در عمل پی‌گیر بود و سایهٔ روحی که با گدایی از سخن این و آن در ذهن می‌نشیند چندان کارگشایی ندارد و برای دریافت حقیقت روح باید به زیارت روح رفت.

حقیقت روح و عینیت آن این‌گونه مورد توجه قرآن کریم قرار می‌گیرد و همین امر است که سبب ایثار، گذشت، فداکاری، ایمان، شهادت و فنا می‌گردد و آدمی را صاحب اراده و یقین به گزاره‌های درست و صادق می‌کند و تزلزل، سستی و خمودی را از مؤمن دور می‌سازد. درست است که می‌شود دربارهٔ روح بحث‌های فراوانی را طرح نمود و تقسیمات علمی بسیاری را با معیارهای متفاوتی ایجاد کرد و از آن داد سخن داد و واژه‌های بلند و کوتاه با چیدمانی زیبا برای آن گفت، آن‌چه مورد اهمیت است، حقیقت خارجی آن است که با سلوک عملی و اندیشهٔ سالم در روح و جان مؤمن می‌نشیند و مؤمن می‌تواند بدون بحث از تمامی مقولات، مفاهیم و تقسیمات علمی، وجود عینی و حقیقت روح را در خود مشاهده نماید و با آن مأنوس شود و او را به تحقق‌های عینی کمالات برساند و روح عملی کمالات و روح عینی استدلال را در تجسم عملی ایمان و معرفت خود دریابد و فطرت خود را با همگامی با اندیشه و عمل شکوفا سازد و بدون خیال‌پردازی‌های ذهنی و تصورات موهوم، خود را به مقامات بلند رساند و اهل سعادت گردد.

بحث‌های علمی در زمینهٔ روح‌شناسی خالی از گفتار رمزی و مبهم نیست و حقیقت آن به‌خوبی روشن نگشته است. بحث علمی از روح همانند بحث دانش‌جوی رشتهٔ داروشناسی دربارهٔ برخی از گیاهان است که تصویری از آن را در کتاب خود می‌بیند و بحث‌های آن خالی از بو، رنگ و روی گل یاد شده است و قرب و وصولی در آن نمی‌باشد.

بحث‌های آکادمیک و مدرسی در مراکز علمی و دینی سنتی از روح، ذهنیتی بیش نیست و می‌شود دانش‌جویان و اساتیدی که داد سخن و درازای نوشته از روح دارند، کم‌ترین بهره‌ای از حقیقت آن نداشته باشند. عالمی که به نیروی بصیرت به حضور روح رفته است این بحث‌ها را فاقد ارزش علمی می‌داند. البته، برخی از این مباحث که اندک است، ضروری و مفید است.

می‌شود استادی روح‌شناس یا روان‌شناس با حقیقت روح و روان آدمی بیگانه باشد، در حالی که فردی بدون اطلاع از این‌گونه مباحث علمی عینیت روح را یافته باشد و آن‌چه می‌گوید هماهنگی کامل با حقیقت خارجی روح داشته باشد. در دنیای علمی امروز هستند بسیاری از اساتید روح‌شناسی و روان‌شناسی که مزدور دستگاه‌های اطلاعاتی زورمداران شده‌اند، بدون آن‌که وجدان روحی برای آن‌ها مزاحمتی فراهم نماید.

آن‌چه از حقیقت روح دارای اهمیت است خود روح است نه تعریف روح. عینیت خارجی روح در کالبدهای متحرک اجتماعی می‌تواند دارای اهمیت باشد نه بیان علمی از آن، که جز گمانه‌ای نیست و از حقیقت روح فرسنگ‌ها فاصله دارد. «روح علمی» و تحقق ملموس خارجی روح را باید شناسایی کرد و باید در جست و جوی آن بود تا در تحرک عینی فرد و جامعه مؤثر باشد. این عینیت خارجی روح است که می‌تواند در بازیابی، رشد و تکامل فرد و جامعه نقش اساسی داشته و برای رفع مشکلات جوامع انسانی دارای ارزش باشد.

عقل، دل و انسان:

انسان را همواره با دو وصف کلی می‌توان همراه دید و او را با این دو عنوان شناخت:

یکم. اندیشه و اندیشیدن؛

دوم. عواطف خاص و احساس‌های درونی و به تعبیر دیگر، اندیشه و احساس یا عقل و دل.

تعقل، تفکر، دل و عواطفِ خصوصی آدمی را از دیگر موجودات متمایز می‌سازد و او را از حیوان و فرشته جدا می‌گرداند.

عقل، دل و خصوصیات و اوصاف و احکام این دو حقیقت است که آدمی را به طور نوعی متمایز می‌سازد و او را بر تمامی موجودات برتری می‌بخشد. آن که نمی‌اندیشد یا دل ندارد، آدم نیست؛ اگرچه از تمامی مزایای صوری آدم بودن برخوردار باشد و تمامی موقعیت‌های آدمی را تصاحب کرده باشد.

کسی که نمی‌اندیشد یا فعلیت اندیشه ندارد و کارهای وی زمینه‌های تعقلی ندارد و یا عواطف ارادی و ظرایف نهادی وی ناکام است، هرگز انسان نیست؛ اگرچه عرف و عموم او را با این نام بشناسند و چنین موقعیتی را به او دهند. مغز و دلی که درک ندارد و دور از شور و شعور است، دور از معنای آدمی است. کسانی که محدود به صفات حیوانی هستند، حیوانی هستند در ظاهر انسان.

تکامل جسمانی و روحانی انسان:

« و لقد خلقنا الإنسان من سلالة من طین»(۱)؛

همانا ما انسان را از چکیدهٔ گلی آفریدیم.


۱ـ مؤمنون / ۱۱٫

بعد از پذیرش تجرد روح، و این که هر کس با ملکات خود قرین است و کنار سفرهٔ دل خود ـ چه رنگین و چه ننگین ـ می‌نشیند و خوبی‌ها انسان را به سعادت ابدی و رذایل، آدمی را به شقاوت ابدی می‌رساند، می‌گوییم برای هر انسانی دوران تکامل جسمانی و روحانی وجود دارد. دوران جسمانی همان است که در قرآن بیان شده که از نطفه، علقه، مضغه، عظام، لحم و خلق آخر شروع می‌شود و طفل می‌گردد. هر طفلی به صورت قهری دارای مادر و پدری است. زمانی شیرخوار است و دورانی جوان و دوره‌ای دیگر پیر می‌گردد و خود دارای عنوان پدر یا مادر می‌شود و عمر ناسوتی را شیرین یا تلخ با یک آفرین و یا صد آفرین و هزاران نفرین از این و آن به نوعی به پایان می‌رساند و بعد دوباره زنده می‌شود. همچنین روح انسان در ابتدای دوران تکامل، خالی از هرگونه عیب و حسن فعلی است و با یک دنیا استعداد به راه می‌افتد؛ حال اوست که باید در طول مدّت عمر، بار خود را بربندد تا هنگامی که مرگ فرا رسد و از پیر فرتوت دنیا فارغ گردد.

پس همچنان که اگر دوران رشد و تکامل جسمانی تمام نباشد، جسم، مریض و معلول می‌شود و بدن ناقص می‌گردد، دوران روحانی نیز اگر به ترتیب خاص خود سپری نشود، روح ناقص می‌ماند. بنابراین، بر هر کس لازم است برای سلامت خود تخلیه و تحلیه را پیشه کند و بعد از اجتناب از رذایل به اکتساب فضایل بپردازد؛ چرا که کوتاهی در این دو واجب پر اهمیت، هلاکت ابدی را به بار می‌آورد و سبب می‌شود که آدمی در روز حساب مانند طفلی ناقص محشور گردد؛ پس دنیا مقدمه و کشتزار ابد است و به همین جهت برای خوبان، عزیز و برای نااهلان پست و زشت نمود می‌کند.

حرکت حبی انسان از نطفه تا مرگ:

نطفه پس از آن‌که در مهبل قرار گرفت، به سبب بوی معطری که دارد، رحم را به سوی خود توجه می‌دهد. رحم از این بو تأثیر می‌پذیرد و هم‌چون عاشقی نطفه را برای خود می‌خواهد و آن را به سوی خود می‌خواند. نطفه نیز عاشق جایگاه مناسب خود در رحم است و با جذب و کشش رحم، سیر و حرکت خود را آغاز می‌کند. نطفه پس از قرار گرفتن در رحم، باعث التهاب مجاری خروجی رحم می‌شود و خونی که هر ماه از رحم خارج می‌گردد، دیگر از آن بیرون نمی‌آید و به سمت نطفه جاری می‌شود. نطفه رفته رفته به کمک دما، رطوبت و غذای مناسب شروع به رشد می‌کند. او همه چیز را به اطراف خود جمع و از آن استفاده می‌کند. نطفه با خون آشنا می‌شود و بوی خود را در آن به جریان می‌اندازد و زمانی که خون بوی آن را پذیرفت، اندک اندک خود را با عشقی که دارد به شکل و حالتی که بوی نطفه از خود متصاعد می‌سازد در می‌آورد و وقتی هستهٔ اولی شروع به رشد می‌نماید، خونی که بوی نطفه گرفته است به صورت لخته در می‌آید. پس از آن‌که خون لخته به نطفه وابسته شد، شروع به گستراندن همان شمایلی می‌نماید که از نطفه گرفته بود، و بوی نطفه را با یک واسطه به آن می‌رساند. خون لخته شده خون‌های تازهٔ دیگر را جذب و آن را با کمک شرایط گرمایی و رطوبتی لخته می‌سازد تا آن را به اعضای بدن تبدیل نماید و کم‌کم نطفه خود را در دل هستهٔ اصلی و لخته شدهٔ اولی قرار می‌دهد. البته، خونی که در ماه نخست لخته شده است بسیار مهم می‌باشد؛ زیرا این خون است که اعضای ظاهری قلب را می‌سازد؛ به همین جهت، اگر بوی نطفه قوّت خاص خود را نداشته باشد، برای آن نطفه در آینده ناراحتی قلبی ایجاد می‌شود؛ زیرا بوی نطفه نتوانسته است خون مورد نیاز خود را لخته کند و در نتیجه، قلبی قوی برای شخص ایجاد نمی‌شود. بر این اساس است که می‌گوییم سبب بعضی از ناراحتی‌های قلبی همان نطفهٔ اولی است؛ همان‌طور که بسیاری از نارسایی‌ها و ناراحتی‌ها به خاطر وجود آلاینده‌ها و موانعی است که در طی مسیر رشد انسان به وجود می‌آید. این مشکلات برای افرادی که در نطفه ضعیف بوده‌اند، زودتر و کاری‌تر رخ می‌دهد.

بوی نطفه خود را در قلب محو می‌نماید و این بو را می‌توان در دل ذرات قلب مادی حس کرد. البته، استشمام این بو با چند واسطه انجام می‌شود و گاه واسطه‌ها چنان زیاد می‌گردد که شم بوی آن کار هر کسی نیست. در ادامهٔ مسیر رشد، نطفه بوی خود را با واسطه به دستهٔ بعدی می‌رساند که به این قافله می‌پیوندند و خون، آب و گرما را جذب می‌کند. قلب در خون‌های موجود و آلودگی‌های ظاهری در رحم شروع به تپیدن می‌کند. این تپش در محدوده‌ای جزیی انجام می‌شود. از قلب رگ‌هایی به اطراف پیوند می‌خورد و از آن نیرو جذب می‌کند و هر نیرویی را در جایی می‌گمارد و آن را جزو اعضای خود می‌شمرد. بر این اساس، همان‌طور که گفتیم توان قلب به توان نطفه و بوی آن است باید گفت توان اعضای آدمی که در رحم شکل می‌پذیرد به توان و قدرت قلب است. آن‌گاه که اعضا به دور نطفه جمع شدند، خون‌های لختهٔ اطراف، آرام آرام به گوشت تبدیل می‌شود. گوشتی نرم که با گذشت زمان، رفته رفته سفت و سفت‌تر می‌شود و سپس به استخوان نرمی به نام غضروف و بعد به استخوان تبدیل می‌شود. استخوان شکل یافته به دور و اطراف خود نیرو جذب می‌کند؛ یعنی هر قدم که به سمت استخوان شدن حرکت می‌کند، خون را اطراف خود جمع و لخته و سپس تبدیل به گوشت می‌نماید و زمانی که استخوان کامل شد، لخته‌های خون را به گوشت تبدیل می‌سازد. این‌جاست که قلب، مغز و استخوان، اعضای اصلی انسان می‌شود و گوشت روی آن می‌روید. در مرحلهٔ بعد کم‌کم این گوشت و استخوان و قلب به ساخت و پرداخت اعضای ظاهری می‌پردازد و نطفه با چند واسطه بوی خود را در همهٔ اعضا می‌گستراند و نیروها را جذب می‌کند و آن را جزیی از اعضای بدن می‌نماید. وقتی بدن جنین کامل گشت، دیگر زمانی برای توقف در آن عالم کوچک ندارد و کودکی متولد می‌شود.

نطفه‌ای که به جنین کامل تبدیل می‌شود، در عالمی دیگر بود، غذای آن نیز از عالمی دیگر و مسانخ با آن بود که جنین آن را می‌خورد و رشد می‌نماید. نطفهٔ هوشیار جایگاه رحم را عالمی بزرگ می‌داند؛ ولی وقتی در آن رشد می‌کند و تمامی آن عالم و اطراف خود را در رحم اشغال می‌نماید و همهٔ اطرافیان خود را به شکل خود در می‌آورد، می‌یابد که باید از آن فضا و عالم بیرون رود و آمادهٔ خروج می‌شود. زایمان این‌گونه است که محقق می‌شود و جنین به عالمی دیگر همراه با درد، سوز، عشق، گداز، آه و امید قدم می‌گذارد. جفت آن نیز که در کنار آن است با جنین متولد می‌شود و مسیر خود را در چرخهٔ طبیعت ادامه می‌دهد. نوزادی که به این عالم پا نهاده است در ده روز نخست تغییری نمایان، روشن و واضح دارد. گوش و چشم او باز نیست؛ ولی آرام آرام باز می‌شود و شروع به حرکت می‌کند.

آن‌چه گفتیم مسایلی کلی از حرکت دوری نطفه بود که شگفتی‌ها و ریزه‌کاری‌های بسیاری را در خود نهفته دارد و این مختصر را گنجایش ذکر آن نیست و از هدف ما نیز دور می‌باشد.

نوزادی که دنیای رحم را ترک نموده و به این عالم پا گذارده است در این دنیا نیز به کمک بو است که مادر و سینهٔ او را به حرکت وا می‌دارد. او مادر و غذای خود را با بو می‌یابد. نوزاد بوی خاصی دارد که مادر و سینهٔ او را تحریک می‌نماید تا او را به بغل و در آغوش گیرد و به او شیر دهد و سپس پدر و اطرافیان را جذب خود می‌کند.

مادر نخستین کسی است که جذب نوزاد می‌شود و به او میل می‌یابد. نوزاد عقل و قلب پدر را نیز به سوی خود متمایل می‌سازد و فرزند از پدر نیز استفاده می‌کند. کودک تا شش سالگی افزون بر پدر و مادر با دیگر بستگان انس می‌گیرد و از آنان استفاده می‌کند و خلاصه همهٔ نزدیکترها را به خود جذب می‌کند. هرچند جذب‌ها گوناگون و درجات جاذبه و دافعهٔ وی متفاوت می‌باشد.

کودک در مدرسه نیز جاذبه و دافعه دارد و برخی را به سوی خود می‌کشاند و سال‌های سال با آنان می‌ماند. او در نوجوانی و جوانی به کار و تلاش رو می‌آورد تا دنیای اطراف خود را سامان دهد و برای رفاه و آسایش خود و بستگان خود می‌کوشد تا آن‌که به سن بازنشستگی می‌رسد. او در این سن نیز با همکاران و رفیقان دوران کودکی انس دارد و خاطرات خود را از زمان کودکی تا پیری و فرتوتی با آنان مرور می‌کند. او دوست دارد برای اطرافیان خود هم از خاطرات خویش بگوید و هم به حسرت از آن یاد کند.

فردی که به سن کهولت و پیری پا گذاشته است از خوبی‌های گذشتهٔ خود دلشاد است و از آن به نیکی و خرمی یاد می‌کند و از بدی‌هایی که دیده یا داشته است به بدی یاد می‌کند. یادکرد از گذشته در این سن بسیار مهم است؛ چرا که او در این زمان به صورت کلی دوست‌دار خوبی‌ها و بیزار از بدی‌ها گردیده است.

برای آدمی زمانی می‌رسد که باید دنیای ناسوتی را ترک گوید. هنگامی که انسان از سرای این عالم رفت، همانند جنینی است که از رحم خارج شده است. او از اندیشه‌های درست و صادق و از رفتار و کردار نیکویی که برای خود در دنیا فراهم کرده و آن را در ذات خود تنیده است استفاده می‌کند و این اندیشه و کردار درست است که در آن عالم برای وی کارایی دارد و جزو اصلی اعضای بدن و حقیقت او می‌شود و بدی‌ها و آن‌چه که با عنوان گزاره‌های کاذب شناخته می‌شود هم‌چون جفت از او جدا می‌شود و فایده‌ای در فربهی حقیقت او ندارد، بلکه هم‌چون آشغال‌ها و وسایلی که باید دورریز گردد مزاحم آسایش اوست.

دوستی‌ها، محبت‌ها، نفرت‌ها و غضب‌هایی که انسان در دنیا دارد خود را در آخرت به شکل نمایانی نشان می‌دهد: گاه می‌شود که انسان در قیامت آرزوی دیدن درختی را دارد که در سر کوچهٔ او بوده است و پیش می‌آید که آرزوی دیدن لباس خود را می‌کند. گاه دل او برای همسرش تنگ می‌شود و وقتی می‌شود که از دوست یا کارمندی که در دنیا با او بوده است یاد می‌نماید. این آرزوها از پیش از مرگ در فرد شروع به شکوفایی می‌نماید و به ویژه در سن پیری به اوج می‌رسد. پیران از همین روست که زیاد می‌گریند؛ چرا که آنان تجردی روحی یافته‌اند و دلی صاف‌تر دارند و ذات اشیا را طالب گشته‌اند؛ ولی هرچه به آن‌ها داده شود صورت اشیاست که برای آنان سیرایی و سیرابی ندارد و آنان هم‌چنان طالب ذات هر چیزی هستند.

توان نفسی و عقلی آدمی:

مراحل رشد جنینی انسان و جوجه نزدیک به هم است. اگر تخم مرغ در دمای مناسب قرار داده شود، زردهٔ تخم مرغ رفته رفته حرکت می‌کند و قلبی را پدید می‌آورد و اندک اندک تپش خود را شروع می‌کند. با این تپش‌هاست که رگ‌هایی شکل می‌پذیرد و قلب به استحکام و قوت خود تحلیل می‌یابد. هرچه قلب بزرگ‌تر می‌شود، خون بیش‌تری را به جریان می‌اندازد و نیز محیط بیش‌تری را فرا می‌گیرد. قلب کم کم از زرده می‌گذرد و سفیده را نیز به سمت خود جذب می‌کند. در این مسیر، قلب حتی جزیی‌ترین عضو را فراموش نمی‌کند و پرها و موها را نیز پرورش می‌دهد. وقتی رشد قلب کامل گشت و جوجه شکل خود را یافت، گاه آن است که جوجه از پوست بیرون آید. جوجه در مدت کوتاهی پوست را می‌شکافد و سر خود را بیرون می‌آورد. بدن جوجه زیر پرهای مادر یا در گرمای دستگاه خشک می‌شود. بعد از آن پرهای جوجه رشد می‌کند و برای او پوششی در سرما می‌گردد. بدن آن به تدریج با دنیای جدید سازگار می‌شود و شروع به خوردن دانه می‌کند تا در این عالم به سیر وجودی خود ادامه دهد.

انسان نیز سیری از نطفه به علقه (پاره‌ای خون لخته) و سپس مضغه (پاره‌ای گوشت و غضروف)، آن‌گاه عظام (استخوان) دارد و بر استخوان‌های او گوشت پوشیده می‌شود و با خلقتی تازه آفرینش می‌یابد. با پایان یافتن دوران جنینی، انسان به عالَم دنیا پا می‌گذارد. البته، او نه ماه پیش از آن و به گاه انعقاد نطفه به عالم ناسوت پا گذارده است و نوزاد تازه متولد شده را باید در واقع نه ماهه دانست. بر این اساس باید برای نوزاد در نه ماه پیش از سال‌روز تولد وی جشن تولد گرفت. انسان در دنیا مراحلی دوری و گردشی دارد و بر آن است تا به محدودهٔ اطراف و اختیارات خود بیفزاید. نوزاد به شیر و غذا رو می‌آورد و غذا گوشت را بر بدن او می‌رویاند. او اندک اندک می‌بیند، می‌شنود، می‌اندیشد. او اشیا را می‌بیند و تصاویری را در ذهن خود تنظیم می‌نماید و احساس‌های او قوت می‌پذیرد. هر یک از احساسات نوزاد که نیرومند می‌شود، دسته‌ای دیگر از توان‌های او را زیر فرمان خود می‌گیرد و همین‌طور به قوت، نیرو و امکانات انسان افزوده می‌شود.

انسان چنان قدرتی دارد که می‌تواند در امور نفسانی به مجردات برسد. اگر کسی تنها نفس تجردی خود را ببیند، به شیاطین و جنیان نزدیک می‌شود و گاه از آنان نیز پیش می‌افتد. در این حالت است که او می‌تواند شیاطین را رشد دهد.

کسی که در امور نفسانی به تجرد می‌رسد، شیطان را می‌بیند که در خون و رگ او لانه کرده است. البته این امر، باعث کفر وی نمی‌شود.

هم‌چنین انسان این توان را دارد که در امور عقلانی رشد یابد و بعد از پر شدن عقل مادی و شناخت ذات شی‌ء و ماده به عقل مجرد برسد. او در این صورت است که می‌تواند با فرشتگان در ارتباط باشد و آنان را ببیند. کسی که در این مرتبه است می‌تواند مواد جامد، مایع یا گاز اطراف خود را به فرشته تبدیل کند. فرشتگانی که می‌توانند در صورت لزوم، او را یاری دهند و فردی که در این مقام است به صورت ملموس آنان را احساس می‌کند. او در این مقام می‌تواند به صورت کلی هوا و حتی به صورت خاص، اکسیژنی که به سینهٔ افراد وارد می‌شود را به صورت فرشته درآورد.

اگر سیر دوری انسان در عقل پیش رود و در چینش عقلی به خطایی دچار نشود، فرشتگان را می‌بیند. چنان‌چه سیر آدمی قلبی باشد، در هر جا که قلب اصابت کند همانند قلب می‌تپد و در اطراف خود از جمادات نیرو جذب می‌کند. در معارف گفته می‌شود قلب و قطب عالم امکان امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف)، و قطب عالم وجود، حق تعالی است. هم‌چنین قطب عالم نفس شیطان است. نفس زیر پرچم عقل و قلب است؛ بنابراین شیطان زیر پرچم امامان علیهم‌السلام است. اگر کسی به این سیر توجه داشته باشد، اتصال او به این مسیر و سیر دوری آسان است؛ ولی تصور آن سخت‌تر از اتصال به آن است. اگر تصور ذهنی درستی از این حرکت در ذهن انسان پدید آید، می‌تواند مرحلهٔ بعد از آن را کاوش کند و آن را در خارج نیز بیابد وگرنه در مرتبهٔ جماد و ماده و دو پای متحرکی که به آن حیوان ناطق می‌گویند باقی می‌ماند.

ظاهر و باطن انسان:

حقیقت آدمی و انسانیت انسان در قالب ناسوت نمی‌گنجد. چیزی که ما صبح و شام از آدمی در دید ظاهر می‌بینیم تنها نمودی از انسان و ظاهری از آدمی است و چیزی که دنیا را اداره می‌کند و مدار روزگار ناسوتی بر آن قرار دارد همین نمود است؛ هرچند مدار هستی امکانی بر حقیقت انسانی می‌چرخد.

آن‌چه ما در دید ظاهر می‌بینیم انسان نیست. حقیقت انسان کم‌تر در دید ظاهر می‌آید و ظاهری که دیده می‌شود همان حیوان ناطق است که نطق آن حرفه و حیوانیت وی فن است.

ظاهر انسان با حیوانیت حیوان چندان تفاوتی ندارد و در موارد بسیاری کم‌تر از حیوان و پست‌تر از آن است. این دو نوع حیوان که در خانه و طویله یافت می‌شوند چندان تمایزی با هم ندارند و در تمامی برخوردهای عمومی، حکم یکسانی دارند. اگر گاو و الاغ خواب و خوراک دارند، زید و عمرو نیز دارند، اگر زید و عمرو خانه دارند، آن‌ها نیز طویله دارند، اگر آن‌ها از پوشاک استفاده می‌کنند، حیوانات نیز به‌نوعی پوشاک استفاده می‌کنند. تنها تفاوت این دو گروه در نوع بهره‌گیری از اشیا و امور است. طویله ساده است و خانه می‌تواند بسی وسیع و زیبا باشد. خوراک آن حیوان ساده است و خوراک این حیوان بس پیچیده، لذیذ و گواراست؛ هرچند بوی گند فضولات خوراک زید و عمرو به مراتب بدتر از خوراک گاو و الاغ است. البته بعد از تخلیهٔ این دو گروه، حیوانات خوراک مطبوع خود را می‌یابند و آدمی نه تنها در پی خوراک نمی‌رود، در بیش‌تر موارد خوراک برای او مطبوع نمی‌باشد.

پس آن‌چه به چشم می‌آید حقیقت آدمی نیست، خواه در خود باشد یا در غیر خود. هر کس را که می‌بینیم ظاهر اوست و باطن وی کم‌تر روشن می‌گردد و خود را که می‌بینیم دست، پا، چشم، گوش، لباس، خانه و مال است و خودی خود ما به چشم نمی‌آید و تصور نمی‌گردد.

هر کسی چشم، گوش، کفش، کلاه، خانه و مال را می‌شناسد و برای تمامی این امور تنها ظاهری در نظر دارد و بس. خود، پدر، مادر و فامیل را تنها به اطلاعات شناسنامه‌ای آنان می‌شناسیم؛ ولی از این‌که خود ما چیست و خودی آدمی کدام است، از آن کم‌تر سخن به میان می‌آید و کم‌تر در نظر جلوه می‌کند.

انسان موجودی صوری و خارجی است که خود را می‌شناسد و از هستی خویش غافل است. او امور اعتباری اطراف خود را می‌یابد و حقیقت خویشتن خویش را سرسری می‌شمارد و از آن به سادگی می‌گذرد، به طوری که اگر به وی گفته شود شما چه کسی هستید، همه چیز را به میان می‌آورد و از همه چیز سخن سر می‌دهد جز حقیقت خود. گویی او با خود بیگانه و از آن دور است.

نفس انسان:

برای شناخت بیش‌تر نفس و تخلیه و تحلیه باید مراحل کمال نفس را شناخت تا در هنگام کارزار متوجّه برخوردهای خوب و بد و فیوض رحمانی و توهّمات شیطانی شد.

نفس دارای پنج مرحلهٔ کلی است: نفس امّاره، لوّامه، مزینه یا مسوّله، ملهمه و مطمئنه، که در این مقام به اجمال بیان می‌شود.

ابتدا نفس آدمی بر اثر ظهور از ماده و دارا بودن حال و هوای ناسوت و خور و خواب و شهوات، درگیر هوس‌ها و خیالات و توهّمات می‌گردد و با غفلت همراه می‌شود تا جایی که همین نفس، فرماندهٔ جان آدمی می‌شود و با اقتدار و بی‌مهابا می‌تازد، که به لسان قرآن کریم مرتبهٔ «آمریت نفس» است: « انّ النّفس لاَءَمّارة بالسّوء إلاّ ما رَحِمَ رَبّی»(۱)، که اگر لطف الهی نصیب حال کسی نشود، در چنین ورطهٔ هولناکی به گمراهی و شقاوت کشیده می‌شود.


۱ـ یوسف / ۵۳٫

«إلاّ ما رحم ربّی» همان مرتبهٔ دوّم نفس آدمی را شامل می‌شود که «نفس لوّامه» یا «وجدان» است و آدمی را هشدار می‌دهد که جز نفس و هوس‌های نفسانی چیز دیگری نیز وجود دارد. خوبی‌ها و راستی‌ها نیز یک حقیقت و از کمال فعلی نفس است که می‌تواند حامی سلامت و سعادت خود باشد.

حقیقت سوّمی که در نفس آدمی آشکارمی‌گردد توان «پرداخت گری» است. این مرتبه از نفس آدمی را «مزینه» یا «مسوّله» می‌نامند که با نوعی از ظاهرسازی و شیطنت همراه است. به بدی‌ها چهرهٔ زیبا می‌دهد و آدمی را گرفتار بدی و کجی می‌سازد و حامی نفس امّاره می‌شود.

در واقع، مرتبهٔ دوم و سوم با هم درگیر است و اگر وجدان از توانایی بالایی برخوردار باشد، نفس امّاره و مزینه مغلوب می‌گردد، ولی اگر نفس مزینه تقویت و وجدان در ضعف واقع شود، نفس امّاره کار خود را به‌راحتی انجام می‌دهد.

اکثر مردم بیش‌تر از این رشدی ندارند و در مراتب سه‌گانهٔ نفس به سر می‌برند؛ به طوری که یا به تمامی محکوم نفس اماره می‌باشند و یا گاهی وجدان، آنان را به خیر و خوبی وا می‌دارد و در بسیاری از آنها نفس مزینه با صورت‌پردازی، وجدان را سرکوب و نفس اماره را خام می‌سازد.

البته، ممکن است بعضی از افراد عادی به طور کوتاه و یا در خواب، بر اثر حالات و یا اموری به مرتبهٔ توجّهات ربوبی در یک لحظه دست یابند که بسیار کوتاه و اندک است.

مرتبهٔ چهارم کمال نفس ـ که نصیب اهل سلوک و مؤمنانِ متوجّه و اولیای الهی می‌شود ـ نفس «ملهمه» است که بر اثر صفای باطن و پاکی دل با الهامات معنوی مصاحبت پیدا می‌کنند و دلی فراتر از ناسوت و توهّمات را می‌یابند که باید در مقام خود از آن به‌خوبی یاد کرد و آن را شناخت و بدان دست یافت.

مرتبهٔ پنجم ـ که می‌توان آن را عالی‌ترین مرتبهٔ کمال نفس دانست ـ مقام اطمینان و یقین است که آدمی بر اثر حاکمیت الهی و قرب ربوبی، صاحب اطمینان می‌شود و حق در دل و جان وی می‌نشیند و در کسوت بندگی خدایی می‌کند. اگرچه افرادِ دارای این مرتبه بسیار کم و اندک هستند، موقعیت کمالی آنان به قدری بالاست که همّت و سطوت حق می‌شوند و کسوت خلافت بر خلق را می‌یابند. در قرآن کریم عالی‌ترین مرتبهٔ وصول به آنان اختصاص دارد. این افراد بعد از رجوع به رب، آن هم رب خاص با کاف خطاب (الی ربّک) با قرب و وصول خاص همراه می‌گردند و همراه تمام حسن رضا (راضیة مرضیة) که اتحاد راضی و مرضی و وصل محب و محبوب با هم است، فرمان «أُدْخُلی» می‌یابند: (فَادْخُلی)، آن هم دخول در بندگان خاص و جلوات عالی: (فادخلی فی عبادی) و راه‌یافتگان این مقام در نهایت، فرمان دخول جنت خاص را ـ که لقای تشخّص الهی است ـ به دست می‌آورند و به مقام وصل عینی (وادخلی جنّتی) و قرب وجوبی، حضور حقی و لقای شخصی نایل می‌گردند که باید در مقامی مناسب از این حقایق یاد کرد و موقعیت خاص و متفاوت هر یک از این راه‌یافتگان را بخوبی دریافت.

قوای انسان:

« یا أیها الّذین آمنوا کونوا قوّامین للّه»(۱).


۱ـ نساء / ۱۳۵٫

امکانات استعدادی بی‌نهایت آدمی، تحت قوای نظری، عملی، غضب و شهوت فراگیر می‌شود تا ظرف فعلیت صفت «عدالت» و عنوان «اعتدال» در آدمی آشکار گردد. از قوهٔ عقلی، حکمت نظری و از تابعیت اراده با آن، حکمت عملی تحقق می‌یابد. از اعتدال غضب و تبعیت آن از عاقله، صفت شجاعت ظاهر می‌گردد و با تبعیت بهیمی و شهوت از عاقله، صفت عفت پیدا می‌شود و بعد از پیدایش حکمت، شجاعت و عفت در فرد، عدالت پدید می‌آید. حقیقت عدالت بسیار مورد اهمیت قرار گرفته است تا جایی که هر کار با اهمیتی از هر فرد جامعه با عنوان «عدالت» توأم می‌شود؛ مانند: رهبری، امامت نماز جماعت و جمعه، اجرای صیغهٔ طلاق، شهادت و دیگر مسایل مشابه آن.

حقیقت آدمی، نفس ناطقه و روح تجرّدی اوست و تمام قوای جسمانی، ایادی انسان به شمار می‌آید و حاکمیت قوای حیوانی، انغمار فعلیت کمال انسانی و کمال انسانی در اقتدار نفس ناطقهٔ آدمی به دو چهرهٔ علمی و عملی است. ادراک معارف و حقایق و ارادهٔ قوی در عینیت بخشیدن به صفاتی است که سعادت آدمی را در پی دارد. برای وصول به حقیقت سعادت باید قوای سه‌گانهٔ نفسانی را شناخت و در فعلیت اعتدال و تحقّق حقیقی آن کوشید. در این صورت، نفس ناطقه، منش و تفکر آدمی را از خود ظاهر می‌سازد و صاحب علم و معرفت می‌شود و حکمت عملی تابع آن می‌گردد؛ و نفس سبعی و قوّهٔ غضبی، که موجب اقتدار آدمی در مقابل ناملایمات است، فعلیت می‌یابد و شهوت در آدمی، که به آن «نفس حیوانی» و «بهیمی» گفته می‌شود و تمامی ناملایمات نفسانی را تدارک می‌کند، سبب حفظ نسل و ایجاد عفّت در انسان می‌شود. آنگاه از هماهنگی این قوا تمام قوای دیگر آدمی تأمین می‌گردد.

این چهار عنوان و صفات عمدهٔ آن باید به طور نوعی و نسبی در حال اعتدال و حد وسط باشد. هر یک از این چهار صفت، جهت افراط و تفریط دارد که در مجموع، هشت عنوان را پدید می‌آورد:

یکم. حکمت که حالت افراط آن «جربزه» است؛ مانند رقص سر انگشت پا که کار چند سال و تمرین مداوم یک زن رقاصه است و حال تفریط آن «بُلْه» است؛ مانند این که فردی مسایل شرعی لازم خود را نداند. این دو از توابع جهل است.

دوم. شجاعت، که جهت افراط آن «تهوّر» است؛ مانند: پرخوری‌های بی‌مورد و پرش‌های غیرعادی و ورزش‌های حرفه‌ای امروز؛ و جهت تفریط آن، جبن و ترس است؛ مانند: ترک امر به معروف و نهی از منکر و سایر کوتاهی‌های مذهبی و عقلی در زمینهٔ ذهنیت و نفس و یا کردار خارجی.

سوم. عفّت، که جهت افراط آن را «شِره» و بی‌بند وباری گویند؛ مانند بی‌عفّتی‌های زنان و مردان؛ و جهت تفریط آن، «خمودی» است؛ مانند: چلّه‌نشینی‌های غیر صحیح دراویش و ترک آدمیت هندوها که به صورت نادرست کاری غیر عقلانی و زیان‌بار است؛ مگر در صورت محاسبهٔ دقیق شرعی و عقلی که با نظارت مربّی سالم انجام شود.

چهارم. عدالت، که جهت افراط آن «ظلم» است؛ مانند: ظلم یزیدیان و همگِنان آنها در هر زمان؛ و جهت تفریط آن، «انظلام» است؛ مانند: کلیساها که در مقابل هر ظلم و زوری سکوت می‌کنند و یا مانند سکوت در برابر هر ظالم دیگری؛ پس اعتدال، راه مستقیم و دیگر راه‌ها هر یک به نوعی انحراف و باطل است.

انسان و جامعه:

جامعه، واقعیتی است زنده که حاصل زندگی مشاعی افراد انسانی است که با یک‌دیگر هم‌سنخ بوده و دارای نیازها، منافع و مصالح (به‌ویژه طمع) مشترک می‌باشند و هدف آنان حصول اقتدارِ تأمین حقوق یک‌دیگر ـ به‌ویژه حق زندگی ـ و برآورده ساختن نیازها برای بقای بهتر است، که این فرایند با رعایت قوانین پذیرفته شده عملی می‌گردد. قوانین نیز از سر آگاهی مورد التزام قرار می‌گیرد و محترم دانستن حقوق و نیازها، دفاع از آن‌ها و نیز توسعه و تنوع دادن به آن‌ها را در بر می‌گیرد.

اگر بخواهیم تعریف یاد شده را با تلخیص بیان کنیم، می‌توان آن را چنین گفت:

جامعه، برآیند اقتدار مشاعی و نظام‌مند ِ حاصل از ارتباط آگاهانه و پذیرفته شدهٔ منطقه‌ای یا مرامی ِ افراد انسانی ِ هم‌سنخ و نیازمند (به ویژه نیاز پاسخ گفتن به طمع‌ها) در جهت رفع خواسته‌های مشترک خود است.

انسان؛ سازنده و ساخته جامعه:

همه استعدادهای آدمی بر اثر نگرش، درک و نوع فهم است که شکوفا می‌گردد و در مقام فعلیت جلوه‌گری می‌کند. بسیاری از فعلیت‌های انسان در دانش‌گاه عمومی جامعه متحقق می‌گردد و جامعه به زوایای وجود انسان، رنگ و رویی نو و تازه می‌دهد.

با آن‌که انسان، جامعه را می‌سازد، خود نیز ساخته جامعه است و بدون آن‌که دوری در کار باشد، تسلسلی منطقی آن را هماهنگ می‌کند.

باید خوبی‌ها و بدی‌های افراد را در سایه علل و اسباب اجتماعی آنان جست‌وجو کرد؛ هرچند باطن افراد نیز در شدت و ضعف آن نقش عمده‌ای دارد.

بدی‌های جامعه و مردم، بدی‌های همگان را شکوفا می‌کند و خوبی‌ها همین حکم را دارد. هر انگیزه و عملی، نتایج خارجی خود را به همراه دارد.

طبقات اجتماعی انسان:

جامعهٔ انسانی دارای پنج گروه می‌باشد:

۱) زنان، اطفال و افراد کم سن و سال و سالمند؛

۲) کشاورزان و کارگران؛

۳) نظامیان و پاسداران جامعه و حافظان مرز و بوم؛

۴) اصناف و تجار؛

۵) عالمان و دانش پژوهان.

مکاتب انسان‌شناسی:

امپریسم، ایده‌آلیسم و خیال‌پردازی‌های شاعرانه چنان درگیر پوچی‌ها می‌گردد که دیگر حکایت واقعیت‌ها و رئالیسم در لابه‌لای بافته‌های آن کم‌تر به چشم می‌آید و هرگز نمی‌شود سجایای موجود آدمی را در میان آن همه بافته‌ها پیدا کرد.

مکتب راسیونالیسم (اصالت عقل) و رادیکالیسم (اصالت علم) با آن‌که عقل و علم را یدک می‌کشد و ادعا می‌نماید، هرگز نتوانسته است برداشت درستی از انسان به دست آورد و خود را درگیر نقدهای فراوانی ساخته است که درصدد بیان آن نیستیم.

تکامل انواع داروین و راه درست انسان‌شناسی:

داروین؛ طبیعی‌دان انگلیسی که در قرن نوزده میلادی می‌زیست ابتدا پزشک بود و سپس به علوم دینی و کشیشی روی آورد و در نهایت طبیعی‌دان برجسته‌ای گردید و شعاع مناسبی در دنیای علمی پیدا کرد. او در پنجاه سالگی کتاب «اصل انواع» را نوشت و در هفتاد و سه سالگی از دنیا رفت.

هرچند مکتب این دانشمند طبیعی بعدها پی‌گیری شد و چندین مکتب از آن منشعب شد تا اشکالات موجود آن را برطرف نماید؛ ولی در نهایت کار به جایی نرسید و این مکتب با نقص‌های خود باقی ماند. نظریهٔ وی در تکامل انواع، پیروان و مخالفان فراوانی یافت.

مکتب داروین دارای چهار اصل است که با پیچیدگی خاصی که دارد هم‌اینک از اصول شناخته شده است. این اصول عبارت است از: سازش با محیط، وراثت، تنازع بقا و انتخاب طبیعی. از ترکیب این اصول نتیجه گرفته می‌شود نوع آدمی از انواع گوناگون تکامل یافته است.

در بررسی نظریهٔ داروین باید در نظر داشت چنین عقیده‌ای با اثبات خداوند منافاتی ندارد. می‌شود موحدی این عقیده را پی‌گیری کند و از این جهت کافر نیز نگردد. می‌شود شخصی الهی باشد و منکر این عقیده یا مؤید این نظریه باشد؛ همان‌طور که بسیاری از اثبات‌گرایان و انکارگرایان این نظریه از پیروان گوناگون مذاهب و مکاتب دیگر هستند. رابطهٔ ملازمی میان دو اصل تکامل انواع و اصل توحید نیست؛ همان‌طور که «داروین» خود فردی الهی و مذهبی بوده و پیرو مکتب پروتستان مسیحی است. گذشته از این، اصل تکامل انواع به بهترین نوع مثبت نوعی نظم خاصی در رابطه با انواع است و اساس علم بیولوژی (زیست‌شناسی) و فیزیولوژی (علم تشریح) نیز بر اصالت نظم استوار است.

جنجالی که سیاست‌مداران الحادی همیشه طالب هستند و به اندک ریسمان و آسمان، داعیهٔ اهداف پوشالی خود را به بوق و کرنا می‌کشانند بی‌مورد است و نفی و اثبات مکتب تکامل انواع نه‌تنها به اصل توحید زیانی نمی‌زند، بلکه مثبت اصالت نظم است که قانون نظم خود بهترین دلیلی إنّی برای اثبات خداست.

سخن دوم که باید بیان گردد این است که مکتب تکامل انواع چنان درگیر اشکالات و ایرادهای گوناگون گردید و به اندازه‌ای برای خود دشمن‌تراشی کرد که نمی‌تواند داعیهٔ طرح مسلم علمی یا فلسفی را داشته باشد؛ همان‌طور که بسیاری از دانشمندان گوناگون بر علیه آن به‌طور صریح و گویایی سخن گفتند و این مکتب را به هیچ انگاشتند.

«ادوارد هارتمان» آلمانی در کتاب مذهب داروین می‌گوید: «مادیون می‌خواستند بگویند نظم در کار نیست؛ در حالی که داروین نظم را اثبات کرد».

«ورگو» می‌گوید: «بر من لازم است بگویم با تمامی ترقی علم انترپولوژی تفاوت بسیاری میان انسان و میمون است».

«ژرژ پوهن» گوید: «طرفداران داروین از علم محروم ماندند».

«ویرگو» می‌نویسد: «اصل این سخن باید از مسایل علمی خارج شود».

«کاپیتان کرارت» انگلیسی می‌گوید: «این سخن سبب عقب‌ماندگی غرب شد».

«ویسمان» می‌گوید: «این داستان کودکان است».

حتی «فون بایر» نیز می‌گوید: «دروغ‌ترین سخن تاریخ این است».

ما مهم‌ترین نقدهایی را که بر اصول داروین مطرح است در کتاب «آفرینش انسان و ماتریالیسم» آورده و فرضیهٔ موتاسیون را نیز در آن کتاب به نقد گذاشته‌ایم که نیازی به تکرار آن مباحث نیست. گذشته از آن‌که این فرضیه را «انباذقلس» در بیش از دوهزار سال پیش گفته و دانشمندی الهی نیز بوده است. هدف ما از ذکر این مطالب آن است که بگوییم با چنین بحث‌های علمی نمی‌شود مسایل انسان را پی‌گیری کرد و به جایی رسید. برای شناخت انسان و بازیابی‌های پیچیدهٔ آن باید راه‌های سالم‌تری را جست‌وجو کرد.

نمی‌شود با طرح‌هایی این‌گونه نظام درست مدیریتی را در اندیشه، عمل فرد و جامعه ایجاد نمود؛ گذشته از آن‌که این‌گونه نظریه‌های علمی بار مشکلات و ایرادهای خود را نمی‌تواند بکشد؛ زیرا ارزش فرضیه زمانی روشن می‌گردد که دست‌کم با واقعیت محسوس خود تطبیق داشته باشد؛ در حالی که در اصل وجودی این نظریه، نظرات نفی و اثبات به کام‌جویی در موقعیت آن مجالی نمی‌دهد؛ گذشته از آن‌که نظریه‌ای درست یا نادرست کجا و طرح کلی مدیریت جوامع انسانی کجا!

طرح‌های اجتماعی خود نیازمند طرح فکری درست است و تمامی طرح‌های اجتماعی موجود و شناخته شدهٔ امروز و دیروز بشری مجالی برای ابقای نقش درست مدیریت جامعه نداشته است؛ زیرا نظام‌های اقتصادی هرچند می‌توانند زیربنای جامعه را تحکیم بخشند، چنین نیست که علیت تام در تحقق آن داشته باشند.

جامعه هنگامی می‌تواند دارای استحکام لازم باشد که زیربنای توحیدی مناسبی را دارا باشد؛ زیرا از یک نظام اقتصادی، توقعی بیش از یک امپریالیسم اجتماعی نمی‌رود و امپریالیسم نیز چیز تازه‌ای غیر از همان امپراطوری‌های گوناگون از قبیل کوروش، داریوش، اسکندر، روم، عثمانی، ناپلئون و هیتلر کهنه و نو در لباس اشخاص نمی‌باشد. آته‌ایسم الحادگر، ماتریالیسم ماده‌ساز، مانرشی سلطنتی، فئودالیسم خان خانی و کاپیتالیسم سرمایه‌داری هیچ یک نمی‌تواند کارگشای جوامع انسانی باشد و با یدک‌کش کردن بحث‌های ماتریالیستی و دیالکتیک‌های گوناگون و لفظ پایه‌های نومآبانهٔ نظام بدوی، مالکیت خصوصی ـ اشتراکی دموکراسی سیاسی اقتصادی ـ عطش درون آدمی فروکش نمی‌کند و درد جامعهٔ سردرگم آدمی درمان نمی‌شود و باید تنها راه‌گشای تمامی حرکت‌های امروز بشری را در اسلام امام علی علیه‌السلام و مردم پویای شیعی دانست؛ زیرا چهره‌های زشت و ناموزون به ظاهر اسلام‌مآبانهٔ حکومت‌های اسلامی نمی‌تواند درمان دردهای فراوان جوامع امروز بشری را به عهده گیرد و تنها فرهنگ پویای دیانت توحیدی آن یگانه مرد عالم اسلام که تجلی باطن حقیقت نبوی است مشکل‌گشای تمامی مشکلات جوامع انسانی است.

شناخت انسان با عنایت خاص:

انسان موجودی بسیار پیچیده است. با آن‌که همه از انسانیت دم می‌زنند، کم‌تر کسی به مقامات عالی انسانی می‌رسد، مگر آن‌که مورد الطاف خاص الهی و عنایات ویژهٔ حضرات معصومین علیهم‌السلام قرار گیرد.

لزوم بصیرت برای شناخت انسان:

آدمی موجودی پیچیده است که به راحتی به دام اندیشه و فکر در نمی‌آید. برای شناخت افراد انسان باید بیش‌تر از بصیرت استفاده کرد تا علم و گمانه. باطن آدمی و باطن ظاهر وی و ظاهر باطن او با آن‌که پیچیده است، چندان پیچیده نیست که نتوان به آن دست یافت و هر فردی چهرهٔ خود را دارد. پیچیدگی انسان بعد از این ظاهر و باطن ظاهر و ظاهر باطن اوست که چه زیبا و شگفت‌انگیز است و با بصیرت می‌توان به حضور آن رفت.

منابع:

۱٫دانش زندگی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

۲٫مردم شناسی و مردم داری/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷/ انتشارات صبح فردا.۱۳۹۳٫

۳٫آفرینش انسان و ماتریالیسم/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷٫

۴٫انسان و جهان زندگی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷٫

۵٫شیطان شناسی/ نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷٫

۶٫گزاره های انسان شناسی/نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷٫

۷٫جامعه شناسی عالمان دینی/نکونام. محمدرضا.۱۳۲۷٫

جستارهای وابسته:

کمال، عقل، قلب، روح، نفس، خیال، توهم، گناه، غیب، سلوک، عرفان، محبوبان، محبان.

مطالب مرتبط