ظهور عشقم و عشقم به رقص آورده آن دلبر
نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را
دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی
که ظاهر کرده حسن چهرهٔ یوسف، زلیخا را
جناب خواجه :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکنآباد و گلگشت مصلاّ را
نکو :
رقص دل
اسیر عشق آن تُرکم که خوش برده دل ما را
اگرچه خال هندو شد سبب رخسار زیبا را
بده ساقی می باقی ز خُّم آفرینِش، تا
که جنّتآفرین گوید میان سینه، سینا را
جناب خواجه :
فغان کاین لولیان شوخِ شیرینکار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
نکو :
من از این لولی لوده بدیدم صد هزاران را
که در غوغای دل کشتند از ما جمله پیدا را
ظهور عشقم و عشقم به رقص آورده آن دلبر
نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را
دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی
که ظاهر کرده حسن چهرهٔ یوسف، زلیخا را
جناب خواجه :
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکر خارا
نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را
نکو :
گذشته کارم از نفرین و دشنام و دعا دیگر
که تنها خواهم آن چشم و لبِ لعل شکرخا را
نصیحت کی به گوشِ سینهچاک مست، خوش آید
چو بیند طفل در این ره، هزاران پیر و بُرنا را
حدیث مطرب و می خود بود هنگامهٔ لطفش
که حکمت گشته هم شانه، سر زلف معمّا را
نموده مست و مدهوشم نسیمش در سحرگاهان
کشیدم پردهٔ فیض و بدیدم پردهآرا را
جناب خواجه :
غزل گفتی و درّ سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
نکو :
غزل هرچند از حافظ بسی نغز است و بس زیبا
ولی بیپرده میبیند نکو همواره معنا را