ماه پيدا

 

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۱۳

ماه پیدا

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۲۶۰ـ ۲۴۱)

(۳)

ماه پیدا


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : غزلیات .شرح.
‏عنوان و نام پديدآور : ‏‫ماه پیدا‮‬‏‫: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۲۴۱-۲۶۰)‮‬‏‫/ محمدرضا نکونام.‮‬
‏مشخصات نشر : ‏‫تهران ‮‬‏‫: انتشارات صبح فردا‮‬‏‫، ۱۳۹۷.‮‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۸ص.‮‬‏‫؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.‮‬
‏فروست : ‏‫نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی‮‬‏‫؛ ۱۳.‮‬
‏شابک : ‏‫‬دوره‏‫‬: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ‏‫‬۶۰۰۰۰ ریال‏‫‬: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۷-۲
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : Persian poetry — 20th century
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده. شرح
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‭PIR۵۴۳۵‏‏‫‬‮‭/ن۸م۲ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫۸‮فا‬۱/۳۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۳۷۳۲۰

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۵

غزل: ۱

استقبال: یاران شهر بی‌گنه

۱۹

غزل: ۲

استقبال: کشت مرا

۲۲

غزل: ۳

استقبال: رخصت

۲۶

غزل: ۴

استقبال نخست: میان لب و دل

(۵)

۲۹

غزل: ۲۴۴

استقبال دوم: پر پروانه

۳۲

غزل: ۵

استقبال: تربت حق

۳۵

غزل: ۶

استقبال: شیخ و سجاده

۳۹

غزل: ۷

استقبال: درک حضور

۴۳

غزل: ۸

استقبال: دم دل

۴۷

غزل: ۹

استقبال: خط بیداد

۵۱

غزل: ۱۰

استقبال: دو خم چرخهٔ تقدیر

(۶)

۵۴

غزل: ۱۱

استقبال: شرط وصال

۵۷

غزل: ۱۲

استقبال: خاک‌نشین

۶۰

غزل: ۱۳

استقبال: مذاق

۶۳

غزل: ۱۴

استقبال: لب لعل

۶۶

غزل: ۱۵

استقبال: پیاله

۷۰

غزل: ۱۶

استقبال: عمق عشق وزین

۷۳

غزل: ۱۷

استقبال: پرده‌دری

(۷)

۷۷

غزل: ۱۸

استقبال: قد راه

۸۰

غزل: ۱۹

استقبال: دولت فیض ازل

۸۵

غزل: ۲۰

استقبال: جام صبوحی

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی، عنایات حق‌تعالی را «دام» تعبیر می‌کند. شراب یقظه‌بخش سلوک و عشوه‌ها و دلبری‌های محبوب، محبی را برانگیخته می‌سازد؛ اما او نمی‌تواند بر رفع ناخوشایندهایی که برآمده از نفس خود اوست دل دهد. طریق عشق، بیم موج دارد و گردابی هایل که هزاران مشکل خواهد آفرید؛ اما محبی آن را در سبد تقدیر خود می‌یابد، که زیرکی را در آن می‌بیند که به‌ناچار به کمند آن تسلیم شود:

 شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

 که زیرکان جهان از کمندشان نرهند

محبوبی، سیر موهبتی خویش را از عشق ازلی و ابدی ذات الهی و از همت دلِ گسترده و مطلق دارد و از آن، سیری بی‌پایان و خستگی‌ناپذیر دارد؛ زیرا در کمند آن‌ها با رضایت و با سوز و ساز عاشقانه در بی‌نهایت ماجرا همراه می‌باشد:

(۹)

 جمال عشق و همان همتت، دو رکن رهند

 که دیده گر بتواند، کمندشان نرهند

محبی، نقش‌های مشتاقی و شوریدگی خویش را عاشقی می‌پندارد و آن را محصول خود می‌داند. او بسیار می‌شود که گرفتار غیربینی و لحاظ بیگانگان است: من، عشق، رندی، مستی، نامهٔ سیاه، شکر، بی‌شماری شکر، یاران، شهر، بی‌گناهی، همه بیگانگانی هستند که بسیار می‌شود بی‌لحاظ محبوب، برای محبی نمود دارد:

 من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه‌سیاه

 هزار شکر که یاران شهر، بی‌گنه‌اند

محبوبی خود را عاشقی ساده می‌یابد که تنها راه و رسم دلدار را می‌پوید و فقط کار یار با اوست. او همهٔ پدیده‌های هستی را در نگاهی حقی، پاک و بی‌گناه می‌داند و همان‌طور که دل بر دلبر دارد، هواخواه و طرفدار کار دلدار نیز می‌باشد:

 منم به دست تو دلدار و رسم راه خوش

 که دل به طرْف رفیقان شهر بی‌گنه‌اند

محبی، بی‌نیازی ندارد و تشبّه به عشق را با تعبیر کوتاه‌ساز «حقارت گدایی» می‌آورد. او وقتی می‌خواهد این حقیران عشق را به بلندی توصیف کند، واژه‌ای بلندمرتبه‌تر از «شاه» برای آن ندارد. او برای سلطنت ظاهری، کمربند مرّصع و تاج شاهی و برای چنین شاهی باطنی، شرط بی‌کمربندی و بی‌کلاهی می‌آورد. محبی چون از مقام

(۱۰)

جمعی دور است، این نداشتن‌ها و گدایی‌ها را به عالم شوریدگی و شیفتگی خویش نسبت می‌دهد:

 مبین حقیر گدایان عشق را، کاین قوم

 شهانِ بی‌کمر و خسروانِ بی‌کلَه‌اند

محبوبی نه ظاهرگراست، نه برای وصول به محبوب و عشق او، شرط و شرطی می‌یابد. محبوبی برای وصول به محبوب، حتی نیاز به استاد نیز ندارد که وصول او ازلی و ابدی و به موهبت خداوندی است. محبوبی، واجد مقام جمعی است و از حق و خلق، همه را در سپاه ربوبی خویشِ باقی، دارد؛ از این رو مستغنی تمام و کمال است. محبوبی مقام تمکین و همت دل را دارد که در ارادهٔ خویش هرچه بخواهد، می‌شود و می‌شود هر آن‌چه او بخواهد. آوازهٔ عشق محبوبی، صیتِ لاهوت‌نشینان است؛ هرچند ناسوتیان، حتی محبان مدعی‌اش، آن بلندای احدیت را در ظاهر او نمی‌یابند:

 نه ظاهر و کلاه و پیر داشتن شد شرط

 سران شهر خدا، مردمان پر سپه‌اند

 بلندهمت و عالی‌نسب به شهر عشق

 اگرچه ظاهر ایشان نه شاه و یا کلَه‌اند

محبی با آن‌که در نظر معتقد است که روش جوان‌مردی و نیز سلوک و قرب به حق‌تعالی از ستم و جفا دور است، اما خود در قضاوت بر آنان جفا دارد و بر آنان طعنه می‌آورد که مرد راه و اهل پاکی نیستند:

(۱۱)

 جفا نه پیشهٔ درویشی است و راه‌روی

 بیار باده که این سالکان نه مرد رهند

محبوبی در صفای بی‌کرانی غرق است که همهٔ پاکان را با خود دارد. او ستم را از ابلیس می‌داند. ابلیس، نطفه‌هایی را که به شومی شریک می‌شود، به ستم‌پیشگی بر خلق خدا و به دغل و سالوس می‌کشاند. جفاکاران این‌گونه هستند که از ابلیس‌اند و تنها آنان ابلیسی‌اند:

 صفا بوَد ره پاکی، جفا ز ابلیس است

 هر آن‌که اهل ره است، اهل و آن دگر، دگرند

محبی، شکوه ظاهری را خوش می‌دارد و از شکست آن، دل‌نگران و هراسان است. او حتی به محبوب، دست‌برداشتن از ظلم را برای حفظ شوکت محبوبیت خود توصیه دارد:

 مکن که کوکبهٔ دلبری شکسته شود

 چو چاکران بگریزند و بندگان بجهند

محبوبی، قرار ابدی و آرامش دایمی و ثبات پایدار و زوال‌ناپذیر محبوب خویش را ایمان دارد و آن را در هر حال و در هر عالمی می‌بیند و دل‌نگران چیزی نیست؛ هرچند ـ به فرض محال ـ آدم و عالم از او روی برگردانند. او قرار پدیده‌های هستی را می‌بیند و از شکوه آن و جنبش منظمی که دارد، به رقص موزون می‌آید:

 دو کوکب خوشِ دلبر که صدهزاران است

 همه قرار دو عالم نظر کند، بجهند

(۱۲)

محبی، با دیدن مشتاقان و عاشقان، خودباخته و شیفته می‌شود و برای آنان، گردن غلامی فرو می‌آورد:

 غلام همت دردی‌کشان یک‌رنگم

 نه آن گروه که ازرق‌لباس و دل‌سیه‌اند

محبوبی، همتی بلند از حق‌تعالی دارد. او نه برای کسی کرنشی دارد، نه آن‌که مانند زنگی مست، بر دیگران زور ستم آورد که بردگان بیدادساز ستم، سگان هار و سیاه‌دل حفره‌های آتشین برزخ‌اند:

 به همّتم نه غلام نه زنگی‌ام به جهان

 که خصم دولت باطل، سگان دل سیه‌اند

محبی به‌سان بارگاه پادشهان، می‌پندارد برای خرابات عشق، آداب و شرط است:

 قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

 که ساکنان درش محرمان پادشهند

محبوبی نه‌تنها خرابات را به رسمیت نمی‌شناسد، بلکه آیین شهریاران و پادشاهان را نیز کافر است و بر بیداد آنان، نفرین حقی می‌آورد:

 خرابم و نه خرابات و شاه بشناسم

 هزار لعنت و نفرین به هرچه پادشه‌اند

محبی از هراس و خوف خالی نیست. او دلهرهٔ خرمن طاعت و تندباد حوادث را دارد؛ گویی محبوب او در فصل بی‌نیازی، مشتاقی خویش زمین می‌نهد و گرداب برباددهنده می‌گردد:

(۱۳)

 به هوش باش که هنگام باد استغنا

 هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند

محبوبِ محبوبی، از صفا و عشق مستغنی است. محبوبی نیز چونان معشوق، از صفا و عشق در بی‌نیازی مدام است و البته طاعت ریایی سالوسیان را ارزشی نیست:

 صفا و عشق و محبت بنای استغناست

 که طاعتِ به ریا را به نیم‌جو نخرند

محبی درگاه عشق را بر فراز بلندی می‌بیند که با «همت» فتح می‌گردد:

 جناب عشق بلند است، همتی حافظ

 که عاشقان، رهِ بی‌همّتان به خود ندهند

محبوبی، عشق بلند و همت عالی را لطف محبوب می‌بیند که به موهبت داده می‌شود. همت عالی او ذات محبوب است که جایی برای التفات به غیر، هرچند از ستاره‌ها باشد، نگذاشته است:

 جناب عشق بلند است و همتش عالی است

 که لطف دلبر خود را به عالمی ندهند

 نظر نما به جمالش، گذر کن از هر غیر

 نکو ستاره نگیرد، دل از صفا نبرند

ستایش برای خداست

(۱۴)


غزل شماره ۲۴۱ : دیوان حافظ

خواجه:

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زیرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند

نکو:

یاران شهر بی‌گنه

جمال عشق و همان همّتت، دو رکن رهند

که دیده گر بتواند، کمندشان نرهند

منم به دست تو دلدار و رسم راه خوش

که دل به طرْف رفیقان شهر بی‌گنه‌اند

(۱۵)

خواجه:

مبین حقیر گدایان عشق را، کاین قوم

شهان بی‌کمر و خسروان بی‌کلَهند

جفا نه پیشهٔ درویشی است و راه‌روی

بیار باده که این سالکان نه مرد رهند

مکن که کوکبهٔ دلبری شکسته شود

چو چاکران بگریزند و بندگان بجهند

نکو:

نه ظاهر و کلَه و پیر داشتن شد شرط

سران شهر خدا، مردمان پر سپه‌اند

بلندهمت و عالی‌نسب به شهر عشق

اگرچه ظاهر ایشان نه شاهِ باکلَه‌اند

صفا بوَد ره پاکی، جفا ز ابلیس است

هر آن‌که اهل ره است، اهل و آن دگر، دگرند

دو کوکب خوشِ دلبر که صدهزاران است

همه قرار دو عالم نظر کند، بجهند

(۱۶)

خواجه:

غلام همت دردی‌کشان یک‌رنگم

نه آن گروه که ازرق‌لباس و دل‌سیهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که ساکنان درش محرمان پادشهند

به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند

نکو:

به همّتم نه غلام و نه زنگی‌ام به جهان

که خصم دولت باطل، سگان دل سیه‌اند

خرابم و نه خرابات و شاه بشناسم

هزار لعنت و نفرین به هرچه پادشه‌اند

صفا و عشق و محبت، بنای استغناست

که طاعتِ به ریا را به نیم‌جو نخرند

(۱۷)

خواجه:

جناب عشق بلند است، همتی حافظ

که عاشقان، رهِ بی‌همّتان به خود ندهند

نکو:

جناب عشق بلند است و همتش عالی است

که لطف دلبر خود را به عالمی ندهند

نظر نما به جمالش، گذر کن از هر غیر

نکو ستاره نگیرد، دل از صفا نبرند

(۱۸)


غزل شماره ۲۴۲ : دیوان حافظ

خواجه:

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

نکو:

کشت مرا

شود آیا که ره لطف و صفا بگشایند

گره از رنج دل و سینهٔ ما بگشایند

زاهد افتاده ز حق، بستهٔ بیگانه است او

ورنه هرلحظه بر او راه خدا بگشایند

(۱۹)

خواجه:

در میخانه ببستند خدایا مپسند

که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی‌زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نامهٔ تعزیهٔ دختر رَز بنویسد

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

نکو:

در میخانه کجا بسته شده در دنیا؟

هم‌چنان‌که درِ هر ریب و ریا بگشایند

گیسو و نرگس مست صنمم کشت مرا

کی دگر مغ‌بچگان زلف دو تا بگشایند؟

خانهٔ حق شده خود دیر خراب من و تو

راه چاره به همه آن که دعا بگشایند

غم دل، تعزیهٔ دختر رز کشت مرا

خون دل هست که از این مژه‌ها بگشایند

(۲۰)

خواجه:

حافظ! این خرقهٔ پشمینه نبینی فردا

که چه زنّار ز زیرش به جفا بگشایند

نکو:

خرقهٔ سالک آلوده نیرزد به جویی

بس چه زنّار که ناحق ز جفا بگشایند

مستم و خانه‌خراب دل آن دلدارم

از دلم دم‌به‌دم این صوت و نوا بگشایند

بزدم سینه به دیر و به دل پیر مغان

تا مگر هم‌چو من آن مهر و وفا بگشایند

خرقه رفته به گرو، هیچ نیابی آن را

بی‌خبر بوده به دل مهر و وفا بگشایند

شد نکو ساقی بزم دل و دلخانهٔ عشق

چه رهی بوده جز این تا همه‌جا بگشایند

(۲۱)


غزل شماره ۲۴۳ : دیوان حافظ

خواجه:

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

نکو:

رخصت

دل من در گرو چهرهٔ آن زیبا بود

رونق جان من از صافی آن صهبا بود

دل آسوده بدادم به بر دولت دوست

هرچه باشد، همه از حق شد و نی از ما بود

(۲۲)

خواجه:

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

هرچه کردیم، به چشم کرمش زیبا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

واندر آن دایره سرگشتهٔ پابرجا بود

می‌شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی

بر سرم سایهٔ آن سرو سهی بالا بود

نکو:

من بدیدم همهٔ رونق دل با دیده

به بر دولت حق هرچه که شد رعنا بود

دل من شد به بر هر دو جهان بی‌پروا

نه که سرگشته و شیدا، همه پابرجا بود

به طرب شد دل من ظاهر و سرمست و شاد

همه هستی به برم سرو سهی‌بالا بود

(۲۳)

خواجه:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق‌پوشان

رخصت خُبث نداد، ار نه حکایت‌ها بود

دفتر دانش ما جمله بشویید به می

که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

مطرب از درد محبت، غزلی می‌پرداخت

که حکیمان جهان را مژه خون‌پالا بود

نکو:

پیر و ازرق چه بود، شاهد شیدایم من

رخصتش کشته مرا، ورنه حکایت‌ها بود

دفتر و دانش دانا بدهیدش بر آب

فلک افتاده به ره، دلبر من دانا بود

مطربان جمله نوازند و غزل سر بدهند

که ملایک به برش بی‌مژه خون‌پالا بود

(۲۴)

خواجه:

قلب اندودهٔ حافظ بَرِ او خرج نشد

که معامل به همه عیب نهان بینا بود

نکو:

دل من رفته بَرِ دلبر زیبایم خوش

به همه چهرهٔ من یار خوشم بینا بود

من و آن دلبر نازم نه به کثرت باشیم

بی‌خبر از دو جهان او به دلم پیدا بود

با همه همّت دل سر بزدم بر سر ذات

من شدم ظاهر و دردم به دمش اخفا بود

هست پیدا به همه عالم و اوصاف و ذات

دل چه دارد به برش، تازه پی غوغا بود

بی‌تعین شدم و فارغم از این هستی

او به هر زیر و بمی چابک و بی‌همتا بود

به نهانم به عیانم چه شدم می‌داند

که نکو در بر او سیطرهٔ شیدا بود

(۲۵)


غزل شماره ۲۴۴ : دیوان حافظ

خواجه:

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهرهٔ ما پیدا بود

یاد باد آن‌که چو چشمت به عَتابم می‌کشت

معجز عیسَوی‌ات در لب شکرخا بود

نکو:

استقبال نخست: میان لب و دل

یاد باد آن‌که به هر چهره نهان با ما بود

لطف او بر من آشفته همه پیدا بود

یاد باد آن غزل رؤیت دل در خلوت

همهٔ رقص دل از آن لب شکرخا بود

(۲۶)

خواجه:

یاد باد آن‌که مه من چون کله بشکستی

در رکابش مه نو پیک جهان‌پیما بود

یاد باد آن‌که رُخ‌ات شمع طرب می‌افروخت

وین دل سوخته پروانهٔ بی‌پروا بود

یاد باد آن‌که چو یاقوت قدح خنده زدی

در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود

نکو:

یاد باد آن بر حیرانی ذات پاکش

در بروز دل من پیک جهان‌پیما بود

یاد باد شمع دلم که همه‌اش آتش شد

پر پروانه، دل سوخته، بی‌پروا بود

یاد باد آن لب یاقوت که خونش بچکید

در میان لب و دل، وه چه حکایت‌ها بود

(۲۷)

خواجه:

یاد باد آن‌که در آن بزمگه خلق و ادب

آن‌که او خندهٔ مستانه زدی صهبا بود

یاد باد آن‌که صبوحی‌زده در مجلس انس

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

یاد باد آن‌که خرابات‌نشین بودم و مست

آن‌چه در مجلسم امروز کم است، آن‌جا بود

یاد باد آن‌که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

نکو:

یاد باد آن‌که به بزم دل من می‌نالید

خنده‌اش در دل من از پی آن صهبا بود

یاد باد آن‌که گذرگاه دلم را کاوید

هرکجا پا بزدم، او همه‌جا گویا بود

یاد بادا دل دلدادهٔ غرقه در عشق

که ز وحی دل من سینهٔ کس غوغا بود

یاد باد آن‌که نکو آن دم بی‌پروایم

که از او در دل من جمله جهان برپا بود

(۲۸)


غزل شماره ۲۴۴ : دیوان حافظ

خواجه:

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهرهٔ ما پیدا بود

یاد باد آن‌که چو چشمت به عَتابم می‌کشت

معجز عیسَوی‌ات در لب شکرخا بود

نکو:

استقبال دوم: پر پروانه

آن دلآرا رخ مستش همه‌دم با ما بود

به همه ذرّه یکایک خوش و بس پیدا بود

آن همه دیده کجا بود و عتاب من و او

معجزه آن‌که چو عیسی لب شکرخا بود

(۲۹)

خواجه:

یاد باد آن‌که مه من چون کله بشکستی

در رکابش مه نو پیک جهان‌پیما بود

یاد باد آن‌که رُخ‌ات شمع طرب می‌افروخت

وین دل سوخته پروانهٔ بی‌پروا بود

یاد باد آن‌که چو یاقوت قدح خنده زدی

در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود

یاد باد آن‌که در آن بزمگه خلق و ادب

آن‌که او خندهٔ مستانه زدی صهبا بود

نکو:

ازلم شد به ابد تا که دلم بشکستی

در برت جان و دلم پیک جهان‌پیما بود

دم به‌دم در بر تو شمع دلم می‌سوزد

دل من چون پر پروانهٔ بی‌پروا بود

شده یاقوت لبت خون دل بیدادم

با من و لعل خمارت چه حکایت‌ها بود

به بر بزم تو دل رفت ز هر قول و غزل

من و می در نفس سینه همه صهبا بود

(۳۰)

خواجه:

یاد باد آن‌که صبوحی‌زده در مجلس انس

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

یاد باد آن‌که خرابات‌نشین بودم و مست

آن‌چه در مجلسم امروز کم است، آن‌جا بود

یاد باد آن‌که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

نکو:

محفل انس من و حضرت تو بود چه خوش

من و تو با همه چهره که خدا آن‌جا بود

من ز بالایم و هست این دل من بالایی

هرچه هرجا که شده، چهرهٔ آن بالا بود

دل پر صلح و صفایم شده در محضر دوست

او همه چهره و دیده چه خوش و رعنا بود

شد نکو غرق هوایت به هویت ظاهر

بوده او هردم و هرجا، چه خوش و خوانا بود

(۳۱)


غزل شماره ۲۴۵ : دیوان حافظ

خواجه:

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سرِ ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقهٔ پیر مغانم ز ازلم در گوش است

ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود

نکو:

تربت حق

تا ز حق در دو جهان نام و نشان خواهد بود

دل سرگشتهٔ من فکر بتان خواهد بود

حلقه و پیر ندارم، ز همه آزادم

از ازل تا به ابد جمله همان خواهد بود

(۳۲)

خواجه:

بر سر تربت ما چون گذری، همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

تُرک عاشق‌کش من مست برون رفت امروز

تا که را خون دل از دیده روان خواهد بود؟

نکو:

من نمیرم به جهان، بودم و هستم دایم

گرچه دل سلسلهٔ شور و فغان خواهد بود

آدم آمد به جهان، تربت حق شد ظاهر

او ز حق قبلهٔ پاک دو جهان خواهد بود

بگذر از زاهد بیچاره، تو خود ساده‌لوحی

رمز و راز دل ما جمله نهان خواهد بود

یار زیبارخِ من کشته مرا صدها بار

خون حلقوم من از دیده روان خواهد بود

عیب هر ذرّه مکن، دیده نبیند کس را

کس چه داند که چه کس در چه زمان خواهد بود؟

(۳۳)

خواجه:

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

نکو:

دل من شاد و خوش است و شده عاشق بر دوست

گوید او صبح قیامت به گمان خواهد بود

زلف معشوق خوشم بوده به دستم هردم

این چه غیرت که به دست دگران خواهد بود

دلبرم با قد و قامت شده هردم بر ما

خوش بود گر که ز بهر همگان خواهد بود

بوده هرجایی من ذره به ذره پیدا

رفته مستوری او، ساده‌بیان خواهد بود

شد نکو در بر آن چهره سراپا پیدا

ز جهان تا به قیامت به امان خواهد بود

(۳۴)


غزل شماره ۲۴۶ : دیوان حافظ

خواجه:

پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با زلف توام

بحث سِرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود

نکو:

شیخ و سجاده

دلبر من دائما زنده‌دل از عشّاق بود

شور و شیدایی او شهره بَرِ آفاق بود

یاد بادا صحبت شب‌ها که با هم بوده‌ایم

ذکر عشق و رمز دل در مایهٔ عشّاق بود

(۳۵)

خواجه:

حسن مه‌رویان مجلس گرچه دل می‌برد و دین

عشق ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

نکو:

حسن مه‌رویان دلم را برده از دنیا و دین

عشق ما فارغ ز آیین و همه اخلاق بود

بوده از صبح ازل تا شام پیدای ابد

جان من با دلبرم بر عشق و هم میثاق بود

عاشق و معشوق هستی بوده بر یک پایه راست

او به ما عاشق، ولی دل بهر او مشتاق بود

(۳۶)

خواجه:

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکنند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

رشتهٔ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین‌ساق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

نکو:

در سرای آفرینش آدمی تک‌خال عشق

او وجود لایق و کامل، به حق او طاق بود

بگذر از شیخ و ز سجاده، بود کید درون

ساعد ساقی خوش و آن سیمِ سیمین‌ساق بود

بگذر از شاه و گدا، بس کن ز سودای شهان

بر همه ملک وجود آسان خدا رزاق بود

(۳۷)

خواجه:

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

نکو:

رفته‌ای و می‌رود شعر تو دیگر کم‌کم

دفتر حق هم‌چنین هر برگ آن اوراق بود

بگذر از خویش و ز غیر و سایهٔ ملک وجود

حضرت حق در دو عالم نه پی الحاق بود

شد نکو شیرازهٔ غم در دل شب‌های تار

راضی‌ام راضی، اگرچه این به من بس شاق بود

(۳۸)


غزل شماره ۲۴۷ : دیوان حافظ

خواجه:

یاد باد آن‌که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن‌چه تو را در دل بود

نکو:

درک حضور

بر سر کوی تو دلبر چه خوشم منزل بود

دم‌به دم درک حضور تو مرا حاصل بود

ناز و غمزهٔ تو شده تاب و توانِ من مست

آن‌چه ما را به زبان بوده تو را در دل بود

(۳۹)

خواجه:

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌جست

عشق می‌گفت به شرح آن‌چه بر او مشکل بود

آه از این جور و تظلّم که در این دامگه است

وای از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود

در دلم بود که بی‌دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

نکو:

عشق حق بوده از آن ذرهٔ ذاتش در ما

بگذر از پیرِ مغانی که تو را مشکل بود

جمله عالم به ستم شد همهٔ فقر و نیاز

عشق و ناز دل حق در همهٔ محفل بود

دل من در بر یارم ز ازل هست چه خوش

جز نگارم همهٔ کوشش من باطل بود

(۴۰)

خواجه:

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم مِی دیدم و خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزهٔ بواسحاقی

خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود

نکو:

از حریفان و خرابات ریایی بُگذر

می و خون در جگرم هست، نه خود در گِل بود

برو از مفتی و بگذر ز فراق این دل

جز جمال حق و عاشق همه لایعقل بود

من از آن خاتم و آن‌کس که تو گویی نامش

ننگم آید به زبان، گرچه که مستعجل بود

(۴۱)

خواجه:

دیدی آن قهقههٔ کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجهٔ شاهین قضا غافل بود

نکو:

قهقهه ریز دل است، مگْذر از آن گه‌گاهی

گرچه شاهین به همه پنجه از آن غافل بود

در دلم جز رخ دلبر ننشیند هرگز

او به جانم بنشسته که به حق کامل بود

شد نکو بی‌خبر از چرخهٔ این ملک وجود

شده دریای دلم او، که به دل ساحل بود

(۴۲)


غزل شماره ۲۴۸ : دیوان حافظ

خواجه:

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود

گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

گفتم که خدا داد مرادت به وصالش

گفتا که مرادم به وصالش نه همین بود

نکو:

دم دل

گفتم تو چه کردی که دم قلب نه این بود

گفتا که مگو قصه، از آغاز چنین بود

گفتم به وصالِ خوش آن یار رسیدی؟

گفتا به خیالت که وصالش به همین بود

(۴۳)

خواجه:

گفتم که قرین بدت افکند بدین روز

گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود

گفتم ز من ای ماه چرا مهر بریدی

گفتا که فلک با من بد مهر به کین بود

گفتم که بسی جام طرب خوردی از این پیش

گفتا که شفا در قدح بازپسین بود

نکو:

گفتم که به سودای دلت سر شده بر دار

گفتا نه، به عشقم ز ازل فتنه قرین بود

گفتم که مگر دل ببریدید از آن ماه

گفتا نه دلارا، که نه او قهر و به کین بود

گفتم برسیدی فلک عشق و صفا را

گفتا ز ازل بوده و بازم به پسین بود

(۴۴)

خواجه:

گفتم که تو ای عمر چرا زود برفتی

گفتا که فلانی! چه کنم، عمر همین بود

گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند

گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود

گفتا که مگر مصلحت وقت چنین بود

نکو:

گفتم که تو ای عشق، کجایی که نبینم

گفتا به همین‌جا که تو را قصد زمین بود

گفتم که فلک از تو چه خواهد، تو بگو عشق

گفتا همهٔ آن‌چه که گفته به جبین بود

گفتم که کجایی تو، مگر رفته‌ای از دهر؟

گفتا نه، من این‌جا شده‌ام دل چو وزین بود

گفتم که بیا تا که ببینم رخ ماهت

گفتا چه هوس بوده که چون رخش به زین بود

(۴۵)

خواجه:

گفتم که ز حافظ به چه حجت شده‌ای دور

گفتا که همه وقت مرا داعیه این بود

نکو:

گفتا که نکو، تو چه گرفتی به برِ دوست

گفتم که مرا یار و غم یار رهین بود

(۴۶)


غزل شماره ۲۴۹ : دیوان حافظ

خواجه:

خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروّت نَبُود

ما جفا از تو ندیدیم و تو هم نپْسندی

آن‌چه در مذهب ارباب فتوّت نبود

نکو:

خط بیداد

خط بیداد به عشق است، به قوّت نبود

پس نگویید به معشوق مروّت نبود

شد جفا شور ظهور دل عاشق هردم

مذهب و مکتب عشق است، فتّوت نبود

(۴۷)

خواجه:

تا به افسون نکند جادوی چشم تو مدد

نور در سوختن شمع محبت نبود

چو چنین نیک ز سررشتهٔ خود بی خبرم

آن مبادا که مددکاری و فرصت نبود

هر که آیینهٔ صافی نشد از زنگ هوا

دیده‌اش قابل رخسارهٔ حکمت نبود

خیره آن دیده که آبش نبرد آتش عشق

تیره آن دل که در او نور مودّت نبود

نکو:

برو از جادو و افسون که همه عشق دل است

سوزش شمع که گفته به محبت نبود

دل آیینه رها کن، ز هوا هم بگذر

عاشقی چون شط خون است که حکمت نبود

دل افتاده ز عشق تو، بگردد خیره

حبّ بسیار، خود عشق است، موّدت نبود

(۴۸)

خواجه:

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

دولت از مرغ همایون طلب و سایهٔ او

زان‌که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود

نکو:

بی‌طهارت شده آن کعبه و بتخانه تباه

شرط هردو دل پاک است که عصمت نبود

بُگذر از مرغ و ز زاغ و زغن ای شهپر عشق

دولت از حق بطلب، ورنه که دولت نبود

همه‌دم تو طلب از غیر کنی؛ این از چیست؟!

شیخ و این صومعه خود چهرهٔ همت نبود

(۴۹)

خواجه:

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نیست ادب، لایق صحبت نبود

نکو:

خاک بر چهرهٔ هر شاه، مگو هیچ از شاه

هر که با شاه شود، لایق صحبت نبود

عیب سالک بود از شاه بگوید بسیار

چه تقیه کند او و چه به رغبت نبود

مرد آزاده سزاوار ره پاک بود

این سگان پاچه‌درند، از چه که نکبت نبود

شد ستم جمله از این قوم ستمگر برپا

که نکو می‌گذرد، او که به کسوت نبود

(۵۰)


غزل شماره ۲۵۰ : دیوان حافظ

خواجه:

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود

یارب این آینهٔ حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوّت تأثیر نبود

نکو:

دو خم چرخهٔ تقدیر

قتل و خون جز دو خم چرخهٔ تقدیر نبود

که به کس در سر وصلش همه تقصیر نبود

مگو از چهرهٔ آیینه، به آفت نبود

ورنه دل در بر او کی که به تأثیر نبود؟

(۵۱)

خواجه:

سر ز حیرت به در میکده‌ها برکردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

نازنین‌تر ز قدت در چمن حسن نرست

خوش‌تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به زلف تو رسم

حاصلم دوش به‌جز نالهٔ شبگیر نبود

نکو:

حیرت و میکده و صومعه‌ات دیگر چیست؟

عشق صافی چه خوش و در خور این پیر نبود

دل دیوانه کجا کرد رها زلفش را؟

چون که دیوانه بود او و به زنجیر نبود

تو از آن مه چه بدانی که ز حسنش گویی

خط تصویر منم، او که به تصویر نبود

گر بریدی، تو بریدی، مرو از سوی او

حاصلش آه و به‌جز نالهٔ شبگیر نبود

(۵۲)

خواجه:

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بُد ز عذاب انده حافظ بی تو

که برِ هیچ کس‌اش حاجت تفسیر نبود

نکو:

آتش هجر رخ‌اش کشته دوصد دیوانه

خون دل دارد و جز آن‌که به تدبیر نبود

نه غمم بوده و اندوه و نه آسوده‌دلم

می‌کشم درد غمش، گرچه که تفسیر نبود

درد و سوز و غم هجران رخ‌اش ما را کشت

کی دل از عشق رخ‌اش بوده که پی‌گیر نبود

شد نکو کشتهٔ عشق رخ آن زیبارو

گر کشد، چاره نباشد، دل که دلگیر نبود

(۵۳)


غزل شماره ۲۵۱ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش در حلقهٔ ما قصهٔ گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسلهٔ موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانهٔ ابروی تو بود

نکو:

شرط وصال

همهٔ همت دل سلسلهٔ موی تو بود

در پی مشک‌وش آن تاب دو گیسوی تو بود

خون دل خورده دل از ناوک مژگان تو ماه

سربه سر کشته دل از آن خم ابروی تو بود

(۵۴)

خواجه:

هم عفااللّه صبا کز تو پیامی آورد

ورنه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه‌انگیزِ جهان غمزهٔ جادوی تو بود

منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکنِ طرهٔ هندوی تو بود

نکو:

خوش به وصل تو نشستم، نه پیامی آمد

گرچه از هجر تو دل در پی آن کوی تو بود

شور و شرّ، شرط وصال رخ زیبایت هست

دو جهان غمزهٔ تو فتنهٔ جادوی تو بود

دل‌خرابم ز خرابات و شدم از آن بیرون

بی‌سلامت دل من طرّهٔ هندوی تو بود

(۵۵)

خواجه:

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود، ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

نکو:

برو از کهنه‌قبا، اطلس و دیبا چه بُوَد؟!

نه به بند است و گشادی که به پهلوی تو بود

در حجابی تو، چون او ظاهر و عریان باشد

سربه‌سر سمت و خراب است و چه خوش روی تو بود

آن خَد و جلوهٔ روی‌اش بِنشسته بر دل

دل من رفته ز خود، غصه هم از سوی تو بود

دل بگیر از من و بگذر ز من آواره

عاشقی همت دل در پی آن خوی تو بود

شد سراپای دلم قد و جمال جانان

که نکو در پی چشمانِ چو آهوی تو بود

(۵۶)


غزل شماره ۲۵۲ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کشی و شیوهٔ شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

نکو:

خاک‌نشین

با همه حسن رخ‌اش چهره برافروخته بود

دل هر غمزده از دیدن او سوخته بود

شرط عاشق‌کشی‌اش هست رهایی از غیر

جامهٔ عشق و صفا بر که جز او دوخته بود؟

(۵۷)

خواجه:

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین‌دل

در رهش مشعله از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد، ولی دیده بریخت

اللَّه اللَّه که تلف کرد و که اندوخته بود!

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن‌که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

نکو:

کشد و آب بر او ریزد و دفنش سازد

بر دل و دیدهٔ دین آتشی افروخته بود

دل و دیده به منِ خاک‌نشین صاف نشست

داده‌ام هرچه که شد، نی که دل اندوخته بود

یار من در خور گفتار تو هرگز نبْوَد

که خرید و به چه کس یوسفِ بفروخته بود؟

(۵۸)

خواجه:

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می‌گفت که زارت بکشم، می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

گفت و خوش گفت: برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود؟!

نکو:

دل عاشق چه بود؟: گُرگُر آتش از لب

دل او آتش صافی چه بس افروخته بود

می‌کشد عاشق دیوانهٔ هردم کشته

که چنین مرحمتی با من دلسوخته بود

خرقه و آتش دل، چارهٔ کارت نبْوَد

قلب و هم آتش دل از برم آموخته بود

شد نکو عاشق پنهانی آن یار عزیز

که به رنگ رخ او این دل و جان دوخته بود

(۵۹)


غزل شماره ۲۵۳ : دیوان حافظ

خواجه:

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم، لیکن طلاق افتاده بود

نکو:

مذاق

چهرهٔ دور وجودش در وفاق افتاده بود

از لب ساقی به لب‌هایم مَذاق افتاده بود

با همه مستی شدم شاهد به رقص آن رباب

بی‌رجوعی در دم دل سه طلاق افتاده بود

(۶۰)

خواجه:

نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق

هرکه عاشق‌وش نیامد، در نفاق افتاده بود

ای معبّر، مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم‌وثاق افتاده بود

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

نکو:

دل به چشمانش نشست و رفت از سودای خویش

آن دو تیغ تیز ابرو، طاقِ طاق افتاده بود

عاشقم، مستم، خرابم، این دلم دیوانه شد

آن‌که همچون ما نباشد، در نفاق افتاده بود

بگذر از مژده، بزن پا در رکاب غمزه‌اش

عشق بی‌پیرایه‌اش خوش در وثاق افتاده بود

شد مقامْ‌افتادگی در اوج مستی و خراب

سالک فارغ ز طنّازی فراق افتاده بود

(۶۱)

خواجه:

گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم

کار ملک و دین ز نظم و اِتّساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت

طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

نکو:

هرچه می‌آری ز شه، بر نفرتم افزون کنی

از بر گرگان، جهان از اتّساق افتاده بود

سالک درمانده با شاهان کند بازی، ولی

آن‌که آزاده دل و جان شد، به شاق افتاده بود

دور مظلومی به پایان کی رسد در این جهان؟

ظلم و بیداد شهان در هر رواق افتاده بود

شد نکو درماندهٔ آزاده در دوران خویش

نصرت حق گر نباشد، اشتیاق افتاده بود

(۶۲)


غزل شماره ۲۵۴ : دیوان حافظ

خواجه:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

از صبا پرس که ما را همه‌شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

نکو:

لب لعل

سِرّ باطن، خوش و صافی است، همان است که بود

چهرهٔ لطف و عطا خُفیه‌نشان است که بود

دلبر ناز به پیش دل من بنشسته

او همان مونس هر لحظهٔ جان است که بود

(۶۳)

خواجه:

طالب لعل و گهر نیست، وگرنه خورشید

هم‌چنان در عمل معدن و کان است که بود

رنگ خونِ دل ما را که نهان کرد خطت

هم‌چنان در لب لعل تو عیان است که بود

عاشقان بندهٔ ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت می‌آی

زان‌که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

نکو:

خون دل از جگرم ریخت به مژگانم بس

بر لب لعل خوشش رنگ انار است که بود

عاشقم، بنده نِی‌ام، مستم و دیوانهٔ او

جلوه‌اش دائم و پیوسته همان است که بود

کشتهٔ غمزهٔ او گشته دل من، آری

شاد و مست است، کجا دل نگران است که بود؟

(۶۴)

خواجه:

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا، بازنما قصهٔ خونابهٔ چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

نکو:

زلف او کرده خراب این دل من هرلحظه

همه این‌گونه شده قلب به‌سانی است که بود

چشم من چشمهٔ زیبای نگارم باشد

اشک و خونم که چو چشمه است، روان است که بود

دل گرفتم ز بر خصم و شدم راحت من

دل من دور ز هر امن و امان است که بود

شد نکو در بر هر خصم، فراوان ظاهر

دل آزاده به هرلحظه چنان است که بود

(۶۵)


غزل شماره ۲۵۵ : دیوان حافظ

خواجه:

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود

نکو:

پیاله

در محفلش نشستم و دستم پیاله بود

عشق و صفا و پاکی دل یک حواله بود

راحت فتادم از سر عالم به عشق یار

جام پر از شرابِ هزارساله بود

(۶۶)

خواجه:

آن نافهٔ مراد که می‌خواستم ز غیب

در چین زلف آن بت مشکین‌کلاله بود

از دست برده بود خمار عشق

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود

نالان و دادخواه به میخانه می‌روم

کانجا گشاد کار من از آه و ناله بود

نکو:

رفته طلب ز دلم، چون اوست در برم

با صدهزار چین، بت مشکین کلاله بود

دل گشته مست عشق، جمالش به دل نشست

جام می از دو دست خوشش با قباله بود

میخانه گشته بزم نگارم به هر نظر

گر که دلی نبوده به راهش غساله بود

(۶۷)

خواجه:

خون می‌خورم ولیک نه جای شکایت است

روزی ما ز خوان کرم این نواله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ چمن آه و ناله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

آتش فکند در دل مرغان نسیم باغ

زآن داغ سر به مُهر که در جان لاله بود

نکو:

خون خوردن دلم شده عشق جمال دوست

بی هر شکایتی، نه دلم بر نواله بود

شام و سحر بود همه چون صبح روشنم

مُرغم کجا و دل نه پی آه و ناله بود

در جان من محبت خوبان موج می‌زند

گرچه تمام روی جهان هم‌چو لاله بود

(۶۸)

خواجه:

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

هر بیت از این قصیده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

پیشش به روز معرکه کم‌تر غزاله بود

نکو:

ننگم بود ز شاه و ز مدح شهنشهان

هر گفته‌ای ز پادشهان چون زباله بود

نفرین من به شهنشاه و ظلم او

مدح ستمگران، همه بدتر رساله بود

حالم گرفته شد ز تو سالک، دگر مگو

جان نکو مگو که ستمگر غزاله شد

(۶۹)


غزل شماره ۲۵۶ : دیوان حافظ

خواجه:

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی است

به نالهٔ دف و نی در خروش و ولوله بود

نکو:

عمق عشق وزین

به کوی دلبر من در سحر چه مشغله بود

که شور شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

صفا و عشق و محبت، رضای دلبر شد

به عمق عشق وزینش چه شور و ولوله بود

(۷۰)

خواجه:

مباحثی که در آن حلقهٔ جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

دل از کرشمهٔ ساقی به شُکر بود، ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قیاس کردم از آن چشم جادوانهٔ مست

هزار ساحر چون سامریش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت: کی‌ات با من این معامله بود؟!

نکو:

رضا و همّت دل بوده در برش هردم

نه مدرسی و نه قیل و نه قال و مسأله بود

شد آن کرشمهٔ ساقی جلای قرب دل

نه بخت و غیر و نه آن‌جا گمان هر گله بود

دل از جمال رخ او کند بسی عشرت

نه سحر و سامری آن‌جا و نه ز کس گله بود

لب است و بوسه و هردم حوالتی دیگر

صفا و عشق و محبت، نه که معامله بود

(۷۱)

خواجه:

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

میان ماه و رخ یار من مقابله بود

دهان یار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروّت چه تنگ حوصله بود

نکو:

ز سعد و اختر و ناسوت دل تو بر گیرش

به‌بزم دوست نه کس را ره مقابله بود

دهان و لعل لبش هست راحت جانم

صفای او به همین است: تنگ حوصله بود

بود تفاوت محبوب با محب در این:

نشسته در صف اِنعام و در پی صله بود

صفای دلبر محبوب و عشق محبوبی

صعود عشق جمالش چه پر ز هلهله بود

نکو! مگو تو ز اسرار پردهٔ غیبش

که این دمای محبت، در کنار هائله بود

(۷۲)


غزل شماره ۲۵۷ : دیوان حافظ

خواجه:

آن یار کز او خانهٔ ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

نکو:

پرده‌دری

آن دلبر نازم که به از حور و پری بود

فارغ ز همه نقص و ز هر عیب بری بود

دل گفت که گیرم به برم یار خوش‌اندام

گفتم چه خوش است، ارچه که او همسفری بود

(۷۳)

خواجه:

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک، شیوهٔ او پرده‌دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن و ادب شیوهٔ صاحب‌نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم، فتنهٔ دور قمری بود

نکو:

در راه خوشش ریخت ز من جمله محاسن

او خویش بسی در پی هر پرده‌دری بود

یارم بزند عاشق خود را به سر و پا

رسمش همه این است، نه در او نظری بود

بگذر تو ز رفتن که بود فتنهٔ عالم

شد فتنه از او چون که به دور قمری بود

(۷۴)

خواجه:

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه‌گری بود

عذرش بِنِه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

نکو:

من خود بکشم، بلبل و گل هست بهانه

او در دل من وقت سحر جلوه‌گری بود

خاکش به سر از تاج که هر لحظه بگویی

داغم که بگویم که خود او کله‌خری بود

درویش کجا؟ مملکت حسن چه باشد؟

او هستی عالم شد و نه تاجوری بود

جانم شده بر سر همه از مهر رخ یار

دل مرده کسی هست که فکر خبری بود

(۷۵)

خواجه:

خوش بود لب آب و گل و سبزه ولیکن

افسوس که آن سرو روان، رهگذری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

نکو:

مستم به برش لحظه به لحظه به بر دل

دل همچو خود او دم به دمش در گذری بود

این گنج سعادت که خدا داده به سالک

از مادر و باب است، نه ورد سحری بود

گرچه دم ورد سحری سینه کند پاک

اما همه زَ اصْل است اگر بال و پری بود

جان و دل من بوده ز اصلم همه‌دم خوش

هرچند دعا بود و نکو خود سحری بود

(۷۶)


غزل شماره ۲۵۸ : دیوان حافظ

خواجه:

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

دلی همدرد و یاری مصلحت‌بین

که استظهار هر اهل دلی بود

نکو:

قد راه

دل یارم برای من دلی بود

نه که در دل مرا خود مشکلی بود

به همراهم شد آن دلبر دمادم

خود او باشد، نه که اهل دلی بود

(۷۷)

خواجه:

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبیرش امید ساحلی بود

ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یارب منزلی بود

به حال این پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشقْ تعلیم سخن کرد

حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود

نکو:

به گردابم فراوان او بینداخت

ولی از بهر هریک ساحلی بود

شدم مست و رها در کوی جانان

به هر منزل فراوان منزلی بود

به عشق او زدم پا بر قد راه

نگار ناز من خود کاملی بود

برفتم تا کنار ذات پاکش

که گوید آن فضا را محفلی بود

(۷۸)

خواجه:

هنر بی‌عیب حرمان بود لیکن

ز من محروم‌تر کی سائلی بود؟

سرشکم در طلب دُرها فشانید

ولی از وصل او بی حاصلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است

که ما دیدیم و محکم غافلی بود

نکو:

بزد ذات و تعین از برم رفت

نه مسئولی، نه آن‌جا سائلی بود

خوشم باشد دگر کاری ندارم

نه وصل و نه به جانم حاصلی بود

نه کاری دارم و نه غم به جانم

نه هوشی و نه جانم غافلی بود

شد او راضی و راضی‌ام من از او

بود او بس دل من عاملی بود

نکو فارغ بود در سیر هستی

نه دریایم، نه در دل ساحلی بود

(۷۹)


غزل شماره ۲۵۹ : دیوان حافظ

خواجه:

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بُوَد

من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه‌کار

گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود

نکو:

دولت فیض ازل

دولت فیض ازل هم گرچه ارزانی بود

کی مرادش هر زمان خوش همدم و جانی بود؟

دل بود هردم به راهش صافی و پرهیزکار

گرچه بازم آدمی را بس پشیمانی بود

(۸۰)

خواجه:

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ مِی مسلمانی بود

خلوت ما را فروغ از عکس جام باده باد

زآنکه گنج اهل دل باید که نورانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

وقت گل مستوری مستان ز نادانی بود

نکو:

سوسن و سجاده بار است و ندارد منفعت

خرقهٔ ظاهر که بی‌سود است مسلمانی بود

خلوت و باده اگر با معرفت گردد عجین

گنج پرباری شود، صافی و نورانی بود

وحدت و جام چراغی رفته از دوران ما

فرصت شادی و عشرت همچو نادانی بود

(۸۱)

خواجه:

مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر میان

نستدن جام می از جانان، گران‌جانی بود

همت عالی طلب، جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب، یاقوت رمّانی بود

نیک‌نامی خواهی ای دل، با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

نکو:

اختیاری از خود ندارم هیچ در وادی عشق

هرچه باشد زُاو بود، وآن کی گران‌جانی بود؟

همت عالی بخواهد در طلب آزاده‌مرد

از بر او شد که آن یاقوت رُمّانی بود

خودپسندی جان من باشد به تبعیض بشر

این جداسازی مردم خود ز نادانی بود

(۸۲)

خواجه:

گرچه بی‌سامان نماید کار ما، سهلش مبین

کاندر این کشور، گدایی رشک سلطانی بود

خوش بود خلوت هم ای صوفی ولیکن گر در او

بادهٔ ریحانی و ساقی روحانی بود

نکو:

دل بگیر از این گدا و سلطهٔ سلطان جور

کی تو را سامان و پاکی، رشک سلطانی بود؟

خوش بود خلوت به سیر سالکان سینه‌چاک

تا که بر او باده و ساقی روحانی بود

تا توانی کن تأمّل در سراپای بشر

گر که حق خواهی، تو را آثار انسانی بود

(۸۳)

خواجه:

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزیز من گناه آن به که پنهانی بود

نکو:

گر شراب و باده‌نوشی، خود بنوش از جام پاک

مستی و مستوری می، خود به پنهانی بود

مستی و جام شراب حق که را باشد روا؟

تا مگر از حق بر او خوش‌صبغه ایمانی بود

شد نکو سایه‌نشین حضرت حق تا ابد

رخصت او بر دلم از روح پیمانی بود

(۸۴)


غزل شماره ۲۶۰ : دیوان حافظ

خواجه:

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به نالهٔ دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمهٔ نی و عود

نکو:

جام صبوحی

عدم چه بوده که گویی، زمان شده به وجود

بنفشه و گل و بلبل، ملک شده به سجود

صباح و جام صبوحی به نغمهٔ دف و چنگ

ز نرگس و رخ ساقی به غبغبش نی و عود

اگر رسد به تو، آری چه خوش بود لطفش

نموده از سر رندی به هر کسی او جود

(۸۵)

خواجه:

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

ز دست شاهد نازک عذار عیسی‌دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

نکو:

صفا و رونق دین باشد از سر رحمت

چه خوش بود که بمیرد هم آتش نمرود

جمال و چهرهٔ او هست خود غزل‌خوانی

نه عیسی و نه که سیمین، نمانده عاد و ثمود

نگار ناز و دلارا، کشیده خطّ عشق

گرفته مستی دوران، بداده رمز خلود

(۸۶)

خواجه:

شد از بروج ریاحین چو آسمان گلشن

ز یمن اختر میمون و طالع مسعود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان‌وار

سحر که مرغ درآید به نغمهٔ داوود

به دور گل منشین بی‌شراب و شاهد و چنگ

که هم‌چو روز بقا هفته‌ای بود معدود

بیار جام لبالب به یاد آصف عهد

وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

نکو:

نشانده چهرهٔ عالم، نهاده مستی را

ز یمن اختر طالع، جهان شده مسعود

نهاده نبض دو عالم به چرخهٔ تقدیر

ز مرغ و قُمری ساده، به نغمهٔ داوود

گل و شراب و رخ شاهدان به زخمهٔ چنگ

نه هفته و نه به سالی، کجا بود معدود؟

بخوانم و بفرستم همان‌که در دم توست

که لعنتم به وزیری که گویی‌اش محمود

(۸۷)

خواجه:

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش

هر آن‌چه می‌طلبد، جمله باشدش موجود

نکو:

دو روزه فصل رهایی، دو روزه جور و ستم

شد از دیار ستمگر هر آنچه شد موجود

رها کن از دل پاک‌ات زبالهٔ تقدیر

که بوده عمر چنینی، کم و بد و محدود

صفا و عشق و محبت، قرار و نصرت دل

تو را رسد که بگویی به نظم خوش که چه بود

جهنم و دل دنیا شد از ستمگر زشت

ببین جهان که چگونه با مظالمش آلود

بَری قرارم و گیری تو حال خوش از من

نکو نگفته ز ظالم، نخوانده بد را زود

(۸۸)

مطالب مرتبط