رقص شمشیر
رقص شمشیر

 رقص شمشير

غربتم زخم زند بر جگر تنهایی!

گاهی قلبم، بی‌تپش می‌ماند


 


 شناسنامه

 
 
‏سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : رقص شمشیر : دوبیتی‌ها/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۰۱ ص.‬‏‫؛‏‫‬ ۱۴/۵×۲۱/۵س‌م.‬
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۶-۷‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : دوبیتی‌ها
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ر۷ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ۸‮فا‬۱/۶۲‬
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۰۱۸۸۱‬

 

پیش گفتار

دل من، ای دل من!

چهرهٔ کودکی‌ام می‌خواهم!

تا ببویم خود را

و ببوسم روحی از عشق و صفا!

جسد کودکی‌ام را بردند!

و من بی‌خویشم!

دل من تنگ‌تر از هر روز است!

چون غروبِ جمعه

همدمی نیست مرا

راز دل با که بگویم؟

به کنار چه کسی، ساده شوم؟

به کنار چه کسی، ساده و آرام شوم؟

غربتم زخم زند بر جگر تنهایی!

گاهی قلبم، بی‌تپش می‌ماند

می‌میرم،

دل من در مردن، غوغایی است

عاشقِ بی‌عاری است

عشق حق را دارد

با عشقم، سوز و سازی دارد

به شعف،

به طرب!

من ندای عشقم!

زیر شمشیر غمش، سجده‌کنان خواهم رفت!

بزم خون خواهم ساخت!

در شبی یلدایی

که سپید است

روح آدینهٔ آن سرمایی است

خدا را سپاس


 

رقص شمشیر


 ۱

دست محبوب

اگر که عاقلی، بگذر ز دنیا

رها کن زشتی و آشوب و غوغا

بگیر از دست محبوبی می ناب

که جانت را کند شاداب و شیدا

۲

غم عشق

غم عشقت خرابم کرده، جانا

بریدم از سر دنیا و عقبا

به جای هر دو عالم، ده به من جان

که تا ریزم به پایت، جمله آن را

 ۳

رسوا

دو چشمان تو ما را کرده رسوا

نه دین خواهم، نه ایمان و نه تقوا

مرا ایمان و دین، تنها تو هستی

به هر چهره، تویی در دیده پیدا


 

۴

سرخورده

مخور جانا سَرِ سَرخورده‌ام را

رها کن این دل آزرده‌ام را

ز غیر از تو گذشتم ای دلآرا

صفا ده این دل افسرده‌ام را

۵

درد بی درمان

نگویم درد بی‌درمان خود را؟

نگویم سختی و آسان خود را؟

نگویم آن‌چه کردی با من زار؟!

چو دادی بر دلم هیمان خود را!

 ۶

مست می

میازار این دل آزرده‌ام را

مرنجان جانِ بس پژمرده‌ام را

مرا در این خماری مستِ مِی کن

که رقص آرَد دل افسرده‌ام را


 

۷

پیدای بی‌چهره

تویی جانا، به دل بی‌چهره پیدا

رها در جان و دل، چون لفظ و معنا

کجا هستی؟ من و مایی رها کن!

اگر کورم، تویی بینای بینا!

۸

غوغا

به‌پا کردی به دل همواره غوغا

شدم از عشقِ پر شور تو شیدا

رها کن اجر و مزد هر دو عالم

که من بی‌تو، نخواهم ماند بر جا

 ۹

رها کن

رها کن کار دنیا را به دنیا

بشو آزاد و کن آزاده خود را

نباشی شرمگین تا در قیامت

به نزد دلبرِ پنهان و پیدا


 

۱۰

غرق تماشا

دلی دارم به دور از سود و سودا

دمادم باشد او غرق تماشا

تماشا می‌کند رخسارت ای دوست!

ندارد از رقیبان، خوف و پروا

۱۱

اهل دنیا

ز خوبان دل بریدم در همه جا

ندیدم چون در آن‌ها غیر دنیا

نشانِ اهل دنیا هست ثابت

به پنهان زشت و در پیدا فریبا

 ۱۲

تنهای تنها

تویی تنها، منم تنهای تنها

منم پیدا، تویی پیدای پیدا

رهایی و رهایم، جلوه‌ای کن

که بینم قدّ و بالای تو، یکجا!


 

۱۳

بیا بگذر

نمی‌خواهم نه سر، نه دست و نه پا

رها از گوشم و از چشمِ بینا

فدای قدّ رعنای تو گردم

بیا بگذر خرامان از برِ ما

 ۱۴

گوهر پاکی

زن است آن گوهر پاکی و تقوا

زن است آن دُرّ افلاکی به دنیا

بود شیرازهٔ شیرین هستی

جمال شوخ زن، روح دل افزا

۱۵

سایه‌ات

منم تنها، منم تنهای تنها

به‌دور از این و آن، دور از من و ما

بریدم دل ز هر سایه، ز هر سر

رها در سایه‌ات گشتم دلآرا!


 

۱۶

صفا

تو زیبایی به کوه و دشت و صحرا

تویی هر چهره در این خاک دنیا

دلم از عشق تو غرق صفا شد

تویی جانا به باطن یا که پیدا

 ۱۷

تویی گل

تویی گُل در گلستان دو دنیا

گلستان بی تو، کی دارد تماشا؟

دلم غرق تماشای تو گشته

که باشد غرق گل‌های دلآرا

۱۸

غارت

تو غارت کرده‌ای جانا دلم را

دلم را برده‌ای هر دم به یغما

تو بشکن روی و جانم بر کن از بُن

که برد از سینه‌ام دل، این تماشا


 

۱۹

پرچاک

دلم را کرده‌ام پر چاک، جانا!

زدودی از دلم ناپاک، جانا!

که تا روی‌ات ببینم بی کم‌وکاست

ز اوج آسمان تا خاک، جانا!

 ۲۰

تماشای یغما

چنان بردی به یغما، سینهٔ ما

که من دیوانه گردیدم ز یغما

به مژگان و دو ابرویت، دلم را

تو غارت کردی و کردم تماشا

۲۱

وصل مدام

فدای ذات پاک‌ات کن دلم را

شود تا جان به راهت خاک، یکجا

منِ حیران، گرفتارم به ذاتت

هوای وصل دارم، بی‌محابا


 

۲۲

روی دنیا

دلم فارغ ز پنهان است و پیدا

شده سیر از همه دنیا و عقبا

گریزان گشته دل از این و آنم

نمی‌خواهم ببینم روی دنیا

 ۲۳

دوپاره

دو چشمم هست هر دم سوی بالا

میان آسمان پاک و زیبا

مگر این آسمان گردد دوپاره!

که تا بینم در آن دلدار رعنا

۲۴

گریزان

ز بس این دل گریزان شد ز دنیا

نمی‌خواهم ببینم روی آن را

رها گردیده جانم از سر دهر

کند همواره بالا را تماشا


 

۲۵

زشت و زیبا

جهان گردیده جای زشت و زیبا

ولی زیبا ندارد، ترس و پروا

نشیند در برِ هر خار و هر خس

بود در عین پستی‌ها، ز بالا

۲۶

چشم بینا

ندارم جز به دلبر چشم بینا

گذشتم از سر دنیا و عقبا

تو را بینم به هر ذره، به هر روی

دلم گشته تو را غرق تماشا

۲۷

نقش نگار

به رنگ و روی عاشق کن تماشا

که حال عاشق است از دور پیدا

دل عاشق پر از نقشِ نگار است

به چشم و دیده و دل هست بینا


 

۲۸

موج و دریا

غمم در سینه چون موج است و دریا

به دل جوش و خروشش کرده غوغا

 دلم پر درد باشد از غم یار

چُنان که گَرد می‌پیچد به صحرا

 ۲۹

شیدا

دل از دستت نگارا گشته شیدا

به دل دارم فراوان شور و غوغا

نگاهت با دو ابروی کمانت

مرا دیوانه کرد و کرده رسوا

۳۰

نه من

نه مختارم، نه مجبورم، نه تنها

نه مستم من، نه هوشیارم، نه شیدا

نه هستی تو من و، نه من تو هستم

چنین من هستم و هستی تو والا


 ۳۱

بی‌ریشه

ز دنیا بگذر و بگذر ز عقبا

رها کن هر دو را همواره یکجا

جهان بی‌ریشه و عقبا سپاس است

رها کن هر دو، حق را کن تماشا

۳۲

مرگ و زندگی

بیا بنگر دمی، این بندگی را

ببین درد و غم و درماندگی را

بیا حالم به غربت کن تماشا

ببین با مرگْ همسان، زندگی را

۳۳

چه می‌ماند؟

نه دنیا بر تو می‌ماند نه بر ما

نه تو مانی نه ما هرگز به دنیا

رود جمله جهان از دستت ای دوست

چه می‌ماند به تو ز آن پس به عقبا؟

 


 

۳۴

خداجویان شیدا

کجایند آن خدا جویان شیدا؟

بلاجویان دور از ترس و پروا

کجایند آن دلیران جوانمرد؟

که مانده یادشان در سینهٔ ما

۳۵

مردان پاک

چه خوش مردانِ پاک و اهل معنا

که رفتند از سرِ پنهان و پیدا

برفتند از همه سو جانب حق

همه مستِ می صاف و مصفّا

۳۶

بیگانه

جدا هستم ز هر بیگانه، امّا

شده دل مبتلای تو دلآرا

بیا ای دلگشا، بگذر از این مست

که مستان را نباشد هیچ پروا!

 


۳۷

مردان دانا

بنازم نازنین مردان دانا

سواران رشید و بی‌محابا

بریده بندِ باطل را به هر جمع

گرفته رونق از دزدان دنیا

۳۸

رونق دنیا

برفته رونق دنیا به یغما

به‌جا مانده سر و گوش و دُم و پا

تباهی کرده عالم را پر از غم

بمانده بر دل و دیده تماشا

۳۹

مردم‌دار

کجا رفتند مردان دلآرا؟

جوانمردان مردم‌دار دانا؟

چرا گشته جهان، پر از تباهی؟

چرا شد هستی مردم به یغما!


۴۰

همه عالم

چرا دادی مرا منزل به دنیا؟

کنون داری چه پرسش، ای دلآرا؟!

همه عالم سراسر شد ظهورت

ز من خرده مگیر این جا و آن جا

۴۱

نظرباز

منم آسوده از غوغای دنیا

نظربازی حریف و مست و شیدا

رها از دلق و سالوس و ریایم

همی جویم لقای آن دلآرا

۴۲

دل دیوانه

دل دیوانه‌ای دارم، خدایا

سر مستانه‌ای دارم، خدایا

دل و دیده، دم و سینه، ز من نیست!

به دل درّدانه‌ای دارم، خدایا!


 

 ۴۳

رنگ و روی دنیا

بسی دورم ز رنگ و روی دنیا

گذشتم از همه سودای عقبا

ز هجرت ای دلآرا دل کباب است

بیا حال مرا بنما تماشا

۴۴

نمی‌خواهم

نمی‌خواهم سر و سامان دنیا

گذشتم هم‌چنان از کارِ عقبا

تو را خواهم، نمی‌خواهم به‌جز تو!

چه پنهان باشی از من، یا که پیدا

۴۵

ستم

زده تیشه به حق، ظالم چه بسیار

شده عالم گرفتار خس و خار

ستم برد از بنی‌آدم وجاهت

نه خوبی مانده، نه پاکی رفتار


۴۶

قطره

نصرت من ز رحمتت پیدا

قطره‌ام، گم به ساحت دریا

هر دو عالم اسیر اشراقت

عشق تو در جهان کند غوغا(۱)

۱٫ برخی از اشعار، با آن‌که بر وزن دوبیتی نیست، به دلیل اندکی آن، در این مجموعه آمده است.

۴۷

درّ یکتا

مکن آزرده دلم را، مده آزار مرا

ای سزاوار بزرگی، درّ یکتای صفا!

دل به دست آر و رها کن تو رنج دگران

ای ظهور رُخِ حق، صاحب پرگار قضا!

 

 ۴۸

دل دیوانه

دل دیوانه‌ای دارم، خدایا

به دل دُردانه‌ای دارم خدایا

مرا از بهر خود برگیر، یا رب!

عجب افسانه‌ای دارم، خدایا


 

۴۹

راحت‌خانه

کجا خوابیده‌ام راحت به دنیا

به هجر یار، نه از فکر عقبا!

نمی‌گویم که این دو چند و چون است

به راحت‌خانهٔ شیرین زیبا

۵۰

مجنون عشق

ز تو گردیده دل پر شور و غوغا

نمی‌بینم به خود دست و سر و پا

منم مجنون و مست کوی عشق‌ات

مرانم از برت، ای یار زیبا!

۵۱

خدایی

ندارم خواب شب در ملک دنیا

رها گردیده‌ام، از دور عقبا

نمی‌بینم به خود، غیر از خدایی

خدایم یا خدایی؟ شد معما!


 

۵۲

درک و دردم

بی‌خبر گشته‌ام چو از دنیا

درک و دردم شده به هم یکجا

شد دلم در پی نگاری که

نه به دنیا بود، نه در عقبا

۵۳

غرق در تب

ز عشقت اشک من جاری است امشب

ز هجر تو، تنم غرقاب در تب

مرا راحت کن از چشم‌انتظاری

به یک بوسه از آن شش گوشهٔ لب

۵۴

عناب لب

مرا دیوانه کرد آن غنچهٔ لب

از آن عنّاب لب، من کرده‌ام تب

گرفتارم، گرفتار تو ای دوست!

ندارم روز و رفت از نزد من، شب


۵۵

نقش بر آب

ندارد دل به هجرانت دگر تاب

گرفته دوری‌ات از چشم من خواب

رها شد دل ز هر بود و نبودی

که زد نقش دو عالم جز تو، بر آب

۵۶

راحت و خواب

خدایا بندگانت در تب و تاب

برفت از چشم مردم راحت و خواب

گرفتار دو صد رنج‌اند مردم

شد از ظلم و ستم، آلوده محراب

۵۷

تب و تاب

گذشته از سر عاشق دگر آب

نه بیدار است و نه آن‌که رود خواب

پریشان‌خاطر و هجران‌گریز است

بود هر دم گرفتار تب و تاب

 


 

۵۸

دلبر ناب

چو دیدم روی ماه دلبر ناب

برفت از دیدگان من دگر خواب

بیا جانم بگیر و راحتم کن

که رفت از من شکیب و طاقت و تاب

۵۹

جنون عشق

به روز و شب شدم در غفلت و خواب

به دنیایم گرفتار تب و تاب

گرفت عقل از سرم این عشق‌بازی

چنان کز سر گذشته این همه آب!

۶۰

دلواپس

قرار تو دلم را کرده بی‌تاب

جوابم کردی و بردی ز من خواب

بیا جبران کن این دلواپسی را

که تا گردد دلم از عشق سیراب


 

۶۱

زینب علیهاالسلام

گلی از گلشن زهراست زینب

عزیز و زینت مولاست، زینب

چو اصل و ریشه‌اش از نور طاهاست

کمال از محضرش پیداست، زینب

۶۲

چهرهٔ ناب

خوشا آن دلبر دور از تب و تاب

رخ‌اش بینم به بیداری و در خواب

دو عالم جان کنم، هر دم فدایش

که تا بینم به دل آن چهرهٔ ناب

 ۶۳

نازنین

تو را می‌خواهم و می‌جویم امشب

به هر لحظه به تو همسویم امشب

کجایی نازنین تا من تو را تنگ

بگیرم در بغل، خوش بویم امشب


 

۶۴

نگاه یغماگر

سر و سینه، قد و قامت، رخ و روت

بر و بالا، دو چشم و عارض و موت

دلم برده به یغما چون نگاهت!

سر و جان را گره زد دل به گیسوت!

۶۵

گمان

گمانت آن که عالم بر دوام است؟!

وجود تو هماره در قوام است

زمانی نگذرد تا آن که بینی

هر آن چیزی که دست توست، وام است

 ۶۶

جمالِ جلال

ندارم آرزویی جز وصالت

شده اندیشه‌ام محو جمالت

دلم دارد ز تو این آرزو را

که تا بینم جمالِ با جلالت


۶۷

کمال

بِبُر دل از تنی که در زوال است

بمان تنها، که تنهایی کمال است

اگر خواهان وصلِ یاری، ای دوست!

دل از اغیار کندن، خود وصال است

۶۸

فروغ رخ یار

جهان هر لحظه می‌آید ز سوی‌ات

ز هر قوسی رسد، سرخوش به کوی‌ات

نروید چون گلی جز از دم تو

گلستان شد فروغی خوش ز روی‌ات

۶۹

محبت

به قربان دلی که مهربان است

پر از مهر و همیشه شادمان است

صفای جان بود مهر و محبت

محبت کن، هر آن‌چه در توان است!


 

۷۰

عشق دمادم

گرفتارند دل‌ها چون به روی‌ات

دو عالم گشته آشفته ز موی‌ات

چه سازم اندر این عشق دمادم

تو در سوی منی، من هم به سوی‌ات!

۷۱

کام

نهال و لاله باشد از تو، ای دوست!

که این عالم ز رخسار تو نیکوست

بیا و در کنارم شاد بنشین!

بگیرد دل ز لب، کامی که دلجوست!

 ۷۲

چه کردی؟

چه کردی با دلم، ای دلبر مست!

که تیر غم ز مژگانت به دل جست

زدی با هر نگاهی تیر بر دل

بدون قدرت بازو و هم شست


 

۷۳

صواب

صواب عالمی، عالم صواب است

دل شیدایی‌ام غرق رباب است

شده هجران من رسوایی دل

که دل از هجر و دوری‌ات کباب است

۷۴

پیچ و تاب

دل از عشقت بسی در پیچ و تاب است

جهان در پیش چشمانم خراب است

نمی‌خواهم ببینم جز تو، ای دوست!

که غیر از روی تو، هستی سراب است

۷۵

خون‌فشان دل

به عشق تو دلم غرق صواب است

که بی‌عشق تو هر کاری خراب است

به اشک خون‌فشانم بنگر، ای دوست!

که دل در آتش عشقت کباب است


 

۷۶

آتش‌فشان

مرا این دل، اگر بی‌تار و پود است

به جان آتش‌فشانِ رنگ و دود است

نوایی ساز کن با نای این دل

که دل غرق نوای عود و رود است

 ۷۷

عاشقانه

نشستم با دل تنها، به راهت!

گذشتی و گذشتم از نگاهت

کجا رفت آن همه مهر و محبت؟!

که محوم کردی از چشم سیاهت

۷۸

نرگس مست

دلم از داغ عشقت در فغان است

غمت در سینهٔ من بی‌امان است

فدای نرگس مستت که هر دم

ز هجرانت سرشک من روان است


 

۷۹

تیر دعا

زدم تیر دعا از قوس این شست

به ذات پاک‌ات ای مه‌پاره بنشست

به امیدی که گیرم در برت جای

شدم دیوانه و سرگشته و مست

۸۰

سحرگاه

خوش آن روزی که گیسوی تو در دست

نشینم در کنارت شاد و سرمست

نشینم در کنارت تا سحرگاه

بریزم پیش پایت آن‌چه را هست!

۸۱

عذاب عاشق

دل عاشق ز معشوقش کباب است

ز هجرانش همیشه در عذاب است

کجا داند کسی کز عشق دور است!

که عاشق را چگونه التهاب است؟!


 

۸۲

سرای عشق

دل من بیکران، دریای عشق است

پر از شور و پر از غوغای عشق است

صفای عشق حق در سینه دارم

سرم طور و دلم سینای عشق است

۸۳

آن لحظه

خوش آن لحظه که بر دستم زنی دست

بگردم مست و سر گیرم ز هر هست

نشینم در بر تو مست و حیران

به‌دور از هر مسیر و راهِ بن‌بست

۸۴

درد و درمان

دلم دور از غم درمان و درد است

نه گرمی در دلم باشد، نه سرد است

گمانم دل درون سینه‌ام نیست

که این‌سان رنگ و رویم، زردِ زرد است!


 

۸۵

خط دنیا

مرا مشکل، خط دنیای دون است

که در آن، راه و رسم حق، زبون است

قیامت، کار چون آید به حق راست

کسی را نزد حق کی چند و چون است؟!

 ۸۶

دل خاک

نماند این جهان بهر کس، ای دوست

رود جان و دل و مغز و سر و پوست

نماند نام و ننگی، در دل خاک

به تو ماند هر آن خُلقی و هر خوست

۸۷

شهید راه حق

خط دنیا ز خوبی‌ها برون است

که مردی کم، مروّت هم زبون است

خوشا آن کس که پاک و رادمرد است

به راه حق، شهید و غرق خون است


 

۸۸

دلِ تنگ

دلم تنگ است و دنیا نیز تنگ است

درونم سر به سر آشوب و جنگ است

بیا آسوده‌ام کن با نگاهی

که بی تو این جهان، بی‌آب و رنگ است

 ۸۹

رمز بهاران

دلم خون است و دردم بیکران است

ز هجرانت دلم غرق فغان است

بیا با من بمان، رمزِ بهاران!

که دل بی تو گرفتار خزان است

۹۰

گناه چشم من

بود شور دلم از روی ماهت

از آن گیسو، از آن خال سیاهت

دلم هرگز نشد آسوده‌خاطر

گناه چشم من شد، یا نگاهت؟


 

۹۱

امشب

خدایا، دل گرفتارت چنان است!

هماره چشم من بر آسمان است

بسوزان این دل پرجوشم، امشب

که دایم در کش و قوسِ مَهان است

 ۹۲

اکسیر جوانی

جهان، یک فرصت کوته به جان است

که بعد از آن، تو را غم بی‌امان است

غنیمت دان، همین زیبا دمِ خوش

که اکسیر جوانی را خزان است

۹۳

کمند گیسو

جهان کوتاه و عمر تو بلند است

دلت شیرین‌تر از گُل‌خندِ قند است

برو با عشق و مستی راه وا کن

پی یاری که گیسویش کمند است


 

۹۴

خاطره

حواسم فارغ از هر چون و چند است

دلم در بند گیسوی بلند است

بسی بگذشت عمر من به شادی

دلم را خاطراتش هم‌چو قند است

 ۹۵

دو روزه

دو روزه عمر دنیا بس دراز است!

اگرچه بهرِ عقبا یک جهاز است

دلم محتاج ناز یار زیباست

نه آن که فرصت راز و نیاز است

۹۶

سجدهٔ ناز

دلم دریایی از راز و نیاز است

جهان کوتاه و عمر من دراز است

نمازم می‌زند سجده به صد ناز

که یار، افسون‌گرانه غرق ناز است


 

۹۷

آرامش

گُلم! دنیا و عقبا بی تو سرد است

دوای این دو در دل، سوز و درد است

دلت را زین دو برگیر و به من ده

که آرامِش در این دنیا چو گرد است

۹۸

افسرده از فراق

فسرده گشته رویم از فراقت

پر از درد است دل از اشتیاقت

به مهجوری و دوری طاقتم نیست

مجو در من شکیبایی و طاقت

۹۹

سرو دلجو

چه زیبا، چهره‌ات با خال و گیسوست!

همیشه در رقابت چشم و ابروست

قد و بالای تو بس که بلند است!

همیشه قامتت چون سرو دلجوست


۱۰۰

خنجر ابرو

لبت شیرین و شاد و شوخ و دلجوست

دو چشمت مست و خنجر، نیش ابروست

هزاران رنگ و روی تو به جان است

که جان هر دم به عشقت در «حق» و «هو»ست

۱۰۱

عطر کوی‌ات

دلم دارد هوای عِطر موی‌ات

شده آشفته‌خاطر دل ز کوی‌ات

بیا جانا که از هجرت خرابم

شفای جان من باشد به روی‌ات

۱۰۲

سین و جیم

دل عاشق به دور از سین و جیم است

کجا فکرش به دنبال نعیم است؟!

نعیمش هست دیدار رخ یار

که دوری از رخ دلبر، جهیم است


 

۱۰۳

درد بی‌درمان

خدایا، درد بی‌درمان مرا کشت

غم هجران بی‌پایان، مرا کشت

رهایم کن از این درد و غم و هجر

که عشقت ساده و آسان، مرا کشت

۱۰۴

بیگانه

دو چشم مست تو وقتی به من تاخت

هلال ابروانت، کار من ساخت

لبت، بیگانه‌ام کرد از دو عالم

به دیدار رُخ‌ات، دل خود به خود باخت

۱۰۵

دل من

منم آن عاشق دیوانهٔ مست

نباشد در دل من هستی هست

شدم آواره در کوی تو ای دوست

که تا گیری مرا روزی تو خود دست


 

  ۱۰۶

پناهت

بسی دیدم به دنیا روی ماهت

فدا کردم سر و جان بر نگاهت

بود آیا که با مهرت، دوباره

بگیری جان خسته در پناهت؟!

۱۰۷

نگاهت

به قربانِ خَمِ زلفِ سیاهت

دلم را برده افسون نگاهت

به من چون وعده دادی وصل خود را

از این رو مانده چشمانم به راهت

۱۰۸

خوشا

خوشا جانم که دور از خانمان است

رها از غصه‌های آب و نان است

صبور است این دل از هجرانت، ای یار!

اگرچه ناشکیبا و جوان است!   


 

 ۱۰۹

افسون نگاه

بدیدم لحظه لحظه روی ماهت

دلم را برده افسون نگاهت

چنان رفت از سرم هوش و حواسم

که بنشسته دلم حیران به راهت

۱۱۰

دو چشمان سیاهت

دلم بادا فدای هر نگاهت

فدای خط و خالِ روی ماهت

اسیرم، عاشقم، مستم، هلاکم

گرفتارم به چشمانِ سیاهت

 ۱۱۱

درس محبت

چو شد پاره دلم، مژگانت آن دوخت

ز چشم پر نشاط تو دلم سوخت

بسی پاره شد و آشفته شد دل

که تا درس محبت از تو آموخت

 


 

۱۱۲

اسرار خلقت

دلم در آتش عشق تو چون سوخت

بسی شعله درون سینه افروخت

میان آتش، امّید تو آمد

به من اسرار خلقت را بیاموخت

۱۱۳

دامِ عمر

خدایا، عمر من گویی تمام است

در این دنیا که خشتش جمله خام است

نخواهم عمر و با تو صلح کردم

بده بر دیگری، عمری که دام است!

۱۱۴

هر شب

خدایا، کار دل دیگر تمام است

دو عالم، جز تو بر این دل حرام است

نمی‌خواهم فراقت را، که هر شب

نگاهم د م به دم بر پشت بام است


 

۱۱۵

هجران و غربت

به هجران مبتلایم کردی، ای دوست!

اسیر صد بلایم کردی، ای دوست!

چه می‌پرسی تو از هجران و غربت؟

که زین دو بی‌نوایم کردی، ای دوست!

۱۱۶

فدایی

به قربان تو و ناز و ادایت

عزیزا، دلبرا! جانم فدایت

فدای چشم و ابروی تو شد دل

که باشد در همه لحظه سَرایت

۱۱۷

در بر هستی

بود هستی ظهوری از نگاهت

شده عالم سراپا روی ماهت

نشینم در بر هستی، نهانی

که تا بینم دو چشمان سیاهت


 

 ۱۱۸

سحر

سحر چشمم به سوی آسمان است

غم و حسرت به چشمانم عیان است

مپرس از من چرا غرق نگاهم!

که یارم در دل پنهان نهان است

۱۱۹

عاشق مست

بزن تیر و بکش این عاشق مست

بِبُر ناسوت دل را، هرچه که هست!

نمی‌خواهم ببینم غیرات ای یار

که از غیر تو، دل یکباره بگسست

۱۲۰

ناز شست

بِکش تیر و برآور نازی از شست

بزن بر دل، ز هرچه غیر تو هست!

نمی‌خواهم به غیر از تو دلآرا

که باشد هم‌نشین با این سرِ مست


 

۱۲۱

با تو هستم

دلم خو کرده ای دلبر به روی‌ات

به پیچش‌های عِطرآگین موی‌ات

به هرجا رو کنی، من با تو هستم

کجا من، دیده برگیرم ز سوی‌ات؟!

۱۲۲

بنازم

دلم بی‌درد و غم، بی‌روح و جان است

رها کردم، که کم از استخوان است!

بزن بر دل، غم و رنج و بلا را

که جای من به‌دور از هر امان است

۱۲۳

بی پا و سر

شدم بی پا و سر در جست‌وجوی‌ات

زدم بر آب و آتش، تا به کوی‌ات

به دوزخ یا به جنت، گر برندم

گریزم زآن دو و آیم به سوی‌ات


 

۱۲۴

غرق نگاه

دمادم گشته‌ام غرق نگاهت

که دل دادم به ناهموارِ راهت

غم هجر تو، تنها مشکلم شد!

بیا بنشین و بنشان در پناهت

۱۲۵

چشم و نگاه

دلم پر هجر و درد و سوز و آه است

که بر سوی توأم چشم و نگاه است

گرفتار تو گردیده دل من

اگرچه از تو دلبر عذرخواه است

۱۲۶

خمار چشم تو

خمار چشم تو، پر آب و رنگ است

صف مژگان تو، تیر و فشنگ است

تو نوری یا که اِنسی یا فرشته؟!

که رخسار دل‌انگیزت قشنگ است!


 

۱۲۷

زلف شب‌آسا

خط حسرت کشیدم خوش برایت

به دل شد سوز و آه بی‌نهایت

به زنجیرم کشد زلف شب‌آسا

اگرچه دل کند روی‌ات حمایت

۱۲۸

شمع دل‌افروز

به دل عشق تو چون پنهان شد ای دوست

مرا مشکل، بسی آسان شد ای دوست

بیا روشن کن این شمع دل‌افروز

که وقت دیدهٔ گریان شد ای دوست!

 ۱۲۹

گناه عاشق بیچاره

گناه عاشقِ بیچاره‌ات چیست؟

از او مظلوم‌تر دیگر بگو کیست؟

چگونه دل به شادی‌ها سپارد

که جز هجران دلبر در دلش نیست!


 

۱۳۰

عزیز بی‌نشان

دل عاشق بریده از جهان است

گرفتار عزیزی بی‌نشان است

اسیر آن دو چشم و طاق ابروست

از آن هردم چو بلبل در فغان است

۱۳۱

گیسوی کمند

دلم در نزد تو دور از گزند است

دو چشمم سوی گیسوی کمند است

اگر با تیغ ابرو جان ستانی

مپنداری که فریادم بلند است!

۱۳۲

نگاه من

دو چشمت در نگاه من قشنگ است

لب مست تو گویی شوخ و شنگ است

به قربان دو ابروی کمندت

که در کشتن نه محتاج فشنگ است


 

 ۱۳۳

گره

مرا فریاد از این گیسو بلند است!

گره‌خورده دلم با آن کمند است

دلم با نرگست دارد سخن‌ها

نگو چشمم چرا خود سودمند است؟

۱۳۴

جهان بی تو

بُریدم از جهانِ بی‌تو، ای دوست

که تنها در جهان، روی تو دلجوست

گذشتم از تمام آرزوها

به‌جز عشق تو که همواره نیکوست

۱۳۵

غوغای جهان

دلم بی‌رغبت از این دلبران است

که پیشم سود آنان هم زیان است

بریدم این دل از رنگ و دو رویی

که غوغای جهان شور گمان است


 

 ۱۳۶

جلوه‌گاه

جهانِ بی سر و ته چهرهٔ اوست

دو عالم، جلوه‌گاهِ روی نیکوست

به قربان تو و جلوه‌سرایت

که چشمم در پی آن نیش ابروست

۱۳۷

سر به سر

دلم از قید نعمت سر به سر رست

محبت باشد ایمان من مست

شدم شیرازهٔ هر شور و شیرین

که دل را در جهان شیرازه بگسست!

۱۳۸

دنیای ستمگر

دلم از رنج و غم، زار و نزار است

که از رنج دل‌افگاران، فِکار است

به ما دنیا ستم بسیار کرده است

از این رو، دل ز دنیا در فرار است


 

 ۱۳۹

گرفتار نگاه

دلم از دوری‌ات جانا تباه است

پر از شِکوه، پر از اندوه و آه است

گرفتارم، گرفتار نگاهت

تماشا رو به روی دل گناه است!

۱۴۰

غرقاب خون

دلم در بحر غم، غرقاب خون است

که از افسانه و افسون برون است

نمی‌بینم به دل، غیر از نگاهت

دلم در عشق تو غرق جنون است

۱۴۱

گلستان محبت

تویی گل در گلستان محبت

منم همواره خواهان محبت

گذشتم از سر هستی، که هر دم

گذارم سر به دامان محبت!


 

 ۱۴۲

عشق بی‌کران

هماره جان من در آسمان است!

که ماه من در آن یکسر نهان است

ببر با خود مرا دربار ذاتت

که دل جویای عشق بیکران است

۱۴۳

مست دیدار

همه شب مستم از دیدار روی‌ات

ز پا افتاده‌ای شبگرد موی‌ات

شکارم کرده‌ای با چشم و ابرو

که چشمم باز مانده رو به روی‌ات

۱۴۴

استخاره

نمودم استخاره در هوایت

که ریزم این سر و سامان به پایت

بیامد خوب و راضی شد دل من!

فدا کردم دل و جان را برایت


 

 ۱۴۵

سپردهٔ نگاه

ز من بگذر که افتادم به راهت

دل و دیده سپردم بر نگاهت

منم در نزد تو دیوانه‌ای مست

اگرچه بوده هستی خود سپاهت

 ۱۴۶

در بند گیسو

شدم در بند گیسوی کمندت

گرفتارم به بالای بلندت

بیا بگشای بند از این دل مست

گناه است این همه ماندن به بندت

۱۴۷

ستاره

ستاره شد خجل از روی ماهت

مَلَک رفت از نظر با یک نگاهت

روا نبوَد که ریزی خون پاکم

تو راهم ده که باشم در پناهت!


 

 ۱۴۸

دست غم

دلم درگیر عشق تو عزیز است

که در دست غمت دل ریز ریز است

مریضم، شد داروی من غنچهٔ توست

چه سازد دل، که لب هم در ستیز است!

۱۴۹

مست بی‌قرار

محبت از نگاهم آشکار است

دلم در عشق و مستی بیقرار است

زدم قید دو عالم با غم یار

چو دیدم یار من بی هر دیار است

۱۵۰

جفا

بود دنیای غافل کم‌بها، دوست!

به‌دور از تو کجا باشد صفا، دوست!

صفای هر دو عالم شد ز روی‌ات

ز من بر کن سراسر هر جفا، دوست!


 

 ۱۵۱

وفای گل

وفا کن مِهر گُل، گُل را وفا نیست

وفای گل به‌جز جور و جفا نیست

که گل در بی‌وفایی گشته مشهور!

رها کن ظاهرش را این صفا نیست

 ۱۵۲

افسانه

شدم مست و شدم دیوانه، ای دوست

شدم ساغر، شدم پیمانه، ای دوست

مرا ساغر نباشد جز ظهورت!

دلم شد خالی از افسانه، ای دوست

۱۵۳

عشق دلبر

محبت گرچه خالی از شمار است

درخت دشمنی پر برگ و بار است

گذشتم از سر هر دشمن و دوست

به عشق دلبری که در کنار است!

 


 

۱۵۴

ظالم

یقین دارم که ظالم در امان نیست

به خلوت، صاحب نام و نشان نیست

کجا خوبی بود ظاهرمداری؟!

که جمع این دو یکجا، بی‌گمان نیست

۱۵۵

لقا

بهشت من بود تنها لقایت

شود دنیا و عقبایم فدایت

بیا بنشین کنار من، عزیزم!

که تا گویم ز عشق خود، برایت

۱۵۶

صفای سینه

دلم بر عشق و پاکی رو گشاده است

قدم در راه نیکی‌ها نهاده است

نمی‌خواهم که یار از من برنجد

که بر جانم صفای سینه داده است


 ۱۵۷

جهان پر شر و شور

جهان پر فتنه و پر شرّ و شور است

گرفتار دورویی و غرور است

نه عشق و دین و آیینی به کار است

که حاکم بر جهان، تزویر و زور است

۱۵۸

نماز

نماز دسته‌ای تزویر و زور است

حقیقت از دل این دسته دور است

شده یکسر به دنبال تباهی

که فرجام یکایک قعر گور است

۱۵۹

باور

مرا جز عشق، در جان باوری نیست

به غیر از دیده، دل را یاوری نیست

اگرچه بین دل با دیده جنگ است!

برای دیده، جز دل، داوری نیست


 

  ۱۶۰

دنیای پر از جنگ

شده دنیا پر از جنگ و جنایت

یکی تنها، یکی پر از حمایت

تلاش هر کسی شد آب و دانه

ز راه دشمنی، یا که رضایت

۱۶۱

بی‌وفایی گل

ندارد گل وفا، ای بلبل مست

بزن قید گلی را که دلت خَست

اگر ممکن نشد، دل را رها کن

کمال تو بود، در آن‌چه که هست

۱۶۲

جاه و جلال

دلم از بس شده محو جمالت

فراموشش شده جاه و جلالت

نصیبم شد وصال تو، که برتر

بود از هرچه می‌باشد، در مثالت!


 

۱۶۳

کشور دل

مرا جانا، سپاه و لشکری نیست

به غیر از دل به جانم کشوری نیست

بود حکم دلم، حکم وصالت

که جز عشق تو در جان، محوری نیست

۱۶۴

سراپای وجود

گل پربار من! جانم فدایت

سراپای وجودم شد سرایت

بیا جانا، اسیرت را ببخشا

که تا بینم به دل، لطف لقایت

۱۶۵

قوای من

مرا در دل سپاهی بی‌شمار است

قوای من هزاران در هزار است

شدم تنها، ولی در بیکرانم

چو آن ماهی که پیکی از نگار است

 


 

 ۱۶۶

بیدار عشق

دل من هر زمان بیدار عشق است

همه اندیشه‌ام پندار عشق است

دل و روح و سر و جانم در این عشق

نُمودی از تو و آثار عشق است

۱۶۷

جهان پر ستیز

نه گرگم من، نه جانم هم‌چو میش است

نه با دینم نه دل فارغ ز کیش است

جهانِ پر ستیز و پر غم و درد

گرفتار سبیل و موی و ریش است

۱۶۸

کژدم‌های خاکی

دلم درگیر محنت‌های خویش است

ز کژدم‌های خاکی، غرق نیش است

نمی‌خواهم تباهی بیند این دل

که اوضاع جهان خود گرگ و میش است

 


 

  ۱۶۹

دوران درد

دلا دوران ما دوران درد است

جهان در دست بازی‌بازِ نرد است

میان این همه بازیگر سُرخ

بود بیچاره آن رنگی که زرد است!

۱۷۰

خاکیان

غم دنیا برای خاکیان است

نه بهر دلبران آسمان است

تو بگذر از زمین و محنت آن

اگر جانت ز جنس لامکان است

۱۷۱

کانون جهان

زمین هرچند کانون جهان است

سرای این جهان، یک آشیان است

برو از ساز و کارِ خاک دنیا

که در هر ذرهٔ آن بس زیان است


 

  ۱۷۲

دل‌نازک‌تر از شیشه

دلم نازک‌تر از شیشه، نه سنگ است

به‌دور از هرچه شکل و آب و رنگ است

مزن بر قاب دل، سنگ جفا را

که نشکسته، مرا دل تنگ تنگ است

۱۷۳

تنهایی و خلوت

به شب، هنگام تنهایی و خلوت

دلم رفت از خود و شد غرق حیرت

تو را دیدم که بودی در کنارم

به‌دور از هر خیال و وَهم و کثرت

۱۷۴

جام جان

شنیدم تا به دل ناگه، صدایت

شکستم جام جانِ خود به پایت

گذشتم از سر دنیا و عقبا

که خوش‌تر از دو عالم شد، لقایت


 

۱۷۵

کنج خلوت

نشینم روز و شب در کنج خلوت

گریزانم ز هرچه ننگ و نکبت

شده اهل زمانه از دلم دور

چنان که دورم از دنیای شهرت

۱۷۶

خال لب

اگرچه چهره‌ات ای ماه زیباست

ولی خال لبت جای تماشاست

چنان رونق گرفته روی ماهت

که چشمانم پر از شوق تمنّاست

 ۱۷۷

قربانی

دو چشم مست و روی دلربایت

سبب شد تا شود جانم فدایت

اگر جان می‌ستانی، می‌دهم جان!

نهادم سر چو قربانی به پایت


 

۱۷۸

حدیث روی یار

جمال نازنین تو، دلآراست

دو چشم مست تو بس شوخ و شیداست

حدیث روی تو با ماه گفتم

که نَقل خال تو، این‌جا و آن‌جاست!

۱۷۹

به پای تو

چرا غیر از تو را بگزینم، ای دوست؟!

که زیباتر ز تو کی بینم ای دوست؟!

جدا کردم ز خود بیگانگان را

به پای تو فقط بنشینم ای دوست!

 ۱۸۰

رونق و مجال

اگر رونق به کار جاهلان است

در این سامان، ره عاقل گِران است

کجا باشد مجالی بهرِ دانا؟!

که ظالم بینِ مردم پرتوان است


 

۱۸۱

دل و اندیشه

دل و اندیشه‌ام در پیچ و تاب است

که نقش دل به هجران، التهاب است

ندارم طاقت دوری خدایا

در این معنا تحمّل ناصواب است

۱۸۲

مگو

مگو گنگ و کرم، یا کورم، ای دوست!

من از دنیا و عقبا دورم، ای دوست

تو را خواهم، نمی‌خواهم به‌جز تو

به دل راضی، نه که مجبورم، ای دوست

۱۸۳

عشق و خرد

مرا جام از جهان آسوده‌کام است

که در عشق و خرد، دلبر تمام است

اگر زهرم دهد، نوشم به شادی

که گویی شهد گُل در کامِ جام است


 

۱۸۴

دل عاشق

دل عاشق، دمادم در عذاب است

که از هجران یار خود کباب است

که داند درد عاشق را که چون است؟!

دلش همواره ویران و خراب است

۱۸۵

غربت دانا

خدایا، غربت دانا مرا کشت!

ریای سفلهٔ رسوا، مرا کشت

رها کردم همه غوغای دنیا

ولی غوغای بی‌پروا مرا کشت

۱۸۶

قیمت دم

بود هر لحظه عمر تو، غنیمت

دمت را هست بی‌اندازه قیمت

رها کن کار دنیا، بگذر از خویش

اگر خواهی که یابی ناز و نعمت!


 

۱۸۷

قد خمیده

قد من شد خمیده در فراقت

ز پا افتاده جان در اشتیاقت!

سراغ از تو همیشه گیرد این دل

ولی امشب، ز کف داده است طاقت

 ۱۸۸

دود و درد

دلم پر آتش و پر دود و درد است

ز هجران توام این چهره زرد است

وصالم ده، که مُردم در فراقت!

هوای زندگی بی‌تو، چه سرد است!

۱۸۹

وفای زن

وفا از زن بجو، زن بی‌وفا نیست

که او با بی‌وفایی آشنا نیست

کند پنهان اگر عشق تو را هم

بدان که خالی از ناز و ادا نیست!


 

۱۹۰

زن؛ نسخهٔ درد و دوا

زن است و قصهٔ هر ماجرا اوست

زن است و نسخهٔ درد و دوا اوست

زن است آن رونق بازار هستی

که با هر غربت و غم، آشنا اوست

۱۹۱

زن پاکیزه دامن

زن پاکیزه‌دامن، فخر دین است

که خاک پای او، دُرّ ثمین است

بود الماس هستی جانِ پاکش

که بر انگشتر دل، او نگین است

۱۹۲

زن و مرام

اگر زن با مرامت آشنا نیست

ولی در فکر غوغا و جفا نیست

زن است و چهرهٔ تولید و تطهیر

که در هر دو جهان، بی‌زن صفا نیست!


 

۱۹۳

داغ غم

اگر داغ غمت آتش‌فروز است

شب هجران چو آتش چاره‌سوز است

وفا داری تماشا کن، که این دل

اسیر و بستهٔ عشقت هنوز است!

 ۱۹۴

غم حسرت

غم حسرت گلوگیرم نموده است

ز من موجودی دل را ربوده است

بگیر از جان من آثار هستی

که گویی روح من در جان نبوده است

۱۹۵

بندهٔ مست

ادب، در نزد تو عین صواب است

من از این بندگی جانم کباب است

خداوندا، ببخش این بندهٔ مست

که عفو تو همیشه بی‌حساب است


 

۱۹۶

روی دلبر

شدم بی‌بهره گر از ناز و نعمت

مرا بیگانه با حق کرده حسرت

برو، حسرت، بکش دست از سر من!

که بینم روی دلبر را به خلوت

 ۱۹۷

حسرت

خدایا، در دلم روییده حسرت

گریزان گشته از من، ناز و نعمت

همی خواهم دلآرامِ دلم را

که تا فارغ شوم از رنج و مِحنت

۱۹۸

چشم اشک‌بار

دلم هر لحظه دنبال تو یار است

ز هجران تو چشمم اشک‌بار است

دمادم دیده و دل در پی توست

ز بس در عشق تو جان بیقرار است


 

۱۹۹

صحرای حسرت

دل من گشته صحرایی، ز حسرت

به‌دور از آب و سبزه، بی‌طراوت

شده گویی پر از خار مغیلان

به‌جای گلشنِ پر ناز و نعمت

 ۲۰۰

دنیای پر رنگ

شده دنیا وبالِ جانم، ای دوست

که تنها، استخوانم مانده و پوست

رهایم کن از این صد پای صد سر!

که در هر پا و سر، صد رنگ و صد روست

۲۰۱

مُهر غربت

دلی دارم پر از غوغای حسرت

زده بر سینهٔ من مُهر غربت

به دنبال تباهی در جهان است

تو دستم گیر و یاری کن ز رحمت


 

۲۰۲

رنگ دل

شده رنگ دلم، رنگ لقایت

شنیدم چون صلابت در صلایت

تو را دیدم به هر رنگ و به هر روی

شدم از عشق پاک تو فدایت

 ۲۰۳

نشستن با یار

دلم در بند این غم بوده و هست:

که آیا می‌شود با یار بنشست؟!

غمین کرده مرا هجرانت ای ماه!

که با تو می‌شوم پیوسته سرمست

۲۰۴

آیینهٔ شکسته

دل و دینم بود عشق تو ای مست

که با دست تو این آیینه، بشکست!

نمی‌خواهم سلامت، مبتلا کن

به دردی که رضای خاطرت هست


 

۲۰۵

دوای درد

دوای درد من در عشق ناب است

برایم دوری از دلبر عذاب است

غم هجر تو کرده بیقرارم

به دور از تو، مرا دنیا سراب است!

 ۲۰۶

ملک تنهایی

دلم در ملک تنهایی اسیر است

گرفتار تو یار دلپذیر است

شده عمرم سراسر در رهت طی

به فریاد دلم رس، گرچه دیر است!

۲۰۷

نوای دل

نوای دل پر از رمزِ بیان است

نگاه تو، نگاهی بی‌نشان است

چه کردی با من ای آیینهٔ عشق!

که دل هر دم، کنارت میهمان است


 

 ۲۰۸

دل‌داشته

به دل، جانا مرا شوری و حالی است

سرای دل تهی از فرش و قالی است

بود موجودی دل، آهِ سردی

اگر آیی سراغ آن، چه عالی است!

۲۰۹

یار مهربان

خوشا یاری که خوب و مهربان است

دلش مهتاب گرم آسمان است

نبر از سینهٔ دل، سوز عشقش

که عاشق در دو عالم پر فغان است

۲۱۰

نیکی

دلم در عیش و عشرت خوب و شاد است

جوانمرد است و بر حق دل نهاده است

نمی‌خواهم که خلق‌آزار باشم

به من صدق و صفا او یاد داده است


۲۱۱

آفرینش

عجب، خوش آفریدی جانم، ای دوست!

ز مغز استخوان تا چهره و پوست

نهادی در نهان و آشکارم

هر آن‌چه لایق این سو و آن سوست

۲۱۲

فدایی آیین

به قربان لب و چشم و نگاهت

بریزم جان پاکم را به راهت

فدای دین و آیین تو گردم

فدای هشت و چار و آن دو ماهت علیهم‌السلام

۲۱۳

پرواز

شود آیا ببینم باز روی‌ات؟!

کنم شانه بسی آرام موی‌ات

اگر مُردم حلالم کن، حلالم!

که روحم پَر کشد آن لحظه سوی‌ات


 

 ۲۱۴

عاشق فارغ

دل دیوانه، بیگانه ز هوش است

که هوش او نهانی پر خروش است

گذشت از عقل و درک و فکر و معنا

که عاشق، فارغ از هر چشم و گوش است

۲۱۵

تپش

چه شیرین است آغاز محبت

بنازم چهرهٔ ناز محبت

دل یار از محبت پر تپش باد!

که تا قلبم شود شاد از محبت

۲۱۶

آیینهٔ عشق

من آن رندم، که دلدارم بود مست

دل و آیینه را یکباره بشکست

فدای قهر آن مه‌پاره گشتم

چو دیدم رفته‌ام ناگه من از دست!


 

 ۲۱۷

مهمان دل

دمادم یار در دل میهمان شد

به روز و شب ورودش ناگهان شد

من و او هر دم و هر لحظه شادیم

که ذاتش بر من مست آشیان شد

۲۱۸

دلِ دلداده

مرا کرده دلآرا دلبرم مست

که تا گیرد دل دلداده را دست!

شکستم آن دل و آیینه را من

چو آن دلبر مرا بر خویشتن بست

۲۱۹

پَرِ دل من

عاشقم و عشق من از هوس نیست

سینه برای دل من قفس نیست

دل به تو دادم، تو کشیدی پرش

پَرِّ دلِ من چو پَرِ مگس نیست


 

 ۲۲۰

ذرهٔ نادیده

دل من لحظه لحظه در تماشاست

به دل هر ذره‌ای نادیده پیداست

برای دیدن تو بیقرارم

چو آن تشنه، که چشمانش به دریاست!

۲۲۱

غرق غوغا

بیا بنگر دل من غرق غوغاست

ز بهر دلبرم دل در تماشاست

دل و دلبر رها از هر دو عالم

بود او مست و دل پر شور و شیداست

۲۲۲

گُلِ بلال

خداوندا، دلم غرق ملال است

به گلشن، گل مرا، تنها بلال است!

بلالستان، مرا گردیده گلشن

حرامم گشته هر گل، این حلال است؟!


 

 ۲۲۳

مدارا کن

تویی نزدیک و من دور، ای مه مست

مدارا کن به عاشق هرچه که هست

به تو وابسته‌ام در دورِ هستی

اگرچه دل ز هجران تو بشکست

۲۲۴

نگاهت

چو دیدم لحظه لحظه، روی ماهت

شدم عاشق به چشمانِ سیاهت

بیا جانا گذر کن از نگاهم

که دل پیوسته باشد بر نگاهت!

۲۲۵

جادوی نگاهت

منم عاشق به چشمان سیاهت

سراپای وجودم شد به راهت

گذشتم از دو عالم، تا که دیدم

شده دل محو جادوی نگاهت


 

 ۲۲۶

پابند یار

دلم امشب چه بی‌تاب و قرار است

دو چشمم از فراق او خمار است

بریدم دل ز سودای دو عالم

که گوش هوش دل پابندِ یار است

۲۲۷

جایگاه یار

گرفتارم، گرفتارِ نگاهت

دلم خون شد ز چشمان سیاهت

دو عالم را فدایت کردم، ای دوست

که تا یابم رهی بر جایگاهت

۲۲۸

خزان بقا

جهان ما، جهان پرتوان است

اگرچه سربه‌سر، دور از امان است

ندارد چون بقا دنیای فانی

بقای هر که درگیر خزان است


 

 ۲۲۹

یار یار

دو عالم در تعین هم‌چو باد است

نمی‌ماند به جا، هر چه به یاد است

مرا هر دم صفا از روی یار است

که دل با یاد او همواره شاد است

۲۳۰

زیبایی جهان

هزاران ماجرا دیدم من ای دوست

ز مغز ماجرا، تا سایهٔ پوست

نمی‌گویم بدی‌ها بوده غالب

جهان چون جملگی زیبا و خوش‌روست

 ۲۳۱

هنرهای دل

هزاران آفرین بر این دل مست

جهان یکسر کنارت پاک بنشست

ز تو آمد به تو، گردید حیران

دلم از تو، به خود، صدها هنر بست


 

۲۳۲

جوار تو

شادی من در جوار تو گذشت

شد به زیر از عرش، جان من به طشت

همت دل شد عیان در این جهان

ورنه دنیا کم‌تر از یک سِیر و گشت

۲۳۳

سایهٔ مرگ

بگذر ز هوس که این جهان بی‌ثمر است

مرگ از پی تو چو سایه‌ای در گذر است

رو حق بطلب، قدم بزن در ره دوست

جز حق، همه چیز قصه و بی‌اثر است

 ۲۳۴

نقش جمال

این کهنه‌جهان، که نوترین اندام است

بیهوده نباشد و مگو که دام است

هر ذرهٔ آن نقش جمال «بیتا»ست

یک یک قد قیصر و رخ بهرام است


 

۲۳۵

تشنهٔ دوست

دلی دارم که باشد تشنهٔ دوست

سراپای دلم دیوانهٔ اوست

غم عشقش نموده جانم آزار

دلم با دلبر خوش‌چهره نیکوست

۲۳۶

عفریت زمان

ستمگر، گرگ و عفریت زمان است

به‌دور از خیر و خوبی، پر زیان است!

چه خیری دارد این طاغوت پیدا؟!

که بس مفلس از او اندر فغان است

 ۲۳۷

سینهٔ پاک

تویی در سینهٔ پاک محبت

ز تو شد چاک چاک عشق و همت

نباشد چهره‌ای جز از تو، ای دوست

در این غوغاسرای لطف و عزت


 

۲۳۸

دین و سیاست

تو را آرامش حق، ترک دین است

بکن ترک سیاست، دین همین است!

مکن خود را گرفتار تباهی

که عشق جمله عالم، در زمین است

۲۳۹

نرم آزاد

خشونت چهرهٔ زشت عذاب است

خشن، ظالم، ستم هم‌چون سراب است

بود ایمان و پاکی نرم و آزاد

ستمگر تند و بنیانش خراب است

 ۲۴۰

بی‌قرار از عشق

دلم هر دم پی دیدار یار است

سراپا غرق عشق و بی‌قرار است

نگاه نازنینْ‌دلبر بر او شد

نگاهم هم‌چنان بر آن نگار است


 

۲۴۱

نمانده جز خدا

به‌طوفان شمع جان، پروانه را کشت

مرا با مادرم بگرفت در مشت

ندارم راحت و امید دیگر

نمانده جز خدا بر من دگر پشت

۲۴۲

نماز و نیاز و ناز

دلی دارم که دور از هر نیاز است

سرای جان من، غرق نماز است

نمی‌بینم حرامی در دل خویش

نماز دل، نیاز دل، به ناز است

۲۴۳

صفای سینه

صفای سینهٔ من چهره‌ساز است

دلم بر روی هستی، باز باز است

ندارم کینه‌ای از کس به دل، هیچ

ز عشق و مستی‌ام، دل غرق راز است


 

۲۴۴

لذت غم

دل عاشق نه در فکر گریز است

به ناسوت جهان، او ریز ریز است

دل و جان را نهاده بر سر غم

که غم در جان عاشق بس لذیذ است

۲۴۵

جان به لب

ای ماه مهربانم، دردم به تب رسیده است

از هجر روی ماهت، روزم به شب رسیده است

طاقت نمانده در دل، راحت چگونه باشم؟

مُردم ز هجر و دیدم، جانم به لب رسیده است

مطالب مرتبط