بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

کسی که آرزوی وصل جناب حضرت حق‌تعالی را دارد، ماجرای آن را می‌تواند از غزل «بکش ما را» جویا شود.


حق‌تعالی کسی را به بارگاه خود می‌خواند و در مجلس هیمانی خویش، بی‌گفت و گو به مغازله می‌خواند که نخست «امان»، «امنیت» و «آرامش» را از او گرفته باشد و صبر و بردباری او را بر مصیبتی پسِ مصیبتی آزموده باشد و به خاک افتادن او را بارها تا پایان به تماشا نشسته باشد:

 جناب حضرت حق، تا بریدی خود امانم را

گرفتی در صف دوران هماره جسم و جانم را

او عاشق خود را بر خاک می‌زند و در این پیکار خونین، او را خسته و بریده می‌سازد و نای او را می‌گیرد و نوای او را خاموش می‌سازد و پنجه در دل او می‌کشد و چشم او را از گریه به خون، و نهاد او را از سوز به آتش می‌کشد و اگر خاکستری از او بماند، آن را هم به آب دریاها و باد صحراها می‌سپرد تا بی‌نشانِ بی‌نشان گردد:

به خاک و خون کشیدی دم به‌دم این عاشق صادق

زدی آتش ز هجرانت، دلآرایم، نهانم را

البته این نوای محبوبان است که از این زدن‌ها، زخمه‌ها، زخم‌ها، خونین‌شدن‌ها، دردها، سوزها و کشتن‌ها هراسی ندارند و بی‌پروا به استقبال بلا می‌روند، ولی محال است دل از حق‌تعالی بردارند؛ چرا که عشق او را به صورت وجودی یافته‌اند:

بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

اگر هر آن برای تو، فدا سازم روانم را

محبوبان در مقام ذات حق‌تعالی آشیان دارند و وصفشان بی‌تعینی و نامحدودی است و کسی را که وصف چنین است، چه نیازی است به تعین؟ خواه از جنس این دنیا باشد یا عوالم ماورایی دیگر:

 دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم

به ذات تو مِهین دلبر چو دادم آشیانم را

عارف محبوبی، هم خود فنا دارد و هم به حق‌تعالی باقی شده است؛ ولی آن‌چه فناپذیر است و بقایی ندارد، ماسوای اوست که در هر دوری از خلقت، تازه می‌گردد و ماجرایی نو می‌آفریند. او در وحدتی مستغرق است که وحدت حق‌تعالی را هم‌چون جریان خون در مویرگ‌های خویش، در خود می‌یابد؛ بدون آن که یابنده غیر حق باشد:

 چه فانی شد؟ چه باقی هست؟ در هر دور این عالم!

من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را

او در مقام حیرت حق است که طلب افزون شدن حیرانی خود را از آن مقامِ بدون اسم و رسم و به‌دور از نشانه دارد و حیران است که چه بگوید و چه ببیند و چه بشنود و چه هست و چه خواهد بود:

ندارم لحظه‌ای آرام و جانم گشته حیرانت

 ببر حیرانی از عشق‌ام، بگیر از من توانم را

 

عارف محبوبی، پیوسته شور دارد و هماره شیداست و سرمستی و سرزندگی از او جدایی‌ناپذیر است؛ همان‌طور که حیرت، همراه همیشگی اوست و وی دوام این مقام را می‌طلبد:

سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی

بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را

او گوهری یکتا در خود دارد که کسی شناسای آن نیست و همین متاع، او را دُردانه و غریب ساخته است. غریبی که آزادمنشی و آزادگی‌اش برخاسته از هویتِ بی‌تعینی اوست. آزادی و آزادگی‌اش وی را با تمامی حقیقت همراه ساخته و گمان، خیال و توهم را از ساحت او دور ساخته است؛ از این روست که جز سخن حق‌تعالی بر زبان حق نمی‌آورد:

نکو! آزرده دوران! تو آزادی به دل پنهان

به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را

مطالب مرتبط