آتش ولا | دیوان نقد صافی جلد بیستم | آیت الله نکونام

جناب خواجه حافظ شیرازی اصول باورهای عرفانی خویش را که برآمده از عرفان محبی ابن‌عربی است، در این غزل آورده است.

از پایه‌های عرفان محبی، بنیاد پدیده‌های هستی بر «عشق» است؛ اما نظرگاه محبی به عشق، بسیار نازل است و به سطحی‌اندیشی مبتلاست. محبی دیدی محدود و ظرفیتی کوتاه نسبت به عشق دارد. محبی به واقع و به حقیقت عشق نرسیده است. او مشتاقی می‌کند، اما ادعای عاشقی دارد. خُردی و ناکامی نگاه محبی در یافت حقیقت عشق، او را به بندگی مشتاقی خویش می‌کشاند و او را به حصار خودخواهی می‌کشاند و آزادگی را از او می‌گیرد؛ در حالی که عشق حقیقی آزادی و آزادگی می‌آورد، نه بردگی و سرسپردگی:

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

محبوبی با صفای باطنی سرشته شده است که شهامت و آزادگی خود را در هر موقعیتی دارد. محبوبی بسط دارد. بسط او اطلاقی است و به جایی محدود نمی‌شود و بنده و برده کسی نمی‌گردد. او عشق پاک و صفای صافی دارد که می‌تواند به تلوین و ظاهرمداری با مؤمن و کافر و با بی‌عیب و هر عیب بر بصیرت کامل همراه باشد و نباشد و رخ یکتای بی‌نشان حق را عاشقی نماید و بر آن دیار مطلق و بی‌قیدی بنشیند که برای آن نام نیست. محبوبی عاشقی دلسپرده است، نه برده‌ای سرسپرده و اسیر در بندگی و مقید به موقعیت‌های جزیی و وابسته به نسبت‌های خَلقی؛ حتی اگر نام این وابستگی خلقی بندگی باشد، بلکه او آزادِ آزاد است و حتی از نسبت آزادی نیز رهاست. او نه خویشتنی خَلقی دارد، نه صفتی نفسانی. عشق محبوبی بسان عشق محبوب، اشتیاق غیری و افتقار فقری ندارد:

بندگی نیست به عشقم، عاشقی آزادم

بندگی، بردگی آمد، نه از آن دل‌شادم

دلبرم بنده نخواهد، بود او آزاده

عاشقم بر رخ یکتاش و از او آبادم

محبی نوع انسانی را پرنده گلشن قدس می‌داند که با گرفتاری در دام ناسوت، از آن باغ برین باز مانده است و این نهایت نگاه محبی به کمال انسانی می‌باشد:

طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق

که در این دام‌گهِ حادثه چون افتادم؟

محبوبی عالم و آدم را تجلی عشق ذاتی پروردگار و ظهور لذت و بهجت او از خود می‌شمرد. عشق وصف حق‌تعالی و وصف تمامی اسما و صفات الهی است. ظهور جمیع اسمای الهی به عشق است. همه پدیده‌های هستی ظهور یک عشق است و محبوبی مظهر اکمل و اتم این معنا آن هم در دل مرکز تمامی حادثه‌های عاشقانه و در کانون ذات الهی است که هر پدیده‌ای از جمله فردوس برین را در ساحت جمعیت کمالی خود دارد:

طایر قدسم و خود قدس برین می‌باشم

در دل حادثه‌ها عشق و غزل سر دادم

محبی انسان را فرشته‌صفت و فردوس‌مکان و ناسوت را دیر خراب‌آباد می‌شمرد:

من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب‌آبادم

محبوبی فرشته و فردوس را دو پدیده محدود و جزیی و تابلویی بدوی و خلقی در قیاس با بی‌نهایت کمالات جمعی و ربوبی خویش یافته است. محبوبی ظهور اتم و اکمل اله است که خداوند او را به حب خویش دوست می‌دارد و با او عشق‌ورزی دارد. ناسوت، بارانداز عاشقان و صحنه عاشقی حق و خَلق است. محبوبی سرمست از این معنا در وادی ناسوت گام بر می‌دارد و به عشق همین عشق، از اربا اربا شدن نمی‌هراسد و تیزی شمشیرها و بند دارها را به خود می‌خواند و با چزخ و چین عاشقانه همه این پدیده‌ها رقص ستایش وجودی لا معبود سواک دارد. او در ناسوت به کنده می‌نشیند و رجز می‌خواند که خدا هر کاری می‌خواهی، بکن! محبوبی وجود خداوند و ظهور تبعی، وابسته و نابودنشدنی خویش را به عشق یافته است. خدا وجودی عاشق و خَلق او معشوق‌های وی هستند و محبوبی حب خدا به خویش را ذوق کرده و یافته است که جهان آفرینش به حب خداوند به او و ناسوت جمعی برای هنرنمایی عاشقانه او برپا شده است:

هست فردوس و مَلَک شام‌گهِ خانه من

آدم، آدم شد و زو گشته جهان بر دارم

محبی فریفته سایه‌سار بهشت، سیاه‌چشمی حور و نوشابه‌های طهور است، اما این‌ها را به طمعی بزرگ‌تر رها می‌کند و طمع از او جدایی ندارد؛ البته ضعف و محدودی او در طمع‌ورزی نیز رخنمونی دارد و او طمع به کوی حق دارد نه به به ذات و به خود حق‌تعالی:

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

محبوبی تنها یک حقیقت وجودی را باور دارد؛ حقیقتی دارای ذات که ظهورهای نامحدود تبعی و غیرمستقل و بدون ذات دارد که ذات آن‌ها خود آن حقیقت است؛ ظهورهایی که ظهور هستند و واقعیت دارند و امری اعتباری و موهوم نیستند. ظهور ظهور است از ازل تا ابد که آن به آن هم‌پایه اصل وجود، تازه و نو می‌شوند و محبوبی فعلیت اتم و اکمل این ظهور می‌باشد که سایه طوبی، رخ حور و کوثر حق را به صفای بسیط و نامحدود عشق در خود دارد. این حادثه‌های نو به نو همه به عشق انجام می‌پذیرد. خداوند عشق فاعلی دارد و پدیده‌ها عشق قابلی. آفرینش عشق ظهوری حق‌تعالی می‌باشد. خلق نیز تمامی عاشق‌اند. حق‌تعالی عاشق همه پدیده‌های خویش است و میل کمالی (جلایی) و اظهاری (استجلایی) به ظهورهای خویش دارد. تمامی عرفان یعنی وصول به همین عشق. دیگر چیزی نیست، نه غیری و نه نظامی دیگر در کار است. همه چیز به دل و به حب باز می‌گردد: «یک علی گفتیم و عشق آغاز شد». غوغای همه عوالم از ظهور عشق است؛ آن هم هم با تمامی رخ حق‌تعالی و هم بی‌رخ و بی‌اول و بی‌آخر رخنمون می‌شود. محبوبی در جمعیت کمالی خویش، تنها بر این حقیقت واحد، دل دارد:

هر سه در دل شد و دل گشت صفای صافی

نه هوایی و نه کویی، شده «حق» در یادم

محبی آموخته استادی خلقی است. او درس توحید را در کلاس ولایت می‌آموزد و همان حال که یکتاپرستی پیش می‌کشد، لوح دل، استاد کلاس و حرف درس را در نظرگاه خویش دارد:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم

محبوبی آموخته حق‌تعالی و فانی از خویش است. محبوبی که مظهر تمامی اسما و صفات الهی است و مقام جمعی، کمالی و تمامی این مقام را دارد و نه‌تنها در پیمانه‌ریزی و تعین‌بخشی اسمای الهی، همه‌گرایی (اکمال) و استحکام‌بخشی و پایداری (اتمام) دارد، بلکه به مقام شکست تعین و ذات خداوند رسیده و قرب ذاتی یافته است. محبوبی منطقه ممنوعه‌ای ندارد و حتی ذات پروردگار را با شکست تعین خویش دارد. محبوبی لاتعین ذاتی و مقام ذات (نه اکتناه در ذات، که ورود به آن محال است) را واجد می‌باشد. محبوبی محرم حریم ذات است؛ حریمی بی‌نام و نشان که همه قامت محبوبی و تمامی کمالات او را یکان یکان می‌شکند و جز الف قامت خویش نمی‌گذارد:

الف قامت آن یار ببردم از دست

خوش و سرمست گذشتم ز برِ استادم

محبی در مشتاقی خویش فارغ از خودشیفتگی نیست. او همه چیز را به بخت و اقبال و به سرنوشت باز می‌گرداند و نظام اقتضایی حاکم بر ناسوت و بر خود او را نمی‌شناسد. او مشیت ذاتی و اختیار حق را چیره بر اختیار و اقتضاءات و علل جزیی ناسوتی قرار می‌دهد و جوهر قلم سرنوشت را خشک‌شده می‌داند که هر آن‌چه باید بشود، می‌شود. درست است پدیده‌های هستی ظهور فعلی حق‌تعالی است و همه مظاهر اسما و صفات و ذات الهی است و وقفه، تعلل، غیریت، تعدد، اهمال و امکانی در حریم مظاهر راه ندارد؛ اما این ایجاب، اختیار بنده و آزادی او را نیز با خود دارد و نظام ناسوت از اقتضایی بودن خارج نمی‌شود و اقتضایی بودن داخل در نظام ظهوری است و نظام پدیده‌های ناسوتی بر آن ضرورت یافته است:

کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟!

محبوبی حیرانی ندارد و می‌داند ستاره اقبال وی در طالع ذات طلوع کرده و به صورت مباشری و مستقیم از دم حبی حق‌تعالی، روح نوری گرفته است:

کوکب من بوَد آن کوکب زیبای عزیز

بخت من چیست!، که من از دمِ «حق» خوش زادم

محبی مشتاق است و هرچه می‌سراید، وصف فراق، ناکامی، غم و اوصاف مشتاقی و شوریدگی است، نه وصف عشق:

تا شدم حلقه به‌گوش در میخانه عشق

هردم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

محبوبی مرکب عشق دارد. عشق از دسترس فکر و اندیشه بیرون است. عشق برتر از فکر؛ اما شکفته عقل است. عشق منافی با خردورزی نیست، بلکه در ساحتی برتر از آن، حکمت و خیر می‌پردازد. سیر عوالم ربوبی با حب ممکن است. مقرب حق‌تعالی را آتش می‌زنند. این‌جا جای فناست. مقرب محبوبی در جای بی‌جاست که دیگر نه چیزی برای او می‌ماند و نه نشانی دارد. بی‌نشان‌ها واصلان به حق و رسیدگان به عشق هستند. عشق یعنی فنا، آتش و بی‌نشانی. بی‌نشانْ اندوه گذشته و خوف آینده ندارد:

همه میخانه و حلقه زدم آتش به شبی

غم به دل نیست پدر!، جملهْ مبارک بادم

محبی از حب، شوق آن را دارد و دردها و غم‌های وی نیز تمام ناسوتی و ظاهری است و از سیر ارضی بیرون نیست و آلام او ربوبی نیست؛ اما او غوغایی است و شیون فریاد می‌کند:

گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

محبوبی خود ظهور حب حق است. حق وقتی خویش را رؤیت می‌کند همین محبت و ظهور اوست و محبوبی اتم و اکمل ظهوری است که حب حق را با خود دارد و او نیز خلوص و صفای عشق به حق است که در فنای تعین خویش، آتش به خویشتن می‌زند و سیر سرخ و قیام خونین می‌آفریند:

نخورد، خود بنهم خون به دهانش چون شیر

جان سپردم به وی و لب به لبش بنهادم

محبی هرچه کند از خودخواهی و خویشتن‌داری بیرون نمی‌رود. او حتی آن‌گاه که در سیل حادثات، قطره قطره اشک می‌شود، غم بنیاد خویش را دارد:

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم

محبوبی تمامی بنیاد خویش را به محبوب سپرده است و جز خویشتن حقی آن هم به عشق ندارد. محبوب فاعل به عشق و محبوبی قابل به عشق است و این ماجرا جز عشق نیست: از کوزه همان برون تراود که در اوست. محبوبی تمام ظهور حق است و کمال حب و عشق اوست. هم محبوبی به حق‌تعالی عاشق است و هم محبوب به محبوبب عاشق‌تر؛ همان‌طور که مؤمن به لقای بهشت دل بسته است، بهشت نیز لقای مؤمن دل سپرده است حق از خاصیت آینگی اتم و اکمل محبوبی حظّ کمالی می‌برد و محبوبی نیز از قابلیت ظهوری خویش و ایزدنمایی خود در بهجت و غزل است از عشق پری‌رویی که تاب مستوری ندارد و نه تنها اسما و صفات که حتی ذات و بی‌تعینی خویش را پیشکشی داده است:

اشک من خنده شد و ریخت به دامان نگار

رفت از خنده و آن گریه همه بنیادم

روی خوبش چو نکو دید، رها شد از خویش

من ز بالای بلندای خوشش افتادم

مطالب مرتبط