قرب و بلا | دیوان نقد صافی جلد شانزدهم | آیت الله نکونام

محبی را موج‌های سرکش فناساز بلاهای اودیه فرا می‌گیرد. او دیرزمانی در ماتم‌سرای نفْس خویش به شیون دوری از محبوب، قطره قطره آب می‌شود.

محبی را به امتحان و ابتلا می‌کشانند و او را تنها، غریب، مهجور و گم‌گشته می‌سازند. محبی که خود گمگشته دوران است، به جای نهیب بر نفس خویش، معشوق را گم‌گشته می‌پندارد و این امید را دارد که روزی به کنعان قحطی‌زده و رو به ویرانی او رو خواهد آورد:

یوسف گم‌گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور

محبوبی، معشوق را دلبری سرگشته می‌بیند که از فنای سرخوش و مستانه مقربان دلداده در حیرانی است؛ محبوبانی که ابتلا و امتحان ندارند، اما در بلاکشی و استقبال از آلام، سرآمد دوران‌اند و با سیر سرخ خویش، قیامی را قیامت می‌دهند که نقش رخش روزگاران می‌شود و دلبرده نیز در تماشای آن دلداده، شادمان، فخر بر فرشتگان و پیامبران‌اش دارد:

دلبر سرگشته من گشته حیران، غم مخور

آید آن‌روزی که باشد رَخش دوران، غم مخور

دل دیگرگون‌شونده محبی در هیجانات غم‌پرور، سرشک‌آور، خیس و لغزنده بسیار تقلب می‌آورد و از حال خوب به حال بد می‌گراید. محبی سری شوریده دارد که با دلی زورقی سر رفتن به دریای خطرآفرین سلوک با موج‌های درهم‌شکننده ریاضت و بلا دارد و خود را با سودای حال خوب و طمع سامان، دلداری می‌دهد:

این دل غم‌دیده حالش به شود، دل بد مکن

وین سر شوریده بازآید به سامان، غم مخور

محبوبی دور دل به آب و آتش دارد که معجزه وصول به ذات، آتش را برای او گلستان ساخته است:

دل به من گردیده آتش، می‌زند دُور وجود

می‌شود این دل به‌روزی چون گلستان، غم مخور

خداوند محبی متشبه را تنها می‌سازد و عالم و آدم را از او می‌گیرد تا وی در تشبه به خدا، اودیه‌گردان و وادی‌پیما شود؛ اما او در گردش دوران، جز مراد خود را نمی‌پوید:

دُور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور

محبوبی در چرخ زمانه، حکم ازلی خدا را دارد و مات شطرنج اوست. در گردش دوران، با ظهور محبوبان، خداوند اهریمنانی مغضوبی و ژن‌گرفته از نطفه ابلیسیان را بر زمین چیرگی می‌دهد. هرچه ولی محبوبی مقرب‌تر باشد، اهریمن آنتی‌محبوبی خبیث‌تر، درنده‌تر، شقی‌تر، بیدادگرتر، ستم‌ورزتر، ظالم‌تر و خونریزتر خواهد بود. در حادثه غامض محبوبی، آنتی‌تز مغضوبی، زمانه را به پریشانی، پشیمانی، فساد و استبداد خواهد کشاند؛ زمانه هول و خفقان که حرامیان حریم می‌یابند و مظلومان به هراسِ دار محکوم چهره کریه و روبهی باطل دغل‌ورز و سیاست‌باز می‌گردند و ولاییان را به افترای ننگ، به رجم سنگ می‌بندند؛ اما این پریشانی که در آن، «سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت» نیز بگذرد و آن‌چه می‌ماند، «حق» معشوق محبوبی است. تموز کویر هُرم باطل خون‌ریز، غروبِ زوال می‌یابد و شب سیاه خلود اسارت و عذاب جاوید آن درنده هار دوزخی در قعر تابوت جهیم، برزخِ جاویدانش می‌شود:

هست دوران گر دو روزی در بر اهریمنان

بگذرد آن، گر نماید دل پریشان، غم مخور

محبی محصول بهار عمر است. این مرغ خوش شهره در غزل‌خوانی اعتبار از خرمن عمر خویش دارد. تا نفخه شورآفرین عروس تحصیلی بهاری بر جان محبی بوسه نیاورد، خیمه نشاط بر او عمود نمی‌شود. او در فصل سعی خویش، جعل می‌یابد و ارزش می‌گیرد. او فصلی و موسمی است و حرکتی دایمی، ضروری و پیوسته ندارد و بر مدار پیشامدها و بر عیار زمین نطفه، لقمه، کرده و آموخته خویش، پویش دارد و ابتدا چشم بر آن‌ها گشوده است و از  همین‌ها نیز امید عنایت دارد و تا با جراحی‌های پیچیده نفس، غده‌های بدخیم غیربینی، یکان یکان از چشم دل او بیرون آورده شود، هیهات است:

گر بهار عمر باشد، باز بر طرف چمن

چتر گل بر سرکشی ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

محبوبی انعامی است. او عیاری ربوبی دارد. او از «ما سعی» اعتبار نمی‌گیرد. او «یرید الله» است و از مشیت خدا حکم می‌گیرد. محبوبی فصلی نیست بلکه فضل الهی است که همان ابتدا به مشیت الهی دیده بر رؤیت ذات الهی داده شده و اول خدا دیده است. او را بهاری دایمی از ازل و حیات سبز جاویدان است تا ابد. چشمان او را خدا پر کرده است؛ آن هم از خدا. او از چشمه ذات، گواراترین‌ها نوشیده و مست ضروری و سیراب همیشگی شده است. برای او «غیر» مزه ندارد و میلی به آن ندارد. محبوب وقتی چشم باز می‌کند، خدا را می‌بیند و در بهجت رؤیت او، دیگر چشم او میلی برای دیدن غیر ندارد، بلکه «غیر» نمی‌یابد:

شد بهار زندگی هرلحظه در دوران عمر

دل گلستان می‌شود ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

محبی بر زمانه خویش واقف نیست. او نه‌تنها سِرّ غیب که پنهانی فتنه‌های زمانه را نیز نمی‌بیند و بازی‌گر بازی‌گردانان تزویر و زر و زور و زاری می‌شود. او امید اصلاح دارد و وقتی چشم التفات باز می‌کند که زیر پرده‌های ضخیم دام‌های نیرنگِ لجاجت، شغالی نوپدید بر مرغ خوشخوان و امیدنواز او شده است:

هان مشو نومید، چون واقف نیی بر سِرّ غیب

باشد اندر پرده‌بازی‌های پنهان، غم مخور

بینش بی‌پایان محبوبی و غیب‌دانی و نکته‌سنجی‌های حِکمی او، اعطایی است. محبوبی معرفت، عشق و جوانمردی را به عطا دارد. سیاست او نیز ربوبی است. محبوبی را هاله‌ای از هیبتی موهبتی است که حتی در میدان بی اسم و رسمی روزگارِ پریشان، نمی‌شود دیده به نگاه او انداخت. در میدان مواجهه مغضوبی با محبوبی، مغضوبان به بازی‌های پنهان پرتزویر رو می‌آورند و با اجیرکردن هزاران تریبون و بلندگو و استخدام صدها نفر برای باردادن و نگه‌داشتنِ پر از هراس عنوان‌های کمالی بر او، با پدیدار شدن طوفان توفنده بی‌لجامِ فرجام‌های بی‌انجام ناکارآمدی، پرچم‌های جیغی غوغایی و هیپ‌هاپ‌های هیاهویی، یکی‌یکی بر زمین خواری می‌افتد و به زباله خفت ریخته می‌شود. محبوبی چرخ و چین رقص حق در روزگار را می‌بیند و از آن منبع اطلاعاتی، بازی پنهان ربوبی خدای آفرینش را مشاهده می‌کند و بی‌غصه دوران، کارپردازی حق در پیشامدهای حوادث را پی می‌گیرد. هم‌چنین محبوبی، دست‌های پنهان آنان که خود را ارباب سیاست و اقتصاد دنیا می‌دانند در آمد و شد چهره‌ها تشخیص می‌دهد و خط سیاست آنان را پایشی نیکو دارد:

این جهان آفرینش پر بود از چرخ و چین

بوده هرلحظه پر از بازی پنهان، غم مخور

محبی در ناسوت، نه‌تنها در یافت حقیقت خود سرگردان و گم است، بلکه حقیقت باطنی چهره‌ها را نیز نمی‌یابد. محبی به خاطر این پریشانی، نمی‌تواند صحیح و صریح باشد. در دنیایی که باطل سطوت و چیرگی بی‌ریشه و ظاهری دارد، ابلیسیان برای تمامی جلوه‌های حق، شکلک‌هایی از باطل را به صنعت ترویج و تبلیغ و تهییج داده‌اند. «حقیقت» در ناسوت گم است و مدعیان، فقط واژه‌ورزی می‌کنند. امروزه دغل‌بازان جولان می‌دهند و محبان اسیر و گرفتار شعار و شور و مغالطه زاری و برانگیختن احساسات و شورپردازی به جای انتقال آگاهی و داده‌های درست علمی و عقل‌ورزی می‌باشند. دیگر آن‌قدر باطل در شعار حق رفته است و از هر یک از آستین‌های باطل، حق به شکل بمب‌های خوشه‌ای، روان محبوس و خشک سرگردانان انفرادی‌زده را آوار می‌کند. سخن‌گفتن از حقایق، در فضای خسته و دلزده امروز به لوثی و لوسی گراییده است. کسانی داعیه‌دار عَلم حق می‌شوند و مَشک ولایت به تظاهر بر دوش می‌کشند که نه حکمتی دارند، نه درایتی، نه شجاعتی. آنان ارزش‌گذاری نمی‌دانند و کوچک و بزرگ امور را تشخیص نمی‌دهند. محبی زیر آسمان تیره‌ای که ناهنجارها ارزش می‌شود و بدسگالان سجاده آب می‌کشند و اهل‌اللّه در زندان‌ها یافت می‌شوند و در بن‌بست غربتی که پیشِ رو با دیوارهای بلند و ضخیم فسادهای استبداد می‌بیند، ضعف خویش بریده از حق را با شراشر خود می‌چشد و چشم امید به یافت غم‌خواری توانمند در تیماری دارد:

هرکه سرگردان به عالم گشت و غم‌خواری نیافت

آخرالامر او به غم‌خواری رسید، هان غم مخور

محبوبی حقیقت خویش و عالم و آدم را یافته است. او طره چینش عالم را به دست جانانی غم‌خوار می‌بیند که کلاه از مردم بر نمی‌دارد و تصنع و دروغ و سالوس و تلبیس و ریا و تملق و نفاق و ترس نمی‌پرورد. کسی که سودای خویش را در آزار مردم نمی‌بیند و دست کج اذیت ندارد و حقیقت را گم و سرگردان نمی‌خواهد و البته خداوند که گاه ز حکمت، دری می‌بندد، از رحمت، قفل محکم‌تری هم بر آن می‌زند و البته ممکن است به حکمت عشق، غم‌خواری محبوبی را نصیب مردمی خواهان و شهیدپرور کند. شریعه حق گاهی بار عام می‌شود، وگرنه یکان یکان را، آن هم با فواصل زمانی متفاوت، می‌پذیرد. به هر روی، معشوق با همه در راه است و مدار زندگی آنان است. حق محبوب، عاشقی است که کسی را در راه نمی‌گذارد و گم‌شده‌ای ندارد و به عشق، هر کسی را در مرتبه‌ای، جانِ جانان می‌بخشد. محبوبی، حقیقت ربوبی و ساحت الهی چینش عالم را یافته است:

بگذر از گُم گشتن خود در مدار زندگی

چینش عالم بود در دست جانان، غم مخور

محبی پر از شوق به وصول به مظاهر و جلوه‌گاه‌های زیارت حق است. شور شیدایی او، وی را به رفتارهایی غیرعادی و طعنه‌انگیز می‌کشاند و معرکه‌گیر و غوغایی می‌گردد. او به سرزنش‌ها وقعی نمی‌نهد و واقعه خویش را می‌جوید:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور

محبوبی در تاریکی ذات، شمع وجود حق را دیده است. او رقص حق را در شب خلوت قدر ذات، بی‌حضور بیگانه و غیری میهمان بوده است. او محرم خلوت محبوب است و معرکه چرخ و چین حق را در زندگی ربوبی پدیده‌های او تماشایی دیده است. او دل‌آشنای حق است؛ حقی که بدون سنه و نوم، در کار آفریده‌هاست و همه را به مهر خویش می‌پاید. محبوبی نیز به همین‌سان غم‌دار صنعت پرودگار خویش است:

در مدار زندگی با چرخ و چین شو آشنا

بی‌خبر نبود ز تو دل، هست با آن، غم مخور

محبی خدای خویش را باید اندک اندک بیابد. او باید ذره ذره از عالم خاکی دل بردارد تا بتواند رفته رفته سبک‌بار شود و از خویشتن خویش برخیزد و به آسمان ولا بر شود. محبی محصول ریاضت و تدریج است. او را رقیبان و دشمنانی سرسخت و موانع و خان‌هایی رستم‌سوز در پیش است. محبی باید از همه چیز برخیزد و هرچه غیر اوست، با جراحی نفس، از دل بزداید. او باید برای آزادی از ناسوتف بارها و بارها بمیرد و در هر مرگی، ریزش تعلقات را ذوق کند تا دیگر خویشی برای او نباشد. نفس چموش و لذت‌خواه محبی، به‌راحتی دل را به زیر تیغ جراجی غده بدخیم «طمع» نمی‌برد و به آن تن نمی‌دهد. بدن و تن، بدترین رقیب برای باریافتن محبی به بارگاه روحانیان و عالم معناست:

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال گردان، غم مخور

محبوبی در وصول ذات، کامروا و شاد است. او عشق ازلی دارد و وفای او ابدی است. مانعی برای محبوبی نیست. محبوبی را حسابی با داده‌های بی‌پایان است و هزاران باب علم برای او گشوده شده است و البته او با وصول به ذات، از سر هر چیزی برخاسته است، بلکه غیری برای او نیست. ا. نه غیری می‌بیند نه بدخواهی. او از سر غوغای پرعوعوی بدخواه مغضوبی نیز گذشته است و تنها دل بر جانان عالم و آدم دارد:

گر کند غوغا رقیبت، بگذر از عوعوی او

هست عالم نزد جانان، آن بگردان، غم مخور

محبی در سیل حادثات و موج بلاهای فناساز، دل بر کشتی بزرگ و موج‌شکن نوح و ناخدایی او دارد. واردات محبان بیش‌تر اموری ارضی و ظاهری است و سِرّی باطنی کم‌تر بر آنان وارد می‌شود و در پیشامد مشکلات، چشم بر نوح و ابراهیم و مردان حق دارند، نه بر خدای آنان:

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتی‌بان، ز طوفان غم مخور

محبوبی ودیعه‌دار اسرار باطن است. سِرّ باطنی ناموس الهی است که به ذات باز می‌گردد و قلب‌های رازدان آن واردات غیبی، امانتدارش می‌شوند. آنان اولیای باطن‌اند که این اسرار را به ودیعت دارند. این رازدانی‌های موهبتی، محبوبی را غیرسیال نمی‌سازد، بلکه دل آنان در تکاپوهاست، اما آنان در هر جنبشی از حضرت جانان مدد می‌گیرند:

این تکاپوی دلت گر شد به گردابی عمیق

با حضور حضرت جانان، ز طوفان غم مخور

محبان در مسیر دراز و پر پیچ و خم سلوک، با خطرهای فراوان و بسیار بزرگی آمیخته‌اند. آنان بیم پایانه راه را نیز دارند. خوف و بیم بر آنان چیره است و ترس و هراس از آنان جدایی ندارد. برای محبی، سیر صعود، سفری محدود و پایان‌پذیر است:

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

هیچ راهی نیست کاو را نیست پایان، غم مخور

محبوبی را خطری نیست. او را برخلاف محبان، نه خوفی است، نه حزنی، نه خستگی، نه برشی. سیر ربوبی و آفرینش الهی نه ایستاری دارد، نه پایانه‌ای. شؤون وجود و پدیده‌های آن، بی‌انتهاست:

تو مترس از روزگار و پیچ و خم‌های زمان

راحت است او، راحتم بی‌فکر پایان، غم مخور

محبان همواره از نظام محبوبی بریده بوده‌اند و از آنان خبری نداشته‌اند. آنان از نگاه علمی به زیست محبوبان ناتوان بوده‌اند و در گزاره‌هایی که از محبوبان می‌گویند، گزارش‌های درست آنان بسیار اندک است. برای نمونه، از خلط‌های شایع محبان، تفاوت ننهادن میان مجذوبان و محبوبان می‌باشند. نظام جذبه و درگیر شدن به عوالم ربوبی با سطوت یک برق، توانایی‌های محبوبی را به مجذوب نمی‌بخشد و به همین خاطر، مجذوبان را خستگی و فرار درمی‌گیرد، اما محبوبان وفادارانی ابدی‌اند. از دیگر اشتباهات محبان، قیاس مردان حق به نظام شاهان می‌باشد:

شمع بزم آفرینش شاه مردان است و بس

گر تویی از جانْ غلام شاه مردان، غم مخور

محبوبان سیستم محبوبی را به نیکی می‌شناسند. محبوبان جوان‌مردترینِ روزگاران هستند و فتوت و عیاری را به موهبت دارند:

مرد مردان است خود چشم و چراغ این جهان

پیرو او شو نه شاهان، هم‌چو مردان غم مخور

لعنت عالم به شاهان، شد علی مرد خدا

حقِ حق او و تبارش، شو به پیمان، غم مخور

محبی از یک سو به سبب اشتیاقی که به عالم معنا دارد، و از سوی دیگر ضعفی که در نهاد خویش می‌یابد، ماده را به طمع ماورا فرو می‌نهد و مدیریت مال و اقتصاد و اعتدال ندارد؛ از این رو، فقر دامنگیر وی می‌شود. البته در اودیه بلاها، کم‌ترین ابتلایی که به صورت طبیعی یا غیرطبیعی بر محبی وارد می‌شود، «فقر مالی» است. محبی فقر خویش را محترم می‌دارد و با آن‌که مرد ریاضت و سعی است، تلاشی برای فقرگریزی و نداری‌ستیزی انجام نمی‌دهد و خویشتن را به انزوای آن می‌خواند:

حافظا! در کنجِ فقر و خلوت شب‌های تار

تا بُوَد وِردت دعا و درس قرآن، غم مخور

محبوبی، دنیا را آباد می‌خواهد. او رونق تمامی پدیده‌ها را شکوفایی معشوق می‌یابد. فقر مالی، کسادی، نکبت و کفر است. ایمان و فرهنگ در بستر اقتصاد می‌روید و ریشه در آن دارد. محبوبی پیش از آن‌که از نظام دین‌داری بگوید، نظام اقتصادی طراحی می‌کند:

بگذر از فقر پلید و، خلوتت خوش بوده است

گر تو با ذکر و دعا هستی و قرآن، غم مخور

فقر خوبی ما نداریم، کفر و نکبت هست فقر

عافیت هم نکبت است و شو به سامان، غم مخور

ای نکو! گفتم هر آن‌چه باید آن گویم ز حق

گر دل و جانت شده با عشق یزدان، غم مخور

مطالب مرتبط