محبی بسیار میشود که نقش پیشینه و داشتههای موهبتی و نیز استعدادها و قضا و قدر و اقتضاءات و اسم ربی حاکم بر هر کسی و به طور کلی نظام مشاعی هستی را مورد التفات قرار نمیدهد و از آن، غفلت میکند.
در این غفلت است که وی سخن از عیار طاعت میآورد تا صدق و کذب و ریا و سالوس و نفاق و ادعا از حقیقت تشخیص داده شود. او میپندارد به صوفینمایان صومعهنشین میشود پیشنهاد اصلاح و مصلحتاندیشی، آن هم تا وادی مستی و عشقبازی با دلدار داد:
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعهداران پی کاری گیرند
مصلحتدید من آن است که یاران همهکار
بگذارند و خم طره یاری گیرند
محبوبی، هر کسی را در کاری که دارد با توجه به پیشینه و نظام مشاعی حاکم بر هستی و پدیدههای آن، از اتهام علیت تمام مباشر دور میدارد و هرکسی را در همان کاری که انجام داده است، طبیعی وی میشمرد. او به خوبی سرشتها و تقسیمها و نظام مشاعی و دخالت وجود و پدیدههای آن در هر کاری را مشاهده میکند و احسن هر کاری را در همان که هست میبیند و تنها «اکنون» کار را میبیند و مایه ارزش و عیار هر کاری باید از سیستم مشاعی لازم هستی به آن تزریق شود. مصلحت در نظر محبوبی، حکم دل به رؤیت همان واقعیتهای موجود است که ریشهای مشاعی با دخالت نظامی به بزرگی هستی و پدیدههای آن دارد؛ نه انتظاراتی که بشر از واقع، به صورت امیال و آرزوهای نفسانی خود دارد:
مایه باید برسد تا که عیاری گیرند
صومعه به بود ار خرقه به کاری گیرند
مصلحت، حرف دل است، کار به واقع نکشد
با دوصد ظرف و زمینه شده یاری گیرند
محبی، گرفتاری مشتاقان به پروردگار را به خود آنان منتسب میسازد و باز بدون توجه به نظام مشاعی و امر بین الامرین امور، قضاوت میکند. او البته تنها نقش روزگار را میبیند و به اقتضای محبی بودن خویش و تشبهی که در معرفت دارد، در باطن خویش از بازیهای روزگار هراسناک است و خوفناک میسراید:
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
محبوبی معتقد است برای وصول، باید جام عشق و مستی را از یار سینه و جانِ دل گرفت و کار به عنایت است، نه به درایت و چنگاندازی خودخواسته به فرصتطلبی و پناهجویی سودانگارانه به جلال زلف. بدون این عنایت، وصول، قرار و آرامشی نیز نخواهد بود:
جامی از سینه بگیر و تو رها کن زلفش
دلبران کی زمن و دل که قراری گیرند
محبی برای پدیدهها اصالت در تأثیر میبیند و بدون التفات به نظام مشاعی هستی، زیبایی خوبان را مؤثر در شبکهگیری دیگران میداند:
یارب این بچهترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
محبوبی، مرکز شکار را باطن کار میبیند که در هر لحظه نه یک افتاده به دام، که بینهایت گرفتار دارد:
چهره جور و جلال از دلِ دیده باشد
لحظه لحظه دو، سه صد برّه شکاری گیرند
محبی برای صافی شدن و بر گرفتن نیازمند انرژیزاهایی از جنس صفا و لطافت زنان زیباروی، شعر و رقص و آواز و موسیقی و نیز امداد و عنایت واسطههای فیض میباشد و در تمامی این امور، بیگانهبین و غیرگراست:
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در او دست نگاری گیرند
در عرفان محبوبی، بر شدن و بلاپیچی با هم است و محبوبی با مصایب ناسوتی و جور و جفای بدخواهان مغضوبی رونق میگیرد؛ اما او بلابین نیست و بلا برای او از ناحیه محبوب (دلی که غرق معشوق است و بیدل شده) و به اراده اوست و البته به اقتضای ناسوت و به طبیعت نفس، چننی نیست که بشود به کلی از رقص نگار و جلوههای جمالی او دور بود که البته محبوبی در آن نیز به هیچ وجه سببساز نیست و در اکنون پیشامدها، رزق الهی دارد:
رقص و شعر تر ما خون دل آمد، سالک!
خوش بر آنها که کمی زلف نگاری گیرند
محبی با آنکه بر خودنیروپنداری زاهدان خرده میگیرد، اما بر نیروی خوبان فخر میفروشد و این توان را در افزونی برتر از آن قرار میدهد که فساد آن بیشتر است:
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل حصاری به سواری گیرند
محبوبی، هم ظاهرگرایان و هم باطنروندگان را در نظام مشاعی چیره، هم مقهور پیشینه و هم محکوم چهرههای باطل و چیرگان بر ناسوت و دولت ظاهر دنیا یافته است:
مفروش قوّت بازو و مگو خوبدلم
هر کجا هست، که تمامی به سواری گیرند
محبی از آنجا که تشبه به اهل حقیقت دارد، در ظاهر همانند آنان توسط ابنای زمان خویش نادیده گرفته میشود و مورد بیمهری قرار میگیرد. محبی با آنکه خود غوغایی است و شهره میشود اما بسیاری انزوای او را میخواهند. او از جفاهای نامردمان رنجور میگردد و شکسته و برای روزگار خویش، ناخواسته غریب میشود و با زودرنجی از پیشامد مرارتها، به زاویه کناری میرود:
حافظ، ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان، به که کناری گیرند
بلندای معرفت محبوبی و قرب ژرف و شگفت او برای خواص نیز ناشناخته است و حتی اهل معرفت تشبهی و محبان نیز که خود تازیانه غربت را خوردهاند، صدرنشین قرب، چکاد معرفت، ستیغ معنویت، بلندای عشق و قله صفای محبوبی را نمیبینند؛ اما او آذرخش سکوت و انقلاب خون خواهد بود. محبوبی رقص شمشسیر و جهاد با خسان و انتقام از روبهصفتان دارد، نه انزوای مسکینان بیزبان و تنهایی نحیفان. محبوبی از بیاعتنایی، بلکه از ستم بند مستبدان روزگار در هم نمیریزد و شکسته نمیشود، بلکه او بزم خودکامگان جفاکار را بر هم میزند و به جای شِکوه، شُکوه قیام میسازد و به جای لابه شکستخورده تلخ، اعتراض پیروز سرخ میآورد. او را مُنتقِمی درهمشکننده از سالوسیان و رعبآوری سهمگین بر حرامیان است:
عاقلی تو که پی شور سلامت باشی
بهتر آن است که به خود گوشه داری گیرند
خاک ره، اهل نظر، قصه دیرین باشد
دیگر امروزه نشد راه و گذاری گیرند
گشته ابنای زمان گرگ گرسنه امروز
بهتر آن است بهخوشی کنج و کناری گیرند
در ره عشق مگر بوده چنین منزلتی
تیغ و خون است که همه آتش و ناری گیرند
شد نکو خاکنشین در میخانه عشق
تا تقاص دلش از هر خس و خاری گیرند