آیت الله محمدرضا نکونام | برشی از متن کتاب حرمت دار
محبی، بندگان خدا را تقسیم میکند و اندکی را مست عاشق و برخی را مدعی ظاهرگرا و خصم خود قرار میدهد و امید دارد آنان در رنج تکبر و زحمت خودخواهی خویش بمیرند:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در رنج خودپرستی
محبوبی همه بندگان خدا را به یک چشم مینگرد و با همه حتی با ظاهرگرایان، بلکه با خصم آنتیتز خویش با گوهر عشق خود مواجه میشود و از تلاشهای جانکاه برای رهنمونی وی دست بر نمیدارد؛ چنانکه قرآنکریم میفرماید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»( کهف / ۶) و با هر کسی عاشق است. محبوبی به زندان افکنده شود، عاشق است، در سطوت مکنت و سلطنت تمکن و همت قدرت هم باشد، عاشق است. او در دست گرگ رسوا عاشق است، همانطور که در بینشانی هیمان ذات، عاشق است. او در میان خلق نیز چهرهچهره حق را عاشقی میکند:
بگذر ز مدعی تو، خوش بوده عشق و مستی
بیرحمیات عیان است این بوده خودپرستی
با مدعی سخن گو، شاید که زنده گردد
از بهر حق به خلقش گاهی بده تو دستی
محبی چون شوق دارد و شوق آمیخته با انواع ناتوانیهاست، شخصیت او نیز آکنده از انواع ضعفهاست و بدتر آنکه وی ضعفهای خود را ارج مینهد و آن را عزیز میشمرد:
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره خوشتر ز تندرستی
محبوبی با عشق زندگی میکند و عشق تنها در بستر توانمندی و اقتدار رخ مینماید. ضعیف و ناتوان نمیتواند عاشق باشد و سستی هیچگاه کمال نیست. عاشق توانمند و مقاوم است. ضعف هزاران رنجوری و ناهنجاری مانند ترس، دروغ، نفاق و فقر و گدایی را با خود میآورد:
هر ناتوان ضعیف است هرگز نسیم چنین نیست
بیماریات رها کن خوش بوده تندرستی
محبی با آنکه خود به خودبینی مبتلاست، میداند که رمز معرفت رهایی از خودپرستی است، اما نفس چنان حیلههای پیچیده و ظریف دارد که محبی را در لباس خودرهایی به خودگرانی میکشاند:
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
محبوبی از هر گونه غیر و بیگانهای حتی در قامت خودی رسته است و حق بر مدار او میچرخد. محبوبی چهره اکمل و اتم صفای عشق و جوانمردی است و کمترین خودخواهی در او نیست. در او تنها حق و عشق پاک و بیطمع اوست که به تمامی پدیدههای محبوب نیز با همین صفا مواجه میشود. آنکه خودخواه است حتی در کردار عبادی، خود را پیجوست و برای همین، چنین اعمالی نیز هیچ خیری برای او نمیزاید. خودبین، خدا را هم به خاطر خویش و طمع به تواناییهای او دوست دارد. او خدا را برای غیر خدا (خود) میخواهد، و خدا را واسطه وصول خویش کرده است و این بدترین خودخواهی است. چنین کسی وقتی گامی خیر هم بردارد، خیرش رنگ خودخواهی دارد. او اگر قدرت داشت حتی خدا را هم برای حرص خود و طمعی که دارد، تصرف میکرد. اما ولی محبوبی هیچ گونه طمعی حتی به خدا ندارد و تنها «عشق» دارد:
گر خود رسی تو کامل، آن معرفت ز حق است
تو فارغی ز دنیا از هرچه پستی رستی
محبی در تاقضی آشکار با آنکه ضعف را ارج مینهد، توصیه به شجاعت دارد. ضعیف هیچگاه شجاع نیست و ترس از او جدایی ندارد. این تناقضهای فراوان از آن روست که محبی مشتاقی و شیفتگی میکند اما لاف عاشقی دارد:
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
محبوبی در مقام «لو کشف الغطاء ماازددت یقینا» و در نهایت کمال عشق قرار دارد. او دارای یقین وجودی و وجدانی است و از سر غیرت، مقاومت و پایداری پایانناپذیر دارد و گرم اوج و سردی حضیضهای روزگار هیچ تأثیری بر او ندارد و او تغییرناپذیری ازلی و ابدی است. او در اوج نشیب، مقاومتی نشکن و آزادی و آزادگی رسوخناپذیر دارد که هیچ جور گرانی نمیتواند رنگ ذلت بر او تحمیل کند. عزت محبوبی از حب خدا به محبوبی است و تمامی پدیدهها در هر حالی دوستدار او میباشند؛ هرچند بعضی اهل دنیا به خاطر به خطر افتادن منافع چند روزه خود که آن را با ظلم میخواهند، با وی به قهر برمیخیزند و در حالی که نمیتوانند دوستش نداشته باشند، با او عناد میورزند؛ اما بهرهای جز خذلان خویش نمیبرند:
اوج و حضیض دوران در دل اثر ندارد
در جان اهل معنا هرگز نبوده پستی
محبی تجربه اشتیاق بیقرارساز خود را عشق و طریق آن را توصیهای میپندارد؛ چرا که میشود مشتاق شد و مشق شیفتگی نمود:
عاشق شو اَرنَه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
محبوبی نیک میداند که عاشقی امری موهبتی و مشیتی ازلی است و عشق تنها در اختیار خداوند و اولیای محبوبی است. عشق ماجرای محبوبان است و بس. از غیر خداوند و اولیای محبوبی او نمیشود توقع عشق داشت:
عاشق، شدن ندارد، چون بوده از ازل عشق
عشق است رمز جانش در کارگاه هستی
محبی که حادثههای عشق را نمیشناسد، معشوق را به ناز و تکبر و ناسازگاری، سرکشی و جفاکاری متهم میسازد:
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
محبوبی به معشوق عشق دارد و از او رضاست. خدای عشق، به او حکمی ازلی داده است و او بدون سرگردانی و تحیر میداند که چه میآورد و همه را نیز به کشش عشق میپردازد. عشق، به عنایت است؛ همانطور که محبوبی به حب حق محبوبی شده است. ماجرای محبوبی تمامی از ناحیه حق تعالی است و او چیزی جز وصول و عشق به محبوب و دل نهادن خرم و خوش بر حکم او ندارد:
پیش از تولدم شد برنامه نمودم
خوش در برم شدی تو، خوش در برم نشستی
محبی در شوق خویش، عشق را تعریف میکند. در نظر محبی، عشق پیش از آنکه چهره گل داشته باشد، خار جانکاه خویش را به میان میآورد و ذوق مستی با تلخی می شروع میشود. عجیب است وی که در طلیعه دیوان خود که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها» میسراید، چگونه مدعی است «سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی»:
خار ار چه جان بکاهد گُل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
محبوبی لطف جمال حق را در ذره ذره پدیدههای هستی ذوق میکند. عاشق کسی است که در مسیر عشق نه خار میبیند و نه تلخی می را ذوق میکند. عشق، شیرین شیرین است و نه ذوقی برای تلخی دارد و نه خاری خلنده و دردآور. عشق، وجود عاشق را به آتش میکشد و او را به تمامی فانی میسازد و معشوق را به جای عاشق مینشاند و فنا و تلخی و صبوری و سختی و سهلی برای او معنا ندارد:
این خار و گل که بینی هر دو جمال حق است
در نزد ما چنین است بوده خود این درستی
محبی روحیهای محافظهکار و مماشاتگرا با صاحبان زور دارد، اما با مدعیان ظاهرگرا و سالوسیان ریاکار سازِ ستیز مینوازد:
سلطان ما خدا را زلفت شکست ما را
ای کوتهآستینان تا کی درازدستی
محبوبی موقعیت محبی را میشناسد. محبی چنین نیست که به عشق وصول داشته باشد و از سر غیرت عشق، مقاوم گردد و به ریتم حق، آهنگی یکنواخت، موزون و دلنواز بپردازد:
با پادشه بسازی، با این و آن ستیزی
با کوتهی آستین داری درازدستی
محبی چون اطلاق عشق و بسط محبت را در خود ندارد، قیدپذیر میشود و دیده و دل بر حق هرجایی ندارد، بلکه چشم بر خلق میدوزد و جدایی و امتیاز میبیند:
در حلقه مغانم دوش آن پسر چه خوش گفت
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
محبوبی دیده و دل بر حقتعالی دارد و صلح کل است. او ظلم بر پدیدهها را ستم بر معشوق میبیند و از سر غیرت محبوب، کنار آمدن با ظالمان را کفر به خدای عظیم میشمارد. او با ستمگر همراه نمیشود تا از سر عشق به حق تعالی مانع ظلم او و گسستن وی از معشوق شود، نه آنکه خصومت شخصی و بغض نفسانی به او داشته باشد. محبوبی هرچه میپردازد هرچند ظلمستیزی باشد، للّه میباشد:
با مؤمنان بساز و با کافران چنین هم
پرهیز کن ز ظالم او بوده بتپرستی
ظلم و ستیز با خلق شدیدترین جفا خود
کفر است ظلم و ظالم کافر ز حق گسستی
محبی با حرارت شوق، خود را رندی چست و چالاک میبیند. حرارت شوق محبی، رندساز است و بر وجود او میافزاید و به وی چابکی میدهد؛ اما عشق آتشی بنیادسوز است که عاشق را فانی میسازد، نه آنکه چونان شوق، طوق رندی و بند ملایی بر شیفته مشتاق بنهد:
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندان چالاکی است و چستی
گر خرقهای ببینی مشغول کار خود باش
هر قبلهای که باشد بهتر ز خودپرستی
تنها عشق است که طریق و آیین دارد و نظام برای عاشق محبوبی است. کسی را که عشق نیست، طریقت نیز نمیباشد. محبی چون مشتاقی و شیفتگی میکند، وحدت مسیر ندارد و هر محبی به راهی سالکی میکند:
دیگر طریقتت کو صوفی زده به رندی
ملاگری و رندی خود بوده بند و بستی
محبی شیفتگی دارد و آیین عاشقی را نمیداند و تغزل شوریدگی دارد:
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد ای جان
چون برق از این کشاکش پنداشتی که رستی
نگین ذات، در حلقه بلایاست؛ بلایایی تازه به تازه و نو به نو که محبوبی را در هیمان از دیدار ذات، از بلایی به بلایی دیگر دسترشته میسازد تا نهایت او را به حرمت دار درآورد. عشق محبوبی دارای آیین است و چهرهای از پیشساخته میباشد که عالیترین نمایش آن در چرخه کرب و بلای نینوا ظهور یافته است؛ چرخهای از بلا که هیچ عاشقی، راهی به رهایی از کشاکش آن نمیجوید:
در چرخه بلا بین رخسار آن دلآرا
بگذر از آن کشاکش کمتر بگو که رستی
طریق عاشقی مسیر عزت است. عاشق فانی میشود و معشوق میماند و بس. معشوق هرجا باشد، سربلندی دارد و عزیز است و آزاد و هیچ گاه پست و ذلیل نمیشود؛ هرچند در بند خصم باشد؛ اما محبی در شوریدگی خویش، آزادگی را پاس نمیدارد و گاه ذلتپذیر و پستگرا میشود:
از راه دیده حافظ تا دید زلف پستت
با جمله سربلندی شد پایمال پستی
محبوبی در فناست. او خراب خراب است و تنها معشوق را آباد میخواهد. او برای خرابی و فنا طراوت، نشاط و خرمی دارد و با صفای عشق، شادمان و خجسته به استقبال طوفان بلایا میرود؛ چنانکه سیدالشهدا علیهالسلام هرچه به ظهر عاشورا نزدیکتر میشدند و مصایب سنگینتر میشد، جمال ربوبی را زمینیتر میکردند و زیباتر، عزیزتر و آزادتر جلوه مینمودند و حرمت بیش از پیش دار معشوق را مینمایاندند:
جان نکو خراب است دریای پُر ز آب است
طوفان گرفته این دل با چابکی و چُستی