شوخ الست | برشی از متن کتاب شوخ الست

محبی وصول به حقیقت و معرفت ندارد؛ به‌ویژه تا این زمان که آموزه‌های کلامی متأثر از اهل‌سنت به‌ویژه عرفان کلامی ابن‌عربی بر محبان چیره بوده است ـ و محبان استادی بزرگ‌تر از ابن‌عربی به خود ندیده‌اند ـ

کاستی‌های بسیاری به نظام معرفتی آنان وارد است که ما نقد همه را در شرح کبیر و تفصیلی خود بر فصوص‌الحکم که به نقد و بازاندیشی داده‌های این کتاب عرفان محبان و مقایسه آن با عرفان محبوبی شیعی می‌پردازد، آورده‌ایم. یکی از انحراف‌های عرفان محبی ارج نهادن تقسیم ازلی و جبرگرایی چیره بر آن است؛ به‌گونه‌ای که هیچ گونه آزادی و اختیاری برای بنده قرار نمی‌دهد و او را در کف شیر نر خون‌خواره‌ای، به تسلیم و صبر می‌کشاند؛ چنان‌که خواجه گوید:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

محبوبی با آن‌که نظامی موهبتی دارد؛ اما این امر به جبر نمی‌گراید، بلکه در نظام جمعی و مشاعی کردار، کشش و کوشش عاشقانه را در مُلک جمعیت اتم و اکمل، به بقای حکمی سازماندهی می‌کند. اما ماجرای محبوبی قیام و خون است؛ معشوقی که محبوبی خویش را در دامان پر از عشق پیامبر اکرم و لطف و صفای حضرت زهرا و بزم مهربانی امیرمؤمنان عزیز می‌کند و بعد به نینوای پر از کرب و بلا می‌کشاند و با بدنی پاره پاره و سری به سر نیزه و شمشیرشده به قربانی تکفیر می‌کشاند و زبده یارانش را به اتهام خروج از دین و اقدام علیه خلیفه وقت و تبلیغ آگاهی‌بخش که نام تشویش اذهان بر آن می‌نهند، به بند اسارت و خرابه زندان می‌برد:

دلخوشم آن‌که مرا عاشق و آزاده کنی

ریختن خون خوشم خود به خود آماده کنی

محبی میان حیات نوری و حیات طینی انسان تفاوت نمی‌نهد. حیات طینی انسان از حیات نباتی، حیات حیوانی تا حیات نطقی (عقلی) را شامل می‌شود، اما اوج حیات نوری حیات توحیدی و ولایی است که یک زندگی متمایز از حیات طینی است و نیروگرفته از عشق و وحدت می‌باشد. آن‌چه گل کوزه‌گران می‌شود و نوعی تناسخ بر آن حاکم است، حیات طینی است:

آخرالامر گِل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سَبو کن که پر از باده کنی

محبوبی جمعیت اتم و اکمل را داراست. او برای بر شدن به اوج توحید، باید خاکی باشد و ناسوت، سکوی پرش به بلندای بی‌انتها و پایان‌ناپذیر و بدون مقصد بی‌نشانی و محفل هیمانی و خلوت ذات می‌باشد. محبوبی به ناسوت می‌آید، اما با جهت حقی و شأن از اویی پایدار و دلی حقانی که آن به آن در شأنی بی‌پایانه است:

خاکی‌ام کردی و بردی دلم از نخوت و کبر

فارغ از مقصدم و دل تو بر این جاده کنی کنی

محبوبی بدون سبب و دلیل، با مدلول و مسبب است. او هیچ گاه خُلق سبب‌سازی ندارد و آن به آن بر آنِ محبوب و با تیر آماده بر چله کمان، هدف‌های او را نشانه می‌رود:

من ز بهر تو گرفتم کمان در کف چنگ

گرچه مستم تو رها دل ز می و باده کنی

محبی برای شاهان، خسروی قایل است و معشوق خود را به قامت شهریاران بلنداندام می‌نمایاند و با تملق‌گویی، آنان را اسپانسر آرزوهای خویش می‌خواهد:

اجرها باشدت ای خسرو شیرین‌حرکات

گر نگاهی سوی فرهادِ دل‌افتاده کنی

محبوبی به عشق پاک رسیده و با جمعیت اتم و اکمل خویش، در کمال شکیبابی و در اوج استغناست:

عشق من در بر تو بوده به سرحد کمال

دورم از آن‌چه که در دل تو ننهاده کنی

محبی کثرت‌بین است و در یک بیت، دست‌کم خود، خاطر، رقم فیض، نقش، پراکندگی، ورق و سادگی را می‌بیند و در عین حال آرزوی رهایی از تفرقه را با همت خویش دارد و بر پایه توان خود، طمع‌وز فیض‌پذیری می‌شود:

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

محبوبی غیر حق نمی‌بیند و بنابراین تفرقه‌ای در او نیست و سراسر شهود حق و و وصول به معشوق است که عشق پایدار و بدون رهزن و بی‌معارض محبوبی همین جمعیت موهبتی و سادگی و صفای تفرقه‌ناپذیر اوست. همّت و تمکن او تنها بر خداست و با مشیت ربوبی کارپرداز می‌شود. در دایره قسمت، او تنها حق‌تعالی را نقطه پرگار می‌یابد و او چهره توحیدی است که تنها بر حکم او و فقط بر آن‌چه می‌باشد که حضرت عشق می‌فرماید:

بزنی رگ رگ جانم به هنرمندی خود

دلبرم این دل دلداده تو بس ساده کنی

محبی قصد صافی ندارد و در پیشامد مشکلات و زیر فشار سختی‌ها مدام به این بیگانه و آن غیر، منحرف می‌شود و گاه تملق‌گوی ظالمانی سعایت‌گر و فتنه‌انگیز می‌گردند که هیچ‌گاه عهد الهی به آنان نمی‌رسد. محبی به جای آن‌که از بلایا جلا و قرب گیرد، بسیار می‌شود که از حق‌تعالی و مسبب الاسباب غفلت می‌کند و با مقید ساختن، سرسپردگی و اسارت خویش، به سبب‌ها می‌پیوندد:

ای صبا بندگی خواجه جلال‌الدّین کن

که جهان پُرسمن و سوسن آزاده کنی

محبوبی صافی صافی است. اگر عالم و آدم، پتک‌های درهم‌کوبنده بلا شوند و او را زیر ضربه‌های پی در پی خود بگیرند، او حتی برای آنی از حق دست بر نمی‌دارد. محبوبی تیر خلاص و فنا و خرابی را به خود زده است و برای همین است که با بلندای طبع آزاد و البته بلاکش می‌تواند ذات را به بقای حکمی بپاید:

برو از بندگی این جلال‌الدین‌ات

سختی طبع بلند است که افتاده کنی

محبی که خود را ضعیف و ناتوان در کامیابی و کامروایی می‌بیند، به توکل یا تفویض رو می‌آورد و تضمین سعادت و عیش خویش را طمع‌وار به موکل خود واگذار می‌کند و البته چون وی از امور نفسانی خالی نیست، پی‌جوی فرح می‌شود. البته اگر این واگذاری به نحوه تفویض باشد، بیش‌تر از خودبینی دور می‌گردد و اختیاری که موکل در وکالت برای خود دارد، در تفویض ندارد؛ چنان‌چه مشهور است «آخر العلم تفویض الأمر إلیه». البته محبی تصوری شاهانه از خداوند دارد و این واگذاری را به سبب اقتدار ربوبی و بخت خداداده او انجام می‌دهد:

کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

محبوبی هم قهر و هم لطف را زیبنده یار زیبای خویش می‌داند و برای او تفاوتی ندارد که در چه حالی است. محبوبی به سرور ربوبی، رقص دل و دور عیش ربانی، غنج و دلال حق را قدر می‌شناسد و چرخ و چین دل او به خم ابروی دلدار رونق می‌گیرد و دریا دریا وجد می‌شود و با روح اهورایی فنا به عشق با خداوند انس می‌گیرد و در مقام بی‌نشانی ذات، با سماع حق سرور اجابت می‌یابد. محبوبی با این وصف، نه توکلی دارد و نه تفویضی و بی‌طمع و پاک است و خواستن و خواهش در او لحاظ نمی‌شود و هوس، انتظار و دغدغه‌ای برای او نیست و همه چیز برای او در حد استواست و تنها شأن از اویی و «من‌اللّه» را اهتمام دارد. محبوبی به همین علت، با همه صلح کل و با هر چیزی سازگار و وفادار می‌شود و در هر شأنی تنها حکم پروردگار را می‌پوید و صفای جمعیت خویش را جلا می‌بخشد:

عشق‌ورزی چه خوش است گر که طمع در آن نیست

دادن جان من ای مه تو خداداده کنی

نر و ماده به جهان در بر من یکسان است

دسته‌ای نر بنمایی و دگر ماده کنی

شد مذکر فراوان ولی مرد کم است

منفرج، قائمه کم بیش‌ترش حادّه کنی

نگرانم ز برای تو نکو بی کم و کسر

نگرانی نه و دل در پی فرزانه کنی

مطالب مرتبط