بعد از پیروزی انقلاب، من مدتی اداره جزیره کیش را در دست داشتم.
امامجمعه این جزیره، ما را دعوت کرد و نیمی از خانهاش را به من و خانوادهام سپرد و خودش و خانوادهاش در نیمه دیگر آنجا زندگی میکردند. ماه رمضان بود و عدهای کارگر در خانه مشغول به کار بودند. سر صحبت را با آنها باز کردم و با آنها بنای دوستی گذاشتم. پرسیدم آیا صبحانه خوردهاید؟ پاسخ دادند ما مسلمانیم و روزه داریم. گفتم مسلمانی گاهی نداشتن روزه هم دارد. متوجه شدم آنها تعارف و کتمان میکنند و روزه ندارند. کارگرها در هوای گرم و در زیر تابش نور شدید و تیز آفتاب جنوب، کار و تلاش میکردند و دیگر توانایی روزهداری نداشتند. از طرفی احساس ترس داشتند و گرسنه میماندند. من با آنها بنای دوستی گذاشتم و خوشحال و بانشاطشان کردم. روزهنداشتن آنها نیز عین دینداری بود و لزومی نداشت گرسنه بمانند. من هر روز یک کتری بزرگ پر از چای دبش و درجه یک آماده میکردم و برایشان میبردم. گفتم از کمیته انقلاب آن زمان نیز برای آنها غذا بیاورند و آن را با دست خودم به آنها میدادم. با اینکه ماه رمضان بود، کنارشان مینشستم و آنها غذایشان را میخوردند. به دلیل همین رفتارها آنها شیفته من شده بودند و از من تقاضا کردند مقداری از غذایشان را برای خانوادهشان ببرند. میگفتند اهل خانهشان غذایی برای خوردن ندارند. من از کمیته خواستم مقدار بیشتری غذا برای ما بیاورند تا به کارگرها بدهم. البته آنها نیز با دل و جان و با شیفتگی و از روی محبت و علاقه به شدت کار میکردند. آن امامجمعه وقتی دوستی و رفاقت ما را میدید، از من میپرسید، شما چگونه با کارگرها ارتباط برقرار میکنید؟ به او گفتم روحانیان باید چنین روشی را در برخورد با مردم در پیش بگیرند. او نماز صبح را پشت سر من میخواند، اما در مسجد، من به او اقتدا میکردم؛ زیرا موقعیت او باید حفظ میشد. به او میگفتم که روحانی باید مردمی باشد تا مردم او را بپذیرند. گاه بعضی رفتار توأم با استکبار با مردم دارند. کبریایی را باید خرج مستکبران کرد، نه کارگرانی ساده و باصفا و نباید مانند خشکمغزان سنگدل نهروانی، از رفتارهای محبتآمیز بیگانگی داشت و آن را صفتهای ناهنجار داد!