پیش از انقلاب، آقازاده یکی از آقایان در فیضیه درس داشت و دارای شاگردان فراوانی بود؛ اما او تا با پدرش بحثش می‌شد و ناراحت می‌گردید، درس خود را تعطیل می‌کرد. گاهی حتی می‌گفت من طلبگی را هم کنار گذاشته‌ام و لباس‌های خود را در می‌آورد؛ اما بعد از مدتی که پدرش از او دلجویی می‌کرد، دوباره درس خود را برقرار می‌کرد. او استادی قوی در درس خود بود. وی چند بار قهر کرد. روزی به او گفتم پدرجان این درست نیست که تا با پدرت حرفت می‌شود، درس طلبه‌ها را تعطیل می‌کنی و می‌روی! یا برو ودیگر نیا یا درس‌ها را دستمال دست خودت نکن. مگر حوزه خانه خاله‌ات هست که این‌طور بچه‌گانه رفتار می‌کنی و درس‌ها را عامل فشار بر پدرت قرار می‌دهی؟! به او گفتم مشکلات من بسیار بیش‌تر از تو هست، اما من حتی یک روز درس هایم را تعطیل نمی‌کنم، بلکه روزهای تعطیل نیز درس دارم. او گفت: تو از خودت اصلا حرف نزن، تو این‌قدر زمین خورده‌ای که دیگر حالی‌ات نمی‌شود زمین‌خوردن یعنی چه، اما وقتی من زمین می‌خورم، آن را با مغز استخوانم احساس می‌کنم. دیدم او چه باهوش است. او می‌گفت من این حس و این حال و هوا را هنوز دارم که اگر کسی بخواهد مرا بزند، مانع او شوم؛ اما تو دیگر حتی این حس را نداری و حتی مشاعرت نیز زمین‌خوردن‌های تو را پذیرفته است و علیه آن واکنشی ندارد.

مطالب مرتبط