دولت دنیا سازگار و نرم است با اینکه طبیعت هوشمندی بر آن حاکم است و تقاص دارد، اما در کل با بندگان خدا سازگار تا میکند اما دولت برزخ ملاحظه کسی را ندارند…..
در زمان ستمشاهی که شعلههای انقلاب اسلامی و خیزش امت اوج گرفته بود، مأموران فیضیه را در محاصره خود داشتند. آنان مأمورهای عادی بودند نه کماندوهای ضد شورش که میگفتند با هلیکوپتر از تهران میآیند. این مأمورها به طلبهها بسیار التماس و خواهش میکردند که فیضیه را ترک کنند و به جایی بروند. آنان میگفتند اگر کماندوها بیایند، به هیچکس رحمی نخواهند داشت. من هم کنار طلبهها گوشهای ایستاده بودم و مواظب اوضاع بودم. فرمانده آنها شخصی به نام سرهنگ جوادی بود که سعی میکرد همه چیز مسالمتآمیز تمام شود و به زد وخورد با کماندوها کشیده نشود. او میگفت من با علما در این حجرهها نشستهام و آبگوشت دیزی خوردهام. من شماها را دوست دارم و دلم میسوزد. واقعا کماندوها دارند میآیند و همه شما را میزنند، بیایید و از اینجا بروید و تجمع اعتراضی نداشته باشید. بعد گفت میان شما چه کسی منطق را خوب خوانده است. بعضی از طلبهها به من اشاره کردند و گفتند ایشان. او پیش من آمد و گفت شما چه میگویيد. به او گفتم پدرجان شما که میخواهید منطقی سخن بگویید، از اینها چه میخواهید. او گفت میخواهم این طلبهها که جوانهای نازنینی هستند کتک نخورند. من گفتم منطق اینها این است که میخواهند برای دین کشته شوند تا چه رسد به اینکه کتک بخورند. منطق اینها شهادت و پایداری برای خداست. اینها اینجا ایستادهاند و میخواهند ببینند چه کسی میخواهد آنها را بکشد. منطق تو با منطق اینها در تقابل است. او گفت پس دیگر از دست من کاری ساخته نیست. به هر روی این سرهنگ آدم خوبی بود و در اینکه برای طلبهها دلسوزي داشت صادق بود و خباثت و سنگدلی گروه کماندویی را که قرار بود اعتراضات فیضیه را سرکوب کنند، خوب میشناخت. او میخواست خودش زندگی آرامی داشته باشد. خانواده آنها هم در اینجا بودند و نمیخواستند با کسی دشمنی کنند. آن روز کماندوها آمدند و به جان طلبهها افتادند. هر ده نفر از آنها طلبهای را حلقه میکردند و او را مانند توپ فوتبال به هم پاس میدادند و چنان وحشیانه او را میزدند که تکهپاره میشد. بعد نعش آنها را خونین و بینا داخل کامیون میانداختند و میبردند. با چشمهای خودم دیدم که یکی از کماندوها خودکار زیر بینی یکی از طلبهها گذاشت و چنان با مشت زیر خودکار کوبید که خودکار از بینی تا مخ او را پاره کرد.
من گاهی این وقایع را مثال برای تفاوت دولت دنیا یا دولت برزخ میآورم. دولت دنیا مثل سرهنگ جوادی سازگار و نرم است با اینکه طبیعت هوشمندی بر آن حاکم است و تقاص دارد، اما در کل با بندگان خدا سازگار تا میکند اما دولت برزخ مثل همین گروه از کماندوهاست که ملاحظه کسی را ندارند. کسی که دعا می کند خدایا پاکم کن، خاکم کن، خوب میداند که در دولت برزخ چه خبر است. اینجا دولت انسان است. خوشا به سعادت کسی که از این دولت آزاد استفاده کند؛ اما به آن دولت که برسد، ملاحظهای نیست. انسان تا در دنیاست، میتواند برای خود کاری کند.
گریزی نیز بزنم به امروز انقلاب اسلامی که اسیر دست مافیای زر و زور شده است. من چهره طلبهای را پیش چشم دارم که کماندوها چنان به او زده بودند که دچار تشنج شده بود. از این طرف این روزها چیزهایی را میبینم که به هر آزادهای آرزوی مرگ دست میدهد. آن روزها چه جوانهای نازنینی خودشان را فدای دین کردند؛ جوانانی که مثل سرهنگ جوادیها نیز آنها را نازنین میدانستند، اما اين مافيا با هر چیزی حتی با نظام و با خون شهدا در کمال بیعاری بازی میکند.