ما در طول تمامی سالهای تحصیلی که داشتیم، روزهای تعطیل را نیز درس میخواندیم؛ حتی روزهایی را که مربوط به شهادت حضرات ائمه معصومین میشد، درس تفسیر میگفتیم و در پایان نیز روضه کوتاهی برگزار میشد.
روزهای پنجشنبه و جمعه نیز سه درس عرفانی اسماءالحسنی، مصباحالانس و منازلالسائرین را داشتیم. متأسفانه دستگاههای آموزشی خیلی راحت بین تعطیلیها را تعطیل اعلام میکنند و بر تعطیلیها میافزایند که نتیجهاش اتلاف وقت و ضایع شدن عمر است. تعطیل کردن درس، رسم بسیار بدی است. انگار درسخواندن یک شغل دوم محسوب میشود. درس را تعطیل میکنند و به اموراتشان میپردازند. قدیمها، طلبهها شیوه درس خواندنشان متفاوت بود و اهتمام بیشتری به درسخواندن داشتند. مرحوم آقای الهی را خداوند رحمت کند! در سال اول آشناییمان، یک روز قبل از عید نوروز مردد بودم و فرضم این بود که روز عید فردا بهطور طبیعی، ایشان تعطیل میکنند، اما ایشان گفت درس را میخوانیم. من حتی در شب زفافم نیز در کلاس درس شرکت کردم و درس را تعطیل نکردم. شرکت در کلاسهای درس آقای شعرانی و آقای الهی تا ساعت ده و نیم شب طول میکشید. باید از میدان خراسان به خیابان شمس میرفتم و از آنجا به سمت شاهعبدالعظیم حرکت میکردم که دو ساعت تمام طول میکشید و دیروقت میشد. خبر عروسی و ازدواجم را نداده بودم. احساس شرم میکردم؛ زیرا اساتیدم را به مجلس عروسی دعوت نکرده بودم. قدیمها بزرگان حرمت داشتند و حرمتشان نزد ما و نزد همه محفوظ بود. ما به واقع به بزرگان و اساتیدمان عشق و ارادت داشتیم. بزرگی ایشان نزد ما مقبول و از سر ارادت بود و ما بزرگواریشان را تصدیق میکردیم. ما قدیمها از فرط عشق و ارادت، برای بزرگترها و اساتیدمان، بهواقع جان میدادیم و فدایی ایشان بودیم و این، کوچکترین ابراز علاقه ما به ایشان بود. زمانی که به شهر مقدس قم وارد شدم، این شهر را عجیب و متفاوت یافتم. فضای مذهبی و علمی این شهر و معنویت حاکم بر آن برای من بسیار تازگی داشت. یادم است در مدرسه فیضیه، دو نفر طلبه را دیدم که مشغول مباحثه با یکدیگر بودند. یکی از آنها پالتو به تن داشت و دیگری لباس آخوندی. من به مباحثه آنها گوش سپردم و دقت کردم. متوجه شدم آن که پالتو به تن دارد، انقلابی است و طرفدار انقلاب است و آن که لباس آخوندی به تن داشت، مخالف انقلاب است. آن شخص انقلابی، آخوند را مرتب سرزنش میکرد و میگفت تو درک درست و فهم بالایی از مسایل نداری. آن آخوند هم پاسخ میداد تو شاگرد من بودهای و در کلاس من درس خواندهای، چهطور مرا نفهم و نادان خطاب میکنی. آن شخص انقلابی جواب داد در همان زمان نیز تو از فهم بالایی برخوردار نبودی. من انگار همچون اصحاب کهف بودم که از آرامگاهشان بیرون آمدهاند. به قول معروف، شاخ درآورده بودم و با تعجب و شگفتی، اینها را نظاره میکردم که چگونه یک شاگرد، استادش را نفهم میداند و او را نادان خطاب میکند. من در آن زمان، بسیار آشفته و هیجانزده بودم. به قول معروف، موجی بودم. اما امروز آرام هستم و خلق و خویی نرم دارم. به سمت آنها رفتم و از آن انقلابی پرسیدم: آیا سخنی را که میگویی باور داری. او گفت به حرفش اعتقاد دارد. گفتم تو که در کلاس درس این آقا شرکت میکردی نیز نادانی؛ زیرا وقتی انسان در کلاس درس شخصی شرکت میکند که از نادانیاش باخبر است، این نشاندهنده نادانی خود اوست و دلیلی برای این موضوع وجود ندارد.
خلاصه اینکه، من در شب عروسی، ساعت ده و نیم شب وارد مجلس شدم. بسیار دیروقت بود. به همین دلیل، اهالی خانه به سمت من حمله کردند و دعوا و مرافعه شروع شد. آنها تصور میکردند من از جشن عروسی فرار کردهام. گفتم در کلاس درس شرکت کرده بودم. آنها عصبانی شدند و گفتند درس
خواندن در چنین روزی چه ضرورتی دارد. گفتم من عروسی را به اساتیدم اطلاع ندادم، به همین دلیل در کلاس درس شرکت کردم. امروز اما ماشاءالله، روزها همه تعطیلات اعلام میشود و کلاسها تعطیل است و حتی اعتراضها هم با تعطیل انجام میشود؛ یعنی همان چیزی که دشمنان دین میخواهند. نتیجهاش این است که درسی که باید طی دو یا شش ماه منسجم و فشرده به پایان برسد، انجام آن مثلا ده سال طول میکشد. در این صورت، نتیجه چند دهه درس خواندن ما، خواندن فقط ده پانزده جلد کتاب است. در واقع، در این شرایط، خواندن کتابهای درسی حوزه، چند دهه زمان میبرد و خاصیت و بازدهی آن را به شدت پایین میآورد. دلیلش این است که امروز درس خواندن، شغل دوم بعضی از علما محسوب میشود. بهطور معمول، علما بهجز درسخواندن، شغل دیگری هم دارند و به آن میپردازند. قدیمها، درس خواندن کار اول و آخر طلبهها بود. آنها شغل دیگری بهجز درسخواندن نداشتند. اگر هم مشکل مالی داشتند، آنقدر که محتاج نان شبشان میشدند و گرسنه میماندند، روزه میگرفتند.