نوجوان بودم و در تهران سکونت داشتم. در آن زمان و مکان، نسبت به حوزه علمیه قم، تصورات و تخیلاتی داشتم و نسبت به خوبی و برتری شهر قم و حوزه علمیهاش متوقع بودم.
به همین دلیل، قصد مهاجرت به شهر قم را داشتم. اما اساتید بزرگی همچون علامه شعرانی و آیتاللّه الهی قمشهای، مرا از این کار منع میکردند. در آن زمان، وقتی عالمی از شهر قم برای تدریس به تهران میآمد، ما نگاه دیگری به او داشتیم و برای او، شأن و عظمت بالایی قایل بودیم که او به مدت پنجاه سال در شهر قم درس خوانده و تدریس کرده است. یکی از اساتیدی که از قم آمده بود و با سلام و صلوات از او استقبال کردند و آمدن او به تهران، طمطراق زیادی داشت. من نزد آن استاد رفتم و گفتم قصد دارم در خدمت شما شاگردی کنم. آن استاد، سن بالایی داشت و کهنسال بود. استاد، هنگام تدریس، سر در کتاب داشت و بحث را فقط از روی کتاب ارایه میداد. با خودم فکر کردم که اگر استاد، سر از کتاب بلند کند، مطلبی در ذهن برای ارایه ندارد. همانطور که گفتم، من نوجوان بودم. استاد هم مرا فقط یک بچه میدید و هدفش این بود که مرا به نحوی سرگرم کند. گفتم آقا! کتاب را رها کنید و گفتههای مؤلف را بیان کنید. بعد، از روی عبارت میخوانیم. استاد گفت من مطلبی در حافظه ندارم. باید گفت که پس چه چیزی در چنته داری، اگر مطلبی را یاد نگرفتهای. بعدها به شهر قم سفر کردم و وارد حوزه علمیه شدم. دیدم بعضی طلبهها دور هم مینشینند و گعده میگیرند. این گعدهها گاه همراه با بساط قلیان بود. این طلبهها درس را جدی نمیگرفتند. اگر چنین باشد، استاد بعد از پنجاه سال درس خواندن، نمیتواند بدون کتاب و بدون دیدن عبارت، مطلبی را ارایه دهد و خالیالذهن است. اینکه استاد، تمام مطالب را در کلاس درس، از روی کتاب میخواند، شیوه استادی نیست. دستکم باید بعض مطالب را از خود و بعضی دیگر را از دیگران و از کتاب بگوید و باید برای خود استحضار و اتفاق و بداههگویی علمی داشته باشد و به آفتهای کتابمحوری آلوده نباشد، بلکه استادمحوری را در تدریس خود ارج نهد.