از زمان بسیار قدیم، خاطرهای دارم. آن زمان که جوان بودم و هنوز، لباس روحانیت به تن نکرده بودم. دانشجویی میگفت، من فلسفه را درک نمیکنم.
گفتم، اینکه تو فلسفه را درک نمیکنی، نشاندهنده این است که استادت فلسفه را درک نکرده است. علم فلسفه درکشدنی و فهمیدنی است. با هم به دانشگاه تهران رفتیم و در کلاس فلسفه استاد او شرکت کردیم. استاد، دستهایش را به طرز خاصی، تکان میداد و به قول معروف، ژست میگرفت، اما فلسفه را خود نفهمیده بود و اندک بهرهای حفظی از آن داشت. به آن دانشجو گفتم استاد، مسأله را درک نکرده است و ادا درمیآورد. تو نیز، جرأت و جسارت گفتن این موضوع را نداری و میگویی، من فلسفه را درک نمیکنم. ممکن است استاد، مسأله را بهخوبی متوجه نشده و توضیح نمیدهد. شخصی در کلاس فلسفه دانشگاه، به عنوان استاد حاضر شده و مدام با دستش بازی میکند. این ادا درآوردنها، علم فلسفه نام گرفته است. از آن دانشجو خواستم در آن کلاس حاضر نشود؛ زیرا به مرور زمان باعث درماندگیاش میشود. استاد، فلسفه را درک نکرده است، وگرنه علم فلسفه، فهمیده و درک میشود. فلسفه چگونه علمی است؟ چه ماهیت و چه متدی دارد؟ بعضی مسألهها از نمیدانم آغاز میشود. میتوان این گزینه را در نظر گرفت که ممکن است ما این موضوع را نفهمیده و درک نکردهایم.
او دانشجوی مسلمانی بود که کمونیست شده بود. مادرش، در زمان کودکی او، مجلس روضه برپا میکرد، اما این دانشجو، روضهخوان را از خانه بیرون کرده وبه او ناسزا گفته بود. او با ما آشنا شد. به دلیل اختلافات مذهبی، تکلیفش را در مورد ارتباط با ما نمیدانست. رشته تحصیلیاش فلسفه و منطق بود و دانشمندی واقعی و اهل تفکر و اندیشه بود. او بود که به من گفت من در درس فلسفه شرکت میکنم و گفتههای استاد را درک نمیکنم. گفتم استادت، فلسفه را درک نکرده است؛ زیرا تو درکی عالی داری. تو جسارت این را نداری که اشتباه استاد را به او تذکر بدهی و موضوع را به خودت ارتباط میدهی. در واقع، قصدت این است که با این مشکل، اینگونه سازگار شوی و به آن خاتمه دهی. برای همین، استاد خود را دانشمند فرض میکنی. آن دانشجو، گفته مرا تأیید نکرد و همچنان روی حرف خود اصرار داشت. به او گفتم حرفم را به تو اثبات خواهم کرد. من در آن زمانها موهای بلندی داشتم و به آن مدل فرحی میدادم. با آن دانشجو به دانشگاه رفتیم و در کلاس، شرکت کردیم. استاد، مشغول تدریس فلسفه از روی یک جزوه شد. به آن دانشجو گفتم این آقا، مغزش از فلسفه خالی است و فقط عبارت میخواند و با عبارتها بازی میکند. او مانند گویندگان خبر که اخبار را حفظ نیستند و فقط از روی نوشته میخوانند، تدریس میکرد. او مانند کسی بود که باید به اجبار اقرار کند و نوشتهای به او میدهند. او چیزی از مطالب نمیدانست و نوشته را طوطیوار میخواند. آن دانشجو، باز حرف مرا انکار کرد. میگفت مگر ممکن است کسی در مقام استادی از درسی که تدریس میکند چیزی نداند. گفتم حرفم را به تو اثبات میکنم. من همین درس را به تو درس میدهم، ببین درس را میفهمی یا باز مشکل داری. گفتم، منظور از این عبارت، این است. گفت، این مطلب، بسیار آسان است و به راحتی درک میشود. گفتم، همه مطالب فلسفه، همینقدر آسان است و آقای استاد دانشگاه، فلسفه را نمیداند. آن دانشجو، برای یادگیری فلسفه نزد من میآمد و من عقاید کمونیستها را برای او نقد میکردم.