زمانی برای ییلاق، به اطراف مشهد سفر کرده بودیم. طلبه خوبی در آن مناطق سکونت داشت که قرآنکریم را تدریس میکرد.
میگفت من روشهای مختلفی به کار بردهام و کارهای گوناگونی انجام دادهام، اما کودکان در کلاس درس حاضر نمیشوند. گفتم آیا مشکل، از جانب کودکان است یا تو مهارت کمی در جذب آنان داری. پاسخ داد من سه دوره مربیگری قرآنکریم را آموزش دیدهام و در این زمینه، صاحب تجربه هستم. گفتم به نظر من، مهارت تو اندک است، این کار را به من واگذار کن تا ببینی مشکل حل خواهد شد. کودکان، سنینی بین شش تا دوازده سال داشتند. آن طلبه توضیح داد که من کودکان و شیطنتشان را تحمل نمیکنم، شما چه روشی برای کنترل آنها به کار میبرید؟ من کارم را شروع کردم. در ابتدا اعلام کردم بچههای عزیز! من قصد دارم در مسجد، حکومتی برپا کنم که نیاز به شاه و وزیر و سرباز و زندانبان دارد. بچهها با شنیدن این حرفها مشتاق شدند و به مسجد آمدند تا حکومتبازی را ببینند. مسجد با حضور کودکان، غلغله شد. گفتم مسجد را خانه و مرکز حکومت خودتان بدانید. هر کاری که دوست دارید، انجام بدهید. از این طریق، با آنها رفیق و صمیمی شدم. با آنها بازی میکردم و نمایش بازی میکردم. مثلا میگفتم مالک آن ستون مسجد، تویی و باید از آن دفاع کنی. از آنها خواستم، برای ادامه درس و کار، ساعت پنج صبح، در مسجد حاضر بشوند. پدر و مادرها تعریف میکردند که بچهها، شبها به خواب نمیروند و شور و شوق حضور در کلاس فردا آنان را بیدار مانند نگاه میدارد. آنها میگویند ما باید سر وقت در مسجد حاضر باشیم، نکند حکومتمان از دست برود. قرآن را نیز خلاقانه و با این روشها به آنها آموزش میدادم. صبحها ورزش صبحگاهی همراه با دویدن در کوچهها داشتیم. به آن طلبه گفتم آموزش و تعلیم شما باید جاذبه داشته باشد. کودکان تعلیم خشک و بدون بازی و تجسم را نمیپذیرفتند و این مطالب جذابیتی برای آنان ندارد. هنگام تدریس، پدر و مادرها، پشت در مسجد تجمع میکردند که حاجآقا چه کار خاصی انجام میدهد که این چنین، کودکان را به خود جذب کرده است. پاسخ میدادم که من در ارتباط با آنها، مانند خودشان کودک میشوم. از سویی کودک هستم و از سویی، مانند آنها نیستم. کودکان مرا میبینند و با خود فکر میکنند که این شخص، فلانی است، اما مانند ما رفتار میکند و سخن میگوید. آن طلبه، برادر شهید بود. با دیدن این اتفاقات گفت حاجآقا! ما برای تبلیغ سودمند نیستیم. گفتم شما مناسب طلبگی و تبلیغ دینی هستید، ولی باید روشهای خلاقانه و خاص را فرا بگیرید. اشکال را متوجه خودتان و نه کودکان بدانید. به هر حال، برای کشاندن و دعوت کردن کودکان به مساجد، باید جاذبه داشت و اجبار و زور، کاربردی ندارد. منظور این است که چنین روشهایی کارآمد و نتیجهبخش است. ضمن اینکه انسانها بهطور معمول در سطحی مساوی قرار ندارند و هرچه هماهنگی و تشابه بین انسانها در نظر گرفته بشود، باز هم در یک کلاس، دانشآموزان با یکدیگر تفاوت دارند. میتوان بین انسانها تقارب و نزدیکی و هماهنگی ایجاد کرد؛ زیرا در نهایت، کار ما با جماعت مردم است و در برنامهریزی برای آینده، باید این موضوع را در نظر گرفت. امروزه دولتها از تجمع انسانها استفاده میکنند و انسانها را برای انجام کارها، در یک محل گرد هم میآورند. در کار فرهنگی باید چنین رویهای داشت؛ اما چه سیستم و مدیریتی کارآمد است تا اصطکاک و استهلاک در بین جمع انسانها پدید نیاید و تناسب بین آنها رعایت بشود. من گاه به اساتیدی نیاز دارم که از استادان تراز اول کشور هستند. گاهی به حضور آنها نیاز دارم، اما امکان این وجود ندارد که مدام با آنها تماس بگیرم؛ زیرا برای ایشان ایجاد مزاحمت میشود. ضمن اینکه قصد ندارم جلسهای خصوصی و شخصی داشته باشم. من قصد داشتم چند نفر از انسانهای برجسته و ممتاز را گرد هم بیاورم؛ زیرا برای همراهی یکدیگر مناسب هستند. زمانی که در کرمانشاه بودم، از سی فرقه درویشی دعوت کردم و جلسهای تشکیل شد. پیران گروههای درویشی، اهل گفتن ذکر هستند. آنقدر به آنها نزدیک شدم و اعتمادشان را جلب کردم که گاهی از من ذکر دریافت میکردند. من بین این سی فرقه، اتحاد ایجاد کردم و آنها را یکنواخت و یکدست کردم. گفتم اگر دعوا و اختلافی دارید، آنها را بین مردم جامعه نبرید و آن مشکل را در بین خودتان حل و فصل کنید. اگر مشکلی در عرفان دارید، آن را به شکل خصوصی حل کنید. اعضای این سی فرقه درویشی، جمع میشدند. همگی محاسن بلندی داشتند، اما انعطافپذیر گردیدند و به راحتی تسلیم حرف و سخن من میشدند. آنها از من تقاضای ذکر میکردند؛ زیرا به آنها نزدیک میشدم و یاریشان میکردم تا خودشان را بهتر بشناسند. آنها مست درویشیگری خود گردیده بودند و از خودشان غافل شده بودند. بعد از اینکه من با آنها سخن میگفتم، به خود میآمدند و درک میکردند که انسانهایی معمولی و خوب هستند و در حد عرفان با مراتب بالایش نیستند. به همین دلیل، آرام میگرفتند و صدق پیدا میکردند و با من همراه میشدند.