تفاوت خدای نفسانی حاکی با خدای محکی

رسیدن به توحید را برخی مانند منازل السائرین در قالب یک‌صد وادی کلی و نهصد منزل جزیی آورده‌اند و ما در جای خود گفته‌ایم رسیدن به توحید سه منزل کلی دارد: قطع طمع از خود، خلق و خدا. نخستین منزل که انسان را به سوی توحید می‌خواند منزل یقظه و بیداری است. فرد در این مقام که باشد بازاری می‌اندیشد و هنوز در رخت‌خواب است که بیداری بر او عارض شده است اما نهایت منازل، توحید است که رسیدن به محکی می‌باشد. کسی که به توحید می‌رسد خداوند را آن لودهٔ هرجایی می‌یابد که هم در او و هم در تمامی مظاهر و هم در خود وجود دارد. ظرف وصول، تحقق، تعین و کمال، رسیدن به واحد است نه مجتهد، فیلسوف یا عارف شدن که همه در ظرف حاکی است. هدف ما باید رسیدن به فاز سوم معرفت و کمال باشد که رسیدن به توحید محکی است و قرآن کریم آن را چنین معرفی می‌نماید: (ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ). این همان مرتبهٔ «اللّه اکبر من ان یوصف» (کافی، ج ۱، ص ۱۱۷)  می‌باشد. البته نه این‌که «اکبر من کلّ شی‌ء» به این معنا که کسانی در برابر او بزرگ هستند اما او بزرگ‌تر است، بلکه «اکبر من ان یوصف» می‌باشد. البته این روایت می‌فرماید خداوند به وصف نمی‌آید اما نمی‌فرماید قابل درک یا لمس نیست و نمی‌توان به او وصول یافت و به رویت او رسید و قرب او را یافت. انسان می‌تواند حتی به ذات الهی نیز برسد اگر تعین را از خود بر دارد. ما در دنیا نباید جوانی، عمر، حیات و زندگی خود را صرف این معنا نماییم که فقط شغلی و خانه ای و همسری را دارا شویم، بلکه باید برای رسیدن به توحید و قرب حق و رسیدن به ذات الهی تلاش نماییم و مسیر آن نیز عشق است.

 

رسیدن به توحید به گرما و حرارات نیاز دارد و این حرارات باید از عشق ناشی شود، نه از شوق. شما شوق را در دل خود احساس کرده‌اید و گرمای محبت را دیده‌اید. کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم می‌گیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار می‌نماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق می‌گیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل شما بهانه می‌گیرد که با دوست خود به پارک روید و با هم شام بخورید. به پارک رفتن و شام خوردن بهانه است و آن‌چه مهم است بودن شما با دوست خود هست که دل برای به دست آوردن آن این‌گونه بهانه می‌گیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.

 

آیا دل شما برای خدا تنگ می‌شود. انسان گاه تشنه یا گرسنه می‌شود و گاه هوس می‌نماید به خرید رود و لباسی تهیه نماید یا چیزی بخرد. آیا در میان هوس‌های شما این چنین هست که هوس نمایید با خدا باشید. آیا در میان خواهش‌های روزانهٔ دل شما این ندا هست که هر کس هوس رویت خدا دارد بسم اللّه. رسیدن به توحید منزل به منزل از تیزی به تیزتری می‌رود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش می‌آید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمی‌بیند و او را در اختیار ندارد. او می‌خواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد اما او را نمی‌یابد و به او شوق می‌یابد اما اگر شما به خدا رسیده باشید و او را در دل خود جای داده باشید عشق به حق است که در وجود شما شعله‌ور می‌گردد و حرارت موجود در بدن و روح شما از شعله‌های سوزان عشق به وجود آمده است.

 

رسیدن به چنین عشق که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل می‌یابد نیاز به اذن دخول دارد. اذنی که دل با ندای باطنی خود آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس، سخنی رد و بدل نمی‌شود و بنده چیزی نمی‌گوید و سر تا پا گوش است، گوش و سری که به ارادهٔ حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر بارها با تیزی‌های توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده است و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او خدا شده است حتی درس که می‌خواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که می‌رود این درد را به خواب می‌بیند و در هر چه نگاه می‌کند اول خداوند را می‌خواهد. این شوق به حق است و در این شوق است که به ذکر خفی حق می‌رسد و حتی در مباحثه هم دل وی مدام از خداوند یاد می‌کند. چنین کسی دیگر نمی‌تواند از خداوند غافل باشد اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیزی دنیایی سر سازگاری دارد اما نمی‌تواند حتی نماز فرد با خدا باشد و عبادت در مقام نفس صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و یاد حق و توجه با او در هیچ شانی از شوون او وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر می‌تواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. توجه ذکر است مانند غذا که آن‌چه خورده می‌شود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آن‌چه خورده می‌شود دفع می‌گردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن می‌شود و به تعبیر قدما بدل ما یتحلل است. ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.

 

ذکر بر دو قسم شوقی و بدون شوقی است. اگر شما به یاد دشمن خود باشید در حال ذکر او هستید اما به وی شوق و میلی ندارید، بلکه او را ناپسند می‌دارید. شوق برای وصول امری لازم است و هم‌چون مادهٔ کاینات به شمار می‌رود. قرآن کریم در وصف مومنان می‌فرماید: (وَالَّذِینَ آَمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ) (بقره / ۱۶۵). کسی می‌تواند به خداوند وصل یابد که به شدت حب برسد و شوق به او داشته باشد. خداوند نهایت زوری که برای بندگان خود دارد جهنم اوست. جهنم آخرین تیر وی به شمار می‌رود اما شجاعت امیرمومنان علیه السلام را ببینید که می‌فرماید: «صبرت علی حرّ نارک وکیف اصبر علی فراقک» (دعای کمیل) این همان مقام (ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ) است.

 

خداوند می‌فرماید: (وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَیرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ، ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ). اسم اشارهٔ (ذَلِک) در این آیهٔ شریفه به نظر ما و بر خلاف ادبیات رایج که این نظر را ممنوع می‌دارد به (اللَّهِ) باز می‌گردد و ما چگونگی بازگشت آن را در دانش معناشناسی که رشته‌ای نوظهور است و نیز در ریتم شناخت قرآن کریم می‌توانیم توضیح دهیم. نهایت فقط خداست و خیرات غیر او تمامی از مبادی به شمار می‌رود. ما حتی نماز را نیز از امور دنیوی می‌دانیم، نه آخرتی؛ چرا که ما در آخرت تکلیفی به نام نماز نداریم و نماز منحصر به دنیاست و تمرینی است در باشگاه این سویی و ریاضت این جهانی به شمار می‌رود.

 

انسان باید در مسیر رشد خود توازن داشته باشد وگرنه هیکلی کاریکاتوری پیدا می‌کند. شما اگر مجتهد شوید اما توحید نداشته باشید و قلب و روح در شما شکوفا نشده باشد آدم کوتوله‌ای می‌شوید که درازا ندارد و تنها در عرض رشد داشته است. نخستین مرحلهٔ کمال نیز داشتن شوق است. شما اگر در زندگی بدون حرارت شوق باشید، زندگی ملال‌آور می‌گردد. این شوق، ذوق و بالاتر از آن، عشق است که به زندگی معنا و مفهوم می‌دهد و ملالِ تکرار آن را می‌گیرد. در گذشته به بیابان‌ها می‌رفتند تا هیزم و خار جمع کنند. اگر کسی پشتهٔ خود را بسیار سنگین می‌کرد دیگر نمی‌توانست آن را بلند کند و تلاش فراوان وی او را به زمین می‌زد، در باب معرفت نیز چنین است که برخی به بُعد و دوری از حق مبتلا می‌شوند و هرچه بیش‌تر تلاش کنند دورتر می‌شوند. علم و دانش نیز گاهی با آدمی چنین می‌کند.

 

قرآن کریم در وصف عالمان یهود می‌فرماید: (مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاهَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهَا کمَثَلِ الْحِمَارِ یحْمِلُ اَسْفَارا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کذَّبُوا بِآَیاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لاَ یهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ) (جمعه / ۵). این علم و ادعای آنان است که برای آنان دست و پا گیر می‌شود و مانع رشد و کمال آنان می‌گردد. طبیعی است در چنین دانشی شوق و عشق وجود ندارد و صرف مبادی است. انسان گاهی زیر علم یا زیر ادعا می‌خوابد و پشته‌ای که از علم فراهم آورده است او را بر زمین می‌زند. جمع علم بدون داشتن شوق و عشق نه تنها محال است که کسی را به کمال برساند، بلکه سبب سقوط و هبوط وی می‌گردد.

 

خلاصه این‌که توحید حاکی مانند نیت داعی بر داعی در نماز استیجاری می‌ماند و مانند بحث حکومت در اصول فقه است که انسان زیرچشمی به جای دیگر نظر دارد. کسی که فقط خدای حاکی را دارد عمل وی ارزان است و از ظواهر فراتر نمی‌رود اما کسی که خدای محکی را در دل دارد، دل وی پر از صفاست و دلی دارد که همواره تازه و بانشاط است؛ هرچند سن وی از صد سال بیش‌تر باشد. چنین فردی حتی از جوان‌ها سرمست‌تر است و هیچ گونه رخوتی در دل وی نیست. همان‌گونه که گذشت این‌جا حرم اهل‌بیت است و متولی و حاکم بر آن حضرت معصومه سلام الله علیهاست؛ یعنی ما هر کاری می‌خواهیم انجام دهیم باید به محضر ایشان برسیم و از آن حضرت اذن داشته باشیم. این عمل بسیار مجرب و نتیجه‌بخش است و آثار و برکات فراوانی دارد؛ همان‌طور که در میان حضرات ائمهٔ معصومین علیهم السلام توجه به امیرمومنان علیه السلام بسیار اثربخش است.

 

برای وصول به خدا نخست باید باور داشت خدا حقیقتی است شخصی که کلی نیست و رسیدن به چنین خدایی است که ما را از رفوزگی و مردودی نجات می‌دهد و آرامش می‌آورد. البته قرب و نزدیکی به چنین خدایی قواعد و آدابی دارد که باید آن را دانست و نیاز به تمرین و ممارست و جهد و اجتهاد و کوشش و تلاش خستگی‌ناپذیر و به تعبیری خلاصه و کوتاه «عاشقانه» دارد. از چنین خدایی نباید زیاد گفت که حق ناموس دل است و نباید برای ناموس دل هو و جنجال به راه انداخت و آن را هر جایی ساخت.

 

چنین نمراتی حتی اگر بیست باشد برزخی آباد برای آدمی ندارد. سعی کنیم به این خدا نزدیک شویم. ارادهٔ آدمی بدون چنین اتصال و ارتباطی به سوی معصیت گام بر می‌دارد و آدمی را در خود می‌بلعد اما اگر آن خدا در دل قرار بگیرد هر چیزی در برابر انسان کوچک و حقیر می‌گردد و انسان دیگر به دنیای کوچکی که می‌بیند دست نمی‌آلاید و برای دست‌یابی به آن پژمرده و افسرده نمی‌شود و بدون آن خداست که دنیا فرودگاه همت آدمی قرار می‌گیرد و در چشم وی بزرگ و مهم شمرده می‌شود. یعنی این نفس است که انسان را به امور کوچک و فرودین مشغول می‌دارد و دنیا را برای آدمی بزرگ جلوه می‌دهد و این روح است که آن را کوچک و خرد می‌شمرد و دل انسان را به تنها حقیقتی که وجود، استقلال و ذات دارد توجه می‌دهد.

 

انسان‌ها به صورت غالبی در مقام نفس که ابتدایی‌ترین مسیر حرکت آن‌هاست محصور می‌شوند و نمی‌توانند به مقامات بالاتر بر شوند و به آن عروج نمایند. مهم‌ترین آیه‌ای که در این موضع تلاوت شد آیهٔ شریفهٔ وراثت کتاب هست که می‌فرماید: (ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْکتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَینَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَیرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ، ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ)(فاطر / ۳۲)  وراثت کتاب نیز امری عادی و معمولی نیست و از آن به فضل کبیر تعبیر آمده است و وراثت به برگزیدگان که مجتبی و مصطفی هستند می‌رسد و به این معناست که به اجتبا و اصفای حق نیازمند است که در این آیه از آن به اذن سابق تعبیر آمده است.

 

خدای نفسی برای مردمان عادی بس است و نیاز نیست بار سنگین خدا را بر دوش ضعیف و پیکر نحیف معرفتی آنان بگذاریم. ذهن آنان لاغرتر از آن است که بتواند خدای فربه‌ای را که در جان و دل شما نشسته است تحمل نماید و برای آنان همان «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» بسنده است. اما منظور و خطاب من به شماست که می‌خواهید فینالیست میدان معرفت و باشگاه اندیشه شوید و در این زمینه به ثبت رکورد نایل آیید. البته شما هرچه به خود فشار بیاورید به اولیای چهارده معصوم : که فینالیست فینالیست‌ها هستند نمی‌رسید و فرسنگ‌ها از آنان دور می‌مانید اما چنین نیست که این راه بسته باشد یا آن را خط قرمز خداوند بگیریم؛ چرا که خداوند ضعیف نیست که خط قرمز برای کسی بگذارد. معرفت نفسی معرفتی ارضی و نازل است که از مرتبهٔ نفس فراتر نمی‌رود و خدای آن تنها عنوانی حاکی است و نقشه‌ای است برای یافتن خدای واقعی و حقیقی اما خود خدای حقیقی نیست و به مخیلات پیچیده است. بالاتر از آن توحید محکی است. توحید از باب تفعیل است و توحّد از باب تفعل نیست. تفاوت باب تفعیل با باب تفعل نیز در این هست که در باب تفعل اگر فاعل در خواب یا غفلت هم باشد فعل تحقق می‌یابد اما در باب تفعیل چنین نیست و فاعل باید توجه داشته باشد و کار را با ظرافت و تدریج پیش ببرد. توحید یعنی به واحد رسیدن که برای رسیدن به آن انسان را با تیزی ذبح می‌کنند. ما اگر با توجه به دانش معناشناسی به واژهٔ «توحید» نظر بیفکنیم و ویژگی‌های روان‌شناسانهٔ آن را در نظر بگیریم، توحید پر از تیزی و پیچ و خم است و چینش حروف آن بیان‌گر این معناست. ر توحید روحی گفته می‌شود «عمیت عین لا تراک» (بحارالانوار، ج ۶۴، ص ۱۴۲)  و خداوند همه جا هست و تنها «دیده‌ای خواهم سبب سوراخ کن». البته آدمی باید راه را بشناسد.

 

نخستین گام برای دست‌یابی به کمال، توجه به این معناست که حقیقتی به نام خدا در بیرون از ذهن و ورای خیال‌پردازی‌های ما وجود دارد و آن حقیقت است که وجود و ذات و استقلال دارد و غیر او نه ذاتی دارند و نه استقلالی و نه وجودی، بلکه صرف ظهور می‌باشند و بس و عدم و خیال نیز نمی‌باشند. یکی از عوامل کثرت رفوزگی و مردودی افراد این است که درس‌های خود را خوب می‌خوانند، ولی در این که خداوند چیست و چگونه می‌توان او را در دل خود یافت و به مشاهدهٔ او نشست و با او به عشق‌ورزی روی آورد و گل چهرهٔ هر جایی او را بوسید هیچ کار، فعالیت و تحقیقی ندارند.

 

ما برای شناخت خداوند به معرفت نیاز داریم و نه به برهان. درست است که می‌گویند معرفت باید برهانی باشد، اما برهان در مقولهٔ تصدیقات جریان دارد و نه تصورات و معرفت در محدودهٔ تصورات است. شناخت امری تصوری است و نه تصدیقی. ما لازم نیست خدا را ثابت کنیم، بلکه باید خود را ثابت کنیم و همان کارهایی که عرض کردم را دنبال نماییم که بنده تجربهٔ یک عمر خود را کپسول نمودم و به شما عرضه داشتم.

 

برای یافت خداوند باید به وجود نیروهای فرامادی و ماورایی اعتقاد داشت و آن نیروها را شخصی دانست. شخصی که می‌توان به زیارت آن رفت. هدف از زندگی، قرب الهی است که با فقر و نداری به دست می‌آید. رسیدن و وصول به ذات بهجت‌انگیز خداوند که یک شخص است و نه مفهومی کلی؛ آن گونه که در فلسفه می‌گویند. منطق مفهوم خداوند را کلی اما منحصر در فرد می‌داند. مفهوم کلی زیارت بر نمی‌دارد و رویت چهرهٔ او ممکن نیست.  خداوند یک شخص است که می‌توان به مشاهدهٔ آن زیبای دل‌آرام رفت. خدا را باید در بیرون از ذهن ملاقات نمود. خدایی که موثر است و در بیرون از ذهن، وجودی فراگیر دارد. خدایی که ذهنی و علمی است تفلسف و تکاپوی تصویرگرایانهٔ ترسیم‌گری ناتوان است که خداوند را نحیف می‌نماید و فربهی را از او می‌گیرد. چنین خدایی همانند جهنم برخی از فلسفیان است که آن را چیزی غیر از حرمان نفسانی نمی‌انگارند. احساس‌هایی که از فقدان و نبود چیزی زخم بر دلِ ریش ریش نادار می‌کشد، جهنمی است که هر استعدادی را می‌سوزاند در حالی که جهنم به تعبیر قرآن کریم: «النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَهُ» (بقره /۲۴ است). جهنم فلسفی در فضای ناسوتی پیرامون ما تجربه‌پذیر است و نیازی به مادهٔ ماندگار آخرت ندارد. خدای فلسفی نیز چنین شمایلی دارد و نمی‌توان در خارج از ذهن به سراغ آن رفت و با او هم‌چون موسی به گفت و شنید نشست و رویت او را از حق تعالی خواست.

 

باید باور داشت خدایی در بیرون هست که می‌توان با او سخن گفت و با او عاشقانه هم‌کلام شد و بارها و بارها خطاب به او عرض داشت: «إِیاک». کسی که بتواند مشکل توحید خود را حل نماید و آن را به باور خویش برساند و به آن ایمان آورد، در زمینهٔ دیگر معارف مشکلی ندارد. کسی که نماز خود را نه برای تلقین و تسکین نفس می‌گزارد بلکه در پی آن است خلوتی به دست آورد تا با خداوند به مناجات و راز و نیاز و نجوا بنشیند و او را نه از سر طمع به بهشت و نه از ترس جهنم کرنش کند، بلکه بندگی او وجودی باشد که از عبادت عاشقانه برتر است؛ چنان‌که مولا امیرمومنان علیه‌السلام می‌فرماید: «إنّی وجدتک اهلاً للعباده».

مطالب مرتبط