مرز میان عالمان ظاهر و اولیای باطنی چیست و چه کسانی را میتوان اهل ظاهر دانست و معیار تشخیص اهل باطن از اهل ظاهر چه امری میباشد؟ و ویژگیها و خصوصیات این دو قشر عمده علمی و معنوی کدام است و چه مراتبی میان این دو گروه میباشد و صفات و حالات هر یک چیست و کارویژه و وظیفه هر یک چه میباشد؟
در پاسخ به این پرسش میتوان بهطور صریح گفت: اهل ظاهر و عالمان صوری کسانی را گویند که دست بر آتش ندارند و از هر موضوع و امری به بحث و عنوان آن بسنده میکنند و در مقابل، کسانی را اولیای الهی و اهل باطن و عالمان معنوی گویند که به نوعی دست بر آتش دارند و دلی پر درد و سوز و آه را همراه دارند و دایم غرق شور و عشق هستند؛ بهگونهای که عشق، آنان را بیوقفه میسوزاند و سرمست نگاه میدارد.
تنها تفاوت اساسی میان این دو گروه در همین نکته است و عنوان نوع علم وجه تمایزی محسوب نمیشود و اشتغال به فقه، عرفان، ادبیات و اخلاق معیار آن قرار نمیگیرد.
بهطور کلی باید گفت: کسانی که تنها حرف و سخن تحویل میدهند و با ترکیب و ضمیر و مفهوم و اصطلاح، دل خوش میدارند، از گروه اهل ظاهر و عالمان صوری میباشند و کسانی که سرمست از باده عشق و جنون هستند و دل در گرو دلدار دارند میتوانند در گروه «اهل الله» جای گیرند.
عالمان ظاهر از شک و ظن و خیال نمیگذرند و اهل باطن در همه سیر خود یقین دارند و بس.
پس در اینجا میشود عالمان را به دستههای مختلفی تقسیم نمود و آنان را گوناگون دید. دستهای از عالمان که اهل ظاهر هستند و از ظاهر نیز بحث میکنند؛ چون ادیبان و فقیهان. برخی در میان این فرقهها با آن که بحث از ظاهر میکنند، اهل معنا میباشند و در میان تمام بحثها و تحقیقات، دل آنان جای دیگر است و سر در هوای دلبر دارند.
برخی نیز از باطن بحث میکنند و به عرفان و اخلاق مشغول میشوند و سخن از عشق و مستی سر میدهند؛ در حالی که میان تهی هستند و چیزی جز حرف و سخن عاید آنان نیست و تنها استاد سخنسرایی در این امور میباشند. آنان خوب میدانند و زیبا مینویسند و نتایج را بههم مرتبط میسازند و چینشی شگرف فراهم میآورند؛ ولی دیگر هیچ. نه دستی در باطن دارند و نه دل به غیب بستهاند و نه دارای درد و سوز و اشک میباشند و نه هجران و فراقی آنان را آزار میدهد و تنها سرمست از حرف هستند و سخن.
دستهای با آن که بحث از باطن دارند و داعیه کلام را در سر میپرورانند، دل در گرو تصرف و حکم بستهاند و دایم در فراق و قرب تمام بهسر میبرند.
اینان دیوانهای بیسلسله و مجنونی بیحوصله و عاشق و مشتاقی سینهچاک میباشند که جز قرب و وصل نمیشناسند و اشتغال به هر کاری را اشتغال به حق میدانند و تنها خود را کشته او میدانند و بس.
دستهای چنان اهل باطن هستند و حق چنان آنان را واله و حیران ساخته است که دیگر اهل سخن، بحث، مدرسه و مسجد نمیشناسند و تنها طواف دل میکنند و بی هر ظاهری گرفتار باطن و بیهر پیرایهای به حق مشغول میباشند.
در بیان اهل باطن، گروهی مقام جمعی را دارند و مدار دایره هر تحقق و وجودی میباشند و ظاهر را در باطن و باطن را در ظاهر نظاره مینمایند و قطب تمامی امور و اشیا قرار میگیرند.
خلاصه این که عالمان ظاهر در فکر تحصیل دانش و علم هستند و آن را برای جلب شهودهای نفسانی و عقلانی میخواهند، در صورتی که عالمان حقیقی و اولیای الهی در سیر و سلوک هستند و راه را به امید زیارت صاحب راه طی مینمایند و در بند غیر نمیباشند.
آنان که اهل باطن هستند حال و هوایی دارند که هرگز در خور بیان و سزاوار عنوان نمیباشد.
شور و مستی و جنون و درد و رنج و نگاه آنان هرگز به قول و مقال نمیگنجد و گذشته از آن که بیان آن سودی ندارد، بستر انکار جاهل را فراهم میآورد.