خدای عشق

خداوند اولین و آخرین عاشق هستی است، بدون آن که اولین و آخرینی داشته باشد.

او عاشقِ عشق‌بازی است و همه را با عشق به مسلخ می‌کشد و همه هم با عشق به مسلخ می‌روند و عاشقانه و بی‌قرار می‌میرند و جام دلبری سر می‌کشند. و این عشق‌بازی خداوند با پدیده‌های خویش است. و این بازی چنان ادامه می‌یابد تا به بی‌نیازی عاشق از معشوق در راستایی بی‌پایان بینجامد و بنده نیز هم‌چون خدای خویش نغمهٔ بی‌نیازی می‌سراید و در نقطهٔ پایانِ بی‌پایان هستی، سر می‌ساید:

او به جایی می‌رسد که روزی دادن را عشق خدا می‌داند و روزی خوردن را عشق خود؛ بدون آن که یکی بر دیگری منّتی داشته باشد. خدای متعال عاشق است و هرجا بنده رود، در پی او و همراه وی می‌رود و بنده را حفظ و نگاه‌داری می‌کند. عاشق، راه گریزی ندارد و عشق را گریزی نیست؛ چرا که در عشق، همه بی‌دام در دام هستند و هیچ کس را از عشق گریزی نیست. عشق نه اول و آخر دارد و نه بُرش و ریزش . اساس دین را نیز حب و عشق تشکیل می‌دهد. در دنیا چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد.

 

اوست که دل و عشق دارد و چه دلی نیز دارد. آن دل می‌شکند و چه بسیار هم می‌شکند. دل او هم از ما می‌شکند و هم از خود و دل‌نازک‌ترین است و چه بسیار هم نازک است. دل او نازک‌تر از دلی است که ما داریم و به خواب دلش خوابیدن چه شایسته و به راه دلش رفتن چه وارستگی است.  حق است که: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَاْنٍ» (رحمن / ۲۹) شان اوست؛ یومی که مرتبه است و شانی که بی‌حد است و «هو» نیز اسم ذات است که به تعین در مقام فعل می‌شکند.

تعینی برای ذات حق نیست و بنده می تواند به این مرحله که تعینی ندارد و به مرتبهٔ «لا اسم و لا رسم» نام‌گذاری شده است برسد و از آن‌جا که ظرف وصولات هیچ منعی ندارد در دعا آمده است: «اللهمّ ادخلنی فی کلّ خیر ادخلت فیه محمّد وآل محمّد واخرجنی من کلّ سوء اخرجت منه محمّد و آل محمّد» و نیز در دعا آمده است: «اللهمّ عرّفنی نفسک». معنای این دو عبارت این است که خدایا هر چه هست به من بده. نفس نیز در این دعا همان ذات است؛ چرا که بعد از آن معرفت نبی آمده است که در مرتبهٔ احدیت قرار دارد و بالاتر از آن، که نفس باشد، مرتبهٔ ذات و هوهویت است. انسان منعی در وصول ندارد جز مشکل نفس خود که حدود و قیدهای آن او را از وصول به مرتبهٔ لا تعین باز می‌دارد.

در گاه وصال به محبوب ازل و معشوق ابد و روز انقطاع کامل از تمام ماسوا بنده می‌یابد که حق در ملک خود هرچه خواهد می‌کند؛ بدون آن که کسی و چیزی را یارای سرپیچی از حضرتش باشد. او به‌خوبی به این معنا وصول می‌یابد که حق هرچه در لوح قضا دارد، لباس قدر می‌پوشاند و بدون آن که مانعی یابد، ظهوراتش را تحقق می‌بخشد. هنگامی که انسان به ازلیت حق می‌رسد، دیگر نمی‌تواند کاری کند. او در این مقام می‌بیند کارها انجام شده است و اگر بخواهد حرکتی کند، می‌یابد که حرکت‌ها صورت گرفته است. وقتی بخواهد ظرفی را پر کند، می‌بیند ظرف‌ها پر شده و هم‌چنین حرفی نمانده است که انسان آن را بگوید، حرکتی نمانده است که آن را انجام دهد و سکونی نیست که انسان متحرکش کند. این‌جاست که نمی‌داند چه کند، چه بگوید و چگونه رفتار نماید و حیران و سرگردان می‌ماند.

 

مطالب مرتبط