باید دانست اهمیت سیر آدمی در خودشناسی است. انسان نخست باید خود را بشناسد که از محبان است یا از محبوبان یا هنوز هیچ یک از این دو صفت در او نقش نبسته است.
یکی دنیا میخواهد یکی آخرت، یکی نان میخواهد یکی جان، یکی نار و یکی نور، یکی حور میخواهد و یکی قصور و عارف حتّی از حق هیچ نمیخواهد.
کمال خواهان، رشد و کمال را برای چه میخواهند؟ برای خود. خود را برای چه میخواهند؟ برای خود، خدا را برای چه میخواهند؟ برای خود، عبادت را برای چه میخواهند؟ برای خود، و ریاضت و زحمت و حق را نیز برای خود میخواهند. پس طالب، هستی را واسطهای برای خود میداند و حق را واسطهای برای کمال خود قرار میدهد و این امر چیزی نیست جز منتهای خودخواهی.
حقیقت عرفان و راه حق:
آنچه بیانگر هویت آدمی و نمایانگر حقیقت بشری است ـ بعد از مراحل اندیشهٔ نظری و عملی ـ عرفان است. آدمی را با اندیشه و حقیقت اندیشه را با یافت آدمی باید شناخت. آنچه «حقیقت» انسان را مشخص میسازد، «اندیشه» و آنچه آدمی را به باور اندیشه میرساند، «عرفان» است. عرفان عالیترین مقام در یافت بشری و بلندترین قلّهٔ شناخت انسان است. بعد از مراحل کلی شناخت اندیشهٔ نظری؛ اعم از کلام، منطق و فلسفهٔ مشا و اشراق دیگر مکتبهای عقلی و نقلی با محتوای غنی و فراوانی که دارد، نوبت به عرفان میرسد.
عرفان دریایی بس ژرف و پر طوفان و انباشتهای از امواج هولناک است و به آسانی نصیب کسی نمیگردد؛ زیرا ترک خود کردن و نفی کمال نمودن و دنبال کردن حق مقدّماتی جز فنا، تلاشی و نابودی تعینات ندارد؛ در حالی که انسان تا خود را مییابد و میشناسد، درگیر غم و اسیر تن و آلودهٔ من میباشد و تنها هنگامی از این بار گران فارغ میگردد که دیگر بقا و ثباتی از خود نداشته باشد و بدون آن که بخواهد و یا ببیند، ناگاه خود را در سلک حق خواهد دید و میبیند که به بقای حق باقی است و دیگر از خود و خودی اثری ندارد.
عرفان، یافت انسان است که بر حق بنا میشود و عارف راهگشای این تشخّص است. عارف، میهمان «یافتههای عینی» خود از سر سفرهٔ نفس خویش است و حق را تنها میزبان خود میشناسد.
عرفان، دریافت حق بدون هر اندیشه و یا ماهیت و مفهوم است. عرفان، دریافت حق است با هر جلوه و ظهور و بروز. حق است که در نفس هر ذرّه ظهور دارد و «أنتَ الذی تَعَرَّفْتَ إِلی فی کلّ شیء فَرأیتُک ظاهرا فی کلِّ شیء و أنت الظاهِر لکلّ شیء» و این خود، ساخت حق است بی هر بود و نبود و یافت عارف است بی هر خلق و خوی.
عارف میگوید و حق میگوید و او میجوید و حق میجوید، حق است بینهایت و بی نهایت حق
عارف از هستی، نفس هستی را میخواهد و از حقایق، خود آنها را آرزو دارد و هرگز طالب اندیشه، ماهیت، مفهوم و عدم نیست.
عارف میگوید و حق میگوید و او میجوید و حق میجوید، حق است بینهایت و بی نهایت حق است که بینهایت اسم بر خود روا میدارد. مفاهیم، حکایت از اسم دارد و اسم خود مسمای بیتعین حق است که بر دل عارف فرو میریزد و بیهیچ تغییر صفت و یا حالت و تبدیل او را مییابد و میستاید و میرباید تا آن که عارف، خود را از دست میدهد و تنها حق معرکهدار هستی میگردد.
موضوع و اساس عرفان را «حق» تشکیل میدهد و عارف راهگشای این امر است. عرفان را موضوعی است که عین موضوعات و مسایل دیگر و نفس مبادی و مطالب است و دوگانگی حمل و انتقال ذهن و هر بیان دیگر در حریمش نشاید؛ ذهنش عین خارج و انتقالش ثبات محض است، مسیر آن، نفس سیر و این دو تشخّص غایت خود میباشد. عرفان، عارف را طالب است و عارف، خود نفس عرفان است و این دو، دو لفظ در قالب یک معنا و یا بدون قالب میباشد و تنها حق را بیان میدارد. عارف غایت مطلوب را در خود و خود را غایت مطلوب میداند و دانستهٔ وی نفس یافتهٔ او میباشد.
غایت در عرفان نفس موضوع و موضوع عرفان نفس غایت میباشد.
عارف، شنیدهها و اندیشههای ذهنی را چندان اهمیت نمیدهد و حق را جز با حق نمیشناسد و تنها دل در گرو او دارد و فارغ از هر وسوسه و خیال و مفهوم به سر میبرد.
عارف نه چون متلکم دل به ظاهر الفاظ میبندد و نه همچون فیلسوف خشک، سنگ خیال و استدلال را به سینه میزند، فلسفهٔ مطلق را عرفان میداند و مطلق فلسفه را منطق معقول ثانی و اندیشه میشناسد. عارف چون علوم علمای ظاهر به دنبال سند، مدرک، ظن و ظاهر نمیباشد و اساسا خود را محتاج آن نمیداند. عارف، دل بر ذهن نمیسپارد و ذهن را سفرهٔ خارج و عین آن میداند و خارج را تهی از موحد، و ماده، ماهیت و مفهوم را عین حق میداند.
پویندگان راه عرفان بسیار کم به مقصد میرسند و رسیدگان آن چه بسیار اندک و چه بسیار اندک میباشند؛ هرچند همیشه مدعیان عرفان چندان کم نبودهاند، آن کس که میرود جزع سر نمیدهد و آن که میرسد مقام «لا» را پیشهٔ خود میسازد و با تمام پنهانی «بلی» سر میدهد؛ اگرچه در ابتدا، وصول پنهانی را پیشهٔ خود میسازد و خود را با آن دمساز میسازد.
خودشناسی؛ اهمیت سیر آدمی
باید دانست اهمیت سیر آدمی در خودشناسی است. انسان نخست باید خود را بشناسد که از محبان است یا از محبوبان یا هنوز هیچ یک از این دو صفت در او نقش نبسته است و اگر جزو گروه سوم و افراد عادی است، باید بداند که چنانچه صحبتهای هر کدام از این دو گروه را بشنود و با آنان انس بگیرد، خصوصیت آنان را به خود میگیرد و به صورت قهری ویژگیهای محبی یا محبوبی در او شکل میگیرد و نقش آنان در این شخص میافتد و کمکم نقش واضح میشود و با گذشت زمان و با انس بیشتر، چهرهٔ حق در او واضح میشود. او بعد از همنشینی و انس با محبان یا محبوبان، نقش محب یا محبوب را به خود میگیرد و در این مسیر حرکت مینماید و چیزهایی را مشاهده میکند و بهتدریج اعتقاد پیدا مینماید و بعد از اینکه محب یا محبوب بودن در او محکم شد، وضوح حق نیز بیشتر و ملموستر میشود. اگر انسان جزو این دو دسته افراد نباشد، کلمات برای او خالی از معنا و مصداق میباشد. البته در این مسیر باید همواره به نقطهٔ نهایی که حق باشد توجه داشت و آن را با هیچ چیز معامله ننمود و دو دیگر آنکه به چیزی تعلق خاطر و وابستگی نداشت و تمام تعلقات را از خود دور ساخت و خویش را از زنجیرهای اسارت رهانید.
حق یابی؛ حقیقت وصول و هدف عارف
هر کس که میرود یا میدود به سوی کمال میرود و میدود جز عارف که خرابی را دنبال میکند. همه عاشق کمال نفس و استکمال آن هستند و عارف، عاشق خرابی و افنای آن غایت همه کمال است و غایت عارف حق.
همه که میروند میخواهند به دست آورند و عارف میخواهد از دست بدهد. همه میخواهند خود را بسازند و عارف میخواهد خود را خراب کند. همه میخواهند چیزی به دست آورند و عارف میخواهد خود را از دست بدهد.
همه خراب از حق و آبادِ خلق، و عارف، خراب از خود و آبادِ حق است. حق، خراب و خود خراب است؛ اگرچه هر دو خراب هستند، میان این دو خراب، یک هستی آباد است که در خود هیچ خرابی نیست. عارف میخواهد ثابت کند که جز حق همه هیچ است، و دیگران میخواهند ثابت کنند ما هم هستیم و یا تنها ما هستیم که هستی مشهود داریم. عارف میگوید اوست، همه میگویند او و ما و یا ما تنها.
همه طلبکار هستند و عارف بدهکار. همه میخواهند طلب خویش از حق ستانند و عارف میخواهد گرفتهٔ خویش باز دهد.
همه دارایند و عارف نادار، همه فخر به دارایی خود دارند و عارف فخرش به فقر است. همه دارایی را کمال میدانند و عارف آن را شرک میداند. نزد عارف همه شرک میورزند و طمع به کمال حق دارند، همه سارق هستند و عارف از خود باخته، و بیخود ساخته، و هیچ طمعی به خود یا دیگران یا به حضرت حق ندارد.
همه اگرچه در سیر متفاوت میباشند، در یک غایت شریک هستند که میطلبند و میخواهند، ولی عارف، غایتی جز حق ندارد و طالب کمالی نیست. دیگران، یکی مال میخواهد و یکی زندگی، یکی دنیا میطلبد و یکی سروری، یکی شهرت را میپاید و یکی آقایی، یکی نصرت را پی میگیرد و یکی دولت، یکی عزت را میخواهد و یکی شوکت، یکی علم را میطلبد و یکی عرفان و عارف، حق را میخواهد؛ نه هیچ کدام از این و آن. عارف، خود را نمیخواهد و عرفان را برای عرفان نمیخواهد.
یکی دنیا میخواهد یکی آخرت، یکی نان میخواهد یکی جان، یکی نار و یکی نور، یکی حور میخواهد و یکی قصور و عارف حتّی از حق هیچ نمیخواهد.
همه میخواهند با کمال، علم یا هستی خود، خدا را اثبات کنند و عارف میخواهد با نیستی خود، حق را بیابد.
همه هرچه پیش میروند بر خود میافزایند و عارف هرچه پیش میرود از خود میکاهد؛ آنقدر میکاهد که کاهیدن به رنج آید، آنقدر میزداید که زدودن به وحشت افتد. همه با دست پُر، حق را طلب میکنند و عارف بی دست. همه با دست و پا و دل و فکر، خدا را میخوانند و عارف با هیچ.
عارف هرچه پیش میرود، مینهد؛ از مال، منال، علم، کمال و هرچه قیل و قال و مفهوم و مصداق است تا از خود و هرچه که منسوب به خود است رها شود و رهایی را نیز رها میسازد.
حق مطلق جز به نفی مطلق وجدان نمیشود و عارف نفی مطلق کرده است و این است حقیقت وصول.
عارف میخواهد اثبات کند که جز حق همه خراب هستند و آباد اوست. عارف خود را خراب میکند که معلوم گردد آباد اوست؛ همهٔ خیر و همهٔ کمال اوست و اوست همهٔ جمال، اوست همهٔ قیل و قال و مقال. عارف هیچ نگوید تا روشن گردد که همه اوست و تنها اوست همه.
آن که کمال طلب میکند چه میکند و چه میخواهد؟ کمال، کمال چیست؟ همه چیز؛ مال، منال، دنیا، آخرت، حور، قصور و هرچه که در نظر آید کمال آنهاست که طلب میشود؛ پس همه طالب یک چیزند و آن کمال خود است و عارف چنین نیست. او حق میخواهد و هرچه هست برای حق است و حق است و خود را برای حق میخواهد که حق چنین میخواهد و او خواستِ حق را میخواهد و خواست حق این است که عارف جز حق نخواهد و خواستهای جز خواست حق نداشته باشد و عارف نمیخواهد مگر همان را که حق میخواهد و خواست او همان خواست حق است و از خود، خواستهای ندارد و طلب و خواست عارف، فانی در خواست حضرت حق است.
عارف ارادهٔ حق میکند و جز حق، هیچ پیش رو ندارد. آن که طالب کمال است، کمال، حجاب اوست و او هرچه مییابد کمال است و حجاب و شخص حق در کار نیست. هرچه پیش رود این حجاب بیشتر میشود و هرچه بیش دود این حجاب او را دورتر میسازد تا به جایی میرسد که چون کمال بیپایان است، حجاب نیز بیپایان میشود و هرچه این راه را ادامه دهد، چیزی جز دوری نصیبش نمیشود.
طالب کمال، کمال خود را میخواهد و کمال را برای خود میخواهد و هرچه میبیند میخواهد و این حرص و طمع، لحظهای او را از کار باز نمیدارد و اگر ممکنش بود، حق را از حق میربود و این، خودخواهی را همیشه دنبال میکند تا بمیرد.
او کمال میخواهد و میخواهد که با کمال شود، هرچه هم به او دهی میخواهد و اگر برای وی میسّر بود، همهٔ کمال را از خود دریغ نمیداشت و از سر ذرّهای نمیگذشت و این منتهای خودخواهی است.
کمال خواهان، رشد و کمال را برای چه میخواهند؟ برای خود. خود را برای چه میخواهند؟ برای خود، خدا را برای چه میخواهند؟ برای خود، عبادت را برای چه میخواهند؟ برای خود، و ریاضت و زحمت و حق را نیز برای خود میخواهند. پس طالب، هستی را واسطهای برای خود میداند و حق را واسطهای برای کمال خود قرار میدهد و این امر چیزی نیست جز منتهای خودخواهی.
اگر طالب کمال گوید: همهٔ کمالات من ظلّ و نزولی از کمال حق است و من طالب تمام حق نیستم، در پاسخ به او باید گفت: مگر حق، نزولی دارد و مگر تو را بیش از آن، میسّر شد و نخواستی؟ و مگر طلب تو حدّ و مرزی دارد؟
پس ظلّ حق هم حق است و هیچ جای من نیست، طلب هم حد و مرزی ندارد و بی حدی سزاوار اوست و آنچه تو اندوختی، مشتی از خروار است که اگر باز هم میتوانستی چنین میکردی و اگر میتوانستی با این خودخواهی و طلب، حق را از حق میربودی و خود را حق مینمایاندی که این است نهایت طلب و این است پایان خودخواهی که سرانجامی جز خودخواهی ندارد.
طالب کمال، هرچه میتواند پیش میرود و هرچه باشد میخواهد و هرچه پیش میرود به خود میافزاید و چیزی جز ستیز حق را دنبال نمیکند و این است عاقبت خودخواهی و این است رنگ و روی غنا و دارایی. طالب کمال هرچه پیش میرود میافزاید، ولی تا کجا؟ افزودن حد و مرزی ندارد و طالب به دنبال بیحدی میرود، بیحدی که آن را در خود دنبال میکند. پس حق کجاست و چه موقعی به دنبال حق خواهد رفت؟ هرچه میرود، خود است و کمال خود و تنها حق در کار نیست. خودخواه، با حق در مبارزه است که میخواهد به جایی رسد که گوید: اگر حق داراست من هم دارم و تنها تفاوت در کم و زیاد آن است و این خود بی خدایی است و یا دو خدایی و یا همهخدایی و یا تصوّراتی است بدین گونه.
اما اهل کمال و صاحبان طلب، حق را واسطهٔ مطلوب خود قرار میدهند و عارف، تمام مطلوب خود را حق قرار میدهد و تنها حق را برای حق میخواهد؛ نه برای خود که برای خود هیچ نمیخواهد. عارف، خراب میکند که تنها یک آباد در کار باشد. عارف خود را میبازد تا تنها حق برنده باشد. همه میخواهند خود را مطرح کنند و عارف میخواهد حق مطرح باشد. همه میخواهند خود را دنبال کنند و عارف میخواهد حق دنبال گردد. همه میخواهند خود را آباد کنند تا حق آباد شود و عارف میخواهد خود را خراب کند تا روشن شود که حق آباد است.
اگر گویی طالب کمال نمیخواهد با آبادی خود حق را خراب کند، بلکه تنها خود را آباد میکند؛ نه آن که میخواهد حق را خراب نماید، در پاسخ باید گفت: پس آبادی جز حق وجود دارد؛ هرچند به صورت نازل و این خود نفس شرک خفی است. آیا میتوان با آبادی خود حق را خراب ساخت؟ اگر گویی میتواند، این خود کفر است و ظلم؛ که آبادی حق زوال نمیپذیرد، و اگر میتواند و نمیخواهد چنین کند، گذشته از آن که جهل است و نادانی، با طلب منافات دارد؛ زیرا طلب را حد و مرزی نیست و طالب پیوسته به دنبال طلب خویش است و در پی تحصیل کمال لحظهای از پا نمینشیند، و اگر گویی میخواهد و نمیتواند، پس این خود طالب کمال نیست و سخن در طالب کمال است؛ گذشته از آن که این وقوف، از عجز است و فخری برای عبد نیست و اگر گویی هم نمیتواند و هم نمیخواهد؛ چرا که او تنها در پی تحصیل کمال خویش است که باید گفت: این دیگر معرکهای است که معجونِ نمیتواند و نمیخواهد را میسازد؛ چرا؟ چون از کجا معلوم که نمیخواهد یا عدم توان علّت عدم خواستهٔ او نگشته است؛ پس طالب کمال اگر بتواند، میخواهد حق را از حق برباید و عارف چنین اندیشهای در خود نمیپروراند. عارف، حق را برای حق میخواهد و خود را نیز برای حق میداند و حق را حق و دیگرها را هم تمامی حقِّ حق میداند و بلکه حق میداند؛ آن هم تمامی که بی تمام است و هیچ در موضوع نگنجد. همه خود را میخواهند و عارف او را، همه کمال میطلبند و عارف حق را، همه همه میخواهند و عارف هیچ را.
ارادت عارف حق است
حق تو را برای خود میخواهد و تو نیز حق را بخواه؛ نه برای خود، بلکه برای حق.
ارادت عارف حق است و عبادت عارف صفت خلقی و عبدی اوست، زهد عارف دوری از خود است و هرچه کمال فردی که در خود باشد و یا به خود باز آید، تمامی چهرهٔ جمال اوست.
قرب عارف قرب حق است و با دوری از خود به حق نزدیک میشود و هر قدر از خود دور میگردد، حق را در خود بیشتر مییابد. آن دم که خود را از دست میدهد، وصالش حق است و فراغ از خود فراغتش میباشد، قربش به حق با «قاف» است و نه با «غین». عارف هرچه بیشتر آشنا میشود، از خود بیگانهتر میگردد و هرچه خود را فراموش میکند، حق را به یاد میدارد.
قرب عارف به حق نه به آرزوی کسب کمال است، بلکه ترک آنچه تو آن را کمال میدانی، است.
و این است معنای «خلقت الخلق لأجلک وخلقتک لأجلی»که گوید: همه برای تو و تو برای خودم، تو را برای خودم آفریدهام؛ نه برای خودت یا دیگری، تو خود را به این مرتبه برسان که خود را برای حق دانی که او تو را برای خود خواهد؛ نه برای خود، که خودِ اوّل، خویشتنِ خویش است و خودِ دوّم خویش. از خود بگذر که حق چنین خواهد. هرچه خواهی برای حق خواه و از حق، تنها حق را طلب نما که این خود شرط انصاف است.
حق تو را برای خود میخواهد و تو نیز حق را بخواه؛ نه برای خود، بلکه برای حق. حق تو را برای حق برگزید و تو حق را برای خود برگزین، او تو را میخواهد، تو او را خواه. او جز تو نخواهد، تو نیز جز او نخواه، که این خود، شرط بندگی و انصاف است.
اگر گویی این خود طلب است و عارف نیز مطلوبی دارد که حق است و این خود عالیترین مرتبهٔ کمال است که باید گفت: اگر این عالیترین مرحلهٔ کمال است؛ پس همت بلند دار و توهم این حقیقت را خواه، اگرچه این نه آن است، عارف خود را نفی میکند و تنها در پی حق است؛ اگرچه نتیجهٔ ضمنی آن وصول به عالیترین مرحلهٔ کمال میباشد که این هرگز در نظر عارف نباشد که دون اوست و عارف تنها حق را میشناسد و بر غیرش همتی ندارد، همانند آبی که در جوی روان است که نظر در پیش دارد و دریا طلب میکند و در این مسیر، هرگز در فکر آبادی نهالان در اطراف جوی نیست؛ اگرچه همه از وجود و سیر و حرکتش فیض میبرند.
چون تو که به دنبال آب روانی گویی آب این نهالان را تازه و سرسبز نمود، ولی آب نه همتش چنین بود و نه در پس خود نظر کند تا چنین بیند و یا ببیند که چه کرده است.
عارف نیز حق را طالب است، ولی نه برای خود، بلکه برای حق و جز حق نمیبیند و نمیخواهد؛ اگرچه آن که به دنبال است، عارف را اکملِ طالب و طالبِ اکمل میشناسد.
این است معنای «وجدتک أهلاً للعبادة»( بحارالانوار، ج۴۱، ص۱۴، روایت ۴) که آن عارف کامل و آن واصل حقیقی حضرت حق یافته میفرماید: وجود را در تو مییابم و از دیگران آسان میگذرد. او را تنها اهل میدانم و دیگران همه هرچه که باشد، اهل او میبیند، خود را طالب او میداند و فارغ از همه، کمال را نفع میداند و خود را از آن بیگانه، دوزخ را ترس میداند و خود را از آن دور؛ نه حور میخواهد و نه قصور، نه نار میخواهد و نه نور، همه را از خود دور و خود را از خود دور، و تنها حق آرزوی اوست، نه خود میشناسد و نه کمال میخواهد و تنها حق را میخواهد و بس.
هر کس در پی حق است سر به هیچ دارد، با هیچ سرخوش است و سر به هیچ فرود نمیآورد. او سرخوش است که حق دارد و دلخوش است که تنها حق دارایی همه است.
هر کس در خود خبر از چیزی دارد در خود است و آن کس که در خود است با خود است، و خودی از خود است و دیگر حق نیست.