عرفان به وحدت و خلوت نیاز دارد و دردآور است اما علم کثرتآور است و همین کثرت است که او را به بیدردی و پرکاری سوق میدهد.
سالک به دردی مبتلا میشود که او را از انجام هر کاری باز میدارد و غمی بر دل او مینشیند که دست وی را از پرداختن به هر کاری ناتوان و فلج میسازد؛ برخلاف علم که بزمآرایی میکند و عالم را به رزم میآورد و کثرتی پیشافزایشی بر جان او میاندازد و بار وی را سنگینتر مینماید و او را به جامعه میکشاند و شکوه حضور اجتماعی او را پررونق میسازد ولی معرفت غربت میآورد و سالک را چنان در هم میشکند که دیگر از او چیزی حتی نامی هم در جامعه نمیماند.