نوای دل

 آدم دم است و دم دل است و دل خلوت دل‌نواز حضرت حق است که سر و سرّ آن را اهل دل می‌دانند و بس.

آنان جناب حق را مخاطب قرار می‌دهند و حضرت حق با آنان همدلی می‌نماید و در خلوتی عاشقانه، هزاران راز و نیاز عاشقانه و رمز و راز پنهان از خود باز می‌یابند و در نشستی همگون و دو سویی که عبد و حق عنوان نزول و صعود آن می‌باشد، بی‌چهره و بدون پرده چنین سر می‌دهند که با هر که باشی با منی. با من باش؛ هر که می‌خواهی باش. مرا نگو؛ چنان که از خود دور شوی و خود را نگر؛ چنان که به من نزدیک شوی که من همه و همه من بی‌وصف دویی می‌باشم و جمعیتم بینی و بی‌وصف جمعی چندان آسان نیست که بینی مگر آن که خُردم سازی و حدم گیری که دیگر خویشتن خویشی؛ نه من؛ اگرچه من با هر حد و فردی می‌باشم.

از خود غافل مباش تا مرا بینی و از من غافل مشو تا گرفتار خودی و غیریت همگان گردی.

ای نفس، مقاومتت عالی و خوب است؛ اگر بتوانی، جایگاهت بس دانی و پست است؛ اگر ناتوانی. اگرچه علو و دنو؛ هر دو از اوصاف حضرت حق است و هرگز نباید این دو را بر خود هموار دانست و بی‌این دو، حضور را دریاب، ولی بی‌چهرهٔ مشتاق، همه چهرهٔ او باش.

تو را سمت فراوان است ولی افسوس، مرا لقب چه بسیار. هیهات، بیداری آدمی خواب است و خوابش مرگ و با دو دیدهٔ خواب و مرگ کسی به جایی نمی‌رسد. باید از تمامی اوصاف نقص و کمال برید تا راه دوست گزید و دل در گرو حق داد و از تمامی من و ما فراغ آمد.

او دیدنی است، ولی با دل؛ دلی که چشم سر به خود بیند و بی‌چشم و سر گردد و با آن که با همه همراه است ولی کم‌تر محرمی به خود گزیند؛ جز آن که حرامی از حریم حرمش دور گردد.

دنیا کوچک است، گرفتارش مشو. نفس پست است، از آن بگریز و عقبا عقباتی دارد که چندان کم و کوتاه و گذران می‌باشد و اگر از تمامی عقباتش گذشتی و فارغ از خویش گشتی، می‌زیبد که نام حق بر دل نِهی و اهلش گردی که کم‌تر از این، نااهلی است.

حق تعالی؛ اگرچه رحمان است و رؤوف، حرمتش دار که قاطع و جبار و باطش نیز می‌باشد. باید مرز خویش‌شناسی؛ بی‌آن که در حد و مرز و اسم و عنوان افتی و با تمامی کش و قوس هستی حضرت حق را بی‌طمع و دور از خوف و نفاق، رفیق و محبوب خود یابی و انس با خلق را صفای حق بینی و با سرور و مستی راه خویش طی نمایی و بی‌خویشی خود را با دیدهٔ حق دریابی.

از هر کس مپرس. به خود کوش. خروش دل خویش را دریاب و با هر کس مگو. سر سرّ خویش را در دم فرو بر. خروشی بر خلق روا مدار. بر معاند و کافر بی‌پروا متاز. دلش را در وصالت به دست آر و او را در مسیر همراهی کن.

لب مگشا و جز بر صلاح و آرام، خموشی گزین جز گه گاه که فریاد بی‌مهابا لازم باشد.

از پا فتاده را خرده مگیر که سزاوار جوان‌مردی نباشد و در روزگار؛ اگر افتادی، چندان اسف مخور که موهبتی در پی دارد؛ اگر دریابی.

ریا و دغل را از خود دور دار که جفا بینی؛

چرا که چیزی را دنبال کردی که غایتی جز حرمان ندارد. جز خوبی میندیش که اندیشه سزایش خوبی است. فضیلت را دنبال کن که سزاوار آدمی است.

جناب حق سرّ است و تو ماجرایی. حضرت حق را دنبال کن و از سر خویش برخیز و دریاب که هستی محض خداست و این حقیقت؛ اگر یافتی، آدمی، وگرنه هیچ.

سخن کوتاه و رشته باریک است و شاید که رندان را خلل آید و این خود خلاف رندی است.

خود دریاب وگرنه همواره دل بر نمک‌زار داده‌ای و دیگر هیچ.

مطالب مرتبط