جامعهٔ روحانیت از تبار انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام میباشد و وارث آنان است و وراثت، بدون سبب اتصال و همسنخی، صورت نمیگیرد.
این همسنخی نمیتواند در زمینهٔ وحی، عصمت، نبوت، وصایت و معجزه و کرامت باشد که باب آن با طرح «خاتمیت» بسته شده است و دیگر دست بشر به آن نمیرسد؛ بلکه این سنخیت، تنها میتواند در بنمایهای باشد که انبیای الهی را نبی و اوصیای آنان را وصی ساخته است.
جبههٔ دینمداری، که پیشوای آن در دورهٔ غیبت، جامعهٔ روحانیت است، همواره مخالفت گروهی را در برابر خود داشته است. این جبههٔ مخالف یا خدامداری بدون دین و بر پایهٔ عقلانیت و معنویت را پذیرفته و عالم را آفریده میداند و یا به مبارزه با خدا و امور منتسب به حق تعالی برخاسته و عالم را پدیده ـ به معنای بریده از خداوند و حداوند را آفریدهٔ ذهن منحرف بشر میشمرد. جبههٔ مخالفان، در شعبهای که به انکار خدا رو میآورد، نظام حرکت طبیعی و بشر را بینیاز از هر گونه خدا و نیروی ماورایی منتسب به خدا میداند و توان اداره و مدیریت زندگی خویش و دیگر پدیدهها را در نیروی خِرد خود مییابد. این جبههٔ باطل، در سدههای اخیر به خردگرایی جمعی رو آورده و انتخابات و قانون با تصویب حداکثری افراد را پذیرفته است و عقلانیت جمعی و محترم شمردن رأی اکثریت را در بیشتر شعبهها و شؤون زندگی پیگیر است.
سیستم عقلمحور اومانیسمی، اختلافها را با رجوع به رأی اکثریت، حل و فصل میسازد؛ ولی جامعهٔ روحانیت، تابع سیستم الهی و وحی است و در این میان، تنها نقش تابع، آن هم تابع تخصصمحور و بر پایهٔ اجتهاد و فقاهت دینی را دارد؛ تابعی که تلاش وی برای ترجمان دین است؛ بر این پایه، جامعهٔ روحانیت مترجم صادق دین دانسته میشود؛ مترجمی که نمیتواند بر آن افزوده یا کاستی داشته باشد، وگرنه عنصر عدالت را از دست میدهد و نقش ترجمانی وی بیاعتبار شده و اجتهاد او ارزش قابلیت رجوع را نخواهد داشت.
نسبیتگرایی و عقلورزی جمعی
عقلگرایان به دلیل سیاست خردگرایی جمعی و موفقیت در حل اختلافات، توافق حداکثری دارند و در مدیریت جامعه، کمتر به دعوا و مشاجره رو میآورند. ریشهٔ تعامل و همگرایی آنان، اعتقاد به نسبیت و تکثر آراست که هر سخنی را برای گویندهٔ آن محترم میشمرد و مصاف حق و باطل به میان نمیآورند. نظریهها یا با معیارهای علمی و استدلال تثبیت میگردد و یا در صورت اختلاف، رأی اکثریت، نزاع را منحل میکند.
شریعت ولایی
جامعهٔ روحانیت، که مرکزی علمی و مبتنی بر سیستم الهی است، تنها حکم را برای خداوند قایل است و وحی و ولایت را به اعتبار استناد عصمتی که به خداوند دارد معتبر میشمرد و قانون را در صورتی مشروع میداند که بر اساس آموزههای شریعت و مبتنی بر نظام استنباط باشد.
دینداری خدامحور از طریق سلسلهٔ انبیای الهی علیهمالسلام و وحی، و سپس توسط حضرات چهارده معصوم علیهمالسلام که تمامی عصمت داشتهاند، به بشر رسیده است. مهم این است که توجه شود انبیای الهی و اوصیای آنان علیهمالسلام تمامی از اولیای الهی هستند. آنان نخست ولی اللّه میباشند و سپس سِمت نبوت، رسالت و وصایت به آنان اعطا میشود. آنان ولی اللّه هستند؛ به این معنا که جهت خَلقی آنان رو به جهت قربی و حقی دارد و در قرب الهی استقرار یافته و به عنایت خاص حقتعالی، پایدار شده است و هرچه این قرب، بیشتر باشد، ولایت آنان شدت و قوت مییابد و به ایشان شأنِ «از اویی» میدهد؛ بدون آن که جنبهٔ بشری در آن دخالت داشته باشد. این قرب، سبب مسانخت میان خداوند و آنان میشود و به تناسب ولایتی که دارند، علم، قدرت و دیگر اسما و صفات حق تعالی در آنان ظهور مییابد؛ همانطور که قرب به آتش سبب انتقال حرارت، و تماس با آب سبب خیسی میشود، قرب به حق تعالی نیز سبب ظهور صفات حقی در ولی میگردد و صاحب ولایت به سبب قرب حقانی خود، این اقتدار را در خود مییابد که حق تعالی اسما و صفات حقی خود را در وی پدیدار سازد و او چشم و دست و گوش حق تعالی شود. خداوند، انبیا و اوصیای آنان را به صفت ولایت است که نبوت و رسالت میدهد و آنان با ولایت است که توان حمل وحی الهی و عصمتِ در اخذ، حفظ و تبلیغ آن را دارند.
این مسایل در جای خود مستدل است و سخنی در آن نیست؛ بلکه سخن ما این است که جامعهٔ روحانیت از تبار انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام میباشد و وارث آنان است و وراثت، بدون سبب اتصال و همسنخی، صورت نمیگیرد. این همسنخی نمیتواند در زمینهٔ وحی، عصمت، نبوت، وصایت و معجزه و کرامت باشد که باب آن با طرح «خاتمیت» بسته شده است و دیگر دست بشر به آن نمیرسد؛ بلکه این سنخیت، تنها میتواند در بنمایهای باشد که انبیای الهی را نبی و اوصیای آنان را وصی ساخته است؛ بنمایهای که همان «ولایت» است و این، همان ارثی است که به جامعهٔ روحانیت میرسد و آنان را همسنخ با تبار خود میسازد. شکل تنزل یافتهٔ ولایت، ملکهٔ قدسی نام دارد. این راه برای وصول به حق باز است و روحانی را نهتنها تا مقام همسنخی با انبیا و اوصیا، بلکه تا مقام قرب الهی و همسنخی با خداوند پیش میبرد.
ملکهٔ قدسی و در شکل عالی آن، ولایت میباشد که به روحانی همسنخی اصیل با پیامبران علیهمالسلام میبخشد. همسنخی از طریق اجتهاد، نسخهٔ تنزل یافته و مرکب از علم، عدالت و قدرت است، که علم به جای وحی، و عدالت به جای عصمت، و قدرت به جای معجزه مینشیند؛ البته با تنزلی که هر یک دارند. آنچه گفته شد، در مقام ثبوت این بحث است.
میراثبری حوزویان در علم و عدالت
جامعهٔ روحانیت که خود را از تبار انبیای الهی میداند، هماکنون میراثبری را در زمینهٔ علم و عدالت ـ که جانشین وحی و عصمت است ـ ادعا دارد. بر تخصص علمی حوزویان اطلاق «اجتهاد» میشود و متخصص در علوم حوزوی «مجتهد» نامیده میشود. آنان بر پایهٔ تنزل علم و عدالت از مقام وحی و عصمت، ولایت ظاهری را برای مجتهد صاحب شرایط قایل میباشند. مجتهد صاحب شرایط، «فقیه» نام دارد. تخصص وی در استنباطِ مراد شریعت است. او ترجمان گزارههای شرعی است و خواستهٔ الهی را در هر موضوعی، که از آن به «حکم» یاد میشود، به دست میآورد و قدرت انشای آن را به صورت جزیی دارد. انشای حکم شرعی از ناحیهٔ فقیه، «فتوا» خوانده میشود؛ اگر به صورت کلی، ارایه شود. فتوا بیانگر احکام تکلیفی چهارگانه برای مکلف است. مکلف اگر التزام عملی به فتوا داشته باشد، «مقلِّد» است. بر این پایه، تقلیدْ رجوع فرد ناآگاه به متخصص علم دین و عمل نمودن به گفتهٔ تخصصی وی است. تقلید در باطن خود یک اجتهاد دارد: فرد ناآگاه باید به فرد آگاه مراجعه کند.
تداوم اجتهاد در زمان ظهور
گرچه فقاهت ترجمان شریعت و تلاش برای رسیدن به مراد شارع است، ولی این تخصصِ علمی، افزون بر زمان غیبت، در زمان حضور معصوم نیز کارآمد است؛ چنانکه امام صادق علیهالسلام به برخی فقهیان دستور میدادند برای مردم افتا داشته باشند(۱). جامعه همواره به مجتهدان و جامعهٔ روحانیت حتی در زمان ظهور نیاز دارند و حضور معصوم علیهالسلام جامعه را از تخصص مجتهدان بینیاز نمیسازد؛ هرچند ظهور تا هزاران سال دیگر به وقوع نخواهد پیوست و روحانیت نیازمند است برای زمان دراز غیبت، سازماندهی منسجم داشته باشد. این امر، لزوم احراز اعلمیت و مراجعه به اعلم را در بحث تقلید منتفی میسازد؛ مگر آن که اعلمِ مجتهدان، به خودی خود احراز گردد.
همچنین حضرات معصومین علیهمالسلام به یاران دانشمند و فقیه خود میفرمودند: «برای مردم فتوا داشته باشید» و نمیفرمودند سخنان ما را به تقلید بیان کنید. این بدان معناست که به مدد فهم (قدسی) خود از دین بگویید و دادههای اندیشاری و یافتهها و تولیدات علمی خود از دین را برای مردم بیان کنید، ولی به شرطی که در تلاش علمی خود ترجمانی صادق از مراد شریعت باشید. ترجمان صادق، کسی است که هم منطق فهم دین و اجتهاد داشته باشد و هم عادل باشد و در ترجمانی خود خیانت نکند و هوسها و وسوسههای نفسانی و خواستههای شیطانی را در آن دخالت ندهد. البته کسی که ملکهٔ قدسی داشته باشد، قدرت خودنگهداری و بازدارندگی بالایی دارد. مجتهد در پرتو ملکهٔ قدسی این توان را مییابد که دین را آنگونه که به درستی فهمیده است برای مردم، بهدور از مطامع و غرضهای نفسانی بیان دارد و مردم نیز به اعتماد صدق و صفایی که او دارد به وی اطمینان مییابند. این اطمینان، لازم ملکهٔ قدسی و صفایی است که باطن مجتهد را در خود گرفته است. صفایی که او را از پیرایهها و از جمودگرایی دور میدارد و وی را زنده و پویا میگرداند. این صدق و صفا با اعطای ملکهٔ قدسی فراهم میشود و تلاشهای اکتسابی بدون اعطای این ملکه از ناحیهٔ حق تعالی، به آن مشروعیت نمیبخشد و فرد را تنها مؤمن میسازد، نه قدیسی که ولایت فقهی (ملکهٔ قدسی) داشته باشد.
فقیهان که توان استنباط روشمند آموزههای شرعی را دارند، به صورت عموم، برای خود مدعی ولایت بودهاند، اما این ولایت را در محدودهٔ ظاهر قایل هستند و مدعی قدرت و ولایت باطنی و توان خرق عادات نیستند و این مسایل را از حوزهٔ ولایت فقیه بیرون میدانند و وراثت فقیه را به علم و عدالت منحصر میسازند.
فقیهان قدّیس
ولایت، امری دهشی و عنایی از ناحیهٔ خداوند است و میشود کسی قدیس روزگار باشد و دورههای تمرینی مربوط به محبان و ریاضتهای سخت را بگذراند و عبادات فراوانی داشته باشد، اما ولایت به او اعطا نگردد. بر این اساس، میشود فقهیانی قدیس و معنویتگرا باشند که ولایت باطنی را حایز نگردند و تنها علم و عدالت را میراث ببرند و قدیسی آنان شأنی از شؤون عدالت آنان باشد، نه شأنی از ولایت معنوی. این گروه، مجتهدانی قدیس و معنویتگرا هستند که به تمام معنا تعبد الهی دارند و به صدق، مرید حق تعالی، پاک، طیب و طاهر میباشند و با آن که ولایت باطنی ندارند، اما ملکهٔ قدسی ـ که از شرایط اجتهاد است ـ در آنان بارز میباشد.
ملکهٔ قدسی، سلامت نفس و قدرت صیانت آن از هر گونه تعدی و تجاوز است که خداوند به فرد موهبت میکند و میشود از آن به «عدالتِ متناسب با اجتهاد» یاد کرد. این گروه، اهل هیچ گونه ادعایی ـ از جمله ادعای ولایت و معنویت یا کمتر از آن، یا ادعای خرق عادات ـ نبودند و به الزامات اجتهاد و به عدالت و ایمان پایبند بودند. اجتهاد در میان این گروه، به معنای حقیقی بوده است.
علوم ظاهری، نیاز به اجتهاد و استنباط دارد و اجتهاد بدون صیانت نفس ـ که ملکهٔ قدسی نام دارد ـ شکل نمیگیرد؛ وگرنه علم ظاهری به تنهایی مثل خرق عادت میماند که ارزشی ندارد و کافری خوشذهن نیز میتواند به تحصیل آن بپردازد. از شرایط مجتهدی که صلاحیت برای تقلید دارد، این است که حلالزاده باشد و این بدان معناست که میشود فردی حرامزاده در این جایگاه قرار گیرد؛ وگرنه شرط نمودن آن، بدون فایده بود. ملکهٔ قدسی در کسی محقق میشود که مورد عنایت خاص خداوند باشد و این شرط، دانشآموختگان فقه و اصول را به صورت کلی مورد پذیرش قرار نمیدهد؛ زیرا تنها برخی مورد عنایت خاص قرار میگیرند. ملکهٔ قدسی و قدرت صیانت نفس، امری غیر آموزشی است و به عنایت حق تعالی مرتبط است.
اگر صاحبان ملکهٔ قدسی و مجتهدان معنویتگرا، سخنی از ولایت میگفتند، آن سخن چیزی جز توان ترجمانی صادق و فهم مراد صاحب شریعت برای صاحبان ملکهٔ قدسی نبوده است، که گاه خود را در هیأت مرجعیت دینی مینمایانده و به ولایت ظاهری ختم میشده است؛ هرچند که در بیشتر مواقع، ظاهرگرایان، میداندار امور اجتماعی میشدند و صاحبان ملکهٔ قدسی، هم به دلیل داشتن روحیهٔ احراری، با مخالفت دولتها مواجه میشدند و هم با فشار گروههای ظاهرگرا، کمتر به ساحت جامعه و تعامل با نهادهای اجتماعی رو میآوردند و هم خود روحیه و شخصیتی درونگرا و انزواطلب داشتند؛ بهویژه اگر ضعف روحیه به آن افزوده میگردید.
مجتهدانی که ملکهٔ قدسی دارند، توان ارتباط با حق تعالی را مییابند. راههای ارتباط آنان با خداوند متعدد است. یکی از نزدیکترین راهها، توان استخاره است. گاه برخی از آنان چنان ارتباط تنگاتنگی از طریق استخاره با خداوند دارند؛ بهگونهای که حتی اگر در مسألهای علمی شک نمایند، میتوانند آن را از طریق استخاره حل نمایند و این به سبب قدرتی است که در باطن آنان موجود و توان ارتباط با غیب را به ایشان میدهد؛ ولی توجه شود که این امور در حیطهٔ ملکهٔ قدسی شکل میگیرد و ولایت، امری برتر و بالاتر از آن است؛ هرچند صاحبان ولایت، تمامی آنچه را که صاحبان ملکهٔ قدسی دارند، در خود مییابند. نمازهای بارانِ (استسقا) این گروه مشهور است. آنان قدرت تغییر در مسیر و سرعت حرکت ابرها و بارور نمودن آنها را از طریق صفا و جلای نفس دارند. همچنین چنان صفای نفسی دارند که با خواندن دو رکعت نماز به صورت ساده، میتوانند حملهٔ دشمنان مسلح به پیشرفتهترین سلاحها را دفع کنند یا آنان را به شکست بکشانند. صفای نفس صاحبان ملکهٔ قدسی از آن رو مؤثر است که به حرامی آلوده نشدهاند و صافی میباشند.
کسی که مرتکب حتی یک حرام میشود، ملکهٔ قدسی در او نیست و خاصیتی برای نماز وی نمیباشد و از نماز او نه میشود توقع بارانی داشت و نه میشود امید داشت که حملهٔ دشمنی دفع شود.
جامعهٔ روحانیت از تبار انبیاست و برای میراثبری از آنان، صرف انتساب در اجتهاد و عدالت کافی است؛ چنانکه در روایت است: «العلماء ورثة الانبیاء»(۲). این وراثت به معنای داشتن وحی و عصمت نیست و نباید چنین انتظاری از روحانیان داشت؛ اما از آن سو نیز روحانی دستکم بدون اجتهاد و عدالت، همسنخی با انبیای الهی ندارد و داخل در جامعهٔ روحانیت و از تبار پیامبران دانسته نمیشود؛ مگر آنکه بخواهد از آنان تقلید و به آنان تشبّه داشته باشد و علم دین را در حد یک فن بشناسد. مراد از علم، اجتهاد و مراد از عدالت، قدرت صیانت و ملکهٔ خودنگهداری از گناهانِ متناسب با شأن اجتهاد است؛ همانگونه که عارف در صورتی وراثت معنوی از اولیای حق علیهمالسلام دارد، که رشحاتی از معنویت و معرفت در او باشد، نه خرق عادت که از گبر نیز بر میآید.
علم، عدالت و قدرت، سه امری است که از حضرات چهارده معصوم علیهمالسلام برای زمان غیبت به ارث گذاشته شده و هر کسی که رشحهای از آن را برده باشد و به همان مقدار ادعا کند، از وی پذیرفته است؛ ولی اگر تنها بخشی از آن را دارد و ادعای تمامی آن را میکند، وی ظالم به خود و دیگران است و تصرفات وی در محدودهای که در تخصص وی نیست، نامشروع است و نمیتواند ولایت آن را ادعا کند.
فقیهانِ جامع ظاهر و باطن
تا بدینجا از ملکهٔ قدسی گفتیم. بالاتر از ملکهٔ قدسی، ولایت باطنی است. ولایت، قرب به حق تعالی و تأثیرپذیری از همجواری با اوست. ولایت، قدرتی باطنی است و نباید آن را با تخصص در دانش عرفان اشتباه گرفت. دانش عرفان، گزارشی از آن ولایت باطنی است. بیشتر متنهای عرفانی، گزارش ولایت محبی است و ولایت محبوبی در آن نیامده است. ولایت حضرات چهارده معصوم علیهمالسلام از سنخ ولایت محبوبی است. ریاضت و اکتساب، هیچ گونه دخالتی در ولایت محبوبی ندارد. چنین نیست که خواندن متنهای عرفانی، ولایت باطنی بیاورد؛ بلکه ولایت به صورت کامل، امری اعطایی است؛ ولی این امر اعطایی، دو چهره دارد: یکی محبی و دیگری محبوبی. ولایت اعطایی محبی، نیاز به پیشزمینهٔ اکتساب و ریاضت دارد. عارف اگر ولایت داشته باشد، به غیر حق دهان باز نمیکند و به غیر حق باج نمیدهد؛ وگرنه درس گرفتنِ متنهای عرفانی، از افراد کافری که خوشذهن و باهوش باشند نیز بر میآید. عارف کسی است که صاحب معرفت باشد. خواندن متن عرفانی، معرفت نمیزاید و معرفت، امری موهبتی است.
فقیهانی هستند که افزون بر علم و عدالت، ولایت باطنی و قدرت معنوی را دارا میباشند که از آنان به فقیهان جامع یاد میشود. صاحبان ولایت الهی، یا ولایت را بدون ریاضت، به صرف عنایت حق تعالی دارند، که «محبوبی» نام دارند و یا با دیدن دورههای تمرینی سخت، توفیق نیل آن را به تدریج و گام به گام از ناحیهٔ خداوند مییابند که به آنان «مُحِبّ» گفته میشود. فقیهانِ صاحب ولایت باطنی، در تمامی شؤون گفته شده، میراثدار خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام میباشند و میان علم، عدالت و قدرت، تفکیکی ندارند.
فقیهان مدعی
در میان جامعهٔ روحانیت، کسانی بودهاند که ادعای ولایت ظاهری داشتهاند. اینان تقلید خود از مجتهدان حقیقی و آگاهی بر نظریههای آنان را نشانهٔ شکوفایی نیروی اجتهاد در خود میپنداشتند و خود را فقیه میشمردند؛ در حالی که تنها توان حفظ معلومات و احضار آن را داشتند، نه قدرت انشای علم و تولید دانش، که بر پایهٔ ملکهٔ قدسی و نظام روشمند علمی استنباط، «اجتهاد» نامیده میشود. بیشتر کتابهای این گروهِ ظاهرگرا، تکرار گفتههای پیشینیان و جمع آن و جمودورزی بر نظریههای گذشته بوده و خالی از تحقیقهای علمی و نوآوری است و اگر گفته یا سخنی نو در آن باشد، از اساتید و مجتهدان صاحب ملکهٔ قدسی نقل شده است که گاه حتی به نوشتن کتاب و ثبت نظریات خود رو نمیآوردند و این ظاهرگرایان نظریههای آنان را به نام خود در کتابها میآوردند. اگر فتاوای فقهی از نقطهٔ شروع آن، دارای کد و شناسه گردد و دانسته شود به چه کسی استناد دارد، آنگاه به دست میآید که کتابهای این گروه، فاقد فتواست. این تحقیق لازمی است برای حوزههای علمی تا با شناسایی صاحبان فتوا و مجتهدان حقیقی از مجتهدان ادعایی، اجازه ندهند مدعیان، صاحبان حقیقی علم دینی را به محاق و غربت برند، بلکه غبار غربت از چهرهٔ مجتهدان حقیقی بزدایند و مرهمی بر دردهای تاریخی علم آنان گردند. ظاهرگرایان، همواره حوزهها و مردم را از علوم حقیقی آنان محروم داشتهاند و این علوم، با آنان به زیر خاک رفته است.
رابطهٔ روحانیت با تبار خود، با «اجتهاد» و «عدالت» شکل میگیرد. اجتهاد، قدرت علمی است و توانمندی درونی آن، چنان است که بهراحتی از دست نمیرود، برخلاف عدالت که با گناهی اندک، از بین میرود. اجتهاد، چنان توانمند است که اگر عدالت را در کنار خود نداشته باشد، باز به مجتهد اجازه نمیدهد از دیگری تقلید کند؛ هرچند وی صلاحیت ندارد مرجع تقلید برای دیگران قرار گیرد. اگر کسی نیز در نهایتِ عدالت باشد، ولی اجتهاد نداشته باشد، به صرف ادعای آن، عدالت خود را نیز از دست میدهد. کسی که مجتهد نیست، چنانچه ادعای آن را داشته باشد، همانند دزد گردنه است که کالای کاروانیان را به فن دزدی، سرقت میکند. چنین کسی هر فتوایی بدهد، بر ذمهٔ او میآید. این امر، بهویژه وقتی خطرناکتر میشود که وی در اجتهادِ ادعایی خود، از مجتهدان حقیقی تقلید نکند و فتوای آنان را به نام خود نیاورد؛ بلکه به تغییر احکام الهی بپردازد؛ زیرا کسی که مجتهد نیست، توان «استفراغ الوسع بعد الفحص و الیأس عن الدلیل» را ندارد و از اوضاع زمانه و دیدن چند کتاب، خیلی زود متأثر میشود و نیز چون فاقد ملکهٔ قدسی است، گفتههای وی ارزش شرعی و توان استناد به حقتعالی را ندارد.
تفکیک قدرت از علم و عدالت در مقام اثبات
در مقام خارج و اثبات، آنچه واقع شده است، این است که قدرت مطرح در میان انبیای الهی علیهمالسلام از دو همزاد دیگر، یعنی علم و عدالت، در طول تاريخ و تا پيش از پيروزي انقلاب اسلامي جدا افتاد و دو شعبه یافت: قدرت سیاسی و قدرت خرق عادت.
قدرت سیاسی
صفت قدرت، این تحریف و مغالطه را یافت که گفتند هر کسی بتواند سپاه گرد آورد و جنگاوری داشته باشد و به زور شمشیر سلطهگری کند، خلیفه و صاحب ولایت است. چنین قدرتی میتواند ضعیفترین فرد را به زور شمشیر و امکانات و با سلطنت موروثی، به قدرت برساند؛ در حالی که قدرت مطرح در باب ولایت، صفتی باطنی است و از درون ولی الهی ریشه میگیرد. قدرتِ ولایت، بر مدار قلب فرد است، نه بر پایهٔ پادگانها و ارتشی سرسپرده که هر فرمانی را اطاعت میکنند یا سپاهی که توان هجوم به هر فردی را دارد. و این نخستین مغالطهای بود که در باب ولایت و امامت پدید آمد.
قدرت خرق عادت
مغالطهٔ دوم که در باب قدرت پیش آمد، دوری آن از علم و عدالت منحصر شدن به خرق عادت بود. این انحراف، بیشتر در آنان که گرایش به عرفان و معنویت داشتند رخ داد و عرفانِ دور از علم (معرفت) و عدالت را پیش آورد و معنویت و ماوراییگری و رسوخ به غیب را به خرق عادت تنزل داد. در حالی که هم قدرت به معنای امیری بر سپاهیان و هم قدرت به معنای خرق عادت، هر دو انحراف از معنای قدرتِ ولایت و امامت است. باید دقت داشت هر دو گروه یاد شده، ادعای وراثت از مقام امامت و ولایت را دارند؛ در حالی که هم امیری و فرمانروایی و هم خرق عادت، از غیر مسلمانان و حتی از خداانکاران نیز بر میآید و دلیل بر بزرگی شخصیت، شکوه ایمان و نور معرفت نیست. امروزه خرق عادات بسیاری نقل میشود که تمامی مردود و ساختهٔ عمدی منتسبان به آن و یا علاقمندان، برای کاسبی و طمعورزی است و آن که خرق عادت داشته باشد، به صورت نوعی و غالبی مدعی نمیشود و تنها شذوذی از آن، خرق عادت است؛ ولی چون پشتوانهٔ علم، معرفت، صفا و دینداری با آن نیست، ارزشی ندارد و مانند ثروتی است که فرد متمول را اهل و شایسته نساخته و مدعی، تنها معرکهٔ خرق عادت به راه انداخته است.
مغالطهٔ قدرت
این دو گروه، مغالطهای اساسی درانداختند و آن این بود که قدرت خرق عادت و قدرتِ امارت خود را به جای ولایت نشاندند و تمامی شؤون ولی را برای خود ثابت دانستند؛ در حالی که هیچ یک قدرت ولایت را در اختیار نداشتند. توجه شود که قدرت، تنها یک شأن از شؤون ولایت است. قدرت ولایت، سطح بسیار بالایی دارد که از آن به تمکین یاد میشود و ولی الهی با آن، توانمندی حمل توحید عنایی و امور ربوبی و کرامات را مییابد و قدرت خود را با آن بَر و عروج میدهد و الهی میسازد، نه این که قدرت را به امور نازل و فرودین برای خواستههای نفسانی ـ همچون معرکهگیری شهرت و طمعورزی ـ سوق دهد. ادعای وراثت قدرت انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام را خلفای جور، امویان، عباسیان و شیوخ عرب دارند و ادعای قدرت باطنی را برخی از نحلههای عرفانی و دراویش مدعی شدند.
حفظ مرزهای تخصصی میراثداران
عارف اگر توان اجتهاد نداشته باشد، تنها دارای قدرت معنوی است و ولایت ظاهری که برای فقیه ثابت است، برای وی نیست و او باید در یافت احکام شرع، از مجتهد صاحب شرایط تقلید کند و حق دخالت در امور ظاهر را ندارد؛ چنانکه ممکن است پرفسوری برای درمان بیماری خود به پزشک عادی مراجعه کند و فقیه اگر صاحب معرفت نباشد، قدرت معنوی ندارد؛ ولی دستکم از امور معنوی باید ملکهٔ قدسی را حایز شده باشد؛ وگرنه فقط ادعای اجتهاد در اوست.
فقیهی که صاحب ملکهٔ قدسی است، چنانچه بخواهد پیگیر امور معرفتی باشد، نیازمند عارف است و نمیتواند در حوزهٔ تخصصی عارف ـ مانند گرفتن ذکر اختصاصی و وحدت وجود ـ و در امور مربوط به ولایت باطن دخالت کند؛ زیرا از تخصص وی خارج است و او تنها ولایت را در حوزهٔ احکام شرع و امور ظاهر، به تبع اجتهاد و ملکهٔ قدسی خود دارد.
در برابر این دو، مجتهدانی که میان ولایت ظاهر و ولایت باطن جمع کردهاند و هم مجتهد و هم ولی الهی میباشند، ولایت بر ظاهر و باطن دارند و میراثبری آنان در تمام شؤون مربوط به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام میباشد، که اگر مقبولیت مردمی و نفوذ اجتماعی بیابند، زمینه برای اعمال قدرتِ مدیریت و سیاست اجتماع برای آنان پیش میآید.
جامعهٔ روحانیت، تمامی گروههای یاد شده را در خود دارد و تفکیک در میراثبری، سبب شده است که هر گروه از مجتهدان، حوزهٔ تخصصی ضیق یا گسترده داشته باشند. این امر، اقتضا دارد که هر مجتهدی بر پایهٔ مدار تخصص خود سخن گوید و نیز مقلدانِ هر گروه، انتظاری بیش از اندازه از آنان نداشته باشند. برای نمونه، از مجتهدی که تنها فقه میداند، نمیتوان توقع داشت که در حوزهٔ علوم عرفانی دخالت کند و برای آن فتوا دهد؛ بلکه باید مرزهای تخصص هر گروه از مجتهدان را پاس داشت. اگر مجتهدی حوزهٔ تخصصی خود را پاس ندارد، قدرت صیانت نفس در او نیست و صلاحیت برای مرجعیت تقلید را از دست میدهد.
اگر بخواهیم برای جامعهٔ روحانیت مثالی بیاوریم، آنان مانند فرزندانی هستند که پدر خود را از دست دادهاند و پدر برای آنان منزلی به ارث گذاشته است و هر فرزند اتاقی را به ارث میبرد که با دیگری متفاوت میباشد. فقیهان، فقه و ولایت ظاهری، و عارفانْ معنویت و ولایت باطنی را به ارث بردهاند. فقیهان قایلاند مجتهد عادلی که قدرت صیانت نفس و مقبولیت مردمی دارد، ولایت وی فعلی است و حکومت او بر مردم نافذ میباشد.
در این میان، برخی نیز ادعای وراثت دارند؛ در حالی که یا قدرت ظاهری را به زور گرفتهاند و یا مرجعیت در علوم ظاهری و صوری را و یا ادعای خرق عادت و قدرت باطن را به میان آوردهاند در حالی که هیچ یک از این گروهها نسبتی با خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام ندارند و مقام دو گروه نخست را غصب کردهاند و هیچ یک از مداخلات آنها مشروع نیست و کسی که با آن پیوند داشته باشد، با دزدان گردنه ارتباط دارد که برای دزدی و حفظ خود، دست به هر خلافی میآلایند. این گروه را باید دزدان دین نامید؛ ولی دزدانی که گاه چهرهٔ آبرومندی به خود میگیرند؛ بهویژه اگر کسی چنان خبیث باشد که میان سه ادعای گفته شده جمع کند و برای خود حق دخالت در هر امری را به صورت مطلق قایل گردد بدون آنكه صلاحيت لازم براي آن را داشته باشد.
——————————————————
۱ ) وقال أبو جعفر علیهالسلام لأبان بن تغلب: «اجلس فی مسجد النبی وأفت النّاس، فانّی أحبّ أن یری فی شیعتی مثلک». وقال الصادق علیهالسلام للفیض بن المختار: «إذا أردت بحدیثنا فعلیک بهذا الجالس، وأومأ بیده إلی رجل من أصحابه، فسألت عنه، فقالوا: زرارة بن أعین». وقال علیهالسلام لعبد اللّه بن أبی یعفور حیث قال له علیهالسلام : «انّه لیس کلّ ساعة ألقاک ولا یمکن القدوم، ویجیئ الرجل من أصحابنا فیسألنی ولیس عندی کلّ ما یسألنی عنه.» فقال: «فما یمنعک من محمّد بن مسلم الثقفی فإنّه قد سمع من أبی وکان عنده وجیها». وقال علیهالسلام : «اعرفوا منازل شیعتنا بقدر ما یحسنون من روایاتهم عنّا، فانّا لا نعد الفقیه منهم فقیها حتّی یکون محدثّا، فقیل له: أو یکون المؤمن محدّثا؟ قال: یکون مفهما والمفهِم المحدّث.» وسائل الشیعه (آل البیت)، ج ۲۷، ص ۱۴۸٫
۲ ) راوندی، قطب الدین، الدعوات، ص ۶۳٫