قرآن کریم میفرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا»(۱).
میشود انسان قلب داشته باشد، اما درک و حواس قلب را نداشته باشد مانند نوزادی که به دنیا میآید و دستگاهها و ابزار او کامل است اما نمیتواند از آن بهره برد. هر انسانی دارای قلبهای بسیاری است اما از آنها استفاده نمیکند و در مرتبهٔ استعداد باقی میماند.
آدمی در مرتبهٔ نفس از این که جوانمرد است و از این که انسانی باز و لارج است لذت میبرد. در مرتبهٔ قلب، این باطن نفس است که به راه میافتد؛ یعنی از درون نفس چیزی آشکار میشود و این انسان نفسانی، از این به بعد چیز دیگری میشود و به جای حظوظ نفسانی، حضور حقانی مییابد.
مومن وقتی انبساط خود را پیدا کرد میبیند در باطن وی چیز دیگری به راه افتاده است و وی از اینجا به بعد با قلب خود پیش میرود و نفس بُردی بیش از این ندارد. قلب از اینجا به بعد نخست قصد دارد یعنی آهنگ حرکت دارد و سپس عزم مینماید، یعنی نیروهای خود را یکجا جمع میکند و قدرت استجماع مییابد و بعد از آن اراده میکند؛ یعنی تازه به حرکت میافتد و در واقع سیر به سوی حق تازه از این نقطه شروع میشود و این جاست که «ادب»، «انس»، «یقین» و «ذُکر» پیدا میکند.
مومن در مقام قلب، حظوظ و لذتهای نفسانی ندارد، بلکه حضور حق را مییابد و به قصد یعنی نیت قربت میرسد. قصد همان نیت است و هنوز حرکت نیست و عزم استجماع قوا برای بر شدن است. قصد را باید سِرّ قلب و باطن و حیات آن دانست. کسی که باز و زنده شده و حیات قلب یافته است میتواند قصد داشته باشد. قصد مرکز دایرهٔ سیر وجودی آدمی است. انسان تا به قلب نرسد، کمالات باطنی و قصد او ظاهر نمیشود و گرفتار حظوظات و امور نفسانی و در یک کلمه جنت نعیم است. وی حتی اگر وارد بهشت شود به او نعیم؛ یعنی «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیامِ»(۲) و یا «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»(۳) میدهند و بهشت با اوصاف یاد شده بهشت اهل نفوس است و بهشت اهل قلب بالاتر از آن است.
بعد از قصد و عزم، «اراده» شکل میگیرد. در اراده غضروفهای بدن جمع میشود و استجماع که برآیند جمع توان و نیروهای بدن است محقق میشود. استجماع مانند ترمز خودرو است که برای ایست خودرو باید پر کند. عزم سبب استجماع میشود و استجماع کار پر شدن را در سیستم ترمز خودرو انجام میدهد. اراده بعد از آن به فعل تبدیل میشود. اراده چنانچه ضعیف باشد، نه پُر، سبب استجماع نمیگردد. اراده همان ترمز و نیروی بازدارنده است که قرآن کریم از آن چنین توصیف میآورد: «وَمَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(۴)؛ وقایه همان نیروی بازدارنده است. کسی که نمیتواند حرکت و سرعت سیر خود را تنظیم کند به سرگردانی دچار میشود. سالک الی الله باید از اموری که سبب ضعف اراده میشود دوری کند.
همچنین باید از اموری که نیروی اراده را مضاعف میسازد بهره برد. نماز، ذکر الهی، قرائت قرآن کریم، خلوت، تنهایی و تاریکی قوت اراده میآورد.
سالک در مقام اراده، باطنی مییابد که توان حرکت و قدرت سیر دارد و تلاش وی تا بدینجا تمام در جهت رفع موانع و بسترسازی برای سیر بوده و از این خودسازی لذت میبرده است. او از جوانمردی خود و از این که به کسی محبت میکرده لذت میبرده و از نماز به حال خوشی که در آن داشته راضی بوده و روضهای که شرکت کرده برای او نشاطآور و بهجتزا بوده است، اما تمامی این امور حکم نردبان را دارد و از این به بعد نباید آن را بر پشت خود حمل نمود، بلکه مرکب را باید با طی هر منزلی فرو گذاشت نه آن که مرکب هر منزلی را با خود برداشت و بار خود را سنگین کرد که در این صورت، سرعت کاسته میشود و به جای قرب، به بُعد و دوری مبتلا میگردد.
با پیدایش قلب، نفس مُعین و مددکار آن میشود و از این پس این خداوند است که در کار است، نه نفس و خواستههای آن. سالک در این مرتبه دارای صدق قلبی میگردد و صدقی که پیش از این داشت صدق نفسانی بوده است. صدق نفسانی ظاهری و انبساطی و صدق قلبی سِرّی و باطنی است. از این به بعد هیچ صفت و منزلی بدون صدق ارزش پیدا نمیکند. انصاف نیز از توابع صدق است. کسی که صدق و انصاف نداشته باشد در اصل چیزی ندارد. این صادقِ منصف است که اصل اصول کمالات را دارد و اگر با همین دو صفت بمیرد باز هم کمال بسیار بلندی دارد. کسی که قلب دارد برای پذیرش خداوند مهیاست؛ همانطور که دل شکسته جایگاه خداوند است؛ خواه صاحب آن مؤمن باشد یا کافر. او میتواند صاحب اراده گردد و با تجرد از حظوظ نفسانی و بدون دخالت نفس، قصد و عزم قرب الهی نماید و اراده را تحقق دهد و جلو رود و همین پیشروی او در سیر همان قرب است. در این سیر نیاز به مواظبت و احتیاط است که از این حزم و رعایت احتیاط به «ادب» یاد میشود. ادب وقتی پیش میآید که سالک به شدت حضور خداوند را احساس کند و او را حاضر و ناظر بیابد. هر حاضری دارای محضری است و باید آداب آن را پاس داشت و به حسب عادتها و میلها نبود و از تمایلات و عادات دست برداشت. با آمدن ادب، بحث حدود الهی پیش میآید و آنچه خداوند فرموده است را اتیان میکند و در بند نوع تکلیف نیست. بعد از آن، منزل یقین است که بر قلب مینشیند. یقین دارای سه مرتبه است: علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. این یقین است که به آدمی انس به حق تعالی را پیشکش مینماید و سالک دیگر به غفلت از حق تعالی مبتلا نمیشود. کمال انس «ذکر» قلبی میآورد. انس به حق کششی دارد که وی را ناخودآگاه به ذکر میکشاند و وی نمیتواند ذکر نداشته باشد. این که بسیاری از اهل معرفت هم در صبح و هم در عصر ذکر میگویند یا نماز فراوانی میگزارند، در اختیار آنان نیست و با فشار قلب است که مشغول عبادت میشوند. ذکر قلبی هنگامی برای آدمی محقق میشود که وی دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد و تمام از خدا بگوید؛ یعنی غیر نشناسد و از غیر حتی از نفس خود فراغت تام یابد. در این حالت مقام «فقر» که مقام یکتایی است آشکار میشود؛ به این معنا که هرچه هست از آنِ حق است و خوی گدایی از فرد برداشته میشود. فقیر در اینجا کسی است که عالَم را در اختیار دارد امّا از حق دارد نه از نفس خود. در مقام فقر، سالک از خود نیست، بلکه همه چیز را امانتی میبیند که همه از خداست. سالک اینجاست که «غنا» و بی نیازی مییابد و پُر و فول میشود؛ یعنی قلبی دارد که بینیاز و داراست. دلی که پر، سرشار و ملأ است. با غنای قلب، عصمت از گناه نیز پیدا میشود. معاصی از حسرت، کمبود، کاستی و نداری برای فرد پیش میآید. قلب وقتی پر و سرشار باشد نیازی ندارد تا میل به گناه در آن پیدا شود؛ برای همین ریشهٔ تمامی معاصی فقر کمالات است. وقتی سالک زرهی دارد که او را از تیرهای معصیت حفظ میکند و مانع وی و گناه میشود «مراد» میشود. مراد کسی است که ملکهٔ خودنگهداری از گناه دارد و دارای غناست و حسرت و فقری در دل خود احساس نمیکند. در این صورت است که وی میتواند دستگیر خلق شود و مراد و مرشد آنان قرار گیرد.
____________________________
۱٫ اعراف / ۱۷۹٫
۲٫ رحمان / ۷۲٫
۳٫ بقره / ۲۵٫
۴٫ حشر / ۹٫