یکی از سورههایی که بیشترین بحثهای روانشناسی را در خود دارد، سورهٔ یوسف است که به سورهٔ «عشق» نیز معروف است. البته میتوان آن را سورهٔ «فتنه» هم نامید؛ چرا که افراد حقهباز را بهخوبی معرفی میکند.
يكي از پردههاي سياستبازي خيرخواهي برادران يوسف براي وي هست. برادران یوسف، وقتی به وی حسادت ورزیدند، چنین نبود که آن را نزد پدر خویش بهنحوی اظهار کنند، بلکه با نقشه و طرح، به دروغ، ظاهری خوش از خود نشان دادند و «سیاست» پیشه ساختند، امری که از «نجابت» دور است. آنان سیاست خیرخواهی پیش گرفتند و گفتند: «إِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ» {یوسف / ۱۱} در حالی که نقشهٔ قتل و طرد او را طرحریزی میکردند.
یعقوب با آن که میدانست آنان چندان خیرخواه برادر خود نیستند اما یوسف را به دست آنان سپرد تا آن که آنان شامگاه بازگشتند: «وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یبْکونَ»(یوسف / ۲۴)؛ و شامگاهان گریان نزد پدر خود باز آمدند.
در پرده اي ديگر، زليخا ظاهر ميشود؛ زني كه داراي قدرت سياسي و نفوذ اجتماعي است. قرآن كريم ميفرمايد: «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَنْ رَأَی بُرْهَانَ رَبِّهِ کذَلِک لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَوَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ» {یوسف / ۷۸}
ـ و در حقیقت آن زن آهنگ وی کرد و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ او میکرد. چنین کردیم تا بدی و زشتکاری را از او بازگردانیم؛ چرا که او از بندگان مخلص ما بود. آیهٔ یاد شده حضرت یوسف را از مخلَصان (به فتح لام) میداند. مخلَصان با آن که محبوبان ازلی و ابدی نیستند اما گروهی هستند که دستپروردهٔ خداوند میباشند و هیچ مدرسه و آموزشی غیر از مدرسهٔ الهی ندیدهاند و اگر غیر از این بود، امکان اشتباه و خطا در آنان راه مییافت.
در این آیه با آن که مادهٔ واژهٔ «همّ» هم برای زلیخا و هم برای یوسف علیهالسلام آمده اما کاربرد آن متفاوت است و همت یوسف به زلیخا بهصورت مطلق نیامده و مشروط و معلق است و اینگونه میباشد: «هَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَنْ رَأَی بُرْهَانَ رَبِّهِ» و به فرمایش امام رضا علیهالسلام این آیه را به همین شکل و با شرط یاد شده خواند(شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا علیهالسلام ، تحقیق شیخ حسین اعلمی، دو جلد، چاپ اول: انتشارات مؤسسهٔ الأعلمی للمطبوعات، بیروت ۱۴۰۴، ج۲، ص ۱۷۹) و به این معناست که یوسف به هیچ وجه آهنگ زلیخا نداشته است.
خداوند اگر بخواهد کسی را به فتنه مبتلا کند و از خود دور دارد، او را به ظواهر دنیا مشغول میدارد و او را در چشم اقوام و اطرافیان، محترم میسازد و از ثروت دنیا به او بسیار میدهد اما اگر بخواهد کسی را برای خود قرار دهد، هرچه دارد از او میگیرد و نه مالی برای او میگذارد و نه فامیل و آشنایی و چیزی غیر از خدا برای او نمیماند. حضرت یوسف علیهالسلام نیز چنین راهی را طی کرده است. او نخست برادران خود را از دست داد، سپس از پدر دور افتاد و پس از آن، زلیخا و عزیز مصر او را به زندان افکندند. وی بعد از قطع شدن تمام اسباب و کمکهای طبیعی، برگزیدهٔ خداوند میشود و خیرات و برکات بیشماری به وی عنایت میگردد. این، سرنوشت «مخلَصان» است. «محبوبان» در برد بالاتری هستند و آنان در ازل برگزیدهٔ الهی بودهاند و همانجا خداوند را یافتهاند. «محبان» که «مخلِصان» هستند برای رسیدن به جایی، باید رنج و زحمت بسیاری را بر خود هموار نمایند.
پرده بعدي اين است كه يوسف به اراده خود زندان را از خداوند مي خواهد تا از سياستهاي نابهجا و هوسمحور زليخا دور شود و شريك توطئههاي وي نگردد.
یوسف وقتی عشق زلیخا و شیفتگی آن زنان را دید به خداوند پناه برد و عرض داشت: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَی مِمَّا یدْعُونَنِی إِلَیهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی کیدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیهِنَّ وَأَکنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ»(یوسف / ۳۳)؛ پروردگارا، زندان برای من دوستداشتنیتر است از آنچه مرا به آن میخوانند و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانی به سوی آنان خواهم گرایید و از جمله نادانان خواهم شد. خداوند متعال دعای یوسف را میپذیرد و زمینهٔ زندان رفتن را برای او فراهم میآورد: «ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الاْآَیاتِ لَیسْجُنُنَّهُ حَتَّی حِینٍ»(یوسف / ۳۵)؛ آنگاه پس از دیدن آن نشانهها به نظرشان آمد که او را تا چندی به زندان افکنند. عزيز مصر میدانست یوسف بیگناه است اما حکم به زندان او داد. عزیز مصر شیفتهٔ زیبایی زلیخا بود و نمیتوانست چیزی که او میخواهد را نادیده بگیرد و هرچه او میخواست انجام میداد.
به هر روی، یوسف کمالی به نام زیبایی داشت و همین کمال سبب شد گرفتار زندان گردد. هر جا کمال هست، مشکل و گرفتاری هم هست.
پرده بعدي ، تعبير خواب و اعلام هدف يوسف است. يوسف هدف خود را چنين اعلام ميكند: «وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرا وَقَالَ الاْآَخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزا تَأْکلُ الطَّیرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاک مِنَ الْمُحْسِنِینَ»(یوسف / ۳۶)؛ و دو جوان با او به زندان درآمدند. روزی یکی از آن دو گفت من خویشتن را به خواب دیدم که انگور برای شراب میفشارم و دیگری گفت من خود را به خواب دیدم که بر روی سرم نان میبرم و پرندگان از آن میخورند. به ما از تعبیرش خبر ده که ما تو را از نیکوکاران میبینیم.
حضرت یوسف، تعبیر خواب آنان را نگفت و آن را به بعد حواله نمود. وی فرصت را مناسب دانست تا آنان را به خداوند یکتا بخواند و آیین خود را تبلیغ نماید: «قَالَ لاَ یأْتِیکمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُکمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یأْتِیکمَا ذَلِکمَا مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی إِنِّی تَرَکتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَ یؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالاْآَخِرَةِ هُمْ کافِرُونَ»(یوسف / ۳۷)؛ گفت غذایی را که روزی شماست برای شما نمیآورند مگر آنکه من از تعبیر آن به شما خبر میدهم پیش از آن که تعبیر آن به شما برسد. این از چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرت هستند رها کردهام.
کسی که هدف دارد، هدف خود را فراموش نمیکند و آن را در هر جایی پی میگیرد. برای نمونه، مسیحیت با آن که از نظر اعتقادی، منطق علمی ندارد اما نفوذ آن بهخاطر تبلیغات مناسب و پرهزینه و برخورد نیکی است که دارند.
حضرت یوسف، تعبیر خواب آنان را بیان میدارد و سپس به کسی که امید نجات او میرفت چنین گفت: «وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْکرْنِی عِنْدَ رَبِّک فَأَنْسَاهُ الشَّیطَانُ ذِکرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ»(یوسف / ۴۲)؛ و یوسف به آن کس از آن دو که گمان میکرد خلاص میشود گفت: مرا نزد آقای خود به یاد آور ولی شیطان یادآوری به آقایش را از یاد او برد، در نتیجه چند سالی در زندان ماند.
این درخواست میرساند یوسف در زندان در فشار زیادی بوده است. همچنین آن زندان دارای آمار و ارقامی نبوده است تا معلوم شود چه کسی و به چه مدت در زندان است و چه مدت دیگر باید آنجا بماند!
یوسف در زندان بود تا آن که پادشاه مصر، خوابی دید: «وَقَالَ الْمَلِک إِنِّی أَرَی سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یأْکلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یابِسَاتٍ یا أَیهَا الْمَلاَءُ أَفْتُونِی فِی رُؤْیای إِنْ کنْتُمْ لِلرُّؤْیا تَعْبُرُونَ»(یوسف / ۴۳٫)؛ و پادشاه مصر گفت: من در خواب دیدم هفت گاو فربه است که هفت گاو لاغر آنها را میخورند و هفت خوشهٔ سبز و هفت خوشهٔ خشکیدهٔ دیگر. ای این آیه، اصول و قواعد بسیاری در علم تعبیر خواب را در بر دارد و در شناخت «رؤیا» بسیار قابل استفاده است. نگارنده بخشی از آن را در کتاب «اصول و قواعد تعبیر خواب» آورده است(محمدرضا نکونام، اصول و قواعد تعبیر خواب، چاپ اول: انتشارات ظهور شفق، قم ۱۳۸۶، ص ۱۰۰٫)
پادشاه مصر، خواب خود را برای خوابگزاران میگوید و آنان از تعبیر آن عاجز میمانند تا آن که شخصی که درزندان با یوسف بود، او را به یاد میآورد و در نزد پادشاه از او میگوید: «وَقَالَ الْمَلِک ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کلَّمَهُ قَالَ إِنَّک الْیوْمَ لَدَینَا مَکینٌ أَمِینٌ قَالَ اجْعَلْنِی عَلَی خَزَائِنِ الاْءَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ»(یوسف / ۵۴ ـ ۵۵)؛ و پادشاه گفت او را نزد من آورید تا وی را خاص خود کنم؛ پس چون با او سخن راند، گفت: تو امروز نزد ما با منزلت و امین هستی. یوسف گفت: مرا بر خزانههای این سرزمین بگمار که من نگهبانی دانا هستم.
یوسف تعبیر خواب پادشاه را بیان میدارد. پادشاه در برابر به او منزلتی خاص میدهد. این آیات چهار صفت برای کسی که میتواند بر خزینههای زمین چیره و حاکم شود بیان میدارد. صفاتی که برای هر حاکمی حتی برای کسی که مرجعیت علمی و دینی دارد لازم است. این صفات، عبارت است از دو شرط: «حَفِیظٌ عَلِیمٌ» و دو صفت «مَکینٌ أَمِینٌ». کسی میتواند حاکم باشد که دانا و کارشناس، نگاهدارنده، امین، پاک و دارای توان مدیریت باشد.
آنچه گذشت حکایتی کوتاه از زندگی یوسف پیامبر است. حکایتی که چنان به دست تحریفگران تاریخ تغییر کرده است که ذکر آن به اخبار غیبی میماند: «ذَلِک مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیبِ نُوحِیهِ إِلَیک وَمَا کنْتَ لَدَیهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یمْکرُونَ»(یوسف / ۱۰۲)؛ این ماجرا از خبرهای غیب است که به تو وحی میکنیم و تو هنگامی که آنان همداستان شدند و نیرنگ میکردند نزدشان نبودی.
آنچه گفته شد همه از تحریف مصون است و آنچه برخلاف آن گفته شود جز تحریفی که از مدعیان ادیان پیشین رسیده است چیزی نمیباشد و قابل اعتماد نیست.
حافظ در مورد زنداني شدن يوسف در غزل شماره ۹ ، سخن گفته است و ما آن را چنين استقبال كردهايم:
جناب خواجه:
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گُل، بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
نکو:
پایمردی
خاک راهِ سرِ کوی تو کنم بستان را* * * با نی و چنگ و ربابم، بنگر الحان را
ای صبا، خود ز جنابش خبری ده تا من* * * هم ببینم قد آن سرو و گل و ریحان را
جناب خواجه:
گر چنین جلوه کند مغبچه بادهفروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
نکو:
من گذشتم ز سر مغبچه بادهفروش* * * بوسهای ده که نثار تو کنم این جان را
چون بکشتی تو مرا با دم ابروی کمان* * * خندهای کن که بری از دل من حرمان را
ترسم از آنکه رَوَد ظاهر خوبی بر باد* * * خانهزاد حقم و مشتریام ایمان را
جناب خواجه:
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیهکاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
نکو:
پایمردی نبود کار دل سست و زبون* * * مرد حق آن که کند خُرد سر طغیان را
بگذر از چرخ خراب و برو از خانه دهر* * * کشته دنیا ز جفایش چه بسی مهمان را
جایگاه من و تو کی بود این کهنه رباط؟!* * * دیده بر چهره حق نِه، مَنِگر دامان را
جناب خواجه:
ماه کنعانی من، مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بِدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش، ولی
دام تزویر مکن چون دَکران(۱) قرآن را
- نوعی پرنده. در نسخهای دیگر، دگران آمده است.
نکو:
کنج زندان بلا بِهْ ز سریر شهِ مصر* * * گر که روشن کنی از مهر، شبِ زندان را
عشقْ خوش باشد و رندی به برِ دلبر مست* * * خوش بود کز لب آن مه شنوم قرآن را
حافظا هست نکو باخبر از غمهایت* * * دام تزویر مکن پیرهن عثمان را