اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کمکم دنیا و محبت و آرزوی آن را از او میگیرد و این شخص تغییر هویت میدهد و با ریتم حق حرکت مینماید و عشقِ زنده ماندنش این است که در پی حق است و به عشقِ در پی حق بودن، زنده است.
عالم، عین وصول بوده و وصول محض، عین حق است که «مطلق وجود» بیقیدِ اطلاق، آن را حکایت میکند. چهرهٔ وصول، همان تعین اول و ثانی حق و خلق در حضرتش میباشد. ظهورات، وصولاتِ متعین است که عین مطلق وصول میباشد و هجران و فقدان، وصف غیری آن قدسیجناب است.
آنچه هر کس را رسد، همان باشد که رسد و آن رسیده، وصول و ظهور خویشتن خویش میباشد. نقد دل است که حق در آب و گل ریخته است تا دل طراوت خود را بازیابد و خیمهٔ عشق خویش را در دل خاک برپا کند. تنها مطلق وجود است که لطف وصول است و ظهورات ربوبی، وصف اطلاقی خود را در ظرف وصول اطلاقی حق با تعین مییابند.
اگر کسی خواهان حق شود، خداوند کمکم دنیا و محبت و آرزوی آن را از او میگیرد و این شخص تغییر هویت میدهد و با ریتم حق حرکت مینماید و عشقِ زنده ماندنش این است که در پی حق است و به عشقِ در پی حق بودن، زنده است. او در این مرحله حاضر است تمامی دنیا و آخرت را بدهد و همراه حق باشد. حق نیز دنیا و آخرت را از او میگیرد و با او همکلام و همنشین میشود. در این صورت است که بنده و خداوند هر دو عاشق هم میگردند و عاشق به حق میرسد و از این که تعلقی ندارد، ناراحت هم نیست.
بنده هر چه پیش رود از خودی خویش میکاهد و در پی آن است که در دنیا و پیش از مرگ و مردن، از خویشتن خویش قالب تهی سازد و بیخویش در حضور حق درآید که حقیقت وصول این است. هر کس میخواهد حق را با دستانی پر ملاقات نماید و بنده مومن بر آن است که بیدست گردد. هر کس با عمل، و عارف با هیچ، زیارت حق را خواهد. او حق را مطلق مییابد و عارف در پی تحقق دیدار چهرهٔ اطلاق است. حقیقتی که مجرد از تمامی تقیدها؛ اعم از ماده و ماهیت است و نیز با تمامی تقیدها دیدنی است. حقیقتی که با انانیت هر ذرهای همراه است و نزدیکتر از «ورید» به «ورید» است و در تمامی چهرهها «فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» (بقره / ۱۱۵) است، آن هم نه این که خدای تعالی در آنجاست؛ بلکه آنجا خود چهرهٔ خداست که چهرهٔ هستی و هویت شخصی ذرات را تشکیل میدهد.
کسی که بهحق و بهطور جدی دل به چیزی یا کسی میبندد از دیگر امور بریده میشود و تمام توجه و همّ و غم وی تنها چیزی میگردد که به آن دل باخته است؛ خواه آن معشوق خدای تعالی باشد یا چیزی از امور دنیوی، علم باشد یا پول، خوب باشد یا بد، زشت باشد یا زیبا.
کسانی که خدایی میشوند دیگر دل از غیر حق تهی میکنند؛ همانطور که کسانی که غرق لذایذ مادی و دنیوی میشوند هرگز توجهی به کمال ندارند. کسانی که بهحق وابسته به علم و تحقیق میگردند، دل از هستی میبرند و حتی کمتر زاهد و عابد حرفهای میشوند و کسانی که دل به حرفه و شغلی میدهند از دیگر امور رها میگردند.
آدمی رفته رفته به خداوند توجّه پیدا میکند و به تدریج یک به یک تعینها و انانیتی را که دارد از دست میدهد تا حق را بیابد. از دست دادن هر تعین در او حالتی را نمودار میکند که نحوهٔ شدن و گردیدن از حالی به حال دیگر در حالی که آدمی را حرکت میدهد و پیش میبرد «منزل» نام دارد. توحید از باب تفعیل است و تدریج در آن نهفته است و به این معناست که حصول آن آنی نیست و باید رفته رفته در دل و جان آدمی اشراب شود و در آن نشست گیرد و نهادینه گردد.
باید به جای توجه به زهد و عبادت و دیگر کمالات، مردم را به سوی خدا توجه داد. کسی که به خدا توجه دارد، عبادت و زهد به صورت قهری و لازمی برای وی محقق میشود. عرفان محبان به چنین ضعفها و کاستیهایی مبتلاست و فرد را به مبادی مشغول میدارد بدون آن که سیری داشته باشد و مسیر را برای بنده طولانی میسازد بدون آن که نتیجهای در خور داشته باشد؛ برخلاف عرفان محبوبی، فرد را در ابتدابه سوی حق تعالی سیر میدهد و سپس زهد به خودی خود برای او حاصل میشود بدون آن که به «من»، «منیت»، «انانیت» و خودخواهی آلوده شود. بر اساس عرفان محبوبی، اولیای خدا در هیچ شرایطی نمیتوانند ریا کنند؛ چرا که غیر در حریم آنان راه ندارد و نیز شرک به آنان راه نمییابد؛ زیرا کسی نیست که وی را کنار حق نهند. بنابراین، نخست باید مسالهٔ «خدا» را برای خود حل کرد و از هرچه امر مشتق است به مجرد آن رسید و از «اخلاص» به «خلاص» پناه برد که هر مشتقی شرکی در آن است و کمترینشرک آن انانیت است. کسی که خداوند را مییابد دیگر خلقیات و کردار نیکو به خودی خود با آن در دل سالک خدابین مینشیند. کسی که خدا را مییابد زلزلهای درون او پدید میآید که بنیاد هرچه ریا، سالوس، نفاق و شرک را از جا بر میکند و چون سیلی است که هر غرض و مرضی را از دل ریشهکن میسازد و خداوند و صفات خدایی را برای او محقق میسازد.
پناهندگی و اعتصام به خداوند راه نجات و کمال بنده است. اعتصام همانند ورود شناگر به آب است که او آب را با دست و پای خود در بغل میگیرد و آب هم با تمامی وجودی که دارد شناگر را در آغوش میگیرد. اعتصام در آغوشگرفتن و پناه بردن و التجای بنده به خداوند و سیر به سوی او در پناهِ حفظ حق است.
در اعتصام به حق از ظاهر و کثرت خبری نیست، بلکه این ربوبیت و قرب، تفرید و فردیت حق است که نمایانی دارد. بنده به این معنا میرسد که در عالم یکی است و در ورای حق چیزی نیست و تمامی خیر و شر از حق تعالی است: «کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» . (نساء / ۷۸). چنین کسی وقتی به دل خود مراجعه میکند در آن نه دنیا میبیند و نه آخرت. ترس در دل او نیست و وحشت و خوف نمیشناسد و تنها با رغبت، کار میکند. شک از او دور است و اطمینان و یقین تمامی او را فرا گرفته است. چنین کسی در تفرید و اعتصام حق است. تفرید حق مرتبهای فروتر از توحید حق است. در تفرید، سالک خدا را به فردانیت و به شخص میبیند و جز خدا نمیبیند. او تمام پدیدههای هستی اعم از دوست و دشمن را ظهورات حق مشاهده میکند. چنین کسی نمیتواند در دل خود بغض، نخوت، سالوس، ریا، کژی، کاستی، اعوجاج و شیطنت داشته باشد. اعتصام به حق یعنی به خدا آویختن. به خدا اتصال پیدا کردن. بوی خدا، رنگ خدا و نور خدا گرفتن. هر پدیدهای دلش را که باز کنند دل حق در آن است. آن که در تفرید حق است هیچ گاه بیحوصله نمیشود. او هیچ گاه خود را تنها نمیبیند و تنها نمیشود. ترس هیچ گاه به دل او راه نمییابد. او در پی نصرت کسی بر نمیآید و کسی را به چیزی رغبت نمیدهد. او مانند معتادی است که در بیابانی تنهاست و بستهای مواد و منقلی و سور و ساتی جور دارد و کسی هم مزاحم او نمیشود و او نیز دغدغهٔ خاطر هیچ کس را ندارد و به همان دلخوشِ دلخوش است. کسی که اعتصام دارد چنین حالی دارد. او نه غربت میشناسد، نه تنهایی، نه انکساری دارد و نه انعقادی. هیچ چیز در نفس او نمیخلجد و هیچ چیزی در روح او نمیآید. او تمامی عالَم را به تفرید و به حق میبینند. همه بروند و همه بیایند، همه باشند یا نباشند، خیر باشند یا شر، او جز «کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» (نساء / ۷۸) نمییابد. چنین کسی چگونه میتواند ترس، خوف، رغبت، طمع، ریا و سالوس داشته باشد. او دلتنگ نمیشود؛ چرا که «خدا» را دارد. او نگرانی، ناراحتی، غصه و انتظار فردا ندارد. او «فردا» هم نمیشناسد.
گاه گوشهٔ چشمی کسی را میلرزاند و بنده در اعتصام حق، تمام چشم را میبیند، گاهی چشمی کسی را به جنبش میآورد و سالک تمام صورت را مشاهده میکند و گاهی صورتی کسی را دگرگون میکند و بنده قامت را رویت میکند و گاهی قامتی برانگیخته میسازد و سالک قیامت را در قامتی به تماشا مینشیند. او کبوتر جَلد حق شده است. اگر خدا او را تیغ بزند، باز هم باز میگردد. در این راه، عاشقکشی حلال است. حق تعالی سالک را با تیغهایی آخته، پاره پاره میسازد، ولی او با طمانینه نشسته است و نگاه میکند. او دلباخته و معتاد خداست و عشق، قرب و رویت حق، فعل حق، بلکه ذات حق پناهگاه اوست. او خدا را به تنهایی میبیند؛ یعنی تنها خدا را مشاهده میکند و غیر در عالم نمیشناسد. او خلق را فعل خدا میبیند و بس.
اعتصام به اللّه تعالی اشتغال قربی به حق به صورت پیوسته و مداوم است و لحظه به لحظه حالت اتصال و ارتباط او به خدا بیشتر میشود تا جایی که جز خدا به ذهن و دل بنده نیست. وی میرسد به مقامی که آنچه خوانده و آنچه دیده همه از یاد میبرد مگر حدیث دوست، که خود تکرار میکند. برای همین است که صاحب اطمینان است. او اهل وصول است و چنین نیست که خدا را از دور تماشا کند. آنان سوسوی خدا را نمیبینند، بلکه با اتصالی که به حق دارند، او را مشاهده میکنند و رویت آنان تفریدی است؛ یعنی شخص حضرت حق و جناب او را وصول دارند. رزق آنان از نماز، «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ» (فاتحه / ۵) است. آنان تا غیر خدا بر دلشان ننشیند، اتصال خود را دارند.
تفرید و بهطور خالص برای حق شدن بسیار سنگین است. این مقام، «دل» میخواهد. دلی که وقتی به آن مراجعه شود دل هم دیده نشود، بلکه به هرجا مراجعه میکند خدا را میبیند.