من در دوران تحصیلم، بیش از صد و پنجاه استاد نابغه و قوی و ویژه به خود دیدهام و این را یکی از موهبتهای الهی نسبت به خود میدانم.
استادی داشتم که کافر و طبیعتگرا بود. او دهری بود و با خدا درگیریهایی داشت. شعر میخواند: ای خدایی که کردهای داغم / گر که سجدهات کنم چیچیساقم. دهری بودن استاد، مربوط به عالم ناسوت میشد. باز شعر میخواند: بندگانت ز گشنگی مردند / لاف تا کی زنی که رزاقم. او معتقد بود که رزاقیت خدا فعلیتی ندارد. اوضاع مردم دنیا و گرسنگی و فقرشان را مشاهده کنید. انگار خداوند، بندگانش را به حال خودشان رها کرده است. او به خدا رو میکرد و میگفت: اگر تدبیر و اداره امور را به دست من میدادی، اوضاع دنیا بهتر از این بود. اما در تدبیر تو، خلقاللّه میمیرند و از بین میروند و به یکدیگر آسیب میزنند و همدیگر را به قتل میرسانند. هیچ کسی هم متأثر نمیشود و اعتراضی نمیکند. او قرآن را خوانده بود و گاهی میگفت خداوند میگوید: «إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ»(۱)؛ من دارای چشمی هستم که با آن، شما انسانها را نگاه و نظاره میکنم و حتما چنین جهانی، نتیجه نگاههای خداوند به ماست. انگار خداوند، ما سر کار گذاشته است و معطل خود کرده است. خلاصه اینکه او با خداوند، درگیری زیادی داشت. اما انگار، طبیعت دنیا چنین اقتضایی دارد که وقتی صحبت فیلم و نمایش به میان میآید، همه مانند عبید زاکانی، همان مسائل جدی را با دیده طنز مینگرند. در آن زمان، فیلم حضرت نوح در حال ساخته شدن بود. استاد ما را برای نقش حضرت نوح انتخاب کردند. او محاسن و موهای بلند و سفیدرنگی داشت. من نیز ده، دوازده سال بیشتر نداشتم. در آن فیلم، نمایش داده میشود که نوح به آسمانها میرود. از استاد پرسیدم که این صحنه، چگونه ساخته شده است. پاسخ داد که شیشهای تعبیه کرده بودند و من روی آن ایستادم. شیشه، در فیلم دیده نمیشد. اما من دیده میشدم، در حالی که تصور میشد، در آسمان و در فضا هستم. او نبوت پیامبران را نیز فیلم و نمایشی بیشتر نمیدانست. میگفت، درست مانند من که نقش نوح را بازی کردم. اما شما دقت کنید که چنین شخصی، نقش حضرت نوح را بازی کرد و در آن زمان، بسیار خوب هم بازی کرد؛ آن هم در جامعه ما که سینما هنوز قدرتی نداشت. او فیلمش را بهانه کرده بود و میگفت ممکن است، فردا روزی به خلوت برویم و ببینیم پیغمبر و نوح و مانند اینها فقط روی شیشهای ایستاده بودند و خبری از دیانت و معرفت نیست. استاد یک گاری پر از سبزی داشت که آن را به میدان شاه عبدالعظیم میبرد و میفروخت. وضع مالی خوبی داشت. میگفت من تحمل دیدن فقیران و وضعیت بد زندگی آنها را ندارم. من اذیت میشوم که خداوند این همه فقیر و ندار دارد. این چگونه خداوندی است که بندگانش را گرسنه و فقیر رها کرده و خودش «عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی»(۲) قرار دارد و بالانشین است. میگفت، سلاطین و پادشاهان عالم، از خداوند آموختهاند و چنین تکبر میورزند و بر مردم عوام حکمفرمایی میکنند. میگفت خداوند بر عرش قرار گرفته است؛ در حالی که ما بر فرش او قرار داریم. خداوند به حضرت سلیمان فرشی بخشید که به وسیله آن به آسمان میرفت و پرواز میکرد؛ در حالی که مردم عادی ذلیل و بیچاره بر زمین بودند. او به بیچارهها میگفت: «لاَءُعَذِّبَنَّهُ عَذَابا شَدِیدا أَوْ لاَءَذْبَحَنَّهُ»(۳) و این خوی را از خدای عذاببخش خود گرفته است. او خطاب به خداوند میگفت که تو در آسمانها، در بالادست، مکان خوبی داری و ما را که در پاییندست جای داریم، به قتل میرسانی. من این ادعاها را در کتاب «خداانکاری و اصول الحاد» نقد کرده ام.
- فجر / ۱۴٫
- طه / ۵٫
- نمل / ۲۱٫