اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفه پدری، همین یک تخممرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژهها ندارم.
من همیشه از یک تخممرغ سخن سر میدهم. این تخممرغ همیشه بزرگتر میشود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخممرغی میبینم یا سخنی پیش میآید آن محبت و تخممرغ به طور تازهتری در نظرم خودنمایی میکند.
اگر برای من از محبت پدری، تنها همین یک برخورد ماندهباشد، بس است که تمام و کمالِ محبت پدری را یافتهباشم.
دوست داشتم پدرم میبود تا به او محبت میکردم، او را نوازش مینمودم و گرد از چهره کفشهای او میگرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری به پدرم را کاهش میدادم و ذرهای از آن همه احساس را جبران میکردم.