از کودکیام، آزار و اذیت دیگران را دوست نداشتم. مدرسه تعطیل شده بود و بچهها، در حال برگشتن به خانه بودند. آنها، کلاه یک فرد روستایی را از سرش برداشتند و مانند توپ، دست به دست میکردند.
فرد روستایی هم برای پس گرفتن کلاهش، میدوید و تلاش میکرد. من از این اتفاق، بسیار منزجر شدم و خیلی، دلم برای فرد روستایی سوخت. با خودم فکر کردم، انسان وقتی ضعیف باشد، دیگران چگونه او را، به قول معروف دسترشته میکنند؟ آن فرد روستایی، به شهر آمده بود تا چیزی بخرد و نیازهایش را تامین کند. آن وقت، چند کودک او را به این شکل، مورد آزار و اذیت قرار میدهند. یکی از مواقعی که من بسیار آزرده شدم، همین موقعیت بود. علم اولی نیز چنین است. ما مانند آن فرد روستایی، در علوم خداوند متعال، دسترشتهایم و عجیب است که متلاشی نمیشویم. در مورد علم خداوند به مخلوقاتش، این حادثه مثال زیبایی است که از این ماجرا عاید ما شد.