بیمارستان فیروزآبادی و عمل لوزه

از دوران کودکی‌ام به یاد می‌آورم که بیمار بودم و باید لوزه‌ام را عمل می‌کردم.

زیرا همان طور که گفتم، این همه را در کودکی تجربه کردم. شیخی بود که مانند او را در زندگی‌ام ندیدم. او، از انسانی که به یک تخته‌چوب خشک شبیه‌تر بود، یک مرجع کامل می‌ساخت. بله، اگر یک تخته‌چوب به او می‌دادی، یک هفته بعد، یک واجب‌التقلید به شما تحویل می‌داد.

او، من را به مهم‌ترین و مدرن‌ترین بیمارستان آن زمان، یعنی بیمارستان فیروزآبادی معرفی کرد. پسر آقای فیروزآبادی، مسئول بیمارستان بود. آنها، مرا به او معرفی کردند و گفتند که آقا سلام رساندند و گفتند ایشان را عمل کنید. او با این‌که، پسر آقای فیروزآبادی بود، حتی جرات این را نداشت که بپرسد، آقا کیست؟ من از این ماجرا، حیرت‌زده شدم و حقه‌بازی چنین آخوندهایی، برایم مجسم شد. من با خودم فکر کردم که اگر او بپرسد، منظور از آقا کیست، چه اتفاقی می‌افتد؟ که بعد، متوجه شدم او در مورد این مسائل، انسانی به قول معروف، حرفه‌ای است و این سوال را نپرسید. حتی با این‌که صبحانه خورده بودم، از من خواستند بگویم صبحانه نخورده‌ام؛ زیرا، او هر حرفی بزند، در این موقعیت، محلی از اعراب ندارد. هنگام عمل جراحی، از جراحان خواستم، آمپولی به من تزریق نکنند، زیرا آن زمان، انسان قوی و کارکرده‌ای بودم. یادم است که جراحان، خرت خرت می‌بریدند. حتی خواستم، کسی دستم را نگیرد. زیرا، توان نگهداری خودم را داشتم. از قوت اراده‌ام، حیرت زده شدم. من قصد داشتم از اراده‌ام در انجام کارهای بزرگ استفاده کنم. ولی متاسفانه، این اراده، صرف کارهای دیگری شد.

مطالب مرتبط