شاید این ماجرا را باور نکنید. کودک بسیار خردی بودم. رانندههای نیسان، عقب خودروهایشان، میوه و طالبی میفروختند.
بچهها، به دلیل کودکیشان، شیطنت میکردند. عقب خودرو را میگرفتند و دنبالش راه میافتادند. راننده، بچهها را میدید. سرعتش را زیاد میکرد تا بچهها زمین بخورند. سرعت ماشین زیاد میشد و امکان رها کردن ماشین هم نبود. روزی به همین سبب من زمین خوردم و چانهام پر از ریگ شد و شکست. هنوز احساس آن را دارم. سبحان الله. سبحان الله. سبحان الله. من در اذکار الهی، سبحاناللّه را میگویم. وقتی درجات عالی عرفان را طی میکنی، میبینی کسی هست که تو از او غافل ماندهای. مانند این است که تو به قطار چسبیدهای و قطار، تو را جا بگذارد. یا اینکه عقب درشکه را بگیری. در آن زمان، عقب درشکهها را هم میگرفتند یا پشت شاسی درشکه، برای تفریح سوار میشدند. راننده درشکه، شلاقش را به اسب میکشید. اسب، تند میکرد و شخصی که عقب درشکه را گرفته بود، نمیتوانست آن را رها کند. گاهی درشکه، به آخر خیابان میرسید و نگه میداشت که در این صورت، مشکلی وجود نداشت. اما گاهی، درشکههای باری در جاده، با سرعت زیاد میرفتند که در این صورت، همراهی با درشکه، کار بسیار سختی بود و به قول معروف، مرده انسان باقی میماند. راه چاره، رها کردن درشکه بود. البته، نتیجهاش به زمین خوردن بود که این هم، سختی و دشواری خودش را داشت.