کودکیام در تهران گذشت. کودکان تهرانی، زیاد شیطنت میکردند و بسیار بازیگوش بودند. آنان به اصطلاح، چشم و گوششان هم باز بود.
یادم هست آنها آدمهایی را که زیاد مثبت نبودند و ظاهر خوبی نداشتند، به شوخی آزار و اذیت میکردند. مثلا تصویر یا نوشتهای را به پشت لباس این آدمها وصل میکردند. او بدون اینکه متوجه این موضوع شود، به راهش ادامه میداد و دیگران به او نگاه میکردند و به وضعیتش میخندیدند که تابلوی سیار یک پیام شده است. با برادر کوچکترم که به قم آمدم. او همین کار را با مأموران ساواک میکرد. یکی از آن مأموران عادت داشت اتومبیلش را جلوی در حرم پارک کند. برادرم اطلاعیههای آقاي خميني را هم به دکههای نزدیک ساختمان شهربانی میچسباند و هم شجاعت به خرج میداد و اطلاعیهها را به پشت لباس مأموران ساواک نصب میکرد. بهبه از این کار! مأمور ساواک که از این موضوع خبر نداشت، به راهش ادامه میداد. مردم، نوشتههایی را بر پشت مأمور ساواک مشاهده میکردند و کنجکاو میشدند و دقت میکردند که نوشتهها چیست. بعد متوجه میشدند که نوشتهها، اعلامیههای آقای خمینی است. آقاي خميني پی در پی اعلامیه میداد. برادرم کارهای غیر مترقبهای را انجام میداد. بازیهای زمان بچگیاش در شهر قم، شامل همین کارها میشد. در واقع، جگردار بود آن هم در حد و اندازهای بسیار وسیع. او در جبههها مجروح شد و نزدیک بود چشمان خود را از دست بدهد. برگشت چشم او بین خداوند و من ماجرایی دارد که در جای خود خواهم گفت. این مورد از مواردی بود که به کنده نشستم و گفتم هرکاری میخواهی بکن، اگر میخواهی بگیری، بگیر اما… .