من هیچ گاه از شنیدهها نقل نمیکنم، بلکه همیشه از دیدهها یا تجربههای خود میگویم. قصهگفتن از شنیدهها را دوست ندارم و به این شکل سخن گفتن، اعتقاد ندارم.
کودکیام را با یک درخت توت به یاد میآورم که از آن بالا میرفتم. فاصله بین ما تا استاد باطنیمان، به اندازه فاصله اینجا (مدرس ساحلی) تا دم در (در شرقی) فیضیه بود. کودکی من تا ده سالگی، اینگونه گذشت. ارزش این چند سال از عمر من، به قدری است که به چند صد سال میارزد. من ساده و بیپیرایه مانند کودکان شیرخواره بودم. اصلا از دلیل و چگونگی حضور این علما و بزرگان، اطلاعی نداشتم. شما تصور کنید سرچشمهبازار کجا و محل زندگی من کجا؟ وقوع این گونه اتفاقات مربوط به خود انسان نیست. هیچچیزِ این گونه اتفاقات، ربطی به خود انسان ندارد. سالکان قربی، ناسوت ندارند. هرچه آن علما را با علمایی که بعد از آن دیدم مقایسه میکنم، بیشتر متوجه مقام و عظمت آن بزرگان میشوم. اینگونه اتفاقات، مانند این است که خدا، انسان را شارژ میکند و خداست که کارها را دستکاری میکند و دلیل آن هم، اقتضائات است. افراد زیادی، در آنجا بودند. مثلا معلم مکتب ما، زنی به نام گلینخانم بود که من به اشتباه به ایشان گلیمخانم میگفتم. روزی یکی از دوستان ترک به ما گفت، نام این زن، گلینخانم به معنای عروس باید باشد. یعنی ما در مورد اسم آن زن، اشتباه میکردیم. ضمن اینکه بعدها، متوجه شدم او گلیم میبافته است. بعضی اتفاقات، بر اساس اقتضائات است. انگار یکدفعه و ناگهانی تو را شارژ میکنند.
کودک بودم و هنوز به مدرسه نمیرفتم، ولی علم موسیقی را میدانستم. دفترچهای داشتم که در آن دانستههایم را از علم موسیقی مینوشتم و چون هنوز کودک بودم بعضی واژهها را اشتباه مینوشتم. مانند اوج را به جای الف با عین نوشته بودم. بعدها جزوهای از روی این دفترچه، به نام آموزش مقامات موسیقی چاپ شد. ویراستار این دفترچه به من اعتراض میکرد چرا کلمه اوج را غلط نوشتهام.
مسایل من تقدیرات الهی بر پایه اقتضائات است، ولی جبر نیست. خدا، به انسان لطف میکند. در حالی که جبری هم در عالم نیست. بسیاری از انسانها، این الطاف را جمع آوری میکنند، ولی آن را رها میکنند، بنابراین به مقصد نمیرسند. ولی این مساله، در مورد من صدق نمیکند. دلیل آن هم، عشق است که خودش دنیایی است. ولی متاسفانه از گفتن اینگونه مسائل ترس دارم.
من یک کودک بودم که عاشق شدم.البته هنوز هم یک عاشق هستم. آنقدر مطالعه میکردم که دیگر، کتاب را نمیدیدم. تا صبح مطالعه میکردم، تا جایی که احساس میکردم، چشمهایم نابیناست. چشمهایم را هر چه باز میکردم، مطالب کتاب را نه میفهمیدم و نه میدیدم. انگار به اندازه یک فوت کردن، درس تمام میشد. نزدیکیهای صبح، کلاس درس تشکیل میشد. شرکت در کلاس درس، برایم از اهمیت زیادی برخوردار بود. متاسفانه الان، بداخلاقی درسخوانها به من هم سرایت کرده است. من هم چون مجبور هستم، درس میخوانم و از این شکل مطالعه درس راضی نیستم. یادم میآید، نزدیکیهای صبح بود، در حالی که خشمگین بودم، کتاب را باز کردم. در یک چشم به هم زدن، مطالب کتاب تمام شد. همه مطالب را فراموش کردم. انگار در همان یک شب، به همه مصیبتها دچار شدم. با اینکه یک شب بود، ولی به اندازه شصت سال، احساس عذاب کردم. امروز، هر چه از الطاف خداوند در زندگیام، مشاهده میکنم، ثمره همان یک شب است. همه اینها، نشان دهنده عشق است و عشق. دوازه سیزده جلد دیوان شعر سرودهام که ثمره همان یک شب است. به اندازه یک گونی، و بیش از پنجاههزار بیت شعر سرودهام که نتیجه همان یک شب است. همه اینها اقتضائات است، ولی زمینههای آن کجاست؟ بهتر است در مورد این مسائل، سخن نگوییم. اصلا سخن گفتن در مورد این مسائل، آن هم در این زمان، کار شایستهای نیست.
کودک بسیار خردی بودم که خدا را دیدم. خدا، اینگونه بود و آنگونه بود. به طوری که دیگر، حنای هیچ کسی برایم رنگ نداشت تا از خدا بگوید. نود و پنج درصد محتوای اشعارم، سخن گفتن از خداست. پنج درصد دیگر هم، یا مربوط به ائمه اطهار است یا پند و نصیحت است. من اکنون چه کنم؟ آنچه را که دیدهام، مدام پیش رویم است. اگر شخصی محاسبه کند، در تدریسهایم چندین هزار بار، تکرار کردهام که اللهم عرفنی نفسک. و آنچه که برای من پیش آمده، همین است و باز هم میگویم و انک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک. اگر خدا را نبینم، پیامبرش کیست؟ این فراز میگوید بدون خدا، پیامبر، باید کولهبارش را بردارد و برود. درست است پیامبر پیام آورده است، اما از جانب چه کسی؟ پیامبر، صاحب معجزه است، ولی نتیجه آن چیست؟ پیامبر هم از سوی او آمده است. او کیست؟ ما نمیدانیم او کیست؟ پیامبر هم باید برای اثبات حقانیت خود، معجزهای از سوی او بیاورد، آن هم فقط از طرف او. اما او کیست؟
نتیجه اینکه، جبری در عالم وجود ندارد و ارادهای برای تحقق آن، صورت نگرفته است. هرچه هست، اقتضاست. منتها گاهی به شکل عنایت است. گاهی مانند این است که انسان را شارژ میکنند. گاهی دور است و گاهی نزدیک. از این سوی و از آن سوی است. علم ما به این مسائل، قد نمیدهد و گرنه اینها همه، دارای حساب و کتاب است و هیچ چیز آن، بدون حساب و میزان نیست. محاسبه، دقیق و ظریف است و با چرتکههای عادی ذهن ما، قابل درک و دریافت نیست. بنابراین انسان در ابتدا، باید به خداوند ایمان بیاورد و به او اعتقاد داشته باشد. اعتقاد ما به خداوند، ضعیف و دارای اشکال است. در واقع، ما به خداوند شک داریم. انسان وقتی به خداوند شک دارد، به او وابسته نیست و باور ندارد، که همه کارها به دست اوست. اگر انسان، باور داشته باشد که همه کارها به دست خداست، اگر مثلا گلویش را هم ببرند، خم به ابرو نمیآورد. راستی، چه کسی است که این ویژگی را داشته باشد؟ ولی متاسفانه میبینیم، گاهی ایمان شخص، آنقدر ضعیف است که اگر به قول معروف، گوشش را بگیری، خودش را خراب میکند. این در حالی است که اگر شخص، از وضعیت مالی خوبی برخوردار باشد و مشکلی هم نداشته باشد، از خدا سخن میگوید، در حالی که آروغ میزند. اما همین شخص، اگر دچار گرفتاری و مشکلی شد، زندگی برایش سخت و دشوار میشود. بله، از خداگفتن، در همین حد است. در مقام کلام و نه در مقام عمل. بسیاری از انسانها، امیدشان را در مشکلات از دست میدهند. این موضوع، نگرانکننده و خطرناک است.
ما بیش از اینکه به درس خواندن بپردازیم، مشغول امور مدرسه باشیم و برای دیگران فاتحه بخوانیم، باید خداوند را یاد کنیم و مشکلات اعتقادیمان را، در مورد خدا حل کنیم. البته، خداوند باید توفیق بدهد، تا انسان در این امر توانمند باشد.