مست و خمار

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۸

مست و خمار

حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۱۶۰ـ ۱۴۱)

(۳)

مست و خمار

 



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : مست و خمار: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله(۱۴۱-۱۶۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۵ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۴۰.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۹-۷
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله(۱۴۱-۱۶۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭م۵ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۱۲

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۷

غزل: ۱

استقبال: شکسته و رسیده

۲۰

غزل: ۲

استقبال: بزم دو صد عالم

۲۳

غزل: ۳

استقبال: دور هستی

۲۶

غزل: ۴

استقبال: عرش ذات

(۵)

۳۰

غزل: ۵

استقبال: نقش خاتم

۳۴

غزل: ۶

استقبال: قمار هستی

۳۹

غزل: ۷

استقبال: مریضم

۴۲

غزل: ۸

استقبال: عشق تو

۴۵

غزل: ۹

استقبال: شوخ سر بریده

۴۹

غزل: ۱۰

استقبال نخست: صفای باطن

۵۳

غزل: ۱۵۰

استقبال دوم: چنگ شکسته

(۶)

۵۷

غزل: ۱۱

استقبال: شکوفهٔ عقل

۶۱

غزل: ۱۲

استقبال: حدیث دوست

۶۴

غزل: ۱۳

استقبال: تیغ حق

۶۸

غزل: ۱۴

استقبال: چشمهٔ چشم من

۷۲

غزل: ۱۵

استقبال: مکتب غمزه

۷۶

غزل: ۱۶

استقبال: لشکر حسن

۷۹

غزل: ۱۷

استقبال: خط دل‌دهی

(۷)

۸۲

غزل: ۱۸

استقبال: به همه چهره

۸۶

غزل: ۱۹

استقبال: کیمیای دل

۸۹

غزل: ۲۰

استقبال: پشمینه

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

 سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وآن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

جناب خواجه در دیوان خود در شوق معرفتی که دارد، خمار و مخمور است. او مخمور است که به التماس و تمنا رو می‌آورد؛ وگرنه عاشق مست هیچ گاه عجز و لابه ندارد:

دل پیمانه‌کشم گرچه که غوغا می‌کرد

نه ز بیگانه طلب، یا که تمنا می‌کرد

عاشق مست حتی از حضرت حق نیز خواهش ندارد و کمال استغناست؛ همان‌طور که تمامی پدیده‌های هستی را در غنای کامل می‌بیند و برای هیچ یک ضعف یا انتظار قایل نیست:

فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود

ذره ذره به جهان، کارِ مسیحا می‌کرد

ولی جناب خواجه برای جبران ضعف‌ها و کاستی‌ها، مددگیری از روح قدسی را توصیه دارد:

(۹)

فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد

جناب خواجه زینت‌افزایی و کمال‌خواهی را که توصیهٔ عرفان کلامی است، به شعر می‌آورد:

به سِرّ جام‌جم آن‌گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

ولی در عرفان محبوبان، خرابی و فناست که رمز بقاست، آن هم بقای حق‌تعالی و یک دیار آباد بس است:

 اگـر کـه تـرک نـگاه و بصـر توانی کرد

بـه ذات حـق گهـرآسا نظـر توانی کرد

ضعف و انکساری که در وجود محبان است، نمی‌شود در گفته‌ای خود را نشان ندهد و حتی اگر گفتهٔ آنان تغزل با معشوق باشد، آن را به سستی و فتور و ضعف می‌کشاند:

گدایی در میخانه طُرفه اکسیری است

گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد

و این قرب محبوبی است که جز قوت نیست:

گدایی از دل من رفته بی غم اکسیر

چه کرده‌ای اگر از خاک، زر توانی کرد؟!

جناب خواجه حتی سفر عشق را نیز به سفری تجاری تشبیه می‌کند که

(۱۰)

سودآور و منفعت‌زاست و این نکته‌هاست که شیرین خامهٔ کلام وی را خام می‌سازد. فراموش نشود که وی شوریده‌سری است که به زبان خَلقی خویش سخن می‌گوید و مانند محبوبی نیست که حق بر مدار او می‌چرخد و توان آن را دارد که به حق، زبان هر پدیده‌ای شود:

به عزم مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی!

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

در حالی که گذر از عشق و نفی هر گونه طمعی، حتی از حق‌تعالی، شروع قرب محبوبی است:

به راه عشق مرو گر که در پی سودی

چگونه با طمع خود سفر توانی کرد

حافظ برای حق‌تعالی هیچ حجابی قایل نیست جز غبار ناسوت:

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

ولی در عرفان محبوبی، ناسوت غبار نیست و چهرهٔ ظاهرِ حق‌تعالی است:

جمال یار، ظهورش حجاب ناسوت است

غبار غم بنشان، گر هنر توانی کرد

او چون مُحبی است، نیازمند واسطه‌ای مطهّر و طاهر برای طهارت خویش است؛ چنان‌که گوید:

(۱۱)

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

 شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بت‌خانه یکی است

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

او باید درگیر حجاب پیر مغان باشد؛ زیرا که شوریده‌ای محبّی است:

مرید پیر مغانم، ز من مرنج، ای شیخ!

چرا که وعده تو کردی و او به‌جا آورد

اما محبوبی عشق، بی‌حجاب و بی‌تعین است. او تمام وعده‌ها را می‌آورد، حتی اگر وعدهٔ ترک سر باشد:

مرید حق، دل من شد که بوده خود محبوب

همیشه وعدهٔ حق را چه خوش به‌جا آورد

محب هرگاه خیال وصل بپروراند و خویش را فانی تصور کند، کردهٔ عالم و آدم را به حق‌تعالی نسبت می‌دهد و هوس‌های نفسانی و شیطانی را در جای خود نمی‌بیند و قضاوت درست برای آن نمی‌آورد و همان را به ناز، بر خود می‌کشد:

به تنگ‌چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

محبوبی با آن که در مقام رضاست، بلکه خود رضاست، چنین نیست که هوس‌های نفسانی و شیطانی را ربانی بخواند؛ ولی صفای باطنی دارد که هر چیز را به جای خویش نیکو می‌بیند:

(۱۲)

گشاده چشمم و مستم، نه لشگری دارم

 به جای جنگ و ستیز، او به ما رضا آورد

غلامی فلک آخر ز دولتش یابد!

که هرچه شد به هر آن کس، مگو خدا آورد

نکو فتاده ز دولت، که رفته از دو سرا

جمال و چهرهٔ جانان، صفا به ما آورد

محب کوره راهی را بزرگ‌راه سعادت و کبکی را همای فرخندگی و سعادت می‌گیرد و به همراهی رفیقی برای رفتن شیراز، دل

خوش می‌دارد:

بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

برای محبوبی این نگاه یار است که چون حور: ذائقهٔ باطن را شیرین و خوشکام می‌سازد و کشور ذات است که وی مقیم دایم آن است:

 بنازم آن که نگاهش چو حور شیرین است!

 برای خاطر دل، گل زِ هَر رهی آورد

 روم به کشور ذاتش، چرا روم شیراز!

که تاب گیسوی او عطر همرهی آورد

عاشق چنان به عشق خود غره است که گویی تنها عاشق معبود است که یار باید ماهی نهادِ وی را به شَست خود گیرد:

(۱۳)

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد

محبوبی تمامی پدیده‌ها را عاشق حق‌تعالی و در راه او می‌بیند:

جمله، همه مست جام عشق‌اند

مستی نشود که مست گیرد!

وی در توجه به خود چنان شیفته است که گویی جز غم خود نمی‌شناسد و غم مردم را به‌کلی فرو نهاده است:

دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد

محبوبی با آن‌که از عشقْ داغِ دل دارد، از غم مردم و ظلمی که بر آن‌ها می‌رود، فارغ نیست:

دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمی‌ارزد

جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمی‌ارزد

ظلمی که اگر در ناسوت باشد، بساط دولت آن را بی‌ارزش می‌سازد:

سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد

مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمی‌ارزد!

ولی محب چون معرفتی تشبهی دارد، حق درد و غم وی نیز تشبهی است و در نهاد خود غم و دردی عمیق را که تازیانهٔ ظلم و استبداد بر مردم فرود می‌آورد، احساس نمی‌کند و بصیرت تشبهی وی رؤیت سروری ستمگرانه بر مردمان ستمدیده را کم‌تر یافت می‌کند، بلکه گاه آن را حتی دلکش می‌خواند:

(۱۴)

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

و نکتهٔ آخر این که: همیشه باید حتی در نقد محب، چهرهٔ مثبت او را دید که این همه در قیاس است؛ وگرنه او نیز حکایت دراز و بی‌انتهایی است از نقش زندهٔ حق‌تعالی که ماجرایی بی‌کرانه دارد. در غزل دیدهٔ سبز چنین گفته‌ایم:

به شور و عشق و صفا کس به یار ما نرسد

هماره کار دو عالم، به کار ما نرسد

 جمال و حسن جهان را ببین و دلبری‌اش

که جمله حسن غزالان، به یار ما نرسد

به‌ظرف ظاهر و باطن همه جهان حق هوست

 همه جهان به کمی از گذار ما نرسد

هماره نقش وجودش به حسن می‌بالد

صفای جمله به نقش نگار ما نرسد

بساط نقد جهان، چهرهٔ خوش و خوب است

کسی به پاکی و اندازهٔ عیار ما نرسد

فنا و فقر و فلاکت به از ستم باشد

اگرچه فقر به شهر و دیار ما نرسد

(۱۵)

هزار سینه درید و عیار نکبت شد

زیان به خاطر امیدوار ما نرسد

هماره سبز بیندیش و کام‌شیرین باش

 که کار هر دو جهان بر قرار ما نرسد

گذر ز قصهٔ شاهی، نکو، همه هیچ است

که رَخش و قصهٔ آن، بر سوار ما نرسد

* * *

ستایش برای خداست

(۱۶)


غزل شماره ۱۴۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ایم، مگر او به تیغ بردارد

نکو:

شکسته و رسیده

هر آن که چهرهٔ ماه تو در نظر دارد

درون سینهٔ خود داغ بیش‌تر دارد

رها ز طاعت و فرمان شده دلم، ای دوست!

که هم‌چو خامه فقط عشق تو به سر دارد

به خاک پای رهش داده‌ام سر خود را

مگر نظر کند، از خاک باز بردارد

(۱۷)

خواجه:

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه

که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای‌بوس تو دست کسی رسید کاو را

چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم، کجاست بادهٔ ناب

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچ‌ات اگر نیست این نه بس که تو را

دمی ز وسوسهٔ عقل بی‌خبر دارد

نکو:

به وصل دایم او دل رسیده از ذاتش

مگو که در پی سودا سری دگر دارد

به پای‌بوس رُخ‌اش، دل رسید و رفت از خویش

همان که رفته ز خود، هم به ره ثمر دارد

مدام مستم و شادم ز باده، چون این دل

ز بوی ساغر نابش، مشام تر دارد

نمانده باده به کف، چون که رفته عقل از سر

نه وسوسه به دل و نه دلم خبر دارد

(۱۸)

خواجه:

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکستهٔ حافظ به خاک خواهد بُرد

چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد

نکو:

برون نبرده مرا هیچ از سر تقوا

که رند دلزده هر دم سر سفر دارد

دل شکستهٔ ما گو شکسته‌تر گردد

چرا که عشق تو دایم بر آن گذر دارد

هوای او زده دل را به خاک ذاتش خوش

چنان که در دل ما عشق او شرر دارد

نکو به کودکی افتاد از سر هستی

که درد و سوز دلش این همه اثر دارد

(۱۹)


غزل شماره ۱۴۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی، به عزت باش با رندان

که دردسر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

نکو:

بزم دو صد عالم

غم شوق رخ‌اش هردم غم دیگر به بار آرد

که دل خوش کرده‌ام تا او، مرا هم در شمار آرد

من آن رندِ خراباتم که بی‌پروا و بی‌باکم

سرِ مست از ازل دارم، کجا مستی خمار آرد

(۲۰)

خواجه:

شب صحبت غنیمت دان، که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد

عماری‌دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذر آرد

بهار عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

نکو:

غنیمت صحبتش می‌دان، که چرخ این جهان هیچ است

که بعد از ما به دوران نقش بس لیل و نهار آرد

مرا باشد یکی لیلا، که او را در ازل دیدم

شدم حیران و مجنونش، اگر دل یاد یار آرد

بهار عمر ما یکسر حضور او بود هر دم

گل نسرین و بلبل هم به یاد ما بهار آرد

(۲۱)

خواجه:

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه‌سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

نکو:

دلم رفت از قرار و شد حضور هر دمش کارم

لب نوشش بگو، هر دم به دل انس و قرار آرد

بود لطفِ دلِ شادم حضور ذات آن دلبر

صفات ذات و افعالش، به لب بوس و کنار آرد

چو دیدم روی ماهت را، بگفتم مرحبا، بَه‌بَه!

در آن چاه زنخدانت تواند مه به بار آرد

نشستم تا کنار تو، شدم محو جمال تو

تواند روی تو این دل به خاطر آشکار آرد

نکو بگذر ز وصف او، مزن دم از رخ ماهش

که شرط غیرت این نبود که کس حرف از نگار آرد

(۲۲)


غزل شماره ۱۴۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

دل ما به دور روی‌ات ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پای‌بند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس

که درون گوشه‌گیران ز جهان فراغ دارد

نکو:

دور هستی

دل من به دور هستی هوس فراغ دارد

به حضور سینه اما دوهزار داغ دارد

نه به دل هوای غیر و نه به دیده مانده اشکی

که دل از وجود آن مه، دو جهان جناغ دارد

(۲۳)

خواجه:

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم‌بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل که لاله

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع روی‌ات به رهم چراغ دارد

نکو:

همه دم دل از هوایش بزند به قلب عالم

بنگر به سنگ خارا، که چه در دِماغ دارد

به دلم خرام و بنگر ز دو اوج در حضیض‌اش

که چگونه در کف خود، دل من ایاغ دارد

ز چه ظلمت و بیابان بر ذات پر ز حیرت

که دلم به نور عشقش، چه غم چراغ دارد؟!

(۲۴)

خواجه:

من و شمع صبح‌گاهی سزد ار به هم بگرییم

که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم

طربْ‌آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد

نکو:

من و شمع و شام غربت، همه دم شکسته قامت

که دلم کنار محنت، نه هوای باغ دارد

سزدم که بی‌بهانه برسم به ذات پاکش

نه دلم هوای بلبل، و نَه میل زاغ دارد

نه پی کمال شد دل، که هوای او به تیغ است

بزند به جان و هر دم ز برش بلاغ دارد

بگذشتم از دو عالم، به هوای کوی آن یار

که نکو از او به خلوت، همه دم سراغ دارد

(۲۵)


غزل شماره ۱۴۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

آن‌کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو، که جام دارد

نکو:

عرش ذات

دلدادهٔ او چه نام دارد؟

دیدار رخ‌اش مدام دارد

از آب حیات خضر بگذر

خوش آن که به دست جام دارد

(۲۶)

خواجه:

سررشتهٔ جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد

شما و می زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد

نکو:

با جام می‌ام چه خوش دمادم

زین می دو جهان نظام دارد

زاهد که بود، چه بوده تقوا؟

شور دل من کدام دارد؟!

از کنج لبش دو عالمم داد

دل از لب او چه کام دارد

(۲۷)

خواجه:

نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوش‌ات به وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردی است که صبح و شام دارد

بر سینهٔ ریش دردمندان

لعل‌ات نمکی تمام دارد

نکو:

در نرگس مست او صفا بین

مستی به رخ‌اش دوام دارد

دل رفت ز زلف و خوش بر آن ذات

زیرا که نه صبح و شام دارد

در چهرهٔ حق به ملک عالم

آن لب، نمکی تمام دارد

(۲۸)

خواجه:

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دوصد غلام دارد

نکو:

چاه ذقن‌اش چو دید، گفتا:

این یوسف من مرام دارد

افتاده نکو ز عرش ذاتش

در فرش که خشت خام دارد

(۲۹)


غزل شماره ۱۴۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

دلی که غیب‌نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد

به خط و خال گدایان مده خزینهٔ دل

به دست شاه‌وشی ده که محترم دارد

نکو:

نقش خاتم

چه حاجتی دل ما خود به جام جم دارد؟

که نقش خاتم حق را به صد قلم دارد

نه خط و خال گدایان، نه نخوت شاهی

خوشا کسی که دل خویش محترم دارد

(۳۰)

خواجه:

نه هر درخت تحمّل کند جفای خزان

غلام همّت سروم که این قدم دارد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقل کل به صدت عیب متّهم دارد

نکو:

تحمّل قدم دوست شد خزان آخر

نشان همّت حقم که سِرّ دم دارد

طرب به نرگس مستش بود مدام از دوست

قدح مده به کسی که همیشه غم دارد

نبوده می به زر و، گل فتاده بر پایم

که می دو صد چو تو مست، متهم دارد

(۳۱)

خواجه:

ز سِرّ غیب کس آگاه نیست، قصّه مخوان

کدام محرم دل ره درین حرم دارد

دلم که لاف تجرّد زدی، کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد

نکو:

ز سِرّ غیب شد آگه کسی که رفت از خویش

کجا نگاهِ حرامی دگر حرم دارد؟

نه لاف مشغله شد در خور مقاماتش

که شب به گیسوی خود لطف صبحدم دارد

صفای دل بود او را که پاک از غیر است

طلب نما که صفایش دم از کرم دارد

(۳۲)

خواجه:

ز جیب خرقهٔ حافظ چه طرف بتوان بست؟

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

نکو:

چه جای خرقه به مستانِ بادهٔ ناسوت

که در صمد، دم او هم غم صنم دارد

بیا بین تو صفا در دل پر از خونم

که سوز سینه دمادم دو نای هم دارد

نکو نشسته به خاک و بریده از افلاک

به ذات چون که رسید او، بگو چه کم دارد؟!

(۳۳)


غزل شماره ۱۴۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه‌بان دارد

بهار عارضش خطّی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخ‌اش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

نکو:

قمار هستی

نگارم بین که صد عالم به گردش سایه‌بان دارد

صفای باطنش گویا بهاری در میان دارد

قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش

که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد

(۳۴)

خواجه:

چو عاشق می‌شدم، گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا، چه موج خون‌فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد، کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده است و تیر اندر کمان دارد

چو دام طرّه افشاند ز گرد خاطر عشّاق

به غمّاز صبا گوید که راز ما نهان دارد

نکو:

کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!

ندانستی که عشق او چه موجی خون‌فشان دارد!

چرا در فکر جانی؟ لحظه‌ای از خود بیا بیرون

چه غم دارد رها گشتن، که دل میل کمان دارد

منم صد طره ز آن خاطر که غمّاز صبا گوید

کجا او راز دل از ما به هر گوشه نهان دارد!

(۳۵)

خواجه:

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در روی‌ات بخندد گل، مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست، گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنهٔ مجلس

که مِی با دیگری خورده است و با من سر گران دارد

نکو:

مرا کی راحتی از می که از جم گویم و از کی

که در میخانه پی در پی هزاران داستان دارد

چو در روی‌ات بخندد گل، بِنِه گردن تو بر تیغش

که بر گل اعتمادِ این‌چنین، حسن جهان دارد

مکن نفرین به اقبالت، که هر کس عیب خود داند

به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد

(۳۶)

خواجه:

به فتراک ار همی بندی، خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد

ز سرو قدّ دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امّید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

نکو:

رهایم من ز صید و آفت و تأخیر در وصلش

که این جمله ز ناسوت است و بر تو هم زیان دارد

دو صد قامت قیامت شد به چشم بیقرار من

چو دیدم ذات پاکش را که بحری بیکران دارد

مرا هجران دل کی شد به‌دور از خوف در وصلم

نه بداندیش می‌بینم، که حق دار امان دارد

(۳۷)

خواجه:

چه عذر بخت خود گویم، که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

نکو:

رها از بخت و شهرآشوب من گردیده آن رعنا

همه تلخی مرا شکر، دو صد عالم دهان دارد

نکو رفت از کنار و شد به دور حلقهٔ ذاتش

که ذات او مرا هم‌چون نگینی در میان دارد

(۳۸)


غزل شماره ۱۴۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

دلم بی جمالت صفایی ندارد

چو بیگانه‌ای کآشنایی ندارد

متاع دل پاک عشاق مسکین

به بازار چینش بهایی ندارد

نکو:

مریضم

به دور از تو این دل صفایی ندارد

صفایم تو، دل آشنایی ندارد

حضور تو هر لحظه بوده بَرِ من

که بی‌تو دلم خود نوایی ندارد

منم عاشق و رسته از غیرات ای ماه

که غیر از تو بر ما بهایی ندارد

(۳۹)

خواجه:

دلا، جام و ساقی گلرخ طلب کن

که چون گل زمانه بقایی ندارد

اگرچه دلم رفت، لیکن غمش نیست

به جز آن خم زلف جایی ندارد

از این سینهٔ تنگ ترسم که تیرش

رود جایی آنگه دوایی ندارد

نکو:

تویی ساقی و می به جانم دمادم

که این دل به جز تو بقایی ندارد

به جز تو ندیدم نگاری به قلبم

کسی در دلم جز تو جایی ندارد

نه تیر و نه جایی به دل هست دیگر

که دردم به‌جز تو دوایی ندارد

(۴۰)

خواجه:

همه چیز دارد دلارام، لیکن

دریغا که با ما وفایی ندارد

چو ماه است روشن که بی مهر روی‌ات

دل و جان حافظ صفایی ندارد

نکو:

منم عاشق تو، تو عاشق‌تر از من

که دل در نهان جز وفایی ندارد

منم تشنهٔ لحظه لحظه نگاهت

که این سینه‌ام ناروایی ندارد

شدم صحنه‌گردان درد محبت

که جز تو دلم جای پایی ندارد

نکو عاشق زار و خسته است ای دوست

به جانش دگر حال و نایی ندارد

(۴۱)


غزل شماره ۱۴۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

دل، شوق لبت مدام دارد

یارب ز لبت چه کام دارد

جان عشرت مهر و بادهٔ شوق

در ساغر دل مدام دارد

نکو:

عشق تو

دل از لب تو چه کام دارد

این کرده به دل مدام دارد

عشرت به دلم همین بود بس

دل عشق تو را تمام دارد

(۴۲)

خواجه:

شوریدهٔ زلف یار دایم

در دام بلا مقام دارد

آخر نرسد که باز پرسیم

کآن دلبر ما چه نام دارد

با یار کجا نشیند آن کاو

اندیشهٔ خاص و عام دارد

خرّم‌دل آن کسی که صحبت

با یار، علی الدوام دارد

نکو:

شوریده و عاشق توام من

قلبم به بلا مُقام دارد

این دل به سوی تو میل دارد

با تو شدنم نه نام دارد

در خلوت دل تویی عزیزم

گرچه سر خاص و عام دارد

در محضر تو شدم دمادم

این صحبت من دوام دارد

(۴۳)

خواجه:

تا صید کند دلی به شوخی

بر گل ز بنفشه دام دارد

حافظ چو دمی خوش است مجلس

اسباب طرب تمام دارد

نکو:

صید رخ تو شدم دمادم

رام این دل و، دل چه دام دارد

دل لحظه به لحظه غرق روی‌ات

تیغ تو همه نیام دارد

این دل شده زیر تیغ تو خوش

تیغ است و دلم صیام دارد

جانا تو بزن که من نشستم

هرگز تو مگو قیام دارد

گشته است نکو رها ز هر حال

دیگر تو مگو کدام دارد

(۴۴)


غزل شماره ۱۴۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گُل رونق گیاه ندارد

گوشهٔ ابروی توست منزل جانم

خوش‌تر از این گوشه پادشاه ندارد

نکو:

شوخ سر بریده

این دلِ پر درد من که آه ندارد

رونق روی تو را که ماه ندارد

تیغ ابرو زند نظارهٔ دل را

هر دمش چنین است و گاه ندارد

(۴۵)

خواجه:

تا چه کند با رخ تو دود دل من

آینه دانی که تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت

چشم دریده، ادب نگاه ندارد

دیدم و آن چشم دل‌سیه که تو داری

جانب هیچ آشنا نگاه ندارد

نکو:

دودِ دلت کی رسد به سایهٔ آن مه

آینه بشناس، کان گناه ندارد

شوخی نرگس از شوخ‌طبعی توست

در حرم، دل به‌جز نگاه ندارد

شد سیاه‌چشمی ماه تو دینم

دل جز آغوش تو پناه ندارد

(۴۶)

خواجه:

رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی که خانقاه ندارد

خون خورد خامش نشین که آن دل نازک

طاقت فریاد دادخواه ندارد

گو برو و آستین به خون جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد

نکو:

شد گران چون دل از نام خرابات

دل به حق شد، که خانقاه ندارد

سر به ناله برآر از پی بیداد

گرچه که آن ماه خوش، دادخواه ندارد

سر ده آستین و خون جگر را خور

چون که غیری در برش راه ندارد

(۴۷)

خواجه:

نی منِ تنها کشم تطاول زلفت

کیست که او داغ آن سیاه ندارد

حافظ اگر سجدهٔ تو کرد، مکن عیب

کافرِ عشق، ای صنم گناه ندارد

نکو:

گشت دل تطاول زلف عزیزش

غیرِ او تاب این سپاه ندارد

توبه کن، خود نگو ز آن‌چه که گفتی

محفل سینه جز او جاه ندارد

عشق و کفر نکو به زلف‌ات گره خورد

کشور تقدیر جز تو شاه ندارد

(۴۸)


غزل شماره ۱۵۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

جان بی جمال جانان، میل جنان ندارد

هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد

نکو:

استقبال نخست: صفای باطن

دل در کنار یارم گویی که جان ندارد

جان بی‌صفای باطن، روحی چنان ندارد

غیری نشد به یادم، او دلستان من شد

هست او همه وجودم، گرچه نشان ندارد

(۴۹)

خواجه:

هر شبنمی در این ره، صد موج آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل قناعت نتوان ز دست دادن

ای ساربان فرو کش، کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده‌قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچ‌ات زیان ندارد

نکو:

غوغای جان من خود یک کوه آتشین است

دریای آتش دل شرح و بیان ندارد

رفتم ز هر دو عالم از بهر یار شیرین

او گرچه در دل من ظرف مکان ندارد

جنگ دلم چنین است با آنکه پر نگین است

این قد کشیده قامت گرچه زبان ندارد

(۵۰)

خواجه:

گر خود رقیبْ شمع است، احوال از او بپوشان

کآن شوخ سر بریده، بند زبان ندارد

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد

با غنچه باز گویید تا زر نهان ندارد

نکو:

شمع دلم به سوز است، هم در شب و به روز است

می‌سوزد و بگوید این دل گمان ندارد

آسوده دل ز خویش است او گرچه ریش ریش است

دردم به دل نهان شد این دل زیان ندارد

دل در نهان ندارم جز با حضور آن یار

بی‌دوست زندگانی دور زمان ندارد

کو گنج‌های دوران؟ کو گندهای انسان؟

عشق و صفا و مستی، زر در میان ندارد

(۵۱)

خواجه:

آن را که خواندی استاد، گر بنگری به تحقیق

صنعت‌گر است اما طبع روان ندارد

ای دل، طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کس این گمان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

نکو:

دانش کجا شد امروز؟ شد باعث فلاکت

عشق است در دل من، هرگز امان ندارد

بگذر ز رند و رندی، شد شعبه‌ای ز سالوس

در خدعه هست و هرگز کس این گمان ندارد

رو سالک از گدایی، شاهی از آن بَتَر هست

آزاده شو که جانت جز این روان ندارد

باشد نکو به عشق و مستی و دلنوازی

غیر از چنین صناعت، کار این جهان ندارد

(۵۲)


غزل شماره ۱۵۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

غزل ۱۵۰

جان بی‌جمال جانان، میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی ز آن دلسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

نکو:

استقبال دوم: چنگ شکسته

جان بی‌وصال جانان، دل در جهان ندارد

بی‌فیض آن دلآرا، یک ذره جان ندارد

سرتاسر دو عالم باشد نشان آن ماه

گر تو خبر نداری، او این نشان ندارد

(۵۳)

خواجه:

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معمّا، شرح و بیان ندارد!

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش، کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچ‌ات زیان ندارد

نکو:

صد بحر آتشینم یک شبنمی شد از دوست

ناپخته جمله بنگر شرح و بیان ندارد

رفته فراغش از جان، جانان به منزل آمد

کو ساربان؟ کجا ره؟ که دل کران ندارد؟!

چنگ خمیده گفتا: عشرت به‌پا کن، ای دل!

بگذر ز پند پیران، غیر از زیان ندارد

(۵۴)

خواجه:

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فرو خوان، تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است، اسرار ازو بپوشان

کان شوخ سر بریده، بند زبان ندارد

نکو:

رندی محتسب هم تکرار کار دنیاست

بر کار ما نیاید، رند این گمان ندارد

ایام و گنج قارون، شرحی ز حال باد است

دل گر رهد ز چنگش، زر در نهان ندارد

شمع از رقیب مفلس، بدتر بود به هرجا

کان شوخ سر بریده، بِه که زبان ندارد

جانا مکن تو با ما این‌گونه عشق‌بازی

زیرا که شاهدِ عشق، شرح و بیان ندارد

(۵۵)

خواجه:

کس در جهان ندارد یک بنده هم‌چو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

نکو:

من مستم از برایت، ای ماه بی‌رقیبم!

دل بی‌وصال مهرت، میل جهان ندارد

بگذار تا به نزدت، جان نکو برآید

زیرا که در دو عالم، این دل امان ندارد

(۵۶)


غزل شماره ۱۵۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

هر آن کاو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت هم‌نشین دارد

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

نکو:

شکوفهٔ عقل

خوشا آن کس که در دنیای فانی درد دین دارد

برون از هر دو عالم، همت حق‌الیقین دارد

جمال عشق باشد خود شکوفه‌زاری از عقلش

کسی عاشق بود کاو عقل دور از آستین دارد

(۵۷)

خواجه:

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

به‌خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت، گدای ره‌نشین دارد

نکو:

مکن آلوده وحدت را به صد ملک سلیمانی

که نقش خاتم عشقش، دو عالم بر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین کجا دیدی تو در آن مه؟

که آن مه این دو را یکجا به دور از آن و این دارد

به خواری منگر ای خواجه تو مردان رهِ حق را

چه دولت‌ها ز استغنا، عزیز ره‌نشین دارد

(۵۸)

خواجه:

چو بر روی زمین باشی، توانایی غنیمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد

بلاگردان جان و تن، دعای مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه‌چین دارد؟

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غلام کم‌ترین دارد

نکو:

چو بر روی زمینی، آسمان را بنگر اندر شب

که تا بینی همه عالم، نمادی از زمین دارد

بلاگردان جان تو بود دیدار آن دلبر

دلت امیدواری را از آن مه خوشه‌چین دارد

ز رمز عشق من با او، کجا باشد صبا آگه؟

که عرش آخرین را دل غلامی کم‌ترین دارد

(۵۹)

خواجه:

وگر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوییدش که سلطانی گدایی هم‌نشین دارد

نکو:

گدا و مفلسی هیچ است و سلطانی نشد ما را

که او هر لحظه نزد خود رفیقی هم‌نشین دارد

نکو! بگذر ز کثرت، جانانت دلآرام است

اگرچه سربه‌سر هر دم دلی بس آتشین دارد

(۶۰)


غزل شماره ۱۵۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

هر آن که جانب اهل وفا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

نکو:

حدیث دوست

کسی که حرمت عشق و صفا نگه دارد

رسد به مرتبه‌ای که بلا نگه دارد

جمال ذره به عالم، حدیث روشن اوست

غریبه کی سخن آشنا نگه دارد؟!

(۶۱)

خواجه:

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه‌دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

نکو:

مگو ز لغزش پا و فرشته‌ام هرگز

که همت دل آدم دعا نگه دارد

وفا اگر که بخواهی کنی تو مستحکم

عزیز ما به صفا رشته‌ها نگه دارد

صبا و عیش سر زلف ما و نرگس‌ها

کنار دیده نشستم که جا نگه دارد

(۶۲)

خواجه:

چو گفتمش که دلم را نگاه‌دار، چه گفت؟

ز دست بنده چه خیزد، خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

که حقّ صحبت و مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

نکو:

زمام دیده نخواهم به دست کس دادن

که دل به بزم محبت، خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جان را فدای جانان کن

که هر زمان دل اهل وفا نگه دارد

غبار ره بزن و در کنار او بنشین

چه جای آن که بگویی صبا نگه دارد

دلم به عشق دو عالم انیس او شد، چون

بدون لکن و امّا مرا نگه دارد

نکو فدای تو دلبر که ناز شستت باد

چو لطف تو دل و دل را صفا نگه دارد

(۶۳)


غزل شماره ۱۵۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشتهٔ خود می‌گذری هم‌چون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

نکو:

تیغ حق

آن که هر لحظه به دل شور و عتابی دارد

بی‌خبر از سر هستی، تب و تابی دارد

سربه‌سر سیر وجود است که خود در گذر است

عمر ما نیست که هر لحظه شتابی دارد

(۶۴)

خواجه:

ماهِ خورشیدنمایش ز پس پردهٔ زلف

آفتابی است که در پیش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزهٔ شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

نکو:

ماه و خورشید جهان رقص قرار دل اوست

پرده در پرده به هر گوشه سحابی دارد

شد سرشکم ز دو دیده به هوایش چون رود

نار و نور است اگر تازه‌تر آبی دارد

کی خطا دیده کسی در قلم صنع حبیب؟

غمزهٔ یار هم این گوشه حسابی دارد

فرصتِ فکر خطا از تو بعید است عزیز

مالک حق به سخن فکر صوابی دارد

(۶۵)

خواجه:

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست

روشن است این که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

تُرک مست است، مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

نکو:

آب حیوان ز لب غنچه گرفتن سخت است

فکر ناسوتی تو ره به سرابی دارد

کرده ناسوت، تو را شعبده‌بازِ دل خویش

که دلت قصد جگر یا که کبابی دارد

چشم مخمور کجا، سینهٔ بیغوله کجا؟

فکر نان است و کباب آن که جنابی دارد

جان بیمار اگر نیست سزاوار سؤال

آن که شد خسته‌دل آخر چه جوابی دارد!

(۶۶)

خواجه:

کی کند سوی دل خستهٔ حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

نکو:

سالک مانده پسِ خانه و افتاده ز عشق

نشناسد که چه دلدارِ خرابی دارد

دلبر مست من از خط صواب افتاده است

جام بِستان و ببین وَه چه شرابی دارد!

قدحم رفته ز یاد و هوسم مرده به دل

از زمانی که دلم ساده ربابی دارد

شد نکو مست جمالش به همین دیده و دل

آن که هر لحظه به لب، شور و عتابی دارد

(۶۷)


غزل شماره ۱۵۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد

شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است، ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

نکو:

چشمهٔ چشم من

شاهد آن نیست که غوغای جهانی دارد

دل بر آن ذره خوش آمد که نشانی دارد

شیوهٔ حور و پری در خور گفتارت نیست

چون که هر چهره به خود روح و روانی دارد

(۶۸)

خواجه:

چشمهٔ چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امّید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن‌جا

نه سواری است که در دست عنانی دارد

دل‌نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

نکو:

چشمهٔ چشم من از خندهٔ گل فارغ شد

بهر دیدار رُخ‌اش اشک روانی دارد

گوی عرفان برباید ز تو آن لودهٔ مست

تکسواری که خِرد را به عنانی دارد

دل رها کن ز سخن، مرد عمل باش، آری

آری عاشق نبود آن که میانی دارد

(۶۹)

خواجه:

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی برحسب فکر، گمانی دارد

با خرابات‌نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

نکو:

خم ابروش مگو تیر، که برّنده‌تر است

بگریزد ز برش آن که کمانی دارد

در ره عشق، حرامی نبود بی‌خبران!

شده نامحرم عشق آن که گمانی دارد

باد آباد خرابات که در سایهٔ آن

دل خراب آن که نه ملکی، نه مکانی دارد

(۷۰)

خواجه:

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده‌سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدّعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

نکو:

سایهٔ گیسوی جانان شده چون پرده‌سرا

تو مپندار بهارش که خزانی دارد

برو آخر مزن این لاف، که دور از غیرم

حرف حق است اگر تلخ، بیانی دارد

لغز و نکته بر آن عارف شوریده مگو

کلک بشکسته رها کن که زبانی دارد

فارغ از هر دو جهان است نکو بی‌تدبیر

لطف حق بین که به کف، خط امانی دارد

(۷۱)


غزل شماره ۱۵۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد، راه به جایی دارد

عالم از نالهٔ عشّاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد

نکو:

مکتب غمزه

چهرهٔ گل‌رخ جانان چه صفایی دارد

هر ظهوری ز رخ‌اش راه به جایی دارد

شور مطرب چو به عشّاق زند زخمهٔ چنگ

زُهره با وَجد بگوید: چه نوایی دارد!

نالهٔ عاشق بی‌چاره به جایی نرسد

گرچه در پرده، دل‌انگیز صدایی دارد

(۷۲)

خواجه:

پیر دُردی‌کش ما گرچه ندارد زَر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم، کاین مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فرّ همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

نکو:

پیر ما بی زر و زور است و همه زور و زر است

او خدایی کند ارچه که خدایی دارد

دل مگس نیست، پی قند و شکر باشد چون

در تماشاگه خود فَرّ همایی دارد

شاه ما شاه جهان است و گداپرور نیست

نه که همسایه؟ کجا شاه، گدایی دارد؟

(۷۳)

خواجه:

اشک خونین بنمودم، به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچهٔ باده‌پرست:

شادی روی کسی خور که صفایی دارد

نکو:

اشک خونین به طبیبان منما پیش نگار

که تو را گفته که این عشق دوایی دارد؟!

مکتب غمزه بیاموز که در مصحف عشق

نه عمل اجری و نه کرده جزایی دارد

نغز ترسابچهٔ باده‌پرست از من پرس

گر تو هم در پی آنی که صفایی دارد

(۷۴)

خواجه:

خسروا، حافظ درگاه‌نشین فاتحه خواند

وز زبان تو تمنّای دعایی دارد

نکو:

ای دل از فاتحه بگذر، مده دم در پی هیچ

بی‌تمنا شود آن دل که دعایی دارد

سینهٔ سادهٔ صافی بزند قید حیات

عاشق آن است که آسوده فنایی دارد

آن که دل داده به خلق و شده پیرایهٔ حق

شده بازیگر و، پوسیده ردایی دارد

حق‌پرستان جهان سر بگذارند به راه

تا ببینند که سالک چه هوایی دارد

شد نکو بی‌خبر از جمله هیاهوی وجود

محو ذات است و سر جلوه‌نمایی دارد

(۷۵)


غزل شماره ۱۵۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

هوسِ باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هر کجا بود دلی، چشم تو برد از راهش

نه دل خستهٔ بیمارِ مرا تنها برد

نکو:

لشکر حسن

هوس دل، دل من کشت و مرا تنها برد

عشق تو آمد و ما را همه خود یک‌جا برد

همهٔ ملک و مکان در بر تو افتاده

نه کس آورد و نه کس از ما برد

(۷۶)

خواجه:

جام می دی ز لبت دم ز روان‌بخشی زد

آبرو از لب جان‌بخش روان‌بخشا برد

دوش دست طلبم سلسلهٔ شوق تو بست

پای خیل خِرَدم لشکر غم از جا برد

راه ما غمزهٔ آن ترک کمان ابرو زد

رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد

نکو:

جان من در بر آن یار گرفته سامان

آن لبش جان مرا یکسره خود یغما برد

طلبی نیست مرا، شوق رخ‌ات تازه بود

لشکر حسن تو ما را به دل دریا برد

غمزهٔ تو رَهِ ما را بزده در هر جا

خال هندوی تو هر دم نظرم بالا برد

(۷۷)

خواجه:

دل سنگین تو را اشک من آورد به راه

سنگ را سیل تواند به ره دریا برد

بحث بلبل برِ حافظ مکن از خوش نفسی

پیش طوطی نتوان صوت هزار آوا برد

نکو:

اشک من رفته ز رونق به بر تو زیبا

هرچه بر من بشده، او همه را پیدا برد

نَفَس لطف تو، رحمانِ همه عالم شد

ای نکو! هرچه که شد، او همه را در جا برد

(۷۸)


غزل شماره ۱۵۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

مرا می دگرباره از دست برد

به من باز آورد و می دستبرد

هزار آفرین بر می سرخ باد

که از روی ما رنگ زردی ببرد

نکو:

خط دل‌دهی

مرا دلبرم راحت از دست برد

به عشقم نشاند و به غم‌ها سپرد

هزار آفرین بر جمال تو عشق

که از جان و دل جمله زردی ببُرد

(۷۹)

خواجه:

بنازیم دستی که انگور چید

مریزاد پایی که بر هم فشرد

برو زاهدا خرده بر ما مگیر

که کار خدایی نه کاری است خرد

مرا از ازل عشق شد سرنوشت

قضای نوشته نشاید سترد

مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ

ارسطو دهد جان چو بیچاره کرد

نکو:

بنازم دلی را که عاشق بوَد

به سوی خدا دارد آن راهبرد

ز ریب و ریا دل، فراری بوَد

که سالوس و نیرنگ، نی کاربرد

مرا عشق و مستی بود سرنوشت

دلم از بلایش ببین چون فشرد

ز مال و ز علم و ز حکمت مگو

یکی شد نهایت چو بیچاره کرد

(۸۰)

خواجه:

مکش رنج بیهوده، خرسند باش

قناعت کن، ار نیست اطلس چو برد

چنان زندگانی کن اندر جهان

که چون مرده باشی، نگویند مُرد

شود مست وحدت ز جام الست

هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد

نکو:

مکن رنجه کس را تو گر عاقلی

قناعت خوش است و نه کاری است خُرد

چنان کن که زنده بمانی به دهر

که از دست رفته هر آن‌کس که مُرد

بود وحدت حق خط دل‌دهی

به هرکس، وگرنه روی هم‌چو گرد

نکو فارغ آمد ز هر دو جهان

که در وادی عشق، فحل است و گُرد

(۸۱)


غزل شماره ۱۵۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود، رختم از این‌جا ببرد

کو حریفی کشِ سرمست، که پیش کرمش

عاشق سوخته‌دل نام تمنّا ببرد

نکو:

به همه چهره

مست و زیبا شده روی‌اش، که دل ما ببرد

شد عیان، تا که دل و دیده به یکجا ببرد

تو مزن لاف، که مستی نه سزاوارت شد

عاشق سوخته کی نام تمنّا ببرد؟

(۸۲)

خواجه:

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته است، مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده است که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب‌نظری نام تماشا ببرد

نکو:

دل به دنیا زده‌ای، فکر خزان برده دلت

چون که هر لحظه تنعم گل رعنا ببرد

در کف عاشقِ دلسوخته جز ساغر نیست

نبود فرق، چه امروز چه فردا ببرد

چون نگاهت پی بُرد است، فقط می‌بازی

ورنه کی اهل نظر حرف تماشا ببرد؟

(۸۳)

خواجه:

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا باز دهد، عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟

جام مینایی می سدِّ ره تنگ‌دلی است

نکو:

علم و فضلی که چهل سال کشیدی بر دوش

از چه ترسی که نگاهیش به یغما ببرد

سامری با دُم گاوی که فسون خوانده بر آن

کی تواند که ز موسی یدِ بیضا ببرد؟

تنگی جام مبین، وسعت دل بین، سالک

سیل غم ترس ندارد که دلت را ببرد

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

(۸۴)

خواجه:

راه عشق ارچه کمین‌گاه کمان‌داران است

هر که دانسته رود، صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

نکو:

راه عشق ارچه نه در تیررس بی‌خبر است

لیک عاشق ره خود جانبِ سینا ببرد

عاشقی شور دلِ ساده‌دلان پاک است

نه کمان دارد و صرفه که ز اعدا ببرد

گو که این جانتْ چه باشد، بدهی یا ندهی

جملهٔ ملک و مکان را تو بهل تا ببرد

با همه حسنِ نظر بر تو بگیرم خرده

چون که عرفان نه همین صرفه ز دنیا ببرد

شد نکو در سفر عشق پی ذاتش، چون

صرفه از وصل به پنهان و به پیدا ببرد

(۸۵)


غزل شماره ۱۵۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

اگر نه باده، غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر

چگونه کشتی ازین ورطهٔ بلا ببرد

نکو:

کیمیای دل

چو کیمیای غمش، جان ز یاد ما ببرد

بساط دل به تماشای لحظه‌ها ببرد

به مستی دل ما عقل لنگر اندازد

که بحر عشق، بلا از پی بلا ببرد

(۸۶)

خواجه:

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

گذار بر ظلمات است، خضر راهی کو؟

مباد کآتش محرومی، آب ما ببرد!

دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

نکو:

فلک کجاست؟ بگو بنگرد به این بازی

که یمن دولت ما دل ز ادعا ببرد

تو گر به راه بیفتی، خِضِر به ره ماند

مباد سستی تو لطف آشنا ببرد

دل ضعیف مبین می‌کشد به طرف چمن

قوی‌دلی که به آنی دم از صبا ببرد

(۸۷)

خواجه:

طبیب عشق منم، باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشهٔ خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم، پیامی خدای را ببرد

نکو:

مریض عشقی و گفتی طبیب می‌باشی

بگو به حق که از اندیشه‌ات خطا ببرد

دلت بسوزد اگر، یار بس آگاه است

بنازم آن که به دود شبش تو را ببرد

عیار رؤیت تو خود شکار ناسوت است

قرار معرفت ما دل از دعا ببرد

بدیده در دل خود همت دو صد عالم

نگاه خسته ز چشمانت این دوا ببرد

نشسته دل به دو صد همت و بسی تمکین

رها ز غیر، دل از هرچه بینوا ببرد

نکو نشسته به عالم به محضر ذاتش

جدا ز اسم و صفت، هرچه ماجرا ببرد

(۸۸)


غزل شماره ۱۶۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

که کس به رند خرابات ظن آن نبرد

من این مرقع پشمینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم می، کس این گمان نبرد

نکو:

پشمینه

منم به نزد نگارم، کس این گمان نبرد

شدم به بزم وی و ظن آن ولی نبرد

نهاده‌ام به کناری مرقع سالوس

اگرچه کاین دل من هیچ این گمان نبرد

(۸۹)

خواجه:

مباش غره به علم و عمل، فقیه زمان!

که هیچ کس ز قضای خدای جان نبرد

مشو فریفتهٔ رنگ و بو، قدح در کش

که زنگ غم ز دلت جز می مغان نبرد

اگرچه دیده بود پاسبان تو ای دل

به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد

سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ

که تحفه کس دُرّ و گوهر به بحر و کان نبرد

نکو:

اگر که مرده نه‌ای، در رهش نباشی تو

که سالم ار نبود دل، رهی به جان نبرد

اگر کسی بشود در پی ملامت غیر

از این سراچه دگر جان به در چنان نبرد

اگر دلم به تو و دلبرم نباشد رام

نباشد عاشق و با خود چنین نشان نبرد

نکو بگشته چه فارغ ز هر دو گوهر ناب

شدم به دیدهٔ یارم، کس ارمغان نبرد

(۹۰)

مطالب مرتبط