به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۹
بیدلی شوریدهسر
حضرت آیتالله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بيست غزل خواجه رحمهالله
(۱۸۰ـ ۱۶۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | بیدلی شوریدهسر: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۱۶۱- ۱۸۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۰۲ ص.؛ ۵/۱۴ × ۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۹. |
شابک | : | دوره: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۶۰۰۰۰ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۰-۹ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۱۶۱- ۱۸۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲ /ک۹۳ب۹۳ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۶۳۰۲ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۳۲
غزل: ۱
استقبال: نسیم صبحگاهان
۳۶
غزل: ۲
استقبال: غارت و زیارت
۴۰
غزل: ۳
استقبال: آب دیده
۴۳
غزل: ۴
استقبال: جمال پرحجاب
(۵)
۴۷
غزل: ۵
استقبال: جلوهسرا
۵۰
غزل: ۶
استقبال: نگاه نگار
۵۳
غزل: ۷
استقبال: جمال لاله
۵۷
غزل: ۸
استقبال: قدرخانهٔ دل
۶۱
غزل: ۹
استقبال: دو خم سینه
۶۵
غزل: ۱۰
استقبال: شرط ادب
۶۸
غزل: ۱۱
استقبال: شب و سحر
(۶)
۷۱
غزل: ۱۲
استقبال: خراب یار
۷۴
غزل: ۱۳
استقبال: آتش عشق
۷۷
غزل: ۱۴
استقبال: مطرب عشق
۸۰
غزل: ۱۵
استقبال: نقد دل
۸۴
غزل: ۱۶
استقبال: رقص فیض
۸۸
غزل: ۱۷
استقبال: ظهور دو عالم
۹۲
غزل: ۱۸
استقبال: خبر یار
(۷)
۹۵
غزل: ۱۹
استقبال: حور شیرین
۹۸
غزل: ۲۰
استقبال: قامت هستی
* * *
(۸)
پیشگفتار
میگویند: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. آنان که به عرفان و معرفت شهره میشوند، یا از داشتههای خود سخنی سفتهاند، و یا تنها نان شهرت خویش را خوردهاند. شهرت در عرفان، خلاف یکی از ارکان بنیادین سلوک، یعنی کتمان است. کسی که در عرفان، شهره میشود، یکی از دو علت زیر را دارد: یا آنکه وی از اولیایی است که از طرف حقتعالی مأمور به دستگیری بندگان او به مِهر و عشق میباشد، که این نشان آن دارد وی از کمّل اولیای حق میباشد و سلوک وی با وصول، به پایان رسیده است. وی به حسب مقام جمعی که دارد، کتمان و اظهار برای او برابر است.
دو دیگر آنکه شهرهشدن و بازاری گردیدن، به سبب کاستیهای نفسانی میباشد. چنین کسی شهرت را برای خود عنوانی ساخته است تا دکهٔ فروش معرفت و کرامت زند. در این فرض، او یا به واقع نفسی قدر دارد که همچون گوسالهٔ سامری، خَلقی را به خود مشغول کند؛ اگر سلوک وی شیطانی یا نفسانی بوده است و یا چون دم گاو موسی است که میتواند
(۹)
تصرفاتی داشته باشد، اگر دستکم نفس وی در صفای نفسانی خود، به سلامت باشد و کاستی وی در جنبهٔ معرفتی وی و سیر منازلی که داشته و بلایایی که دیده است، منحصر گردد و خُبث نفس نداشته باشد که آن نیز میتواند باشد و میشود کسی عارف باشد، ولی خباثت باطن در او باشد.
در سلوک، آنچه مهم است استاد میباشد و آنان که استاد ندارند یا استاد آنان توانایی و کارآزمودگی لازم را ندارد، زود میشود که مدعی میگردند؛ در حالی که فاصلهٔ آنان با کمال نهایی ـ که رفع تمامی تعینات از خود و وصول به مقام ذات بدون اسم و رسم میباشد، و البته امری تمام موهبتی است ـ بسیار طولانی میباشد.
جناب خواجهٔ شیراز، از عارفان محب نامآور است که بهحق جام موهبتی یقظه را سرکشیده است. او عارفی تشبّهی و از اقمار منظومهٔ معرفتی جناب ابنعربی است که عرفان محبی را بهخوبی در شعر خود نمایانده است. در این مقدمه، بر آن هستیم تا به استناد غزلیات وی، روانشناسی عرفانی و نحوهٔ شوریدگی مشتاقانه؛ یعنی محبی بودن او را بیان داریم.
او در غزل شمارهٔ ۱۶۱ که نخستین غزل این مجموعه است، چنین غزل میآغازد:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
(۱۰)
وی، توان شعرگویی خوش را به خاطر استناد میدهد؛ خاطری که اگر محزون شود، شعر آن میخشکد و ترانگیزی خود را از دست میدهد. این خاصیت محبان ضعیف است، که با پیشامد حادثهای که بر مذاق آنان خوش نمیآید، توان کار خویش را از دست مینهند و شوقی که به حقتعالی ابراز مینمودند، قدرت برانگیختگی، نیروزایی و نشاطافزایی خویش را از دست میدهد و هم خاطر آنان مکدر میشود و هم دیگر دل به کار نمیدهند و نمیتوانند دست به کار برند؛ برخلاف عارفان محبوبی که با بلا شارژ میشوند و هرچه حسودان، برای آنان بدخواهی نمایند، هم خاطر آنان شفافتر و روشنتر میشود ـ نه مکدر ـ و هم توان کارایی بیشتری در خود احساس میکنند و بدخواهی حسودان، جلا و رونق زندگی و سوخت حرکت آنان، آن هم به عشق میگردد؛ عشقی که حتی نسبت به بدخواهان، شفقت و مرحمت دارد؛ چرا که دیدهٔ آنان جز حق نمیپوید و جز حق نمیبیند و جز حق نمییابد و برای همین است که آنان انگشتری مرکب از رکاب و نگین در هستی نمیبینند، بلکه در رؤیت آنان، هستی منحصر در ذات احدی است و بس؛ چنانکه در استقبال از این ابیات گفتهایم:
دل، عاشق و پر شور است، با آنکه حزین باشد
ما را شده عشق حق، روزی و همین باشد
لعل لب و ذات حق، برده دل من از خویش
هستی دو عالم شد ذاتش، که نگین باشد
(۱۱)
جناب خواجه، عارفی بلاچشیده نیست که تجربهٔ بلازدگی و درد مصیبت، او را از شایدها و اگرها رها کرده باشد. همچنین او از پرتو حسن حقتعالی که هم نمود تمامی ظهورهاست و هم بر تمامی آنها چیرگی دارد، غفلت دارد که بیانی محکم برای خیر بودن تمامی پدیدهها و حادثهها نمیآورد؛ چنانکه میگوید:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
محبوبان حقتعالی، با بلا رونق و جلا مییابند و با بیانی محکم و سدید، خیر خود را در آن میبینند و از بلا و درد استقبال میکنند:
این طعن حسودان خود، گردیده به ما رونق
خیر من شوریده، هر لحظه در این باشد
دامی که صیاد آن حقتعالی است و حسود، جز تیر رهاشده از دست جلال او نمیباشد؛ جلالی که تمامی حسن است:
ما را بزده حق با، کلک صفت حسناش
صورتگر ما شد او، کی چهره ز چین باشد
محبان در تمامی افکار و کردار، جزواندیش میباشند و نمیتوانند جمال و جلال، و قهر و لطف، و گل و گلاب و شاهد بودن و پردهنشینی را با هم ببینند و تفکیکاندیشی و به خطارفتن در پی این تجزیهگراییها، از آنان جدایی ندارد:
(۱۲)
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت، اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری، وان پردهنشین باشد
اما محبوبان، صفت جمع حقتعالی را به صورت موهبتی دارند. آنان وقتی که جلال حق برای آنان رخ مینماید، باطنی آباد و رونق از توجه جلالی او مییابند؛ توجهی که از دلال خداوند و دالیهای اوست و در چهرهٔ بلا نمود دارد؛ در حالی که در همان حال، با چهرهٔ جهیمی که شمشیر بر آنان کشیده است، شمشیر میآورند و ندا میدهند ای شمشیرها مرا دریابید، اما قلندربازی ندارند و چهرههای جهیمی را با شمشیر حقی خود، به دوزخ خویش میرسانند؛ اگر مصلحت و ارادهٔ حقتعالی بر آن باشد. در این صورت، به گاه نزاع، به جِدّ دعوا میکنند؛ بدون آنکه از مرحمت و شفقت، دور افتند و به هوسهای نفسانی گرفتار آیند:
جام می و خونِ دل، هر دو به حبیبان داد
محبوب حقم، زین رو، پیوسته چنین باشد
گل بوده گلاب و خود هر دو دل ما گشته
دل شاهد بازار و هم پردهنشین باشد
محبان، آنگاه که در خود فرو میروند و از خویشتن میگویند، تنها خاطرهٔ ناسوتی خود را میبینند و رندی خویش را در ناسوت پیش چشم
(۱۳)
دارند. سابقهٔ رندی آنان، عمر چندانی ندارد؛ چنانکه دوام آن را تا پسین آخرت میبینند:
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقهٔ پیشین تا روز پسین باشد
اما خاطرهٔ محبوبان، ازل و ابد را درهم نوردیده و به هم دوخته است؛ خاطرهای که تمام با دلمستی و نشاط خدادادی و البته با غم و درد و بلا همراه است، و درد و نشاط، دو همزاد جداییناپذیر در نمود جمعی و اکمل و ظهور اتم آنان است:
از صبح ازل ما خود بودیم به میخانه
تا شام ابد مستم، کی روز پسین باشد؟
من مستم و سرمستم، از هر دو جهان رستم
من عاقل و دیوانه، دل گرچه غمین باشد
محبان، با رؤیت مظاهر، به قالب تعین آنان مشغول میشوند، اما محبوبان که تعین خویش شکستهاند، تعین مظاهر و پدیدهها را نیز شکسته میبینند و چهرهٔ حقتعالی غزال رؤیت آنان در دشت تمامی پدیدههاست. حافظ، در نگاه به بهار، گل و بادهٔ شراب را میبیند و نمیتواند تعین آنان را از دست نهد؛ چنانکه در تعین خویش گرفتار و محبوس است که گل برای وی خوشترین است و صدف زمان را پدیدهای از دسترونده و درگذرنده میدانند؛ در حالی که گوهر آن دَماست و صفایی که پدیدهها در چهرهٔ حقی خود، به باطن میبخشند و آنچه غنیمت است، دم همصحبتی با گوهر صفای حقی آنان است:
(۱۴)
خوش آمد گل، وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بهجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
اما محبوبان جز گل روی دلبر نمیبویند؛ دلبری که دم به دم در تعینی نو به نو جلوه دارد:
کسی جز تو مرا دلبر نباشد
به بزم دل، بِه از ساغر نباشد
غنیمت بوده عمرت جمله دریاب
که چون دم در جهان گوهر نباشد
می و جام و گل و بستان و دلبر
صفابخشی به دل دیگر نباشد
محبوبان بوسهای آتشگون از لبهای شرابی حقتعالی برمیگیرند؛ لبهایی که در هر تعینی یافت میشود و شراب ساغر هر پدیدهای را کوثر میسازد:
من و شیرینی لعل لب تو!
شراب من بهجز کوثر نباشد
اما محبان همیشه ادعاها دارند؛ ادعاهایی که بیشتر بهخاطر نداشتن وصول و آگاهی نیافتن از معانی و حقایق است؛ ادعاهایی که گاه حقیقت آن، حتی در خانهٔ اهل ولایت و عصمت نیز یافت نمیشود:
(۱۵)
بیا ای شیخ و از خمخانهٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
محبان، چهرهٔ حق را در عشقبازی ادعایی خود ندارند؛ چنانکه حافظ، اوراق را نیازمند شستن میداند و میگوید:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
برخلاف محبوبان که شراب عشق حق را از هر پدیدهای میچشند. آنان حتی با اوراق درس هم مکتب عاشقی ساز میکنند؛ اما تعین دفترین آن را درهم میشکنند و چهرهٔ حقتعالی را در صبغهٔ عشق خویش مییابند؛ عشقی که خویشتن آنان در آن در انتفاست و به خودی خود، خودی ندارد:
مرا اوراق باشد صبغهٔ عشق
که عشقم حق بود، دفتر نباشد
محبی هم خود را بنده میبیند و هم بندهای که چاکری خَلق دارد و از بیمهری آنان نالان است:
من از جان بندهٔ سلطان اویسم
اگرچه یادش از چاکر نباشد
محبوبان، خویش را ظهور لطف حقتعالی مییابند؛ ظهوری که غیر نمیشناسد و در انتفایی که دارد، خویش را نمیبیند تا صفت بندگی و چاکری برای آن داشته باشد:
(۱۶)
منم لطف ظهور حضرت حق
نیام بنده، دلم چاکر نباشد
گفتیم محبان، ادعاها دارند؛ ادعاهایی که با حقیقت، فاصلهٔ بسیار دارد. نمونهای از این ادعاها در شعر حافظ آمده است:
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچاش لطف در گوهر نباشد
نقد صافی محبوبان، ادعاهای محبان را به صفا و خلوص، ممیزی نموده است؛ نقدی که جز لوح حق نیست:
خطا بر تو فراوان بوده سالک
مرا جز لوح حق گوهر نباشد
زدم بر ذات و رفتم از سر غیر
که جز او یار سیمینبر نباشد
نکو فارغ شد از غوغای هستی
که در دل، چهرهٔ آخر نباشد
محبان آنگاه که به لطف گل، مینگرند، رخ یار را در آن نمییابند که چنین غزل میآغازند:
گل بیرخ یار، خوش نباشد
بیباده بهار، خوش نباشد
وگرنه در نگاه محبوبان، هیچ پدیدهای نیست که گل نباشد و گلی نیست که زلف یار و لب دلدار و دیار دیار پدیدار در آن نباشد:
(۱۷)
دل بی تو نگار، خوش نباشد
بی باغ و بهار، خوش نباشد
زلف تو مرا جهان و جان شد
جان بی لب یار، خوش نباشد
بیپرده بگویمت که حقّم
بییار، دیار خوش نباشد
محبان در تنگنای تعینات چنان محبوساند، که دلواپسی جوانی عالم پیر و دغدغهٔ توفیق بوییدن مشکفشانی باد مشرق را دارند:
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
برخلاف محبوبان، که چون نقد رؤیت یار دارند؛ آن هم یاری که آن به آن، جانی نو به لطف ظهورات خود میبخشد و نقشی تازه میزند، نَفَسی را نمییابند که در فصلی مشکفشان نباشد، بلکه تمامی فصلها برای آنان طراوت فروردین بهار را دارد و عالمی برای آنان نیست که به پیری و کهنگی بگراید:
دل من در قدح دیده روان خواهد شد
یار من لحظه به لحظه، چه جوان خواهد شد
یار آزادهٔ من داده دو عالم بر باد
نرگس مست من از او نگران خواهد شد
محبوبان از تمامی تعیات رهای رها و آزاد آزاد هستند. آزادتر از محبوبان حقتعالی نیست که هیچ پدیدهای آنان را به تعین خود مشغول
(۱۸)
نمیدارد و دلنگران نمیسازد. آنان از حبس تعین خویش چنان آزادند که در تمامی کشور حقتعالی به گام او، سیر دارند و دور دل آنان در جایی محصور نمیگردد:
شده شعبان من آن قدس جلال جبروت
که جمال خوش حق هم رمضان خواهد شد
سیر هستی به دو چینش شده دور دل من
که نزولش به صعود و پس از آن خواهد شد
من گذشتم ز دو عالم، تو مگو هیچ مرا
که چنین بوده و باز آن چنان خواهد شد
شده اقلیم من آن ذات اهورایی مست
خوش بود رود ظهوری که عیان خواهد شد
شد دوان سیر وجود و دو جهان است به جان
به عیان آید و هر لحظه نهان خواهد شد
همهٔ دار و ندار حقم و چهرهٔ ذات
ذات حق است که با ذره بیان خواهد شد
عارف محبی از آنجا که از مقام ذات باز مانده و دل وی میهماندار حقتعالی نمیباشد، مهر لطیفسانان به دل میگیرد و نظرباز چهرههای زیبا میشود و عادت به نگریستن آنها مییابد:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
آنان در ادعای عشقی که دارند، از رسوایی پروا دارند و میدان عشق
(۱۹)
آنان از عشقورزیهای پنهانی فراتر نمیرود و البته حسرت وصول را دارند و آن را آرزویی نشدنی میدانند:
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
اما محبوبان در غوغای عشق خود، از هیچ رسوایی پروا ندارند؛ و آداب وصول عیان خویش و میهمانداری از حقتعالی را پاس میدارند:
من و عشق و صفا و صدق و هشیاری
دلم غرق خدا شد، پس چگونه چون نخواهد شد؟
محبان، از بلا تنها غم دوری از حقتعالی و فراق ذات او را دارند که نمود آن، جز سرشک دیدگان نمیباشد:
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینهٔ حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
اما ختم محبوبان، جز به خون نمیباشد. آنان حماسهساز نینواها هستند در حمایت از دین خدا و مردم بینوایی که جز امید به حقتعالی پناهی ندارند. محبوبان بر ظالمان تفرعنخو و مردمآزار که بندگان خدا را تضعیف و تحقیر میکنند و آنان را سرسپردهٔ ستمهای خود میخواهند، بهسختی برمیآشوبند و با نثار جان خود، خط سرخ شهادت را امتدادی سبز و طراوتزا میبخشند:
منم قربانی لطف نگار نازنینم که
وصولم جز به تیغ و رگ، رگی از خون نخواهد شد
(۲۰)
شدم در بارگاه عشق و مستی، شاهد خونی
که این رتبت برای من شد و بر اون نخواهد شد
خدایان ستم را کی ستایش میکند این دل؟!
نکو تسلیم بَرِ ظلم و خط فرعون نخواهد شد
محبان، سوسوهایی اندک از تلالؤ ذات را مییابند و به آن سرخوش میشوند:
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
اما محبوبان، در وصل مدام خود، همیشه بهار هستند و ذات با تمامیت (نه با کنه) خویش، آنان را در دولت خود دارد:
چه خزانی، چه بهاری به دل دولت دوست
نه خزان دیده بهارم، نه بهار آخر شد
محبان، میان قهر و لطف تفاوت مینهند و از حقتعالی تنها انتظار لطف دارند و از قهر فراری و دلآزرده میباشند. آنان میان خار و گل، تفاوت مینهند:
شکر ایزد که به اقبال کله گوشهٔ گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
محبوبان در جمعیت اتمی که دارند، قهر و لطف برای آنان یکسان است و بهشت و جهنم را تفاوتی نمینهند و اگر د قعر جهنم سوزان نیز
(۲۱)
قرار گیرند، جز به عشق حقتعالی و دوستی او به چیز دیگری التفات ندارند؛ چرا که تمامی تعینها برای آنان شکسته شده است و جز قامت بلند دلدار با تمام قدی که دارد، قیامت آنان نیست:
خار و گل هر دو ز الطاف خوش آن یار است
هر دو حسن است، کجا شوکت خار آخر شد؟
محبان، شبهای دراز را به پریشانی و با غم دل میگذرانند و از طلوع صبح گیسوی یار که همان تلالؤهایی از ملکوت میباشد، دلشاد میگردند:
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایهٔ گیسوی نگار آخر شد
محبوبان، در شب است که راز و ناز دارند و تابش خورشید برای آنان، ترشیدگی بوی غفلت مردمان را بلند میکند:
شب بود گوهر ناز دل هر عارف مست
کی شب و گیسوی آن دار و ندار آخر شد؟
محبان، از محنتهای خَلقی، استقبالی ندارند و از بیاحترامیهایی که ایام برای آنان پیش میآورد و ترکهایی بر دل خودخواهانهٔ آنان میاندازد، خماری میگیرند و از شور و شعار دیگران نسبت به خویشتن خویش، دلشاد و پرانرژی میشوند:
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر، کان محنت بیحد و شمار آخر شد
شیوهٔ محبوبان، چنانکه بارها گفتهایم، برخلاف آن است و آنان با
(۲۲)
دردها و محنتها، جلا و رونق مییابند و تنها وصول به ذات، برای آنان قرارآور و آرامشزا میباشد:
چه قراری که گذاری تو به آن لودهٔ مست
نبود محنت و، کی شکر و شمار آخر شد؟
دیدهٔ خواب و خمارم زده مَحْقِ دل حق
محو حق هستم و نه طرف و کنار آخر شد
دادهام چهرهٔ خود را به سراپردهٔ ذات
در برش دل ز همه شور و شعار آخر شد
سینهسای دل من بوده نکو از برِ ذات
بیقراری ز دلم رفت و قرار آخر شد
البته مردمان نیز به عارفان محبی اقبال عام دارند و عرفان آنان را که شوق شوریدگی است میپسندند؛ اما ولایت مستصعب و سخت محبوبان الهی که عرفان آنان پاکباختگی، دردمندی و دوری از سرخوشی و عشق بیدلی است، برای کمتر کسی باورپذیر و قابل تحمل است:
کجا که عاشق بیدل سرای خوش دارد
اگرچه عاشق شوریده چشم نرگس شد
محبان، چون تعینشکن نیستند، فراز و نشیب و گدایی و پادشاهی برای آنان تفاوت دارد:
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
(۲۳)
اما محبوبان، در صفای دل بیدل خویش، غرقهٔ حقتعالی میباشند:
گدا و مصطبه دیگر چه شور و بلوایی است؟!
که نورِ نار دلم خود صفای مجلس شد
کجاست خضر و سکندر چو جام جم، ای دوست؟
مگو تو غیر حق آخر، که جمله مفلس شد
محبان، شکوه و حشمت دولتیان خَلقی را به چشم میآورند و قبول خاطر آنان را مغتنم میشمرند:
چو زر عزیز وجود است نظم من، آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
محبوبان الهی، جز دولت حق و قبول او، دغدغهای ندارند:
وصول دولت حق، همت دلِ پاک است
قبول پاکی حق، کیمیای هر مس شد
محبان، افلاس و ورشکستگی و جواز عاشقکشی راه عشق میبینند و بازدارندهٔ دیگران، به خیرخواهی میشوند:
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
اما محبوبان، از دست دادن و ریختن خویشتن خویش را لطف الهی میشمرند و طریق محبی و سفارشهای آن را کال و نارس میدانند:
(۲۴)
گذار میکده لطف است اگر به دست آید
چه خوش که جانِ محّب، عاشقانه مفلس شد
سرای سینهٔ محبوب برده خانِ دل از غیر
اگرچه در دو جهان بیخبر ز هر کس شد
نکو، مرام محبان نبرده دل از ما
از آن که میوهٔ خاک محبّ، نارس شد
بلاپیچ شدن، صفت عام و خط ممتد محبوبان الهی و رکن بنیادین حرکت آنان میباشد:
به لحظه لحظهٔ عمرم نگار بلاپیچم کرد
که تا کند دل ساده، شور را تمام و نشد
محبان برای وصول به ساحت عشق حقتعالی، دلیل راه میطلبند و به اهتمام خود و گنج غمنامهٔ خویش و رنجهایی که داشتهاند، التفاتها مینمایند؛ هرچند میدانند عاقبتی نافرجام در پیش دارند:
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
اما محبوبان قد و قامت دلیل و گام زدن به گامهای اهتمام را در وصول به محضر معشوق، ناکام میبینند، بلکه چهرهٔ محبوبی و عنایی بودن و صفای موهبتی خویش و فنا و خرابی عالمیان و بقای حقی را در پیش دارند؛ بقایی که اکتسابی نیست و به گدایی محقق نمیشود؛ بلکه کرامتی اعطایی است:
(۲۵)
شدم به کوی عشق و، دلیلاش نبوده قد و قدم
وصول محضر معشوق به اهتمام و نشد
صفای چهرهٔ محبوبیام نه گنج و رنج
خرابی دو جهان شد به غم تمام و نشد
نه دردم و نه دریغام، نه دل بُوَد پی گنج
گدا، نیام به حقیقت، پی کرام و نشد
محبان برای یافت حقتعالی، دام حیله میگسترانند و نهال هوس میپرورانند:
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
اما طریق محبوبان الهی، از هر گونه دغل، رندی و حیله، خالی است و رونق آنان به صفای باطن است:
به حیله، گر برسی، رونق و صفایت نیست
هوس نبوده رسم محبت، قرار کام و نشد
منم طلایهٔ لطف جمال ذات عزیز
که رفته دل پی صبح ازل ز شام و نشد
گرفته سینهٔ ظاهر سپیدگاه ابد
وصول خاص دلم شد، حصول عام و نشد
نکو بگو تو چه گویی که رند بی سر و پا
برفته از سر ناسوت هرچه به بام و نشد
اما نقطهٔ مشترک میان محبان آگاه و مقربان محبوبی آن است که
(۲۶)
یاری خالص و بیپیرایه، به مدد آنان برنمی خیزد؛ چنانکه خواجه حافظ رحمهالله چنین لابه و ناله سر میدهد:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟!
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟!
البته، تفاوتی در این بییاوری وجود دارد و آن این که محبان، غم غربت و تنهایی خویش را دارند؛ اما محبوبان از غربت دین و گرفتاری آن به دست دکهداران کاسب و بیپناهی مردم و اسارت آنان در زنجیر ستم ظالمان، ناله دارند و درد آنان درد مردم خویش است؛ مردمی که در محنت خشونت ستمگران، پناهی جز امید به حقتعالی ندارند:
دور ما، دور تباهی گشته، یاران را چه شد؟
رفته از دین خیر و پاکی، دکهداران را چه شد؟
بیخبر گشت این دیار ما ز پاکی و صفا
چهرهپردازان عرفان کو؟ غزالان را چه شد؟!
چهرهٔ پاک محبت رفته از رخسار دهر
مهر و ماه ما خشن شد، باد و باران را چه شد؟
شهر ما خاک سیاهی گشت و برد از ما خوشی
عالمان گشتند شاهان، شهریاران را چه شد؟
به هر روی، نهایت عرفان محبی، چیزی جز شوریدگی، آن هم از نوع عاقلانهٔ آن نیست:
(۲۷)
صوفی شوریدهحال، کی برسد بر وصال؟
بیخبر از عشقْ کی عاقل و فرزانه شد؟!
شوریدهای که چنین ادعا به میان میآورد:
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل برِ دلدار رفت، جان بر جانانه شد
اما رنگ و روی عرفان محبوبی، صبغهٔ خرابی خلقی و آبادی حق را دارد:
پادشهی چیست، گو؟ منزل و مسکن که راست؟
رقص دل دلبرم، دلکش و جانانه شد
چیست غرور تو ای سالک پرمدعا؟!
چهرهٔ تنهاییات شاهد شاهانه شد
عارفِ محبوب کیست؟ بیخبر از واژگان
آن که برِ ذات حق، چهرهٔ دردانه شد
رفته نکو از سر هر دو جهان و چه خوش
دل به من ای دلبرم، دور ز پایانه شد
محبان، خاک وجود خویش را غرورآمیز تحسین میکنند و آبادی و عمارت دل خویش را خوشخبری میآورند:
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را، گاه عمارت آمد
(۲۸)
اما محبوبان از خرابی خویش، به تنها عمارت حق، آبادند:
خاکم نباشد و گِل، ما از جمال حقّیم
حق شد وجود پاکم، او را عمارت آمد
محبان، معرکهٔ بلاپیچی ندارند و از زلف بلند یار، تنها خبر آن را دارند:
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
اما محبوبان، بلاهای حقیقی و عینی دارند و دل و دیده بر زلف یار میآورند:
زلف نگار دیدی، هرگز ندیدهای تو!
گفته شده فراوان، کی در عبارت آمد؟
محبان، پدیدههای خلقی را قیاس میکنند و یکی را عروج میبخشند و دیگری را موری محقر میسازند:
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
اما محبوبان، هر پدیدهای را بزرگ میدارند:
کم گو ز غیر سالک، از اسم و رسم بگذر
مورش مخوان که او خود دور از حقارت آمد
محبان، رونق دنیا را دارند و عافیت روزگار به کام آنان شیرین آمده است که وعدهٔ معطر بوی بهبودی و شادی ایام و توقع حجلهگاه دامادی را میدهند:
(۲۹)
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر، از بخت شکایت منما
حجلهٔ حسنُ بیارای که داماد آمد
محبوبان همواره اسیر ظلم حاکمان جور و دولتمردان ستمپیشه بودهاند و خرابی آنان رونق داشته است و البته آنان از غمهای مردمان پژمردهتریناند و سوگوار دردهای آنان میباشند، که محبوبان به محنتهای آنان آشناتریناند:
جامْ بشکسته، چمنْ خار مغیلان گشته
مرحمت رفت و عزاخانه به بنیاد آمد
راحت و صلح و صفا کی به دلت میشنوی؟
کی گل آمد به صفا، این که صبا شاد آمد
شد جوان خوار و عروسان همه در سوگ بهار
هاتف مرگ بیامد، نه که داماد آمد
عرصه شد تنگ به مردان خدا در هر روز
با لبِ تشنه، حق از خستگی آزاد آمد
خستهام از دو جهان، دل شده چون پروانه
از پی خوبی تو، یکسره بیداد آمد!
(۳۰)
لوطی شهر شده مفتی احکام خدا
حق شده کشته که در صومعه شدّاد آمد!
شد نکو در بر شدّاد، خط صلح و صفا
گرچه از خط ستم، سینه به فریاد آمد
و البته در این غوغا، چهرهٔ ملکوت حق، از آنان نمودار است:
شد نکو در بر حق، چهرهگشای ملکوت
حق ز هر ذره برون گشت و بقا بازآمد
غوغایی که در آن، پاکباخته، دل و دین و جان و تن خود را میدهند. قمار عشق آنان از سر عشق و صفای باطن و نرمی نهاد رونق میگیرد. بازندهٔ قمار عشق، با همهٔ خَلق دمساز است، بلکه غم آنان دارد و اینجاست که اشک آینه سرازیر میشود؛ چنانکه در جای دیگری گفتهایم:
بیخبر کی شوم ز غیرِ تو
در قمار تو مهرهٔ نردم
گوشه چشمی بیا به من بنما
اشـک آیـینـه را در آوردم!
او همه را به یک چشم میبیند و بدی به دیدهاش نمیآید و آنچه میبیند فقط خوبی است و تمامی چهرهها برای او مهرهٔ نرد حقتعالی میباشد و خَلق، تمامی یک صفحه از رؤیای پندار (تقدیر)
حقتعالی میباشد.
ستایش از آن خداست
(۳۱)
غزل شماره ۱۶۱ : دیوان حافظ
خواجه:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چِها کرد
از آن رنگ رُخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد
نکو:
نسیم صبحگاهان
دل من گفتوگویی با صبا کرد
نگویم دلبرم با ما چِهها کرد
ز خونِ دل شد عالم ارغوانی
که خاری گلشنی را مبتلا کرد
(۳۲)
خواجه:
غلام همّت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم، خطا بود
ور از دلبر وفا جستم، جفا کرد
نکو:
چه میگویی ز یار نازنینم
که در کار تو او ریب و ریا کرد؟!
بنال از این دلِ بیگانهٔ خود
که رسوایت به نزد آشنا کرد
طمع از هر که میداری، خطا هست
چه میگویی که آن دلبر جفا کرد!
وفا و عشق و مستی نقد آن باد
که بر دلبر دل و دین را فدا کرد
(۳۳)
خواجه:
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شبنشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعّم از میان باد صبا کرد
نکو:
نسیم صبحگاهان هست یک دم
که عیش شبنشینان برملا کرد
گل و سنبل گشود از ناز هستی
که با مستی قبای غنچه وا کرد
فغان بلبل و گل دیدنی بود
که هر یک خوش حکایت با صبا کرد
(۳۴)
خواجه:
بشارت بر به کوی میفروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
نکو:
به کوی میفروشان جز صفا نیست
که زاهد توبه از روی ریا کرد
وفا از خواجگان ناید در این دهر
کمال دولت و دین باوفا کرد
بشو از این دو عنوان فارغ آخر
که از این فتنه نتوان جان رها کرد
مذمت کی کند سالک کسی را
که در جام میاش صحو از هوا کرد
نکو! با حافظ از اسرار حق گو
که دل، عشق جناب حق قضا کرد
(۳۵)
غزل شماره ۱۶۲ : دیوان حافظ
خواجه:
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حجّ قبول آن کس بُرد
که خاک میکدهٔ عشق را زیارت کرد
نکو:
غارت و زیارت
بگو که هستی دل را رخ تو غارت کرد
چو چشم شوخ تو دلبر، به دل اشارت کرد
صواب و صدق مرا بین، به منظرت، ای دوست!
که ذات پاک تو را دل به حق زیارت کرد
(۳۶)
خواجه:
مقام اصلی ما گوشهٔ خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست؟ جوهر عقل!
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نکو:
مقام و گوشه چه باشد، به همت دل کوش!
خوشا کسی که دل خویشتن عمارت کرد
نگو که باده بهایش چه باشد ای حافظ
برو ز سود و مگو که چه کس تجارت کرد
بها و سود و تجارت، عیار ناسوت است
هر آن که کشتهٔ حق شد، مگو تجارت کرد
(۳۷)
خواجه:
نماز در خَمِ آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جمّاش شیخ شهر امروز
نظر به دُردکشان از سر حقارت کرد
به روی یار نظر کن، ز دیده منّت دار
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد
نکو:
مگو که تیغهٔ آن ابروان توان دیدن
اگر شود که به خون جگر طهارت کرد!
نماز گرچه میسّر شود برابر او
ولی مگو شود آن چهره را زیارت کرد
فغانِ شیخ رها کن، برو ز شهر امروز
که گفتهاش همهٔ عاشقان حقارت کرد
نظر به یار چرا منّتی ز دیده برد؟
که او نظر به دلم از سرِ بصارت کرد
(۳۸)
خواجه:
حدیث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد
نکو:
حدیث یار نه صوفی شنید و نه واعظ
کلام هر دو اگر جلوه در عبارت کرد
مقام عشق کجا و حدیث عیش کجا؟
حقیقتی که بر آن، دلبرم نظارت کرد
نکو رها شده از خویش و مست معشوق است
که غمز عشق به او جلوه در اشارت کرد
(۳۹)
غزل شماره ۱۶۳ : دیوان حافظ
خواجه:
به آب روشن می، عارفی طهارت کرد
علی الصّباح که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغر زرّینِ خور نهان گردید
هلال عید بهدور قدح اشارت کرد
نکو:
آب دیده
به آب دیده، دلم بارها طهارت کرد
چو یارِ مستِ پریچهره را زیارت کرد
بریدم از سر غیر و، نشست با حق، دل
چنانکه دیده به جانم بسی اشارت کرد
(۴۰)
خواجه:
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
نکو:
خوشا دلی که بریده کمند عالم را
همیشه دور ز خود فتنه و شرارت کرد
امام خواجه نشد جز هوای نفس، ای دوست
که با شرافت حسنش، دلم قصارت(۱) کرد
همیشه حلقهٔ زلفش به جان کند آشوب
چنانکه دیده و دل قصد این تجارت کرد
۱- شستوشو دادن.
(۴۱)
خواجه:
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
نکو:
ز سینهٔ دل عاشق، جماعت افتاده است
ندیده دیده، که دیده به حق جسارت کرد؟!
زبان شعر تو یکسر قلندری باشد
نگو که صوفی دلخسته هم خسارت کرد
خراب حق شده عارف، به صد دل حیران
اگر به چهرهٔ عامی، دمی نظارت کرد
کشیده ناز دو عالم به عشقِ آن دلبر
ز شوق و عشق رخاش، دل به حق، عمارت کرد!
برو نکو ز دو عالم، که معرفت این است
که حق به جلوهٔ ذاتش تمام غارت کرد
(۴۲)
غزل شماره ۱۶۴ : دیوان حافظ
خواجه:
صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقّهباز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
نکو:
جمال پر حجاب
عارف کنار جام و غزل، نغمه ساز کرد
از عشق گفت و از دل خود عقده باز کرد
بگذار دام و حقه و مکر پلیدها
بر سالکان صاف، فلک هم نماز کرد
بازی چرخ کی بتواند شکست داد
آن را که حق انیسِ دل اهل راز کرد؟
بگذر ز رمز شعبده و حُقّه در کلاه
رو کن به حق، که خلقت دنیا به ناز کرد
(۴۳)
خواجه:
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
وآهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زآنچه آستین کوته و دست دراز کرد
نکو:
ساقی! بیا که شاهد رعنای من، خود اوست
دل در برش شد و ترک ایاز کرد
مطرب بزن به نغمهٔ داودی عراق
حالا که نغمهخوان تو قصد حجاز کرد
آهنگِ بازگشت، نوایی دگر نداشت
این پرده را به نغمهٔ پر سوز و ساز کرد
ما در ره نگارِ دو صد چهره ماندهایم
حیرت همیشه راه مرا هم دراز کرد
(۴۴)
خواجه:
صنعت مکن که هر که محبّت نه راست باخت
عشقش به روی دل، در معنا فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوشخرام کجا میروی به ناز؟
غرّه مشو که گربهٔ زاهد نماز کرد!
نکو:
عشقش به دل کشیده، جمال پر از حجاب
حسنش به نقش دل، درِ معنی فراز کرد
رفته دلم ز تاب عمل در بر قدش
خواهی بگو که شیخ، عمل بر مجاز کرد؟!
ای کبک خوشخرام، بترس از شکار دل
با آن که جان به برش عرض آز کرد
(۴۵)
خواجه:
حافظ! مکن ملامت رندان، که در ازل
ما را خدا ز زُهد ریا بینیاز کرد
نکو:
رندی و زهد و ملامت چه شیوهای است
جانا نکو ببین که چه ترک نیاز کرد!
(۴۶)
غزل شماره ۱۶۵ : دیوان حافظ
خواجه:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشاندل کرد
طوطیای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش اَمل باطل کرد
نکو:
جلوهسرا
دل به حق زنده شد و فقر و فنا حاصل کرد
همه بگذاشت، فقط قصد صفای دل کرد
آنچه با طوطی و خواب و شکر و شهد گذشت
کارها کرد که تا نقش امل باطل کرد
عارف از چهرهٔ ناسوت به دل هیچ ندید
عشقِ صاحبنظری، مستی او کامل کرد
(۴۷)
خواجه:
قرّةالعین من آن میوهٔ دل، یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان! بار من افتاد، خدا را مددی!
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
نکو:
قرةالعین کجا، میوهٔ دل چیست؟ بگو!
کی شد آسان و کجا کار تو را مشکل کرد؟!
ساربان کیست؟ کی افتاد به ره بار کسی؟
حق به صد چهره شد و خود به دوصد محمل کرد
روی خاکی و غم چشم، نه حسن ازلی است
چرخ فیروزه اگر خانهٔ دل کهگِل کرد؟
(۴۸)
خواجه:
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماهِ کمانابروی من منزل کرد
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
نکو:
آه و فریاد رها کن، به حقیقت خو کن
در دلت دلبر دلداده اگر منزل کرد
لَحَد خاک نگو، او به جنان رو کرده است
چرخ و منزلگه یارش دل و جان مایل کرد
چون به امکان تو شدی، شاهرخات دیگر کیست؟
حکمت ناقص مَشّا، چو تویی غافل کرد
واجب و ممکن تو، ممتنع بیهنر است
حق به دل شد، همهٔ درس تو را زایل کرد
من ظهورم که وجودم شده خود جلوهسرا
خشت خامی به دل جن و بشر، جاهل کرد
بیخبر گشت نکو از دل و، دل گشت نکو
درک این نکته از آن ماه، مرا عاقل کرد
(۴۹)
غزل شماره ۱۶۶ : دیوان حافظ
خواجه:
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
نکو:
نگاهِ نگار
کجا رسد که بگویم چه کار خواهم کرد
به یمن دولت حق، قصد یار خواهم کرد
مشام هر دو جهان را اگر مجالی هست
به عطرِ زلف خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق، بس که عادت کرد
بگو به دیده که حالا چه کار خواهم کرد
(۵۰)
خواجه:
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
نکو:
ز اصلِ دانش و دین رفت دل همی بیرون
جهان نثار نگاه نگار خواهم کرد
جنون و مستی و عشقش چو بوده سر خط حسن
به عشق تو همه دم جاننثار خواهم کرد
ز یمن چشم تو عالم خراب خواهم ساخت
بنای عشق ولی استوار خواهم کرد
(۵۱)
خواجه:
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
نکو:
اگر نسیم سحر را به زلف گل بستم
جهان اسیر دو گیسوی یار خواهم کرد
نفاق چون به دل آید، صفا رود از دل
فقط کلام تو را اختیار خواهم کرد
اسیر یار عزیزم به صد سر و قامت
چه همتی است که از حق به حق فرار خواهم کرد
طریقِ عشق، دلم از ازل نکو آموخت
مرام عشق اگر آشکار خواهم کرد
(۵۲)
غزل شماره ۱۶۷ : دیوان حافظ
خواجه:
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را، با که این بازی توان کرد؟
شب تنهاییام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
نکو:
جمال لاله
نه تنها رخ که صورت را عیان کرد
که با هر ذره بازیها توان کرد
بهدور هستی از پوییدن خویش
گمان، شور و فغانِ بیامان کرد
گذشت از جان بود خود اولین شرط
اگر شب، موج غم را بیکران کرد
شب و تنهایی من شور عشق است
که اسرار جهان در دل نهان کرد
(۵۳)
خواجه:
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد؟
بدانسان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
نکو:
دلم خون است از آن یاری که هر دم
مرا همواره دید و سر گران کرد
بود ترس من از بیماری خود
وگرنه کی طبیبی قصد جان کرد؟
به حال شمع میسوزد سحر دل
که از شب تا سحر یکسر فغان کرد
(۵۴)
خواجه:
صبا گر چاره داری، وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد؟
نکو:
گذشت از وقت و چاره رفت از دست
غمآسا قصدِ جانِ ناتوان کرد
بگو بر هرچه یار مهربان است
که او با دل چنین گفت و چنان کرد!
من و دشمن به هم همسایه گشتیم
از آن روزی که برپا این جهان کرد
بنازم ناز شست یار خود را
که ابرویش همان کارِ کمان کرد
(۵۵)
خواجه:
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد
نکو:
نکو شیرازهٔ دل بسته بر دوست
کجا فکری به هر سود و زیان کرد
(۵۶)
غزل شماره ۱۶۸ : دیوان حافظ
خواجه:
دست در حلقهٔ آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
نکو:
قدرخانهٔ دل
گرچه در محضر او ناز و ادا نتوان کرد
خوش نظر بر رخ آن ماه چرا نتوان کرد؟!
طلب و سعی و سخن کی به مدد میآید؟
در قَدرخانهٔ دل فکر قضا نتوان کرد
(۵۷)
خواجه:
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم، رها نتوان کرد
عارضش را به مَثَل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بیسر و پا نتوان کرد
سرو بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نکو:
دامنش کو که بگیرم به تمنّا هردم
تا بگویم که چرا یار صدا نتوان کرد
دیده و دل ز پی حادثهای میگردند
گرچه طی مرحله بی زلف دو تا نتوان کرد
خاطرم رفت به دور کمر و حلقهٔ زلف
لیک بیعهد تو آهنگ وفا نتوان کرد
(۵۸)
خواجه:
نظر پاک تواند رُخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست
حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
نکو:
نظر پاک من از سینهٔ سینای دل است
گوشه چشمی به رخات جز به صفا نتوان کرد
مشکلی عشق ندارد که ز دانش خواهی!
حل مشکل ز پی فکر خطا نتوان کرد
غیرت آن است که محبوب جهان باشد خود
گرچه در محضر او ریب و ریا نتوان کرد
(۵۹)
خواجه:
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد
بهجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
نکو:
گر نگویی سخن و بگذری از قول و غزل
خفته عقل تو، ولی عشق رها نتوان کرد
شوق وصل تو چنان کرده پریشان ما را
چاره بایست، که آهسته دعا نتوان کرد
همهٔ عالم هستی شده محراب دلم
سجدهٔ عشق مپرسید چرا نتوان کرد!
حافظ! افتادهای از برج بلند هستی
باخبر باش که یک ذره جفا نتوان کرد
ذره ذره به همه چهره نکو شد همراه
این چه سِرّی است که از سینه جدا نتوان کرد؟!
(۶۰)
غزل شماره ۱۶۹ : دیوان حافظ
خواجه:
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیدهٔ ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقم خیر و قبول
بندهٔ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
نکو:
دو خم سینه
شاد کن حق، تو دلِ آن که مرا شاد نکرد
به کلامی دل ناشاد مرا یاد نکرد
خوش بر آن مه که بزد سنگ ستم بر قلبم
سینهچاکم بنمود، ارچه که الحاد نکرد
آن که زد بر دل عالم غزل عشق و سرور
از چه این بندهٔ آزردهدل، آزاد نکرد؟!
(۶۱)
خواجه:
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای عَلَم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طرهٔ شمشاد نکرد
نکو:
چهره با جان و دل پاک بشویم هر دم
دلخرابم من و کس سینهام آباد نکرد
تا تو را دید دلم، خانهٔ دل ویران شد
مویه میکرد، ولی صیحه و فریاد نکرد
دل چو رفت از دو خم سینهٔ سودای وجود
خاک ره گشت و دمی ناز چو شمشاد نکرد
(۶۲)
خواجه:
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زآنکه چالاکتر از این حرکت، باد نکرد
کلک مشاطهٔ صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
نکو:
پیک دل چون بگذشت از سر سیمای نسیم
درنوردید جهان، همرهی باد نکرد!
صنع حق زد به دو عالم همه دم نقش مراد
دادِ حق داد و تو گویی که خدا داد نکرد!
مطربا رو به عراق و بکش آن اوج به زیر
شور بگذار، که ماهور تو بیداد نکرد
(۶۳)
خواجه:
غزلیات عراقی است سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
نکو:
ریز عشاق گرفتم که روم از سر شور
زد نکو پردهٔ غم، چون که خود امداد نکرد
(۶۴)
غزل شماره ۱۷۰ : دیوان حافظ
خواجه:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروّت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
نکو:
شرط ادب
غیر از من آن دو چشم تو کس را خبر نکرد
با من نشست یکسر و فکر سفر نکرد
بخت و طریق اهل مروّت شنیدهای
هرجا رسید، جز به ره حق گذر نکرد
(۶۵)
خواجه:
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هر کس که دید روی تو، بوسید چشم من
کاری که کرد دیدهٔ من، بینظر نکرد
نکو:
از سادگی است، گریه فریبد نگار من
دردا که حرف من به دل سنگ اثر نکرد
شوخی نباشد عشق و هنر با صفای دل
لطفی ز حق شُمار، اگرچه ثمر نکرد
دیدار حق ز رؤیتِ چشم جهان ببین!
هر ذره جز رخ حق را نظر نکرد
(۶۶)
خواجه:
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
نکو:
اِستادگی نه شرط ادب شد به بزم شمع
ای دل برو ز خویش اگر غم اثر نکرد
بیگانه آن دلی که به ساغر کند نظر
غافل کسی که خوب شبی را سحر نکرد
غوغای عشق و شور جمالش به صبح و شام
گویی بهجز فریب دل من هنر نکرد
عشق جمال او دلم از دست وا گرفت
آزادهای که از غم عشقش حذر نکرد
جانا نکو به داغ فراقت نشسته است
دیدی چگونه غم، دل من دربهدر نکرد؟
(۶۷)
غزل شماره ۱۷۱ : دیوان حافظ
خواجه:
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به در نبرد
در سنگ خاره، قطرهٔ باران اثر نکرد
نکو:
شب و سحر
آنی نشد که یار به من خود گذر نکرد
هرگز نگویم آن که به حالم نظر نکرد
سیل سرشک من ز فراق تو بوده است
گفتی به سنگ قطرهٔ باران اثر نکرد؟!
(۶۸)
خواجه:
یارب تو آن جوان دلاور نگاهدار
کز تیر آه گوشهنشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ، دوش ز افغان من نخفت
وآن شوخدیده بین که سر از خواب بر نکرد
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما و نسیم سحر نکرد
نکو:
عین اثر ببین شده صد چهره از امید
سالک نهای که یار به خلوت خبر نکرد
از آه گفتی و کردی دلم کباب
رویینتن است آن که ز تیرش حذر نکرد
دوشینه جمله جملهٔ عالم به هوش بود
من در عجب که یار، سر از خواب بر نکرد؟
مرغ دلم اگر زده پرسه به عشق دوست
بیفکر یار، شمع که شب را سحر نکرد
(۶۹)
خواجه:
جانا کدام سنگدلِ بیکفایت است
کاو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد؟
کلک زبانبریدهٔ حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
نکو:
این دل ندیده به خود سنگ و ریگ و شن
آشفته گشتم و فکر سپر نکرد
شیرین زبانی غم هم چه شنیدنی است
جز من کسی نگاه به آن دربهدر نکرد
گردیده دل اسیر رخات گر هنوز هم
هرگز به نقش دل رخ غیری اثر نکرد
مستم نکو ز حسن جمالش به روز و شب
جز عشق یار، دل به سلیقه هنر نکرد
(۷۰)
غزل شماره ۱۷۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد
در می کهنهٔ دیرینهٔ ما افیون کرد
دیگران را می دیرینه برابر میداد
چو به این دلشدهٔ خسته رسید، افزون کرد
نکو:
خراب یار
شد جنونم ز صفایی که مرا دلخون کرد
ذرهای عشق به دل ریخت، نه بر افیون کرد
بر همه صافی عشق آمد و دُردیش به من
دُرد آن لحظهبهلحظه به قدح افزون کرد
(۷۱)
خواجه:
این قدح، هوش مرا جمله به یک بار ببرد
این می این بار مرا پاک ز خود بیرون کرد
تو مپندار که در ساغر و پیمانهٔ ما
بت سنگیندل ما خون جگر اکنون کرد
آنچه در سینهٔ مجروح منش دل خوانی
عشق خاکی است که با خون جگر معجون کرد
نکو:
شدهام مست و خراب و شدهام دیوانه
از برِ جمله عوالم دل من بیرون کرد
خون دل خوردهام از روز ازل تا به ابد
گرچه هر لحظه به دل خون و همین اکنون کرد
نه که معجون ز خاکم، که حقم در دل شد
عشق ذات است که با خون جگر معجون کرد
(۷۲)
خواجه:
روز اول که به استاد سپردند مرا
دیگران را خرد آموخت، مرا مجنون کرد
دل حافظ که ز افسون لبت بیخود بود
چشم جادوی تواش بار دگر افسون کرد
نکو:
پیش استاد نرفته، شدهام دیوانه
خِرَدم داد و سپس مست و دگر مجنون کرد
لب تو برد مرا و لب من جای گرفت
زان سپس جان مرا در بر خود افسون کرد
چشم و لب هر دو گرفته همهٔ همت دل
چه کند جان نکو این دل من پرخون کرد
(۷۳)
غزل شماره ۱۷۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
نکو:
آتش عشق
دیدی ای دل که به من یار وفادار چه کرد؟!
با من مفلس بیچارهٔ بیمار چه کرد؟!
دلم از نرگس جادوی هوسبازش سوخت
دلبرِ لوده ندیدی به دل زار چه کرد؟!
(۷۴)
خواجه:
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که درین کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آن که پر نقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
نکو:
مهر جانانهٔ آن یار که از حد بگذشت
طالعِ طلعتِ او با دل غمبار چه کرد؟!
ساقی از ساغر خود خرمن جان آتش زد
با من ساده ندیدید که خمّار چه کرد؟!
عشق شاید به نظر ساده بیاید، امّا
دیدی آن مه به سراپردهٔ اسرار چه کرد!
چینِ چرخ فلک و نقشِ قرارش بگذار
کس ندانست در این دایره، پرگار چه کرد!
(۷۵)
خواجه:
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
نکو:
آتش عشق ندارد سر فکر و غم جان
دود دل شد هوسش این که بر او یار چه کرد!
روی آن دلبر آسودهٔ طنّاز که دید؟!
که به جان شد دل و بالای سر دار چه کرد!
هوس از غیر بُریدم به سراپردهٔ یار
یار، امّا تو ندیدی که به انکار چه کرد!
نه فقط دین و دل از دست فرو شد با عشق
بلکه لطف نگهش در سر بازار چه کرد!
شد نکو خانهخراب دل دیوانه، ولی
کس نپرسید که با او دل و دلدار چه کرد!
(۷۶)
غزل شماره ۱۷۴ : دیوان حافظ
خواجه:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس، عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
نکو:
مطرب عشق
کی عمل دختر رز از سر مستوری کرد؟
محتسب رفت، اگر فتنه به دستوری کرد؟!
پرده کی زد به رخاش، تا عرقش را بینی؟
در پس پرده، چه وقت از من و تو دوری کرد؟
(۷۷)
خواجه:
مژدگانی بده ای دل، که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهٔ مخموری کرد
نه به هفت آب، که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ زاهد می انگوری کرد
غنچهٔ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان، طرب از برگ گل سوری کرد
نکو:
نازنین دلبر من هست سراسر احسان
گر که رفت از بر تو، او گذری صوری کرد
مطرب عشق چه خوش پرده کشید از رخ گل
چارهٔ کار جهان، جمله به مخموری کرد
آنچه شد آتش و آبش که به یکباره بریخت
نه به هر خرقه اثر آن می انگوری کرد
وصل دل شد ز ازل تازه، نه از طرف ابد
رؤیت دیدهٔ حق، خود سفری نوری کرد
(۷۸)
خواجه:
حافظ! افتادگی از دست مده، زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
نکو:
فتنهٔ نحس حسودم به دل و دیده ببین
با نکو صحبت غم از سر مغروری کرد
(۷۹)
غزل شماره ۱۷۵ : دیوان حافظ
خواجه:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
نکو:
نقد دل
دل پیمانهکشم گرچه که غوغا میکرد
نه ز بیگانه طلب، یا که تمنا میکرد
گوهر عصمت حق، زد هوس از دیده و دل
بیطلب جست و جوی ساحت دریا میکرد
(۸۰)
خواجه:
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدح باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم؟
گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد
نکو:
مشکل از پیر مغان هرچه بپرسی، گوید:
بینظر، دل به جهان، حل معمّا میکرد!
ساغرِ باده به من داد و لبش خندهکنان
دورتر در بر آیینه تماشا میکرد
یارب این جام جهانبین، همه نقد دل ماست!
جلوهگر در پی این چرخش مینا میکرد
(۸۱)
خواجه:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
آن همه شعبدهٔ خویش که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
نکو:
شد دلم در همه دم دیدهٔ آن چهرهسرا
هرچه گم گشت، همین دل همه پیدا میکرد
شعبده شد دل و زد شعله به خط لب عشق
سامری کی هوس آن یدِ بیضا میکرد؟!
هر کسی لب بگشود و سخن از دوست بگفت
خیرگی کرد، که او چهره هویدا میکرد!
(۸۲)
خواجه:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست؟
گفت: حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
نکو:
فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود
ذره ذره به جهان، کارِ مسیحا میکرد
گفتمش زلف بتان تا چه کند با دل ما!
بس که آشفته دل و دیدهٔ شیدا میکرد
شد سراپای جهان، نور رخ ماه نگار
لیک در قول و غزل از همه پروا میکرد
چون دل و دیده، نکو آینهٔ عالم شد
آنچه آمد به دلش، کی به تو افشا میکرد؟
(۸۳)
غزل شماره ۱۷۶ : دیوان حافظ
خواجه:
به سِرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
نکو:
رقص فیض
اگر که ترک نگاه و بصر توانی کرد
به ذات حق گهرآسا نظر توانی کرد
به چنگ و مطرب و می، دل گذشت از ناسوت
به رقص فیض، غم از دل به در توانی کرد
(۸۴)
خواجه:
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد
به عزم مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی!
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
نکو:
گل مراد به بالین بخوان شبانگاهان
که با نسیم وجودش سحر توانی کرد
گدایی از دل من رفته بی غم اکسیر
چه کردهای اگر از خاک، زر توانی کرد؟!
به راه عشق مرو، گر که در پی سودی
چگونه با طمع خود سفر توانی کرد
(۸۵)
خواجه:
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چارهٔ ذوق حضور و نظم امور
به فیضبخشی اهل نظر توانی کرد
نکو:
بشسته آب دلم خاک چرخهٔ ناسوت
به حق نگر، که دمادم گذر توانی کرد
جمال یار، ظهورش حجاب ناسوت است
غبار غم بنشان، گر هنر توانی کرد
وصال لطف تو داده است بر دلم امّید
به فیض چهرهٔ خود، دل خبر توانی کرد
(۸۶)
خواجه:
ولی تو طالب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد!
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خندهزنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
نکو:
لبان مست و دلِ رام دلبرم شاد است
مگو به خود، که تو کار دگر توانی کرد
شدم به راه و ندیدم دگر کسی جز او
مزن به طعنه که تَرک سرت توانی کرد
نصیحت ار که پذیری، به بندگی بنگر
به پاکی، از همه ساده گذر توانی کرد
نکو! به راه حق افتادهای اگر آسان
ز راه عشق، به دلها اثر توانی کرد
(۸۷)
غزل شماره ۱۷۷ : دیوان حافظ
خواجه:
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟!
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمهسرا ساز خوشنوا آورد
نکو:
ظهور دو عالم
صبا چو در حرمِ دل، مرا صفا آورد
نپرسمش که صفای دل از کجا آورد
به چنگ و باده و مطرب دلم نگردد شاد
که نغمهاش به دلم، ساز خوشنوا آورد
(۸۸)
خواجه:
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح، نسیم گرهگشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد، سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری، هدهد سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشن سبا آورد
نکو:
شکایت از لبِ غنچه ز دل ندیدم هیچ
که غنچه خود به دلم، لطف دلگشا آورد
من و عزیز دلم، هر دو این زمان شادیم
که عیش و نوش جهان، هر دو از وفا آورد
(۸۹)
خواجه:
چه راه میزند این مطرب مقامشناس
که در میان غزل قول آشنا آورد؟
علاج ضعف دل ما، کرشمهٔ ساقی است
برآر سر، که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم، ز من مرنج ای شیخ!
چرا که وعده تو کردی و او بهجا آورد
نکو:
صبا و هدهد من، خوشخبر بود از ذات
که از ظهور دو عالم خبر، مرا آورد
علاج ضعف دلم باشد از لب دلبر
بلای جان شده چون با لبش دوا آورد
مرید حق، دل من شد که بوده خود محبوب
همیشه وعدهٔ خود را چه خوش بهجا آورد
(۹۰)
خواجه:
به تنگچشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
نکو:
گشاده چشمم و مستم، نه لشگری دارم
به جای جنگ و ستیز، او به ما رضا آورد
غلامی فلک آخر ز دولتش یابد!
که هرچه شد به هر آن کس، مگو خدا آورد
نکو فتاده ز دولت، که رفته از دو سرا
جمال و چهرهٔ جانان، صفا به ما آورد
(۹۱)
غزل شماره ۱۷۸ : دیوان حافظ
خواجه:
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآورد
دل شوریدهٔ ما را به بو در کار میآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت، محنت بار میآورد
نکو:
خبر یار
خوشا باد صبا چون که خبر از یار میآرد
قرار از سینه میگیرد، به لب اقرار میآرد
گرفتم دل ز ناسوت و رها گشتم ز سودایش
کجا گل در جهان دیدی که محنت، بار میآرد؟!
(۹۲)
خواجه:
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میریخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کزان راه گران قاصد خبر دشوار میآورد
نکو:
ز بام قصر او رفتم به اوج سینهٔ پنهان
فلک دور از دلم دیدم، غم بسیار میآرد
نشد در دل مرا خون و ندیدم غارت از آن مه
که لطف او به طَرْف دل، شمیم یار میآرد
شد از لطف لب شادش، بسی غم از دلم بیرون
اگر تسبیح میجوید، وگر زنّار میآرد!
(۹۳)
خواجه:
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح میفرمود اگر زنّار میآورد
عفا اللّه چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار میآورد
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفیوار میآورد
نکو:
دو تیغ تیز ابرویش گَرَم زد نبض دل، گفتم
برون با عشوه، دل از سینهٔ بیمار میآرد
دلم رفت از سر و سینه، ولی هنگام فروردین
به بزم دل مرا دلبر، گل دیدار میآرد
الهی من فدای تو، تویی هر دم بقای من
که دادی رخصتم تا دم، به دل پندار میآرد
بزد دم بر دلم راحت، که تا رفتم ز بیگانه
نکو! مستم که سرمستی، خرد بسیار میآرد
(۹۴)
غزل شماره ۱۷۹ : دیوان حافظ
خواجه:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم، رو به کوتهی آورد
به مطربانِ صبوحی، دهیم جامهٔ پاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
نکو:
حور شیرین
ز لطف، ذات حقم بس که آگهی آورد
جمال هر دو جهان، رو به کوتهی آورد
گذشته جان ز جمال و رها شدم از غم
ز شورِ دلبر شیرینم آگهی آورد
(۹۵)
خواجه:
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
نکو:
بنازم آن که نگاهش چو حور شیرین است!
برای خاطر دل، گل زِ هَر رهی آورد
روم به کشور ذاتش، چرا روم شیراز!
که تاب گیسوی او عطر همرهی آورد
نه جم بدیدم و کی، شد کلاه من ز نمد
که تاج زلف مَهام افسر شَهی آورد
(۹۶)
خواجه:
چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
نکو:
مگو که سوز و غم دل، ز رنج خاطر شد
شمیم یار، نسیمِ سحرگهی آورد
کجاست رایت منصور تا فنا گردد
که سایهاش به سر من، شَهَنشَهی آورد
من و جمال دلآرای آن مه شیرین
که لطف چشم نکو، جلوهٔ مهی آورد
(۹۷)
غزل شماره ۱۸۰ : دیوان حافظ
خواجه:
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد
ز هر در میدهم پندش، ولیکن درنمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو، حدیث ساغر و مِی گو
که نقشی در خیال ما، از این خوشتر نمیگیرد
نکو:
قامت هستی
به غیر از دلبر مستم، دلم دل، برنمیگیرد
جز او هرگز کس دیگر، دلم در بر نمیگیرد؟!
شعور و شور و مستی بین درون سینهٔ سوزان
که دل در سینه جز عشقش، رهی دیگر نمیگیرد
(۹۸)
خواجه:
بیا ای ساقی گلرخ، بیاور بادهٔ رنگین
که فکری در درون ما، از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زَرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمیگیرد
نکو:
دلآرا دلبر زیبا، بزن چنگی به زلفانت
که جانم غیر گیسویت، خمی بهتر نمیگیرد
زدم بر قامت هستی دلم را بی سر و سودا
که چون دل قامت عالم، زر و زیور نمیگیرد
زدم پا بر سر ناسوت و رفتم از دل دوران
چو جان عالم و آدم، به نازی پر نمیگیرد
(۹۹)
خواجه:
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش، تو گویی چشم ازو بردوز؟!
برو کاین وعظ بیمعنا مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم، مگر ساغر نمیگیرد
نکو:
ز سین و صاد ناسوتی نمیماند به کس خیری
که نقش حق به جان و دل، بهجز گوهر نمیگیرد
جمالی این چنین زیبا، نبینی هرگز ای شیدا
که غیر از مهر او پندی، مرا در سر نمیگیرد
نصیحت، پیشهٔ غافل بود در محفل رندان
که رند لوده در عالم، بهجز ساغر نمیگیرد
(۱۰۰)
خواجه:
میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس
زبان آتشینم هست، لیکن درنمیگیرد
چهخوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل، که در دلبر نمیگیرد
نکو:
شدم در گریه و خنده، به عین حالت مستی
اگر گریه وگر خنده، مجال آخر نمیگیرد
دلم صیاد صید و تو کشیدی پای ذات خود
من سرگشته را حالی جز این پیکر نمیگیرد
بشد حاجت ز استغنا، به دور چهرهٔ هستی
دلی در سینه و، سینه بهجز اخگر نمیگیرد
(۱۰۱)
خواجه:
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی، ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویات
دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
نکو:
منم آیینه و گشتم خدای آن سکندر، کاو
به حق پیر دلش هر دم، به سر افسر نمیگیرد
مرا حاجت به ره نبوَد، که در کویش مقیمم خوش
دلم جز محفل ذاتش، رهی دیگر نمیگیرد
برو از شعرِ غم بیرون، که در بازار مشتاقی
نکو را جز رخ ماهش، طریقی درنمیگیرد
(۱۰۲)